جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [عروسک خجالتی] اثر«فاطمه F.A»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط 𝒜𝓈ℎℊℎℯ♡𝒜♡ با نام [عروسک خجالتی] اثر«فاطمه F.A» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,137 بازدید, 37 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [عروسک خجالتی] اثر«فاطمه F.A»
نویسنده موضوع 𝒜𝓈ℎℊℎℯ♡𝒜♡
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط 𝒜𝓈ℎℊℎℯ♡𝒜♡
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
نام اثر: عروسک خجالتی
نویسنده: فاطمه F.A
ژانر: عاشقانه، طنز، تراژدی
ویراستار: @zahrasolimani
@Sepideh3
کپیست: @girl of the night
عضو گپ نظارت S.O.W (۱٠)
خلاصه: اشتباه کردم که آن‌ شب در تاریکی چشم‌هایش گم شدم.
روزنه‌ای به بیرون نمی‌یابم، خسته‌تر از آنی هستم که به دیوارهای سنگی دلش چنگ بزنم؛ تا خود را از کش و قوس‌های قلبش بالا ببرم، و طلوع خونین خورشید را از پس قلب یخ زده‌اش به نظاره بنشینم! اشتباه کردم… .
IMG_20230624_230528_946.jpg InShot_20230801_125843884.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهدخت

سطح
10
 
^Yalda.Sh^
ارشد بازنشسته
ناظر کیفی کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,806
40,325
مدال‌ها
25
1682457031457.png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
مقدمه
مثل گذشته یک نظر امشب به ماه کن.
بعداً بیا نظر به منِ رو سیاه کن!
گیرم که عشق حاصل یک اشتباه شد!
یک بار هم به خاطرِ من اشتباه کن!
اصلاً خیال کن که من و تو غریبه‌ایم
مثل غریبه‌ها به سکوتم نگاه کن!
بعدش بگو که حقٍّ من آیا بهانه بود؟
در ذهن خود خدای خودت را گواه کن….
در یک غرور مصلحت‌آمیز گم شدی؟
خود را برای آمدنم روبه‌راه کن….
امّا اگر که غرورت همیشگی است، عشق و من را فدای دلِ دل‌ به‌خواه کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
خسته و کوفته روی تخت ولو شدم. چه روز خسته کننده‌ای. آخه من نمی‌دونم خونه تکونی این وسط چی بود؟ به ساعت نگاه کردم ۳:۳۰ رو نشون می‌داد. چشم‌هام‌ رو بستم تا یکم بخوابم. با صدای گوشیم بیدار شدم. بدونِ این‌که نگاه کنم کی هست زود قطعش کردم و دوباره خوابیدم. پنج دقیقه نکشیده دوباره گوشیم زنگ خورد! دوباره قطع کردم ولی دوباره زنگ زد! من که دیدم ول‌کن نیست گوشی رو برداشتم و با یه صدای خواب‌آلود گفتم:
- الو؟
- الو درد، الو مرض، دِ آخه چرا گوشیت رو جواب نمیدی شل‌ مغز؟ از صبح که کلا آنلاین نشدی، جواب تلفنت رو هم نمیدی، نمیگی خیر سرم یه رفیق دارم نگران میشه؟ هان؟
با ورورهای سمانه خواب از سرم پریده بود. با صدایی که هنوز خواب‌آلود بود گفتم:
- کم زر بزن سمی، این همه ور می‌زنی نگران فکت نیستی؟ دِ آخه این چه موقع زنگ زدنِ؟ من‌ رو از خواب نازم بیدار کردی.
سمانه که از صداش معلوم بود داره حرص می‌خوره گفت:
- گمشو دخترِ بی‌لیاقت، اصلاً لیاقت نداری نگرانت بشم! پاشو ببینم ساعت هفت تو هنوز خوابی؟
چشم‌هام از تعجب باز مونده بود! یعنی من سه ساعتِ که خوابم؟
- باشه سمی من نیم ساعت دیگه بهت زنگ می‌زنم، فعلاً بای.
دیگه منتظر نموندم که غرغر کنه زودی گوشی رو قطع کردم و توی دستشویی پریدم. بعد از شستن دست و صورتم موهام‌ رو شونه کردم و لباس‌هام رو عوض کردم و رفتم پایین.
- مامان، مامان! کمند، کمند!
نه، هرچی مامان و کمند رو صدا می‌کردم کسی جواب نمی‌داد. فکر کنم خونه نبودن. (اِ تنهایی فکر کردی یا کسی کمکت کرد؟)
- شما خفه لطفاً وجدان جان، چون اصلاً حوصلت رو ندارم.
بعد از تشر زدن به وجدان عزیز، رفتم روی مبل مخملی و زیتونی وسط پذیرایی نشستم. چشمم به کاغذ روی میز افتاد، برش داشتم و نگاهش کردم. (دخترم، من و کمند می‌ریم خونه خالت زود برمی‌گردیم. خواب بودی نخواستم بیدارت کنم.) هوف این‌ها هم برای مهمونی رفتن وقت گیر آوردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
حوصلم سر رفته بود. یه نگاه به دوروبر کردم. یه خونه لوکس با حیاط بزرگ و پر از گل داشتیم، که من عاشق گل‌ رُزهای توی حیاط بودم. یه پذیرایی بزرگ داشتیم که سمت راستش آشپزخونه بود. کلِ دکوراسیون خونمون زیتونی و سفید بود که من عاشق این دو رنگ بودم. اتاق‌ها هم طبقه بالا بودند. گوشیم رو برداشتم و به سمانه زنگ زدم، به یک بوق نکشیده برداشت.
- صبر کن گیسو، مگر این‌که دستم بهت نرسه، حالا گوشی‌ رو روی من قطع می‌کنی؟ می‌کشمت.
- هه هه هه، شتر در خواب بیند پنبه‌دانه، گهی لپ‌لپ خورد گه دانه‌دانه.
سمانه یه جیغ از سر حرص زد و گفت:
- الان به من گفتی شتر؟ یعنی من شترم؟
با خونسردی به مبل تکیه دادم و گفتم:
- تا الان شک داشتی عزیزم؟
- خیلی خری گیسو، من که می‌دونم چیکارت کنم! فعلا گمشو بیا گروه بچتیم، همه دارن سراغت رو می‌گیرن.
- به‌به، پس حسابی مشهور شدم دیگه!
- کم زر بزن، بیا گروه.
بعد بدونِ حرف دیگه‌ای گوشی رو قطع کرد معلوم بود داره تلافی می‌کنه. خخ مثل بچه‌ها رفتار می‌کنه. من که دیدم حوصلم سر رفته به حرف سمانه گوش دادم و رفتم داخل گروه یک سلام دادم که یک دفعه کلی جواب سلام اومد بالا.
- به‌به! ماشاالله همه آنلاینن!
یه دفعه سپیده که از همه شوخ‌تر بود گفت:
- آره دیگه جمعمون جمع بود، خلمون کم بود.(خخ)
- برو بابا، تو خودت خل‌ترین دختر دنیایی. از این به بعد اسمت رو روی کسی نذار.
- اسم جدیدِ تو هست گلم، اسم جدیدت مبارک.
- هاهاها، خندیدم (یه شکلک چشم‌ غره)
سمانه یه شکلک عصبی گذاشت و گفت:
- بسه دیگه دیونه‌ها، مثل بچه‌ها به‌هم می‌پرین. این‌قدر دعوا نکنید گیسو به‌جای دعوا و کل‌کل بگو ببینم از صبح کجا بودی؟
من که یاد صبحم افتادم کلی پکر شدم و با یه شکلک پکر گفتم:
- هی، دست رو دلم نذارین که خونه، از صبح دارم کمک مامان خونه تکونی می‌کنم. (شکلک گریه)
سمانه و سپیده داشتن بهم می‌خندیدن. هه‌هه‌هه، رو آب بخندید. خلاصه کلی سربه‌سر هم گذاشتیم که نازنین هم اومد و گفت:
- راستی گیسو، می‌دونی یه پسر جدید اومده گروه؟
- نه! کی؟ کجا؟ چه ساعتی؟
سپیده باز با شکلک خنده گفت:
- مدرسان شریف تلفن ۲۴۶۶
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
همه به حرف سپیده خندیدن و منم یک شکلک چشم‌ غره توپ براش فرستادم. نازنین گفت:
- امروز ظهر اومد تو گروه.
منم که فضول بودم و این‌که کی میاد و میره از گروه خیلی حساس بودم و زیاد در این مورد می‌پرسیدم گفتم:
- اسمش چیه؟
سمانه به جای نازنین جواب داد و گفت:
- هنوز باهاش آشنا نشدیم، ولی پرفایلش نوشته Fri عقاب اما از وقتی اومده فقط با آراد آشنا شده.
با خوندن اسم Fri عقاب یه‌جوری شدم. یعنی خودشه؟ سعی کردم به این چیزا فکر نکنم شاید هم من اشتباه می‌کنم، توی دنیا که فقط یدونه فری نیست، هست؟ سعی کردم بی‌خیال باشم و با بی‌خیالی شروع کردم دوباره به حرف زدن با بچه‌ها. بعد از دو ساعت چت کردن با بچه‌ها خسته شدم و ازشون خداحافظی کردم. روی مبل ولو شدم و دوباره فکرم کشیده شد سمت اسم Fri عقاب؛ برام این اسم یه احساس مبهم داشت.
سرم رو تکون دادم تا فکرهای اشتباه نکنم. یه نگاه به ساعت کردم ده رو نشون می‌داد؛ تعجب کردم! یعنی من این‌قدر نشستم و چت کردم و کلاً حواسم به ساعت نبوده؟
- آه! اصلاً نمی‌دونم مامان چرا تا این ساعت نیومده؟!
گشنم بود، این رو از قار و قور شکمم می‌شد فهمید. به سمت آشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم. خداروشکر غذای ظهر مونده بود وگرنه کی الان حوصله آشپزی داشت؟
بعد از خوردن شامم ظرف‌ها رو شستم و یه چایی هم خوردم و خواستم برم بخوابم که گفتم اول یه زنگی به مامان بزنم. من خیلی وقت‌ها تنها توی خونه می‌موندم؛ چون مامان می‌دونست از مهمونی رفتن خوشم نمیاد و دوست ندارم مهمونی جایی برم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
گوشی رو برداشتم و شماره مامان رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق کمند گوشی رو برداشت.
- الو؟
- ببینم، چرا تو جواب گوشی مامان رو دادی؟
- جواب دادم که چشم‌های تو دربیان، مشکلیه؟
- برو بابا، برو گوشی رو بده به مامان کارش دارم.
- چیکارش داری؟
- مگه فضولی؟ آخه به تو چه که دخالت می‌کنی؟ برو گوشی رو بهش بده کارش دارم.
- نمیشه، چون مامان داره با دایی حرف می‌زنه، منم به‌خاطر همین گوشی رو جواب دادم وگرنه مایل به شنیدن قارقار یه کلاغ زشت نیستم.
می‌خواست حرص من رو دربیاره و موفق هم بود. من همیشه به این‌که بهم بگن زشت حساس بودم. دندون‌هام رو روی هم فشار دادم تا نفهمه چه‌قدر عصبی شدم بعد از این‌که یکم آروم شدم گفتم:
- خیلی نفهمی کمند، آخه مگه هزار بار بهت نگفتم که لقب‌هایی که لایق خودت هستند به من نسبت نده؟
- هه‌هه‌هه، اتفاقاً خیلیم بهت میاد.
- من سیاهم یا تو؟
کمند با عصبانیت گفت:
- من سیاه نیستم!
یک جورایی با داد این رو گفت معلوم بود که خیلی عصبی شده! کمند روی رنگ پوستش خیلی حساس بود و منم درست روی نقطه ضعفش دست گذاشته بودم. کمند رنگ پوستش برنز بود و من همیشه بهش می‌گفتم سیاه پوست. یک لبخند شیطانی اومده بود رو لب‌هام در همون حال گفتم:
- چیه کمند خانم، کم آوردی نه؟ خودتم قبول داری که سیاه پوستی؟
کمند دوباره با حرص و عصبانیت گفت:
- گمشو احمق دیونه، دیگه هم زنگ نزن.
- اِ! میمون، بذار حرفم رو بگم بعد قطع کن.
- خوب بنال ببینم چی می‌خوای بگی؟
- بی‌تربیت، حرف زدن بلد نیستی. برو از مامان بپرس ببینم کی برمی‌گردید خونه؟
- خوب اون رو از من می‌پرسیدی بهت می‌گفتم. اتفاقاً می‌خواستیم برگردیم ولی دایی هم اومد و خاله نذاشت برگردیم. تو اگه شام خوردی برو بخواب معلوم نیست ما کی برگردیم.
- باشه، راستی کلید دارید؟
- آره بابا کلید داره. خوب پس شبت بخیر خداحافظ.
- اوکی. سلام برسون به همه خداحافظ.
بعد از قطع کردن تلفن یه دوری توی اینترنت زدم و رفتم تا بخوابم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
یک هفته گذشت از اومدن پسری که هنوزم باهاش آشنا نشدم. هنوزم که هنوزِ فکرم درگیر اسمش هست. همون‌طور که داشتم اتاقم رو مرتب می‌کردم به آینه نگاه کردم. یک دختر خوشگل و ساده بودم و از آرایش زیاد خوشم نمی‌اومد. چشم و ابروی مشکی، موهای نسبتا شکلاتی، بینی متوسط و لبای گوشتی داشتم. صورتم تپل هست و وزنم متوسط با قد بلند؛ در کل خوشگل هستم(لطفاً لقب خود شیفتگی رو به من ندید). همون موقع در اتاقم بی‌هوا باز شد و کمند به داخل پرت شد. هم خندم گرفت هم عصبی شدم. به زور جلوی خندم رو گرفتم و گفتم:
- دیونه شدی تو دختر؟ آخه این چه طرز وارد شدنِ؟ بعدشم مگه تو در زدن بلد نیستی؟
کمند یک خنده سرخوشی کرد و گفت:
- این حرف‌ها رو بیخیال، بیا پایین سمانه اومده کارت داره.
- اِ! چی‌کارم داره؟
کمند شونه‌ای بالا انداخت و با بی‌خیالی گفت:
- چه بدونم، بیا برو خودت ازش بپرس.
و خودش قبل از من رفت. کنجکاو شده بودم بفهمم چی‌کارم داره! زودی اتاقم رو مرتب کردم و به سمت پایین رفتم. سمانه روی مبل نشسته بود و داشت چایی می‌خورد. مامان هم مثل همیشه دوباره داشت احوال جد و آباد سمانه رو می‌پرسید.(خخ) معلوم بود سمانه از دست سوال‌های مامان کلافه شده چون فقط می‌گفت بله، شما راست می‌گید، شما درست می‌گید. خندم گرفته بود آخه مامان منم ول‌ کن نبود. پشت سمانه وایستادم و بلند گفتم:
- سلام سمی، خوبی مشنگم؟
سمانه که انگار دنیا رو بهش داده بودن زودی بلند شد و با یک لبخند گشاد گفت:
- سلام عزیزم خوبی؟ نمی‌دونی که چه‌قدر دلم برات تنگ شده بود. اتفاقاً یک چیزی رو می‌خواستم بهت بگم. اگه خاله مریم اجازه بدن بریم اتاقت باهم حرف بزنیم؟!
مامان هم از سرجاش بلند شد و همون‌طور که به سمت آشپزخونه می‌رفت گفت:
- نه دخترم این چه حرفیه؟ خونه خودتِ عزیزم برین راحت باشید باهم، منم برم شام درست کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
تا مامان رفت سمانه زود دستم رو گرفت و من رو به سمت اتاق کشید. به در اتاق که رسیدیم من رو پرت کرد توی اتاق و خودشم پشت سرم وارد اتاقم شد. یک نفس عمیق کشید و همون‌طور که صورتش رو باد میزد گفت:
- مامانت چه‌قدر حرف می‌زنه! آخه یکمم به فکر گوش‌ها و این مخ بیچارم نیست!
همون‌طور که می‌خندیدم گفتم:
- یک این‌که مامانم بسیار کار خوبی می‌کنه خودم میرم ازش تشکر می‌کنم. دو مگه تو مخ داری عزیز من؟
سمانه یه چشم غره بهم رفت و شروع کرد به برانداز کردن اتاقم. یک نگاه به دوروبرش کرد و گفت:
- نه می‌بینم که با این تمیز بودنت میشه امیدی به این داشت که یک مرد زشت، پیر و خرفت بیاد تو رو بگیره. البته اونم از سرت زیاده.
تا خواستم چیزی بگم صدای خنده یکی بلند شد. من و سمانه هر دو با تعجب به‌ هم نگاه کردیم! یک دفعه نگاه هردومون کشیده شد سمت بالکن اتاقم. کمند دلش رو گرفته بود و داشت به چرت و پرت‌های سمانه می‌خندید. سمانه هم خندید و من عصبی گفتم:
- ببندید بابا اون دهن‌هاتون رو، الان پشه میره توش.
هردو باهم ساکت شدند. یک نگاه به کمند کردم و گفتم:
- ببینم خانم خانما، شما توی بالکن اتاق من چی‌کار می‌کنی؟
کمند دستپاچه و من‌من کنان گفت:
- اوم راستش چیزه، اومده بودم هوا بخورم.
به‌خاطر دستپاچه شدنش خندم گرفت و گفتم:
- لازم نیست دروغ بگی. خودمون می‌دونیم که گوش وایستاده بودی ببینی چی می‌گیم.
با پررویی تمام بهم نگاه کرد و گفت:
- خوب حالا که می‌دونی چرا می‌پرسی؟
سمانه بهمون می‌خندید. من و کمند هم با دیدن سمانه خندمون گرفت و کلی خندیدیم. زدم رو شونه سمانه و گفتم:
- سمی، بگو ببینم چه چیزی می‌خواستی بهم بگی؟
با گفتن این حرف سمانه با ذوق دست‌هاش رو به‌ هم کوبید و گفت:
- آره راست میگی، اومده بودم بهت بگم که با بچه‌های گروه قرار گذاشتیم که هفته دیگه باهم بریم گردش، منم اومدم حضوری بهت خبر بدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
با شنیدن این حرف یک‌ جوری شدم! خودمم نمی‌دونم چم شده بود. هم دوست داشتم برم هم دوست نداشتم برم. مضطرب بودم و انگار سمانه هم فهمید چون با یک لحن مهربون گفت:
- گیسو، چرا این‌قدر نگران و مضطربی؟ می‌دونم با این‌که خیلی شیطون هستی توی جمع خیلیم خجالتی هستی، اما مطمئنم اگه بیایی خوشحال میشی؛ به من اعتماد کن.
نگاهش کردم و جوابش رو با لبخند دادم. کمند خودش رو مثل بچه‌ها لوس کرد و گفت:
- پس من چی؟ من رو با خودتون نمی‌برید؟
سمانه با خنده گفت:
- خوب چی‌کار کنیم؟ یه سربار هم با خودمون می‌بریم.
کمند مثل بچه‌های دو ساله همچین با ذوق می‌پرید هوا که بیا و ببین! کلی با سمانه حرف زدیم و توی سر و کله هم زدیم. نزدیک‌های هشت بود که سمانه گفت که می‌خواد بره اما مامان کلی اصرار کرد و سمانه برای شام پیشمون موند. بعد از شام سمانه بلند شد که بره منم رفتم تا برسونمش. توی راه که دیدم الان بهترین فرصت برای پرسیدن سوالم هست گفتم:
- راستی سمی، اون پسره که تازه اومده باهاش آشنا شدید؟
سمانه یک تک خنده کرد و گفت:
- من نه، ولی آراد و آرمان خوب باهاش جور شدن.
و بعد بلند خندید و گفت:
- این لاله هم فقط خودش رو می‌چسبونه به پسره بیچاره، ولی پسره انقدر خشک و سرد با دخترها برخورد می‌کنه که آدم یخ می‌زنه!
با حرف‌های سمانه احساس کردم شکم درست بوده و خودشِ!
- راستی اسمش چیه؟ پرفایلش عکس داره؟
سمانه این دفعه مشکوک نگاهم کرد و گفت:
- اسمش که همه فری صداش می‌کنن، چیزی درمورد اسمش نمی‌دونم. پرفایلش هم که عکس داشت ولی امروز صبح برداشته بود.
توی دلم گفتم (هعی به خشک شانس، کاش عکسش رو می‌دیدم از این همه فکر و خیال خلاص می‌شدم.)
یک دفعه یک چیزی به ذهنم اومد و از سمانه پرسیدم:
- سمی، این پسر جدیده هم با ما میاد برای گردش؟
سمانه یکم فکر کرد و گفت:
- نمی‌دونم، ولی به احتمال زیاد میاد.
یکم مکث کرد و بعدش پرسید:
- گیسو، تو چرا ان‌قدر درمورد این پسره می‌پرسی؟
یکم از سوال سمانه جا خوردم! ولی بیچاره حق داشت فقط داشتم به‌خاطر شک و فکر اشتباهم درمورد اون پسره از سمانه می‌پرسیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین