جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [عروس دریایی‌ها] اثر «مبینا و آیناز کاربران انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط ترنم مبینا با نام [عروس دریایی‌ها] اثر «مبینا و آیناز کاربران انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,176 بازدید, 36 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [عروس دریایی‌ها] اثر «مبینا و آیناز کاربران انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ترنم مبینا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ترنم مبینا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۷۳۰_۱۳۳۲۳۰_6ufr.png نام رمان: عروس دریایی‌ها
ژانرها: طنز، اجتماعی
نویسندگان: مبینا مغازه‌ای، آیناز
عضو گپ نظارت: S.O.W (۲)
تگ: برترین
بافت: ادبی
خلاصه:
از نظر روان‌شناسان کسانی که چندین بار عاشق و فارق می‌شوند؛ یا درک درستی از تعریف عشق ندارند یا قلبشان به اندازه دریا بزرگ است. به طوری که هر که از راه می‌رسد خیلی راحت می‌تواند جا پایش را در قلبشان سفت کند؛ اما دل آقا شاهرخ که به لقب دریا راضی نمی‌شد، اقیانوس آرامی بود که دست همه‌ی دل‌ها را از پشت بسته بود! توی این اقیانوس هم از وال و نهنگ پیدا می‌شد تا عروس دریایی و سفره ماهی! آقا شاهرخ هم دیده بود ته اقیانوس داماد دریایی نیست، دلش سوخت و همه‌ی عروس دریایی‌ها را گرفت. اما خبر نداشت عروس‌های دریایی نیش کشنده دارند و نمی‌توانند همانند یک ماهی زبان‌بسته لال بمانند! چه بر سر آقا شاهرخ آمد؟ آیا او از دست عروس‌های دریایی زنده ماند؟ خدا می‌داند!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,260
مدال‌ها
15
مقدمه: روزی روزگاری در اعماق اقیانوس ناآرام دل آقا شاهرخ عروس‌های دریایی دست به شورش زدند. آن‌ها در آن‌جا مدام شعار داماد دریایی می‌خواهیم سر دادند. آقا شاهرخ هم دید چیزی جز سفره‌ماهی و شمشیرماهی گیر آن‌ها نمی‌آید و آمد ثوابی کند، برای همین آن‌ها را به قصر که چه عرض کنم، خرابه‌ی دریایی خود برد! اما نمی‌دانست به جای ثواب کباب شده و عروس‌های دریایی جان به تنش نمی‌گذارند.
***
کوکب دستی بر دامن قرمز رنگ‌ پارچه‌ای گشاد و هیکل فربه‌اش زده و مشغول شستن حیاط شد. عرق از پیشانی سفیدش همانند باران می‌چکید و دور چشمان زیتونی و پف‌کرده‌اش را خیس کرده بود. ستاره نیز درحالی که با تیله‌های عسلی‌اش زیرچشمی به کوکب مشغول کار نگاه می‌انداخت؛ داشت با گوشی‌ سامسونگی که شاهرخ تازه برایش خریده بود؛ کار می‌کرد. کوکب درحالی که از تنبلی‌های ستاره جانش به لبش رسیده و لپ‌های تپلش از خشم قرمز شده بود؛ عرق پیشانی‌اش را گرفت و با آوایی تشرآمیز و خشمگین گفت:
- خدا خر رو شناخت بهش شاخ نداد! اون لامصب رو بذار کنار بیا یه کمکی به من بکن! هی سرت تو اون ماس‌ماسکه!
ستاره با چشمان بادامی‌اش پشت چشمی نازک کرد؛ دستی به موهای خرمایی رنگش کشید و با ادای ذاتی که داشت سرش را به طرف کوکب چرخاند.
- به من چی‌کار داری؟! تو باید کار کنی که اندازه‌ی مادر خدابیامرزم چربی داری!
با این سخن وقیحانه‌ی ستاره صورت کوکب بیش از پیش شبیه به لبو شد. درحالی که روسری گل‌گلی‌اش را روی زلف‌های وزوزی و قهوه‌ای‌اش صاف می‌کرد؛ آمد که با شلنگ آبی رنگ در دستانش به جان ستاره بیوفتد که آوای نازک رقیه که از درب شیشه‌ای و بزرگ روبه‌رو وارد حیاط می‌شد، توجه‌شان را جلب کرد.
- چه خبرتونه؟! خونه رو روی سرتون گذاشتین! چرا شما‌ها آبتون تو یه جوب نمیره؟!
بعد همان‌طور که با دستان لاغرش سه کیلو سبزی و سبدی بزرگ و قرمز رنگ را در دست گرفته بود، به سمت تخت زوار در رفته رفت.
- کوکب بیا این سبزی‌ها رو پاک کنیم. از ستاره که آبی گرم نمیشه! مامان اکرم برای شب هوس آش کرده.
دمپایی‌های آبی رنگش را از پایش در آورد و چهار زانو بر روی تخت نشست. پاهایش را از نامحرم های خیالی با دامن گل‌گلی‌اش پوشاند. کوکب نگاهی اکراه‌آمیز به ستاره انداخت و سپس با رو برگرداندن به رقیه گفت:
- آخه دختره زبونش کوتاه نمی‌شه که! فقط جواب دادن و وقاحت یاد گرفته! اون شاهرخ خیر ندیده هم این ماسماسک رو براش خرید، بهونه‌ی جدید تنبلیش شده!
رقیه آهی از ته دل کشید، گویی غم بزرگی را در دلش حمل می‌کرد. به سمت کوکب برگشت و گفت:
- حالا این‌ ورپریده رو ولش کن بیا بهم کمک کن زودتر پاک کنیم تا پژمرده نشده، مگه غرغر‌های مامان اکرم رو یادت رفته؟
کوکب با این سخن او دستی به کمر زد؛ و درحالی که همانند یک مرغ چاق روی یکی از پله‌های سنگی درب ورودی حیاط نشسته، با بالا گرفتن دماغ گوشتی‌اش و تکبر و غرور خاصی گفت:
- مامان اکرم می‌دونه من مثل این ورپریده نیستم! عقل دارم! اون شاهرخ هوو آورد سرم هیچی نگفتم ولی چرا این رو آورد؟! دختره از صبح تا شب یه گوشه لم می‌ده! انگار حامله هست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
همان‌طور که غرغر می‌کرد و هیکل فربه‌اش را به دیوار تازه رنگ‌شده‌ی آبی کنار پله‌ها می‌چسباند؛ ناگهان بانگ زنگ در طوسی رنگ خانه نظرشان را جلب کرد. تازه یادشان افتاد که شاهرخ، دیشب بدون هیچ حرفی از خانه بیرون رفته و تا به همین لحظه برنگشته بود. اغلب چنین چیزی از او سر نمی‌زد؛ ترجیح می‌داد صبح تا شب مقابل کولر گازی قدیمی خانه بخوابد و همانند خرس خرناسه بکشد. کوکب سرش را به سمت ستاره برگرداند و با لحنی تمسخر آمیز به او گفت:
- بلند شو در رو باز کن، زخم بستر گرفتی!
ستاره همانند همیشه با چشم نازک کردن دمپایی‌های رقیه را پوشید و به سمت در رفت؛ اما تا در را باز کرد جیغ بلند و گوش‌خراشش به هوا رفت؛ گویی جن دیده بود‌. کوکب با آن صدای نخراشیده‌اش داد زد:
- چی شد ستاره؟! ارواح خبیثه رو دیدی مثل گربه جیغ می‌کشی؟
در همان لحظه ستاره آرام کنار کشید و شاهرخ به همراه دختری زیبا رو وارد شد. با دیدن دخترک دهان گشاد و بزرگ کوکب به اندازه‌ی غاری باز شد. همان‌طور که ستاره با چشمان عسلی‌اش به او نگاه می‌کرد؛ گیسوان مشکی رنگ همانند کمند خود را که زیر روسری سفید رنگ توری پنهان شده بودند با عشوه میان انگشت ظریفش می‌چرخاند و به چین پیراهن سفید رنگ و نسبتاً ساده‌اش دست می‌کشید. رقیه درحالی که با آن لباس سفید در تن دخترک و خبری که از وضعیت فعلی به دست آورده بود؛ نگاهی حیرت‌زده به او و شاهرخ کرد و سکوت وحشتناکی که در حیاط حکم‌فرما شده را شکست:
- این کیه؟!
پریناز انگشتان بلند و سفیدش را در انگشتان تپل و آفتاب سوخته شاهرخ قفل کرد. همه نگاه‌ها با این کار او به دستشان دوخته شد. دو جاری خاله زنک نیز از پشت پنجره‌ی ترک خورده به این بلبشو می‌نگرستیند. رعنا جاری کوچک‌تر، باسیاست و زیرک به زهره گفت:
- ببین آقا شاهرخ دوباره هوو آورده یا ماه؟! این دختره چطوری زنش شده؟! نکنه شاهرخ تام کروز شده و ما خبر نداریم؟!
با این سخن او زهره همان‌طور که فنجان چایش را به سوی لب‌های غنچه‌شده و سرخش می‌برد؛ تک‌خنده‌ای کرد. سپس با شیرینی‌ای دهانش را شیرین کرده و خطاب به جاری‌اش گفت:
- والا از شاهرخ که چیزی بعید نیست.‌.. من که هیچوقت روزی که اون ستاره چشم‌سفید رو هوو آورد سر کوکب و رقیه رو یادم نمی‌ره، اون موقع هم همین‌ها رو می‌گفتیم.
رعنا با آن صدای نازکش هومی گفت و حیاط را نگریست تا بتواند کمی از فضولی‌اش را کند. در این لحظه ناگهان رعنا با احساس کردن سایه‌ای ناشناس بالای سرش جیغ کوتاه اما پر از هراسی کشید و با حیرت به عقب بازگشت و چهره‌ی اکرم خانم مادرشوهر اخمویش مقابل چشمان درشت قهوه‌ای‌اش پدیدار شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,260
مدال‌ها
15
اکرم، رعنا را با دستان ظریف و تازه لاک‌خورده‌اش پس زد که سبب تولید جیغ کوتاه و نازکی از میان تارهای صوتی حنجره‌ی او شد. با فضولی خاصی در چشمان سبز رنگش نگاهی به هیاهویی که در حیاط باصفای خانه پدید آمده بود، کرد. با بالا رفتن ابروهای نازک قهوه‌ای و جغدی شدن چشمانش به رعنای درازشده‌ روی زمین رو کرد و با حیرت خاصی پرسید:
- این دختره‌ی چشم ابرو مشکی کنار شاهرخ کیه دیگه؟!
رعنا با تکیه کردن دستان ظریفش بر روی زمین، از جای خود برخاست. در همان شرایط جواب اکرم را با صدای لرزان و پرلکنتی داد:
- فک... فکر کنم آق... آقا شاهرخ، شاه پسرتون دوباره ز... زن گرفتن.
ناگهان اکرم با جواب رعنا خشکش زد. درحالی که تیله‌های قهوه‌ای‌اش مملو از تعجب و کمی ترس شده و صورتش همانند مرده سفید شده بود نگاهی به زهره کرد و با شوک‌زدگی و اشاره‌ای به رعنا پرسید:
- چی؟! زهره چی می‌گه این؟!
زهره که دست و پایش را گم کرده بود سعی کرد با دست کشیدن بر روی دامن آبی گل‌گلی‌اش که روی شکم بالارفته‌ و باردارش را پوشانده بود، مضطرب جلوه نکند:
- خو... خوب مامان جان، رعنا راست می‌گه دیگه شاهرخ با یه زن خوشگل لباس سفید اومده خونه دست تو دست قصاب محل که نیست زنشه دیگه!
یک آن اکرم از شدت حیرت و شک‌زدگی خون به مغزش نرسید و درحالی که با آن صندل‌های پاشنه‌بلند قهوه‌ای همانند غولی به حیاط می‌دوید و تلق و تلوق می‌کرد، با آن صدای کلفتش دادی زد که ستون‌های خانه لرزیدند:
- شاهرخ!
شاهرخ که دستش را دور شانه نازک پریناز حلقه کرده بود، با شنیدن صدای مادرش ناخودآگاه دستش را انداخت. ستاره که همانند همیشه به دیگران القاب گوناگون می‌داد؛ این‌بار مادر شوهرش را زیر لب این‌گونه خطاب کرد:
- خشم اژدها وارد می‌شود!
این لقب در آن لحظه بسیار به او می‌آمد، چون صورت رنگ‌پریده‌‌اش سرخ شده بود و از زور عصبانیت سی*ن*ه‌اش بالا و پایین می‌شد. شاهرخ که می‌دانست مثل همیشه دعوای درست و حسابی با مادرش دارد سعی کرد از در ملایمت که اصلا به آن سیبیل کلفت و صدای گوش‌خراشش نمی‌آمد، وارد شود:
- جا... جانم مامان؟!
اکرم همان‌طور که با آن چشمان از کاسه‌درآمده‌ی ریزش دست به کمر زده بود؛ نگاهی تحقیرآمیز به دخترک چشم ابروی مشکی‌ای که خودش را پشت پیکر عظیم شاهرخ پنهان کرده بود انداخت و با زل زدن طلب‌کارانه‌ای در چشمان مشکی و درشت شاهرخ با صدایی گله‌آمیز غرید:
- این دختره کیه دوباره؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
با این سخن اکرم، پریناز نگاه چپ‌چپی به شاهرخ انداخت. مگر او نگفته بود عکست را به مادرم نشان دادم و او سخت تو رو پسندیده است؟ مگر نمی‌گفت مادرم گفته نجابت از صورت این دختر می‌بارد و اگر عروسم شود همانند نوکرش بادش می‌زنم؟ پس چرا آن تعریف و تمجیدها به چهره‌ی این گوزیلای خشمگین نمی‌خورد؟ درحالی که چشمان درشتش گرد شده و دستی به پیراهن سفید رنگ بلندش زده بود؛ نگاه به شاهرخ کرد و با لحن جیغ‌مانند و لوسی گفت:
- شاهرخ؟! این‌ها چی می‌گن؟! مگه نگفتی بهشون گفتم راضی‌ان؟!
شاهرخ درحالی که طبق عادت همیشگی دندان‌های زردش در دهانش می‌لرزید و نمی‌دانست نخست به چه کسی جواب پس بدهد؛ دستان سیاه‌سوخته‌اش را به نشانه‌ی تسلیم مقابل پریناز بالا برد و با دوباره گرفتن دست او رو به خانواده‌اش که آتش از چهره‌شان می‌بارید گفت:
- مادر جان این دختر زنمه اسمش هم پرینازه... .
می‌خواست به دفاع از زن جدید و دلربای تازه‌ از راه رسیده‌اش ادامه دهد که اکرم خانم درحالی که روسری آبی‌اش را روی موهای قهوه‌ای‌اش که چند تار موی سفیدش را هم رنگ کرده بود صاف می‌کرد، با صدای نخراشیده و عصبی‌اش گفت:
- زنته؟! من تا حالا چرا ندیده بودمش؟! حرمت بزرگ‌تر کوچیک‌تر کجا رفته؟ پشت بوم خونه‌ی آقا شجاع؟!
شاهرخ که مانده بود چه‌گونه جو به وجود آمده را آرام کند، بر حسب عادت آستین کت مشکی‌اش را تا آرنج بالا زد. با این کار سعی می‌کرد تمرکزش را جمع کند تا بتواند راه حلی پیدا کند. اکرم که عادت پسرش را می‌دانست و نمی‌توانست ده دقیقه صبر کند تا گل پسرش تمرکز کند بار دیگر جیغ زد:
- شاهرخ!
با بلند شدن جیغش شانه شاهرخ از ترس پرید. کوکب و ستاره که جرئت صحبت نداشتند نخودی خندیدند؛ اما رقیه دلش برای شوهرش می‌سوخت و فقط لب‌های صورتی نازکش را می‌جوید. سرانجام شاهرخ ته‌مانده شهامت نداشته‌ی وجودش را جمع کرد و با آب دهان قورت دادن صدادار و هراسانی گفت:
- خوب مادر جان عاشقش شدم! شما بودی عاشق یه همچین زن زیبای دلربایی نمی‌شدی؟َ!
بعد با آن چشمان باباقوری‌اش به پریناز زل زد. پریناز با حرف‌ها و این رفتار او با عشوه پشت‌‌ چشمی نازک کرد؛ اما اکرم خانم که بیش از پیش عصبی و صورتش همانند گوجه‌فرنگی شده بود با چشمان ورقلمبیده‌ی بیرون‌زده‌اش خواست چیزی بگوید که ستاره با بذله‌گویی و وقاحت همیشگی‌اش گفت:
- والا آقا شاهرخ از نظر شما مگس ماده هم دلرباست!
کوکب با شنیدن حرف او با چشمان زیتونی‌اش چشم‌غره‌ای نثار ستاره نیش باز کرد و با گذاشتن دستش بر هیکل فربه‌اش و پوزخند زهرآگینی گفت:
- لابد تو هم از همون مگس‌هایی دیگه ستاره خانم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,260
مدال‌ها
15
با این سخن کوکب، ستاره با آن چشمان عسلی درشت و دلربایش چشم‌ غره‌ی سنگینی به او رفت. شاهرخ با احساس بدبختی زیادی به هیاهوی روبه‌رو و پرینازی که مدام دستش را پس می‌زد نگاه می‌کرد؛ اما گویا این آشوب‌ها برای شاهرخ بیچاره کافی نبود و همان لحظه زنگ در طوسی حیاط بزرگ خانه به صدا درآمد. ستاره که نزدیک به در بود، با خستگی و غرغر زیر لبی در مقابل نگاه دیگران از جا بلند شد و در را باز کرد. ساسان همان‌طور که کوله بزرگ سیاه‌اش را در دست راستش گرفته کیف صورتی سمیرا را نیز در دست چپش گرفته بود. سمیرا همان‌طور که زیر لب غرولند می‌کرد بر کول برادر مانند گوریلش آویزان شده بود. چون او وزن زیادی داشت ستاره اغلب گوریل خطابش می‌کرد و این لقب را برایش انتخاب ‌کرده بود. میلاد هم همان‌طور که از فرط خستگی نمی‌توانست چشمان عسلی‌‌اش را باز نگه دارد پشت سر آن‌ها وارد خانه شد. سمیرا درحالی که مثل همیشه پس از ورود به خانه از روی شانه‌های ساسان مانند یک عقاب همه‌جا را رصد می‌کرد،
نگاه‌اش قبل از هر چیز به پدر بی‌مصرفش شاهرخ، کنار یک زن سفید پوش زیبارو برخورد و درحالی که چشمان نیمه‌باز قهوه‌ای‌اش گرد شده بودند با صدایی حیرت‌زده و جیغ‌مانند، بدون سلام و مقدمه‌ای گفت:
- بابا؟! این کیه دیگه؟!
شاهرخ از آمدن نابه‌هنگام بچه‌هایش ناراضی و مانند خری در گل مانده بود، نمی‌دانست چه بگوید. درحالی که کوکب و ستاره با بدجنسی و پلیدی ذاتی‌شان به بیچارگی او می‌خندیدند، رقیه‌ی همیشه مهربان دلش به حال شاهرخ سوخت و به کمکش آمد:
- هیچی عزیزم مهمون هستن، دیدن ما اومدن.
ساسان که از سمیرا سنش بیش‌تر بود و درباره همه‌چیز آگاهی داشت، نگاه عاقل اندر سفیه به رقیه‌ای انداخت که از اضطراب با روسری‌ زردش بازی می‌کرد. با ابروی مشکی و پرپشت بالارفته‌اش و لحن تردیدآمیزی پرسید:
- پس چرا مثل میمون آویزون شده از درخت این‌جوری به بابا چسبیده؟!
با این حرف او چشمان پریناز از بی‌ادبی‌اش سرخ شد؛ اما کوکب نگاه خندان و افتخارآمیزی به شاه‌پسرش انداخت که این‌گونه هووی تازه‌رسیده‌اش را با خاک یکسان کرده بود. رقیه درحالی که صورتش همچون برف سفید شده بود به سوی بچه‌ها رفت و با تشری که از مهربانی آوایش چیزی کم نمی‌کرد گفت:
- عه بی‌ادبی ساسان خان؟! برین تو بچه‌ها بدویین برین بازی کنین تا من بیام... .
همان‌طور که این‌ها را می‌گفت ساسان و سمیرا را کشان‌کشان به سوی در ورودی خانه‌ی بزرگ‌شان برد؛ اما میلاد آن‌قدر خوابش می‌آمد که حتی حوصله‌ی حرف زدن هم نداشت و از خدا‌ خواسته پشت سرشان راه افتاد. با رفتن بچه‌ها شاهرخ نفس عمیقی کشید که یکی از دردسرهایش کم شده و به خیر گذشته بود، برای همین با اعتماد به نفس دوباره‌ای گفت:
- به هر حال پریناز الان زن منه، حرفی دارین؟! خبر ندادم الان عقد کردیم گذشته هم گذشته، این هیئت رو هم جمع کنین که بدجور گرسنمه.
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,205
مدال‌ها
10
با این حرف شاهرخ همگی به یک‌دیگر نگاه کردند. اکرم و زنان او می‌دانستند آبی که ریخته است را دیگر نمی‌توان جمع کرد و در آن موقعیت که بچه‌ها هم در خانه بودند، صلاح نبود مخالفت بیش‌تری کنند. رقیه دستی به پیراهن آبی‌اش کشید و همان‌طور که به سمت در شیشه‌ای ورودی می‌رفت، زیر لب با خودش غر‌غر می‌کرد و از این حرصش می‌گرفت که هیچ‌ک.س به گرسنگی آن بچه‌های بیچاره فکر نکرده بود. درحالی که صدای نازکش را بر سرش می‌انداخت با کلافگی فریاد کشید:
- من می‌رم غذا درست کنم بچه‌ها گرسنه‌ هستن، شما هم این شورای حل اختلافتون رو حداقل تو خونه بیارین!
سپس همان‌طور که به شاهرخ و پرینازی که آن را در ذهن خود دخترک لوس خوانده بود نگاه می‌کرد؛ در شیشه‌ای خانه را باز کرد و داخل رفت. اکرم چشم‌ غره‌ی سنگینی به عروس تازه وارد و پسر گولاخش رفت؛ با اکراه رو برگرداند و پشت سر رقیه وارد خانه شد. کوکب همان‌طور که ابروان پرپشتش مانند طناب در هم گره خورده بود، آمد دهان باز کند تا حرفی بزند؛ اما پشیمان شد و بدون گفتن هیچ چیزی دنبال رقیه و مادرشوهرش به سوی آشپزخانه راه افتاد. ستاره نیز در اوج بی‌خیالی گوشی سامسونگش را در دستش گرفت و راهی اتاق خوابش شد تا دوباره خودش را با آن سرگرم کند. کنون در آن حیاط بزرگ شاهرخ تنهای تنها همراه تازه عروسش مانده بود. پریناز با این‌که از او دلخور بود صدایش را تو دماغی کرد و با بازدمی عمیق پرسید:
- شاهرخ جان! بریم توی خونه استراحت کنیم؟ من خیلی خسته‌م!
شاهرخ با شنیدن این سخن از زبان پریناز عزیز دردانه‌اش، او را در آغوش مردانه‌اش می‌گیرد و درحالی که دستی به پیراهن سفید مردانه‌‌ی شیکی که به هیکل غول‌ مانندش نمی‌آید می‌کشد؛ با لحن دلجویانه‌ و مهربانی که از خودش سراغ ندارد می‌گوید:
- ببخشید عزیزم.‌.. .
می‌خواهد بیش‌تر از همسر تازه‌ رسیده و زیبا رویش عذرخواهی کند؛ که اکرم فضول و حسود سرش را از پنجره‌ی آشپزخانه بیرون می‌آورد و خطاب به آن دو می‌گوید:
- شاهرخ بسه دیگه، حداقل این عروس تازه‌مون رو بفرست یه کمکی کنه این‌جا خونه هست کاروان‌سرا که نیست!
شاهرخ با این حرف و حسودی مادرش دستی میان زلف‌های مشکی رنگ خیس و عرق‌ کرده‌‌اش کشید و دندان قورچه‌ای کرد و به طرفداری از پرینازش گفت:
- مگه اون ستاره چیکاره‌ست؟! برو به ستاره بگو که صبح از وقتی آفتاب طلوع می‌کنه تا شب که مرغ ساکت می... .
می‌خواست به دفاعیه‌اش ادامه دهد؛ اما از مزخرف بودن جمله متوجه به اشتباهی در آن شد و با خنده‌ی نخودی پریناز، با کشیدن دستی به پیشانی برآمده و خیسش گفت:
- حالا هرچی! برو به ستاره بگو، از صبح تا شب سرش تو اون لامصبه! خدا خر رو شناخت بهش شاخ نداد!
اکرم همان‌طور که با اخم غلیظی در ابروان قهوه‌ای و نازکش و حسودی وصف‌ ناپذیری به شاهرخ و همسر همانند ماه‌اش می‌نگریست؛ با دست ظریف و لاغرش که بر کمر زده بود زیرلب گفت:
- بالاخره که نوبت من میشه دختر تازه‌ به‌ دوران‌رسیده لوس! بذار شاهرخ فردا بره کله‌پزی، اون‌موقع می‌دونم از این باربی پلاستیکی لاغرمردنی چه‌طوری کار بکشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,260
مدال‌ها
15
رقیه درحالی که قابلمه‌ای بزرگ از کابینت‌های کهنه و درب داغان آشپزخانه بیرون آورد و سبزی‌هایی که از صبح تا به حال درحال پاک کردنشان بود را کناری گذاشت تا با آن‌ها آش رشته‌ای که اکرم شیفته‌ی آن است را درست کند؛ دستی به کمرش زد و با لحن غمگینی گفت:
- مامان اکرم بسه دیگه، ولشون کن! من یه دقیقه پیش بچه‌ها برم شما و کوکب حواستون به غذا باشه.
اکرم با این سخن او چشم‌ غره‌ی ریزی رفت؛ اما هیچ‌ چیز نگفت. رقیه پس از آخرین هم زدن آش از آشپزخانه به سوی اتاق نشیمنی که بچه‌ها در آن بازی می‌کردند رفت و پریناز و شاهرخ هم پس از کمی حرف زدن و به قول کوکب لوس‌ بازی به اتاق‌شان رفتند. سمیرا دختر کوچک شاهرخ و رقیه، همان‌طور که به پشتی‌های قرمز و قدیمی خانه تکیه کرده و به حالت قهر لب و لوچه‌ی سرخش را آویزان کرده بود؛ با چشمان قهوه‌ای دلخورش نگاهی به ساسان انداخت و برای هزارمین بار با لحن لوسی گفت:
- مگه بهم قول ندادی مشق‌هام رو بنویسی؟! الان می‌گی می‌خوام با دوست‌هام برم فوتبال بازی کنم؟! اصلاً برای همیشه باهات قهر می‌کنم، می‌رم خواهر میلاد می‌شم!
ساسان که تازه از شر تکلیف‌های خودش خلاص شده بود؛ می‌خواست به هر طریقی شده سمیرا را از سرش باز کند. برای همین آرام به پشتی تکیه داد و درحالی که مشغول پوشیدن جوراب‌های سفیدش شده بود با لحن پرخنده و موذی‌ای به خواهرش گفت:
- برو سمیرا چه بهتر، میلاد هم خواهر دوست داره بلکه این‌جوری مشقت هم نوشت. تازه دو سه ماه دیگه زن‌عمو زهره یه خواهر یا برادر تپل مپل خوشگل هم براش به دنیا میاره دیگه وقت نمی‌کنه. تا آزاده ازش استفاده کن.
سمیرا که دید هیچ‌جوره برادر بزرگ‌ترش راضی نمی‌شود و لوس‌بازی‌هایش جواب نمی‌دهد؛ تصمیم گرفت از راه دیگر وارد شود به همین‌ خاطر همان‌طور که چشمان قهوه‌ای‌اش را مملو از اشک‌های نمایشی کرده بود تا به خواسته‌اش بکشد؛ آژیر مخصوصش را روشن کرد و با جیغ گوش‌خراش و بچگانه‌ای فریاد زد:
- بابا!
همیشه وقتی لوس‌ بازی‌هایش روی دیگران جواب نمی‌داد، از پدرش کمک می‌خواست؛ اما نمی‌دانست امروز شاهرخ مشغول‌تر از آن است که برای دعوای دو بچه پا درمیانی کند. با جیغ او رقیه در شیشه‌ای اتاق نشیمن را باز کرد و درحالی که انگشتش را به نشانه‌ی هیس روی بینی قوزی‌اش گذاشته بود؛ نگاه دلسوزش را به بچه‌ها دوخت و با صدای آرامش گفت:
- چه خبرته سمیرا؟! خونه رو روی سرت گذاشتی دخترم!
سمیرا درحالی که با پرخاش و دلخوری تیشرت سبز رنگ ساسان را به چنگ گرفته بود؛ با اشک‌های نمایشی روی صورتش نگاهی به رقیه‌ی دلسوزش انداخت و با فین‌فین گفت:
- مامان ساسان تنبله، حرف گوش نمیده، مشق‌های من رو نمی‌نویسه!
 
آخرین ویرایش:
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,260
مدال‌ها
15
رقیه با این سخن سمیرا، تک‌ دختر عزیز دردانه‌اش خنده‌اش گرفت. همان‌طور که دامن آبی‌اش را روی فرش‌ کهنه و قرمز رنگ پذیرایی مرتب کرد و کنار بچه‌ها نشست؛ به جای آن‌که به سمیرا بابت بهانه‌ی عجیب و غریب و غیرمنطقی‌اش چیزی بگوید، با مهربانی خاصی در چشمان قهوه‌ای معصومش رو به ساسان کرد و با سر کج کردن و لحن خواهش‌واری گفت:
- ساسان جان خاله یه کمکی به این خواهر کوچولوت بکن، گناه داره لابد سر کلاس چیزی یاد نگرفته من که سواد ریاضی و فلان ندارم. یه املا فقط می‌تونم بهش بگم.
ساسان درحالی که با این سخن رقیه بازدم عمیقش را بیرون داد و لحظه‌ای برای صحبت با رقیه هم که شده دست از بستن بندهای کتانی سفید و نوی عزیزتر از جانش کشید و با کلافگی خاصی در چشمان زیتونی‌اش که به مادرش کوکب رفته بود، به رقیه گفت:
- نه خاله بلده نمره‌هاش همه بیست از من و میلاد بهتر! یادت نیست به خاطر نوزده و نیم ریاضی‌اش زیر گریه زده بود؟! لوسه لوس!
رقیه با نیم‌لبخندی روی لب‌های ترک‌خورده و کبودش سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. ساسان درحالی که به گره زدن بندهای کتانی دومش مشغول بود با ابروهای در هم‌ رفته و لحنی پر از تردید گفت:
- راستی خاله این خانم که با بابا اومده واقعا زنشه؟!
با این حرف او سمیرایی که زانوی قهر بغل گرفته بود ناگهان سرش را از روی زانوانی که با مانتوی صورتی رنگ مدرسه پوشانده شده‌اند بلند و گوش‌هایش را همانند یک خرگوش تیز کرد تا بهتر از اخبار داغ و جدید اخیر مطلع شود. رقیه درحالی که کلاه بافتنی زرشکی رنگ نصف نیمه و میل‌های قرمز رنگ بافتنی‌اش را برمی‌داشت تا خود را با آن سرگرم کند؛ نفس عمیقی کشید و با چشمان قهوه‌ای از فروغ‌ افتاده‌اش و لحنی بی‌حوصله به ساسان گفت:
- چی بگم والا خاله جان... راسته... معلوم نیست این شاهرخ عقل نداره؟ به یه نفر نگفته دست دختر رو گرفته توی خونه آورده میگه زنمه.
ساسان درحالی که تیشرت عرق‌ کرده و مشکی رنگ تنش را درمی‌آورد و روی مبل تک‌نفره و یشمی رنگ گوشه‌ی اتاق می‌انداخت تا پیراهن نو و جدیدش را بپوشد؛ با نیم‌ لبخند مرموزی روی لب‌هایش طبق معمول شوخی بامزه‌ای کرد:
- معلوم نیست بابا خروسه یا چی که این همه زن می‌گیره!
این را گفت و قبل از این‌که رقیه به دلیل بی‌احترامی به بزرگ‌ترش او را توبیخ کند؛ از اتاق نشیمن به سوی حیاط و در طوسی رنگ حیاط رفته و با گشودن آن به سوی محل قرارش با دوستانش رفت. سمیرا درحالی که دفتر و کتاب‌هایش را با غرغر و تنبلی از کوله‌ پشتی‌ طرح السا و آنایش بیرون می‌آورد تا تکالیف ریاضی‌اش را انجام دهد؛ نگاهی به مادرش کرد و با آوای بچگانه‌اش پرسید:
- مامان ما چرا باید مدرسه بریم؟
رقیه لحظه‌ای دست‌ از بافتن کلاه زرشکی رنگش کشید و نگاه محبت‌آمیزی به سمیرایی که خودش را رو به شکم کف اتاق دراز کرده بود و محاسبات ریاضی‌اش را انجام می‌داد کرد. سپس نگاه‌اش را به زمین دوخت و با آوای آهسته و نازکش پاسخ داد:
- که به یه جایی برسین دکتر بشین مهندس بشین، نه مثل من و خاله‌ها و باباتون.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین