جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,697 بازدید, 87 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
- هی! بفهم چی میگی! زنت اینجا نشسته. خانواداه‌م‌ نشستن. داداشم نشسته. یکم خودت‌ رو کنترل کن‌ها!
بعد پشت چشمی‌ نازک‌کردم.خندید.
از فرشته، فاطی، رویا،کوروش، محمد، دانیال، امیر علی، امیر محمد، ستایش و تقریبا از همه جز روناک خداحافظی کردم.
رو به روناک گفتم:
- دلم برات تنگ میشه روناک جونم. خوشبخت بشی.
با بغض‌ بغلم کرد.
- مرسی آبجی جونم.
نگاهی به ساعتم کردم. ساعت یانزده‌ و پنجاه‌و‌نه‌ دقیقه بود. دستی تکان دادم‌ و‌ رو بهشون گفتم:
- خداحافظ همگی.
چمدانم رو برداشتم و به سمت هواپیما رفتم.
روی صندلی هواپیما نشستم.
تقریبا همه روی صندلی‌هاشون نشسته بودند.
که صدای خانم جوانی در هواپیما پخش شد.
- سلام مسافرین محترم‌ پرواز ایران به پاریس. لطفا خونسردی‌تون رو حفظ کنید و کمربندهاتون و ببندید.
کمربند رو بستم. دوباره صدای‌ ویز‌ویز‌ خانمه دراومد.
-لطفا تلفن همراهتان را خاموش کنید، یا در حالت پرواز قرار دهید.
گوشیم رو خاموش کردم و در کیفم گذاشتم . یاد خاطرات‌ گذشته می‌افتم. فعلا که فقط ۱۵ دقیقه‌ای از خداحافظی کردنم با عزیزا‌نم گذشته. خیلی دلم براشون تنگ شده ولی باید به‌ این دلتنگی عادت کنم!
سرم رو به صندلی فشار دادم تا خوابم ببره. چون خیلی خسته بودم خوابم برد.
- مسافرین محترم لطفا کمربندهایتان را باز نکنید تا هواپیما روی زمین بشیند.
چشمانم رو باز کردم.
- به کشور فرانسه، شهر پاریس خوش اومدید.
کمربندهایتان را باز کنید.
کمربند رو باز کردم و کیفم و چمدانم رو برداشتم و از هواپیما بیرون اومدم. نگاهی به دور و بر انداختم.
یکی از فرودگاه‌های پاریس بود. روی دیوار نوشته بود:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
- Au Paris heureux (به پاریس خوش اومدید).
به سمت تاکسی ها رفتم. گفتم:
- Bonjour Monsieur (سلام آقا).
مرد برگشت و گفت:
- Hey Mme Board pour savoir où allez-vous (سلام خانم بفرمایین بگید کجا میرید چمدون رو بدید).
چمدون رو دادم:
- Le plus proche et avec l'hôtel Ninin de cette ville (نزدیک‌ترین و با کلاس‌ترین هتل این شهر منو ببرین).
-ok (چشم).
در ماشین نشستم. مرده‌گفت:
- Révéler tu es le premier barton umdin paris juste (گویا شما اولین بارتونه اومدین پاریس درست میگم؟)
سری تکان دادم:
- Oui, mon premier et veux être déployé dans ce pays et je t'aime penser avec votre peuple, je pense qu'un bon pays pense
(بله اولین باره و میخوام در این کشور مستقر بشم و خیلی دوست دارم کـه با مردمش آشنا بشم. کشور خوبی به نظر می‌رسه).
گفت: Donc, si vous voulez être mon pilote de caractère (درسته اگه می‌خواید من راننده شخصی‌تون باشم.)
گفتم: ?Que fais-je avec quels noms? Maître (ممنون میشم. با چه اسمی صداتون کنم مستر؟).
- Adrian (آدریان).
- Je suis aussi la prière Kamrani (من هم نیایش کامرانی هستم).
یک‌دفعه آدریان پا رو ترمز گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با تعجب که در چهره‌اش اشکار بود، زمزمه کرد:
.Vous êtes une grande fille Kamrani Mme____
+شما دختر اقای کامرانی بزرگ هستید خانم

سری تکان‌دادم وگفتم:
Comme ma fille Mehrdad Kamrani, qui a été assassinée il y a trois semaines, ma mère, ma__
?mère, était accidentelle. Où connaissez-vous mon père
__بله درسته من دختر مهرداد کامرانی هستم که سه هفته پیش با همسرشون یعنی مادر من به قتل رسیدند اتفاقی افتاده
اقای ادریان؟ شما پدر من رو از کجا میشناسید؟
بعد راه افتاد و گفت:
Oui, la nouvelle du meurtre de son épouse et de sa femme est venue dans toute la ville, a _
déclaré France France et sache? Père pardonnez, mais c'était une forte infraction. Vous n'avez
pas pensé que tous les biens et tous les biens sont entrés dans les moyens de subsistance du
mauvais moyen! Je suis maintenant sur le principal manoir de mai pour vous-même. Mon père a
été contreviendu sur le trafic de drogue
_بله خبر به قتل رسیدن ایشون و همسرشون به کل شهر رسیده میدونستید کل فرانسه پدرتون و میشناسند.
پدرتون‌‌ ببخشید ولی خلافکار بزرگی بوده بنظرتون خودتون فکر نکردید این همه مال و اموال چه جوری وارد زندگیتون شده از راه
خلاف بوده! من الان شما رو به عمارت اصلی مه برا خودتون هست میبرم
پدرتون تو کار قاچاق مواد مخدر بوده رییس قاچاق..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
باورم نمیشد شک کرده بودم به کار های بابا ولی این که کارش مواد مخدر بوده باشه اصلا
گفتم
Parapluie merci si bien de ce conducteur
___ ادریان ممنونم ازت خب از این به بعد راننده من هستی.
J'écris aussi mon numéro de téléphone. Vous voudrez peut-être rencontrer des gens, je veux _
