با نام خدا،شروع میکنم رمان عشق زندگی من♡
تـو دلیل لبخندهای مـن هستی اگر مـن هم دلیل لبخندهای تـو هستم پس هرگز از خندیدن دست بر ندار
***
تقریبا ساعت ۸ صبح بود که صدای ساعت دیرینگدیرینگ کنان من را از خواب بیدار کرد در همان زمان لعیا خانم خدمتکار خانه در زد و گفت:
- نیایش خانم گفت دیر شد دانشگاهت بدو بیا صبحانه بخور.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- باشه لعیا خانم برو منم میایم.
از تختم بلند شدم و خودم رو در آینه نگاه کردم و جیغ بنفشی کشیدم که امیرمحمد در رو باز کرد:
- باز چت شده اول صبح جیغ جیغو؟
- من جیغ جیغوام؟امیر محمد اخه ببین شبیه روحا شدم
خنده ای کرد و گفت:
- تو که همیشه اینجوری هستی.
متکا رو به سمتش پرت کردم و جا خالی داد گفتم:
- اگه دستم بهت نرسه امیرمحمد سریع پا به فرار گذاشت.
من نیایش کامرانی ۲۱ ساله هستم و در دانشگاه درس میخونم رشتهام مهندسی کامپیوتر هست و پدرم بسیار پولدار هست و همه میشناسنش. من دو برادر و یک خواهر دارم . برادرم امیر محمد دو دقیقه از من بزرگتره و همش این رو به سر من میزنه و میگه من ازت بزرگترم.. داداش بزرگم امیر علی ۵ سال از من بزرگتر هست و خیلی درس خونه و خواهرم ستایش ۳ سال از من کوچکتر هست و تازه دانشگاه رفته. ما تو شرکت پدرم کار میکنیم و غیر از ما یه اکیپ ۱۳ نفره داریم و اونها هم تو شرکت کار میکنند《 فرشته، روناک،رویا؛ فاطمه ؛ خودم؛ امیر علی و امیر محمد و ستایش ؛ محمد؛ ملینا؛ ارشیا؛ دانیال؛ کوروش 》.
دست و رویم را شستم و از پلهها پایین اومدم و گفتم :
- سلام بر اهل خانه همه در پشت میز نشسته بودند و من در کنار ستایش نشستم لعیا خانم وسایل صبحانه رو برایم گذاشت و گفتم:
- مرسی .
خاله گفت:
- نوش جانت.
مادرم گفت:
- دخترم بهجای مسخره بازیهات زود صبحانه بخور باید بروی دانشگاه.
- باشه مامان اخه جواب سلام واجبه ها!
امیر محمد گفت:
- مامان راست میگه چرت و پرت نگو صبحانه بخور به پاهاش لگد زدم و آخش دراومد و ستایش خندید و گفت: -
من دیگه میرم خدا نگهدار .
گفتم:
- صبحانه نخورده؟
امیر علی گفت:
- بزار بره صبحانه خوردن. جناب عالی دیر تشریف فرما شدید. خندهای کردم:
- بله دیگه از صبح بلند شدم دو سه تا لقب بهم نصیب شده. جیغجیغو و دلقک و وقتنشناس. گفت:
- نه اینجوری هم میگی نیست فعلا صبحانه رو بخور تا دانشگاهت دیر نشده. صبحانه رو خوردم و بلند شدم و از پلهها بالا رفتم و لباسم رو پوشیدم. امیر محمد در رو باز کرد و با ناراحتی رو تخت نشست گفتم:
- چته باز فرشته چیزی گفته بهت که غمبرک زدی؟
- اره بابا امروز میگم بابا بیایم شرکت کارا رو راست و ریست کنیم بعد شام همه باهم بریم بیرون میگه نه نمیشه با کلی بهونه. گفتم:
- خب داداش من اخلاق فرشته رو که میدونی خیلی نازنازیه. باید قشنگ باهاش راه بیای. تو شرکت اومد خودم راهش رو بلدم بهجای غمبرک زدن بلند شو باید برم دانشگاه خودتم باید بری گفت - خداحافظ آبجی جیغجیغوی من. گفتم:
- یهبار دیگه بگی جیغجیغو من میدونم با تو ها!
خندهای کرد و رفت. از پلهها پایین اومدم و از لعیا خانم و مامان نادیا و بابا مهرداد خداحافظی کردیم . امیر علی من و ستایش و امیر محمد رو رسوند دانشگاه خودش هم معلوم نبود کجاها میره چند روزه از کاراش سر درنمیارم. وقتی پام رو در محوطه دانشگاه گذاشتم یک پسری به بازوم خورد و جزوههام رو زمین ریخت. امروز کلا روزمون خراب شد. گفت:
- ببخشید خانم ببخشید.
گفتم:
- مهم نیست بخشیدم.
زیر لب گفتم غلط کردم که بخشیدم پسره چلاقه جلو چشمش رو نمیبینه. بعد مدتی که در دانشگاه رفتم، روناک رو دیدم. اون دوست صمیمیمه از پیش دبستانی باهم هستیم تا الان. دستی تکان داد گفتم: -
معلومه کدوم گوری هستی روناک؟ امیرعلی بدبخت من رو رسوند ها!
گفت:
- خب یهبار به خودش زحمت داد رسوندت. داداش به همین موقعها نیازه دیگه.
گفتم:
- حالا کجا بودی تو؟
- هیچی بابا خواب موندم.
گفتم:
- تنبل.
گفت:
- چرا اول صبح پکری؟
- هیچی اول صبحی یه پسره بیسر و پا و چلاق خورد بهم و تمام جزوههام ریخت زمین و با تمام زحمت جمعشون کردم. بعد ادای پسره رو در آوردم که میگفت ببخشید خانم ببخشید خندهای کرد.