- Oct
- 150
- 453
- مدالها
- 1
کسی متوجه حرفم نشد. بهتره که نشنوند...من این دنیا را نمیخواهم. دنیایی که هیچک.س برای ماندنم تلاش نخواهد کرد.
کمکم همه افراد پراکنده شدند و از اتاق بیرون رفتند. رو به آبتین گفتم:
- آبتین؟
- جانم؟
خیلی وقت بود که انتظار این پاسخ را ازش داشتم.
- میشه کارهای ترخیصام رو انجام بدی ؟
سری تکان داد و رفت.
***
- میتونی راه بیای؟
- اوهوم. آبتین میتونم! چهقدر گیر میدی! راستی منو میبری سر خاکسپاری؟
اشکی از گونههایم سُر خورد.
- میبرمت فقط گریه نکن... .
مرسی زیر لب گفتم. به سمت ماشینش رفتم. در سمت جلو را باز کرد:
- بفرمایین بانو.
به اجبار لبخندی زدم و روی صندلی نشستم.
- آبتین نویان چی شد؟
- اولاً نویان نه آقای شایگان! دوماً دستگیر شد. سوماً امروز میخوان ازش بازجویی کنند.
- اولا دوما برای من نکن! بعدشم بعد اینکه منو بردی، بعدش منو ببر میخوام باهاش حرف بزنم... .
در موقعی که داشت فرمون را به سمت راست میچرخوند، نیشخندی زد:
- حرف؟ چه حرفی؟
دستهایم را در هم قفل کردم و درحالیکه خودم رو به پشتی صندلی تکیه میدادم گفتم:
- عزیزِ من! من که نمیخوام حرفهای عشق و عاشقی بزنم که! من با اون حرف مهمی ندارم. میخوام حرفهاش رو بشنوم.
کمی قانع شد. زیر لب باشهای گفت.
چشمانم را بستم ولی با صدای ترمز ماشین چشمانم را باز کردم.
- رسیدیم.
ممنونی گفتم. از ماشین پیاده شدم.
***
نگاهی به طرفین کردم. کمی جلوتر کل بچهها جمع شده بودند. وقتی من رو دیدند عقبتر رفتند. فعلا در قبر نگذاشته بودند.
جلوتر رفتم و خودم را در خاکهای نزدیک دو چالهای که میشد قبر پدر و مادرم پرتاب کردم.
- مامانی بلند شو... تو مگه قوی نبودی؟ هان؟ تو مگه همیشه نمی فتی نیایش قوی باش مسخرهبازی درنیار. الان کی میاد بهم میگه دخترم این لقمه رو بخور گشنت میشه؟ کی میگه سرت رو از گوشیت بیار بیرون؟ بلند شو...نذار زیر خروارها خاک ببینمت. بلند شو... .
هقهق میکردم. یک مشت خاک برداشتم و روی سرم ریختم و ضجه میزدم. روناک و فرشته سعی در آرام کردن من داشتند ولی بیفایده بود.
کمکم همه افراد پراکنده شدند و از اتاق بیرون رفتند. رو به آبتین گفتم:
- آبتین؟
- جانم؟
خیلی وقت بود که انتظار این پاسخ را ازش داشتم.
- میشه کارهای ترخیصام رو انجام بدی ؟
سری تکان داد و رفت.
***
- میتونی راه بیای؟
- اوهوم. آبتین میتونم! چهقدر گیر میدی! راستی منو میبری سر خاکسپاری؟
اشکی از گونههایم سُر خورد.
- میبرمت فقط گریه نکن... .
مرسی زیر لب گفتم. به سمت ماشینش رفتم. در سمت جلو را باز کرد:
- بفرمایین بانو.
به اجبار لبخندی زدم و روی صندلی نشستم.
- آبتین نویان چی شد؟
- اولاً نویان نه آقای شایگان! دوماً دستگیر شد. سوماً امروز میخوان ازش بازجویی کنند.
- اولا دوما برای من نکن! بعدشم بعد اینکه منو بردی، بعدش منو ببر میخوام باهاش حرف بزنم... .
در موقعی که داشت فرمون را به سمت راست میچرخوند، نیشخندی زد:
- حرف؟ چه حرفی؟
دستهایم را در هم قفل کردم و درحالیکه خودم رو به پشتی صندلی تکیه میدادم گفتم:
- عزیزِ من! من که نمیخوام حرفهای عشق و عاشقی بزنم که! من با اون حرف مهمی ندارم. میخوام حرفهاش رو بشنوم.
کمی قانع شد. زیر لب باشهای گفت.
چشمانم را بستم ولی با صدای ترمز ماشین چشمانم را باز کردم.
- رسیدیم.
ممنونی گفتم. از ماشین پیاده شدم.
***
نگاهی به طرفین کردم. کمی جلوتر کل بچهها جمع شده بودند. وقتی من رو دیدند عقبتر رفتند. فعلا در قبر نگذاشته بودند.
جلوتر رفتم و خودم را در خاکهای نزدیک دو چالهای که میشد قبر پدر و مادرم پرتاب کردم.
- مامانی بلند شو... تو مگه قوی نبودی؟ هان؟ تو مگه همیشه نمی فتی نیایش قوی باش مسخرهبازی درنیار. الان کی میاد بهم میگه دخترم این لقمه رو بخور گشنت میشه؟ کی میگه سرت رو از گوشیت بیار بیرون؟ بلند شو...نذار زیر خروارها خاک ببینمت. بلند شو... .
هقهق میکردم. یک مشت خاک برداشتم و روی سرم ریختم و ضجه میزدم. روناک و فرشته سعی در آرام کردن من داشتند ولی بیفایده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: