جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

برترین [عروس دریایی‌ها] اثر «مبینا و آیناز کاربران انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط ترنم مبینا با نام [عروس دریایی‌ها] اثر «مبینا و آیناز کاربران انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,965 بازدید, 36 پاسخ و 38 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [عروس دریایی‌ها] اثر «مبینا و آیناز کاربران انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ترنم مبینا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ترنم مبینا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
7,429
29,262
مدال‌ها
15
بعد به گونه‌ای دستانش را بر هم گره زد و روی پاهایش گذاشت که گویی هر کسی او را نشناسد فکر می‌کند حتماً در سیاست یکی از بزرگ مردان است. ستاره که سخت مشغول نوشتن رمان دانشجویی و کلکلی‌اش بود، جواب رعنای پر افاده را با لحن بی‌خیالی داد.
- نه جاری جان راسته. کسانی که سنشون زیاده بیشتر می‌گیرن. حتی میگن تو چین هر کی از این مریضیه بگیره همون جا می‌افته می‌میره. حتی من فیلمش رو دیدم. صبر کنین.
بعد همان‌طور که مشغول گشتن آن کلیپ بود، تکه‌ای از پیتزای مرغ پر سسش را در دهانش گذاشت. سکینه و اکرم که هر دو سن پنجاه سالگی را رد کرده بودند، با وحشت هم را نگاه کردند. سارا که دو تکه از پیتزایش مانده بود را به وسط سفره پلاستیکی راند و بعد عقب کشید. به پشتی قرمز رنگ و طرح لیلی و مجنون تکیه داد و با کشیدن دستی بر پیراهن صورتی رنگ و تنگ تنش که هیکل باریکش را به رخ می‌کشید گفت:
- مرسی اکرم خانم خیلی خوشمزه بود ولی نه این‌که باید به فکر اندامم باشم برای همین بیشتر از نمی‌ت... .
و در همان هنگام صدای پیدایش کردم گفتن ستاره بلند و برق ذوق در چشمان عسلی‌اش نمایان شد. سریع از جایش برخاست و گوشی سامسونگی مشکی را که گوشه‌ای از ضد خشش هم شکسته بود، جلوی جمع گرفت. در آن فیلم، مردی چینی که قصد سوار شدن آسانسور را داشت، با لرزش شدیدی که بر اندام چوب مانندش افتاد، یک‌دفعه‌ای از حرکت ایستاد و پهن زمین شد. اکرم که از ترس مردمک‌های سیاهش تکان می‌خوردند به ستاره نگاه کرد؛ با چشمان قهوه‌ای پریشانش نگاهی به او انداخت و با لرزش مشهودی در صدایش پرسید.
- عروس میگم... چیزه... راهی نیست که بشه این بیماری رو نگرفت؟
ستاره که گویی ماموریت سختی به او داده بودند، عرق مصنوعی‌اش را با پشت دست پاک کرده و همان‌طور که به طرف اتاقش می‌رفت تا گوشی‌اش را در شارژ بزند جواب اکرم را داد.
- چرا مامان اکرم می‌شه. نباید اصلاً از خونه خارج بشی حتی برای دیدن فک و فامیل یا خرید از اصغر بقال.
با این حرف ستاره ناگهان ابروی مشکی رنگ اکرم بالا پرید و با تعجب خاصی در چشمان قهوه‌ای‌اش به او نگاه کرد. سپس همان‌طور که جوری دست به کمر می‌زد انگار ستاره این بیماری را ساخته بود؛ با لحن ترسیده و صد البته طلبکارش از او پرسید:
- مگه مسخره‌ بازیه؟! اگه از اصغر بقال خرید نکنیم که از گشنگی ‌می‌افتیم می‌میریم! با فک و فامیل رفت و آمد نکنیم که دو روز دیگه دستمون می‌ندازن میگن شاهرخ خروس بزدل یه سر به ما نمی‌زنه رفته تو لونه‌ش!
شاهرخ که نزدیک همان‌جا با بالش آبی رنگ و نرمش برای شونصدمین بار مشغول خوردن تخمه‌ی پس از شام دیدن سریال افسانه‌ی جومونگ بود؛ ناگهان نمک نداشته‌اش گل کرد و با نگاه شیطنت‌آمیزی در تیله‌های مشکی‌اش، از مادرش اکرم شوخی‌وار و پرخنده از او پرسید:
- مادر جان آخرش من خروسم یا بز؟
 
آخرین ویرایش:
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Apr
7,429
29,262
مدال‌ها
15
اکرم که هنوز سر قضیه کرونا و نرفتن به پیش بقالی و فامیل ناراحت بود، نمک‌دان کوچک وسط سفره را برداشت و با انحرافی زیاد به طرف شاهرخ پرت کرد. شاهرخ هم برای این‌که از سرش محافظت کند دستانش به صورت ضرب‌دری کرد و بالای سرش گرفت؛ اما نمک‌دان به پایه میز تلویزیون برخورد کرد. پریناز که خطا رفتن نشان مادر شوهرش را دید ریز‌ ریز شروع به خندیدن کرد. سکینه هم که کلافه شده بود رو به جمع با صدای حرصی گفت:
- وای لطفاً کمتر درمورد خرونا حرف بزنین. از همین الان حس می‌کنم تب کردم.
اکرم که کنارش نشسته بود از او سریع فاصله گرفت. پریناز هم که هم‌چنان ریز می‌خندید، با حرف سکینه نتوانست جلوی خودش را بگیرد برای همین آغاز خنده بلندش با تقی شروع شد. سکینه از شنیدن صدای بلند خنده‌ای که به صدای بوق کامیون شباهت داشت تعجب کرد و با لحنی کاملاً متعجبی پرسید:
- وا دختر کجای حرفم خنده دار بود؟
پریناز که از شدت خنده پهن زمین شده بود و گهگاهی صدای خوک هم می‌داد، پریشان و خنده رو بر جایش نشست. دست چپش را که انگشتر تراشش بر چشم بود را جلوی دهنش گرفت تا بتواند خودش را آرام کند. بعد از گذشت مدتی که همه چهار چشمی به او زل زده بودند، پریناز آرام شد و با صدای گرفته‌ای گفت:
- سکینه خانم این بیماری اسمش کرونا هست نه خرونا. خرونا اسم یه استان تو اسپانیا هست.
رقیه که از این جمع پر از چشم و هم چشمی خسته شده بود، از جایش برخاست و شروع به جمع کردن سفره و جعبه‌های پیتزا کرد. هنگامی که می‌خواست به طرف آشپزخانه برود، صدای در حیاط را شنید. چون به در شیشه‌ای نزدیک‌تر بود؛ به آن طرف نگاه کرد و زهره سرخ شده را دید. زهره همان‌طور که دستانش را به کمر تپل و پیراهن صورتش رنگش زده بود؛ وسط خانه آمد و شروع به صحبت با جیغ کرد.
- شما پیتزا خریدین و به من نمی‌گین! من حامله‌م مثلاً باید بهم توجه کنید! کو پیتزای من؟! من پیتزا می‌خوام! پیتزا می‌خوام!
سپس پاهایش را درست مانند کودک شش ساله به زمین زد. اکرم که از خجالت کار زهره کمر خمیده‌اش را عرق سرد خیس کرده بود؛ سریع با دست‌های لرزان از جایش برخاست و به طرفش رفت. بازویش را گرفت و با لحنی آرام اما ته ریزی از عصبانیت به او گفت:
- زهره جان، عروسم. من مگه می‌شه به فکرت نباشم؟ برات سفارش دادم رقیه برده بذاره تو یخچال برو ازش بگیر. برو آفرین عزیزم.
زهره که گل از گلش شگفته بود، محکم دستانش را بهم کوبید و پنگوئن مانند به آن شکم گنده‌اش به طرف آشپزخانه دوید. اکرم که این کارش را دید سرش را به نشان تاسف به چپ و راست تکان داد و بعد با لبخند مسخره‌ای رو لبش به سکینه گفت:
- بخشید چون این دختر حامله شده رفتارش هم مثل بچه‌ها شده.
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,495
5,563
مدال‌ها
5
سکینه زیر لب یک بله عادی هست گفت و چادر سیاهش که روی کمرش افتاده بود را به سرش کشید. درست زمانی که کل خانه در سکوتی لذت بخش غرق شده بود، سمیرا بلند به پدرش گفت:
- بابا من رو کلاس کنکور بنویس.
شاهرخ که هنوز جلوی تلویزیون لم داده بود، از جایش برخاست و با چشم‌های گردش به دختر کوچکش نگاه کرد. دکمه اول لباسش را از روی خرجی دیگری که به وجود اومده بود، باز کرد و با لحنی کاملا تعجبی گفت:
- کلاس کنکور دیگه چیه؟
ساسان که جعبه پیتزایش را برداشته بود و یک گوشه آرام می‌خورد، پیتزای نصفه‌اش را در داخل جعبه‌اش گذاشت. با تعجبی که از سوی پدرش به او سرایت کرده بود یک نگاه به پدر و بعد به خواهرش انداخت و با لحنی کاملا تمسخر آمیز گفت:
- سمیرا مگه تو کلاس اول نیستی؟ کلاس کنکور می‌خوای چی‌کار؟ هنوز دوازده سال کار داری تو.
سمیرا که از لحن مسخره برادرش بدش آمده بود، دست به سی*ن*ه شد و به حالت قهر صورتش را برگرداند. پریناز از ساعت اولی که به این خانه آمده بود متوجه خنگ بودن دختر کوچک‌تر شاهرخ شده بود، برای همین سعی کرد به صورت عادی با سمیرا حرف بزند تا هوو بزرگ‌ترش از او دلخور نشود. با لحن مثلاً مملو از مهربانی به او گفت:
- سمیرا جونم کلاس کنکور برای کلاس دوازدهمی‌ها هست. تو هنوز خیلی بچه‌ای باید اول نوشتن و حلیات رو یاد بگیری بعد انتخاب رشته کنی و در اخر بری کلاس. سمیرا که اشک در چشمان سیاه و ریزش جمع شده بود، از جایش برخاست و پاهایش را محکم بر زمین کوبید. دوباره وسیله همیشه همراهش را روشن کرد. با جیغ بنفش مایل به قهوه‌ای گفت:
- من می‌خوام از الان برای کنکور بخونم تا خانم دکتر بشم به شماها چه؟! بابا تو هم باید من رو کلاس ثبت نام کنی وگرنه من دیگه دخترت نیستم!
و پا کوبان و گریه کنان به سمت اتاقش رفت. ستاره که از اتاق نزدیک به پذیرایی صدای آن‌ها را شنیده بود، بیرون آمد و همان‌طور که به طرف آشپزخانه می‌رفت تا آب بخورد گفت:
- حق داره وقتی یه دختر کلاس هفتمی میگه می‌خوام برای کنکورم بخونم این بچه هم هوایی میشه.
پریناز همان‌طور که داشت سیبی از جا میوه‌ای که رقیه اورده بود بر می‌داشت تا پوست بکند و به شاهرخ بدهد، نتوانست کنجکاوی‌اش را پنهان کند برای همین با چشم نازک کردن برای ستاره‌ای که در آشپزخانه بود، با لحن مثلاً بی‌خیال و با صدای بلند از او پرسید:
- قضیه این دختر هفتمی چی هست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,495
5,563
مدال‌ها
5
همان‌طور که ستاره در لیوان شیشه‌ای نوشابه ریخته بود و در دست چپش نگه داشته بود، از آشپزخانه خارج شد. برای این‌که به اندازه سر سوزن هم که شده بتواند حرص هوو‌اش را در بیاورد، دست آزادش را به کمرش زد و با لحن حق به جانبی گفت:
- مگه من بی‌بی‌سی هستم که همه اطلاعات رو از من می‌خواین؟ گوشی برای این‌جور چیزها اختراع شده به جای این‌که بیای شوهر مردم رو از چنگشون در بیاری برو کمی اطلاعات عمومیت رو بالا ببر.
شاهرخ که مثلاً رگ غیرتش بالا زده بود، می‌خواست هیکل درشت‌اش را از رو زمین بلند کند و برود حساب ستاره را برسد اما پریناز با آن چشمان درشتش یک نگاه گربه شرک مانندی به شاهرخ کرد. بعد با آرامش به طرف ستاره برگشت و با لحن حرص دراوری به او گفت:
- ولی عزیزم این شغل مختص خودت هست نه من. به هر حال تو قبل از من شوهر دو نفر رو از چنگشون در اوردی.
ستاره که از سرش دود بلند میشد، می‌خواست جواب پریناز را بدهد که اکرم سریع از جایش بلند شد و با عصای طرح دارش محکم بر زمین کوبید و با دندان گروچه ولی آرام گفت:
- بس کنید دختر‌ها الان موقع این حرف‌ها هست؟ باید برین آشپزخونه یه فکری به حال شام کنین. فکر کنم مهمون‌هامون قراره بمونن.
سکینه که متوجه حرف منظور دار اکرم شده بود، از زانو‌اش گرفت و آرام از جایش بلند شد. بعد با ابروان رنگ کرده‌اش اشاره‌ای به دخترش کرده و سپس به طرف اکرم برگشت و با چشم غره به او گفت:
- زحمت نکش مزاحم نمی‌شیم اکرم جون می‌خوایم بریم خونمون، برای شام نمی‌مونیم. دخترم باید بره به درس و مشقش برسه.
بعد به طرف در شیشه‌ای حیاط راه افتاد. اکرم که در دلش حنابندون گرفته بود، خودش را ناراحت نشان داد و آرام همان‌طور که صحبت می‌کرد به طرف حیاط به راه افتاد.
- نه سکینه جون چه مزاحمتی شما مراحمی یه لقمه بود دور هم می‌خوردیم دیگه ولی به هر حال دوباره سر بزنید خوش‌حال می‌شیم.
بعد دستش را پشت سکینه گذاشت و به طرف در هولش داد. رقیه و کوکب که در آشپرخانه بودند و کوکب مشغول غیبت با رقیه بود، با شنیدن صدای همهمه از پنجره آشپزخانه که منظره‌اش رو به حیاط بود، نگاه کرد و رفتن سکینه و دخترش را دید. کوکب که کار اکرم را دید نیشخندی زد و همان‌طور که مشغول خشک کردن لیوان بود، با خنده به رقیه گفت:
- ماشاالله مامان خیلی خوب می‌تونه با زبونش کارهاش رو حل کنه. بدون هیچ دعوا و درگیری سکینه و اون دختر افریته‌ش رو بیرون کرد.
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,495
5,563
مدال‌ها
5
بعد همان‌طور که پوزخند بر روی لبان صورتی رنگش بود، نگاهی به رقیه انداخت. وقتی که قیافه مظلوم او را دید، قبل از آن‌که بگذارد کلمه‌ای از دهان رقیه خارج شود، انگشت اشاره‌اش را در هوا تکان داد و با لحن تندی به او گفت:
- رقیه به‌خدا بخوای بگی که گناه دارن و از این حرف‌ها، بلند میشم می‌شینم.
رقیه که همیشه متوجه جملات عجیب و غریب کوکب نمی‌شد، مثل دفعات قبل قیافه‌اش را شبیه علامت تعجب کرده و آرام سرش را به نشانه نفهمیدن تکان داد. کوکب که متوجه شد دوباره باید سخنرانی کند، گره‌ای بین ابروانش انداخت و بعد با لحن کلافه‌ای گفت:
- این یک اصطلاحی بود که همیشه مادر بزرگ خدابیامرزم که ان‌شاءالله نور به قبرش بباره موقعی که عصبانی بود می‌گفت و جالب این‌جاست که منم اخر سر نفهمیدم منظورش چیه!
رقیه که این حرف کوکب را شنید، صدایش را پس کله‌اش انداخت و با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد. شاهرخ که هنوز پای تلویزیون نشسته بود، هنگامی که صدای خنده رقیه را شنید ظروف میوه را بهانه کرده و به سمت اشپزخانه به راه افتاد. کوکب را دید که بی‌خیال دارد ظرف‌ها را جمع می‌کند و رقیه هنوز در حال خندیدن است.
ظرف‌ها را روی سینک گذاشته و با خنده رو به رقیه گفت:
- به چی می‌خندی تو؟ صدات تا بقال سر محل داره میره.
کوکب که تمام ظرف‌ها را جمع کرده بود، درون کابینت نخودی رنگشان گذاشت و نگاهی به رقیه‌ای که خنده‌اش تمام شده بود و ته لبخندی رو لبش بود انداخت و با لحن بی‌خیالی گفت:
- شاهرخ جوری میگی انگار رقیه رو نمی‌شناسی!
همین که خواست شاهرخ جوابش را بدهد، اکرم دست به کمر وارد آشپزخانه شد و روی چهار پایه کنار دیوار نشست. پریناز هم که دید همه آن‌جا جمع شده‌اند به آن‌ها پیوست. همان لحظه که همه مشغول کار خودشان بودند، صدای داد ستاره از اتاقش بلند شد. شاهرخ و بقیه هراسان به طرفش رفتند و هم زمان پرسیدند:
- چی شده؟
ستاره که همه‌اش در حال بالا و پایین پریدن بود و لباس‌های رنگارنگش را تکان می‌داد، با صورت گریان به شاهرخ نگاه کرد و با صدای لرزان و التماس گونه‌ای به او گفت:
- شاهرخ تو که می‌دونی چه‌قدر متنفرم از سوسک برو بگیرش زیر تختم بود. خیلی‌ هم گنده هست.
میلاد همان‌طور که دلش را گرفته بود از اتاق کناری خارج میشد و می‌خندید پیش عمو‌اش رفت و با خنده و لکنت‌وار گفت:
- عمو... من بهش... گفتم گوشی‌ش رو بده من بازی کنم گفت... نمی‌دم. منم سوسک پلاستیکی که اون‌روز... از اسباب بازی فروشی خریده بودیم رو زیر تختش گذاشتم تا بفهمه دنیا دست کیه.
و بعد به خندیدنش ادامه داد. شاهرخ که از شنیدن حرف آخر میلاد چشمانش تفاوتی با توپ بسکتبال نداشت، سر پر پرشتش را خاراند و با لحن تعجبی گفت:
- میلاد این جمله آخری رو از کجا یاد گرفتی؟
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,495
5,563
مدال‌ها
5
همان‌طور که میلاد باد به غبغب‌اش انداخته بود و دستش را روی سی*ن*ه قفل کرده بود و می‌خواست جواب عموی بزرگش را بدهد، رعنا با سینی حاوی پیتزا و نوشابه به دست و شوهرش ناصر وارد خانه شدند. رعنا سینی را جلوی در، روی زمین گذاشت و با استرس دستش را بر روی لباس کالباسی رنگش کشید و از جمع روبه‌رو‌اش پرسید:
- چی شده؟ کی جیغ زد. روحی، اجنه‌ای چیزی دیدین؟ من یکی رو می‌شناسم کارش همینه اگر می‌خوا... .
ناصر دید اگر جلوی زنش را نگیرد، تا صبح بدون آن‌که فکش خسته شود قرار است حرف بزند، برای جلوگیری از این ماجرا سریع دست سبزه و کثیفش را جلوی دهان رعنا گرفت و مانع حرف زدن او شد و بعد با آرامش خاصی به طرف مادرش، اکرم، برگشت و با لبخندی که دندان سیاهش را به نمایش می‌گذاشت و صدای خماری گفت:
- حله مامان من شما رو از فاجعه بزرگی نجات دادم. بهم افتخار کنید.
و سپس دست ازادش را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و همان‌طور که خم میشد رعنای در حال دست و پا زدن را هم خم کرد. پریناز و رقیه که دیدند الکی دارند وقتشان را تلف می‌کنند به سمت آشپزخانه به راه افتادند و ستاره از ترس ان سوسک پلاستیکی پشت سر آن‌ها شروع به دوویدن کرد. شاهرخ و اکرم هم یک نگاه تاسف برانگیزی بر یک دیگر انداختند. اکرم با افسوس خاصی در صدایش به ناصر اشاره کرد و با کوبیدن دمپایی به رنگ طلایی‌اش بر روی زمین گفت:
- من که هیچ وقت نمی‌تونم این بچه را آدم کنم سریع‌تر از جلوی چشمم جمعش کن و به کلینیکی جایی ببر بلکه اون‌ها تونستن درستش کنن. راستی رعنا رو هم از دستش نجات بده. بدبخت رو خفه کرد.
و سپس با کوباندن عصایش بر زمین به طرف اتاقش به راه افتاد. شاهرخ هم که دید میلاد هنوز آن‌جا وایستاده و از استرس سعی در پاره کردن لباس راه راهش دارد، دستش را گرفت و به سمت اتاقش راه‌نمایی کرد. بعد از اطمینان از بسته بودن در اتاق میلاد به سمت ناصر رفت و پس از جدا کردن رعنا از او، دستش را گرفت و به طرف همان انباری که درونش ناصر را قبلاً زندانی کردند به راه افتاد تا در یک فرصت مناسب او را به کلینیک ببرد. رعنا هم که از شدت خفگی بر روی زمین افتاده بود، بعد از چند بار نفس عمیق کشیدن حالش بهتر شد. سینی را از روی زمین برداشته و همین که می‌خواست به طرف آشپزخانه ببرد، آیفون به صدا در آمد. کلافه، دوباره سینی را روی زمین گذاشت و گوشی قدیمی آیفون را روی گوشش گذاشت و با صدای سردی گفت:
- بله؟ بفرمایید با کی کار داشتید؟
در آن طرف در، مردی در ابعاد غول، دستانی به اندازه لواش، قدی به اندازه نردبان و صورتی که زخمی کنار ابرو‌اش بود، نویدی از آمدن دردسر جدیدی می‌داد. مرد، دستان کشیده‌اش را روی دیوار آجری گذاشت و با صدایی که هیچ تفاوتی با صدای اگزوز خاور نداشت به رعنای کلافه پشت آیفون گفت:
- شاهرخ خان هستن؟ بگین بیاین دم در یه تصفیه حساب کوچیک دارم باهاش.
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,495
5,563
مدال‌ها
5
رعنا که حسابی هوش و حواسش پی ناصر و زندگی‌ معلق در هوایش پرسه میزد، با شنیدن صدای گوش‌خراش مرد مزاحم پشت در، چینی به پیشانی بلندش انداخت و بدون این‌که گوشی سفید آیفون را سرجایش بگذارد تا آن‌جا که می‌توانست صدایش را بلند کرده و شاهرخ بخت برگشته را صدا زد. شاهرخ که بعد از بردن برادرش به آن اتاق، تازه مهلت پیدا کرده بود سراغ تازه عروسش برود، با شنیدن صدای زن داداشش پوف با صدایی کشید و مانند کودک پنج ساله که عروسکش را از آن گرفته بودند پایش را بر زمین کوباند. دوباره راهش را در همان حیاط کوچکشان عوض کرد و به سمت پذیرایی به راه افتاد. رعنا که با شنیدن صدای پای شاهرخ خیالش راحت شده بود، تازه نگاهش به آیفون افتاد. آن را با افسوس و تکان دادن سرش به‌خاطر حواس پرتیش سر جایش گذاشت و بعد از برداشتن سینی دوباره به سمت آشپزخانه به راه افتاد که شاهرخ جلوی راهش قرار گرفت.
- یه مردی جلوی در کارِت داره. با اون صداش. اَه! اَه!
شاهرخ که با حرف‌های رعنا لامپی بزرگ بالای سرش روشن شده بود، با شک به سمت آیفون رفت. آیفون را به دست زمختش گرفت و صدایش را تا آن‌جا که توانست نازک کرد و لرزان گفت:
- بله؟ با کی کار داشتین آقا؟
اصغر که زیر نور شدید خورشید کلافه شده بود و لنگ دور گردنش را به صورت آفتاب سوخته و پر عرقش می‌کشید، باشنیدن صدای زن دیگر پشت آیفون عصبانی شد. صدایش که از عصبانیت خش‌دار شده بود بلند کرده و گفت:
- خانم محترم! بهتون گفتم برین شاهرخ رو صدا کنید. با زبون مادریم فارسی حرف ‌می‌زنم چرا نمی‌فهمین؟
شاهرخ که مطمئن شد کسی که جلوی در انتظارش را می‌کشد اصغر بوغ هستش. با اضطراب و دستی لرزان آیفون را سرجایش گذاشت و سرگردان به دور خودش چرخید.
***
بوغ در ترکی به معنی سبیل هست
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین