- Dec
- 1,030
- 3,700
- مدالها
- 4
یک لبخند برای جمع و جور کردن این موضوع زدم و گفتم:
- اوم، خوب خودت که میدونی من چهقدر کنجکاوم درمورد کسایی که تازه میان گروهمون بدونم.
انگار جواب خوبی بود، چون سمانه سرتکون داد و چیزی نگفت. دمِ درِ خونشون وایستادم و سمانه پیاده شد. ازش خداحافظی کردم و برگشتم خونه. روی تخت دراز کشیدم و با فکر مشغول مثل این یک هفته به خواب رفتم. با بیحوصلگی تصمیم گرفتم برم توی گروه با بچهها چت کنم. از طرفی هم میخواستم بدونم برای گردش فردا چی با خودمون میبریم. وارد گروه شدم و یک سلام دادم. چند دقیقه که گذشت کسی جواب نداد ناامید شدم و خواستم برم که یکی جواب سلامم رو داد! نگاه کردم ببینم کی بوده که دیدم وای خدای من فری بود! اولش استرس گرفتم ولی بعدش تصمیم گرفتم بفهمم دقیقاً خودش هست یا نه؟ بهخاطر همین پرسیدم:
- شما تازه وارد هستید؟
با یکم تأخیر گفت:
- بله!
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و این دفعه گفتم:
- میتونید خودتون رو معرفی کنید؟
- بله، فری هستم بیست و سه ساله و اهل تهران.
استرسم بیشتر شده بود. شکم داشت واقعی میشد. ولی باید بیشتر درموردش میفهمیدم.
- خوشبختم آقا، ولی اسمتون رو پرسیدم نه مخففش!
- ممنون، اسمم فرهادِ ولی دوست دارم فری صدام کنن و شما؟
با شنیدن اسم فرهاد قلبم دیوانهوار به سینم میکوبید! این امکان نداره، یعنی خودشِ؟ نهنه، شاید من دارم اشتباه میکنم. بیتوجه به سوالش از گروه بیرون اومدم و گوشیم رو خاموش کردم. روی تخت دراز کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
- چته دیونه، چرا همچین میکنی؟ چرا اینقدر بیقراری میکنی؟ شاید دارم اشتباه میکنم! شاید خودش نباشه!
با کلافگی یک نفس عمیق کشیدم و یه آهنگ از روی گوشیم پلی کردم.
- اوم، خوب خودت که میدونی من چهقدر کنجکاوم درمورد کسایی که تازه میان گروهمون بدونم.
انگار جواب خوبی بود، چون سمانه سرتکون داد و چیزی نگفت. دمِ درِ خونشون وایستادم و سمانه پیاده شد. ازش خداحافظی کردم و برگشتم خونه. روی تخت دراز کشیدم و با فکر مشغول مثل این یک هفته به خواب رفتم. با بیحوصلگی تصمیم گرفتم برم توی گروه با بچهها چت کنم. از طرفی هم میخواستم بدونم برای گردش فردا چی با خودمون میبریم. وارد گروه شدم و یک سلام دادم. چند دقیقه که گذشت کسی جواب نداد ناامید شدم و خواستم برم که یکی جواب سلامم رو داد! نگاه کردم ببینم کی بوده که دیدم وای خدای من فری بود! اولش استرس گرفتم ولی بعدش تصمیم گرفتم بفهمم دقیقاً خودش هست یا نه؟ بهخاطر همین پرسیدم:
- شما تازه وارد هستید؟
با یکم تأخیر گفت:
- بله!
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و این دفعه گفتم:
- میتونید خودتون رو معرفی کنید؟
- بله، فری هستم بیست و سه ساله و اهل تهران.
استرسم بیشتر شده بود. شکم داشت واقعی میشد. ولی باید بیشتر درموردش میفهمیدم.
- خوشبختم آقا، ولی اسمتون رو پرسیدم نه مخففش!
- ممنون، اسمم فرهادِ ولی دوست دارم فری صدام کنن و شما؟
با شنیدن اسم فرهاد قلبم دیوانهوار به سینم میکوبید! این امکان نداره، یعنی خودشِ؟ نهنه، شاید من دارم اشتباه میکنم. بیتوجه به سوالش از گروه بیرون اومدم و گوشیم رو خاموش کردم. روی تخت دراز کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
- چته دیونه، چرا همچین میکنی؟ چرا اینقدر بیقراری میکنی؟ شاید دارم اشتباه میکنم! شاید خودش نباشه!
با کلافگی یک نفس عمیق کشیدم و یه آهنگ از روی گوشیم پلی کردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: