جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [عروس دریایی‌ها] اثر «مبینا و آیناز کاربران انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط ترنم مبینا با نام [عروس دریایی‌ها] اثر «مبینا و آیناز کاربران انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,460 بازدید, 36 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [عروس دریایی‌ها] اثر «مبینا و آیناز کاربران انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ترنم مبینا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ترنم مبینا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
شاهرخ با نفس عمیقی از در قفل‌شده‌ی اتاقک برگرداند و به سرتاپای افرادی که مقابلش ایستاده بودند؛ نگاهی انداخت و خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای کوبش مشت‌هایی بر درب شیشه‌ای خانه در گوش‌هایشان پیچید. کوکب درحالی که با حیرت به در نگاه می‌کرد؛ ابروی قهوه‌ای رنگش بالا پرید و با نگاهی به رعنا ناباور پرسید:
- مگه سکینه خانم قرار نبود عصر بیاد؟ کیه این وقت ظهر؟
رعنا با این سخن او نگاهی بر ساعت مشکی، قدیمی و خاک‌گرفته‌ای که به کمک میخی بر دیوار سفید و پر ترک خانه‌ی قدیمی‌شان زده شده بود نگاهی کرد؛ با دیدن عقربه بزرگ روی دوازده و عقربه‌ی کوچک روی چهار شانه‌ای بالا انداخت و با لحن نامطمئن و مالامال از تردیدی پاسخ داد:
- همچین هم ظهر نیست والا ساعت چهار شده، دیگه با این اتفاقات ظهر و بعدازظهر قاطی شده. شاید زودتر اومده.
با این توضیحات نگاه ترسیده و مملو از اکراهی به در اتاقکی که ناصر موقتاً در آن خوابیده بود نگاهی انداخت و با لحن نگران و پریشانی رو به کوکب و شاهرخ پاسخ داد:
- فقط باید دعا کنین این غول بیابونی تا شب که سکینه خانم و اون دختر مارمولکش می‌رن بیدار نشه که بدبخت دو عالم می‌شیم.
این‌ها را گفت و پا تیز کرد که برای باز کردن در آن‌ها را ترک کند؛ اما انگار که چیزی یادش آمده بود به عقب بازگشت و با لحن پرسش‌گری رو به کوکب پرسید:
- راستی ناهار آماده هست اگه سکینه خانم بود؟
کوکب بازدم عمیقش را بیرون داد و درحالی که میان تشک، پتو و پارچه‌هایی که کنار اتاقک تلنبار شده بودند؛ دنبال چادر گلگلی‌ و سفیدش می‌گشت؛ نگاهی به رعنا انداخت با اکراه خاصی در لحن پرتاسفش پاسخ داد:
- آش که داریم ولی یه غذای دیگه هم بود بهتر می‌شد. الان اون دختره‌ی وزه و امروزی‌اش می‌خواد ما رو مسخره کنه که آره سوپ و آش غذا نیست!
پریناز که هیچ‌گاه زبانش از پاسخ‌های دندان‌شکن کوتاه نبود؛ درحالی که همانند کوآلا خود را بیشتر به شاهرخ می‌چسابند؛ ابروی مشکی رنگ و پرپشتش را بالا پراند و با ناز و عشوه‌ی زیادی در صدای دلنوازش گفت:
- خوب چرا جلوشون آنلاین غذا سفارش نمی‌دین که کلاستون هم بالا بره؟
رعنا درحالی که ناخودآگاه نگاه تحسین‌آمیزش روی پریناز فرود آمد و از زیرکی و سیاست بالای او به وجد آمده بود؛ نگاهی به کوکب که با این حرف او احساس گیجی می‌کرد انداخت و با بی‌طرفی خاصی لب گشود:
- بد چیزی هم نمی‌گه ها! تازه دخترش هم چشمش درمیاد.
کوکب درحالی که با گیجی و سردرگمی خاصی در تیله‌های زیتونی‌اش به سه نفری که مقابلش از خرید آنلاین صحبت می‌کردند نگاهی می‌انداخت؛ ابروی قهوه‌ای‌اش را بالا پراند و با لحن پرسش‌گری پرسید:
- آنلایند چیه دیگه؟ یعنی چی آنلایند بخریم؟!
 
آخرین ویرایش:
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
با این سخن او ستاره‌ای که تازه از اتاقش بیرون آمده بود؛ قهقهه‌ی تمسخر آمیزی سر داد و درحالی که مقابل نگاه گیج و ناآگاه شاهرخ و کوکب و رعنا و پریناز آگاهی که نیش‌شان تا بناگوش باز شده بود ریسه می‌رفت؛ رو به کوکب پرخنده و با صدایی پر شور و هیجان گفت:
- آنلایند؟! آنلایند؟! اون آنلاینه. یعنی از اینترنت با تلفن غذا سفارش میدی برات میارن فست‌ فود و این‌ها.
کوکب درحالی که با آن چشمان زیتونی نگاه چپ چپ و دلخوری به ستاره می‌انداخت؛ چادر گلگلی‌اش را از زیر کوه پتوها و پارچه‌ها بیرون کشید و با لحن پر از تمسخر و اکراه به ستاره پاسخ داد:
- خیلی خب حالا برای ما آدم شده فست‌ بود آنلایند یاد گرفته‌! من میرم در رو باز کنم شما این غذا آنلایند رو آماده کنین.
این را گفت و بدون این‌که منتظر پاسخ طعنه‌آمیز و تمسخرگرانه‌ی دیگری از سوی جاری و هووهای جوان ‌و امروزی‌اش که هنوز به او می‌خندیدند بماند؛ با غرغر دستی بر کمرش زد؛ چادر گلگلی‌اش را مقابل بدن و صورتش کشید و به سمت در رفت؛ آهسته دستگیره نقره‌ای و زنگ‌ زده‌ی در را گشود که با چهره‌ی سکینه و دختر افاده‌ای‌اش سارا مواجه شد. درحالی که سعی می‌کرد به سارایی که حتی روسری نگذاشته و کلاه مشکی رنگ روی موهای مصری و شکلاتی‌اش را کافی دانسته بود، چشم‌ غره نرود؛ نگاه محبت‌آمیز نمایشی‌ای به آن‌ها کرده و چادرش را کمی جلوتر کشید تا تعارف‌هایش برای داخل آمدن‌ را آغاز کند:
- سلام سکینه خانم بفرمایید داخل خوش اومدین. بفرمایید، بفرمایید، بفرمایید.
سکینه‌ی چادر سیاه به سر و دخترش سارا با آن هودی گربه‌ای، سلامی کردند و داخل خانه آمدند. شاهرخ در حالی که با پریناز عزیزش به استقلال آن‌ها می‌دوید؛ فورا مقابل سکینه خانم زانو زد و دستش را بوسید. سکینه که از این حرکت شاهرخ و نگاه‌های مملو از حسادت کوکب خرکیف شده بود؛ دستی میان زلف‌های مشکی رنگ او کشید و با خنده‌‌ی که دندان‌های زرد و یکی‌درمیان ریخته‌اش را نمایان می‌کرد؛ گفت:
- عه نکن پسرم زشته!
سپس همان‌طور که شاهرخ را صمیمانه در آغوش گرفته بود به پریناز اشاره کرد تا جلو بیاید. شاهرخ با این حرکت اون کنار رفت و پریناز برای خودشیرینی پیش شاهرخ هم که شده به دست سکینه خانم هجوم آورد تا آن را از روی احترام ببوسد؛ اما سکینه مانع این کار شد و با بغل کردن پریناز دست آزادش را بر دیوار سفید رنگ کنارش زد و با تحسین خاصی در آوای پر لهجه‌اش گفت:
- ماشالله بزنم به تخته چه صورت زیبایی، چه قد و بالای رعنایی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
پریناز که برای اولین بار در امروز یک تعریف از اطرافیانش به جز شاهرخ شنیده بود، چشمانش را بر حسب عادت درشت کرد و از سر ذوق چین‌های پیراهنش را همانند پرنسس‌ها به نشانه‌ی احترام بالا برد. بعد جوری که می‌خواست مثلا غرورش را حفظ کند با لحنی مملو از خودشیفتگی گفت:
- ممنونم از تعریفتون، خودم می‌دونم.
سکینه با این سخن و وقاحت پریناز از حیرت زیاد چشمان ورقلمبیده و قهوه‌ای‌اش گرد شد و ابروی قهوه‌ای‌اش بالا پرید؛ اما به خاطر علاقه‌ی زیادش به شاهرخ چیزی نگفت. با جوی که پیش آمده بود رعنا برای این‌که دلخوری ناشی از سخن پریناز را از دل سکینه دربیاورد به پشتی‌های قرمز رنگ پذیرایی اشاره کرد و با لبخند ملیح و خوش‌رویی رو لب‌های سرخش گفت:
- بفرمایید بشینین سکینه خانم. سارا جان تو هم بشین من می‌رم یه چیزی بیارم. راحت باشین.
سکینه درحالی که نگاه سنگینش را از صورت زیبا و وسیم پریناز برمی‌داشت؛ رخ پر چروک و کهن‌سالش را به سوی رعنا برگرداند و با نیم‌لبخندی جدی روی لب‌های کبودش گفت:
- مرسی دخترم.
رعنا با احترام لبخندی به او زد و به سمت آشپزخانه راه افتاد تا تنها میوه‌ی یخچال یعنی خربزه‌ای که یک ماهی می‌شد کف جامیوه‌ای جا خوش کرده بود را برای آن‌ها پاره کند و بیاورد تا از آنلاین‌شاپ یا به قول اکرم که می‌خواست از همه‌چیز سر در بیاورد؛ اما کلمات را اشتباه می‌گفت دکان برخط خریدی بکنند‌. در این هنگام سمیرا با با شور و نشاطی که انگار پس از اذیت کردن میلاد بیچاره به دست آمده بود وارد اتاق شد و با لحن لوس و بچگانه، اما بامزه‌ای بلند گفت:
- سلام خاله سکینه.
سکینه نگاهی به دختر هیکل‌استخوانی و قد بلند، اما بامزه‌ی روبه‌رویش انداخت. درحالی که سرتاپای او را که با چین‌های پیراهن صورتی و طرح توت‌فرنگی مشغول بازی بود؛ با نگاه سنگینش ورانداز می‌کرد ابرویی بالا انداخت و با لهجه‌ی اصفهانی‌اش یکی از آن اصطلاحات عجیب و غریبش را با لحن پرسش‌گر و چشمان ریزشده‌ای به کار برد:
- دختر جان تو چرا انقدر خشکی؟
با این سخن او اخمی میان ابروهای کم‌پشت و قهوه‌ای سمیرای کوچک نشست. خشک است؟ مگر باید خیس باشد؟ نگاه کنجکاو و شک‌بر‌انگیزی به سرتاپایش انداخت و با لحن ناباوری از سکینه خانم پرسید:
- خشکم؟
سکینه با این سخن او سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و درحالی که گوشه‌ی روسری مشکی رنگش را صاف می‌کرد و مقابل شاهرخی که کنار پریناز سرگرم موبایل بود و به کسی اهمیتی نمی‌داد آن را جلو می‌کشید؛ با لحن مطمئنی دوباره تاکید کرد:
- آره دیگه خشکی دختر جان.
سمیرا که نمی‌دانست خشک بودن استعاره‌ای از لاغر بودن است؛ شانه‌ای بالا انداخت و با دو به سمت در شیشه‌ای پذیرایی رفت؛ آن را گشود و وارد حیاط شد. سپس شیر شلنگ قرمز رنگی که روی زمین رها شده بود را باز کرد و بدون هیچ مقدمه‌ای آن را روی خودش گرفت.
 
آخرین ویرایش:
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
سکینه که حواسش به خربزه‌ی شیرینی که رعنا آورده بود پرت شده و مدام آن‌ها را با چنگال در دهانش می‌ریخت؛ نگاهش به سمیرا افتاد و خربزه‌ای که در گلویش پرید و سبب سرفه‌هایش شد؛ توجه دیگران را به نقطه‌ای که نگاه می‌کرد؛ جلب نمود. سمیرا در حیاط شلنگ را با فشار آب زیادی روی سرش گرفته و همانند موش آب‌کشیده‌ شده بود. سکینه که شستش خبردار شد که سمیرا منظورش را از خشک بودن اشتباهی گرفته است؛ با صدای بلند و عصبی‌ای فریاد زد:
- دختر جان چی‌کار می‌کنی شلنگ رو اون طرف بنداز سرما می‌خوری!
چند دقیقه‌ای سکوت و حیرت در جمع حاکم بود و فقط شوک‌زده سمیرا را نگاه می‌کردند؛ اما کم‌کم زمزمه‌ی خنده‌های رعنا، پریناز و سارا به آواز سکوت جمع‌شان رنگ و بو داد. سارا درحالی که می‌خندید از مقابل نگاه مادرش که حرص می‌خورد و محکم با دست بر پایش می‌زد؛ بلند شد، به سوی حیاط رفت و شلنگ را از دست سمیرا گرفت. سپس با خنده‌ای که دندان‌های تازه ارتودنسی‌شده‌اش را نمایان می‌کرد؛ نگاهی به صورت بامزه‌ی او که تارها موهای قهوه‌ای خیسش به آن چسبیده بودند انداخت و پر خنده پرسید:
- عه سمی جون چرا خودت رو با شلنگ خیس کردی؟
سمیرا با اخمی روی پیشانی سفید و آویزان کردن لب‌های سرخ و بچگانه‌اش، اشاره‌ای به سکینه‌ای که از حیرت خربزه در دهانش مانده بود کرد و با لحن لوس و صدای خردسالانه‌ای پاسخ داد:
- آخه خاله سکینه گفت خشکی، من هم رفتم خودم رو خیس کردم که خشک نباشم.
سارا با این حرف او قهقهه‌ای و پریناز و رعنا هم لبخند ریزی زدند. سارا همان‌طور که با ذوق و مهربانی خاصی که اغلب از او و مادرش سر نمی‌زد؛ لپ‌های سرخ و بانمک سمیرا را می‌کشید؛ او را در آغوش گرفت و با خنده‌ی محبت‌آمیزی در لحنش گفت:
- خیلی خب سمی جون بریم با هم‌دیگه موهات رو سشوار بکشیم بعد هم با هم بازی کنیم خوب؟
با این وعده‌های شیرین او لبخند رضایت خاصی روی لب‌های سرخ سمیرا آمد و با خوشحالی و خوشنودی بسیاری سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. پرینازی که در این لحظه بهترین موقعیت را برای نشان دادن باکلاسی‌اش نسبت به این خانواده یافته بود؛ خنده‌ی ریزی کرد و با صاف کردن گلویش و لحن تمسخرآمیزی رو به سارا گفت:
- گرچه این‌جا سشوار نداره من هر چی گشتم نبود. البته همین بخاری و حوله‌ی سر هم وجودش تو چنین محله‌ای شاهکاره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
با این سخن او رعنا و کوکب چشم‌غره‌ی سنگینی رفتند و از پریناز افاده‌ای و خودشیفته رو برگرداندند. سارا نیز همان‌طور که سمیرای کوچکش را در آغوش گرفته بود؛ به سوی ساک بنفش رنگش که کنار مادرش و سینی خربزه قرار داشت رفت و همان‌طور که سشوار قرمز رنگش را از آن بیرون می‌کشید؛ رو به پریناز با لحنی که دیگر نه تنها محبتی در آن نبود، بلکه چاشنی تمسخر داشت گفت:
- من از کاخ پادشاهی‌مون که چند متر اون طرف‌تره سشوار آوردم پریناز خانم نگران نباشین.
این را گفت و با برداشتن سشوار از مقابل چهره‌ی ماسیده‌ی پریناز و لب‌های خندان دیگران به سوی اتاق رفت تا گیسوان فرفری سمیرایش را خشک کند. معمولا هیچ‌ک.س از این گوشت‌تلخ‌بازی‌های سارا خوشش نمی‌آمد و با تمسخر در غیبتش او را عقل کل خطاب می‌کردند؛ اما کنون که این عروس تازه‌وارد و پرمدعا را خفه کرده بود نسبت به این رفتار گلایه‌ای نداشتند. سرانجام پس از کمی سکوت که بین سکینه و دیگران برقرار شد، بانوی آشوب و هیاهو اکرم خانم قدم‌رنجه کرد و بدون مقدمه‌ای وارد پذیرایی شد. سپس درحالی که سعی می‌کرد هر نوع حسودی را از چهره‌ی خود دور و شادی را جایگزینش کند در اول کار به سوی سکینه رفت و با صمیمیت نمایشی در صدایش گفت:
- عه سکینه جون سلام، کی اومدی؟ مگه قرار نبود عصر بیای؟
سکینه درحالی که سعی می‌کرد نگاهش به هیکل لاغر و قد بلند اکرم چاشنی حسودی نداشته باشد؛ با اکراه از جا بلند شد، با او روبوسی کرد و با فاصله گرفتن سریعی از او دوباره به پشتی قرمز رنگش تکیه داد و با بی‌حوصلگی لب گشود:
- سارا یه‌خرده سرش شلوغ دانشگاه می‌شه گفتیم بیایم یه هم‌نشینی طولانی با همسایه‌هامون داشته باشیم. بالاخره مثل یه خانواده هستیم.
با این سخنان سکینه، اکرم لحظه‌ای با خود درباره‌ی او گفت:
«مرده‌شور همسایگی‌‌ت رو ببرن، من غلط بکنم با تو خانواده باشم هر روز که ریخت نحست رو توی حیاط می‌بینم دیگه چی از جونم می‌خوای؟»
اما ترجیح داد چنین چیزی به سکینه نگوید و آبروی خویش و خانواده‌اش را نبرد، به همین سبب از استراتژی عوض کردن موضوع در پاسخش استفاده کرد:
- به‌به به سلامتی. چه رشته‌ و دانشگاهی قبول شده دختر گلمون؟
واژه‌ی «گل» را با چنان حرصی کشید که رعنا و پریناز لحظه‌ای با خود گفتند کنون است که مادرشوهرشان از حسودی همان‌جا سکته‌ی مغزی و قلبی و خون‌ریزی داخلی و بیرونی و عمودی و افقی را با هم‌دیگر بکند و پس بیوفتد؛ اما اکرم خودش را با خنده‌های نسبتا هیستریک آرام می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
سکینه درحالی که از بغل دستش کیف پلنگی بزرگش را برمی‌داشت و از آن‌ها انبوه کیسه‌ داروهایش را بیرون می‌آورد؛ استکان خالی از چایی که خورده بود را مالامال از آب کرد و برای قورت دادن قرص‌ها نزدیک دهانش برد. سپس لیوان را در سینی گذاشت و همان‌طور که لبخند می‌زد با تحسین و افتخار خاصی در صدایش پاسخ داد:
- معماری تهران دانشگاه دولتی قبول شده. من که از این دانشگاه‌ها سر درنمیارم ولی خودش می‌گه دانشگاه خوبیه.
اکرم درحالی که داشت از حسودی می‌ترکید و با خود فکر می‌کرد چرا هنگامی که سارای از دماغ‌فیل‌افتاده می‌خواست معماری بخواند و دو روز دیگر مهندس شود باید آبرومندانه‌ترین شغل میان پسران او مکانیکی مرتضی پسر کوچکش باشد؟ با این حال طبق معمول اعتماد‌به‌نفس خود را حفظ کرد و بدون این‌که چیزی درباره‌ی این حسرت‌ها و افسوس‌های تراژدی‌اش بگوید؛ با قهقهه‌ی بلندبالا و لحن تمسخرآمیزی گفت:
- معماری؟ مگه دختر نیست؟ می‌خواد دو روز دیگه بره قاطی بیل و کلنگ و سیمان و آجر بنا بشه؟
سکینه درحالی که از شنیدن کلمه‌ی بیل و کلنگ و سطح دانش اکرم حیرت کرده بود؛ خنده‌اش گرفت و بهانه‌ای دستش آمد تا با به رخ کشیدن سواد علمی‌اش او را بیشتر مورد تمسخر قرار دهد؛ بنابراین با چپاندن قاچی خربزه در دهانش گفت:
- نه اکرم جان معمار با بنا فرق داره تو چون فقط پسر داری از این چیزها که سر درنمیاری. دخترم نقشه ساختمون می‌کشه.
رعنا که همیشه مقابل غریبه‌ها و مردم پشت مادرشوهرش درمی‌آمد تا با هم اتحادی سرشار از سیاست و چشم‌نظر بسازند و به قول خودشان مثلا چشم حسودان را کور کنند؛ به کمک اکرم آمد و درحالی که چایش را با قند می‌خورد طعنه‌وار وسط بحث پرید:
- بابا همونه دیگه سکینه خانم، تازه سارا هم که بدنش لاغر به قول خودتون خشکه بالای ساختمون بره دو دقیقه نشده پایین میوفته.
سکینه با این صحبت او چون اطلاعات دیگری از کار و درس دخترش نداشت تا با آن اکرم و عروسش را خفه کند، ساکت ماند؛ اما شاهرخ که به کمک فضای مجازی از این چیزها اطلاع بیشتری داشت با بی‌طرفی خاصی در صدایش سخنان رعنا را اصلاح کرد:
- زن‌داداش معمار که بالای ساختمون نمی‌ره که بیوفته یه‌ گوشه می‌شینه نقشه‌ش رو می‌کشه دیگه.
با این سخن شاهرخ اکرم ناگهان چنان نگاه بدی به او انداخت که شاهرخ کاملا می‌توانست کلمه‌ی خفه بمیر را از آن بخواند. درحالی که جو به شدت سنگین شده بود؛ کوکب برای عوض کردن حال و هوای جمع رو به رعنا کرد و با سعی زیادی برای درست‌گویی گفت:
- رعنا این غذا آنلایند رو سفارش بده کم‌کم فکر کنم سکینه خانم هم گرسنه شده.
 
آخرین ویرایش:
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
چون سکینه تا به حال چیزی درباره آنلایند یا درست‌تر همان آنلاین سفارش دادن غذا نشنیده بود؛ با حیرت زیادی در چشمان ورقلمبیده و خسته‌اش نگاهی به کوکب انداخت و با لحن پرسش‌گری نسبت به او پرسید:
- کوکب آنلایند چیه؟ غذاست؟
با این سوال بدجنسی و خباثت از تیله‌های زیتونی کوکب می‌بارید و از این‌که سکینه نمی‌دانست غذای آنلاین چه چیزی است خوشحال شد؛ چون در این شرایط می‌توانست بیشتر برای او قپی بیاید. به همین سبب اشاره‌ای به رعنا کرد و با لحنی سرشار از خنده‌های شیطانی گفت:
- رعنا می‌خواد از اینترنت براتون فست‌بود سفارش بده. یه غذای خیلی خوشمزه هست.
با این سخن کوکب رعنا که دیده بود سکینه از این چیزها سر در نمیاورد؛ کلمات عجیب کوکب را اصلاح نکرد تا خودی را ضایع نکند. سپس همان‌طور که سکینه با حیرت به او خیره شده بود گوشی مشکی رنگش را از کنار دستش برداشت و در اینترنت کلمه سفارش غذای آنلاین را سرچ کرد. شماره چند رستوران به عنوان نتایج بالا آمدند و رعنا از رستوران فست‌فودی که شیک‌ترین نام را میان آن‌ها داشت زنگ زد و پس از چند بوق سرانجام منشی زن جوان رستوران تلفن را برداشت:
- سلام رستوران پاییزه بفرمایید.
رعنا درحالی که با لبخندی شیطانی و خبیثی خاصی در چشمان قهوه‌ای روشنش به کوکب خنده‌رو نگاه می‌کرد؛ تلفن را مقابل لب‌های سرخش گرفت و با چرخاندن تره‌ای از گیسوان فندقی‌اش که زیر روسری پنهان شده بودند؛ بازگوی لیست سفارش‌های بلندبالایش را آغاز کرد:
- سلام ده تا پیتزا می‌خواستم، چهار تا نوشابه‌ی زرد با شش تا نوشابه‌ی مشکی.
سکینه تا به حال نام پیتزا به گوشش نخورده بود؛ اما با شنیدن اسم نوشابه نتوانست برق شادی را در چشمان پف‌کرده‌اش پنهان کند. او دیابت داشت و محال بود سارا در مواقع عادی اجازه بدهد او نوشابه بخورد؛ اما کنون که در مهمانی بودند، نمی‌توانست چیزی بگوید. پس از انجام سفارش و دادن آدرس خانه رعنا تلفن را قطع کرد و منتظر ماندند تا غذا را بیاورند. اکرم گویا چیزی یادش آمده باشد؛ بر حسب عادت بشکنی در هوا زد و با بلند شدن از روی مبل تک‌نفره‌ی قدیمی‌ای که رویش نشسته بود؛ رو به جمع گفت:
- داشت یادم می‌رفت برای پیش‌غذا آش پختیم. به سارا جون هم بگین بیاد که با هم دیگه بخوریم.
 
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
این را گفت و با تایید جمع تلق‌تلوق‌کنان همان‌طور که با صندل‌های مشکی رنگش روی موزائیک‌های سفید خانه راه می‌رفت تا پاهایش ورم نکنند؛ به سمت آشپزخانه دوید. سریع به سمت اجاق‌گاز قدیمی و سفید آشپزخانه رفت و قابلمه‌ی مسی آش را از روی آن برداشت. سپس قاشق چوبی رنگ مخصوصش را دستش گرفت و با آن مقداری از آش را چشید. طعم فوق‌العاده‌ای داشت و این سبب رضایت اکرم شد. از کابین‌های قدیمی و سفید و قهوه‌ای آشپزخانه چند ظرف شیشه‌ای گود برداشت و در تمام آن‌ها با ملاقه‌ی بزرگ و آهنینش مقدار زیادی آش ریخت. بعد با گل سرخ و نعنا داغ و پیاز داغ طلایی رنگی که رقیه قبل از آمدن سکینه آماده کرد بود، آش‌ها را تزئین کرد و با انداختن صدای پس کله‌اش عروس‌هایش را صدا کرد.
- دخترها بیاین آش‌ها رو ببرین.
رقیه که تنها فرد ساکت جمع بود با شنیدن صدای بلند اکرم بدون آن‌که به کسی چیزی بگوید، از جایش بلند شد، چادرش را دور کمرش پیچید و به سمت اشپزخانه دوید. سپس سفره گلگلی‌شان را که گوشه‌ای از آشپزخانه افتاده بود برداشت و با بردنش به پذیرایی آن را وسط اتاق پهن کرد. سپس پریناز برای این‌که پیش خانواده کمی هم که شده عزیز شود؛ به سمت آشپزخانه رفت و کاسه‌های داغ آش را همراه با قاشق چنگال‌های نقره‌ای_طلایی که اکرم برای پز دادن به مهمان‌هایش خریده بود؛ سر سفره آورد. سارا نیز پس از چند دقیقه همراه با سمیرایی که موهای فرفری‌اش دور صورتش ریخته بودند به پذیرایی آمد و با شنیدن بوی آش نتوانست خود را کنترل کند:
- به‌به چه بویی! چه رنگی!
سپس همان‌طور که سمیرا کوچک را در بغل گرفته بود؛ او را سر سفره نشاند و با قلقک دادن شکمش میان خنده‌های او با مهربانی خاصی در آوایش گفت:
- سمی جون بدو تا لولو را صدا نزدم آش بخوریم قوی بشیم.
سارا خوب می‌دانست سمیرا چقدر از آش رشته و مخصوصا پیاز داغ‌های رویش بدش می‌آمد. سمیرا ناگهان انگار که وسط خنده‌های بلندش بغض کرده بود؛ با حسرت به طرح کباب و دوغ روی سفره نگاه کرد. رقیه که نگاه‌های افسوس‌بار دخترش را دید خنده‌اش گرفت و با خم شدن و بوسیدن لپ او گفت:
- مامان جون اون‌طوری نگاه نکن خاله رعنا پیتزا سفارش داده این رو بخور که بعد پیتزا بخوری.
سمیرا درحالی که با شنیدن کلمه‌ی پیتزا برق ذوق در چشمان درشت و قهوه‌ای‌اش نمایان شده بود؛ به نشانه‌ی شادمانی بالا پرید و با خوشحالی‌ در آوای بانمکش گفت:
- آخ جون پیتزا!
 
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
در این هنگام می‌خواستند شروع به خوردن غذا کنند که ناگهان بانگ زنگ در به صدا در آمد. با شنیدن زنگ در همگی به یک‌دیگر با حیرت و کنجکاوی نگاه و با خود فکر کردند چه کسی می‌تواند پشت در باشد؟ ناگهان رقیه انگار چیزی یادش آمده باشد بشکنی در هوا زد و گفت:
- لابد ساسانه از فوتبال برگشته. می‌گم یه چیزی کمه! شما هم اون بچه میلاد رو از خواب بیدار کنین از صبح مثل خرس خوابه.
با گفتن این حرف به سمت در طوسی رنگ خانه دوید تا آن را برای ساسان باز کند. رعنا هم که به شدت از این میزان خواب میلاد ناراحت بود و فکر می‌کرد شاید بیمار شده است؛ اما پولی برای دکتر بردنش نداشت، با قیافه‌ای پکر به سوی اتاق او رفت و با زانو زدن مقابل میلادی که غرق خواب بود؛ دستی میان موهای مشکی و براق او کشید و با زمزمه‌ای نجواوار دم گوش او گفت:
- میلاد مامان بیدار شو وقت شامه.
هنگامی که دید میلاد با این نجواهای آهسته‌ بیدار نمی‌شود؛ از سر ناچاری کمی آن را با دست تکان داد که پسرش همانند برق‌گرفته‌ها از جا پرید و با صدایی پر از استرس تقریبا داد زد:
- چی شده؟! آدم‌فضایی‌ها حمله کردن؟! من کجام؟! چه اتفاقی افتاده؟!
رعنا که از جملات و مدل بیدار شدن پسرش خنده‌اش گرفته بود؛ او را در آغوش گرفت و با لحن پرخنده و مهربانی که اغلب از او بعید بود؛ آهسته و با آرامش به میلاد عزیزدردانه‌اش گفت:
- چه آدم فضایی‌ای مامان پاشو شام سفارش دادیم سکینه خانم هم اومده بلند شو بریم شام بخوریم.
میلاد درحالی که با چشمان قهوه‌ای خواب‌آلود و نیمه‌بازش که قی بسته بودند به مادرش نگاه می‌کرد؛ با دستان سفید و کوچکش چشمانش را مالاند و با لحن کلافه و بی‌حوصله‌ای اعتراض کرد:
- مامان بذار بخوابم خوابم میاد.
رعنا که به خوبی از علایق و نقاط ضعف پسرش خبر داشت و می‌دانست با چه چیزی او را فریب دهد؛ با چشمک ریزی و بیخیالی نمایشی شانه‌‌ای بالا انداخت و رو به او گفت:
- باشه پسرم اگه می‌خوای بخواب پس ما هم پیتزا رو تنهایی می‌خوریم سمیرا هم دوست دار... .
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که انگار خواب همانند فیوز برق از سر میلاد پرید و درحالی که قی چشمان بادامی‌اش پودر شده بود با لحن هیجان‌زده‌ و صدای نسبتا بلندی پرسید:
- پیتزا؟!
رعنا سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و میلاد بدون کوچک‌ترین مکثی همانند موشک به سمت پذیرایی شلیک شد.
 
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
ساسان درحالی که از شدت خستگی بدنش را کش و قوس می‌داد، با گرسنگی فراوانی به سمت ظرف آش حمله کرده و حتی به قاشق‌های شیک اکرم هم نکرد؛ همانند گرسنگان سومالی ظرف آش را سر کشید. کوکب درحالی که چپ چپ نگاهش می‌کرد بدون مراعات این‌که مهمان دارند؛ رک و پوست‌کنده به پسرش تشری زد:
- آروم بخور نگاه کن شکمت چقدر شده!
ستاره همان‌طور که با گوشی‌اش سرگرم بود و لابه‌لای کار با آن چند قاشقی هم آش می‌خورد تا رژیم جدیدش نشکند و مبادا همانند کوکب و پسرش به وزن بالای صد کیلوگرم برسد؛ پوزخند ریزی زد و زیرلبی‌، اما طوری که کوکب بشنود با خود زمزمه کرد:
- حالا انگار مادرش مانکن ویکتوریا سیکرته که این بچه لاغر باشه!
سارا که کنارش نشسته و با ناخن‌های کاشته شده‌اش قاشق را در دستش گرفته بود و کم‌کم از آش می‌خورد، این حرف ستاره را شنید و لوبیا موجود در آش در گلویش پرید. همه‌جا که در سکوت غرق بود، با صدای سرفه او سکوت شکسته شد. سارا که نمی‌دانست سرفه کند یا بخندد به شدت قرمز شده‌ بود. سکینه هم که دید تک دخترش در حال خفه شدن هست سریع یک لیوان آب ریخت و به دست سارا داد و با لحن هولی گفت:
- بخور، دختر بخور!
سارا سریع آب را نوشید و بعد از قطع شدن سرفه‌اش لیوان را کنار کاسه گذاشت و شروع به خندیدن کرد.
سکینه درحالی که با حیرت دخترش را که قهقه‌ه می‌زد نگاه می‌کرد؛ با زدن دست استخوانی‌اش بر کمر با تعجب پرسید:
- دختر جان خل شدی؟! چرا همش می‌خندی؟
شاهرخ و پریناز و رعنا هم زمزمه‌ی آرام ستاره را شنیده بودند نخودی خندیدند؛ اما چیزی نگفتند. سارا هم که نمی‌خواست چیزی بگوید و دعوای بزرگ دیگری در این خانواده‌ی پر کشمکش درست کند؛ با لحن پرخنده‌ای رو به مادرش گفت:
- نه مامان یه چیزی تو اینستا دیدم خنده‌م گرفت.
سکینه درحالی که با غر‌غر خود را روی بالشتک نرم و کرمی که زیر خود گذاشته بود تا کمرش درد نگیرد تکان می‌داد؛ دامن مشکی رنگ و بلندی که کشیده بود را صاف کرد و با لحن ‌تاسف‌واری گفت:
- معلوم نیست تو این استاگرام و تلگراف چی داره که جوون‌ها سر سفره غذا هم ولش نمی‌کنن. قبلا ها باز سفره یه احترامی داشت الان که هیچی!
رعنا درحالی که سعی می‌کرد از کلمات اشتباهی که سکینه گفته بود خنده‌اش نگیر؛ گیسوان فندقی و زیبایش را پشت گوش داد و با لبخندی روی لب‌های نازک و سرخش گفت:
- سکینه خانم دیگه چیزی مثل قدیم نیست که این مریضی جدید کرونا هست چیه می‌گن از چین می‌خواد ایران بیاد مدرسه‌ها رو دارن تعطیل می‌کنن. البته من خودم به این چیزها اعتقاد ندارم به نظرم شایعه‌ست.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین