سوم مهرماه بود و باران به تندی میبارید. وکیل که زنی سی و چند ساله بود و برجستگی گونههایش چندان زیبا به نظر نمیرسید، حین پایین آمدن از پلههای طویل دادگاه، با صدایی خونسرد رو به زهره گفت:
- تبریک میگم. به چیزی که میخواستی رسیدی!
زهره بینی استخوانیاش را بالا کشید. نمیدانست این یک دلگرمی است یا کنایه، برای همین مفهوم گنگ جمله را نادیده گرفت و آهسته جواب داد:
- نمیدونم چهطور ازت تشکر کنم خانم وکیل؛ اگه کمکم نمیکردی، معلوم نبود با چه دروغ و دغل بازیای میخواستن رأی رو تغییر بدن!
وکیل درحالیکه لبان باریک و کالباسیاش را مجاب به کششی یکطرفه شبیه پوزخند میکرد، نفسش را از راه بینیِ قوسدارش بیرون فرستاد و با همان لحن پیشین گفت:
- بعد اینکه پول رو واریز کنی، حکم اجرا میشه.
هر دو پس از پشتسر گذاشتن پلههای عریض دادگاه، گوشهای ایستادند. وکیل که از چشمهای قهوهای رنگش کلافگی میبارید، نیمنگاهی به زهره که قطرات ریز باران روی پوست تیرهی صورتش نشسته بودند، انداخت و با لحنی سرزنشگرانه، زمزمهوار افزود:
- پس یا بگذر و پولی که میخوای واسه قصاصش بدی رو برای زن و بچهاش خرج کن، یا اینکه منتظر باش جلو چشمت پرپر بزنه!
پیشانی کوتاه زهره از اخم غلیظی که میان ابروهای مشکی و پر شدهاش دیده میشد، آرام خط افتاد.
- تو چی داری میگی؟
برایش قابلهضم نبود که درست چند دقیقه بعد از صدور حکم قصاص، از وکیلش چنین سخنی بشنود. او را سرزنش میکرد؟ به چه جرمی؟ تنها به این دلیل که میخواست انتقام ریخته شدن خون همسرش را بگیرد؟ انتقام یتیم شدن دخترک ده سالهاش را؟ زیر دندانهای چفت شدهاش محکم غرید:
- برای چی باید بگذرم؟