.travailler mon père et continuer
__ شماره تلفنت هم بنویس داشته باشم شاید بخوام دیداری با بعضی ها داشته باشم میخوام کار پدرم و ادامه بدم ..
در حالی که جلوی اپارتمان بزرگی ماشین رو پارک میکرد گفت
.Tu travailles bien __
_ درستـه کار خوبی میکنید
بعد شماره اش رو در برگه ای نوشت و بهم داد
C'est aussi mon travail numéro trois Troises dans mon serviteur __
_ این هم شماره ام کارم داشتین سه سوته در خدمتتونم
گرفتم و گفتم
Merci pour l'espoir de réunions d'Uanisie__
_ممنونم به امید دیدار اقای ادریان اوانسیان
در رو بستم و وارد ویلا شدم
نگهبانی جلویم ظاهر شد
گفت
شما؟
گفتم
___نیایش کامرانی هستم دختر اقای کامرانی بزرگ..
J'espère que mon Dieu est bon __
__اوه خـدای من چه خوب خوش اومدین
Je savais
__اگه میدونستم
Voulait le tapis rouge__
میخواید بیاین فرش قرمز پهن میکردم
Vous avez dit que j'aurais une célébration pour Umdenton__
.میگفتم جشنی برا اومدنتون بگیرم
در حالی که چمدانم را به جلو میکشاندم گفتم
merci pas besoin de gérer _
___ممنون نیازی به دست و دلبازی نیست
Je suis pour bien être ce pays de Nimema, M. Michael Hiss__
__ من برای خوشگذرانی به این کشور نیومدم جناب مایکل هیسون
Mon père vous dit tant de choses sur votre loyauté de vous aider à aider votre père___
__ پدرم در مورد شما خیلی چیز ها میگفت در مورد وفاداری تون ازتون میخوام بهم کمک کنین جای پدرم باشم
گفت
Assurez-vous de parler de l'anglais parce que je n'ai pas parlé au père Francis__
حتما حتما اگه راحتین انگلیسی صحبت کنیم چون من هم با پدرتون فرانسپی زیاد صحبت نمیکردم
گفتم
What better be sure___
چه بهتر حتما
چمپثدانم و گرفت و وارد اپارتمن شدیم
خیلی زیبا بود
یکدفعه خانم سبزه رویی با پیش بندی که داشت گفت
bonjour mademoiselle je ellis _____
La femme de ménage ici Dieu Mehrdad Khan et Nadia Madayah et apprentissage
___سلام خانم من الیس هستم
خدمتکار اینجا خدا مهرداد خان و نادیا خانم رو و بیامرزه
لبخند کوتاهی زدم سعی کردم مغرور و خشک رفتار کنم که موفق شدم
Merci, s'il vous plaît ne faites pas cette arrogance à ma chambre spéciale, un serviteur de ce __
.manoir ne devrait pas embaucher deux serviteurs
___ممنون الیس لطفا این چمدون رو برام به اتاق مخصوصم بیار بعد یک خدمتکارکه در این عمارت به این بزرگی بدرد نمی
خورد باید دو خدمتکار رو استخدام کنین.
الیس گفت
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
Oui, Khanum consiste à dire que deux serviteurs travaillent maintenant sur deux personnes ___
de la maison. Et une personne porte Lobasashu, Camilla, Clara, Catherine, Mme Cartoon
- بله خانوم اقا آراد گفتن که باید دو خدمتکار بیارن الان دو نفر هم در مطبخ( اشپز خانه) مشغول کار هستند. و یک نفر
هم داره لباساشو می‌پوشه
کاملیا،کلارا،کاترین بیاین خانم کارتون دارن
اراد کیه؟
همزمان سه تا دختر جوون جلوم ظاهر شدن و گفتند
_ سلام خانم
Hello madam_
سری تکان دادم رو به الیس گفتم:
Ellis From now on, you will talk about the French, if we had something guest, we conceived ___
that you are the crowd that you are? When is it at all
- الیس از الان به بعد فرانسوی حرف زدن رو تمام میکنید اگه مهمان چیزی داشتیم فرانسوی حرف میزنیم مفهوم شد این اقا ارادی که شما میگین کجاست؟ کی هست اصلا؟
الیس گفت
Yes Madam__
_ بله خانم
Guys are the son of the big sister Mahdad_
سری تکان دادم و ادامه داد
- اقا اراد پسر خواهر بزرگه اقا مهرداد هستند
You do not know you
But I like a sister in France, and now your sister and her son are here
حتما شما نمیشناسیدشون ولی ایشون یه خواهر دارن در فرانسه زندگی میکنن و الان خواهرشون و پسرشون اینجا هستند
گفتم
?What's interesting .. Well, do not you introduce these three girls? Ellis__
__چه جالب.. خب این سه تا دختر رو معرفی نمیکنی الیس؟
الیس رو به یک دختر چشم ابی و اندامش هم متوسط بود و قو متوسط و موهای طلایی و لب غنچه ای که بود کرد
Clara
__ کلارا
سری تکان دادم و به دختر بغل دستیش اشاره کرد دختر مو طلایی و قد بلند و لاغر و چشم قهوه ای لب باریک اشاره کرد
CATER_
__کاترین
سری تکان دادم دختر سمت چپ اخرین دختر قدش متوسط بود مو طلایی و تمام خصوصیات کلارا و داشت
Camilla
___کاملیا
خانم این سه تا دختر سه قلو هستند و شباهتای زیادی بهم دارن و از الان به بعد خدمتکار های این عمارت هستند و خودتون
ژه دختر رو برای خدمتکار شخصیتون انتخاب کنین..
گفتم
Qulara__
__کلارا
کلارا و انتخاب کردم بنظرم دختر خوبی میومد
با صدای خانمی که گفت
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- اینجا چه خبره
روم و برگردوندم، خانم مسنی بود.
الیس گفت:
.Melissa Ms _
_ ملیسا خانم، دختر برادرتون اومده نیایش خانم!
عمه‌ام که فهمیدم اسمش ملیساست روبه رویم قرار گرفت.
- باورم نمیشه چقدر بزرگ شدی تو!
خداروشکر این دیگه فارسی بلد بود.
- سلام عمه ملیسا.
- بعد بیست سال دیدمت خیلی خوشحالم. الیس بدو دو کاپوچینو برای من و دخترم بیارـ
الیس با گفتن چشم خانم رفتـ
ملیسا گفت
- خیلی بزرگ شدی دخترم الان باید ۲۱ سالت باشه؟
گفتم
- باه عمه جان ۴ روز دیگه ۲۲ ساله میشم از الیس شنیدم شما یه پسر دارین درسته؟
در حالی که روی مبل می نشستیم گفت
- اره عزیزم یه پسر دارم اسمش اراده ۲۶ سالشه از بچگی در اینجا زندگی می‌کرد هیچ وقت ایران نیومده ولی ما زب فارسی رو بهش یاد دادیم.
- چه خوب.
رو به کاملیا کردم
Camilla Go from Ellis Capuccino to Clara Say Menu Room Ready-
- کاملیا برو از الیس کاپوچینو ها رو بگیر به کلارا هم بگو اتاق منو آماده کنه.
کاملیا در حالی که میرفت گفت
.May Mrs-
- چشم خانم.
عمه ملیسا در حالی که داشت من رو برانداز می‌کرد گفت:
?Umdi are here or __
___اومدی اینجا بمونی یا؟
لبخندی زدم
Ne Aunt I also told the adrenals that my dad and I wanted to do my family and my friends in my_
house and my friends and my friends insisted that Nami but Amir Mohammad Brother's my
chicken
- نه عمه من می‌مونم به ادریان هم گفتم که می‌مونم و می‌خوام کارهای پدرم و انجام بدم در ایران هم خانوادم و دوستانم ونامزدم خیلی اصرار می‌کردند که نیام ولی بقول امیر محمد برادرم مرغ من یه پا داره.
خنده ای کرد
?Do you have __
- نامزدم داری؟
Oud Yes A few years ago, I nominated about 5 Saha Magic Aunt John_
- اوه بله چند سال پیش حدود ۵ سال پیش نامزد کردم مفصله عمه جان مفصل!
- آهان باشه دخترم راحت باش باهام فارسی حرف بزنی هم متوجـه میشوم
- بله چشم
کاملیا در حالی که دو کاپوچینو رو می اورد گفت
- بفرمایین خانم ، نیایش خانم کلارا اتاقتون و مرتب کرد
Thanks__
- مرسی
عمه گفت
go after your work_
- برو به کارت برس
کاملیا رفت ، یکدفعه در عمارت باز شد ویک نفروارد شد
عمه بلند شد و گفت
___پسرم خوش اومدی..
بر گشتم
مردی قد بلند و چشم عسلی این همین پسر عمه منه
لبخندی زدم
___سلام پسر عمه
اراد به عمه گفت
___مامان؟ این؟
عمه گفت
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- بله این همون نیایشه ۲٠ سال پیشه
اراد گفت
__به به بلاخره ما شما رو دیدیم
گفتم
___بله بعد از فوت پدرم و مادرم و خداحافظی از اشنایانم تصمیم گرفتم بیام پاریس و به کارهای پدرم بپر دازم.
__یعنی شما همکاری میکنین؟
__عیبی داره اقا اراد؟
در حالی که از پله های عمارت بالا میرفت گفت
__ اخه کدوم دختری میتونه ریاست و به دست بگیره؟
خندید.
__خوبه پرو هم هستی
__ممنون نظر لطفته من میرم اتاقم باید دیگه کارام و شروع کنم
سری تکان داد و گفت
___بازی شروع شد دختر دایی..
تلافی میکنم..
در حالی که از پله ها بالا می رفتم و به صورت مخالف اراد می رفتم ، گفتم
___ بی صبرانه منتظرم پسر عمه جان
و وارد اتاقم شدم
کلارا داشت وسایل های چمدانم را می چید
نگاهی به اتاق کردم
کل اتاق با تم سیاه و سفید ترکیب شده بود و این باعث شد لبخندی از سر خوشحالی بزنم.....
تخت با رویی سفید و سیاه ، کمد هم سیاه سفید، کل اتاق با ترکیب این دورنگ بود..
کارت بعد از مدتی از اتمام کار هاش قبل از رفتنش گفت
___خانم اگه چیزی نیاز داشتید صدام کنید من بهتره برم..
برو کلارا ممنون
رفت
گوشیم و برداشتم و شماره روناک رو گرفتم :
😻☘𝐫𝐨𝐧𝐚𝐤
___الو سلام خوبی روناک!؟
___سلام شما!؟
با مشت کوبیدم رو پیشونیم اخه الان خارجم معلومه که نمیشناسه که
__منم روناک نیایش
یکدفعه صدای جیغش باعث شد گوشی رو از خودم دور کنم
__وای نیایش تویی رسیدی بابا کجایی رهام مخ من و خورد هی میگه نباید میزاشتم می رفت و این چیزا خب چی شد ؟
خنده ای کردم
___مگه میزاری من یه کلوم حرف بزنم عزیز من؟ هیچی اومدم عمارتمون
بعد شروع به توضیح دادن کردم
گفت
__واقعا؟ بابات خلافکار بود؟
اراد هم گیره ها!
_اره ..
یکدفعه صدای در اومد گفتم
__روناک یک دقیقه وایسا ببینم کیه!
گفتم
__بله؟
کلارا در و باز کرد
__خانم آقا اراد کارتون دارن گفتن برید پیششون
__باشه کلارا تو برو من میرم پیششون
__چشم خانم
بعد رفت
روناک گفت
__این اراد باهات چکار داره
__من مگه علم غیب دارم اخه؟ از کجا بدونم ! بزار برم ببینم چکارم داره باای!
اجازه صحبت کردن بهش ندادم
*وجی: اخه تو عقل نداری شاید کارت داشته باشه*
_نیایش؛ عه سلام وجی جون خیلی وقت بود نبودی فکر کردم ُمردی خوبی خوشی_
*وجی : از دست تو حالا بلند شو ببین اراد چکارت داره*
_نیایش؛ میخواستم بلطف جنابعالی برم که شما حرف زدین_
وجی: اه منو باش وقتو برا کی تلف کردم باشه برو، بای):*
َ خداروشکر رفت
بلند شدم و لباسم و عوض کردم
لباس و شلوار شیک و مشکی پوشیدم و نیازی هم به شال نیست بهتره برم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
از اتاقم بیرون اومدم، به سمت اتاق اراد رفتم.
در زدم .. تَق تَق
- بفرمایین
در و باز کردم
___ کارم داشتی¿
در حالی که روی تخت نشسته بود و در لب تاپش چیزی تایپ میکرد نیم نگاهی بهم کرد به صندلی کنار تخت اشاره کرد و
گفت
___اره بشین
سری تکان دادم و نشستم
__ ُخب؟
لب تاب و از روی پاش برداشت و روی تخت گذاشت و گفت
___ ُخب به جمالت مگه تو نمیخوای ریاست و بعهده بگیری باید وظایفت و بدونی مگه دروغ میگم!؟
__نه خب وظایفم چیه!؟
شروع به توضیح دادن وظایفم کرد با اینکه سخت بود ولی قبول کردم
__ اوکی قبول
__ ُخب تو باید آدم کشتن هم یاد بگیری
__چرا اخه
__ببین مگه ما خلافکار نیستیم ُخب اگه ما پلیسی یا نگهبانی چیزی و دیدیم باید بلد باشیم بکشیمش خفتش کنیم..
خندیدم
__باشه قبول
خواست چیزی بگه ولی صدای در مانعش شد
اراد گفت
__بفرمایین؟!
کلارا در و باز کرد و گفت
__خانم تلفنتون زنگ خورد نوشته بودید :
❥❤𝖺𝖻𝗍𝗂𝗇
منم جواب دادم گفتم که تو اتاقتون نیستید گفت میخواستم ببینم رسیده یا نه گفتم بله رسیدن گفت شما کی هستید گفتم
خدمتکار عمارتشونم
لبخندی زدم
__باشه برو کلارا من خودم بهش زنگ میزنم ممنون که گفتی
چشمی گفت و رفت
گفت
__ابتین کیه!؟
خندیدم ولی جدیتش باعث شد خندم و قورت بدم
__نامزدم
قیافه حق به جانب گرفت و گفت
__خوبه خوبه دیگه این دوست پسر بازی ها هم شده نامزدی!؟
نیش خندی زدم
__سخت در اشتباهی آقا اراد
من نامزد دارم ۵ ساله عقد کردیم حالا مشکلی داری جنابعالی یا خیر!؟
گفت
__خب چرا دعوا داری اوکی بریم
دنبالش راه افتادم
بعد از خوردن نهار بلند شدم و اراد گفت
__بله حاضر شو میریم تمرین
سری تکان دادم
__باشه
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
از الیس بابت نهار تشکر کردم و از پله های عمارت بالا رفتم
و مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و رژ لب صورتی براق زدم و گوشیمو بر داشتم و شماره ابتین و گرفتم :
❥❤𝖺𝖻𝗍𝗂𝗇
___الو نیایش کجایی تو
خنده ای کردم
__سلام آبتین جان خوبی ؟
__مرسی خوبم
__هیچ قضیه ها دارد از روناک بپرس بهت میگه فقط الان تو کجایی،
__لعیا خانم منو ایدین و نگه داشت برا شام موندم دیگه الان همه دلواپستن
__بگو نگران نباشن من پیشه عمه گراممم
__عمه؟
__اره ما یه عمه داشتیم که تو خارج زندگی میکرده با پسرش اینجاست نگران نباش
__پسرش؟
خندیدم
__ای بابا اره پسرش اراد
__ دور و برش نباشی ها؟
عصبی شدم
__ مگه بهم اعتماد نداری میگم پسرش یعنی پسر عمه من میشه من به پسر عمم چی کار دارم؟ خداحافظ
__الو الو نیایش الو قطع نکن قط
قطع کردم
فکر کرده کی هست برا من مسخره بازی در میاره
اراد در زد
__اماده نشدیی
اوه عصبیه
*وجی:نه پس میخوای بیاد برات برقصه پسره رو یساعته منتظر کاشتی بعد دو قورت و نیمت باقیه؟*
_نیایش : وجی جون برو خداروشکر کن حال و حوصله جنگ و دعوا باهات ندارم و اراد اومده وگرنه خونت پای خودت
بود_
*وجی: اوه اوه اوضاع خطریع من رفتم*
یکدفعه در باز شد
اراد با قیافه عصبانی وارد شد ..
خواستم چیزی بگم که...
با عصبانیت لب زد..
___نیایش چرا نمیای داری استخاره میکنی مگه
صدایی پشت سرم توجهم و جلب کرد
__َبه نیایش خانم!
برگشتم
با دیدن چیزی که دیدم جیغ خفه ای کشیدم
خواستم چیزی بگم که...
یک هو جلوی دهنم و گرفت و بیهوش شدم و متوجه چیزی نشدم.
ملیسا:
داشتم کتابی مطالعه میکردم که یکدفعه کلارا داد زد
___ملیسا خانم بدبخت شدیم نیایش و آقا اراد غیب شدنن!
با عصبانیت بلند شدم
__رو به کلارا که داشت داد میزد و گریه میکرد نگاه کردم
___چته دختر آروم تر
کاترین یه آب قند چیزی برا این دختر بیار تا سکته نکرده
کاترین __چشم خانم!
رو به کلارا کردم
__ ُخب!؟
گفت
__خانم خانم من دیدم یه آقای غریبه وارد اتاق خانم شدن من فکر کردم از اشنایانن یا برا جلسات اومدن ولی وقتی صدای
جیغ خانم و شنیدم خواستم برم ببینم چی شده که یکدفعه یه مردی گفت
__اگه از جات تکان میخوری این دو نفر رو میکشم
منم از ترس لالمونی گرفتم بعد منو بردن تواتاق و بعد مدتی که رفتن دیدم خانم و آقا نیستن
یعنی چی پسرم و نیایش و کجا بردند؟
کاترین آب قند رو به کلارا داد!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آراد:
از وقتی ما رو بردن تو ویلا از عصبانیت دوست دارم فریاد بزنم ولی حیف که دهنمون و بستن..
نیایش و بردن تو یه اتاقک معلوم نیست داره چکار میکنه...
میترسم بلائی سرشون بیاد
داد زدم
__لعنتییاا درو باز کنین با نیایش چکار دارین اخهههه باز کنین درو تا نشکوندمم با نیایش چکار دارین اگه بلائی سرش بیاد
یه تار مو ازش کم شه این ویلا و رو سرتون اوار میکنممم
*وجی: چرا داری برا اون ناراحت میشی مگه اون چیته؟ فقط دختر داییته!*
_اراد : راست میگی ها چرا من؟.._
از جام بلند شدم و لگدی به در زدم
و در باز شد و....
مردی وارد اتاق شد
کمی که نزدیکتر شد چهره اش برایم آشنا تر شد..
این همون آبتین کرامتی هست همون َمردی که دشمن ماست، ولی این اسم رو هم یه جا دیگه شنیده امم
آبتین،نامزد نیایش؟
با سرعت به سمتم اومد و...
نیایش:
با درد شدیدی که در کمرم بود به سختی فراوان چشم هایم را گشودم)..
نگاهی به اطراف کردم.!
کجاست!
کم کم خاطرات دیروز یادم اومد.
"چهره عصبانی اراد"
"چهره پوز خند زنان و خندان ابتین"
"بیهوش کردن من"
آبتین برا چی باید منو بیهوش کنه!؟...)
آهی کشیدم ...
یکدفعه صدای داد َمردی بلند ُشد!
____مرتیکه بی ناموس به دختر دایی من چکار داری ؟ اومدی نقشه رو عملی کنی بعد از ۵ سال پیش باهاش نامزد کردی؟
بزنم اینجا لت و پارت کنم؟ یه تار مو ازش کم شه فقط یه تار مو ازش کم بشه من نمیزارم دستتون به اون هارد برسه
فهمیدی یا نه؟؟؟؟؟
باورم نمیشد یعنی آبتین بخاطر اون هارد اومد با من نامزد کرد یعنی اون عاشق من نبوده!یعنی یعنی من بدبخت شدم
بخاطر بد بخت شدنم جیغی کشیدم و با دستم رو سرم میزدم
داد زدمم
___ابتین نامرد این بود جواب نون و نمکی که با هم خوردیم این بود ادعای عاشقیت خدا لعنتت کنه آبتین خدا لعنتت کنه ..
با باز شدن در و دیدن چهره عصبی با چشمان قرمز آبتین خفه شدم
به سرعت بازوم و فشرد بازوم رو جوری می فشرد که حس میکردم الان است کنده شه و داد زد و گفت
__ ُخب ادامه بده خدا کیو لعنت کنه...
چیزی نگفتم ولی از درد بازو ناله کردم و فقط تونستم بگم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین