جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,644 بازدید, 87 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۲۱۲۰۳_۱۶۰۱۳۵.png
نام رمان: عشق زندگی من
نام نویسنده: نیایش بیاتی
ژانر: عاشقانه، طنز، تراژدی، پلیسی
عضو گپ نظارت: S.O.W 6
خلاصه: خلاصه درباره دختری به اسم نیایشه،که خیلی شوخ طبع البته مغروره،تو زندگیش اتفاقات غمگین و شادی پیش میاد،البته بخاطر از دست دادن عزیزانش باعث شده که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با نام خدا،شروع میکنم رمان عشق زندگی من♡
تـو دلیل لبخندهای مـن هستی اگر مـن هم دلیل لبخندهای تـو هستم پس هرگز از خندیدن دست بر ندار
***
تقریبا ساعت ۸ صبح بود که صدای ساعت دیرینگ‌دیرینگ کنان من را از خواب بیدار کرد در همان زمان لعیا خانم خدمتکار خانه در زد و گفت:
- نیایش خانم گفت دیر شد دانشگاهت بدو بیا صبحانه بخور.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- باشه لعیا خانم برو منم میایم.
از تختم بلند شدم و خودم رو در آینه نگاه کردم و جیغ بنفشی کشیدم که امیرمحمد در رو باز کرد:
- باز چت شده اول صبح جیغ جیغو؟
- من جیغ جیغوام؟امیر محمد اخه ببین شبیه روحا شدم
خنده ای کرد و گفت:
- تو که همیشه اینجوری هستی.
متکا رو به سمتش پرت کردم و جا خالی داد گفتم:
- اگه دستم بهت نرسه امیرمحمد سریع پا به فرار گذاشت.
من نیایش کامرانی ۲۱ ساله هستم و در دانشگاه درس میخونم رشته‌ام مهندسی کامپیوتر هست و پدرم بسیار پولدار هست و همه می‌شناسنش. من دو برادر و یک خواهر دارم . برادرم امیر محمد دو دقیقه از من بزرگ‌تره و همش این رو به سر من می‌زنه و میگه من ازت بزرگ‌ترم.. داداش بزرگم امیر علی ۵ سال از من بزرگ‌تر هست و خیلی درس خونه و خواهرم ستایش ۳ سال از من کوچک‌تر هست و تازه دانشگاه رفته. ما تو شرکت پدرم کار می‌کنیم و غیر از ما یه اکیپ ۱۳ نفره داریم و اون‌ها هم تو شرکت کار می‌کنند《 فرشته، روناک،رویا؛ فاطمه ؛ خودم؛ امیر علی و امیر محمد و ستایش ؛ محمد؛ ملینا؛ ارشیا؛ دانیال؛ کوروش 》.
دست و رویم را شستم و از پله‌ها پایین اومدم و گفتم :
- سلام بر اهل خانه همه در پشت میز نشسته بودند و من در کنار ستایش نشستم لعیا خانم وسایل صبحانه رو برایم گذاشت و گفتم:
- مرسی .
خاله گفت:
- نوش جانت.
مادرم گفت:
- دخترم به‌جای مسخره بازی‌هات زود صبحانه بخور باید بروی دانشگاه.
- باشه مامان اخه جواب سلام واجبه ها!
امیر محمد گفت:
- مامان راست میگه چرت و پرت نگو صبحانه بخور به پاهاش لگد زدم و آخش دراومد و ستایش خندید و گفت: -
من دیگه میرم خدا نگهدار .
گفتم:
- صبحانه نخورده؟
امیر علی گفت:
- بزار بره صبحانه خوردن. جناب عالی دیر تشریف فرما شدید. خنده‌ای کردم:
- بله دیگه از صبح بلند شدم دو سه تا لقب بهم نصیب شده. جیغ‌جیغو و دلقک و وقت‌نشناس. گفت:
- نه این‌جوری هم میگی نیست فعلا صبحانه رو بخور تا دانشگاهت دیر نشده. صبحانه رو خوردم و بلند شدم و از پله‌ها بالا رفتم و لباسم رو پوشیدم. امیر محمد در رو باز کرد و با ناراحتی رو تخت نشست گفتم:
- چته باز فرشته چیزی گفته بهت که غمبرک زدی؟
- اره بابا امروز میگم بابا بیایم شرکت کارا رو راست و ریست کنیم بعد شام همه باهم بریم بیرون میگه نه نمی‌شه با کلی بهونه. گفتم:
- خب داداش من اخلاق فرشته رو که می‌دونی خیلی نازنازیه. باید قشنگ باهاش راه بیای. تو شرکت اومد خودم راهش رو بلدم به‌جای غمبرک زدن بلند شو باید برم دانشگاه خودتم باید بری گفت - خداحافظ آبجی جیغ‌جیغوی من. گفتم:
- یه‌بار دیگه بگی جیغ‌جیغو من می‌دونم با تو ها!
خنده‌ای کرد و رفت. از پله‌ها پایین اومدم و از لعیا خانم و مامان نادیا و بابا مهرداد خداحافظی کردیم . امیر علی من و ستایش و امیر محمد رو رسوند دانشگاه خودش هم معلوم نبود کجاها میره چند روزه از کاراش سر درنمیارم. وقتی پام رو در محوطه دانشگاه گذاشتم یک پسری به بازوم خورد و جزوه‌هام رو زمین ریخت. امروز کلا روزمون خراب شد. گفت:
- ببخشید خانم ببخشید.
گفتم:
- مهم نیست بخشیدم.
زیر لب گفتم غلط کردم که بخشیدم پسره چلاقه جلو چشمش رو نمی‌بینه. بعد مدتی که در دانشگاه رفتم، روناک رو دیدم. اون دوست صمیمیمه از پیش دبستانی باهم هستیم تا الان. دستی تکان داد گفتم: -
معلومه کدوم گوری هستی روناک؟ امیرعلی بدبخت من رو رسوند ها!
گفت:
- خب یه‌بار به خودش زحمت داد رسوندت. داداش به همین موقع‌ها نیازه دیگه.
گفتم:
- حالا کجا بودی تو؟
- هیچی بابا خواب موندم.
گفتم:
- تنبل.
گفت:
- چرا اول صبح پکری؟
- هیچی اول صبحی یه پسره بی‌سر و پا و چلاق خورد بهم و تمام جزوه‌هام ریخت زمین و با تمام زحمت جمعشون کردم. بعد ادای پسره رو در آوردم که می‌گفت ببخشید خانم ببخشید خنده‌ای کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
از کوله‌ام کیکی در آوردم و شروع به خوردن کردم. ناگهان همان پسر دست و پا چلفتی یک لاقبا روی صندلی استاد نشست مات مونده بودم .گفتم:
- ببخشید این جا جای استاده نه پسرای دست پا چلفتی.
روناک به بازوم زد و گفت:
- مگه این رو می‌شناسی کلک؟
- ساکت شو ببینم این همون پسره هست که گفتم.
اهانی گفت ولی معلوم بود تو هپروت به سر میبره .
گفتم:
- متوجه نمی‌شید هان؟ الان استاد میاد ها!
صدای المیرا هم‌دانشگاهیم مرا به خود آورد و گفت:
- اهم! استاد میشه نمره من رو از ۱۹/۵۰ - ۲۰ بدید؟
من و روناک مات و مبهوت مونده بودیم و دهانمان چارطاق باز بود. استاد رو به من و روناک گفت:
- بی‌زحمت دهنتون رو چفت کنید پشه نره توش.
بعد همه زدند زیر خنده و من و روناک روی صندلی نشستیم ادامه داد:
- نه خانم جعفری نمیشه من در نمره دادن سخت‌گیر هستم حتی رو اون نیمی که گفتید. بعد دستش رو به ما نشانه کرد:
- به ایشون البته نمره‌شون رو 0 میدهم تا متوجه بشوند با استادشون چه‌جوری رفتار کنند.
گفتم:
- استاد توروخدا ببخشید.
همه خندیدند. چشم غره‌ای به استاد رفتم .گفت:
خب ساکت باشید من نویان شایگان هستم استاد جدید شما و یه عالمه چرت و پرت گفت که من انقدر تو فکر بودم متوجه نشدم. صدای روناک من رو به خود آورد و تازه متوجه شدم که من و روناک و اون نویان شایگان فقط تو دانشگاه موندیم. نمی‌دونم نویان چی به روناک گفت که از دانشگاه بیرون زد و روناک چشمک معناداری بهم زد و رفت. نویان گفت:
- اسمتون؟
- استاد ببخشید.
- من معذرت خواهی نخواستم گفتم اسمتون.
- نیایش کامرانی.
شوکه شد:
- پس شما دختر آقای مهرداد کامرانی هستید، درسته؟
مات موندم: -
بله شما پدرم رو ازکجا میشناسید؟
گفت:
- الان همه پدر شما رو می‌شناسند.
گفتم:
- چه‌جوری از استاد شدن سر درآوردید؟
گفت:
- راستش من دنبال کارم.
گفتم:
- اگه میخوای می‌تونید تو شرکت پدرم کار کنید. من اونجا همه کاره هستم ولی پدرم بعضی اوقات سر می‌زنند.
- چرا که نه یعنی شما رئیس اونجایید؟
- مشکلی دارید؟
- خیر فقط باید کمی متمرکز باشم.
زیر لب فحشی نثارش کردم. کارتی که برای شرکت بود و شماره من در آن بود دادم. گفتم:
- حالا بعد این‌که متمرکز شدید و تصمیمت رو گرفتی تماس بگیر آقای استاد دست پا چلفتی.
- حتما فعلا خداحافظ خانم غرغرو.
- امروز ۴ لقب نصیبم شد ها!
خنده ای کرد و گفت:
- من که فقط یک لقب به شما دادم.
- نخیر ۱ لقب رو مادرم. ۲ لقب دیگر هم برادرانم . ۱ لقب هم‌شما. خنده‌ای کرد و رفتم! روناک دم دانشگاه وایساده بود .گفت:
- چی شد پسره رو تور کردی؟
- روناک دهن من رو وا نکن ها! پسره خنگ میگه بزارید متمرکز باشم بعد تماس می‌گیرم برا شرکت. دست‌هایش را به هم کوبید و گفت:
- عه پس میاد شرکت.
- چی میگی اگه دانیال بفهمه‌ کلت رو می‌کنه. امروز باید شام بریم بیرون ها! فرشته و امیر محمد رو آشتی بدیم .
- تو که انقدر خوبی چرا یه نفر رو واسه خودت جفت و جور نمیک‌نی هان؟
- فضولیش به تو نیومده رونی جون.
خنده‌ای کرد. گفتم:
- بریم کافه قهوه‌ای بزنیم به بدن؟
- چرا که نه زنگ بزنم بر و بچ بیان
- ما رو کشتی با بر و بچ. اره بگو بیان تو گروه ذکر کن نیم ساعت دیگه تو کافه که همیشه می‌ریم باشن. با خوشحالی باشه‌ای گفت. بعد از اطلاع‌رسانی به اکیپمون راه افتادیم و به کافه رفتیم و یه جای دنج پیدا کردیم و جا گرفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
روی صندلی نشستم و روناک هم کنارم نشست که یک دفعه صدای بچه‌های اکیپمون اومد. بله همشون هم اومدن! سلام بلندی گفتم و همه زدیم زیر خنده. روی صندلی نشستیم. گفتم:
- بچه‌هاا؟
روناک گفت:
- درد ترسیدم!
- حقته. بچه‌ها امروز بدبخت شدم رونی هم می‌دونه.
ارشیا گفت:
- باز چه گندی زدی نیایش؟
- من ‌کی گند زدم که بار دومم باشه پرشیا ؟
اخه ما تو اکیپمون به ارشیا می‌گفتیم پرشیا.
فرشته گفت:
- چی شده نیایش؟
به امیر محمد نگاهی کردم که قیافه ناراحتی به خود داشت. امیر علی هم شاد بود. انگار نه انگار دارم میگم بدبخت شدم. رونی هم که با خبر بود. رویا و فاطی هم همینجوری مونده بودند.
ملینا گفت:
- بگو نیایش چی شده جون به لبمون کردی!
قضیه رو بدون کم و کاستی تعریف کردم.
دانیال گفت:
- حالا گفتیم چی شده.
گفتم:
- برا شما چیز مهمی نیست برا من حکم مرگ رو داره دنی خان.
خنده‌ای کرد و نگاه عصبانی‌ام رو بهش دوختم که خنده بر لبش ماسید. گفتم:
- حالا ول کنید امروز گفتم بیایم خوش باشیم ها! هر چی دوست دارید سفارش بدید من حساب می‌کنم. همه خوشحال شدند و یه‌ عالمه چیز میز سفارش دادند. همه تو یه سمت نشسته بودند. من تنها نشسته بودم. امیر محمد پیش فرشته. روناک پیش دانیال. کوروش پیش رویا. فاطمه پیش ارشیا. ستایش پیش محمد. امیر علی هم پیش ملینا. گفتم:
- خوب خلوت کردید زوج‌های آینده. یه‌کم به ما محل بدید آسمان به زمین نمیاد ها!
خنده‌ای کردند. به ستایش گفتم:
- ستایش اگه به بابا نگفتم کلت رو میکنه ها.
محمد به جاش گفت:
- نمی‌خواد حالا کوفتش‌کنی!
نگاهم به بیرون بود. نمی‌دونستم نویان آخر سر میاد تو جمعمون یا نه. تو فکر بودم که یه پسر رو به رویم نشست. گفتم:
- ببخشید ها فکر کنم اشتباه نشستید.
گفت:
- نه اشتباه ننشستم.
- گمشو میگم.
- عه خانمی چرا عصبی میشی.
یک‌دفعه امیر علی مچ دستش رو گرفت و گفت:
- غلط می‌کنی با خواهر من هم‌کلام شی.
نزدیک بود اون پسره بزنه صورت من که یک نفر مچ دستش رو گرفت. و شروع به کتک زدن پسره کردند. فهمیدم نویان شایگان است اون پسری که داره پسره هیز نفهم رو می‌زد. همه پسرها شروع به کتک‌کاری کردند. گفتم:
- اقایون!
همه برگشتند. گفتم:
- اون غلط کرد متوجه شد ولش کنید خون خودتون رو کثیف نکنید.
زدند زیر خنده و ولشون کردند و اون پسره با صورت خونی چشم غره‌ای بهم کرد و گفت:
- بهم می‌رسیم نیایش خانم.
تمام دنیا دور سرم چرخید. نمی‌دونستم چرا لال شده‌ام. پاهایم توان ایستادن نداشتو
نویان داد زد و گفت:
- برو گمشو پسره نفهم.
بعد رو به من کرد و گفت:
- خانم کامرانی
روی زمین پرت شدم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
***
نویان
کت و شلوارم رو تنم کردم که ایلیا مثل گاو سرش رو انداخت پایین و بدون در زدن داخل اتاق شد و گفت:
- احمق چرا داری به این دختره نزدیک میشی.
گفتم:
- در زدن بلد نیستی مثل گاوها سرت رو می‌ندازی میای تو؟ ایلیا خودت می‌دونی مامان چه‌جوری مرد ؟ یادت که نرفته؟ ما برای انتقام داریم..
نگذاشت حرفم تموم بشه گفت:
- به‌خاطر اشتباه پدر نامردش نباید زندگی اون رو تباه کنیم نویان!
گفتم:
- فرقی نمی‌کنه باید تاوان پس بده آقای مهرداد کامرانی.
سرش رو با تاسف تکان داد و رفت من هم سوار ماشین شدم . تنها جایی که می‌تونست یه‌کم بهتر شم کافه بود به سمت کافه رفتم یک‌دفعه جمعیتی رو دیدم. داخل کافه شدم .به خانم نیایش کامرانی هم هست! دیدم دعوا هست و برای نشان دادن خودم جلو رفتم و پسری خواست بزنه تو گوش نیایش که دستش رو از بالا گرفتم!!.... نمی‌دونم چی شد ولی رگ غیرتم زده بود و کتک حسابی زدیمش یک‌دفعه صدای خوش نیایش اومد.
گفت:
- اقایوون !
برگشتیم.
گفت: اون غلط کرد ولش کنید خون خودتون رو کثیف نکنید.
خندیدیم و ولش کردیم و اون پسره با چهره خونی گفت:
- به هم می‌رسیم نیایش خانم.
نیایش تعادلش رو از دست داده بود. داد زدم:
- برو گمشو پسره نفهم.
نیش‌خندی زد و رفت. نگاهی به نیایش کردم و گفتم:
- خانم کامرانی؟
اصلا انگار در دنیای دیگری به سرمیبرد روی زمین پرت شد همه دورش جمع شدیم.
روناک گفت : نیا جونم توروخدا چشمات رو باز کن ببین رونیت چقدر مضطربه .. آبجی لجباز خودم تو رو خدا چشمات رو باز کن انگار سال‌ها خوابیده بود همه خانم‌ها گریه می‌کردند.
امیرعلی گفت: توروخدا بس کنیدها الان زنگ می‌زنم اورژانس ببریمش بیمارستان.
من انگار نه انگار به فکر انتقام گرفتن از این خانواده بودم که الان روی صندلی بیمارستان بی‌قرار منتظر نیایش بوده‌ام! روناک رو به دانیال کرد
- دنی دیدی ابجیم چش شد دیدی؟
دانیال گفت:
- روناک چرا همش پریشونی؟ بابا نیایش چیزیش نشده .. فقط ..
روناک گفت:
- فقط چی دنی؟
- هیچی روناک هیچی با کلافگی موهایش را زیر و رو کرد. همه دخترها گریه می‌کردند حتی خودم ! به خودم آمدم دیدم روی صندلی بی‌قرار و گریه‌کنان نشسته‌ام منی که مغرور بودم منی که به‌خاطر هیچ‌کسی بی‌قراری نمی‌کردم .. وای خدای من لعنت بر خودم لعنت! امیر محمد کنارم نشست و گفت:
- نویان!
جوابی ندادم. گفت:
- خواهرم رو خودم بهتر می‌شناسم اون هیچ‌وقت تنهامون نمی‌ذاره مگه نه؟
اشکش را پاک کردم:
- امیر محمد چرا گریه می‌کنی مرد گنده؟
- نیایش که هرروز باهاش لج می‌کردم الان پاش بیمارستانه و دو ساعته به هوش نیومده الان امیر علی حالش از من خراب‌تره اون الان اون طرف ایستاده اون‌جاست
نگاهش کردم در خودش بود دکتر از آی‌سی‌یو بیرون آمد به طرفش رفتیم.
روناک زود گفت:
- آبجیم چش شده؟
گفت - اینجا بیمارستانه آروم باشید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
روناک گفت:
- چه جوری آروم باشم آقای دکتر؟ الان دوست ما داره از بین میره می‌خواید بیایم سکوت کنیم یا گریه نکنیم بیایم براتون بندری برقصیم؟
آقای دکتر گفت:
- نه نگران نباشید دوستتون خوب هست فقط فشارش افتاده بود پایین همین!
انگار دنیا رو به ما داده بودند خیلی خوشحال بودیم. دیرینگ دیرینگ دیرینگ صدای زنگ گوشی‌ام بود! باز مزاحم! مزاحم همیشگی‌ام ایلیا.
گفتم:
- بنال.
- ادب داشته باش! کدوم گوری هستی نویان خان؟
- بیمارستان.
- چی‌شده مگه؟
- برات تعریف می‌کنم حالا اگه گوشی رو قطع کنی جنابعالی برم پیش نیایش!
گفت:
- داداش بازی رو تموم کن!
- ساکت شو.
گوشی رو قطع کردم. به سمت اتاق رفتم که نیایش روی آن خوابیده! وارد شدم دیدم همه دورش جمع شدند گفتم:
- به‌به گل‌تون اومد.
محمد به شوخی گفت:
- ما‌‌ که همه گل بودیم، منگل وارد شد الان!
همه زدند زیر خنده من هم به زور لبخندی زدمو گفتم:
- مگه پیک نیکه؟ ۱۷ نفره دورش جمع شدید! برید بیرون همه.
همه نگاه‌هاشون بهم دوخته شده بود و رفتند. من بودم و نیایش گفتم:
- بهتری؟
سکوت!
- نیایش با توئم ها!
باز هم سکوت!
- مگه لالی؟
اشک‌هایش گونه‌هایش را خیس کرده بود. گفت:
- آره لالم.
- چه عجب حرفی زد خانم!
- تو، تو کافه چی‌کار می‌کردی نویان خان؟!
- من باید از شما بپرسم پیش چند تا مرد غریبه و چند تا خانم... .
- من پیش اکیپ خودمون بودم. شما؟
- منم حالم خوب نبود اومدم کافه ... !
- خوب به من چه؟!
خنده‌ای کردم.
- خوبه با این حال‌تون هم لجبازی‌تون رو فراموش نکردید خانم کامرانی!
- آقای شایگان من نمی‌دونم شما چرا این‌جا هستید؟
- خب ... .
- خب که چی؟
- چیز... نگران‌تون بودم!
قه‌قهه‌ای زد و گفت:
- نگران؟ چیز مسخره‌ای بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
با‌کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت:
- به‌نظرت الان باهات شوخی دارم آیا.؟
- نمیدونم کلا بهتره بری !
- چرا؟
- فکر نمی‌کنی الان دوستام و برادرام و آبجی‌هام چی فکر می‌کنند؟ فکر می‌کنند بین من و شما چیزی هست. روناک می‌دونه استادم هستی ولی بقیه خیر!
- خانم‌کامرانی شما به‌نظرم..
- چی ؟
- هیچی

***
*نیایش*
زیر لب دیوونه‌ای نثارش کردم و با اومدن روناک، نویان خان از جاش بلند شد.
رونی گفت:
- بفرما بیرون من با دوستم کار دارم.
بعد پوزخندی زد و نویان خان رفت .گفتم:
- رونی خوب شد که اومدی.
- جان رونی می‌دونی چقدر ناراحت بودم و گریه کردم؟ تقریبا همه ناراحتت بودیم نیایش.
- خب‌خب بسه رونی خانمم.
- راستش میخوام یه‌چیزی بهت بگم.
- هان؟
- امیر محمد فرشته رو خیلی دوست داره ها!
- میدونم رونی !
- خب چرا براش آستین بالا نمی‌زنی؟
- بیخی بابا عقل کل اول باید امیر علی داداش بزرگتر ازدواج کنه.
زبونش رو بیرون آورد و شکلکی درآورد و گفت:
- فکر آقا امیر علی هم کردم.
- جون من؟
- مرگ تو.
- خب کی هست حالا.
- مژدگانی بده.
- میزنم تو مخت ها! مژدگونی بخوره تو سر دانیال.
دانیال یک‌دفعه در رو باز کرد و گفت:
- جانم کاری داشتی؟
پقی زدم زیر خنده رونی گفت:
- به دنی من چکار داری بخوره تو سر خودم خوب.
دانیال گفت : من این وسط چیکارم؟ هی میگید بخور تو سر این بخور تو سر من؟
گفتم: آقا دانیال هیچی به خودتون زحمت ندید مختون تاب برمی‌داره یه وقتی ها!
خنده ای کرد و گفتم: برو بیرون آقای خوش خنده این روناک رو ازتون قرض میگیرم.
- خوب بزارید فکر کنم ببینم اجازه میدم.
انقدر خندیده بودیم زیر دلم درد گرفته بود. گفتم - کوفت درد حناق برو بیرون دیگه.
گفت - میرم بابا چرا می‌زنی؟
بدو رفت رونی گفت» چرا انقدر دانیال رو اذیت می‌کنی
- اوق! حالم رو به‌هم زدی بنال ببینم امیر علی کی رو زیر سر داره.
- ملینا .
داد زدم - چی؟!
- کوفت گوشم کر شد
- خب برو بیرون می‌خوام استراحت کنم.
سرش رو با تاسف تکان داد و رفت . مشکل من یکی دوتا که نبود یادم می‌آید که پدر و مادرم یک ساله پیش می‌گفتند باید ازدواج کنی منم گفتم بابا بیخی ولمون کن. مهرداد خان پدرم عصایش را روی زمین فشرد و گفت:
- بچه باهات شوخی ندارم.
رو به نادیا جان مادر گرامی ام کردم:
- نادیا جان مادر من شما یه‌چیزی بگید اخه من نمی‌خوام با کسی که ازش متنفرم ازدواج کنم مشکلی دارینو
امیر علی گفت : بابا من نمی‌زارم نیایش با کسی که معتاده ازدواج کنه به‌خاطر شراکت مسخره شما نباید زندگی خواهرم رو تباه کنید.
امیر محمد با سر حرف امیر علی رو تایید کرد . ستایش هم چیزی نمی‌گفت فقط می‌گریست!
مهرداد خان داد زد - ساکت شو ببینم من هرکاری دوست دارم انجام می‌دهم شما عملی می‌کنید. نمی‌خواهید که به‌خاطر مسخره بازی‌هاتون و بچگی کردن‌هاتون ور شکسته بشوم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
بغض گلویم را گرفته بود و قلبم به درد آمد .. از وقتی که پولدار شدیم مهر و محبت را در خانه ندیدم! از حق نگذریم امیر علی و امیر محمد و ستایش بهم محبت کردند ولی پدر و مادرم نه به‌خاطر همین بهشون پدر و مادر نمی‌گم چون خودشون نخواستن.
لعیا خانم گفت: آقا امیر علی‌خان راست میگن فضولی نباشه ولی دختر گلمون ماه پیشونیم رو که نباید دست پسر معتاد و لات بدیم.
مهرداد خان داد زد - من به تو اجازه‌ای ندادم که فضولی کنی سرت به کار خودت باشه لعیا. من این دختر رو به هر ک.س دوست دارم می‌دم و کسی نمی‌تونه جلوم رو بگیره من نمی‌خوام به‌خاطر این دختر بدبخت بشم حالا زود از جلو چشام دور شو.
لعیا خانم با اخم به سمت آشپزخانه رفت بی‌اختیار صدایم بالا رفت - مهرداد خان واقعا که به‌خاطر شراکتتون می‌خواید من رو دست اون نامرد بدی.
اشکم رو با پشت دستم پاک کردم - من در شوکم چرا اسم شما رو گذاشتند پدر اسم شما رو باید گذاشت نامرد.
با سیلی محکمی که به صورتم خورد حرفم ناتمام ماند داد زدم - حسرت عروسی من با اون معتاد رو باید به گور ببری می‌فهمی به گووور.
همه‌ مات موندند. با حرف‌هایم برای بار اول بود من با مهرداد کامرانی این جور صحبت می‌کردم. رویم را برگردانم و به سمت اتاقم دوان‌دوان رفتم. با صدای در از فکر و خیالات همیشگی‌ام بیرون آمدم. به‌به گل بود و به سبزه نیز آراسته شد خواهر و برادرهای گلم بودند. کنارم ایستادند. امیر محمد گفت - جیغ‌جیغو من چرا حالت بد شد ؟
- ببخشید به شماها هم بد نگذشت ها!
ستایش گفت: به من که خیلی خوش گذشت کلی حرف زدیم
- خواهر ما رو بااش.
- بیخی ابجی.
- آفرین آفرین تیکه کلام منم برداشتی.
درحال توپیدن به‌هم بودیم که امیر علی گفت - بسه مثل بچه‌های دو سه ساله میتوپین به هم
- امیر چکار کنم خو به این خواهر نامردت بگو که به فکرم نبود و با محمد همش فَک می‌زده فکر کنم رونی جونم بیشتر نگرانم بوده هان؟
لبخند همیشگی خودش را داشت - اره روناک خیلی نگران بود.
- چشم دلم روشن. چشم ملینا خانم روشن.
چشم‌هایش گرد شد. با لنکت گفت: م..لینا؟
امیر محمد و ستایش داشتند ریسه می‌رفتند. نزدیک بود خفه بشن انقدر خندیدن.
- اهووم ملیناا
- من کاری نکردم که.
- می‌دونمم داداشی می‌خواستم اذیتت کنم
- از دست تو!
نگاهی به ستی و امیر کردم - حناق کوفت بگیرید بسه چقدر می‌خندین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
خندشون که کم نشد بیشتر هم شد .
گفتم: انگار نه انگار که دو ساعت پیش من لب مرگ بودم الان دارید جلوم هرهر می‌خندین بایدم بخندید عشقاتون پشت در منتظرن خو برید تنهام بزارید خسته شدم بخدا تو خونه هیچ محبتی ندیدم. محبتی هم اگه از شما ببینم همش از سر ترحم هست نه محبتی چیزی ! توروخدا بس کنید! تا کی باید به‌خاطر اون ازدواج اجباری تاوان پس بدم؟بابا گفت باید پس فردا عقدمون کنن می‌فهمین؟ یه غیرت هم ندارید شماها به‌جای این‌که بیاید جلوی مهرداد خان رو بگیرید می‌رین!
با هق‌هق حرفم رو زدم ستایش دستم رو گرفت - آبجی به‌خدا به جون خودم به جون محمد نمی‌ذارم تو با اون ازدواج کنی.
امیر علی گفت: من جنازه تو رو تو کول اون آدم‌های نجس نمی‌دم چه برسه خودت رو.
امیر محمد هم گفت: نیایش من نمی‌ذارم این ازدواج سر بگیره حالا ببین.
گریه کردم. امیر محمد گفت - چرا گریه میکنی؟
- خدایا ممنونم که حداقل چند نفر به فکر ما هستند. خندیدند.
امیر محمد گفت - به‌جز ما ۱۰ نفر دیگه هم اون ور منتظرن ها! مخصوصا آقا نویان‌تون.
- چرا این‌جوری اسمش رو صدا می‌کنی انگار شوهرمه! هوا برتون نداره ها! اون فقط استاد من و روناکه.
ستایش گفت: اوووو! شانس رو ببین. خدایا یعنی میشه یه استاد هم در دامن ما بذاری انقدر نگران ما باشه و موقعی که حالمون بده دست و پاش رو گم کنه و گریه برامون کنه خدایا یعنی میشه!
امیر محمد و امیر علی پس گردنی آرومی به ستایش زدند.
پوزخندی زدم و گفتم: دیگ به دیگ میگه روت سیاست. چشم محمد روشن
- وای اسمش رو نیار که موهای بدنم سیخ‌سیخ میشه.
پس کله‌ای بهش زدم - کووفت. درد. حناق. امیر علی محمد رو صدا کن ببینم .
امیر علی گفت - من در هیچ شرایطی با تو هم نظر نبودم ولی الان حسابی هم‌نظرم.
ستایش با حالت مظلومی گفت: نگین من خیلی گوناه دالم.
ما داشتیم از خنده روده بر می‌شدیم که محمد داخل شد.
گفتم: آقا محمد ببین ستایش چی میگه‌.
نگاهی به ستی کرد گفت - چیکار کرده؟
ستی گفت: جون من چیزی بهش نگو بخدا باید دار فانی رو وداع بگم !
گفتم: مرگ تو باید بگم وگرنه خفه میشم.
امیر محمد و امیر علی که داشتند زمین رو گاز می‌زدند انقدر می‌خندیدند.
محمد گفت - آبجی بگو این ستایش خانم ما چه دست گلی به آب داده.
ستی گفت - عه محمد.
- چیه مگه دروغ میگم نیایش بگو ببینم چکار کرده.
قضیه رو تعریف کردم محمد نگاهی متعجب به ستایش انداخت بعد به من گفت: جون من؟
گفتم: مرگ تو‌.
- مرگ خودت.
- اِوا! مرگ خوددت من هنوز جوونم آرزو دارم. تو پیری پات لب گوره مردنت مهم نیست.
همه داشتند غش می‌کردند محمد دست به سی*ن*ه گفت: حالا من پام لب گوره.
- اره دیگه ۲۵ سالته.
- تو خودت ۲۱ سالته پات لب زندگیه؟
- اره چه جورم !
خنده‌ای کرد با کلی شوخی و مسخره بازی نمی‌دونم چه مدتی گذشت ولی با هرچی بود دکتر و پرستارش اومدند. در حال آنالیز کردنشون بودم‌و دکتر مرد مسنی بود لبخندی تو لب داشت. قدش هم متوسط بود ولی پرستار رو نگو! جون خیلی نازی بود قد بلند و.. دست از آنالیز کردن برداشتم.
دکتر گفت: دخترم بهتری؟
- ممنون خوبم.
- می‌دونستی اون بیرون خیلیا به فکرت بودن؟
- نه راستش.
- خب مواظب خودت باش الان مرخص میشی دخترم.
- مرسی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین