جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده [عدل و ستیز] اثر «نگین جمالی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط Negin jamali با نام [عدل و ستیز] اثر «نگین جمالی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,491 بازدید, 35 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [عدل و ستیز] اثر «نگین جمالی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Negin jamali
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Negin jamali
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
صدای وکیل مانند میخی در سرش فرو رفت، تا مغز استخوانش رسوخ کرد و چنگ محکم‌تری به گلوی زهره انداخت:
- یا بگذر و پولی که می‌خوای واسه قصاصش بدی رو برای زن و بچه‌ی بیچاره‌اش خرج کن، یا این‌که... منتظر باش جلو چشمت پرپر بزنه!
- برای چی باید بگذرم؟
- واسه این‌که دادگاه رو برای عدالت گذاشتن؛ واسه این‌که اون بچه‌ها بیشتر از هر چیزی به باباشون نیاز دارن، واسه این‌که طلبکارها از در و دیوارشون بالا میرن و دختر مریضش رو می‌ترسونن؛ این همه دلیل برات کافی نیست؟ حق باید به حق‌دار برسه یا نه؟
به کف سیمانی کوچه خیره شد. مغزش درون سرش تکان‌تکان می‌خورد. دلش نمی‌خواست نگاهش به چشمان آن دختربچه دوخته شود. پچ‌پچ همسایه‌ها آزارش نمی‌داد؛ رفتنشان نیز همین‌طور! آن زن بی‌گناه نیز به خاطر بدهی‌های نادر مُرده بود. مانند شوهر خودش، هیچ گناهی نداشت. در واقع، آن زن به جز نسبتش با نادر هیچ گناهی نداشت. دست‌هایی که به دامن زهره چنگ انداخته بودند، زانوهایی که به سختی زمین خورده بودند، چادری که با وجود کهنگی هنوز بر سر داشت؛ همه و همه از پاکی و بی‌گناهی آن زن حرف می‌زدند. زهره جز سکوت و درد کشیدن هیچ کار دیگری از دستش بر نمی‌آمد.
عباس را با دست‌بندی دور مچ‌هایش از خانه بیرون آوردند. به زودی درب خانه را نیز پلمب می‌کردند‌. خودروی پلیس نیز دور شد. هر یک از بچه‌ها درحالی‌که مانند ابر بهار می‌گریستند، به خانه‌ی یکی از همسایه‌ها رفتند. جمعیت متفرق شدند. ماند زهره و خانواده‌ای که داشت. لبانش به یکدیگر چسبیده بود و سرش بلند نمی‌شد تا اشک‌های مادر پیرش را ببیند. زینب در آغوش امیر بود و زهره را نگاه می‌کرد.
- پاشو بریم خونه.
زهره با صدای امیر کوتاه پلک زد. به جای خالی افراد نگریست و بی‌رمق از جا برخاست. گویی وزنه‌ای هزار کیلویی در سرش جاسازی کرده بودند که گردنش تحمل آن را نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
چند دقیقه بعد وارد خانه شدند و امیر که انگار کمی عصبی بود، در را محکم کوبید. زینب را زمین گذاشت و رو به زهره که پشت اپن با دست‌های لرزانش لیوان را از آب پر می‌کرد، گفت:
- زود بگو قضیه چیه! همین الآن!
زهره با خستگیِ سرشار چشم از او گرفت و سعی کرد خود را مانند چند روز پیش، بی‌خیال نشان دهد؛ اما چندان موفق نبود:
- چی میگی تو؟
یک لیوان آب خورد و لیوان دیگر را برای مادرش برد که گوشه‌ی خانه نشسته بود و سرش را با یک دست چنگ می‌زد. امیر گفت:
- من چی میگم؟ تو بگو تا کِی می‌خوای این کارهای مسخره رو ادامه بدی!
زهره با اخم روبه‌روی امیر ایستاد.
- منظورت چیه؟ کدوم کارها؟
امیر بی‌توجه به زینب صدایش را بلند کرد:
- خودت بهتر می‌دونی کدوم کارها رو میگم. وام گرفتن واسه اعدام یه مرد زن و بچه‌دار، گرفتن پول پیش خونه، زنگ زدن به طلبکار نادر! بازم میگی کدوم کارها؟
زهره با تعجب گفت:
- چرا چرت و پرت میگی؟ کی گفته من زنگ زدم به طلبکار نادر؟
امیر عصبی و بلند جواب داد:
- پس کی زنگ زده؟ اصلاً جز تو کی می‌تونه چنین کاری کرده باشه؟ مسبب قتل اون زن تویی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
سیلی زهره در گوش برادر کوچک‌ترش نشست. بی‌توجه به سرخی گونه‌ی او و زیر افتادن نگاهش، محکم و حرصی گفت:
- بار آخرت باشه جلوی بچه‌ام به من تهمت می‌زنی، فهمیدی؟
محبوبه کلافه از جدال میان آن‌ها، صدایش را بلند کرد:
- بسه! جلوی بچه هرچی از دهنتون در میاد دارین بار هم می‌کنین!
امیر با خشم از خانه بیرون زد و زهره با حالی خراب سرش را پایین انداخت. قلبش تیر می‌کشید. پیشانی‌اش از درد نبض می‌زد و گونه‌هایش قرمز شده بودند. وارد اتاقش شد و در را پشت سرش قفل کرد. بغض راه گلویش را سد کرده بود و اجازه‌ی نفس کشیدن نمی‌داد. به قاب عکس کوچکی که متعلق به همسرش بود، خیره شد و اجازه داد بعد از چندین روز قطرات اشک روی صورتش بغلتند.
سرش از فکرهای جوراجوری که مغزش اختراع می‌کرد، درد گرفته بود. فکر به مرگ پروانه آزارش می‌داد. مرور حرف‌های آن زنِ مُرده حالش را خراب می‌کرد. مقایسه‌ی دخترک معلولِ پروانه با زینب باعث دیوانگی‌اش بود. زندگی آن زن با زندگی خودش قابل مقایسه نبود. زانوهایش را در آغوش کشید و چشمانش را با احساس بدی که درحال تجربه‌اش بود، محکم بست.
***
"دو روز بعد"
تشییع جنازه‌ی پروانه دیدنی بود. نادر با شانه‌هایی افتاده، صورتی رنگ‌باخته و چشمانی کبود از گریه به مزار او می‌نگریست و زهره، نمی‌توانست سرمای نگاهش را از خیره شدن به قاتل همسرش پنهان کند. گرچه هنوز مرگ پروانه آزارش می‌داد، اما او مُردن آن زن را نیز از چشم شوهر بی‌لیاقتش نادر می‌دید. پریا در آغوش برادر دوازده ساله‌اش به سر می‌برد و پسرک نُه ساله‌ی نادر آرام گریه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
گریه و صدا زدن‌هایش هرازچندگاه چشمان زهره را به اشک می‌انداخت، ولی نمی‌دانست چرا نمی‌تواند گریه کند؛ فقط بغض بود و بس! لباس‌های سیاه توی ذوق می‌زدند. دل‌ها از غم آن بچه‌های بی‌مادر مچاله بود و پریا، هزاران بار در خود می‌مُرد و توان دم زدن نداشت.
زهره زبان روی لب‌هایش کشید و کمی از آن‌جا دور شد. رفتاری که آن روز با پروانه داشت برایش غیرقابل هضم بود. از حرف‌هایی که به او زده پشیمان شده بود، اما ندامت اکنون دیگر فایده‌ای نداشت. گوشه‌ای نشست و سرش را در دو دستش فشرد. مدام حرف‌های خودش را می‌شنید:
(- دادگاه حکمش رو داده. اگه اعدامش کنن کی خرج بچه‌هاش رو میده؟ خانم، به قرآن تا آخر عمر کلفتیت رو می‌کنم. بگذر؛ به خاطر بچه‌هاش بگذر، خواهش می‌کنم. التماست می‌کنم بگذر!)
چشم‌های پرخونش را به بچه‌های پروانه دوخت. بغض بیشتر اذیتش کرد. نفس لرزانی کشید که صدای زنی را در نزدیکی خود شنید:
- دلایلم برات کافی نبود که این‌جا نشستی؟
سرش محکم بالا انداخته شد و نگاهش به نگاه میخکوب شده‌ی وکیل گره خورد. او این‌جا در بهشت‌زهرا چه می‌کرد؟ از کجا ماجرای قتل پروانه را متوجه شده بود؟ کمی خیره او را نگریست و سپس رو گرفت.
- بهت که گفتم دیگه هیچ‌وقت مسیرمون به هم نخوره، نکنه یادت رفته؟ پس تا اون روی سگم بالا نیومده از این‌جا برو!
وکیل بی‌توجه به حرف‌های زهره که بوی تهدید می‌دادند، گفت:
- خودت هم خوب می‌دونی که شوهرت عمدی کشته نشده؛ پس رضایت بده، بذار اون پدر برگرده پیش بچه‌هاش!
زهره از درون پاشید. موهایش را محکم چنگ زد و زیر دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
- این‌ها هیچ ربطی به تو نداره!
وکیل پوزخندی زد.
- هنوز روی اعدام کردنش مصممی؟ جالبه که دلت به حال بچه‌هاش هم نسوخته!
زهره از جا بلند شد و او را به عقب هل داد.
- از این‌جا برو، نمی‌خوام ببینمت!
وکیل طبق خواسته‌ی او عقب رفت و سری به نشانه‌ی "باشه" تکان داد، اما همین برای زهره عجیب بود. این زن هیچ‌وقت نمی‌توانست مطیع باشد یا مطیعانه رفتار کند. راه آمده را برگشت و حتی بدون نزدیک شدن برای خواندن یک فاتحه‌، از آن‌جا رفت.
زهره سر جای قبلی‌اش نشست و در فکر فرو رفت. حرف‌های چند وقت پیش این زن را مرور کرد. می‌گذشت تا عدالت برقرار شود! از کدام عدالت سخن می‌گفت؟ اگر عدل، واقعاً عدل بود؛ طلبکار نادر چه‌طور برای پس گرفتن حقش سر پروانه را به دیوار کوبانده بود؟
اگر عدل، عدل بود، اگر عدالت واقعاً عدالت بود، چه‌طور به راحتی آب خوردن یک بی‌گناه تبدیل به گناهکار شد؟ چه‌طور تنها با سه برابر کردن حق‌الوکاله، یک وکیل توانست قسمی را که خورده است، نادیده بگیرد؟
عدالتی وجود نداشت، یا حداقل... آن زن که ادعای وکیل بودن می‌کرد، از عدالت‌خواهی چیزی نمی‌دانست. امروز و دیروز و پریروز، همه چیز سر جای خود بود؛ به جز مرگ و نبودِ پروانه و... زهره‌ای که حالا خودش داشت اعتراف می‌کرد، در عدالتی که می‌خواهد با قصاص نادر برقرار کند، شوهرش بازنخواهد آمد؛ پریا مادرش پروانه را نخواهد داشت و نادر نیز دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد.
باید تصمیم می‌گرفت؛ تصمیمی که هم خودش را آرام کند و هم به قول وکیل، عدل و برابری را برقرار! بعد از مراسم، مأموران نادر را با دست‌بند دستش به طرف خودروی پلیس می‌بردند که او ناگهان ایستاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
نگاه غبارآلودش را به پشت‌سر دوخت و آهی کشید. هنوز با بچه‌هایش خداحافظی نکرده بود، ولی... انتظار هم نداشت که آن‌ها حتی نگاهش کنند. به موهای بلند پریا که همرنگ موهای پروانه بود، لبخند زد و دوباره همراه مأموران به راه افتاد.
مرگش نزدیک بود؛ خیلی‌خیلی نزدیک!
زهره در فاصله‌ای دور، از پشت‌سر به شانه‌های پایین افتاده‌ی او نگاه می‌کرد. به موهای سفید شده و قدم‌هایی که رمق نداشتند روی زمین خیس بهشت‌زهرا کشیده شوند، از روی قبرها گذر کنند. دست زینب را گرفت و رو به مادرش که چشم‌های قرمزش نشان از گریه می‌داد، گفت:
- ما میریم خونه. زینب خسته‌ست.
پیش از رفتن، زهره نگاه عمیقی به برادرش امیر انداخت که کنار مادرش ایستاده بود. چیزی برای گفتن نداشت؛ حداقل الآن... تنها چیزی که توانست بر زبان بیاورد، یک کلمه بود، کلمه‌ای که از آن خاطره‌ی خوشی نداشت:
- خداحافظ.
***
"سه روز بعد"
پس از رساندن زینب به مدرسه، به بانک رفت. وامش خیلی زودتر از زمانی که فکرش را می‌کرد، جور شده بود؛ در حقیقت، پول دیه آماده بود! هر زمان که واریز می‌شد، حکم را اجرا می‌کردند؛ ولی زهره هنوز مطمئن نبود. بنابراین پس از انجام کارهای مربوطه، بی‌هدف و مقصد شروع به رانندگی کرد. روی شماره‌ی وکیل توقف کرده بود، ولی نمی‌دانست که می‌خواهد زنگ بزند یا نه. مدتی بعد در یک پارک مشغول قدم زدن و فکر کردن شد. این سه روز را زیاد فکر کرده بود؛ به تصمیمی که می‌خواست بگیرد، به تمام کردن کاری که اکنون در یک قدمی‌اش بود. هنوز یاد پروانه آزارش می‌داد؛ همین‌طور نگاه غریبانه‌ی پریا! بارها با خود جمله‌ای طولانی را زمزمه کرده بود:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
- بگذر برای این‌که دادگاه رو برای عدالت گذاشتن. بگذر برای این‌که اون بچه‌ها بیشتر از هر چیزی به باباشون نیاز دارن. بگذر برای این‌که طلبکارها از در و دیوارشون بالا نرن و دختر مریضش رو نترسونن. بگذر تا سر یه پدر جلو چشم بچه‌هاش بی‌دلیل بالای دار نره!
بارها خواهش‌ها و التماس‌های پروانه را تکرار کرده و حالا آن‌ها را تک به تک از بر شده بود:
- تو رو به خدا قسمت میدم خانم. اشتباه کرده. غلط کرده. شما ببخشش. تو رو جون هر کی دوست داری بگذر. به خدا تا عمر دارم دستت رو می‌بوسم.
عمر پروانه برای این‌که دست زهره‌ی مغرور و کینه‌ای را ببوسد، درست مانند یک پروانه‌ی واقعی کوتاه بود؛ اما... خدا هنوز آن بالا نگاهش می‌کرد. هنوز وجود داشت که مادرش گوشه‌ی اتاق نشسته نماز می‌خواند. کلافه و بی‌حوصله شد. پارک را ترک کرد و دوباره سوار ماشین شد. روی فرمان ضرب گرفت و به لباس‌های مشکی‌اش خیره شد. باید چه می‌کرد؟ دلش هنوز با خودش صاف نبود. می‌دانست که آن نقطه‌ی سیاه رنگ قلبش شاید با دیدن مصیبات خانواده‌ی نادر کمتر شده است، اما چه راست بگوید چه دروغ، هنوز وجود دارد!
برای زنی چون او که در بیست و هشت سال زندگی، همه‌ی اشتباهات اطرافیان را به بدترین نحوه‌ی ممکن تلافی کرده بود، بخشیدن نادر دشوار به نظر می‌رسید. نادر، کسی را از او گرفت که زهره از شانزده سالگی با او زندگی کرده بود و این موضوع، تصمیم‌گیری را سخت‌تر می‌کرد. ماشین را به راه انداخت و به سمت خانه راند. نیم‌ساعت بعد، ماشین را داخل حیاط پارک کرد و با نایلون‌های خرید به داخل رفت. به محض این‌که مادرش را داخل آشپزخانه جلوی اجاق‌گاز دید، سراغی از برادر خود گرفت:
- امیر کجاست؟
محبوبه درب قابلمه را گذاشت، به کمک عصا آرام به طرف اتاق رفت و گفت:
- رفته سر کار.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
زهره ابروهایش را بالا فرستاد و زمزمه کرد:
- چه عجب!
مادرش مثل همیشه که بحث پسرش می‌شد، چیزی نگفت و وارد اتاق شد. زهره نیز به اتاق خودش رفت. مادر پیرش این روزها با او کمی سرسنگین بود؛ کمتر سر صحبت را باز می‌کرد، کمتر چیزی می‌پرسید، بعد از مرگ پروانه کمتر در مورد بخشیدن نادر حرف می‌زد.
زهره کیفش را روی قالی انداخت و با همان لباس‌ها گوشه‌ای نشست. بعد از مراسم، پریا و برادرهایش را ندیده بود. دلش می‌خواست از اوضاعشان باخبر شود، اما نمی‌دانست چگونه. شاید امروز می‌توانست به مدرسه برود و به بهانه‌ی آوردن زینب، پسر نُه ساله‌ی پروانه را نیز به خانه‌ی زن همسایه برساند؛ اما بعید می‌دانست مدرسه رفته باشد.
پسر بزرگ نادر هم یک سال پیش درس و تحصیل را رها کرده بود. بالشتی برداشت و سرش را روی آن گذاشت. باید کمی به خودش و ذهنش استراحت می‌داد؛ شاید به نتیجه‌ای می‌رسید. او که به خواب فراموشی فرو رفت، زنگ خانه به صدا درآمد. مادر زهره بابت همان سرسنگینی چندروزه، او را صدا نزد و خودش به حیاط رفت تا در را باز کند. وکیل پشت در انتظارش را می‌کشید. در که به رویش گشوده شد، بدون مکث لب زد:
- سلام محبوبه خانم.
محبوبه که حس کرد او را نمی‌شناسد، پرسید:
- سلام. کاری داشتی دخترم؟
وکیل مردد گفت:
- بنده مریم ساعی هستم، وکیل آقای تاج‌آبادی؛ می‌تونم بیام داخل؟ باید راجع به موضوعی باهاتون صحبت کنم؛ خیلی مهمه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
محبوبه که با نگاهی متفکر و نگران از جلوی در کنار رفت، مریم لبخند محوی زد و وارد حیاط شد. روی نیمکت داخل حیاط نشست و گفت:
- همین‌جا صحبت کنیم بهتره.
محبوبه عصایش را کنار گذاشت و به سختی جلوی زن جوان و غریبه، روی نیمکت نشست. مریم شروع به صحبت کرد، بدون این‌که دروغ بگوید و یا پنهان‌کاری کند تا خودش را تبرئه سازد:
- من از دخترتون رشوه گرفتم تا شاهدهای صحنه‌ی قتل شوهرشون رو بخرم، با پول! که خب، موفق شدم و همه چیز هم به نفع ایشون تموم شد؛ قرار بود با همون پول واسه زندگی خودم یه کارهایی بکنم، اما پشیمون شدم. همون روز که از دادگاه اومدم بیرون در مورد رضایت با دخترتون حرف زدم، ولی فایده‌ای نداشت.
سرش را پایین انداخت و شرمند ادامه داد:
- با خودم گفتم بی‌خیال، از این‌جا به بعدش دیگه به من مربوط نیست، تا وقتی که خبرش بهم رسید زن آقای تاج‌آبادی کشته شدن. بعد از این‌که وضع زندگی‌شون رو دیدم، دیگه نمی‌شد خودم رو گول بزنم. اون بچه‌ها گناهی ندارن. اون زن هم گناهی نداشت. من روز خاکسپاری بهشت‌زهرا بودم، می‌خواستم با دخترتون حرف بزنم، اما اجازه ندادن.
پوست لبانش را با دندان کند و کیفش را میان دست‌های عرق کرده‌اش فشرد، سپس اضافه کرد:
- قتل داماد شما عمدی نبوده محبوبه خانم. دخترتون امروز صبح بانک بودن، وقتی پرس‌وجو کردم فهمیدم مثل این‌که وامشون جور شده، یعنی پول دیه‌ی آقای تاج‌آبادی! لطفاً قبل از این‌که همه چی تموم بشه، با دخترتون حرف بزنید.
مقابل نگاه محبوبه که به اشک آمیخته شده بود، دستش را داخل کیف فرو برد و کارت بانکی‌اش را از آن بیرون کشید. به طرف دستان چروکیده و لرزان پیرزن روبه‌رویش گرفت و گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
- این تموم پولیه که از دخترتون رشوه گرفتم. رمز کارت هزار و سیصد و شصت و سه هست، اگه یادتون رفت پشتش هم نوشته.
از جا بلند شد و با حس سبکی روی شانه‌هایش، شرمنده سر به زیر افکند. نمی‌دانست چه‌طور باید به خاطر کارهایی که کرده از این پیرزن حلالیت بطلبد. با این وجود، صدای گرفته‌اش را به گوش او رساند:
- بابت همه چیز متأسفم؛ لطفاً من رو ببخشید. امیدوارم اون زن خدابیامرز و بچه‌هاش هم من رو ببخشن، همین‌طور خدا!
با قدم‌هایی سست به طرف در پاتند کرد و گفت:
- خداحافظ.
***
با کابوسی که دیده بود، از خواب پرید. مقابل چشمان تار و قرمزش مادرش، محبوبه را دید که جلوی در ایستاده است و نگاهش می‌کند. از چشمانش مشخص بود که باز هم گریه کرده! آب دهانش را از گلوی دردناکش پایین فرستاد و پرسید:
- چی‌شده مامان؟ چرا این‌جا وایسادی؟
محبوبه کارت بانکی را به طرفش پرت کرد و با تأسف و ناامیدی گفت:
- دختری که من تربیت کردم، به مردم رشوه نمی‌داد!
زهره ضربان گرفتن قلبش را حس کرد. حدس می‌زد کار چه کسی است؛ مریم ساعی، وکیل نادر تاج‌آبادی! چرا که جز خودش و او فرد دیگری از این ماجرا باخبر نبود. او چه زمان به این‌جا آمده بود؟ آدرس را از کجا بلد بود؟
- دختری که من تربیت کردم، دروغ نمی‌گفت، بقیه رو واسه خاطر کینه و خشمش گول نمی‌زد، برای دیدن مرگ کسی مشتاق نبود!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین