مقدمه: روزی روزگاری در اعماق اقیانوس ناآرام دل آقا شاهرخ عروسهای دریایی دست به شورش زدند. آنها در آنجا مدام شعار داماد دریایی میخواهیم سر دادند. آقا شاهرخ هم دید چیزی جز سفرهماهی و شمشیرماهی گیر آنها نمیآید و آمد ثوابی کند، برای همین آنها را به قصر که چه عرض کنم، خرابهی دریایی خود برد! اما نمیدانست به جای ثواب کباب شده و عروسهای دریایی جان به تنش نمیگذارند.
***
کوکب دستی بر دامن قرمز رنگ پارچهای گشاد و هیکل فربهاش زده و مشغول شستن حیاط شد. عرق از پیشانی سفیدش همانند باران میچکید و دور چشمان زیتونی و پفکردهاش را خیس کرده بود. ستاره نیز درحالی که با تیلههای عسلیاش زیرچشمی به کوکب مشغول کار نگاه میانداخت؛ داشت با گوشی سامسونگی که شاهرخ تازه برایش خریده بود؛ کار میکرد. کوکب درحالی که از تنبلیهای ستاره جانش به لبش رسیده و لپهای تپلش از خشم قرمز شده بود؛ عرق پیشانیاش را گرفت و با آوایی تشرآمیز و خشمگین گفت:
- خدا خر رو شناخت بهش شاخ نداد! اون لامصب رو بذار کنار بیا یه کمکی به من بکن! هی سرت تو اون ماسماسکه!
ستاره با چشمان بادامیاش پشت چشمی نازک کرد؛ دستی به موهای خرمایی رنگش کشید و با ادای ذاتی که داشت سرش را به طرف کوکب چرخاند.
- به من چیکار داری؟! تو باید کار کنی که اندازهی مادر خدابیامرزم چربی داری!
با این سخن وقیحانهی ستاره صورت کوکب بیش از پیش شبیه به لبو شد. درحالی که روسری گلگلیاش را روی زلفهای وزوزی و قهوهایاش صاف میکرد؛ آمد که با شلنگ آبی رنگ در دستانش به جان ستاره بیوفتد که آوای نازک رقیه که از درب شیشهای و بزرگ روبهرو وارد حیاط میشد، توجهشان را جلب کرد.
- چه خبرتونه؟! خونه رو روی سرتون گذاشتین! چرا شماها آبتون تو یه جوب نمیره؟!
بعد همانطور که با دستان لاغرش سه کیلو سبزی و سبدی بزرگ و قرمز رنگ را در دست گرفته بود، به سمت تخت زوار در رفته رفت.
- کوکب بیا این سبزیها رو پاک کنیم. از ستاره که آبی گرم نمیشه! مامان اکرم برای شب هوس آش کرده.
دمپاییهای آبی رنگش را از پایش در آورد و چهار زانو بر روی تخت نشست. پاهایش را از نامحرم های خیالی با دامن گلگلیاش پوشاند. کوکب نگاهی اکراهآمیز به ستاره انداخت و سپس با رو برگرداندن به رقیه گفت:
- آخه دختره زبونش کوتاه نمیشه که! فقط جواب دادن و وقاحت یاد گرفته! اون شاهرخ خیر ندیده هم این ماسماسک رو براش خرید، بهونهی جدید تنبلیش شده!
رقیه آهی از ته دل کشید، گویی غم بزرگی را در دلش حمل میکرد. به سمت کوکب برگشت و گفت:
- حالا این ورپریده رو ولش کن بیا بهم کمک کن زودتر پاک کنیم تا پژمرده نشده، مگه غرغرهای مامان اکرم رو یادت رفته؟
کوکب با این سخن او دستی به کمر زد؛ و درحالی که همانند یک مرغ چاق روی یکی از پلههای سنگی درب ورودی حیاط نشسته، با بالا گرفتن دماغ گوشتیاش و تکبر و غرور خاصی گفت:
- مامان اکرم میدونه من مثل این ورپریده نیستم! عقل دارم! اون شاهرخ هوو آورد سرم هیچی نگفتم ولی چرا این رو آورد؟! دختره از صبح تا شب یه گوشه لم میده! انگار حامله هست!