جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده [عدل و ستیز] اثر «نگین جمالی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط Negin jamali با نام [عدل و ستیز] اثر «نگین جمالی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,496 بازدید, 35 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [عدل و ستیز] اثر «نگین جمالی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Negin jamali
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Negin jamali
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
۲۰۲۳۰۳۲۶_۲۳۰۵۱۱.jpg (به نام خدایی که نام او راحت روح است)
عنوان: عدل و ستیز
نویسنده: نگین جمالی "Yasmina"
ژانر: اجتماعی
کپیست: Hilda؛

خلاصه:
"عدل و ستیز" روایت زندگی زنی ناعادل و کینه‌اندوز به نام زهره سپه‌وند است که برای انتقام از قاتل همسرش، نادر تاج‌آبادی، دست به کارهای غیرمنصفانه‌ای می‌زند. کمک گرفتن از وکیل رشوه و پاره‌گیر نادر، گرچه ابتدا به نفع اوست؛ اما در آستانه‌ی رسیدن به هدف همه چیز را به هم می‌ریزد. زهره در ادامه‌ی داستان چه تصمیمی می‌گیرد؟ سرنوشت اهالی عدل و ستیز، به دست او چگونه رقم خواهد خورد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
مقدمه:
شرمنده‌ی تمام پاکیِ
پشت چهره‌ی سوخته
و لباس‌های خاکی و روغنیِ توأم
فدای قطره‌قطره‌ی اشک‌هایت
فراموشم نکن!
یک روز تمام کوتاهی‌هایم را
جبران خواهم کرد...
تا آن روز قَسَمَت می‌دهم
برای بی‌تفاوتی‌هایم
آهی از تهِ دل، نکش!​
 
آخرین ویرایش:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,898
6,480
مدال‌ها
3
1676979781057.png
به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
سوم مهرماه بود و باران به تندی می‌بارید. وکیل که زنی سی و چند ساله بود و برجستگی گونه‌هایش چندان زیبا به نظر نمی‌رسید، حین پایین آمدن از پله‌های طویل دادگاه، با صدایی خونسرد رو به زهره گفت:
- تبریک میگم. به چیزی که می‌خواستی رسیدی!
زهره بینی استخوانی‌اش را بالا کشید. نمی‌دانست این یک دلگرمی است یا کنایه، برای همین مفهوم گنگ جمله را نادیده گرفت و آهسته جواب داد:
- نمی‌دونم چه‌طور ازت تشکر کنم خانم وکیل؛ اگه کمکم نمی‌کردی، معلوم نبود با چه دروغ و دغل بازی‌ای می‌خواستن رأی رو تغییر بدن!
وکیل درحالی‌که لبان باریک و کالباسی‌اش را مجاب به کششی یک‌طرفه شبیه پوزخند می‌کرد، نفسش را از راه بینیِ قوس‌دارش بیرون فرستاد و با همان لحن پیشین گفت:
- بعد این‌که پول رو واریز کنی، حکم اجرا میشه.
هر دو پس از پشت‌سر گذاشتن پله‌های عریض دادگاه، گوشه‌ای ایستادند. وکیل که از چشم‌های قهوه‌ای رنگش کلافگی می‌بارید، نیم‌نگاهی به زهره که قطرات ریز باران روی پوست تیره‌ی صورتش نشسته بودند، انداخت و با لحنی سرزنش‌گرانه، زمزمه‌وار افزود:
- پس یا بگذر و پولی که می‌خوای واسه قصاصش بدی رو برای زن و بچه‌اش خرج کن، یا این‌که منتظر باش جلو چشمت پرپر بزنه!
پیشانی کوتاه زهره از اخم غلیظی که میان ابروهای مشکی و پر شده‌اش دیده می‌شد، آرام خط افتاد.
- تو چی داری میگی؟
برایش قابل‌هضم نبود که درست چند دقیقه بعد از صدور حکم قصاص، از وکیلش چنین سخنی بشنود. او را سرزنش می‌کرد؟ به چه جرمی؟ تنها به این دلیل که می‌خواست انتقام ریخته شدن خون همسرش را بگیرد؟ انتقام یتیم شدن دخترک ده ساله‌اش را؟ زیر دندان‌های چفت شده‌اش محکم غرید:
- برای چی باید بگذرم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
وکیل دستکش‌های مشکینش را داخل کیف زنانه‌اش چپاند و پاسخ داد:
- برای این‌که دادگاه رو برای عدالت گذاشتن؛ برای این‌که اون بچه‌ها بیشتر از هر چیزی به باباشون نیاز دارن، برای این‌که طلبکارها از در و دیوارشون بالا میرن و دخترش رو می‌ترسونن؛ این همه دلیل برات کافی نیست؟ حق باید به حق‌دار برسه یا نه؟
زهره مشت‌های قرمز شده‌اش را گره کرد. بغض گلویش را خراش داد، اما ذره‌ای از اخم میان ابروهای کوتاهش کاسته نشد. بی‌توجه به مانتوی بلندی که خیس از باران بود و لرز را به جانش هدیه می‌کرد، پرسید:
- نه، کافی نیست! نمی‌گذرم، نمی‌تونم بگذرم. خود تو برای ناحق شدن این حق کمکم کردی؛ پس حالا چی میگی؟ حرف حسابت چیه؟
وکیل پلک‌هایش را لحظه‌ای روی هم گذاشت و سپس با چشمانش تصنعی اطراف را رصد کرد. صدای دلپذیر باران همراه با شلوغی خودروها به گوش می‌رسید. آرام و کلافه لب زد:
- من یه وکیلم، قسم خوردم که...
زهره خنده‌ی عصبی‌اش را در خود حبس نکرد، به او برای کوبیدن به سر و صورت وکیل آزادی بخشید و محکم حرف نیمه‌تمامش را برید:
- قَسَمت رو باید اون موقعی به یاد می‌آوردی که داشتی از ماده و قانون حرف می‌زدی! هر کی ندونه، من که می‌دونم تو چه آدمی هستی! تو همین چند دقیقه پیش ثابت کردی حق‌الوکاله‌ای که می‌گیری بیشتر از قسم خوردنت واسه‌ات ارزش داره!
به کیف بزرگ و سفیدرنگی که میان انگشتان تیره و کشیده‌ی وکیل فشرده می‌شد، نگریست و با لحنی آمیخته به تمسخر ادامه داد:
- بهت که کم نرسید؟ سه برابر چیزی که حقت بود گیرت اومد. من رو سرکیسه کردی، بعد داری برام از حق و ناحق حرف می‌زنی؟ بابا تو دیگه کی هستی زن!
شال سیاه رنگش به سر داغ کرده‌ و موهای وزدارش چسبیده بود و از آن آب می‌چکید. پشتش را به وکیل که ساکت مانده بود، کرد و حینی که با برداشتن چند قدم از او دور می‌شد، حرف آخرش را زد:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
- ازش نمی‌گذرم؛ چه حق باشه، چه ناحق! چه عدالت برقرار باشه، چه نباشه! از یتیم شدن بچه‌ام نمی‌گذرم، از شب نخوابیدناش نمی‌گذرم، از گریه‌هاش، از گریه‌هام، از تنها بودنمون نمی‌گذرم! تو هم آرزو کن دوباره مسیرمون به هم نخوره، چون صبر منم حدی داره!
وکیل سرش را با تأسف تکان داد و به دور شدن زهره خیره شد. به قدم‌های سنگینش، به شانه‌های نحیف اما صافش، به سری که همچنان بالا گرفته بود و حتی به لباس‌هایی که انگار آن‌ها را با جوهر سیاهی آلوده کرده بودند. زیرلب گفت:
- درسته؛ من کرم همین لجن‌زارم، ولی تو هم خیلی با من فرقی نداری زهره سپه‌وند!
او راهی مسیری که تنها خودش می‌دانست کجاست، شد و زهره سپه‌وند نیز درب پراید مشکی رنگش را کوبید. همه چیز این زن سیاه شده بود، زندگی آرامَش، حتی روزگارش؛ درست سی و پنج روز پیش! نگاهش را به صورت رنگ پریده‌ی خود که در آینه مشخص بود، دوخت. زیر چشمان خرمایی رنگش گود رفته بود و لبانش به کبودی می‌زد.
نفس عمیقی کشید تا بغضش را پس بزند. ساعت ده و نیم صبح بود و برای رسیدن به مدرسه‌ی دخترکش "زینب"، اگر به ترافیک سنگین هم برنمی‌خورد، دو ساعتی زمان نیاز داشت. شالش را مرتب کرد و پشت دستش را به گونه‌های استخوانی‌اش کشید، سپس گفت:
- دل من از این به بعد فقط واسه خودم می‌سوزه!
به آسمان نگاه کرد. گویی باران نیز قصد بند آمدن نداشت؛ شلاق‌وار می‌بارید و تن فلزی ماشین را سنگسار می‌کرد. استارت زد و به راه افتاد. طبق چیزی که انتظار داشت در ترافیک گیر کرد. میان اتومبیل‌هایی که پشت سر یکدیگر قرار گرفته بودند، جای سوزن انداختن نبود. حرف‌های وکیل مدام در سرش می‌پیچید.
آن مرد را می‌بخشید تا عدالت برقرار شود! می‌بخشید چون او نیز زن و بچه داشت؛ یک زن و سه بچه‌ی قد و نیم‌قد! پس خودش چه می‌شد؟ زینبش چه می‌شد؟ مگر او بچه نبود؟ مگر به سایه‌ی پدر نیاز نداشت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
زهره به تنهایی می‌توانست برایش هم پدر باشد و هم مادر؟ آیا می‌توانست بدون عقده بزرگش کند؟ در توانش بود؟ روی فرمان ضرب گرفت و خیره به روبه‌رو در فکر فرو رفت. خیسی داخل کفشش از اینی که بود کلافه‌ترش کرده بود. نقطه‌ی سیاه‌رنگ قلبش را بیشتر از گذشته‌های نزدیک حس می‌کرد. همه می‌دانستند که زهره‌ی بیست و هشت ساله، تا چه اندازه کینه‌ای است؛ شاید فقط در مغزهایشان خطور نمی‌کرد! با خود نجوا نمود:
- تا حالا از اشتباه کسی نگذشتم که از گناه تو بگذرم آقای نادر تاج‌آبادی!
پوزخندی کنج لبان متوسطش نشاند و خیره به برف پاک‌کنی که هجوم قطرات باران را کنار می‌راند، ادامه داد:
- چرا نمی‌خوای پای تاوان گناهت بشینی؟ داری دست و پای بیخود می‌زنی!
شانه‌هایش از خشم شروع به لرزش کردند و برای چند لحظه، در اطرافش غفلت کرد. لحنش با خشم، کینه و نفرت درآمیخت و صدایش دورگه شد:
- تا پرپر زدنت رو جلوی زنت نبینم، تا وقتی که داغ بودنت رو به دل زن و بچه‌ات نذارم، آتیش دلم آروم نمیشه!
صدای بوق آزاردهنده‌ی ماشین‌ها او را به خود آورد. برخلاف گذشته، بدون فحش دادن و ناسزا گفتن به آن راننده‌های عجول، شروع به حرکت کرد. ترافیک نیم‌ساعت زودتر باز شد و همین، اندکی از کلافگی و سردرد زهره کاست. یک ربع بعد، ماشین را مقابل مدرسه، کنار درخت کوتاه‌قامتی پارک کرد و از آن پیاده شد. باران بند آمده بود و نسیم پرسوزی صورتش را منجمد می‌کرد.
دانش‌آموزان کلاس چهارم امروز زنگ آخر ورزش داشتند. زنگ فلزی نصب شده بر دیوار سنگی مدرسه را فشار داد و منتظر شد. دو سه دقیقه‌ای گذشت تا این‌که پسری آمد و در را برایش باز کرد. با لبخندی کمرنگ گفت:
- ممنون.
وارد حیاط بزرگ و پر از چمن مدرسه شد. ابتدا زینب را ندید، برای همین به طرف ساختمان نوساز مدرسه رفت که از مدیر و معلم زینب اجازه بگیرد و او را کمی زودتر به خانه ببرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
کارش که تمام شد، به کلاس رفت و وسایل زینب را داخل کیف صورتی رنگش جای داد. بیرون آمد. زینب مشغول هفت‌سنگ بازی کردن با هم‌سن و سالان خود بود. تا مادرش را دید، بلند شد و پوشیده در آن پالتوی کرم قهوه‌ای، به طرفش دوید.
- مامان!
زهره لبخندی زد و آرام برایش دست تکان داد. در میان راه، پای زینب به سنگی گیر کرد و زمین که خورد، جیغ بلند و گریه‌اش بلند شد. همه در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد. زهره دستپاچه و سریع به طرفش رفت و با نگرانی او را از روی زمین خیس و گِلی بلند کرد. مردمک چشمانش دو دو می‌زدند.
- مگه هزار بهت نگفتم وقتی زمین خیسه ندو؟ هان؟!
گریه‌ی زینب با شنیدن صدای سرزنش‌گر مادرش بیشتر شد. زهره بی‌توجه به دوستان او، با اعصابی به هم ریخته و ابروهایی درهم، در آغوشش گرفت و بلند شد. بدون خداحافظی مدرسه را ترک کردند. زینب همچنان می‌گریست و فین‌فین منزجر کننده‌اش را به گوش زهره می‌رساند. زهره کلافه گفت:
- کجات درد می‌کنه؟ گریه نکن!
چند قدم آن‌طرف‌تر، درب صندلیِ کنار راننده را باز کرد و زینب را روی آن نشاند. کیف صورتی او را به عقب پرت کرد و خودش پشت فرمان نشست. نیم‌نگاهی به زینب که لباس مدرسه‌اش کمی خیس و گِلی شده بود، انداخت. هنوز گریه می‌کرد و زانویش را چنگ می‌زد، اما نسبت به قبل کمی آرام‌تر بود. بی‌حوصله گفت:
- گریه نکن زینب! سرم درد می‌کنه!
دیگر خبری از ناز و نوازش‌های پیشین نبود. زهره این روزها حتی اعصاب خودش را هم نداشت و به معنای واقعی کلمه، بداخلاق و بی‌حوصله شده بود. زینب سکوت کرد و زهره ماشین را به راه انداخت. در همان حین با صدایی خش‌دار لب زد:
- میریم خونه‌ی مامانی.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
دست زینب را که هنوز از درد زانویش می‌نالید، رها کرد. کلید را درون قفل چرخاند و سپس در آهنین و رنگ و رو رفته‌ی آبی را با یک فشار به داخل، باز کرد. وارد حیاط کوچک خانه شدند. زمین پر از برگ‌های زرد و نارنجیِ خیس بود. زینب دست و صورتش را از آب داخل حوض چهارگوش حیاط شست و به دنبال زهره از پله‌های نم‌دار بالا رفت.
زهره کیفش را از روی شانه برداشت و پیش از داخل رفتن، پشت نرده‌های فلزی ایستاد. چشمش به نهال گردوی زیر نرده‌ها بود که چند سال پیش با پدرش آن را کاشت. آهی کشید و پشت‌سر زینب داخل رفت. مادرش را که در پذیرایی خانه نیافت، کیف را روی اپن رها کرد و خطاب به زینب جدی گفت:
- لباسات رو عوض کن بذار یه گوشه تا بشورم.
درحالی‌که دکمه‌های مانتوی خیسش را باز می‌کرد، به طرف اتاق مادرش رفت. در را که گشود، او را دید که گوشه‌ی اتاق نشسته مشغول نماز خواندن بود. مانتو را از تنش درآورد و متوجه شد که پیراهن خانگی‌اش هم خیس است. نگاهش لحظه‌ای به دومین جانماز سبزرنگ که کنار جانماز مادرش پهن شده بود، گره خورد.
بعد از کمی مکث، عقب‌گرد کرد و بدون سلام در را بست. به اتاق خودش رفت و لباس‌های جدیدی پوشید. پنج دقیقه‌ای گذشت. بیرون که آمد، زینب با مادربزرگ دوست داشتنی‌اش مشغول حرف زدن بود. اتفاقات مدرسه را تعریف می‌کرد و زخم روی زانویش را نشان می‌داد. زهره گفت:
- سلام، قبول باشه.
مادرش لبخندی زد و درحالی‌که پایش را ماساژ می‌داد، زمزمه کرد:
- سلام مادرجان، قبول حق!
زهره سری تکان داد و وارد آشپزخانه‌ی کوچک خانه شد. تا چند دقیقه کسی حرفی نزد، به جز صحبت‌های زینب که خودش را برای مادربزرگش لوس کرده بود. زهره مشغول پهن کردن سفره‌ی غذا بود که مادرش، محبوبه پرسید:
- یکم مراقب این بچه باش، زمین خورده دست و زانوش زخم شده!
زهره سبد نان را روی سفره رها کرد و بی‌تفاوت گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
- تقصیر خودشه. می‌خواست روی زمین خیس ندوئه، یا حداقل جلوی پاش رو نگاه کنه. من که همیشه همراهش نیستم مواظبش باشم!
زینب بغ کرد که مجبوبه سری به تأسف تکان داد و برای عوض کردن حرف، پرسید:
- دادگاه چی‌شد؟
زهره لبان بی‌رنگش را روی هم فشار داد. دوباره سخنان وکیل در گوشش طنین‌انداز شد که اخم‌هایش را غلیظ کرد. مکث کوتاهی به خرج داد و سپس کلمات را پشت‌سر هم چید:
- حکم صادر شده، پول رو واریز کنیم اعدامش می‌کنن!
حواسش را عمداً از زینب پرت کرد. او دیگر بچه نبود که دنبال نخود سیاه فرستاده شود. زهره فکرهای عجیبی در ذهن خود احساس کرد. آن دخترک ساده، باید قاتل پدرش را می‌شناخت و از او متنفر می‌شد. باید می‌دانست چه کسی قصه‌خوان شب‌هایش را از او گرفته است. دانستن حق او بود. سهم او بود. اصلاً اگر حالا نمی‌فهمید چه زمان باید می‌فهمید؟ صدای محبوبه رشته‌ی افکارش را از هم گسست:
- پولِ چی؟
پشت اپن قرار گرفت و پارچ آب را روی آن گذاشت. بدون ذره‌ای کم و کاست، با پوزخند جواب داد:
- باید تفاضل دیه رو به خانواده‌اش پرداخت کنیم تا اعدامش کنن!
محبوبه موهای زینب را که سر روی پاهایش گذاشته بود، نوازش کرد و با اخم پرسید:
- می‌خوای دیه بدی بچه‌ی مردم رو اعدام کنی؟
زهره نیشخندی زد. اصلاً مادرش را درک نمی‌کرد و البته، جز این انتظار دیگری هم نداشت. او نیز به جای آن‌که طرف او باشد، داشت طرف قاتل را می‌گرفت.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین