موضوع نویسنده
- Jan
- 494
- 1,005
- مدالها
- 2
من و داخل اتاقک بردند...
و ...
____ _پدرام_ ____
وقتی نیایش وارد اتاقک شد باهر ضربه ای که میخورد قلبم درد گرفت باورم نمیشد َمن پدرام هاشمی عاشق شدم اونم
عاشق چه دختری!! عاشق نیایش کامرانی
بلاخره ۳۵ شلاق تموم شد ولی
وقتی در باز شد با دیدن چهره خونی و بی حال نیایش رو به رو شدم
زانوهایم و سست شد و داد زدم
___چه غلطی کردین باهااااشش
_____قربان ُخب ۳۵ شلاق دیگه..
___این که الان داره میمیره گم شو بیرون از جلو چشمم گمشو سالاری.
نیایش:
اون داشت گریه میکرد؟!
اروم و بی حال گفتم
___اقای هاشمی؟
یکدفعه با شوک به سمتم برگشت
___بلاخره به هوش اومدی اره؟
___شما تازگی ها که مثل شارلوت رفتار میکنین اخه په نه په من بیهوشم
خنده ای کرد و گفت
__ دیگه آزادی!
_____واقعا
__اره واقعا...
دو تا خانوم که فهمیدم اسمشون مهدیه و بتول هست بهم کمک کردن تا مانتو و بپوشم
بعد به گفته پدرام سوار ماشینش شدم
بعد مدتی پدرام گفت
___خب خونتون کجاست ؟
آدرس خونمونو دادم ...
از پدرام تشکر و خداحافظی کردم و زنگ و فشردم...
صدای مردانه امیر علی بود گفت
__بله
با بغضی که تو گلوم بود گفتم
___سلام داداشی منم نیایش درو باز کن
___چچچجی؟
بعد درو باز کرد.
وارد خونمون شدم چقدر دلم برا خونمون تنگ شده بود
یکدفعه امیر علی جلوم ظاهر شد
__نیایش تووویی
به سمتش رفتم و در آغوشش گرفتم
__اره داداشی منم
و ...
____ _پدرام_ ____
وقتی نیایش وارد اتاقک شد باهر ضربه ای که میخورد قلبم درد گرفت باورم نمیشد َمن پدرام هاشمی عاشق شدم اونم
عاشق چه دختری!! عاشق نیایش کامرانی
بلاخره ۳۵ شلاق تموم شد ولی
وقتی در باز شد با دیدن چهره خونی و بی حال نیایش رو به رو شدم
زانوهایم و سست شد و داد زدم
___چه غلطی کردین باهااااشش
_____قربان ُخب ۳۵ شلاق دیگه..
___این که الان داره میمیره گم شو بیرون از جلو چشمم گمشو سالاری.
نیایش:
اون داشت گریه میکرد؟!
اروم و بی حال گفتم
___اقای هاشمی؟
یکدفعه با شوک به سمتم برگشت
___بلاخره به هوش اومدی اره؟
___شما تازگی ها که مثل شارلوت رفتار میکنین اخه په نه په من بیهوشم
خنده ای کرد و گفت
__ دیگه آزادی!
_____واقعا
__اره واقعا...
دو تا خانوم که فهمیدم اسمشون مهدیه و بتول هست بهم کمک کردن تا مانتو و بپوشم
بعد به گفته پدرام سوار ماشینش شدم
بعد مدتی پدرام گفت
___خب خونتون کجاست ؟
آدرس خونمونو دادم ...
از پدرام تشکر و خداحافظی کردم و زنگ و فشردم...
صدای مردانه امیر علی بود گفت
__بله
با بغضی که تو گلوم بود گفتم
___سلام داداشی منم نیایش درو باز کن
___چچچجی؟
بعد درو باز کرد.
وارد خونمون شدم چقدر دلم برا خونمون تنگ شده بود
یکدفعه امیر علی جلوم ظاهر شد
__نیایش تووویی
به سمتش رفتم و در آغوشش گرفتم
__اره داداشی منم