جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,697 بازدید, 87 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
___اخخ!
با بی رحمی تمام گفت
__ من اه و ناله ازت نخواستم گفتم خدا کیو لعنت کنههه
به چشم های سرد و بی روحش زل زدم وگفتم
___من این آبتین و نمی شناسم جناب آقای کرامتی
نیش خندی زد
___الان منو میشناسی خانم کامرانی
سیلی محکمی در صورتم نشاند
گفتم
___خیلی بی رحم شدی...
یکدفعه در باز شد و اراد با چهره عصبانی وارد شد گفت
___مگه نگفتم اذیتش نکن با این کارا میخوای هارد و بگیری؟؟؟؟
آبتین نگاهی به اراد کرد ...
__چیهه سنگشو به سینت میزنی خبریه..؟!
اراد با قیافه هل زده گفت
__چی َمن اصلا به تو چه ربطی داره دوسش داشته باشم یا نه به تو چه مفتشی..
اومدی زندگیش و به خاک سیاه نشوندی بعد براش قلدور بازی هم در میاری ؟
آبتین با دادی که زد هم من و اراد لال شدیم..
__اره مفتشمم..
اگه شده باشه به زور به زور نیایشو پای عروسی میشونم اگر هم نه تهدیدش میکنم نیایش فقط مال منه به شما هم مربوط
نیست
داد زدم
__خفه شو پسره نفهم .. امروز خوب شناختمت اصلا فهمیدم اصلا دوستت نداشتم متنفرم ازت متنفرم آقای کرامتی کور
خوندی من با توی نامرد جایی نمیام و ازدواج نمیکنممم
فریاد زد ..
___خفه میشی یا خفت کنمم..
فردا که تو عروسی خودت شرکت کردی میفهمی وگرنه جون خانوادت و این آقا پسر
به اراد اشاره کرد
__درخطره..
اراد گفت
__تو هیچ غلطی نمیکنی نیایشم با توازدواج نمیکنه
آبتین پوز خندی زد ..
__اینو من تعیین میکنم نه جنابعالی فردا مشخص میشه چی ازدواج نمیکنه و چی این جور غلطی و نمیکنهه
بعد از اتاق بیرون رفت و در و قفل کرد و من و با کلی نگرانی و استرس و کینه ای که در وجوودم رشد کرد تنها گذاشت.....
آراد گفت :
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
__نمی زارم دستش به هارد برسه
گفتم
___هارد!
گفت
__اره هارد . این آقای کرامتی خلافکار هست ما یه هاردی داریم توش پر از اطلاعات هست اون ها میخوان این رو یعنی از ۶
سال پیش دنبال هارد بودند و به این دلیل اومد سمت تو...
گفتم
___باید راه فرار پیدا کنیم اراد! ببین مگه تو بهم یاد ندادی چجوری باید بیهوششون کنیم یا بکشیمشون از همون راه ها
استفاده میکنیم...
__اوکی
گفتم
___پس عملی میکنیم..
داد زدم..
___اهااای بیایین کمک اراااد بیهوش شدهه
یکدفعه آبتین و سه تا مرد وارد اتاق شدند
آبتین گفت
___چه خبرتهه
گفتم
__نگاه کن یکدفعه بیهوش شد نمیدونم چرا..
آبتین به سمت اراد رفت و اراد با پاش زد رو صورت ابتین منم به سمت مرد ها رفتم و با مشتم کوبوندم رو صورتشون
تقریبا همه بیهوش شده بودند
اراد گفت
- کارت حرف نداشت
گفتم
___درس پس میدیم!
و با گفتن بهتره بریم از این ویلا خارج شدیم...
و وارد عمارت شدیم....
۳ ســــــال بـــــعـــــد.....
از خستگی زیادی که بر اثر این حضور بر جلسات به وجود اومده بود خمیازه ای کشیدم و رو به آقای ارکا مارچیانو ( اون
خلافکار حرفه ای هست که به خانواده اش هم رحم نمیکنه دوست و دشمن نمیشناسه و هر کاری میکنه تا از سر راهش
نابود کنه)
گفتم
___ ببینین آقای مارچیانو من نمی تونم باهات همکاری کنم چجوری بگم نمیتونم باهات شریک بشم من نمیتونم بیام این
همه ثروتم و با کسی که به هیچ ک.س رحم نمیکنه شریک بشم! مستر!
ارکا مارچیانو در حالی که انگشت هایش را در هم قلاب میکرد گفت
____مثل اینکه مرغ شما یه پا داره لیدی!
ببین لیدی تو باید باید با من شریک بشی وگرنه دشمن میشیم باهم
خنده ای کردم
و گفتم
____مستر بهتره با من در نیافتی هر کی با نیایش کامرانی رئیس این عمارت و خلافکار ها در بیفته حسابش با کرام
الکاتبین هست!
بعد داد زدم
___کاملیااا
کاملیا در و باز کرد
__بله خانم!
رو به ارکا مارچیانو کردم
___مستر رو به بیرون از این جا ببرین سریع!
چشمی گفت و رو به ارکا گفت
__اقا بهتره بلند شین خانم حال خوشی ندارن.
سرم رو روی میز گذاشتم
در این سه سال چقدر تغییر کردم..
این بود اون نیایش! الان کل کشور ها من و میشناسن پلیس ها در به در دنبال منن تا دستگیرم کنن
در باز شد
اراد وارد شد
گفت
___باز این ارکا این جا بوداعصاب تو هم خط خطی شد؟؟
لبخندی زدم
__اره درسته
در این سه سال خیلی چیزا تغییر کرده
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
روناک با دانیال ازدواج کرد. امیر محمد با فرشته.. ملینا هم با امیر علی حتی ستایش هم ازدواج کرد.. کوروش با رویا..
اترین هم ازدواج کرد ..
ولی من در مراسم هیچ کدوم نبودم .
اراد تو این سه سال خیلی هوام و داشت مثل دوست مثل برادر با هام بود اون هم با یه دختره به اسم شارلوت ازدواج کرد
دختر خوبی به نظر میرسه
یکدفعه مردی وارد اتاق شد
مردی حدود ۴۵ ساله ای بود قد بلند ولی خیلی زیبا بود
گفتم
__بفرمایین شما؟
گفت
ِرایان هستم برایان ِآلن هستم خانم کامرانی
__من ب
...پدرام هاشمی:
رو به سرهنگ امیر سام کردم گفتم
__این دفعه چه ماموریتی دارم امیر سام..
خندید
___خوبه که میدونی ماموریت دارم برات ولی در این ماموریت باید خیلی حواست جمع باشه پدرام ببین در مورد یه باند
مواد مخدره که هم بجز مواد مخدر خلاف های غیر قانونی دیگه هم انجام میدن باورت میشه رئیس این باند همون
دخترست که ۳ سال پیش اومده بود که پدر و مادرش کشته شدن اصلا باورم نمیشه اون دختر رئیس خلافکار ها باشه
گفتم
___خب سرهنگ باید چه کنم..
__ببین تو باید با اسم برایان آلن تیپ و شخصیت جدیدت بری فرانسه آدرس عمارت اون دختر هم بهت میدم..
بعد تو رو گریم میکننن میدونم که ۳۰ سالته ولی باید ۱۵ سال پیر تر شی در صورت گریمت
گفتم
__حتما ِکی پرواز دارم
___۵ ساعت دیگه بهتره از خانوادت خداحافظی کنی و به اینجا بیای برا گریمت
_ حتما
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
از سرهنگ خداحافظی کردم و به سمت خانه روانه شدم
تا زنگ و زدم
صدای خواهر کوچکترم پریا بلند شد
__بفرمایین!
گفتم
__پریا درو باز کن منم پدرام
گفت
_____عه سلام داداشی بیا تو
و در و باز کرد وارد ساختمون شدم و پله ها رو بالا رفتم
تا به ساختمون خودمون رسیدم مامان در و باز کرد
و گفت
___سلام پسرم خسته نباشی
وارد خانه شدم و پیشانی مادرم و بوسیدم
و روی مبل نشستم
__سلام مامان سلامت باشی این پریا کوچولو ما کو؟
یکدفعه پریا با سینی شربت به من و مامان تعارف کرد و کنارم نشست
___اولا سلام داداش دوما من کوچولو نیستم سوما من ۱۹ سالمه کجام کوچولوعه؟
خنده ای کردم و گفتم
__در برابر من کوچولوعی من ۱۱ سال از تو بزرگترم بچه!
خندیدیم و بعد خوردن شام به سمت اتاقم رفتم و به پرهام ( پسر خالم) زنگ زدم
+ سلام
__سلام پرهام خوبی پدرامم
+عه پدرام تویی خوبی پسر؟ باز رفتی ماموریت ما و فراموش کردی؟
___نه بابا راستی پرهام باید برم ماموریت الانم باید خداحافظی کنم گفتم که ازت خدافظی کنم و به خاله هم بگی ک میخوام بدم ماموریت .. معلومم نیست کی برگردم از ماموریت
+باشه داداش
بعد از مدتی صحبت کردن با پرهام خداحافظی کردم و کمی از لباس هام و برداشتم و ساکم و جمع کردم و وارد پذیرایی
شدم
مامان صفورا (مامانم ) گفت
__پسرم باز میخوای بری ماموریت اره مادر؟
دست مامان رو گرفتم
___اره مامان جان مراقب خودت و پریا باش!
مامان صفورا اشک ریزان گفت
__باشه پسرم مواظب خودت باش
یکدفعه صدای زنگ در اومد
در و باز کردم
علیرضا بود ...
نامزد پریا
دست دادم بهش
__َبه آقا داماد خوش اومدی
علیرضا دستم و گرفت و گفت
__عه برادر زن جان باز میخوای بری ماموریت؟
_اره والا .. حاج خانوم ( مامان علیرضا ) و حاج رضا( بابای علیرضا ) خوبن؟ سلام برسون
__قربونت بزرگیت و میرسونم
__فدا داداش
بعد برگشتم
دست مامان رو بوسیدم و به پریا رسیدم
__ابجی خداحافظ پریا مواظب مامان و خودت باش درساتو خوب بخون
__باشه داداش
بعد به علیرضا گفتم مواظب مامان و پریا باشه اونم قبول کرد
بعد از خداحافظی از مامان و پریا از خانه بیرون رفتم و تو خیابان منتظر تاکسی موندم ....
بعد از پرداخت کرایه تاکسی وارد کلانتری شدم..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
سرهنگ منتظرم بودد..
احترام نظامی کردم و بعدداز سلام کردن گفت
___برو برا گریم آفرین.
یک روز بعد ....
وارد عمارت شدم..
یکدفعه مردی که لباس اسپرت پوشیده بود گفت
__سلام مثل اینکه شما جایگزین شدید
بعد آروم تر گفت
___با بد کسی در افتادی نیایش خانم با ارکا مارچیانو
بعد رفت.....
این آرکا بود ..
بعد بشکن زدم
که زنی مسن که در لباس خدمتکاری بود گفت
__وا مردم دیوونه شدن
خنده ای کردم و وارد اتاق اصل کاری نیایش کامرانی رفتم...

نیایش:
___برایان ِالن!
گفتم
___بفرمایین آقای ِالن
روی صندلی نشست و از جا برخاستم و در و باز کردم و گفتم:
___کاترین دو تا قهوه
بعد رو به آقای ِالن کردم
__تلخ!
__بله .
بعد گفتم
___۲ قهوه تلخ بیار کاترین
بعد درو بستم..
رو به برایان کردم
__برا شراکت اومدین؟
__َبله
__خیله خوب!
من الان به شریک اصلیم میگم کارارو براتون انجام بده و میتونین در یکی از این اتاق ها زندگی کنین تا یه مدت!
__ممنون....!
کاترین در زد و با بفرمائید من وارد شد
ابتدا قهوه تلخ رو به من داد و بعد به برایان..
بعد کاترین گفت
__خانم آقا اراد اومدند با خانم شارلوت میخوان ببینتتون
سری تکان دادم
با لحنی خشک و سرد که تو این سه سال در وجودم بود...
گفتم
__خیله خوب میام میتونی بری فقط به کاملیا بگو یه اتاق برای آقای ِآلن آماده کنن خودتم برو پیش الیس کمکش کن
سری تکان داد و رفت
رو به برایان کردم
__بفرمایین چرا نشستید اینجا برید اتاقتون و ببینید
سری تکان داد و رفت
من هم همراه برایان بیرون از اتاق رفتم و از پله های عمارت پایین رفتم..
اراد و شارلوت لباس مشکی پوشیده بودند
با فکری که تو سرم زد قلبم درد گرفت.. دعا دعا میکردم اون فکر واقعی نباشه بخاطر همین گفتم
__چیشده عمه کو؟ چرا لباس مشکی پوشیدین!
اراد گفت
__مامانم ُمرد!
با شوک به اراد و شارلوتی که داشتند اشک میریختند نگاه میکردم..
با دستم پله ها را نگه داشتم ولی توانم و از دست دادم و از پله ها پرت شدم پایین و متوجه چیزی نشدم..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آراد:
وقتی خبر فوت مادرم توسط ارکا مارچیانو شنیدم نفسم رفت!...
آرکا مارچیانو نامرد مادرم و کُشت!
شارلوت هم حال خوشی نداشت...
وقتی وارد عمارت شدم با قیافه متعجب شده نیایش که داشت از پله ها پایین میومد رو به رو شدم وقتی گفتم مامانم
مردد با دستش پله ها رو نگه داشت ولی نتونست و از پله ها پرت شد پایین و این بود مقدمه جیغ شارلوت
___نیاایششش
و به سمتش رفت منم به سمت نیایش رفتم..
مردی حدود ۴۴__۴۵ ساله از پله ها پایین اومد و به سمت نیایش اومد و به من گفت
__چکارش کرددی
چیزی نگفتم و یقم و گرفت
__گفتم چکارش کردی
داد زدم
__چی میگی برا خودت من پسر داییشم خبر بد بهش دادم خبر مرگ مامانمو بهش دادم اونم غش کرد به من چه اصلا به تو
چه ربطی داره هااان؟
شارلوت دستمو گرفت و ناله کرد
__آراد جان،عزیزم بیا باید نیایش و ببریم بالا حالش خوب نیست..
یقه اون مرد و ول کردم و بازو نیایش و گرفتم و شارلوت هم اون یکی بازوش و بلندش کردیم و اونو به اتاقش بردیم....
مرد وارد اتاق شد
گفتم
تو کی هستی؟!
__ َمن برایان ِآلن شریک جدید شما نیایش خانم میخواست براتون بعضی چیزا رو توضیح بده که این اتفاق افتاد ..
تسلیت میگم..
__ممنون منم بابت اتفاق امروز عذر میخوام ..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با دردی که در ناحیه کل بدنم بوجود اومده بود چشمام و باز کردم
این جا اتاقم
یکدفعه کل اتفاقات امروز در مغزم هجوم آورد
آراد ،شارلوت،
لباس مشکی،
مرگ عمه ملیسام
عمه ای که از مامانمم بیشتر بهم محبت کرد...
شروع کردم به زار زدن و گریه کردن.. تو این سه سال هیچ وقت گریه نکردم ولی با این اتفاقی که افتاد ...
یکدفعه در باز شد و چهره نگران اراد و شارلوت وارد اتاق شدند و....
شارلوت گفت
__بهوش اومدی عزیزم
___په نه په الان باز بیهوشم
هر دو خنده ای کردند...
ولی خندمون چند ثانیه طول کشید با یادآوری مرگ عمه ناگهان قیافه غمگین به خود گرفتیم . از این تغییر حالت ها خندم
گرفت ولی بهتر بود نخندم وگرنه من خانم به این زیبایی مهربانی متشخصی و خوشگلی رو میکشتن
وجی:کم نوشابه برا خودت باز کن دختر.
_نیایش: عه سلام وجی جونم چخبر نبودی چند وقت فکر کردم ُمردی راحت بودم از دستتا_ ..
وجی:لیاقت نداری ک
_نیایش: عه اگه لیاقتم کسی مثل تو عه که بهتره نداشته باشم_
*وجی: ایییش، باای):*
با صدای اراد از بحث با وجدانم دست بر داشتم
__نیایش باز داری با وجدانت کل کل میکنی که انقدر قیافه حرصی گرفتی به خودت
خندم گرفته بود دیگه عادتامو میدونستن
سری تکان دادم
سری تکان دادند و رفتند
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
یک ماه بعد:

کلافه پوفی کشیدم و گفتم
__برایان مگه قرار نبود این آرکاو دیگه نبینیم؟
برایان در حالی که داشت راه میرفت گفت
___چقدر غر میزنی دختر صبر داشته باش دیگه
بزارین قبل از اومدن ارکا بهتون بگم تو این ۱ ماه چه اتفاقاتی که نیفتاده..
واقعا باورتون میشه من تو این یه ماه انقدر با برایان صمیمی شدم و وابسته شدم انگار صد ساله که میشناسمش.. کار ها
رو با اون انجام میدم.. اهان راستی شارلوت و فاطمه و روناک و رویا هم حامله هستن فرشته و ملینا فعلا حامله نیستن
الحمدا...
الان من و برایان داریم نزدیک دریا قدم برمیداریم و اون ارکا مارچیانو هم بیاد
که یکدفعه اسلحه ای که در پشت سرم قرار گرفت و گفت
__تکون نخور وگرنه هر دو تاتون و میکشم..

ترسیدم
نکنه دور از جون من و بکشن یا بیان من و گروگان بگیرن
وجی: نه که تو چقدر براشون ارزش داری
بدون جواب دادن به وجدان به صدای اون مرد نامرد و بیشعوری که رو سر خانم زیبا و
وجی: اَهه باز که داری نوشابه برا خودت باز میکنی؟
_نیایش: ای بابا باشه حق با توعه):_
شنیدم که گفت
__راه بیفتید سریع
به حرفش مثل یه دختر خوب و پسر خوب گوش دادیم و رده افتادیم و وارد یه کلبه کوچک نزدیک دریا شدیم و ما رو تو
اونجا پرت کردند..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آراد:
برای بار بیستم به شماره نیایش و برایان زنگ زدم ..
فقط صدای خانم جوابی به گوش میرسد
*دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد*
___لعنتیی
شارلوت در و باز کرد
__چیشده اراد جواب نداد؟
___نهه
از اتاق بیرون اومدم و رو به ادریان گفتم
__ادریان میشه بگردی دنبال نیایش و برایان؟
چشمی گفت و روی مبل نشستم...
نکنه براشون اتفاقی بیفته؟!
ــــــــ«نــــیایـــش»ـــــــــ
بعد نیم ساعت که تو کلبه بودیم در کلبه باز شد و با دیدن چهره کسی که روبه رویم بود نزدیک بود شاخ در بیارم...
*وجی ؛ بنظرتون کی میتونه باشه؟!*
ارکا اینجا چکار می کرد؟
ارکا نیمچه خنده ای کرد و رو به من کرد و گفت
__َبه نیایش خانم عزیز امروز میخوام حقایقی راجب این آقای که کنارت نشسته بهت بگم آماده ای؟
چه حقایقی؟
برایان گفت
__خفه شو ارکا
ارکا بی توجه به برایان شروع به حرف زدن کرد و من از شنیدن این حرف ها مبهوت نگاهم بین ارکا و برایان می چرخید...
ین جناب برایان ِالن که خودش و تو دل شما جا کرده پلیسه امنیتی هست برا ماموریت اومده و از قصد شریک شما
شده و اومده که دل شما و به دست بیاره تا دستگیرت کنه اسم اصلی این جناب سرگرد : پدرام هاشمی هست نه برایان ِآلن
این آقا ۳۰ سالشون است نه ۴۵ سالشون...
دیگه بقیه حرف هاشو متوجه نمیشدم و چشمام سیاهی رفت و متوجه چیزی نشدم
*وجی : ای بابا تو که نصف عمرت غش کردی و متوجه چیزی نشدی*
شارلوت......
از وقتی که خبری از نیایش و برایان نشده دل نگرون شدیم
اراد که همش میشینه و غر میزنه
راستی من ۲ ماهمه و بخاطر همین استرس برام خوب نیست ولی برعکس همش هر روزم شده استرس ...
یکدفعه اراد داد زد
___آرکاااا میکشمتتت
بلند شد و کتشو برداشت و رفت
من مات مونده بودم
الیس اب قند برام آورد و گفت
__خانم بخورید ای بابا آقا مگه دور از جون شما دور از جونتون مرض دارین که عربده میزنی اخه
اراد
صدای پیامک گوشیم در اومد
ارکا بود
__بیا اینجا باید حقایق و بدونی راستی پلیس و اینا و نیاری ها بعدشم دختر داییت غش کرده بیا ببرش خخخ بای):آرکا
لعنتیی
,,,,نیایش.....>
چشمانم و باز کردم...
حرف های ارکادر گوشم اکو میشد
~اون اسمش پدرام هاشمی هست~
*سرگرد پدرام هاشمی*
*سرگرد پدرام هاشمی*
با صدای اصلحه و ایست ایست گفتن ها جیغ خفه ای کشیدم و ....
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
از جام بلند شدم تا فرار کنم یکدفعه پدرام دستم و گرفت
__نکنه میخوای بزارم فرار کنی..؟
نیش خندی زدم
__دستمو ول کن
___نمیزارم
یکدفعه در کلبه باز شد و پسر جوونی وارد شد احترام نظامی به پدرام کرد و گفت
__من باید خانمو ببرم
من و وارد ماشین کردند...
یه خانمه کنارم نشسته بود..
و دو مرد هم جلو!
سرم و به شیشه تکیه دادم ..
الان آراد چکار میکنه ..؟!
به راننده گفتم
__من و کجا میبرین، ؟
___ایران!
______ایران؟
پس میشه به دو نفر تماس بگیرم؟ به پسر عمم و زنش اونا نگرانمن
___پلیس بهشون خبر داده
سری تکان دادم..
*یک هفته بعد*
رو به پدرام نگاه میکنم که بسیار خونسردانه از من بازجویی میکنه
همه اتفاقات و براش میگم
بعد گفت
__ ُجرمت زیاد سنگین نیست فقط میتونی بخری به شلاق یا یه سال حبس؟
__میخرم شلاق بهتره ،فقط آقای هاشمی چند شلاق؟
____۳۵ شلاق
سرم سوت میکشه من نمیتونم تحمل کنم ولی ... باید تحمل کنم بهتر از حبسه..
*2 ساعت بعد*
__حاضرین؟
رو به پدرام که داشت نگران نگام میکرد با بی تفاوتی گفتم
__اره حاضرم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین