- Apr
- 7,429
- 29,262
- مدالها
- 15
بعد به گونهای دستانش را بر هم گره زد و روی پاهایش گذاشت که گویی هر کسی او را نشناسد فکر میکند حتماً در سیاست یکی از بزرگ مردان است. ستاره که سخت مشغول نوشتن رمان دانشجویی و کلکلیاش بود، جواب رعنای پر افاده را با لحن بیخیالی داد.
- نه جاری جان راسته. کسانی که سنشون زیاده بیشتر میگیرن. حتی میگن تو چین هر کی از این مریضیه بگیره همون جا میافته میمیره. حتی من فیلمش رو دیدم. صبر کنین.
بعد همانطور که مشغول گشتن آن کلیپ بود، تکهای از پیتزای مرغ پر سسش را در دهانش گذاشت. سکینه و اکرم که هر دو سن پنجاه سالگی را رد کرده بودند، با وحشت هم را نگاه کردند. سارا که دو تکه از پیتزایش مانده بود را به وسط سفره پلاستیکی راند و بعد عقب کشید. به پشتی قرمز رنگ و طرح لیلی و مجنون تکیه داد و با کشیدن دستی بر پیراهن صورتی رنگ و تنگ تنش که هیکل باریکش را به رخ میکشید گفت:
- مرسی اکرم خانم خیلی خوشمزه بود ولی نه اینکه باید به فکر اندامم باشم برای همین بیشتر از نمیت... .
و در همان هنگام صدای پیدایش کردم گفتن ستاره بلند و برق ذوق در چشمان عسلیاش نمایان شد. سریع از جایش برخاست و گوشی سامسونگی مشکی را که گوشهای از ضد خشش هم شکسته بود، جلوی جمع گرفت. در آن فیلم، مردی چینی که قصد سوار شدن آسانسور را داشت، با لرزش شدیدی که بر اندام چوب مانندش افتاد، یکدفعهای از حرکت ایستاد و پهن زمین شد. اکرم که از ترس مردمکهای سیاهش تکان میخوردند به ستاره نگاه کرد؛ با چشمان قهوهای پریشانش نگاهی به او انداخت و با لرزش مشهودی در صدایش پرسید.
- عروس میگم... چیزه... راهی نیست که بشه این بیماری رو نگرفت؟
ستاره که گویی ماموریت سختی به او داده بودند، عرق مصنوعیاش را با پشت دست پاک کرده و همانطور که به طرف اتاقش میرفت تا گوشیاش را در شارژ بزند جواب اکرم را داد.
- چرا مامان اکرم میشه. نباید اصلاً از خونه خارج بشی حتی برای دیدن فک و فامیل یا خرید از اصغر بقال.
با این حرف ستاره ناگهان ابروی مشکی رنگ اکرم بالا پرید و با تعجب خاصی در چشمان قهوهایاش به او نگاه کرد. سپس همانطور که جوری دست به کمر میزد انگار ستاره این بیماری را ساخته بود؛ با لحن ترسیده و صد البته طلبکارش از او پرسید:
- مگه مسخره بازیه؟! اگه از اصغر بقال خرید نکنیم که از گشنگی میافتیم میمیریم! با فک و فامیل رفت و آمد نکنیم که دو روز دیگه دستمون میندازن میگن شاهرخ خروس بزدل یه سر به ما نمیزنه رفته تو لونهش!
شاهرخ که نزدیک همانجا با بالش آبی رنگ و نرمش برای شونصدمین بار مشغول خوردن تخمهی پس از شام دیدن سریال افسانهی جومونگ بود؛ ناگهان نمک نداشتهاش گل کرد و با نگاه شیطنتآمیزی در تیلههای مشکیاش، از مادرش اکرم شوخیوار و پرخنده از او پرسید:
- مادر جان آخرش من خروسم یا بز؟
- نه جاری جان راسته. کسانی که سنشون زیاده بیشتر میگیرن. حتی میگن تو چین هر کی از این مریضیه بگیره همون جا میافته میمیره. حتی من فیلمش رو دیدم. صبر کنین.
بعد همانطور که مشغول گشتن آن کلیپ بود، تکهای از پیتزای مرغ پر سسش را در دهانش گذاشت. سکینه و اکرم که هر دو سن پنجاه سالگی را رد کرده بودند، با وحشت هم را نگاه کردند. سارا که دو تکه از پیتزایش مانده بود را به وسط سفره پلاستیکی راند و بعد عقب کشید. به پشتی قرمز رنگ و طرح لیلی و مجنون تکیه داد و با کشیدن دستی بر پیراهن صورتی رنگ و تنگ تنش که هیکل باریکش را به رخ میکشید گفت:
- مرسی اکرم خانم خیلی خوشمزه بود ولی نه اینکه باید به فکر اندامم باشم برای همین بیشتر از نمیت... .
و در همان هنگام صدای پیدایش کردم گفتن ستاره بلند و برق ذوق در چشمان عسلیاش نمایان شد. سریع از جایش برخاست و گوشی سامسونگی مشکی را که گوشهای از ضد خشش هم شکسته بود، جلوی جمع گرفت. در آن فیلم، مردی چینی که قصد سوار شدن آسانسور را داشت، با لرزش شدیدی که بر اندام چوب مانندش افتاد، یکدفعهای از حرکت ایستاد و پهن زمین شد. اکرم که از ترس مردمکهای سیاهش تکان میخوردند به ستاره نگاه کرد؛ با چشمان قهوهای پریشانش نگاهی به او انداخت و با لرزش مشهودی در صدایش پرسید.
- عروس میگم... چیزه... راهی نیست که بشه این بیماری رو نگرفت؟
ستاره که گویی ماموریت سختی به او داده بودند، عرق مصنوعیاش را با پشت دست پاک کرده و همانطور که به طرف اتاقش میرفت تا گوشیاش را در شارژ بزند جواب اکرم را داد.
- چرا مامان اکرم میشه. نباید اصلاً از خونه خارج بشی حتی برای دیدن فک و فامیل یا خرید از اصغر بقال.
با این حرف ستاره ناگهان ابروی مشکی رنگ اکرم بالا پرید و با تعجب خاصی در چشمان قهوهایاش به او نگاه کرد. سپس همانطور که جوری دست به کمر میزد انگار ستاره این بیماری را ساخته بود؛ با لحن ترسیده و صد البته طلبکارش از او پرسید:
- مگه مسخره بازیه؟! اگه از اصغر بقال خرید نکنیم که از گشنگی میافتیم میمیریم! با فک و فامیل رفت و آمد نکنیم که دو روز دیگه دستمون میندازن میگن شاهرخ خروس بزدل یه سر به ما نمیزنه رفته تو لونهش!
شاهرخ که نزدیک همانجا با بالش آبی رنگ و نرمش برای شونصدمین بار مشغول خوردن تخمهی پس از شام دیدن سریال افسانهی جومونگ بود؛ ناگهان نمک نداشتهاش گل کرد و با نگاه شیطنتآمیزی در تیلههای مشکیاش، از مادرش اکرم شوخیوار و پرخنده از او پرسید:
- مادر جان آخرش من خروسم یا بز؟
آخرین ویرایش: