جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [عروسک خجالتی] اثر«فاطمه F.A»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط 𝒜𝓈ℎℊℎℯ♡𝒜♡ با نام [عروسک خجالتی] اثر«فاطمه F.A» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,172 بازدید, 37 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [عروسک خجالتی] اثر«فاطمه F.A»
نویسنده موضوع 𝒜𝓈ℎℊℎℯ♡𝒜♡
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط 𝒜𝓈ℎℊℎℯ♡𝒜♡
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
خواستم گیتار رو کنار بذارم که آراد به حرف اومد.
- اِ! گیسو نکن دیگه. آخه ما چه‌جوری هستیم که تو این‌قدر خجالت می‌کشی؟ ماهم مثل تو آدمیم دیگه. پس بزن که خیلی دلمون می‌خواد صدات رو بشنویم.
به همه نگاه کردم که مشتاق بهم نگاه می‌کردن. نگاه فرهاد اشتیاق زیادتری داشت. به‌خاطر همین گیتارم رو تنظیم کردم و تنها آهنگی که به ذهنم رسید خوندم.
وقتی از این دنیا پُری غم می‌شینه تویِ چشم‌هات،
عاشق عاشقی میشی حتی اگه دلت نخواد!
نه به آن دل بردن نه به این دل کندن جان به جانم کردی عشق.
کاش دلم راضی بود، کاش نمی‌رفتی زود، غصه دارم کردی عشق.
دگر بعد تو عاشقی ممنوع، زندگی ممنوع، دیوانگی ممنوع است.
دگر بعد تو حال‌خوش ممنوع، فال‌خوش ممنوع، دلدادگی ممنوع است.
(عاشقی ممنوع از رضا بهرام)
بعد از آهنگی که خوندم با این‌که از خجالت سرخ شدم ولی نگاهم سمت فرهاد بود که با یک لبخند خاص نگاهم می‌کرد. نگاهش و لبخندش برم خیلی تعجب برانگیز بود! همه تشویقم کردن و آراد گفت:
- آفرین گیسو، آفرین عروسک، آفرین دخترک خجالتی.
از حرف‌هاش بیشتر خجالت کشیدم اما با این حرف‌ها یادِ گذشتم با فرهاد افتادم که همیشه عروسک صدام می‌کرد. توی همین فکرها بودم که شنیدم یکی گفت (آفرین عروسک خجالتی خودم) دنبال گوینده این حرف می‌گشتم که فهمیدم بله خودشه، فرهاد بود که این حرف رو زده بود. لاله و لادن رفتن کنارش و با خنده یک چیزی بهش گفتن اونم خندید. با خنده‌اش فکر کردم که شاید اشتباه شنیدم. نوبت فرهاد بود که گیتار بزنه، فرهاد با یک ژست مردونه گیتار رو گذاشت رو پاهاش و با اون صدای دلنشینش شروع کرد به خوندن.
آرزوهایی که داشتم بعد تو توی سی*ن*ه می‌میرن.
بعد تو روزهای هفته مثل جمعه خیلی دلگیرن.
مثل اشک‌های یک ماهی که توی دریا دیگه معلوم نیست،
آدم‌ها اشک من رو توی بارون‌ها جدی نمی‌گیرن!
آخه چشم‌هات برای من نفس نمی‌ذاره، یک زندگی به من بدهکاره!
بیا از این جدایی دست بردار.
دل‌ عاشق خدا می‌دونه که گرفتاره، ولی غرورشم نمی‌ذاره،
دیگه چقدر خرابه حالش!
( قسمت از کسری زاهدی)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
از موقعی که گیتار دستش گرفته بود و می‌خوند نگاهش سمت من بود. از این‌که همه این حرف‌ها رو به من میگه توی دلم یک‌جوری شدم. یک حس شیرین و ناب. بعد از تموم شدن آهنگش همه دست زدن و من عاشقانه برای عشق چند سالم دست زدم. پسرها رفتن تا شام رو درست کنن و ما دخترها دور هم نشسته بودیم. هرکی با یکی مشغول حرف زدن بود و من درگیر کارها و آهنگ فرهاد بودم. خیره به فرهاد که داشت جوجه‌ها رو کباب می‌کرد نگاه می‌کردم و اون حواسش بهم نبود. احساس کردم کسی کنارم نشست، به کنارم نگاه کردم لادن بود! بهم نگاه کرد و با یک نیشخند گفت:
- تو همون گیسویی هستی که فرهاد دوست داشت؟
حرفش خیلی عصبیم کرد، دوستش داشت یعنی دیگه دوست نداره؟ با اعتماد به نفس کامل یه پوزخند زدم و جواب دادم:
- دوستم داشت و داره و خواهد داشت. اما تو همون دختر عموی کثیف و بی‌لیاقتش هستی، درسته؟
از لقب‌هایی که بهش داده بودم بدجور عصبی شده بود؛ این رو از قرمزی صورتش می‌شد تشخیص داد.
- ببینم مگه تو ازدواج نکرده بودی؟ پس شوهرت کجاست؟
- با این‌که به تو ربطی نداره، ولی برای روشن شدن همه چیز بهت میگم. درسته من ازدواج کرده بودم و از فرهاد گذشتم اما بعد از یک‌سال قدر فرهاد رو دونستم و طلاق گرفتم. الان یک جورایی نامزد فرهادم و قراره هرچه زودتر ازدواج کنیم. تو هم بهتره زیاد دوروبر همسر آیندم نباشی؛ فهمیدی؟
همه این‌ها رو با پوزخند می‌گفت و من لحظه به لحظه بیشتر متعجب می‌شدم! با عصبانیت و خشم بهش گفتم:
- بهتره کمتر دروغ بگی، من فرهاد رو می‌شناسم اون از یک مار دوبار گزیده نمیشه. بهتره تورت رو یک جای دیگه پهن کنی.
اجازه هیچ حرف اضافه دیگه‌ای بهش ندادم و از کنارش بلند شدم و رفتم طرف سمانه نشستم. بعد از شام هرکسی مشغول یک کاری بود که آراد دستم رو گرفت و من رو بلند کرد تا با هم قدم بزنیم. هم خجالت کشیدم هم چشمم به دست مشت شده فرهاد بود. اما با هر جون کندنی بود همراهیش کردم. دور ساحل در حال قدم زدن بودیم که با سوالش سرجام میخ شدم!
- گیسو، بین تو و فرهاد چیزی بوده؟
نمی‌دونستم چی بگم یه‌کم من و من کردم که گفت:
- لازم نیست چیزی بگی، خودم می‌دونم که چیزی بوده.
حرفی نزدم و بعد از یه‌کم قدم زدن پیش بچه‌ها برگشتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
وقتی برگشتیم نگاهم به لادن افتاد که خودش رو به فرهاد چسبونده بود. تا این‌که کمند به حرف اومد و با کنایه و نیشخند رو به لادن گفت:
- لادن جان، بهتره یه‌کم مراعات کنی و به آدم‌های دوروبرت هم احترام بذاری، هروقت تنها اومدی می‌تونی هرکاری خواستی انجام بدی ولی وقتی گروهی میایی لطفاً به همه احترام بذار و این‌قدر به بقیه نچسب.
آخ قربون خواهر گلم بشم من، خنک شدم قشنگ حرف دلم رو زد. اما لادن خیلی خونسرد و با خنده گفت:
- خب نامزدمه، نشستن کنارش و حرف زدن باهاش عیبه؟
با این حرفش یک بغضی به گلوم چنگ انداخت، هر لحظه منتظر این بودم که فرهاد بگه همچین چیزی درست نیست ولی با کمال ناباوری حرفی نزد. یک نیشخند به من زد و نگاهش رو به لادن دوخت. یعنی لادن رو به من ترجیح داده بود؟ اون رو از من سرتر می‌دید؟ لادن زشت نبود ولی هرچی که داشت عملی بود، اما طرز لباس پوشیدنش و حرف زدنش افتضاح بود. باورم نمی‌شد یعنی حرف‌های لادن درست بودن؟ اون، اون دوباره برگشته بود سمت لادن؟ یک قطره اشک از چشم‌هام سرخورد که زدم پاکش کردم؛ کسی ندید ولی از چشم‌های تیز فرهاد دور نموند. کمند یک پوزخند زد و گفت:
- اِ! پس مبارک باشه، ولی بازم مراعات کنید.
دیگه نمی‌تونستم اون‌جا رو تحمل کنم و کارهای فرهاد و لادن رو ببینم. به سمانه و کمند اشاره کردم که بریم بخوابیم، اون‌ها هم بدونِ هیچ حرفی بلند شدن و پشت سرم اومدن. توی تموم مسیر بیرون تا اتاق فقط حرف لادن توی سرم بود و داشت آزارم می‌داد. همین که پام رو توی اتاق گذاشتم به این‌که کمند و سمانه پشت سرم هستن اهمیت ندادم، به غرورم اهمیت ندادم، فقط کف زمین نشستم و به حال خودم و زندگیم زار زدم. سمانه با نگرانی داشت نگاهم می‌کرد و فقط می‌پرسید چی‌شده؟ اما کمند که از همه چیز خبر داشت فقط داشت سعی می‌کرد که آرومم کنه. بعد از این‌که یه‌کم آروم شدم سمانه کنارم نشست و با نگرانی پرسید:
- گیسو، حالت خوبه؟ چرا این‌طوری می‌کنی دختر خوب؟ نمی‌خوای بهم بگی چی‌شده؟
بهش نگاه کردم و بین گفتن و نگفتن مونده بودم که آخرش دلم رو زدم به دریا و شروع کردم به تعریف کردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
- هجده سالم بود که برای اولین بار یک برنامه جدید نصب کرده بودم، خوب نمی‌دونستم که چه‌طوری باهاش کار کنم ولی بالاخره یاد گرفتم. یک روز که توی همون برنامه وارد یک گروه شدم که یک پسر داشت از زندگیش و اتفاق‌های تلخی که براش افتاده می‌گفت. از خودش گفت که از بچگی می‌خواست روی پای خودش باشه و شروع کرده بود به کار کردن، از دختری گفت که از بچگی عاشقش بود و به‌خاطر این‌که به اون دختر برسه توی سن بیست و یک سالگی کلی ثروت به دست آورده بود و در آخر گفت که همون دختر که دخترعموشِ فردا عروسیشه و اون نمی‌دونست چه‌طور بره عروسی کسی که از بچگی دوسش داشت. دلم براش سوخت و برای آروم کردنش به پیویش رفتم. تو که می‌دونی تحمل غم کسی رو ندارم و خودمم خیلی ناراحت میشم؛ به‌خاطر همین می‌خواستم آرومش کنم و با دلداری‌هام غمش رو از یادش ببرم. بهش پیام دادم و ازش درمورد همه چیز پرسیدم، اولش عصبی شد و هی می‌گفت که بهتره دخالت نکنی اما من می‌خواستم آرومش کنم هرجور که شده. پیام دادنم بهش اشتباه بود کار اون روزم اشتباه بود یک اشتباه شیرین!
همون‌طور که تعریف می‌کردم اشک می‌ریختم و به گذشتم فکر می‌کردم.
- اون شب تا صبح دلداریش دادم و بهش فهموندم که اون دختر لیاقتش رو نداشته. از اون روز مثل دوتا دوست بودیم ولی همیشه بهش می‌گفتم که من فقط براش مثل یک دوستم و حق نداره فکر دیگه‌ای بکنه چون از رل بازی بدم می‌اومد. اونم قبول کرده بود. یک مدت که گذشت کل‌کل‌ها و دعواهامون، خنده‌ها و مسخره بازی‌هامون شروع شد. اولش خیلی ازش خجالت می‌کشیدم ولی بعدش باهاش راحت شدم. از چت و تماس تلفنی گرفته تا تماس تصویری و قرار توی پارک‌های مختلف. اما یه‌کم که گذشت اون تغییر کرده بود! از حرف زدنم با پسرها عصبی می‌شد. از حرف زدنم درمورد بقیه مردها هم حسادت می‌کرد و عصبی می‌شد. بعد از چند روز دلیل کارهاش رو پرسیدم و اون با ناراحتی گفت که انتظار داری با این همه مهربونی و خوشگلی عاشقت نشم؟ تو توی سخت‌ترین و بدترین شب‌هام تا صبح کنارم بودی، انتظار داری عاشقت نشم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
به سمانه که پا به پای من گریه می‌کرد نگاه کردم و گفتم:
- اون عاشقم شده بود سمانه، عاشقم شده بود. ولی منِ ابله، منِ خر وقتی این رو فهمیدم فکر کردم برای فراموش کردن دختر عموش میاد به سمتم؛ به‌خاطر همین تا حدی که می‌تونستم باهاش سرد رفتار می‌کردم. با این‌که سخت بود و به کل‌کل و خنده باهاش عادت کرده بودم، ولی سرد بودم. بی‌خبر از این‌که خودمم عاشقش شدم! یک روز که دلیل سرد بودنم رو پرسید، بهش گفتم دوست ندارم احساسش بیشتر از این پیش‌روی کنه. هرکاری می‌کرد نه دیگه مثل قبل باهاش رفتار می‌کردم و نه باهاش تصویری حرف می‌زدیم با این‌که مثل دیوونه‌ها دلتنگش بودم! بعد از دوماه اونم سرد شد، اون‌قدر سرد که از رفتارش یخ می‌کردم. اون رفتارش و اخلاقش برام غیر قابل تحمل بود، به‌خاطر همین دوباره مثل قبل شدم تا اونم مثل قبل بشه، اما نشد که نشد.
بعد از گذشت یک مدت فهمیدم که منم عاشقش بودم و بی‌خودی مخالفت می‌کردم. بهش گفتم که دوسش دارم و می‌خوام باهاش باشم ولی این دفعه نوبت اون بود که نه بیاره هرچی تلاش کردم کوتاه نیومد! یادمه آخرین بار ازش پرسیدم که هنوزم دوستم داری یا نه؟ اما اون با بی‌رحمی تمام گفت نه! خدا می‌دونه اون موقع چه حالی داشتم، خدا می‌دونه چه‌قدر به‌هم ریختم! ولی نمی‌تونستم بیشتر از این خودم رو در مقابلش خورد کنم. همون موقع بهش گفتم که دیگه من رو نمی‌بینه و صدام رو هم نمی‌شنوه و از اون گروه و برنامه برای همیشه بیرون اومدم. خونمون رو عوض کردیم. شماره‌ام رو هم عوض کردم که حتی بهم زنگ هم نزنه. فکر می‌کردم مزاحمشم! تا دو، سه ماه افسردگی گرفتم، شب و روزم شده بود گریه، بعد از گذشت دو سال بالاخره امشب دیدمش، اما کاش هیچ‌وقت نمی‌دیدمش سمانه، کاش هیچ‌وقت نمی‌دیدمش. سمانه، فرهاد همون عشق دوسال پیشمه، همون عشقی که به‌خاطرش شب و روز ندارم. من اشتباه کردم که خواستم کمکش کنم اون موقع و بزرگترین اشتباه رو وقتی کردم که بهش جواب منفی دادم. الان با دیدنش کنار همون دختر عموی بی‌لیاقتش که یکی دیگه رو به فرهاد ترجیح داد دارم آتیش می‌گیرم، دارم می‌میرم و می‌سوزم، سمانه دارم... .
دیگه نتونستم ادامه بدم و گریه‌ام بیشتر شد و سمانه من رو بغل کرد و این‌قدر نوازشم کرد و توی گوشم گفت که آروم باشم که نفهمیدم که چه‌طوری خوابم برده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
یک هفته با تموم خوب و بدش گذشت. توی این یک هفته با دیدن لادن و فرهاد می‌سوختم و چیزی نمی‌گفتم؛ سمانه هم از اون موقع که همه چیز رو فهمیده بود از لادن متنفر شده بود و بیشتر مراقبم بود؛ سعی می‌کرد جاهایی که فرهاد هست نرم. همگی داشتیم برای رفتن آماده می‌شدیم و این بهترین اتفاق برای من بود با این‌که دیگه فرهاد رو نمی‌دیدم ولی این‌که لادن رو کنارش نبینم برام یک دنیا ارزش داشت. البته فرهاد زیاد بهش محل نمی‌داد. ولی همین که اون روز مخالفتی نکرد همه حرف‌های لادن رو تایید می‌کرد. همه برای حرکت به سمت تهران سوار ماشین شدیم. این دفعه سمانه قرار بود رانندگی کنه. با صدای کوبیدن شیشه به طرف شیشه نگاه کردم، آراد بود. شیشه رو دادم پایین و منتظر بهش نگاه کردم.
- ببخشید دخترها مزاحم شدم، بفرمایید این‌ها کارت دعوت برای تولد من، دوشنبه تولدمه اگه بیایید خیلی خوشحال میشم.
کارت‌های دعوت رو ازش گرفتم و لبخند گفتم:
- چشم، اگه تونستیم حتماً میایم.
آراد خداحافظی کرد به سمت پورشه فرهاد رفت و سوارش شد. سمانه راه افتاد و من هم چشم‌هام رو بستم و دوباره غرق در خاطرات گذشته خوابم برد.
- پاشو گیسو رسیدیم، دِ پاشو دیگه دختره تنبل.
با صدای کمند از خواب بیدار شدم و به دوروبرم نگاه کردم.
- رسیدیم خونه؟ پس سمانه کجاست؟
- آی خدای من، خوب عزیز دلم سمانه رفت خونش حالا پاشو برو خونه بخواب من هم ماشین رو پارک کنم بیام.
سر تکون دادم و از ماشین پیاده شدم و در رو با کلید باز کردم. همین که پام رو توی خونه گذاشتم، اولین چیزی که به مشامم رسید بوی قیمه بادمجونِ مامان بود. مامان تو آشپزخونه داشت سالاد درست می‌کرد.
- سلام مامان خوشگلم، خوبی؟ ماشاالله چه بویی راه انداختی.
مامان برگشتم و بهم نگاه کرد یک لبخند مهربون و مادرانه زد و گفت:
- سلام دخترم اومدین؟ نمی‌دونی که خونه چه‌قدر بدونه شما سوت و کور بود.
- خوب مادرِ من، ماهم میریم که شما بیشتر قدرمون رو بدونین.
- آره دیگه دختر، تا الان کم دونستیم.
یک بوس روی گونه مامان کاشتم و به سمت اتاقم راه افتادم. شب بعد از شام کمند با ذوق و مسخره بازی همه چیز رو برای مامان و بابا تعریف می‌کرد و ماهم بهش می‌خندیدیم. کنار خانوادم شاد بودم و غم‌هام یادم می‌رفت. از خدا برای این خانواده عزیز شکرگزار بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
کسی خونه نبود و من حوصلم حسابی سر رفته بود. مامان رفته بود خونه خاله، کمند برای جشن تولد آراد آرایشگاه رفته بود و هرچی اصرار کرد من نرفتم. بابا هم طبق معمول سرکار بود. نزدیک ساعت شش بود که رفتم تا آماده بشم. یک حموم ده دقیقه‌ای کردم و بیرون اومدم. یک لباس شب قرمز که تا زیر زانو بود با یک شلوار مشکی پوشیدم. یک آرایش ملایم و قشنگ که به لباسم می‌اومد کردم و با یک رژلب گیلاسی تمومش کردم. حاضر و آماده توی سالن پذیرایی راه می‌رفتم که تازه یادم اومد کمند ماشین رو برده! گوشیم رو برداشتم و به سمانه زنگ زدم.
- الو؟ جانم گیسو کاری داری؟
- سلام سمی خوبی؟ کجایی چی‌کار می‌کنی؟
- سلام ممنون خوبم، خونه‌ی آراد هستیم، پس شما چرا نمیاین؟
- آه! پس توهم رفتی؟ کمند رفته آرایشگاه ماشین رو با خودش برده. گفتم اگه تو نرفته باشی با تو بیام ولی تو هم رفتی حالا تاکسی می‌گیرم میام.
- نه والا من رفتم ولی ببین نیا من یکی رو می‌فرستم دنبالت.
- نه آخه، نمی‌خوام کسی به‌خاطر من توی زحمت بیوفته!
- زحمت چیه بابا وظیفشونه، نیا من به یکی میگم ده دقیقه‌ای اون‌جاست.
- باشه ممنون سمی جونم، فعلاً، هم رو می‌بینیم.
سمانه هم خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد. همین‌طور منتظر بودم که زنگ خونه به صدا دراومد. رفتم در رو باز کردم، رفتم کیفم رو بیارم و تا برگشتم با فرهاد چشم تو چشم شدم! خیلی خوشتیپ و قشنگ شده بود. یک دست کت و شلوار مشکی مردونه با پیراهن سفید تنش بود با ته‌ریش و موهای یک طرفش واقعاً خواستنی شده بود!
- اگه نگاه کردنت تموم شد بیا بریم که دیر نشه.
هنوز باورم نمی‌شد که خودش باشه با حرفش از هپروت اومدم بیرون و درست توی چشم‌هاش نگاه کردم. اونم داشت نگاهم می‌کرد از سر تا پا ولی چیزی نمی‌گفت. یه‌کم که گذشت به حرف اومد.
- بعد دوسال تغییری نکردی. هنوز هم همون دختر خجالتی و لپ‌گلی هستی.
از کلمه لپ‌گلی کیلوکیلو قند تو دلم آب شد. همیشه این رو بهم می‌گفت. با یک لبخند قشنگ‌ جواب دادم:
- ولی تو یه‌کم تغییر کردی. چهرت و صدات مردونه‌تر شده، و البته نسبت به دو سال پیش خشک و سرد شدی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
همچنان داشت نگاهم می‌کرد. نمی‌تونستم از نگاهش چیزی بخونم! بعد از حرفم از کنارش گذشتم که مچ دستم رو گرفت.
- خودت بهتر از هرکسی می‌دونی دلیل سرد و خشک بودنم کیه!
برعکس همیشه که خجالت می‌کشیدم. این دفعه با پررویی به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- هرچی که هست و نیست، همه آدم‌ها اشتباه می‌کنن و من دوبار اشتباه کردم.
- چه اشتباهی؟
- مهم نیست، بیا بریم که لادن جونت نگرانت نشه.
این حرف رو با پوزخند گفتم که اون یک خنده شیطانی کرد و گفت:
- ببینم. تو به لادن حسادت می‌کنی؟
- نخیر، چرا باید به یک دخترِ از دماغ فیل افتاده، زشت و سوسول حسادت کنم؟
- کاملاً معلومه که حسادت نمی‌کنی.
و بلندبلند خندید و من هم که داشتم حرص می‌خوردم غرق خنده زیباش شدم. خدای من چه‌قدر قشنگ می‌خنده! خندش که تموم شد با یک لبخند کوچیک گفت:
- هنوز هم که هنوزه یاد نگرفتی وقتی حرص می‌خوری، عصبی میشی و دروغ میگی قرمز نشی. بیا بریم که دیر شد. به قول خودت لادن جونم نگرانم میشه.
یک چشمک بهم زد و از در خارج شد. از گفتن کلمه لادن جون خیلی عصبی شدم و حرص می‌خوردم ولی این‌که هنوز عادت‌هام یادش نرفته بود باعث می‌شد یک لبخند کوچیک رو لب‌هام نقش بگیره. سوار ماشین شدم و با هم به طرف خونه آرمان راه افتادیم.
همه اومده بودن، حتی کمند و سپیده که رفته بودن آرایشگاه قبل از من رسیده بودن. به طرف بچه‌ها قدم برداشتم که با صدای لادن متوقف شدم.
- توهم آرایشگاه بودی که این‌قدر دیر اومدی؟
برگشتم دیدم لاله و لادن کنارِ هم وایستاده بودن و با نیشخند نگاهم می‌کردن. منم مثل اون‌ها با نیشخند گفتم:
- متاسفانه، من مثل شما زشت نیستم که با رنگ‌آمیزی صورتم سعی کنم خوشگل بشم.
آخیش خنک شدم هردوشون انگار دود ازشون بلند می‌شد؛ بله‌بله، بسوزید که بفهمین نباید با گیسو در افتاد. لاله یک خنده زورکی کرد و با صدای تو دماغیش گفت:
- ما هرجوری هم که باشیم یکی رو کنارمون داریم. مثل تو نیستیم که غرورمون رو برای یکی بشکنیم و حتی التماسشم کنیم اون به ما اهمیت یک سگ رو هم نده!
عصبانیت، حرص، تنفر، خشم همه یک آن به‌ من هجوم آوردن، ولی اون‌ها بعد از حرفشون خنده کنان به سمت فرهاد و رایان رفتن. لادن دستش رو دور بازوی فرهاد و لاله دستش رو دور بازوی رایان انداختن. ولی هیچ کدومشون سعی نکردن اون‌ها رو از خودشون دور کنن! دوباره بغض، دوباره غم سراغم اومد. ولی نه من باید قوی باشم؛ حالا که اون به‌ من اهمیت نمیده و من رو نمی‌بینه، چرا من مثل خودش نباشم؟ اون من رو نمی‌خواد، منم نباید بخوامش. به خودم امید دادم ولی بغضی که توی گلوم بود پایین نمی‌رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
بعد از صرف شام همه جوون‌ها داشتن اون وسط قر می‌دادن. من هم داشتم با حسرت نگاهشون می‌کردم. خیلی وقت بود که دیگه اون گیسوی قدیمی نبودم. اون گیسوی شاد و شنگول دو سال پیش تبدیل شده بود به یک دختر ناراحت و غم زده. یک دفعه همه چراغ‌ها خاموش شد! آراد توی جایگاه خواننده وایستاد و میکروفون رو جلوی دهنش گرفت و با لبخند گفت:
- معذرت می‌خواهم که بدونِ مقدمه اومدم روی صحنه، می‌خواستم از این‌جا دعوت کنم از یکی از دوستام و بهترین پرنسس امشب برامون گیتار بزنن.
همه ساکت بودن و به آراد نگاه می‌کردن. آراد بعد از یه‌کم مکث گفت:
- بهترین رفیق دوران بچگیم و الانم آقای فرهاد راد لطفاً بیاد رو صحنه و پرنسس و عروسک خوشگل خودم گیسو جان لطفاً توهم بیا.
از تعجّب دهنم وا مونده بود! هم به‌خاطر حرف‌های آراد که هیچ‌وقت ازش نشنیده بودم هم از این‌که انتظار داشت من جلوی این همه آدم گیتار بزنم و بخونم؟!
می‌خواستم از زیرش در برم که سمانه و کمند نذاشتن و من رو به سمتِ صحنه هول دادن. یک خنده از سر اجبار زدم و کنارِ آراد وایستادم. بعد از دو دقیقه فرهاد هم با یک قیافه عصبی به روی صحنه اومد. وقتی هردومون کنارِ آراد وایستادیم. آراد به هرکدوممون یک گیتار داد و با یک چشمک جوری که فرهاد بشنوه گفت:
- ببینم چه می‌کنی خانم خوشگلم.
از حرف‌هاش متعجب بودم ولی از این‌که فرهاد عصبی می‌شد و حرص می‌خورد خوشم می‌اومد. یک لبخند بهش زدم و گیتارم رو تنظیم کردم؛ فرهاد هم کنارم نشست. قلبم براش بی‌قراری می‌کرد. با مشورت با هم یک آهنگ انتخاب کردیم که نظر هردومون بود و هم‌زمان باهم گفتیم. از این تفاهم واقعاً خوشحال بودم. فرهاد هم گیتارش رو تنظیم کرد. شروع کردیم به بازی کردن با تارهای گیتار و خوندن.
عشق کم‌‌یابم، بازم از فکر چشم‌هات پریده خوابم!
عشق کم‌‌یابم، وجودت شد دلیلِ این حسِ نابم!
من با تو، یک تیمه تا ابد برندم، بلند میشه صدای خندم،
دل از همه به‌جز تو کندم.
تو چشم‌هام، شب یک شهرِ پر ستاره است،
ته یک شعر عاشقانه است، مثل یک خلوت شبانه است.
(عشق کم‌یابم از امین رستمی)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
با تموم شدن آهنگ صدای دست و جیغ سالن رو برداشته بود. سمانه، کمند و آراد هم فقط بهم نگاه می‌کردن و بلند بلند دست می‌زدن. رایان دوست فرهاد هم اون‌جا بود و با یک نگاه خاص به هردوی ما نگاه می‌کرد! خیلی دوست داشتم معنی نگاهش رو بفهمم، ولی نمی‌دونستم معنی نگاهش چیه!
- صدات خیلی قشنگ بود، مثل همیشه.
به آراد که کنارم وایستاده بود لبخند زدم اما فرهاد با عصبانیت دست‌هاش رو مشت کرده بود. لادن کنارش وایستاد و دستش رو گرفت ولی مثل همیشه چیزی نگفت این دفعه یک لبخند به لادن زد و یک نگاه به من کرد. همون موقع آراد دستم رو گرفت. به دستش نگاه کردم خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم اما نذاشت. فرهاد به دست ما نگاه کرد و احساس کردم چشم‌هاش غمگین شد. با کلافگی دستی به موهاش کشید و دست تو دست لادن از کنارمون گذشت.

فرهاد
بعد از دو سال بالاخره عشقم رو می‌دیدم، از این‌که اون موقع برای تلافی رفتار سردش باهاش سرد شدم و بهش گفتم دوسش ندارم خیلی پشیمون بودم ولی دیر بود و هیچ‌جا پیداش نکردم. بعد از دو سال دیدمش تعجب کرده بودم! ولی نمی‌دونم چرا بازم رفتم توی جلد سرد بودن. می‌ترسیدم بازم پسم بزنه. می‌ترسیدم اون هم مثل من بخواد تلافی کنه. وقتی آراد برای گیتار زدن بهش گفت عروسک و پرنسس امشب خیلی عصبی شدم دوست نداشتم جز من هیچ‌کسی بهش بگه عروسک ولی وقتی بهش گفت خانم خوشگلم عصبانیتم دو برابر شد. وقتی کنارِ گیسو نشستم قلبم دیوانه‌وار می‌کوبید و یک حسِ خیلی قشنگی داشتم. تازه داشتم به عشقِ گیسو به خودم با حسادت‌هاش و عصبانیتش ایمان می‌آوردم که وقتی آراد دستش رو گرفت و اون فقط به روش لبخند میزد همه فکرهام دود شدن و به هوا رفتن. اما این‌طوری نمی‌شد باید تکلیفم رو روشن کنم. نمی‌ذارم این دفعه گیسو ساده از دستم بره.
بعد از تموم شدن جشن تولد همه رفتن خونه‌هاشون و آراد، آرمان، رایان، لادن و من مونده بودیم. لادن دوباره بهم چسبید که با خشم پسش زدم و گفتم:
- مراقب رفتارت باش لادن خانم. اگه توی مراسم چیزی بهت نگفتم هم به‌خاطر این بود که آبروت نره و هم به‌خاطر این‌که عشق گیسو رو نسبت به خودم بفهمم، همین. پس فکرهای بیهوده نکن!
لادن خواست حرفی بزنه که نذاشتم و با طعنه از کنارش گذشتم و به سمت آراد رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین