- Feb
- 2,978
- 2,340
- مدالها
- 2
صدای وکیل مانند میخی در سرش فرو رفت، تا مغز استخوانش رسوخ کرد و چنگ محکمتری به گلوی زهره انداخت:
- یا بگذر و پولی که میخوای واسه قصاصش بدی رو برای زن و بچهی بیچارهاش خرج کن، یا اینکه... منتظر باش جلو چشمت پرپر بزنه!
- برای چی باید بگذرم؟
- واسه اینکه دادگاه رو برای عدالت گذاشتن؛ واسه اینکه اون بچهها بیشتر از هر چیزی به باباشون نیاز دارن، واسه اینکه طلبکارها از در و دیوارشون بالا میرن و دختر مریضش رو میترسونن؛ این همه دلیل برات کافی نیست؟ حق باید به حقدار برسه یا نه؟
به کف سیمانی کوچه خیره شد. مغزش درون سرش تکانتکان میخورد. دلش نمیخواست نگاهش به چشمان آن دختربچه دوخته شود. پچپچ همسایهها آزارش نمیداد؛ رفتنشان نیز همینطور! آن زن بیگناه نیز به خاطر بدهیهای نادر مُرده بود. مانند شوهر خودش، هیچ گناهی نداشت. در واقع، آن زن به جز نسبتش با نادر هیچ گناهی نداشت. دستهایی که به دامن زهره چنگ انداخته بودند، زانوهایی که به سختی زمین خورده بودند، چادری که با وجود کهنگی هنوز بر سر داشت؛ همه و همه از پاکی و بیگناهی آن زن حرف میزدند. زهره جز سکوت و درد کشیدن هیچ کار دیگری از دستش بر نمیآمد.
عباس را با دستبندی دور مچهایش از خانه بیرون آوردند. به زودی درب خانه را نیز پلمب میکردند. خودروی پلیس نیز دور شد. هر یک از بچهها درحالیکه مانند ابر بهار میگریستند، به خانهی یکی از همسایهها رفتند. جمعیت متفرق شدند. ماند زهره و خانوادهای که داشت. لبانش به یکدیگر چسبیده بود و سرش بلند نمیشد تا اشکهای مادر پیرش را ببیند. زینب در آغوش امیر بود و زهره را نگاه میکرد.
- پاشو بریم خونه.
زهره با صدای امیر کوتاه پلک زد. به جای خالی افراد نگریست و بیرمق از جا برخاست. گویی وزنهای هزار کیلویی در سرش جاسازی کرده بودند که گردنش تحمل آن را نداشت.
- یا بگذر و پولی که میخوای واسه قصاصش بدی رو برای زن و بچهی بیچارهاش خرج کن، یا اینکه... منتظر باش جلو چشمت پرپر بزنه!
- برای چی باید بگذرم؟
- واسه اینکه دادگاه رو برای عدالت گذاشتن؛ واسه اینکه اون بچهها بیشتر از هر چیزی به باباشون نیاز دارن، واسه اینکه طلبکارها از در و دیوارشون بالا میرن و دختر مریضش رو میترسونن؛ این همه دلیل برات کافی نیست؟ حق باید به حقدار برسه یا نه؟
به کف سیمانی کوچه خیره شد. مغزش درون سرش تکانتکان میخورد. دلش نمیخواست نگاهش به چشمان آن دختربچه دوخته شود. پچپچ همسایهها آزارش نمیداد؛ رفتنشان نیز همینطور! آن زن بیگناه نیز به خاطر بدهیهای نادر مُرده بود. مانند شوهر خودش، هیچ گناهی نداشت. در واقع، آن زن به جز نسبتش با نادر هیچ گناهی نداشت. دستهایی که به دامن زهره چنگ انداخته بودند، زانوهایی که به سختی زمین خورده بودند، چادری که با وجود کهنگی هنوز بر سر داشت؛ همه و همه از پاکی و بیگناهی آن زن حرف میزدند. زهره جز سکوت و درد کشیدن هیچ کار دیگری از دستش بر نمیآمد.
عباس را با دستبندی دور مچهایش از خانه بیرون آوردند. به زودی درب خانه را نیز پلمب میکردند. خودروی پلیس نیز دور شد. هر یک از بچهها درحالیکه مانند ابر بهار میگریستند، به خانهی یکی از همسایهها رفتند. جمعیت متفرق شدند. ماند زهره و خانوادهای که داشت. لبانش به یکدیگر چسبیده بود و سرش بلند نمیشد تا اشکهای مادر پیرش را ببیند. زینب در آغوش امیر بود و زهره را نگاه میکرد.
- پاشو بریم خونه.
زهره با صدای امیر کوتاه پلک زد. به جای خالی افراد نگریست و بیرمق از جا برخاست. گویی وزنهای هزار کیلویی در سرش جاسازی کرده بودند که گردنش تحمل آن را نداشت.
آخرین ویرایش: