- Apr
- 7,432
- 29,260
- مدالها
- 15
سمیرا درحالی که طبق عادت برای تمرکز روی کارش، زبانش را میان دندانهای سفید شیریاش که یکی درمیان ریخته بودند بیرون آورده بود؛ کتاب فارسی مدرسهاش را دست رقیه داد تا به او املا بگوید و با لحن ناراحت و بچگانهاش زمزمه کرد:
- مامان جون مگه بابا چشه؟ کلی زن داره براش غذاهای خوشمزه میپزن، تازه تو کلهپزی کلی گوسفند بامزه میبینه.
رقیه همانطور که با دستان سفید و نیمه چروکش کتاب را از او میگرفت و دنبال صفحهی درسی که معلمشان برای املای امروز علامت زده بود میگشت، دستی به گیسوان خرمایی و بافتهشدهی سمیرا کشید و در مقابل افکار بچگانه و بامزهی او پاسخی نداد و به جای آن شروع به گفتن املا کرد:
- چوپانی بود که هر روز گوسفندان صاحب خود را با چرا میبرد و به آنها علف میداد؛ اما صاحب گوسفندان که مردی طمع... .
میخواست املا را ادامه دهد که ناگهان صدای داد و فریادی از سوی آشپزخانه نظرش را جلب کرد. دوباره چه آشوبی به پا شده بود؟ با شدت گرفتن سروصدا کتاب فارسی را بیاختیار روی فرش قرمز رنگ اتاق انداخت و بدون اینکه به سمیرایش چیزی بگوید، به سوی آشپزخانه رفت. در شیشهای آشپزخانه را هل داد و چهرهی کوکب و ستارهای که با یکدیگر گلاویز شده بودند درمقابل چشمان قهوهایاش پدیدار شد. ستاره درحالی که از کوکب همانند یک شانپانزه برای پس گرفتن تلفن همراهش آویزان شده بود با جیغ و داد میگفت:
- کوکب! گوشیم رو پس بده!
او داشت خودش را میکشت و بپربپر میکرد؛ اما کوکب با آن چشمان زیتونی موذیاش فقط به صفحهی گوشی نگاه میکرد و همانند یک مرغ قهقهههای قدقد مانندی سر میداد. رقیه که از سر و صدای زیاد بیزار بود، صدایش را پس کلهاش انداخت و حاصلش جیغ نازکی شد:
- چهخبرتونه؟! اینجا رو با باغ وحش اشتباه گرفتین؟!
اکرم که از این حرف و بیاحترامی رقیه بدش آمده بود، با آن چشمان درشتش چشم غرهای به او رفت و به قهقهههای گوش خراش کوکب گوش سپرد. کوکب هم که از خنده زیاد نفسش بالا نمیآمد گوشی را سمت رقیه گرفت و پرخنده گفت:
- ببین... چ... چی هست... ای... این تو.
رقیه با اخمی میان ابروان قهوهای نازکش، گوشی را از کوکب میگیرد و درمقابل ستارهی گریان به صفحهی نمایش آن خیره میشود. سپس درحالی که پس از خواندن چند خط از متنی که در آن بود؛ چشمان باداماش گرد میشود و با رو کردن به ستاره حیرتزده پرسید:
- استاد تهرانی کیه؟!
ستاره درحالی که از عصبانیت و تا حدی خجالت سرخ شده بود؛ با نگاهی خشمگین و پرخاشگر به کوکبی که قهقهههای تمسخرآمیز میزد نگاه میکرد. کوکب درحالی که روی زانوی تپلش میزد با نفسنفسی میان خندههایش گفت:
- خانم برای من رمان نوشته!
- مامان جون مگه بابا چشه؟ کلی زن داره براش غذاهای خوشمزه میپزن، تازه تو کلهپزی کلی گوسفند بامزه میبینه.
رقیه همانطور که با دستان سفید و نیمه چروکش کتاب را از او میگرفت و دنبال صفحهی درسی که معلمشان برای املای امروز علامت زده بود میگشت، دستی به گیسوان خرمایی و بافتهشدهی سمیرا کشید و در مقابل افکار بچگانه و بامزهی او پاسخی نداد و به جای آن شروع به گفتن املا کرد:
- چوپانی بود که هر روز گوسفندان صاحب خود را با چرا میبرد و به آنها علف میداد؛ اما صاحب گوسفندان که مردی طمع... .
میخواست املا را ادامه دهد که ناگهان صدای داد و فریادی از سوی آشپزخانه نظرش را جلب کرد. دوباره چه آشوبی به پا شده بود؟ با شدت گرفتن سروصدا کتاب فارسی را بیاختیار روی فرش قرمز رنگ اتاق انداخت و بدون اینکه به سمیرایش چیزی بگوید، به سوی آشپزخانه رفت. در شیشهای آشپزخانه را هل داد و چهرهی کوکب و ستارهای که با یکدیگر گلاویز شده بودند درمقابل چشمان قهوهایاش پدیدار شد. ستاره درحالی که از کوکب همانند یک شانپانزه برای پس گرفتن تلفن همراهش آویزان شده بود با جیغ و داد میگفت:
- کوکب! گوشیم رو پس بده!
او داشت خودش را میکشت و بپربپر میکرد؛ اما کوکب با آن چشمان زیتونی موذیاش فقط به صفحهی گوشی نگاه میکرد و همانند یک مرغ قهقهههای قدقد مانندی سر میداد. رقیه که از سر و صدای زیاد بیزار بود، صدایش را پس کلهاش انداخت و حاصلش جیغ نازکی شد:
- چهخبرتونه؟! اینجا رو با باغ وحش اشتباه گرفتین؟!
اکرم که از این حرف و بیاحترامی رقیه بدش آمده بود، با آن چشمان درشتش چشم غرهای به او رفت و به قهقهههای گوش خراش کوکب گوش سپرد. کوکب هم که از خنده زیاد نفسش بالا نمیآمد گوشی را سمت رقیه گرفت و پرخنده گفت:
- ببین... چ... چی هست... ای... این تو.
رقیه با اخمی میان ابروان قهوهای نازکش، گوشی را از کوکب میگیرد و درمقابل ستارهی گریان به صفحهی نمایش آن خیره میشود. سپس درحالی که پس از خواندن چند خط از متنی که در آن بود؛ چشمان باداماش گرد میشود و با رو کردن به ستاره حیرتزده پرسید:
- استاد تهرانی کیه؟!
ستاره درحالی که از عصبانیت و تا حدی خجالت سرخ شده بود؛ با نگاهی خشمگین و پرخاشگر به کوکبی که قهقهههای تمسخرآمیز میزد نگاه میکرد. کوکب درحالی که روی زانوی تپلش میزد با نفسنفسی میان خندههایش گفت:
- خانم برای من رمان نوشته!