جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [عروس دریایی‌ها] اثر «مبینا و آیناز کاربران انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط ترنم مبینا با نام [عروس دریایی‌ها] اثر «مبینا و آیناز کاربران انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,175 بازدید, 36 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [عروس دریایی‌ها] اثر «مبینا و آیناز کاربران انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ترنم مبینا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ترنم مبینا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,260
مدال‌ها
15
سمیرا درحالی که طبق عادت برای تمرکز روی کارش، زبانش را میان دندان‌های سفید شیری‌اش که یکی درمیان ریخته بودند بیرون آورده بود؛ کتاب فارسی مدرسه‌اش را دست رقیه داد تا به او املا بگوید و با لحن ناراحت و بچگانه‌اش زمزمه کرد:
- مامان جون مگه بابا چشه؟ کلی زن داره براش غذاهای خوشمزه می‌پزن، تازه تو کله‌پزی کلی گوسفند بامزه می‌بینه.
رقیه همان‌طور که با دستان سفید و نیمه‌ چروکش کتاب را از او می‌گرفت و دنبال صفحه‌ی درسی که معلم‌شان برای املای امروز علامت زده بود می‌گشت، دستی به گیسوان خرمایی و بافته‌شده‌ی سمیرا کشید و در مقابل افکار بچگانه و بامزه‌ی او پاسخی نداد و به جای آن شروع به گفتن املا کرد:
- چوپانی بود که هر روز گوسفندان صاحب خود را با چرا می‌برد و به آن‌ها علف می‌داد؛ اما صاحب گوسفندان که مردی طمع... .
می‌خواست املا را ادامه دهد که ناگهان صدای داد و فریادی از سوی آشپزخانه نظرش را جلب کرد. دوباره چه آشوبی به پا شده بود؟ با شدت گرفتن سرو‌صدا کتاب فارسی را بی‌اختیار روی فرش قرمز رنگ اتاق انداخت و بدون این‌که به سمیرایش چیزی بگوید، به سوی آشپزخانه رفت. در شیشه‌ای آشپزخانه را هل داد و چهره‌ی کوکب و ستاره‌ای که با یک‌دیگر گلاویز شده بودند درمقابل چشمان قهوه‌ای‌اش پدیدار شد. ستاره درحالی که از کوکب همانند یک شانپانزه برای پس گرفتن تلفن همراهش آویزان شده بود با جیغ و داد می‌گفت:
- کوکب! گوشیم رو پس بده!
او داشت خودش را می‌کشت و بپربپر می‌کرد؛ اما کوکب با آن چشمان زیتونی موذی‌اش فقط به صفحه‌ی گوشی نگاه می‌کرد و همانند یک مرغ قهقهه‌های قدقد مانندی سر می‌داد. رقیه که از سر و صدای زیاد بیزار بود، صدایش را پس کله‌اش انداخت و حاصلش جیغ نازکی شد:
- چه‌خبرتونه؟! این‌جا رو با باغ وحش اشتباه گرفتین؟!
اکرم که از این حرف و بی‌احترامی رقیه بدش آمده بود، با آن چشمان درشتش چشم غره‌ای به او رفت و به قهقهه‌های گوش خراش کوکب گوش سپرد. کوکب هم که از خنده زیاد نفسش بالا نمی‌‌آمد گوشی را سمت رقیه گرفت و پرخنده گفت:
- ببین... چ... چی هست... ای... این تو.
رقیه با اخمی میان ابروان قهوه‌ای نازکش، گوشی را از کوکب می‌گیرد و درمقابل ستاره‌ی گریان به صفحه‌ی نمایش آن خیره می‌شود. سپس درحالی که پس از خواندن چند خط از متنی که در آن بود؛ چشمان بادام‌اش گرد می‌شود و با رو کردن به ستاره حیرت‌زده پرسید:
- استاد تهرانی کیه؟!
ستاره درحالی که از عصبانیت و تا حدی خجالت سرخ شده بود؛ با نگاهی خشمگین و پرخاشگر به کوکبی که قهقهه‌های تمسخرآمیز می‌زد نگاه می‌کرد. کوکب درحالی که روی زانوی تپلش می‌زد با نفس‌نفسی میان خنده‌هایش گفت:
- خانم برای من رمان نوشته!
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
کوکب نگاهی به ستاره‌ای که پوکر به آن‌ها خیره شده بود انداخت و دوباره غش‌غش خندید. در این میان اکرم می‌خواست جدی باشد تا عروس‌هایش دو روز دیگر پررو نشوند؛ اما نمی‌توانست جلوی خنده‌ی خود را بگیرد و کمی از آن در قالب لبخند از گوشه‌ی لب‌های کبودش بیرون ریخت. رقیه درحالی که چشم‌هایش را ریز می‌کرد و با دقت بیشتری به نوشته‌ها نگاه می‌انداخت؛ با گیجی خاصی از کوکب پرسید:
- یعنی چی؟ رمان چیه؟
با این‌که رقیه ده سالی از کوکب پنجاه ساله کوچک‌تر بود؛ اما همانند کوکب و مادرشوهرش از کلمات نسبتا امروزی خبری نداشت و جز حکایت و افسانه نام دیگری برای داستان‌های بلند نشنیده بود. کوکب درحالی که هیکل پر از چربی و فربه‌اش را روی چهارپایه سفید رنگ آشپزخانه جابه‌جا می‌کرد تا از آن‌جا نیوفتد؛ با لحنی پر از خنده و با تمسخر گفت:
- رمان دیگه رقیه از این داستان بلندها. این دختره یه دونه از این سایت کوچولوها... اسمش چی بود؟
ستاره درحالی که به کوکب خندان و شنگول مقابلش که مدام او را مسخره می‌‌کرد چشم‌ غره‌ می‌رفت؛ با لحن بی‌حوصله و کلافه‌ای پاسخ او را داد:
- وبلاگ!
اکرم با این پاسخ ‌وقیحانه‌ی ستاره ناگهان به سوی او رخ برگرداند و با نگاه ترسناکی در چشمان قهوه‌ای عصبی‌اش، دستی بر کمر استخوانی‌اش زد و با خشم بسیاری در آوای نخراشیده‌اش گفت:
- به‌به! چه خوب هم این اصطلاحات به درد نخور رو حفظ کردی! به جای این‌که یه‌خرده به من و کوکب و رقیه بدبخت کمک کنی پی این مسخره‌ بازی‌ها رفتی؟! تازه تو اوستاگرام هم پیچ داره!
با جمله‌ی آخر اکرم این بار خنده‌‌ی ناخودآگاه و نخودی‌ای به لب‌های سرخ ستاره آمد. درحالی که سعی می‌کرد خنده‌ی تمسخرآمیزش را از چشمان خیره‌ی مادرشوهر گودزیلایش پنهان کند؛ با خنده‌ی ریز و آوای آهسته‌ای گفت:
- مادر جان اون اینستاگرامه نه اوستاگرام!
کوکب که تازه جلوی خنده‌اش را گرفته بود، با در اوردن صدای تق مانندی شروع به خندیدن کرد. رقیه هم بر روی لبان نازک و صورتی‌اش لبخندی نشاند. اکرم که بدجور جلوی سه عروسش کنف شده بود خواست دست پیش را بگیرد که پس نیوفتد برای همین دستش را از روی کمرش برداشت و ابروان تازه برداشته‌اش را مانند کاموا در هم پیچید و گفت:
- الان حرفمون سر مثل نویسی تو هست. حرف رو نپیچون.
ستاره درحالی که با این سخن او نگاه‌اش را از روی ناخن‌های قرمز رنگ جادوگری تازه‌ کاشتش برداشت و به آن‌ها رخ برگرداند. سپس درحالی که با بادبزن بنفش رنگی که شاهرخ برایش از یکشنبه‌ بازار خریده بود خود را باد می‌زد؛ با افاده و غرور کاذبی گفت:
- مگه چیه؟! باید افتخار هم کنین یه نویسنده مثل من تو خانواده قزمیت‌تون هست.
 
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,260
مدال‌ها
15
کوکب با این حرف او دوباره خنده‌های قدقدمانندش را آغاز کرد. رقیه که تا به کنون درحال مشاهده‌ی دعوا آن‌ها بود و سکوت را مقدم می‌دانست؛ روی صندلی قهوه‌ای گوشه‌ی آشپزخانه نشست و با بالا انداختن ابروی نازک و قهوه‌ای‌اش به دفاع از ستاره گفت:
- حالا مگه داستان نوشتن چه عیبی داره؟ خیلی هم باحال هست.
کوکب با این حرف او درحالی که زیر قابلمه‌ی آش رشته‌ی معطرشان را کم می‌کرد و قاشق فلزی‌ای از جاقاشقی نقره‌ای گوشه‌ی سینک برمی‌داشت تا با آن آش را هم بزند؛ به رقیه رخ برگرداند و با طعنه گفت:
- این‌که رمان معمولی نمی‌نویسه! از این آب‌دوغ‌خیاری‌ها که دختر با پسر کلکل می‌کنن بعد عاشق هم می‌شن با هم ازدواج‌ می‌کنن.
سپس همان‌طور که درمقابل ابروهای گره‌خورده و صورت اخم‌آلود ستاره نمک‌دان شیشه‌ای را از کابینت قهوه‌ای بالای گاز برمی‌داشت تا کمی نمک درون آش بریزد؛ خنده‌ی ریز و موذیانه‌ای کرد و با تمسخر ادامه داد:
- ببینم ستاره تو که دیپلم ردی و کلا رنگ دانشگاهم ندیدی؛ اون‌وقت چه‌طوری اومدی درباره دانشگاه و استاد‌های خوشتیپش نوشتی؟ ببینم نکنه همش رو تو خوابت دیدی؟
بعد دوباره صدای نخراشیده‌اش را بر سرش انداخت. ستاره که از دست متلک‌های کوکب به ستوه رسیده بود، گوشی را از دست رقیه‌ای که مشغول خواندن رمان بود گرفت و بدون گفتن کلمه اضافه‌ای اشپزخانه را به مقصد اتاق خوابش ترک کرد. رقیه که از کار ستاره شوکه شده بود؛ آرام دستش را پایین انداخت و به کوکب گفت:
- بسه دیگه کوکب ندیدی ستاره ناراحت شد؟ خوب طفلک یه رمان نوشته دیگه.
اکرم با کلافگی روی چهار پایه پلاستیکی اشپزخانه نشست و پاهای لاغر و درازش روی روی هم دیگر انداخت. سپس درحالی که گیسوان قهوه‌ای‌اش را پشت گوش‌هایش می‌داد؛ به سمت رقیه رو برگرداند و با لحن کلافه‌ای گفت:
- هر کسی باید حد خودش رو بدونه، دختر شاه نیست که نشسته داستان می‌نویسه!
رقیه شانه‌ای به نشانه‌ی ندانستن و بی‌طرفی تکان داد. همان‌طور که سه نفری در سکوت وحشتناکی که در آشپزخانه حکم‌فرما شده بود به یک‌دیگر خیره شده بودند؛ ناگهان در چوبی اتاق شاهرخ باز شد و درحالی که قربان‌صدقه‌ی زن عزیز و تازه‌اش می‌رفت، از اتاق بیرون آمدند. کوکب با فضولی به سوی در آشپزخانه رفت و از لای آن به فضولی پرداخت. شاهرخ و آن پریناز نام افاده‌ای دست‌‌ در‌ دست داشتند به سوی حیاط باصفای خانه می‌رفتند تا ادامه‌ی حرف‌های رمانتیک‌شان را در آن‌جا بزنند. رقیه درحالی که از پشت پنجره شکسته‌ی آشپزخانه به آن‌ها نگاه می‌کرد با آه و افسوس خاصی در آوای نازکش گفت:
- ولی ستاره هم حق داره. حداقل این کارها رمانتیک رو توی نوشته‌هاش تجربه کنه، این شاهرخ هم بلد هست ها ولی برای ما نمی‌کنه.
 
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,260
مدال‌ها
15
کوکب می‌خواست چیزی بگوید که صدای تلفن بلند شد‌‌. رقیه از روی صندلی‌‌اش برخاست و با دستی بر کمر پردردش به سوی در شیشه‌ای آشپزخانه رفت. پس از ورود به پذیرایی با دو به سوی میز عسلی کنار مبل‌های قهوه‌ای و کهنه‌ی خانه رفت و قبل از قطع شدن تلفن قرمز رنگی که روی آن می‌لرزید؛ گوشی آن را مقابل دهانش گرفت و با نفس نفس گفت:
- بله؟
با شنیدن صدای نه چندان ملایم پشت خط ناگهان برق از سرش پرید. سکینه خانم همسایه‌ی روبه‌روی آن‌ها که در خانه‌ی زیرزمینی‌ آن طرف حیاط هزار متری آن‌ها می‌نشست؛ پس از سال‌ها به آن‌ها زنگ زده بود. با این‌که رقیه با همگان می‌جوشید؛ اما از بیست سال پیش که زن شاهرخ شده بود با اذیت آزارهای این زن، یک لیوان آب خوش از گلویش پایین نرفته بود. درحالی که آب دهان خود را با هراس بسیاری قورت می‌داد؛ با لحن ترسیده و حیرت‌ زده‌ای من‌من‌ کنان لب گشود:
- س... سلام سکینه خانم! حالتون چه‌طوره؟ چی شده خبری از ما گرفتین؟
این را گفت و منتظر سخنی از سوی پیرزن همسایه‌شان ماند؛ اما فقط صدای خش‌خش شنید. پس از چند لحظه قطع و وصل شدن صدا و کلافگی و استرس رقیه در دانه‌های عرقی که از پیشانی سفید و برآمده‌اش می‌ریخت؛ سرانجام صدای گوش‌خراش سکینه خانم با آن لهجه‌ی اصفهانی غلیظ در گوش‌های رقیه پیچید:
- سلام دختر جان تو چه‌طوری؟ مامان چه‌طوره؟ بچه‌ها خوبن؟ آقا شاهرخ چی؟ عروس نورسیده چی؟
رقیه درحالی که از شدت اضطراب پیراهن بلند و آبی رنگش را مدام با ناخن‌های کوتاه و ساده‌اش چنگ می‌زد و دست راستش را روی قلب پرضربانش گذاشته بود؛ با حفظ خونسردی ظاهری‌اش، گلویی صاف کرد و پرلکنت گفت:
- مرسی همه خوبن... خبرها چه زود می‌رسه ماشالله!
سکینه خانم با این سخن او یکی از تک‌خنده‌های موذیانه‌اش را به او تحویل داد و با این حرکت او رقیه بیشتر به هم ریخت. پس از چند لحظه سرانجام با لحن مغروری به او جواب سربالایی داد:
- بالاخره شاهرخ هم مثل پسر من هست، همسایه هستیم. می‌خواستم به اکرم جون بگم امشب شام با سارا خونه‌تون میایم عروس‌مون رو ببینیم، خونه نیست؟
با این سخن او ناگهان ابروان نازک رقیه در هم رفتند و اخمی بر صورتش مهمان شد. مگر او زبان ندارد که به اهل خانواده بگوید این مار همراه با آن کره مارش شب قدم‌رنجه می‌کنند و به خانه‌ی آن‌ها تشریف میاورند؟ با این افکار یک لحظه از دلش گذشت کمی کرم بریزد و بگوید اکرم خانه نیست؛ اما به رسم احترام از این کار سر باز زد و با بازدمی عمیق گفت:
- چرا سکینه خانم هستن، چند لحظه صبر کنین الان گوشی رو بهشون میدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
حیران و گوشی به دست جلوی میز ایستاده بود. انگار مغزش از کار افتاده بود برای همین نمی‌دانست چی‌کار کند. اکرم که از پشت پنجره آن دو کبک عاشق را تماشا می‌کرد، تصمیم گرفت به حیاط رفته و حالی از این نو عروس بگیرد. برای همین با آن کفش‌های پنج سانتی به سمت حیاط بزرگشان راه افتاد. رقیه که اکرم را دید صدایش کرد و با مکثی به او گفت:
- مامان ام... چیزه... سکینه خانم زنگ زده و... و با شما کار داره.
اکرم با شنیدن نام سکینه اخمی کرد و به سمت رقیه رفت. از قدیم با سکینه مشکل داشت و تصور می‌کرد سکینه به او حسودی می‌کند. برای همین سعی کرد با محکم کشیدن گوشی از دست رقیه، حرصش را خالی کند. هنگامی که گوشی را دم گوشش گذاشت نازی در صدایش قاطی کرد و سعی کرد عادی با او حرف بزند.
- الو سلام سکینه جون خوبی؟ چه‌خبر؟ چی‌کار داشتی؟
سکینه که ان طرف گوشی از شنیدن صدای نازک اکرم اخم کرده بود، می‌خواست با عادت همیشگی‌اش یعنی حال گیری، اکرم را سر جایش بنشاند. برای همین همان‌طور که آن خنده‌های موذیانه‌اش را سر می‌داد؛ با افاده‌ و ناز باورنکردنی‌ای همانند یک مار کبری پاسخ داد:
- مرسی اکرم جون تو چطوری؟ هیچی والا شنیدم این شاهرخ‌تون دوباره زن گرفته گفتم با سارا بیایم یه سری بهتون بزنیم.
با این سخن او ناگهان رنگ از روی اکرم پرید و از زرد گندمی به سفید یخچالی تغییر کاربری داد. سکینه که سکوت او را دید، بیشتر دلش خنک شد و با لحن موذیانه‌ و پرنازتری بیش از پیش قپی آمد:
- آخه نتیجه کنکورها هم اومده سارا ماشالله بزنم به تخته گل کاشته. دختر نداری که، همدم آدم هست به خدا.
اکرم که می‌دانست زنگ زدن سکینه به او بی‌علت نیست؛ چشم‌های قهوه‌ای‌اش را با حالت عصبی در حدقه‌اش چرخاند و بر حسب عادت دستش را بر کمرش زد.‌ درحالی که از شدت حرص لب‌های کبود و چروکش رو می‌جوید سعی کرد تسلیم نشود و مقابله به مثل کند:
- با این‌که دختر ندارم اما پسر دارم ماشاالله بزنم به تخته چشم نخوره مثل کوه می‌مونه. به هر حال بگذریم از این حرف‌ها تشریف بیارین.
با این حرف او سکینه سکوت معناداری کرد و پس از چند لحظه خش‌خش و صدای آهنگ‌های رپ‌نام امروزی‌ای که از اتاق آن دختر لوسش می‌آمد و به قول کوکب خواننده فقط در آن تند تند جملاتی را می‌گفت؛ سرانجام صدای موذی و مارگونه‌ی سکینه به گوش رسید:
- چی بگم والا. شب مزاحم‌تون می‌شیم.
با این سخن او پس از این‌که با تعارف‌های بیهوده یک‌دیگر را تکه و پاره کردند؛ سرانجام به نقطه‌ی اوج خداحافظی‌شان رسیدند و اکرم تلفن را با عصبانیت و صدای گرمب‌مانندی قطع کرد. سپس درحالی که دستش را به حالت غر بر کمرش زده بود؛ به سوی آشپزخانه راه افتاد تا یک دل سیر با عروس‌های عزیزش غیبت سکینه را بکند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
درحالی که پاشنه‌های کفشش را همانند یک میمون پا گنده به زمین می‌کوبید؛ در شیشه‌ای آشپزخانه را باز کرد و درحالی که دست‌ به‌ سی*ن*ه خودش را روی صندلی قهوه‌ای رنگ گوشه‌ی آن می‌انداخت، با لحن عصبی و حسادت‌ برانگیزی لب گشود:
- این سکینه‌ی ورپریده‌ می‌خواد برای دیدن این دختره بیاد فضولی کنه. یه‌جوری غذا درست کنین بفهمه چه عروس‌هایی دارم!
رقیه پس از دادن تلفن به اکرم، طوری به آشپزخانه آمده بود که انگار کوه کنده است؛ اما با شنیدن حرف او یک نگاه خسته‌ای به کوکب که مشغول هم زدن آش بود انداخت و با لحن بی‌حوصله‌ای گفت:
- مامان جان یعنی در کنار آش غذای دیگه‌ای هم بپذیم؟
با این حرف و لحن او ابروان قهوه‌ای اکرم بالا پرید و چشمان ورقلمبیده و پرچروکش گرد شد. درحالی که نگاه‌های وحشتناک و حیرت‌ زده‌ای به رقیه‌ی خسته و بیچاره می‌انداخت؛ همانند طلبکارها گره دستانش را بیشتر کرد و با لحن عجوزه‌ مانند و بدجنسی پاسخ داد:
- پس چی! باید روی این زنک رو با اون دختر بی‌مصرفش کم کنیم. هر چی غذا بلدین درست کنین تا بفهمه عروس دارم یه تیکه ماه!
کوکب درحالی که در یخچال قدیمی و سفید رنگ آشپزخانه را باز می‌کرد؛ با نظاره‌ی محتویات آن یکی از قهقهه‌های قدقد مانندش را سر داد و با تمسخر بسیاری در آوای دلخراشش تیکه‌ای به اکرم گودزیلا انداخت:
- موندیم با این تخم‌مرغ‌ها فسنجون بذاریم یا قرمه‌سبزی! شاهرخ یه چیز خریده غذا درست کنیم؟
اکرم که تعصب خاصی به شاهرخ نسبت به دو پسر دیگرش داشت و اعتقاد داشت آن‌ها فرشته‌ی خوشبختی هستند؛ به دیوار زرد رنگ اشپزخانه تکیه داد، دستان پر چروک و استخوانی‌اش را در سی*ن*ه‌اش به هم قفل کرد و برای حمایت از پسر بزرگش گفت:
- پسرم شاهرخ چی‌کار کنه؟ علاوه بر شاهرخ دو تا پسر دیگه تو این خونه هست به اون‌ها بگین. راستی اون تا عروس دیگه‌ام کجان؟ خواب هفت پادشاه؟
کوکب که از صبح زمانی که خروس شروع به خوندن کرده بود کار می‌کرد؛ خسته دست راستش را بر روی شانه چپش گذاشت و سعی کرد با این ماساژ خستگی‌اش را از بین ببرد. در آن حال همان‌طور که زیتون‌های تیله‌ای‌اش را با کلافگی در حدقه می‌چرخاند، با لحنی بی‌حوصله پاسخ اکرم را داد.
- واالله زهره که شکمش رو گرفته دستش هی بچه‌م بچه‌م می‌کنه. رعنا هم مثلاً مشغول کارهای میلاد هست البته مثلاً!
اکرم همان‌طور که چشمان قهوه‌ای‌اش از وقاحت عروس‌هایش گرد شده بود حیرت‌ زده با دستش روی صورت نرمش زد و با چاشنی لحن ناباور و دلخوری در صدای بمش گفت:
- زمان ما زن حامله یه خونه رو با هفت تا بچه می‌چرخوند! مگه نوه‌ی بیچاره‌‌م کاری جز خوابیدن می‌کنه که درگیر کارهاش باشه؟
 
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,260
مدال‌ها
15
زهره که مثل همیشه به آشپزخانه آمده بود تا به قول خودش ویارش را از بین ببرد، حرف‌های اکرم را شنید. از آن‌جا که تازگی‌ها دل نازک شده بود، جویبار چشمانش شروع به ریزش کردند و با بغضی که به اندازه گردو در گلواش گیر کرده بود و با صدای دلخوری گفت:
- مامان اکرم، خوب من بار اول هست که حامله شدم و برام خیلی سخته. چه‌طور انتظار دارین که بیام براتون آش و غذا بپزم در حالی که از بوشون حالم بد می‌شه؟
اکرم که کوکب را بیشتر از پنج عروس دیگرش دوست داشت؛ چینی بر روی بینی‌اش انداخت و با به حرکت در اوردن دستانش بر هوا پاسخ زهره‌ی لوس را داد:
- واالله کوکب و رقیه و رعنا هم حامله شدن تازه برای بار اول؛ اما به اندازه تو لوس نبودن.
کوکب با این تحسین اکرم همانند کودکان خردسال به خود بالید و سرش را با غرور بالا گرفت. زهره استغفرالله‌ای زیر لب گفت و با کلافگی و بی‌حوصلگی خاصی به سوی یخچال رفت. چند دقیقه‌ای به دنبال خوراک لذیذی گشت تا از عطرش حالت تهوع نگیرد؛ اما هیچ‌ چیز پیدا نکرد و از این رو بیشتر کلافه شد. اکرم درحالی که سعی می‌کرد به‌خاطر نوه‌ی در شکم او هم که شده کمی مهربان باشد؛ نگاهی به سرتاپای خسته‌اش انداخت و انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشد، چشمانش را ریز کرد و با لحن کنجکاو و پر تردیدی پرسید:
- حالا زهره این بچه‌ت به نظرت دختره یا پسر؟
زهره درحالی که دستی بر شکم برآمده‌اش می‌کشید؛ با چشمان قهوه‌ای‌اش به چهره‌ی اکرم خیره شد. خوب می‌دانست اکرم تا چه حد پسر دوست دارد و یکی از دلایلی که کوکب عروس محبوبش شده این است که او پسر بزرگ خانواده را دارد. درحالی که در دلش آرزو می‌کرد فرزند عزیز در شکمش پسر باشد نگاهی به اکرم انداخت و با لحن بلاتکلیفی پاسخ داد:
- نمی‌دونم مامان جان انشالله فردا با مرتضی می‌ریم سونوگرافی ببینیم چیه. من که دوست دارم پسر باشه.
اکرم که از صبح سر پا ایستاده بود و با اهل خانواده سر و کله زده بود، دستی بر کمرش کشید و هنگامی که می‌خواست از اشپزخانه خارج شود و به اتاقش برود تا استراحت کند، زیر لب گفت:
- واالله مادرهای قدیم خودشون حس می‌کردن بچه چیه. اون وقت الان باید کلی پول خرج کنن تا یه اهن پاره بهشون بگه بچه چیه، وقعاً که.
رقیه که گوش‌های تیزی داشت و حرف‌های او را شنیده بود؛ از غرغرهایش خنده‌اش گرفت. کم‌کم آش درحال آماده شدن بود که زنگ خانه برای صدمین بار در روز زده شد. کوکب همان‌طور که نفس عمیقی می‌کشید از جایش برخاست و درحالی که زیرلب‌ غرغر می‌کرد به سوی در طوسی رنگ خانه راه افتاد:
- معلوم نیست کاروان‌سراست یا خونه درش هم که همیشه بسته‌ست. این در رو با این همه مهمون نباید ببندین باید مثل گاراژ قدیرژانگولر باز بمونه که من عین یویو هی پا نشم بشینم.
 
آخرین ویرایش:
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,260
مدال‌ها
15
هنگامی که کوکب به درب ورودی رسید؛ در را که قلق داشت اول به سمت جلو هل داد و بعد در را محکم به سمت خودش کشید. ناصر که از مصرف زیاد مواد نمی‌توانست سر پا بایستد به چهار چوب در تکیه داده بود. وقتی که در باز شد، ناصر در را با ارنجش باز کرد و با کشیدن کفش‌های خاکی و پاره‌اش بر روی زمین وارد حیاط شد. یک راست به سمت حوض رنگ و رو رفته وسط حیاط رفت و کنارش نشست. کوکب درحالی که با تعجب به ناصر نگاه می‌کرد و حیرت کرده بود؛ با دست سیلی‌ای بر صورت پف‌کرده‌اش زد و با لحن ناباوری زیرلب گفت:
- فقط همین رو کم داشتیم.
سپس همان‌طور که چربی‌های بالای شکمش همانند کیسه‌ی کانگورو جابه‌جا می‌شد به سوی حوض فیروزه‌ای رنگ وسط حیاط دوید. ناصر درحالی که از شدت مصرف مواد سرش گیج می‌رفت و گویا در توهمات عجیبی به سر می‌برد رو به ماهی قرمزها با آن لب‌های کبودش لبخند می‌زد و با لحن بچگانه و خنده‌داری مدام می‌گفت:
- سلام ماهی خوبی؟ سلام ماهی خوبی؟
کوکب که از برادر شوهر معتادش خوشش نمی‌آمد؛ دلش می‌خواست همان لحظه یقه‌اش را بگیرد و او را از خانه بیرون بیندازد؛ اما از سر ناچاری نگاه چپکی به او انداخت و آهسته از آستین قهوه‌ای رنگش گرفت تا بلند شود.
- پاشو داداش جان بلند شو برو خونه‌تون قشنگ دوش بگیر، لباس عوض کن شب مهمون داریم.
ناصر که زیر چشمانش گود افتاده و خمار بود انگار که اصلاً متوجه حرف‌هایی که به گوش‌های بزرگ و کج و کوله‌اش رسیده نشده به کوکب نگاهی انداخت و با زور کمش آستینش را از دست کوکب خارج کرد. سپس دستی بر کله‌ی تاسش کشید و با لبخندی ملیح به مورچه‌های کف حیاط که روی کاشی‌ها راه می‌رفتند نگاه کرد. کوکب که دید جمع کردن ناصر کار او نیست، همانند همیشه صدایش را بر سرش انداخت و کسی را که این غول معتاد بلای جانش بود را صدا زد:
- رعنا! یه دقیقه از اون اتاق بیرون بیا ببین دوباره چه آشوبی به پا شده!
رعنا که در اتاق پسرش میلاد نشسته بود و به او در حساب کردن ریاضی‌اش کمک می‌کرد؛ با شنیدن صدای نکره کوکب، کتاب ریاضی را روی زمین، کنار دفتر گذاشت و آرام از روی زمین بلند شد. در سفید رنگ خانه کوچک کنار حیاط را باز کرد و نگاهی به حیاط انداخت. از این‌که می‌دید بعد از گذشت دو شب دوباره سر و کله ناصر پیدا شده است. اعصابش خورد شد و با پوشیدن دمپایی سفید رنگ جلوی در، به سمت‌شان رفت. سپس درحالی که پاهایش را بر زمین می‌کوبید کنار حوض رسید و با رو کردن به کوکب و لحنی عصبی و ناباور لب گشود:
- مگه ما به این پول ندادیم بره یه جایی رو اجاره کنه اون آشغال‌هایی که می‌کشه رو بخره دیگه این‌جا نیاد فعلا؟!
 
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,260
مدال‌ها
15
ناصر که هنوز سرگرم ماهی‌ قرمزهای توی حوض بود؛ با شنیدن صدای همسرش رعنا، آرام سر طاسش را بلند کرد که رعنا طلبکار و اخمو را روبه‌رویش دید. آهسته از جایش بلند شد و روبه‌روی رعنا‌یی که یک وجب از او کوتاه‌تر بود، ایستاد و با آوایی تودماغی گفت:
- به‌به خانم خوشگلم! دلم برای تو و پسر مثل شیرم تنگ شده بود اومدم.
رعنا که به این حرف‌های تکراری ناصر عادت کرده بود، نیشخندی زد و به نشانه‌ی تاسف سرش را به چپ و راست تکون داد. خوب می‌دانست قصد آمدن ناصر به خانه گرفتن پول برای خرید مواد است‌. با این اندیشه در یک حرکت دادی زد که پرندگان تو حیاط پرواز کردند:
- تو دلت برای من و پسرم تنگ شده یا پول و طلاهام؟! باز می‌خوای همون چندرغاز پول رو هم از چنگم دربیاری بری اون آشغال‌ها رو بخری؟
ناصر درحالی که در توهماتش فقط می‌دید که رعنا همانند ماهی لب‌هایش را تکان می‌دهد؛ دستی بر سرش کشید و بدون هیچ حرفی به کوکب و رعنا نگریست. رعنا درحالی که داشت از بوی بد عرق او حالش به هم می‌خورد اشاره‌ای به کوکب کرد و با گرفتن دماغ عملی و نسبتاً سربالایش گفت:
- بگو به شاهرخ بیاد این بی‌مصرف رو از خونه بیرون بندازه.
کوکب با این سخن او پوزخندی زد و درحالی که با تیله‌های زیتونی‌اش به ناصر از‌ همه‌جا بی‌خبر نگاه می‌کرد؛ دستی بر کمرش زد و با لحن طعنه‌ آمیزی رو به رعنا گفت:
- آخه اگه می‌خواستیم از خونه بیرون بندازیمش از چشم و ابروی تو خوشمون نمی‌اومد که براش بگیریمت!
رعنا که از لحن پرطعنه او بدش آمده بود چینی به بینی‌‌‌اش داد؛ با دلخوری خاصی دست‌ به‌ سی*ن*ه شد و با لحنی عصبانی و پرخاشگر گفت:
- جوری حرف می‌زنی انگار تو اومدی خواستگاری من. نا... .
رعنا که در حال نطغ کردن بود، یک دفعه ناصر نعره‌ای زد که رعنا حرفش را نصفه ول کرد و سریع دستانش را بر روی گوش‌های بل‌بلی مانندش گذاشت. کوکب نگاه به جایی که ناصر نگاه می‌کرد انداخت و با شاهرخ دست در دست تازه عروسش چشم تو چشم شد. ناصر انگار که برق‌ گرفته شده بود نگاهی به رعنا انداخت و با نعره‌ای بلندتر گفت:
- این کیه؟!
رعنا درحالی که با دیدن دندان‌های زرد و سیاه او بیش از پیش احساس انزجار کرده بود؛ نگاه مملو از پرخاشی به او انداخت و با پوزخند زهرآگینی، طعنه‌وار و دلخور گفت:
- به تو چه؟! زنشه! مثل تو نیست که از صبح تا شبش رو به علافی بگذرونه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,260
مدال‌ها
15
ناصر چند دقیقه‌ای گیج و منگ به کوکب و رعنای روبه‌رویش و شاهرخی که در آن سوی حیاط بزرگ و هزارمتری خانه با پریناز نشسته بود و همانند جغد به آن‌ها نگاه می‌کرد خیره شده بود. ناگهان، انگار که جن‌زده شده باشد، صدای بم و غول‌مانندش را روی سرش گذاشت و چنان نعره‌ای کشید که تمام دیوارهای سفید رنگ خانه به لرزه درآمدند:
- من هم زن می‌خوام!
رعنای بخت برگشته چنان چشمانش درشت شد که گویی قرار است چشمانش از حدقه در بیایند. کوکب هم که انگار سوژه جدیدی پیدا کرده بود ریز ریز شروع به خندیدن کرد. شاهرخ که این سخن برادرش را شنیده بود، به همین خاطر لبخند کریهی زد و با صدای بلندی پاسخ برادرش معتادش را داد:
- خب ناصر بیا بریم برات دختر سکینه خانم رو بگیریم. سارا! انقدر هم باحاله‌... .
کوکب درحالی که با دست تپل و سفیدش با خجالت بر صورت سرخ‌شده‌اش می‌زد؛ نگاه پرخاشگر و عصبی‌ای به شاهرخ انداخت و با صدای جیغ‌مانند و تشرآمیزی رو به او گفت:
- شاهرخ اون طرف حیاط هستن یه وقت بشنون آبروی نداشته‌مون می‌ره، مگه همه مثل تو هستن؟! جای این کارها بیا این برادر احمقت رو جمع کن توی خونه ببر تا بیشتر آبرومون نرفته!
شاهرخ با این حرف کوکب دهانش را بست و با عذرخواهی ریزی از پریناز عزیزدردانه‌اش، دست در دست او به سمت ناصر و هیئتی که دور او و ماهی قرمزهایش جمع شده‌ بودند رفت. سپس ناصر چاق و نسبتا کوتوله را با بازوهای تنومند و قامت رشیدش بلند کرد؛ اما کمرش تاب نیاورد و وسط این عملیات ناصر به جای بلند شدن روی زمین افتاد. شاهرخ درحالی که بازدم عمیقش را بیرون می‌داد کلافه‌ به برادر هالک‌مانندش نگاهی انداخت. سپس از سر ناچاری دست‌های آفتاب‌سوخته و سبزه‌اش را گرفت؛ او را روی کاشی‌های گرم و خاکی حیاط کشید و به زور داخل خانه‌ی خودشان برد. همان‌طور که رعنا، کوکب و پریناز با کنجکاوی و نگرانی به دنبال آن‌ها راه افتادند. به نیمه‌ی راه که رسیدند؛ ناصر از سابیده شدن صورتش روی موکت‌های زبر خانه دردش گرفت و نعره‌هایی با چاشنی گریه کشید. شاهرخ لحظه‌ای دست‌های او را روی زمین رها کرد و با لگدی عصبی بر شکم بزرگ او، با لحن پرخاشگر و کلافه‌ای گفت:
- مرگ! کوفت! زهرمار! خفه بمیر دیگه دو دقیقه!
سپس با همتی مجدد رو زمین نشست و این بار از روش ابداعی جدیدی به نام قل دادن استفاده کرد. با تمام زوری که در بدنش بود ناصری که مدام نعره می‌زد را به طرف اتاقک شش متری که بیشتر حکم انباری خانه را داشت هل داد و با جا گرفتنش در آن‌جا فورا در چوبی اتاق را بسته و با کلید نقره‌ای رنگ روی درب آن را قفل کرد. ناصر همان‌طور که در اتاق حبس شده بود تا بیش از آن آبروی آن‌ها را نبرد؛ نخست چند نعره به صورت تقلا برای بیرون آمدن زد؛ اما درجا ناامید شد یا شاید هم از شدت گیجی و توهم خوابش برد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین