جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [عروسک خجالتی] اثر«فاطمه F.A»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط 𝒜𝓈ℎℊℎℯ♡𝒜♡ با نام [عروسک خجالتی] اثر«فاطمه F.A» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,163 بازدید, 37 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [عروسک خجالتی] اثر«فاطمه F.A»
نویسنده موضوع 𝒜𝓈ℎℊℎℯ♡𝒜♡
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط 𝒜𝓈ℎℊℎℯ♡𝒜♡
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
یک لبخند برای جمع و جور کردن این موضوع زدم و گفتم:
- اوم، خوب خودت که می‌دونی من چه‌قدر کنجکاوم درمورد کسایی که تازه میان گروهمون بدونم.
انگار جواب خوبی بود، چون سمانه سرتکون داد و چیزی نگفت. دمِ درِ خونشون وایستادم و سمانه پیاده شد. ازش خداحافظی کردم و برگشتم خونه. روی تخت دراز کشیدم و با فکر مشغول مثل این یک هفته به خواب رفتم. با بی‌حوصلگی تصمیم گرفتم برم توی گروه با بچه‌ها چت کنم. از طرفی هم می‌خواستم بدونم برای گردش فردا چی با خودمون می‌بریم. وارد گروه شدم و یک سلام دادم. چند دقیقه که گذشت کسی جواب نداد ناامید شدم و خواستم برم که یکی جواب سلامم رو داد! نگاه کردم ببینم کی بوده که دیدم وای خدای من فری بود! اولش استرس گرفتم ولی بعدش تصمیم گرفتم بفهمم دقیقاً خودش هست یا نه؟ به‌خاطر همین پرسیدم:
- شما تازه وارد هستید؟
با یکم تأخیر گفت:
- بله!
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و این دفعه گفتم:
- می‌تونید خودتون رو معرفی کنید؟
- بله، فری هستم بیست و سه ساله و اهل تهران.
استرسم بیشتر شده بود. شکم داشت واقعی می‌شد. ولی باید بیشتر درموردش می‌فهمیدم.
- خوشبختم آقا، ولی اسمتون رو پرسیدم نه مخففش!
- ممنون، اسمم فرهادِ ولی دوست دارم فری صدام کنن و شما؟
با شنیدن اسم فرهاد قلبم دیوانه‌وار به سینم می‌کوبید! این امکان نداره، یعنی خودشِ؟ نه‌نه، شاید من دارم اشتباه می‌کنم. بی‌توجه به سوالش از گروه بیرون اومدم و گوشیم رو خاموش کردم. روی تخت دراز کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
- چته دیونه، چرا همچین می‌کنی؟ چرا این‌قدر بی‌قراری می‌کنی؟ شاید دارم اشتباه می‌کنم! شاید خودش نباشه!
با کلافگی یک نفس عمیق کشیدم و یه آهنگ از روی گوشیم پلی کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
به فکر حال توِ، دلی که ماله توِ،
یک لحظه این دل دیونه مگه بی‌خیال توِ؟
نفس کشیدن تو، دوباره دیدن تو،
بذار خاطره بشه حال خوشه
به من رسیدن تو، دوباره دیدن تو،
مگه میشه تو باشی ولی دل نگه دیونه باش؟
خاصیت عشقِ که می‌کشه دلتنگی‌هاش!
مگه میشه تو باشی ولی دل نگه دیونه باش؟
خاصیت عشقِ که می‌کشه دلتنگی‌هاش!
(هم‌بازی از فریدون آسرایی)
یک قطره اشک از چشم‌هام سرخورد و پایین افتاد. دلم بدجوری براش تنگ بود. هواش رو کرده بودم. خیلی دلم می‌خواست مثل دو سال پیش دوباره به هوای اون گوشی به دست بگیرم. چشم‌هام رو بستم و غرق خاطراتم شدم.
*دو سال قبل*
دوباره دلم گرفته بود به‌خاطر مادربزرگ به تنها کسی که همیشه آرومم می‌کرد پناه برم و گفتم:
- سلام، خوبی؟
به یک ثانیه نکشیده جواب داد.
- سلام عروسک، مرسی خوبم تو خوبی؟
یک آه از ته‌ دل کشیدم و گفتم:
- هعی، بد نیستم. یکم دلم گرفته!
- آخی، من فدای دلت بشم، چرا دلت گرفته عروسکم؟
- خدا نکنه نفس، به‌خاطر مادربزرگ، خودت که می‌دونی. دمدمی مزاجم یا شادم یا غمگین!
- می‌دونم عزیزم، ولی من می‌دونم چه‌طوری آرومت کنم.
تعجب کردم و گفتم:
- چه‌طوری؟!
- حالا می‌فهمی! (یک شکلک خنده)
من که گیج شده بودم و چیزی نفهمیدم. همین‌طور به صفحه گوشی نگاه می‌کردم ولی دیگه چیزی نگفت! ناامید گوشی رو گذاشتم کنار و روی تخت دراز کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
بعد از پنج دقیقه صدای اس‌ام‌اس گوشیم بلند شد. نگاه کردم یک شماره ناشناس بود! نوشته بود (بیا پایین.) نمی‌دونستم برم یا نرم؟ ولی با این همه کنجکاو شدم و یک مانتوی آبی پوشیدم رفتم پایین.
مثل همیشه مامان و کمند خونه نبودن. بابا هم سرکار بود. در رو باز کردم و از تعجب چشم‌هام باز مونده بود! همین‌طور داشتم نگاهش می‌کردم که شاخه گل رز قرمز رو جلوی صورتم تکون داد و گفت:
- نمی‌خواد تعجب کنی. مگه نگفتی دلت گرفته؟ خوب اومدم آرومت کنم.
به خودم اومدم و سرم رو پایین انداختم. با این‌که خیلی شیطون بودم ولی در برابر پسرها خیلیم خجالتی بودم. دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بلند کرد. باهم چشم تو چشم بودیم و سرخی گونه‌هام رو خوب حس می‌کردم. یک لبخند مردونه و قشنگ زد و با یک لحن آروم و مهربون گفت:
- حالا لازم نیست خجالت بکشی عروسک، البته یک عروسک خجالتی. هزار بار بهت نگفتم دوست ندارم از من خجالت بکشی؟ پشت گوشی شیری روبه‌رو موش میشی! الحق که عروسک خجالتی خودمی.
و خودش شروع کرد به خندیدن. منم خندم گرفته بود ولی حرفی نزدم. خندش که قطع شد گفت:
- نمی‌خوایی مهمونت رو به داخل دعوت کنی؟
بهم اجازه مخالفت نداد و خودش زودی وارد شد. خندم گرفته بود می‌دونست هم خجالتیم هم معذبم پیشش به‌خاطر همین اجازه حرف زدن بهم نداده بود. در رو بستم و پشت سرش وارد پذیرایی شدم. اونم نشست و به مبل تکیه داد. به آشپزخونه رفتم. بعد از ریختن دو تا چای خوش رنگ به سمت پذیرایی رفتم و درست روبه‌روش نشستم. معذب بودم حرفی نمی‌تونستم بزنم یا به قول خودش موش شده بودم. یکم که گذشت دید حرفی نمی‌زنم گفت:
- خونتون خیلی قشنگ ولی یک میزبان بد داره!
- ممنون نظر لطفته، ولی خوب من... .
نذاشت ادامه بدم و پرید وسط حرفم:
- پذیراییت نه، حرف زدنت، نشستنت، همه چیزت مشکله!
از حرف‌هاش سر در نمی‌آوردم! دیدم داره به کنارش اشاره می‌کنه که برم اون‌جا بشینم. تازه منظورش رو فهمیده بودم. خواستم مخالفت کنم که با دستش بهم گفت ساکت باشم و دوباره به کنارش اشاره کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
به ناچار رفتم و کنارش نشستم، ولی سرم پایین بود.
- هنوز هم دلت گرفته هست؟
سر تکون دادم. یک تک خنده جذاب کرد و من رو با یک حرکت بغل کرد. جا خوردم! خواستم از بغلش بیرون بیام ولی نذاشت و گفت:
- تکون نخور، فقط می‌خوام آرومت کنم همین. به عنوان یک دوست که می‌تونم همچین کاری بکنم؟
چیزی نگفتم و دیگه سعی نکردم از بغلش بیرون بیام.
- آفرین دختر خوب. حالا که دلت گرفته و می‌دونم گریه نکنی سردرد می‌گیری. توی بغل من حسابی خودت رو خالی کن.
با این حرفش دوباره یاده مادربزرگ افتادم و گریم گرفت. این روزها به‌خاطر مریض بودن مادربزرگ زیاد گریه می‌کردم و اون همیشه می‌دونست اگه گریه نکنم سردرد می‌گیرم. کلی تو بغلش گریه کردم و خالی شدم. گریم که تموم شد تازه متوجه بوی عطرش شدم. واقعاً عالی و خوش‌بو بود.
- بوی عطرم خوبه؟
با سوالش توی دلم به خودم فحش دادم که این‌قدر ضایع هستم. اما دیگه ازش خجالت نمی‌کشیدم. به‌خاطر همین خیلی راحت گفتم:
- آره، بوی عطرت خیلی قشنگ و خوش‌بو هست.
- ولی الان که بوی نمک میدم، آخه اشک‌های تو شور بودن.
هردو خندیدیم که با حرفش دوباره سرخ شدم.
- آهان! بخند عزیزم من فدای خنده‌هات، همیشه بخند که خنده خیلی بهت میاد.
*زمان حال*
اشک‌هام رو که دونه‌دونه می‌اومدن با پشت دست پاک کردم و توی دلم گفتم:
- کجایی که ببینی الان شب و روزم رو با گریه و فکر به تو می‌گذرونم؟
***
- زودباش گیسو، الان همه میرن ها!
- باشه‌باشه الان میام. تو این‌قدر داد نزن میام.
همه چیز آماده بود. چمدونم رو برداشتم و به سمت پایین رفتم. مامان اومد و زودی پرسید:
- حالا می‌خوایین کجا برین؟
- قرار بود بریم کیش، ولی سمانه گفت باباش کلید ویلای شمالشون رو داده و همه تصمیم گرفتیم یک هفته‌ای بریم شمال.
- باشه دخترم. برین به سلامت خدا به همراهتون.
بالاخره از مامان هم خداحافظی کردیم و به سمت در رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
قرار بود بقیه بچه‌ها توی راه به ما ملحق بشن. من و کمند هم قرار بود بریم دنبال سمانه و با خودمون ببریمش. سوار ماشین شدیم و بعد از ده دقیقه به خونشون رسیدیم. سمانه عصبی وایستاده بود و پاش رو به زمین می‌کوبید. با ایستادن ماشین جلوی پاش مثل یک بمب منفجر شد.
- تا این ساعت کجا بودین؟ داشتید چه غلطی می‌کردید که این‌قدر دیر اومدین؟ آخه مشنگ‌ها می‌دونید چه‌قدر دیر کردیم؟ آخه... .
از ماشین پیاده شدم و با دست جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم:
- اول سلام بعدش کلام. بعدش هم کم زر بزن شماها خیلی سخت می‌گیرید. من مطمئنم که هنوز هیچ کسی نیومده.
سمانه سعی می‌کرد دستم رو از روی دهنش برداره. یه دفعه احساس کردم دستم سوخت.
- هی وحشی، چرا هار میشی گاز می‌گیری؟
- گمشو برو سوار ماشین شو تا نکشتمت؛ آخرین بارت باشه دستت رو می‌ذاری روی دهنم، فهمیدی؟
- بیا بریم، بیا بریم که دیگه واقعاً داره دیر میشه. تو هم که واکسن هاریت رو نزدی و مثل سگ پاچه می‌گیری.
سمانه چپ‌چپ نگاهم کرد و سوار ماشین شد؛ منم زبونم رو براش درآوردم و پشت فرمون نشستم. کمند خانم هم که تا اون موقع داشت به کل‌کل من و سمانه می‌خندید، ساکت نشست و همه به سمت شمال حرکت کردیم. سرجایی که قرار گذاشته بودیم توقف کردیم. طبق گفته من هنوز هیچ‌کسی نیومده بود.
- بفرما خانم خانما، دیدی حرف من درست بود. هنوز کسی نیومده؟
- باشه حالا، یک بار توی زندگیت حرفت درست از آب در اومد. لازم نیست مثل خر ذوق کنی.
یک چشم غره بهش رفتم و گفتم:
- حالا لازم نیست شما حرص بخوری. یک زنگی به آراد یا سپیده بزن ببین کجا موندن!
سمانه سر تکون داد و به آراد زنگ زد. بعد از پنج دقیقه از گوشی دل کند و گفت:
- دو دقیقه دیگه میان.
بعد تموم شدن حرفش صدای بوق ماشین از پشت شنیدیم. یک دویست و شش آلبالویی با یک پورشه مغز پسته‌ای. دویست و شش ماله لاله بود می‌دونستم سریش گروهمون حتما میاد ولی اون پورشه خیلی قشنگ بود می‌دونستم ماله آرمان و آراد نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
سپیده و آراد از اون پورشه پیاده شدن و اومدن سمت ماشین ما. چون شیشه‌های ماشینم دودی بود نمی‌تونستم درست ببینم که دیگه کی اومده. آراد در طرف سمانه رو باز کرد و با خنده گفت:
- خانم‌ها، جای یک خانم شیطون و ورور پیشتون هست؟
- سلام آقا آراد خوبین؟ بله جاشون هست.
همه این‌ها رو با خنده جواب دادم. سپیده پیش کمند که پشت نشسته بود نشست. آراد با یک اخم کوچیک گفت:
- ببخشید یادم رفت سلام، ولی توروخدا بهم نگو آقا آراد خوشم نمیاد. قبول خجالتی هستی اما لطفاً همه رو با اسم صدا کن.
- چشم آق... آراد.
یک لبخند زد و با گفتن این‌که حرکت کنید به سمت ماشین رفت و سوارش شد. اون پورشه که هنوزم نمی‌دونستم ماله کیه؟ جلوتر رفت و بعد من و بعدش ماشین لاله که معلوم نبود اون پسری که پشت فرمون نشسته کیه؟ آراد و آرمان رو زیاد باهاشون گردش می‌رفتیم. البته زیاد باهاشون گرم نمی‌گرفتم اما این پسره رو نمی‌شناختم. راننده اون پورشه رو هم نمی‌شناختم البته ندیده بودم تا نظر بدم.
- سپی، اون پورشه ماله کی بود؟ اون پسره که پشت فرمون ماشین لاله بود کی بود؟
سمانه واقعاً حرف دلم رو گفته بود. سپیده با خنده گفت:
- پورشه ماله پسر جدیده هست، همون فرهاد. اون یکی هم رایان بود دوست فرهاد هست که با خودش آورده. ولی خداییش خودمونیم، این دوتا عجب جیگرایی هستن! البته آراد و آرمان هم دست کمی ازشون ندارن. به نظرم بیایید هرکدوممون یکیشون رو تور کنیم.
بعد به حرف خودش خندید. سمانه و کمند هم داشتن می‌خندیدن اما من دوباره با شنیدن اسم فرهاد قلبم به تب و تاب افتاده بود. خدای من کاش زودتر می‌دیدم که شکم درسته یا نه؟ از یک طرف دوست نداشتم دوباره باهاش روبه‌رو بشم و از طرفی هم دوست داشتم خودش باشه چون دلم خیلی براش تنگ شده بود.
سعی کردم آروم باشم تا از حالم خبردار نشن، چون می‌دونستم بویی ببرن ول‌ کنم نمی‌شن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
بعد از دو ساعت رانندگی بالاخره رسیدیم ولی تا خواستیم پیاده بشیم سپیده دستمون رو گرفت و گفت:
- راستی بچه‌ها، این لاله کم بود یک دختره دیگه هم مثل خودش پیدا شد! به گفته خودش دخترعموی فرهادِ، اما هردوشون سوسول و از دماغ فیل افتاده هستن. زیادم دوروبر پسرها می‌پلکن مواظبشون باشید.
هرسه ما به حرف‌های سپیده خندیدم. با خنده به طرف پسرها می‌رفتیم که با دیدن شخص روبه‌روم خنده روی لبام خشک شد! خدای من باور کردنی نیست! یعنی واقعاً خودشِ؟! همون فرهاد دو سال پیش! داشت با آراد حرف میزد که سرش رو برگردوند و باهم چشم تو چشم شدیم. میشد تعجب رو به خوبی توی چهرش دید! همون‌طوری خیره‌خیره نگاهش می‌کردم. قلبم دیوانه‌وار به سینم می‌کوبید، خدایا چه‌قدر دلم براش تنگ شده بود. بعد از دو سال غم و اندوه، بعد از دو سال بی‌قراری و گریه بالاخره دیدمش! تغییری نکرده بود همون فرهاد دو سال پیش بود. اما قیافش مردونه‌تر و پخته‌تر شده بود. همین‌طور داشتم نگاهش می‌کردم نمی‌تونستم ازش دل بکنم؛ اما اون رو ازم گرفت و با سردی از کنارم گذشت، قلبم شکست. بغض کردم، خدایا خواهش می‌کنم نذار دوباره همه چیز از هم بپاشه خواهش می‌کنم. همچنان داشتم به خدا التماس می‌کردم که صدای خنده چند نفر اومد. به پشت سرم نگاه کردم سمانه، سپیده و فرهاد داشتن باهم می‌گفتن و می‌خندیدن. کمند هم مثل من با دیدن فرهاد تعجب کرده بود! کمند همه چیز رو می‌دونست. شریک تمام غم و گریه این دو سالم بود. ولی سمانه و سپیده چیزی نمی‌دونستن چون بعد از تموم شدن همه چیز باهاشون آشنا شدم. همچنان داشتم با بغض بهشون نگاه می‌کردم که کمند اومد پیشم و با یک لحن غمگین و آروم گفت:
- این پسره، فرهادِ مگه نه؟
سر تکون دادم. آره خودش بود همون فرهادی که آرزو داشتم یک بار دیگه ببینمش فقط یک بار. اما با این کارش کاش نمی‌دیدمش. یک قطره اشک از چشم‌هام سرخورد پایین. این دو سال فقط گریه، غم و غصه شده بود کارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
وقتی با خنده از سمانه احوال پرسی می‌کرد احساس کردم از عصبانیت قرمز شدم. تحمل دیدنش رو با یکی دیگه رو نداشتم. از اون‌جا دور شدم و بدون توجه به هیچ کدومشون داخل ویلا شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. تنها آهنگی که اون موقع وصف حالم بود رو زمزمه کردم.
اولاش، همه چی فرق داشت؛ واسه من همیشه وقت داشت.
اولاش، من رو که می‌دید، دلش می‌ریخت، چشم‌هاش برق داشت.
اولاش، یک جوره دیگه بود؛ شبیهشم چشم‌هام ندیده بود.
اولاش یک قلب رنگی داشت؛ آخری‌ حتی رنگ صورتش پریده بود!
یهو همه چی بد شد، قلبش عینه سنگ شد! سرد‌سردسرد شد.
مثل کوه یخ شد. رفت ازم رد شد؛ باهام بد شد!
همه چی بد شد، قلبش عینه سنگ شد! سرد‌سردسرد شد.
مثل کوه یخ شد. رفت ازم رد شد؛ باهام بد شد!
( اولاش از حامیم)
با خوندن این آهنگ اشک‌هام سرازیر شدن. تحملم دیگه تموم شده بود، نمی‌تونستم دیگه تحمل کنم. ولی هرچی که بود تقصیر من بود.
توی دلم گفتم:
- هرچه کردم خودم کردم، که لعنت بر خودم باد.
صورتم رو شستم و بیرون رفتم. آراد تا من رو دید اومد سمتم و با نگرانی پرسید:
- کجایی تو دختر، می‌دونی چه‌قدر دنبالت گشتیم؟ چرا رنگت پریده؟ حالت خوبه؟
بقیه هم اون‌جا بودن و داشتن به من نگاه می‌کردن. چشمم به فرهاد افتاد که داشت نگاهم می‌کرد، بهش نگاه کردم ولی این دفعه رو ازم نگرفت. احساس کردم چشم‌هاش نگرانِ ولی با خودم گفتم (فرهاد و نگرانی برای من؟) رو ازش گرفتم و به آراد گفتم:
- یکم حالم خوب نیست، فکر کنم به‌خاطر رانندگی حالم بد شده یکم که استراحت کنم خوب میشم.
- باشه، ولی آرمان رفته ناهار بیاره ناهارت رو بخور بعد برو استراحت کن.
- نه ممنون، اشتها ندارم. من میرم یکم استراحت کنم، فعلاً تا بعد.
بعد از گفتن این حرف از پله‌ها بالا رفتم و توی اتاق سمانه روی تخت دراز کشیدم. بعد از کلی غم و گریه به سختی خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
با تکون‌های پی در پی از خواب بیدار شدم. سمانه بالای سرم وایستاده بود و با عصبانیت هی زیر لب با خودش حرف میزد. تا برگشت و چشمش به چشم‌های بازم افتاد با عصبانیت گفت:
- به‌به! خداروشکر بیدار شدی، دِ آخه دختر خوب کی تا نه شب می‌خوابه که تو دومیش باشی؟
با گیجی نگاهش کردم، یک نفس عمیق کشید و گفت:
- واقعاً که حرص آدم رو در میاری. پاشو بیا بریم لب ساحل، ناهار که نخوردی حداقل بیا شام بخور می‌خواییم جوجه درست کنیم.
بعد حرفش از اتاق بیرون رفت. از تخت بیرون اومدم و به ساعت نگاه کردم، تعجب کردم! حق با سمانه بود از دو ظهر تا الان خواب بودم؟ واقعاً که! به سمت دستشویی رفتم و بعد از شستن دست و صورتم یک دست لباس کالباسی با یک شال مشکی پوشیدم و بعد از یک رژلب کالباسی و ریمل آماده از پله‌ها پایین رفتم. چند باری با سمانه به ویلاشون اومده بودیم به‌خاطر همین همه جاش رو خوب می‌دونستم. از در که بیرون رفتم چشمم به بچه‌ها خورد که کنارِ دریا دوره آتیش نشسته بودن. کنارِ سپیده و سمانه نشستم و از شانس بد من فرهاد درست روبه‌روم بود. آراد یک نگاهی بهم کرد و با خنده پرسید:
- خوبی گیسو؟ حالت بهتر شده؟
منم با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم:
- خوبم، ممنون به‌خاطر سوالتون.
- دِ نه دِ، نشد که هی تو رسمی حرف بزنی، مثل ما راحت باش تا این سفر بهمون خوش بگذره. باشه؟
- چشم، سعیم رو می‌کنم.
- آفرین، حالا بذار دوست‌های جدیدمون رو بهت معرفی کنم. (اشاره به فرهاد) ایشون دوست دوران بچگیم که بعد از سال‌ها تازه پیداش کردم فرهاد راد هستن و ایشون (اشاره به رایان) دوست فرهاد آقای رایان فریدی هستن و در آخر (اشاره به دخترِ کنارِ لاله) لادن راد دختر عموی فرهاد هستن. با دیدن لادن کپ کردم! خدای من امکان نداره! این همون لادن که باعث تموم اشتباه‌های تلخ و شیرین زندگی من و فرهادِ؟ انگار فرهاد هم متوجه فکری که تو سرم بود شده بود. چون با نیشخند نگاهم می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
با این‌که حالم اصلاً خوب نبود خودم رو کنترل کردم و یک لبخند دستپاچه زدم و گفتم:
- خوشبختم از آشنایی با همتون، منم گیسو هستم، گیسو کیانی.
رایان و لادن هم یک‌جوری نگاهم می‌کردن که انگار خیلی وقته که من رو می‌شناسن. اونا هم جوابم رو دادن. البته فرهاد با نیشخند، لادن با حرص و کینه و رایان با یک لبخند خاص که معنیش رو نفهمیدم. کمند که به آشپزخونه رفته بود گیتار به دست اومد و رو به جمع گفت:
- خواهران و برادران گیتاریست، لطفاً نوبتی برامون گیتار بزنید.
همه برای حرف کمند دست زدن جز من و فرهاد. برعکس من که خجالتی بودم و زود گرم نمی‌گرفتم، کمند پررو بود و زود صمیمی میشد. اول از همه قرار بود آراد گیتار بزنه. گیتارش رو تنظیم کرد و شروع کرد به بازی کردن با تارهای گیتار.
غیر از تو کسی نیست بکنه قلب رو از جاش!
پس کی تو می‌فهمی یکی عشق توِ دنیاش؟
باید روبه‌روم باشی و حالم رو ببینی،
هیچ‌ کی قد من نیست شبیه همه حرف‌هاش!
(اصلاً از فریدون آسرایی)
با این آهنگ دلم گرفته شد و نگاهم سمت فرهاد کشیده شد. همون لحظه که من نگاهش کردم اونم نگاهم کرد. آراد گیتار میزد و ما غرق در نگاه هم بودیم. این دفعه نه اون و نه من قصد نداشتیم که نگاهمون رو از هم بگیریم؛ انگار می‌خواستیم تموم این دو سال رو جبران کنیم! با تموم شدن آهنگ و صدای دست زدن بقیه به خودمون اومدیم. سرم رو پایین انداختم و فرهاد حواسش رو به بقیه داد. بعد از آراد، آرمان، سمانه، رایان گیتار زدن که یک دفعه گیتار جلوی من گرفته شد.
- حالا نوبت توِ گیسو جان.
با حرص نگاهی به سمانه کردم که برام ابرو بالا می‌انداخت. خودش می‌دونست توی هم‌چین مواقعی حتی به زور حرف می‌زنم، چه برسه به گیتار! ولی اون فقط می‌خواست من رو حرص بده. تا خواستم مخالفت کنم زودی گیتار رو داد دستم و کنارم نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین