جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [عدل و ستیز] اثر «نگین جمالی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط Negin jamali با نام [عدل و ستیز] اثر «نگین جمالی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,224 بازدید, 35 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [عدل و ستیز] اثر «نگین جمالی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Negin jamali
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Negin jamali
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,091
2,378
مدال‌ها
2
او هم داشت حرف‌های احمقانه‌ی وکیل را تحویلش می‌داد. از بدشانسی‌اش تأسف خورد و گفت:
- همین بچه‌ی مردمی که سنگش رو به سی*ن*ه می‌زنی، زده شوهرم رو کشته مادر من! می‌خوای بشینم همین‌جا، اونی که پدر بچه‌ی من رو فرستاده سی*ن*ه‌ی قبرستون واسه خودش راست‌راست بچرخه؟ جلوی چشم‌های من؟!
محبوبه سر به زیر افکند. زهره را با همین اخلاق و رفتار بزرگ کرده بود؛ اما حالا بیشتر از همیشه کینه را در وجود او حس می‌کرد. محال بود بگذرد، چون در ذاتش بخشیدن و گذشتن جایی نداشت. با صدای آرامی زمزمه کرد:
- حالا از کجا می‌خوای بیاری؟
زهره خشمگین و متنفر، اما خونسرد اضافه کرد:
- با صاحبخونه صحبت کردم پول پیش خونه رو بهم بده! وامم هم جور شده؛ فقط دو تا ضامن نیاز دارم. همه‌ی این‌ها رو که بذارم روی هم دیگه لازم به قرض گرفتن نیست. بعدش هر چه باداباد، فوقش یه کار واسه خودم جور می‌کنم.
محبوبه نگاه گرفته و نگرانش را به چشمان او دوخت. آتشی در پشت پلک‌های زهره شعله‌ور بود. آتشی که خاموش‌شدنی هم نبود و همین موضوع، پیرزن را می‌ترساند. زهره که سکوت مادرش را دید، نگاهی به در خانه انداخت و گفت:
- امیر کو؟ باز رفته دنبال یللی تللی؟
محبوبه چیزی نگفت، سرش را پایین انداخت و دانه‌های درشت و فیروزه‌ای تسبیح را یکی‌یکی عقب راند. ذکر می‌گفت که زنگ خانه به صدا درآمد. زهره از صدای گوش‌خراش و کهنه‌ی آن ابرو درهم کشید و رو به مادرش که می‌خواست از جا بلند شود، گفت:
- بشین مامان، من باز می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,091
2,378
مدال‌ها
2
روسری‌اش را مرتب کرد و از خانه بیرون رفت. همین که به در رسید، نگاهش روی دمپایی‌های زنانه‌ای که از زیر در دیده می‌شد لغزید. نقطه‌ی سیاه قلبش بزرگ‌تر جلوه کرد و او، نفس عمیقی کشید و با اخم در را گشود. چهره‌ی آشفته‌ی زن که چادر کهنه‌ و گل‌داری به تن داشت، برایش بسیار آشنا بود. نگاه بی‌حسش را میان چشم‌های زن که از گریه قرمز و پف کرده بود، چرخاند و گفت:
- چیکار داری؟
چانه‌ی زن لرزید.
- می‌خوام باهاتون حرف بزنم.
او زن نادر بود. زهره قدمی عقب گذاشت و حین بستن در محکم و سرد غرید:
- از این‌جا برو!
زن دستش را لای در گذاشت و زهره را از بستن آن منع کرد.
- خواهش می‌کنم.
صدایش بغض‌آلود بود و می‌لرزید. زهره نفس‌نفس‌زنان چشم بست، دست لاغر او را محکم پس زد و با اخم گفت:
- بهت گفتم از این‌جا برو!
زن پشت دستش را روی صورت سفیدش اما رنگ پریده‌اش کشید و با تر کردن لب‌های صورتی و ترک خورده‌اش، بیشتر از قبل پافشاری کرد:
- فقط چند لحظه خانم، قول میدم زیاد وقتتون رو نگیرم.
زهره در را محکم گشود و کنار زد که به دیوار سنگی حیاط برخورد کرد و بازگشت. قدم برداشت و روبه‌روی زن که چشم‌های عسلی‌ و کشیده‌اش پر از اشک شده بود، ایستاد. سر تا پایش را در آن بلوز سبز و دامن مشکی به همراه روسری همرنگشان که قدیمی به نظر می‌رسیدند، از دیده گذراند و پرسید:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,091
2,378
مدال‌ها
2
- چی داری که بگی؟
لب‌های لرزان و برجسته‌ی زن برای ثانیه‌ای از یکدیگر فاصله گرفتند تا سخنی بگوید، اما زهره اجازه نداد:
- اومدی گریه و زاری که چی؟ که از شوهرت بگذرم؟ که ببخشمش؟ که نذارم اعدامش کنن؟
بغض زن سر باز کرد.
- تو رو به خدا خانم. اشتباه کرده. غلط کرده. شما ببخشش. تو رو جون هر کی دوست داری بگذر. به خدا تا عمر دارم دستت رو می‌بوسم.
زهره چانه تکان داد. شانه‌هایش از خشم و غضب بالا و پایین می‌پریدند. در این مدت یاد گرفته بود دلش فقط برای خودش بسوزد و آتش بگیرد، نه هیچکس؛ حتی به حال این زن گریان که حالا دست‌های لاغرش هم شروع به لرزش کرده بودند. زن دوباره التماس کرد:
- امروز دادگاه حکمش رو داده. اگه اعدامش کنن کی خرج بچه‌هاش رو میده؟ خانم، به قرآن تا آخر عمر کلفتیت رو می‌کنم. بگذر؛ به خاطر بچه‌هاش بگذر، خواهش می‌کنم. التماست می‌کنم بگذر!
زن مقابل چشم‌های خیره و سرد زهره زمین خورد. سخت گریه می‌کرد. با هر هقی که می‌زد تمام تنش می‌لرزید، ولی زهره حتی نگاهش هم نمی‌کرد. باز هم داشت برای خودش دل می‌سوزاند. خشمش را بیشتر، کینه‌اش را عمیق‌تر و آن نقطه‌ی سیاه وسط قلبش را بیشتر حس می‌کرد. بی‌توجه به دستی که دامن سیاه رنگش را چنگ می‌زد، بی‌توجه به چادر گل‌دار و کهنه‌ی زن که از سرش روی شانه‌‌هایش لیز خورد، حتی بی‌توجه به گریه‌های جان‌خراشش، گفت:
- هم تو، هم شوهرت دارین تلاش بیخود می‌کنین؛ به نظرم پاشو برو به کارهای دیگه‌ات برس، چون با این‌جا وایسادن فقط وقتت رو هدر میدی!
دامنش را با دست کشید و خیره‌خیره به چشم‌های خیس و مبهوت زن نگریست. چانه‌ی باریکش به تدریج قفل شد و او، با یادآوری زینبی که گرسنه بود، قدمی عقب رفت و نمک به زخمی که حرف‌هایش می‌زد، اضافه کرد:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,091
2,378
مدال‌ها
2
- برو حلوات رو بپز واسه شوهرت و شک نداشته باش خوشمزه میشه؛ چون اون لحظه‌ای که جلوی چشمت دست و پا می‌زنه، خیلی شیرین‌تر و دلنشین‌تر از این حرف‌هاست!
حین کوبیدن در عصبی گفت:
- هرری! دیگه این ورا نبینمت!
و پس از آن، صدای شکننده‌ی در بود که در گوش‌های زنی ناامید و شرمنده طنین انداخت و گویی، تیزیِ تبر به کمر خمیده‌اش کوفت.
***
" یک هفته بعد "
وانتی که اسباب و اثاثیه‌ی خانه را حمل می‌کرد، به خانه‌ی مادر زهره رسید. زهره از پیاده شد و درب کهنه‌ی حیاط را برای راننده‌ی وانت باز کرد. ماشین که وارد حیاط پر از چمن و نهال گشت، زهره مشغول صدا زدن مادرش شد. مدتی طول کشید تا او را عصا به دست در بالکن کوچک خانه ببیند. هوا آفتابی اما سرد بود. زهره دستش را به پیشانی عرق کرده‌اش کشید و گفت:
- به امیر بگو بیاد کمک تا این‌ها رو خالی کنیم.
باز هم زمان برد تا برادرش راضی به کمک کردن شود. زهره به او وعده‌ی دستمزد داد. چندی بعد، مرد راننده و امیر مشغول خالی کردن وسایل شدند. زهره لب حوض نشست و به صورتش که در آب افتاده بود، نگریست. صورتش لاغر شده بود و سیاهی زیر چشمش بدجور ذوق را کور می‌کرد. گاهی صدای شکستنی‌ها را می‌شنید که اغلب به دست راننده می‌شکستند یا امیر می‌گفت که در راه، حین حمل شدن شکسته‌اند؛ اما زهره توجهی نمی‌کرد. امروز پول پیش خانه را گرفته بود، یعنی دقیقاً یک سوم پول دیه!
قرار بود چند نفر از آشنایان ضامنش شوند؛ بنابراین گرفتن وام هم زمان زیادی نمی‌برد. پوزخندی زد و به این فکر کرد که روز قصاص نادر تاج‌آبادی نزدیک است؛ خیلی‌خیلی نزدیک! زینب در حیاط مشغول تاب‌بازی بود. این روزها از نبودن زهره سوءاستفاده کرده بود و به ندرت سری به درس‌ها و کتاب‌هایش می‌زد. بعد از یک ساعت تمام لوازم خانه‌اش گوشه‌ی حیاط چیده شد و امیر رویشان پارچه‌ی سیاهی کشید. برای زهره از سیاهی بالاتر که رنگی نبود، بود؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,091
2,378
مدال‌ها
2
بعد از رفتن راننده‌ی وانت، امیر به محض این‌که مانند یک کارگر از خواهرش دستمزد گرفت، خانه را ترک کرد. زهره مادرش را دید که با سینی استیل چای به طرفش می‌آید. عکس‌العمل خاصی از خود نشان نداد، فقط سرش را پایین انداخت و نفسش را فوت کرد. محبوبه کنارش لب حوض نشست و گفت:
- بخور خستگیت در بره، تازه‌دمه.
زهره فنجان کمرباریک چای زعفرانش را برداشت و خیره به بخار زیادی که از آن بلند می‌شد، لب زد:
- خستگی من وقتی در میره که کار نیمه‌تمومم رو تموم کنم!
غافل از نگاه نگران او، با حس داغی فنجان در حصار انگشتان یخ زده‌اش، این‌بار به دخترش اشاره کرد و ادامه داد:
- زینب چند وقتیه درسش رو نمی‌خونه؛ برای حرف منم تره خرد نمی‌کنه! تو یکم نصیحتش کن، شاید به حرفت گوش کرد!
سری تکان داد و دوباره به فنجان چایش خیره شد. با یادآوری چیزی، کمی از آن نوشید و با برگرداندن فنجان به داخل سینی سریع از جا برخاست. محبوبه با کنجکاوی عصایش را برداشت و گفت:
- هنوز از راه نرسیده، داری کجا میری؟
زهره کیف زنانه و مشکینش را روی شانه‌اش رها کرد و بدون توضیح اضافه‌ای جواب داد:
- اومدم بهت میگم.
او از خانه بیرون زد و سوی دیگر محله، در خانه‌ای محقر با آن بی‌نظمی حیاط و شرایط خراب دیوارهای آجری‌اش، زن نادر که نامش پروانه بود، دختربچه‌ی پنج ساله‌اش "پریا" را در آغوش گرفت. موهای حنایی دخترش را نوازش می‌کرد و چون همیشه که غم در سی*ن*ه داشت، بی‌حرف اشک می‌ریخت. پروانه بوسه‌ای به سرش زد و با صدای گرفته‌ای گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,091
2,378
مدال‌ها
2
- بابا که برگرده میگم تلویزیون رو درست کنه، بعدش با هم فیلم و کارتون می‌بینیم.
پریا همان‌طور نگاهش می‌کرد که لبخند روی لبان ترک برداشته‌ی پروانه نقش بست. دخترکش را بیشتر از قبل در آغوش پرمهر خود فشرد و بوسید.
- قربونت چشمات برم.
در همان حین، ناگهان صدای درب خانه به گوش رسید و اضطراب را مهیا کرد. پروانه با تعلل پریا را روی زمین نشاند که او ناتوان در نشستن، آهسته روی موکت‌های زبر و قدیمی پذیرایی لیز خورد. پروانه چادرش را روی سر کشید و پشت پنجره‌ی پذیرایی با آن شیشه‌های شکسته و دیوارهای ترک برداشته، ایستاد. پرده‌ی حنایی رنگ را کنار زد و به داخل حیاط خیره شد.
درست حدس زده بود. طلبکار نادر پشت در انتظار می‌کشید. حتماً خبر زندان رفتنش را به گوشش رسانده بودند، اما چه کسی؟ پروانه انگشت اشاره‌اش را به دندان گرفت و اشک در چشمان مظلوم و ترسیده‌اش حلقه بست.
چه کسی این مردِ ناجنس را خبر کرده و به جانش انداخته بود؟ چرا آمده بود؟ این‌جا چه کار داشت؟ پس از مدتی داد و هوار مرد بالا گرفت. آن‌قدر به در مشت کوبید و لگد زد تا قفل شکست و توانست وارد حیاط خانه شود که از وجود دیگ‌ها و چرخ‌خیاطی کهنه روی کف سیمان شده‌اش، شلوغ و آشفته به نظر می‌آمد.
- بیا بیرون! می‌دونم خونه‌ای!
پروانه از خانه بیرون رفت. قلب بی‌نوایش مانند قلب گنجشکی نبض می‌زد. ابتدای پله‌های سیمانی ایستاد و به مرد که سرش را این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخاند و انگار دنبال نادر می‌گشت، خیره شد. صدایش لرزید و بریده‌بریده گشت:
- چیه؟ چی... شده داد و هوار... راه انداختی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,091
2,378
مدال‌ها
2
مرد با دیدن پروانه بیشتر عصبانی شد. قدم‌هایش را محکم بر زمین کوفت و تند و بدون مکث جلو آمد؛ آن‌قدر که پروانه با ترس و لرز عقب رفت و به درب خانه چسبید. مرد در پنج قدمی‌اش ایستاد و شاکی پرسید:
- شوهرت کجاست؟
پروانه چادرش را تا روی چانه‌اش چنگ زد و فشرد. از ترس به لکنت افتاده بود. اشک نه دانه‌ به دانه، بلکه با فشار همچون رود روی گونه‌های قرمز شده‌اش می‌لغزید. نمی‌دانست چه بگوید. یقیناً هر چه می‌گفت این مرد طلبکار بیشتر می‌تاخت.
می‌گفت زندان است؟ قتل کرده است؟ پاسخش را چه می‌داد؟ این مرد می‌رفت و بقیه‌ی طلبکارها را می‌آورد. نادر به همه چیز گند زده بود؛ هم به زندگی خودش، هم به زندگی زهره! مرد فریاد کشید:
- با توأم! گفتم شوهرت کجاست؟
پروانه لب باز کرد تا چیزی بگوید، اما نتوانست. انگار زبانش را بریده بودند. گاه به عقب نگاه می‌کرد و فقط اشک می‌ریخت. نگران پریا بود. او از دعوا می‌ترسید؛ خیلی هم می‌ترسید. مرد که صبرش را در آستانه‌ی لبریز شدن می‌دید، تمام فاصله‌ی باقی‌مانده را محکم طی کرد و دستش را بالا گرفت که پروانه روی زمین سُر خورد. دو دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدایش بالا نرود. لرزان و ترسیده گفت:
- ز.. زن... زندون.
مرد دیوانه‌وار سرش را تکان داد و پرسید:
- آفرین! می‌بینم که بالأخره زبون وا کردی! حالا بهم بگو چرا رفته زندون؟ واسه چی؟
پروانه زبان روی لب‌هایش کشید و بغض‌آلود زمزمه کرد:
- آ... آدم کشته!
مرد با شنیدن این حرف از کوره در رفت. پروانه را نادیده گرفت و با یه ضربه در خانه را باز کرد. پروانه از جا پرید و نگران دخترک مریضش، قدم‌هایش به دنبال مرد کشیده شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,091
2,378
مدال‌ها
2
- چیکار می‌کنی؟
مرد بلند گفت:
- خفه شو!
لرزید، اما نایستاد. دلواپس چیزهایی که مرد به در و دیوار می‌کوبید و می‌شکست نبود. حتی دلواپس فحش‌ها و ناسزا گفتن‌هایش هم نبود. پریایش از آن همه داد و فریاد ترسیده بود. مثل همیشه بی‌صدا اشک می‌ریخت و صورتش می‌لرزید. تلویزیون را هم بر زمین انداخت و خرد کرد. همان تلویزیون خرابی که پروانه در مورد درست شدنش به پریا قول داده بود. این یادآوری قلبش را جلوی چشم خودش تکه‌تکه کرد. بالأخره توانست روبه‌روی او بایستد. دستش را بلند کرد و محکم به صورت مرد کوبید. این‌بار نوبت او بود که ناله‌اش فریاد شود:
- بسه دیگه!
سر مرد کج شده بود و صورتش به سرخی می‌زد. پروانه این‌بار قطع شدن راه‌های تنفسی خود را با صاف شدن صورت مرد حس کرد. ترس تمام تنش را در آغوش کشید و آب دهانش را از گلو پایین فرستاد. نگاه مرد آرام ولی ترسناک بود؛ همانی که به آن "آرامش قبل از طوفان" می‌گفتند. این‌بار حتی جمع شدن صورت پروانه که بابت درد قلبش بود نیز مرد را دچار وحشت نکرد. از آرامشش طوفان به پا شد. همه‌ی حرکات او در یک پلک برهم زدن بود که با یک فریاد به وقوع پیوست:
- بهت گفتم خفه شو ضعیفه!
سپس چنان او را به طرف دیوار سمت چپ خانه هل داد که حتی اجازه‌ی نفس کشیدن هم از پروانه دریغ شد. سرش محکم به دیوار برخورد کرد و مردمک‌هایش را لرزاند. مرد طلبکار که نامش "عباس" بود، با دیدن خون روی دیوار قفل کرد. پروانه آهسته روی همان موکت‌های کهنه و زبرِ سبزرنگ لیز خورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,091
2,378
مدال‌ها
2
نگاه اشکی‌اش یک لحظه هم از صورت پریا کنده نمی‌شد. عباس چند قدمی عقب رفت و ناگهان با خشمی که فروکش کرده بود، ناباورانه دست روی پیشانی‌اش گذاشت. پروانه سوزش و درد عمیقی را در سرش احساس می‌کرد، اما آرام بود. به سختی خود را به طرف پریا که قدرت تکان خوردن نداشت و صورتش از اشک خیس بود، کشاند. دخترش را از وحشت عباس در آغوش فشرد. ناتوان از مقابله با درد، سرش را روی شانه‌ی نحیف پریا گذاشت.
- نترس، مامان... این‌جاست!
***
ساعت پنج و نیم بود که زهره وارد کوچه شد. دستانش از سرما کدر و منجمد شده بودند و به سختی می‌توانست تکانشان دهد. حضور افراد زیادی که یک جا جمع شده بودند و از آن مهم‌تر، وجود آمبولانس و ماشین پلیسی که همان‌جا دیده می‌شد، لحظه‌ای قدم‌هایش را سست و خودش را شوکه کرد. در نزدیک رفتن تردید داشت. مدتی ایستاد و صبر کرد، اما پس از آن دیگر کنجکاوی مجالش نداد. قدم‌هایش را به همان سمت کج کرد و از میان جمعیت گذشت. مادر و دخترش نیز همان‌جا بودند. کنار آن‌ها ایستاد. دست زینب را گرفت و پرسید:
- چی‌شده؟ چه خبره این‌جا؟
امیر به جای مادرش جواب داد:
- طلبکار نادر این‌جا بوده، با زنش درگیر شده سرش رو کوبونده به دیوار.
در نظر زهره، تصویری پررنگ از زنی شکل گرفت که یک هفته پیش با التماس دامنش را چنگ می‌زد. نگاهش مات شد. صدای گریه‌ها و قسم دادنش به خدا هنوز در گوشش می‌پیچید. مشت دو دستش را گره کرد. با اخم چشم‌هایش را بست و سعی کرد این موضوع را هم نادیده بگیرد.
این مسائل به او مربوط نبود. چند روز دیگر وام به او پرداخت می‌شد، آن زمان می‌توانست دیه را واریز کند و به قول خودش، کار نیمه‌تمامش هم به اتمام می‌رسید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,091
2,378
مدال‌ها
2
چشمانش را باز کرد تا با زینب به خانه بروند، اما پارچه‌ی سفید روی برانکارد تمام معادلاتش را برهم ریخت. قدمی به عقب برداشت و دست زینب را رها کرد. چشمانش تیره و مبهوت شد. جسم زیر پارچه که بود؟ دستش را به بازوی امیر بند کرد و باز هم عقب رفت. پروانه مُرده بود؟! فقط به خاطر کوبیده شدن سرش به دیوار؟ لرزید. زنی که تا یک هفته‌ی پیش ادعا داشت به خاطر بخشیدن نادر دستش را می‌بوسد، حالا مُرده بود؟ به همین راحتی؟!
نفسش از بیخ و بن گرفته شد. چیزی قلبش را زخمی کرد. از دردی که تنش را دچار لرز کرده بود، چهره‌اش درهم رفت. پروانه مُرده بود؟ پس بچه‌هایش چه؟ آمبولانس میان صدای گریه‌ی پسرهای نادر که یکی دوازده ساله بود و دیگری نُه ساله، به راه افتاد و دور شد. زهره مقابل نگاه متعجب افراد حاضر و مادری که نگرانش بود، روی زمین نشست. گلویش را چنگ زد.
هر لحظه‌ای که می‌گذشت، صدای افراد برایش گنگ‌تر و کمرنگ‌تر می‌شد. حرف‌های امیر از ذهنش پر نمی‌کشید، می‌ماند و تکرار می‌شد و جانش را می‌گرفت:
(- طلبکار نادر این‌جا بوده، با زنش درگیر شده سرش رو کوبونده به دیوار.)
زینب از ترس در آغوش زن همسایه فرو رفته بود و هق‌هق می‌کرد. زهره هنوز هم احساس می‌کرد دستی دامنش را چنگ می‌زند، دامنی که حالا به تن نداشت. هنوز احساس می‌کرد صدای لرزانی با گریه التماس می‌کند که نادر را ببخشد. تا بچه‌هایش آواره نشوند، تا بچه‌هایش سایه‌ای به نام "پدر" بالای سر خود داشته باشند، تا کسی باشد خرج آن‌ها را بدهد.
آن لحظه هیچ چیزی در مورد خودش نگفته بود؛ به خاطر بچه‌های بی‌گناهش التماس کرده بود، هرچند با ناامیدی! طبق چیزی که زهره گفته بود، پروانه دیگر این اطراف دیده نمی‌شد، چون پس از این ماجرا دیگر پروانه‌ای وجود نداشت که بتواند از خانه‌اش بیرون بیاید و خواهش و التماسش کند شوهرش را ببخشد!
زهره گلویش را محکم‌تر چنگ زد و اجازه داد گوش‌هایش صدای گریستن بچه‌های نادر را بشنوند. اجازه داد چشم‌هایش دختربچه‌ای معلول را ببینند که گریه می‌کرد. اجازه داد تمام حرف‌های آن روز خودش و پروانه یادآوری شود و مقابل همه‌ی این‌ها سکوت کرد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین