جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,830 بازدید, 87 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
کسی متوجه حرفم نشد. بهتره که نشنوند...من این دنیا را نمی‌خواهم. دنیایی که هیچ‌ک.س برای ماندنم تلاش نخواهد کرد.
کم‌کم همه افراد پراکنده شدند و از اتاق بیرون رفتند. رو به آبتین گفتم:
- آبتین؟
- جانم؟
خیلی وقت بود که انتظار این پاسخ را ازش داشتم.
- میشه کارهای ترخیص‌ام رو انجام بدی ؟
سری تکان داد و رفت.
***
- می‌تونی راه بیای؟
- اوهوم. آبتین می‌تونم! چه‌قدر گیر میدی! راستی منو می‌بری سر خاک‌سپاری؟
اشکی از گونه‌هایم سُر خورد.
- می‌برمت فقط گریه نکن... .
مرسی زیر لب گفتم. به سمت ماشینش رفتم. در سمت جلو را باز کرد:
- بفرمایین بانو.
به اجبار لبخندی زدم و روی صندلی نشستم.
- آبتین نویان چی‌ شد؟
- اولاً نویان نه آقای شایگان! دوماً دستگیر شد. سوماً امروز میخوان ازش بازجویی کنند.
- اولا دوما برای من نکن! بعدشم بعد این‌که منو بردی، بعدش منو ببر می‌خوام باهاش حرف بزنم... .
در موقعی که داشت فرمون را به سمت راست می‌چرخوند، نیش‌خندی زد:
- حرف؟ چه حرفی؟
دست‌هایم را در هم قفل کردم و درحالی‌که خودم رو به پشتی صندلی تکیه می‌دادم گفتم:
- عزیزِ من! من که نمی‌خوام حرف‌های عشق و عاشقی بزنم که! من با اون حرف مهمی ندارم. می‌خوام حرف‌هاش رو بشنوم.
کمی قانع شد. زیر لب باشه‌ای گفت.
چشمانم را بستم ولی با صدای ترمز ماشین چشمانم را باز کردم.
- رسیدیم.
ممنونی گفتم. از ماشین پیاده شدم.
***
نگاهی به طرفین کردم. کمی جلوتر کل بچه‌ها جمع شده بودند. وقتی من رو دیدند عقب‌تر رفتند. فعلا در قبر نگذاشته بودند.
جلوتر رفتم و خودم را در خاک‌های نزدیک دو چاله‌ای که می‌شد قبر پدر و مادرم پرتاب کردم.
- مامانی بلند شو... تو مگه قوی نبودی؟ هان؟ تو مگه همیشه نمی ‌فتی نیایش قوی باش مسخره‌بازی درنیار. الان کی میاد بهم میگه دخترم این لقمه رو بخور گشنت میشه؟ کی میگه سرت رو از گوشیت بیار بیرون؟ بلند شو...نذار زیر خروارها خاک ببینمت. بلند شو... .
هق‌هق می‌کردم. یک مشت خاک برداشتم و روی سرم ریختم و ضجه می‌زدم. روناک و فرشته سعی در آرام کردن من داشتند ولی بی‌فایده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
آقا صالح دوست بابام داشت روی قبر بابا خاک می‌ریخت. خودم رو انداختم جلو:
- آقا صالح شما چرا؟ شما چرا باور نمی‌کنید که بابای من نمُرده؟ بابای من زنده‌ست. هنوز هم مغرور و قویه. شما چرا دارید وانمود می‌کنید که پدر و مادرم مُردن؟ ای خدا چه‌قدر من بدبختم خدااا... .
با صدای ضجه‌ی من گریه‌ها شدت گرفت. روناک دستم رو گرفت با هق‌هق گفت:
- نیایش بلند شو دیگه. بَسه دیگه! مُردن زنده نمیشن که.
یک‌دفعه سایه کسی را بالا سرم دیدم. ایلیا برادر نویان این‌جا چکار می‌کرد؟!
بلند شدم.
- تو اینجا چی‌ کار می‌کنی؟ اومدی بدبختی‌مون رو ببینی؟ با اون دسته گلی که برادر جناب‌عالی به آب دادن دیگه چی می‌خوای از جونم؟ مگه ما چه دشمنی باهاتون داشتیم که برادرت این کار رو کرد؟
یقه‌اش رو گرفتم:
- بگو ایلیا... بگو...بگو... .
امیر علی و آبتین دستم رو گرفتن و منو به عقب بردند. ایلیا روی زمین نشست.
- خدا بیامرزتشون
نیش‌خندی زدم:
- اگه برادرت نکشته بودتشون الان پیشم بودند. نیازی هم به تسلیت تو ندارند. زود از این‌جا فقط برو ایلیا برو!
ایلیا سری تکان داد و گفت:
- اون‌طور که فکر می‌‍کنی نیست! پدرت تقاص کارش رو پس داد ولی مادرت بی‌گناه کشته شد.
بعد رفت. من رو با کلی سوال و هنجار و ناباوری تنها گذاشت. خواستم بلند شم که صدای تسلیت مردی را شنیدم. برگشتم. این که آیدینه! سعی کردم بغضم رو در صدایم نشون ندم ولی موفق نشدم.
- سلام آقا آیدین خوش اومدین به بدبختی من...!
بعد از کنارش رد شدم.
- نیایش!
صدایم کرد. برگشتم:
- من رو ببخش آیدین. من دیگه طاقت موندن در این‌جا رو ندارم. دیگه تو این کشور جای من نیست. چه‌قدر باید سختی رو تحمل کنم آیدین؟ خسته شدم باید برم...یه مدتی برم دور باشم... .
بعد به همراه روناک سوار ماشینش شدم. سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم.
- کجا می‌خوای بری نیایش؟
- می‌رم پاریس.
- یعنی چی نیایش! ما چی می‌شیم؟
- اگه خواستی میای. اگه هم نه که از طریق اینترنت باهم صحبت می‌کنیم.
- فکراتو کردی؟
- کاملا... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
- رونی؟
- بله؟
- منو ببر کلانتری...!
- اون‌وقت چرا؟
- می‌خوام حرف‌های نویان رو بشنوم.‌
- باشه.
سرم رو به شیشه تکیه دادم. امروز روز سوم محرم بود.
- اینو زیاد کن رونی.
- خو آروم‌تر می‌گفتی کر شدم!

قدم قدم با یه علم
ان‌شاءالله اربعین میام سمت حرم
با مدد شاه کرم
ان‌شاءالله اربعین میام سمت حرم
می‌باره اشک چشمام نم‌نم
رو دوشم کول باره از غم
می‌بینم هر کی رو این روزا
داره آماده میشه کم‌کم
سختی راحت میشه تو این راه
منتظر مونده بودم چند ماه
راهی می‌شم با یک سربند لبیک یا اباعبدالله
قدم قدم با یه علم
ان‌شاءالله اربعین میام سمت حرم
با مدد شاه کرم
ان‌شاءالله اربعین میام سمت حرم
حال من احسن الاحوال
زیارت افضل الاعمال
کوری دشمنا این حرکت
با شکوه‌تر میشه هر سال
با ذکر یا حسین می‌جوشم
عمریه عاشق شش گوشم
می‌گیرم توی رویا هر شب
ضریح تو رو در آغوشم
قدم قدم با یه علم
ان‌شاءالله اربعین میام سمت حرم
با مدد شاه کرم
ان‌شاءالله اربعین میام سمت حرم

همراه آهنگ می‌خوندم. اشکی از گونه‌هایم سُر خورد. یا امام حسین خودت پشت و پناهم باش.
- بپر پایین!
نگاهی به روبه‌رو کردم. بله! رسیدیم.
- مرسی.
کمربند رو باز کردم. از ماشین پیاده شدم. قدمی برداشتم. به سمت سربازی رفتم.
- سلام.
- سلام خانم گوشی‌تون رو لطف کنید بدید به من.
- اوکی بذارید خاموشش کنم.
گوشیم مارکش سامسونگ A021 بود. از کیفم درآوردمش و خاموشش کردم و به سرباز دادم.
- ممنون.
خواهش می‌کنمی گفتم و وارد کلانتری شدم.
-سلام.
- سلام بفرمایین.
روی لباسش اسمش رو یه قسمت ریز نوشته بود:
- امیر سام رادمهر.
- اقای رادمهر مَن کسی هستم که از آقای شایگانی که دیروز آوردنشون اینجا شکایت کردم. ایشون پدر و مادرم رو کشتن. خواستم ببینم‌شون و حرف‌هاشون رو بشنوم.
امیر سام لبخندی زد:
- خدا پدرو مادرتان رو بیامرزه.
- ببینید خانم...؟
- کامرانی هستم. نیایش کامرانی.
- بله خانم کامرانی. ۵ دقیقه دیگه آقای شایگان رو به دفتر بازپرسی می‌برند.
- بله ممنون.
- شما تا اونموقع می‌تونید اینجا باشید تا بیان.
- مرسی.
5 دقیقه بعد سربازی وارد اتاق سرهنگ امیر سام شد و و بعد از احترام نظامی به سرهنگ گفت:
- سرهنگ متهم رو آوردیم. می‌خواد باهاتون صحبت کنه.
امیر سام دست به سی*ن*ه گفت:
- متهم رو بیار امیری. فقط دستبند رو به دستش بزن فرار نکنه. این متهم جرمش خیلی هست.
امیری احترام نظامی کرد و گفت:
- چشم سرهنگ.
از اتاق بیرون رفت. مدتی نگذشت که نویان وارد اتاق شد.
دست‌هام رو مشت کردم و با فک منقبض شده و دندان‌های قروچه کرده‌ام گفتم:
- بالاخره بهم رسیدیم آقای شایگان مثلا استاد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
پوزخندی زد:
- خیلی خوشحالم که تونستم انتقامم رو بگیرم.
با فک منقبض شده گفتم:
- ساکت شو!
امیر سام رو به من گفت:
- خانوم کامرانی یکم آروم‌تر باشید. حالتون مثل این‌که خوب نیست.
لبخند کمرنگی زدم:
- نه جناب سرهنگ من خوبم فقط می‌خوام حرف‌های ایشون رو بشنوم.
نویان گفت:
- بلِه بهتره بدونی که پدرت خانواده‌ما رو بدبخت کرد.
نگاه متفکرم رو بهش دوختم. جناب سرهنگ رو به امیری گفت:
- امیری؟
امیری احترام نظامی کرد و گفت:
- بله قربان؟
- صدبار گفتم نگو قربان بگو جناب سرهنگ؟!
متهم نویان شایگان رو به اتاق باز جویی ببرید.
- چشم جناب سرهنگ.
امیری نویان رو به سمت اتاق بازجویی بُرد. امیر سام هدفون رو به همراه میکروفن کوچک بهم داد.
- اگه می‌خوای صداش رو گوش کنی این رو بذار تو گوشت.
ممنونی گفتم و همون کاری که گفت رو کردم. خودش هم کنارم نشسته بود و هدفون و در گوشش گذاشت. شخص بازپرس که تازه فهمیدم سرگرد آریامهر سلطانی بود، دکمه ضبط رو روشن کرد و گفت:
- از همین الان شما هرچیزی که بگویید توسط این ضبط‌صوت ضبط و ثبت می‌شود و در دادگاه توسط قاضی در مرجع قانون جرم شما رو ثبت می‌کنند و حکمی که علیه شما ثبت می‌شود و باید اجرا بشود بستگی به کمک‌های شما به ما دارد. اگر به ما کمک کنید و خودتون، خودتون رو تسلیم کنید، جرمتون کم‌تر می‌شود و قانون مجازات کم‌تری برای شما حکم می‌کند. بهتره که از همین الان خودتون شروع کنید. بگید از عمد بوده؟
نویان گفت:
- بله از قصد بوده. من خواستم انتقامم رو از این خانواده بگیرم.
آریامهر عصبی دست‌هایش رو مشت کرد و روی میز زد طوری که من خودم در جایم لرزیدم. گفت:
- چه انتقامی آقا زدی زندگی این دختر و خانواده‌اش رو به‌هم ریختی بعد میگی انتقام؟!
نویان گفت:
- خب شما ندانسته قضاوت نکنید.
آریامهر چنگی به موهایش زد:
- قضاوت قضاوت! خب شروع کن.
نویان شروع به تعریف کردن زندگی‌اش می‌کند و من تعجبم بیش‌تر می‌شود.
- ببینید آقای آریامهر من وقتی به‌دنیا اومدم دو سه سال بعدش که ایلیا برادرم به دنیا اومد، فرداش پدرم مُرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
- چند سال گذشت من بزرگ‌تر شدم از مامانم پرسیدم که بابام چه‌جوری مُرد؟ اونم گفت بخاطر شراکت! گفتم شراکت با کی؟ گفت پسرم بابات یک سال قبل از فوتش با آقای کامرانی بزرگ دوست شد. قرار شد با هم شریک بشن. رفت و آمدهامون زیاد شد با خانواده‌اشون. من و نادیا باهم رفیق بودیم. سر همین شراکت بود که بابات و آقای کامرانی با هم دعوا کردن و شراکت‌شون به هم خورد. به‌خاطر همین منم عصبانی بودم از دست نادیا. تقریبا یه سال گذشته بود که نادیا داشت می‌یومد خونه‌مون هولش دادم و افتاد رو زمین. حالش خیلی بد بود خیلی...آخه اون اون‌موقع حامله بود ۵ ماهه... بچه‌اش پسر بود. آن‌قدر حالش بد بود من دست و پام رو گم کرده بودم. نمی‌دونستم باید چی‌ کار کنم.
زنگ‌ زدم به احسان( بابای نویان) گوشیش خاموش بود. زنگ زدم به آقای کامرانی با هول گفتم سلام آقای کامرانی توروخدا زود بیاید خونمون خانم‌تون حالش بد شده. آقای کامرانی هم گفت اگه یه تار مو از همسرم کم بشه زندگی‌تون رو به خاک سیاه می‌نشونم.
آقای کامرانی اومد و وقتی زنش رو تو اون حال دید عصبانی شد و خواست به سمت من هجوم بیاره که احسان جلوش رو گرفت. خب آقای کامرانی هم عصبانی بود حواسش نبود یک‌دفعه احسان رو هول داد و احسان به تیزی دیوار برخورد کرد و مُرد... .
به‌خاطر همین آقای کامرانی یک ماه میره زندان بعد با پول آزادش می‌کنن. من به مادرم زل زده بودم و باشه‌ای گفتم.
آقای آریامهر تقریبا ۵ سالی گذشته بود که من و ایلیا و مادرم چون پول زیادی نداشتیم صاحب خونمون برای این‌که ما دو ماه بود اجاره خونه رو ندادیم، ما رو از خونه بیرون کرد و ما آواره‌ی کوچه خیابون شدیم.
یه‌روز مامانم می‌خواست از خیابون رد بشه. یه ماشین پژو مشکی صفر به مامانم برخورد کرد. من می‌دونستم کیه... از قیافه‌اش شناختم...آقای کامرانی بود...! آقای کامرانی مادرم رو کشتند. من اون‌موقع نوجوان بودم و از همون نوجوانی کینه بزرگی از خانواده کامرانی داشتم. تا موقعی که استادی قبول شدم و یکی از بچه‌های کلاسم دختر آقای کامرانی، نیایش کامرانی رو دیدم. خیلی هم حاضر جواب بود. یه‌بار بی‌هوش شد. من نمی‌دونم چرا براش اشک ریختم .آقای آریامهر باورتون نمیشه من عاشقش شده بودم. عاشقش شده بودم ولی اون توجهی بهم نمی‌کرد. تا اون موقعی که نیایش رو دزدیدن و حالش بد شد و بعد یه هفته به‌ هوش اومد و فهمیدم اون عاشق یک نفر دیگه‌ست و اون موقع شکستم آقای آریامهر... .
به‌خاطر همین فرصتی پیدا کردم تا پدر و مادرش رو بکشم.
پدر و مادرش از بیمارستان اومدن بیرون و نوچه‌های من با ماشین بهشون زدن و کشتنشون و برادر نیایش، برادر بزرگشم اونجا بود و نوچه‌های من فقط تونستن پاهاش رو زخمی کنن.
من ناباور به نویان زل زده بودم. شوکه شده بودم. حرفی برای گفتن نداشتم. چی باید بگم اصلا؟ امیر سام که متوجه حالم شد، لیوان آبی بهم داد و گفت:
- مثل این‌که حالت خوب نیست!
حتی نتونستم تشکر کنم.
گفت:
- بخور حالت خوب نیست.
لیوان رو از دستش گرفتم و خوردم. رو به امیر سام گفتم:
- سرهنگ به‌نظرتون جرمش چه‌قدره؟
- ۵ سال حبس زندان!
حقش بود‌‌!
- ممنون.
از جام بلند شدم.
- من دیگه باید برم دوستم منتظرمه!
- به امید دیدار مواظب خودتون باشید خانم کامرانی.
با بغض گفتم:
- ممنونم...البته فکر نکنم دیداری باشه!
گفت:
- چرا؟
- راستش من می‌خوام برم خارج. می‌خوام برم...فرصت نیاز دارم برای هضم این همه اتفاق !
- درسته! مواظب خودت باش.
- .ممنون
به سمت درب خروجی رفتم. سربازی که گوشیم رو ازم گرفت، گفت:
- خانم بفرمایید گوشیتون.
- ممنونم.
گوشی رو گرفتم و به سمت ماشین روناک رفتم. پشت رل نشسته بود و سرش رو به فرمون تکیه داده بود. دستگیره‌ی در ماشین جلو رو باز کردم. روناک خمیازه‌ای کشید:
- بلاخره اومدی؟
- آره...!
- چی شد؟
قضیه رو در مدتی که روناک داشت رانندگی می‌کرد، تعریف کردم. وقتی تمام شد، دهنش از تعجب باز مونده بود!
***
وقتی من رو به سمت خونمون رسوند، گفت:
- فردا شب ساعت چند بلیط پرواز داری ؟
- 12 شب!
- اوکی من ۱۰ اینجام.
در آغوشش گرفتم.
- مرسی واقعا.
لبخندی زد و گفت:
- خواهش می‌کنم. یه خواهر که بیش‌تر ندارم.
- چاکریم به مولا.
- درد باز تو لات شدی؟
- اوم خواهر خوب! بای عزیزم.
- بای.
از ماشین پیاده شدم و زنگ خونه رو فشردم
- بله؟
صدای اِرمیا بود. در تعجبم این این‌جا چی کار می‌کنه!
- منم در رو باز کن.
- چه عجب خانم تشریف فرما شدن! بفرما!
با فریاد بفرما رو گفت. معلومه عصبیه. در رو باز کردم و داخل شدم. یا حسین جمعیت رو نگاه کن! همه کسایی که به مراسم اومده بودن، هستند ولی چند نفر دیگه هم اضافه شدند. عمه‌ام و خاله‌هام و عموهام و بچه‌هاشون. به سمت عمو رفتم:
- سلام عمو جون.
- سلام دخترم .کجا بودی تو؟ ما که دل نگرونت بودیم.
عمه‌ام رو هم در آغوش گرفتم. عمه‌ام ۴۹ سال داشت. عموم هم ۵۳ سال.
عموم یه پسر ۲۵ ساله داره به نام آترین. پسر مغروریه ولی دومین پسرش که اسمش اهورا هست، خیلی شوخ طبعه. ۲۳ سالشه و یه دختر هم داره اسمش آرمیتا. اونم به اهورا زده. دختر مهربونی هست. ۲۱ سالشه هم‌سن منه. عمم ۳ تا بچه داره. هر سه هم پسر. آرسین و آرمین و آرتین سه قلو هستن. آرسین و آرمین خیلی شوخ طبعن ولی آرتین اخماش همش تو همه و همش جدیه. خالمم یه دختر داره اسمش آیناز هست. عمه و خالمم در آغوش گرفتم.
- بشینید چرا نشستید؟
آرتین با همون صدای سرد و خشکش گفت:
- منتظر دستور جناب‌عالی بودیم.
چه‌قدر من از این بشر متنفرم! عمه گفت:
- عه تو دوباره شروع کردی؟
آرسین گفت:
- مامان این عادتشه. مگه نه نیایش؟ ما دیگه عادت کردیم.
به زور لبخندی زدم:
- آره آرسین درست میگه ما عادت کردیم.
بچه‌های اکیپ‌مون بلند شدند و عزم رفتن کردند.
- می‌موندین خب!
- نمی‌دونم دیگ باید بریم.
آروم‌تر گفتم:
- خو باشه. بچه‌ها شب بیاید تو گپ اکیپ کارتون دارم، باشه؟
باشه‌ای گفتن و همشون رفتند. به‌جز خانواده‌امون و آبتین و آیدین. روی مبلی که کنار آرمیتا و آیناز بود نشستم. لعیا خانم مثل همیشه در آشپزخانه بود و داشت چای درست می‌کرد. آترین و آرتین مثل همیشه در مورد کار صحبت می‌کردند و اهورا و آرسین و آرمین داشتن تلویزیون می‌دیدن. عمه و خاله و عمو هم نشسته بودن داشتن در مورد نوه‌ی همسایه قدیمی‌شون غیبت میکردند. آبتین هم جوری زل زده بود به من انگار خلافکار هستم! آیدین هم ساکت نشسته بود. آیناز و ارمیا هم سرشون تو گوشی بود. پوفی کشیدم. بلند شدم.
- می‌خواستم یه‌چیزی بهتون بگم ببخشیدا مزاحم اوقات مهم‌تون می‌شم!
خاله و عمه لبخندی زدند و عمو گفت:
- دخترم بگو چیزی شده؟
تک سرفه‌ای کردم:
- راستش من می‌خوام برم فرانسه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
همه افراد جمع گفتند:
- چییی؟
با دادی که زدند تمام بدنم لرزید. گفتم:
- خب حالا ! ترسیدم چی نداره که می‌خوام برم پاریس. تازه بلیط پروازم برای فردا شبه. گفتم دونسته باشید.
عمو سری تکان داد:
- آخه دختر من...چی بهت بگم کجا می‌خوای بری؟
عمه و خاله هم سری تکان دادند. آبتین گفت:
- مگه شهر هرته که راست‌راست دختر مردم تو کشور غریب بچرخه هان ؟
دست به سی*ن*ه شدم و با کمال پررویی گفتم:
- ببخشید آقا آبتین ها! شهر هرت نیست و من برای انجام کارهام نیاز به کسب اجازه از ُشما ندارم!
خاله گفت:
- نیایش این چه طرز حرف زدن با نامزدته؟
آیناز برای طرفداری مادرش گفت:
- همینم بگو یه نامزد خوب هم داره ولی کی لیاقتش رو داره هوم؟
خاله گفت:
- تو هم پررو نشو آیناز !
آیناز پوفی کشید و روی صندلی نشست. گفتم:
- من میرم اتاقم استراحت کنم. فردا باید بلند شم وسایلام رو جمع کنم. شب‌بخیر خانواده محترم!
آترین گفت:
- دخترعمو به‌نظرت یه دختر تنها تو خارج براش َبد نمیشه هوم؟
پوزخندی زدم:
- منظورت چیه پسرعمو؟
اهورا گفت:
- ولش کن نیایش.
- نه اهورا وایسا بدار ببینم داداشت چی می‌خواد بگه!
بعد رو به آترین کردم:
- خب؟!
- میگم یه دختر جوون مجرد تو کشور غریب... .
نیش‌خند زدم! از وقتی پدر و مادرم ُمردن چیزی برام ارزشی نداره ... زندگی برام بی‌فایدست... .
- اولا به تو مربوط نمیشه دوما... .
عمو گفت:
- نیایش این چه حرفیه می‌زنی؟ تو جای دختر منی. بعدشم آترین خودت که می‌دونی اخلاقش همینه خودت ببخشش ولی بهتره که نری خارج.
دست عمو رو گرفتم:
- وا عمو جان ایراد نداره ولی من تصمیمم رو گرفتم. شما هم میتونید اینجا بمونید.
آرمین رو به من گفت:
___دختر دایی تا ِکی خارج می‌مونی؟
لبخندی بهش زدم:
- معلوم نیست. شاید چند ماه یا چند سال!
عمه گفت:
- یعنی چی چند ماه یا چند سال؟
عمو گفت:
- ما چی پس؟
خاله گفت:
- عجب دوره زمونه‌ای شده ها! دختر تو کشور غریب می‌خوای چی کار کنی؟!
دستم رو روی گوشم گذاشتم.
- ای بابا ولم کنین! اصلا یه کاری می‌کنم که دیگه تا آخر عمر منو نبینین!
بعد با شدت از جای برخاستم. آبتین به طرفم اومد ولی توجهی نکردم و به سمت اتاقم رفتم. سرم رو روی تخت گذاشتم. خاطرات گذاشته رو مرور میکردم. اون‌موقع که همتا بهترین دوستم جلوی همه منو پس زد. وقتی بهم سیلی زد. وقتی گفت من دیگه دوستش نیستم. وقتی گفتتو خ*یانت‌کار.ی وقتی القاب زشت رو بهم می‌داد. در اون شرایط روناک و فرشته همدمم بودن. ولی روناک همیشه‌ی همیشه پشتم بود.
وقتی آبتین گفت من نامزدی مثل تو ندار.م اون فکر می‌کرد من برادرش رو دوست دارم و به‌خاطر برادرش آبجیم رو کشتم. وقتی آیدین هم پسم زد. وقتی پدر و مادرم طردم کردن. وقتی خواهرم خودکشی کرد! وقتی ارمیا همش التماسم می‌کرد. وقتی آیدین در موقع خاکسپاری چه‌قدر گریه کرد چه‌قدر ضجه زد و منو نفرین کرد که آهش داره کم‌کم منو می‌گیره! آبتین وقتی من رو از خودش روند و گفت تو دیگه نامزد من نیستی. تو اصلا نیایش نیستی. تو...تو هیچی نیستی! آره خدا من هیچی نیستم هیچی ...من فقط آدمی‌ام که محکوم به سادگی‌ام...محکوم به بدبخت بودن. محکوم به یک روز خوش ندیدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
پوفی کشیدم و گوشیم رو از کیفم درآوردم. هوف...۲۱ درصده! شارژر رو از کمدم درآوردم و گوشیم رو به شارژ زدم. بلند شدم و به سمت کمد لباس‌هام رفتم و لباس و شلوار مشکی پوشیدم و کرم پودر زدم تا گودی چشمم و بی‌روح بودن صورتم رو بگیره. برق لب صورتی مانندی زدم و موهام رو شونه و بافت کوتاهی زدم و به سمت بالکن رفتم.
- چه هوای خوبیه.
- آره!
ترسیدم. برگشتمِ. ارمیا بود.
- تو اینجا چی کار می‌کنی ارمیا؟ مگه نرفته بودی؟
- نه نرفته بودم تو بالکن بودم.
- پس چرا من ندیدمت؟
یک تای ابروش رو بالا داد و گفت:
- دیگه دیگه!
سری تکان دادم و گفت:
- واقعا می‌خوای بری نیایش؟
- آره. ارمیا راستش خسته شدم از همه. از همه حرف می‌شنوم. هیچ‌ک.س به من فکر نمی‌کنه. امیر محمد که تو بیمارستان با اون حرفش! الانم که تو اتاقشه. حتی نیومد سلام بکنه. امیر علی هم که حال و روز خوشی نداره. آترین و آرتین هم که خودت می‌بینی یکی از یکی گندتر! آیناز هم به آبتین چشم دوخته و همش با عشوه‌گری‌هاش می‌خواد آبتین رو به چنگ بگیره انگار نه انگار دختر خالمه. آرمیتا هم که ساده سادست. من هم مثل اونم. انگار سادگی تو من و بعضی از افراد فامیل رواج داره. اهورا و آرسین و آرمین هم که ساده‌ترن شوخ طبعن. من همیشه دوست داشتم مثل اونا باشم ولی نشد که نشد! عمو و عمه و خالمم وقتی می‌شینن، یه جا غیبت می‌کنن. آبتین هم مثلا می‌خواد غیرت‌بازی دربیاره ولی این خیلی مسخره هست چون در وجود آبتین چیزی به نام غیرت وجود نداره! من تو دوست داشتن آبتین به خودم شک دارم ولی عشق آیدین به آوینا واقعی و پاک بود ارمیا. ببخشید اینو میگم ولی بدون که عشق آیدین به ـوینا بیشتر از عشقیه که تو به آوینا داشتی...ببین تو یه‌بار غیرتی شدی سر
آوینا؟ نه نشدی! ولی دیدی آیدین انقدر عاشق آوینا بود که چقدر غیرتی شد سرش. حتی رو خواهر عشقش هم غیرتی شد.تازه می‌خواست به‌خاطر این‌که من باهات حرف زدم باهام دعوا کنه که آبتین جلوش رو گرفت. ولی می‌دوننستی وقتی گفتن تو می‌خوای خودکشی کنی، چه‌قدر عذاب وجدان گرفتم؟ چون به‌خاطر احمق بازی‌های من می‌خواستی خودکشی کنی! وقتی برادرت آراد بهم گفت همش تقصیر توئه که برادرم داشت خودکشی می‌کرد.
بعد رو بهش با لبخند گفتم:
- ولی الان خوش‌حالم که خودکشی نکردی ارمیا. امیدوارم خوشبخت بشی.
لبخندی زد:
- من همیشه تو رو به عنوان خواهر دوست داشتم. آره درسته! من به اندازه آیدین عاشق آوینا نبودم ولی خیلی دوسش داشتم. خیلی خوشحالم که خواهر آوینا الان جلوی من هست ولی خیلی ناراحتم که می‌خواد بره خارج.
لبخندی زدم:
- حالا باهم در تماسیم. مگه نه؟
- آره.
بعد از بالکن بیرون رفت. بعد از مدتی از بالکن بیرون اومدم. نگاهی به گوشیم انداختم. ۵۰ درصد شده. هوف! ساعت ۱۱ شده. ۱ ساعت و نیمه دارم باهاش حرف می‌زنم. رمز گوشیم رو زدم وارد تلگرام شدم. یا حسین! چه‌قدر پیام!
یه پیام از آرتینه. آرتین؟ بازش کردم.
- چرا انقد مسخره بازی درمیاری؟ بدو بیا پایین باهات کار دارم!این حرفا چیه؟ خارج برای چی م‌یخوای بری؟
از حرفش خندم گرفت. هنوزم آنلاین بود. نوشتم:
- محض اطلاع شما پسر عمه جان من نمیام پایین و دوما فضول رو بردن جهنم آقا آرتین! محض فضولی شما بگم که تا فردا هم آنلاین بشی من جوابتو نمی‌دم شب بخیر پسر عمه جان!
شکلک زبون درازی هم گذاشتم. سریع پیامم رو دید و شکلک عصبی داد.
- بلاخره که میای پایین یا گشنه‌ات میشه یا تشنه‌ات میشه دیگه! مگه نه؟
استیکر خنده گذاشتم.
- نه برای حرص دادن شما هم شده من تشنگی و گرسنگی رو تحمل میکنم بای پسر عمه.
استیکر عصبی گذاشت و گفت:
- بلاخره فردا برا صبحانه میای پایین دختر دایی جان! مگه نه؟
- آرزو بر جوانان عیب نیست پسر عمه جان!
معلوم بود داره حرص می‌خوره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
یک‌دفعه صدای در اومد. فکر کنم خودشه!
- بله؟
به شال که نیاز ندارم چون که من از بچگی جلوشون شال سر نمی‌کردم. آرتین و آترین با قیافه‌ی حرصی وارد شدند. رو به آرتین کردم:
- به سلام پسر عمه جان! خوب هستید شما؟ چه زود خودتون رو به بالا رسوندید! تا یه ثانیه پیش داشتید با من چت می‌کردید. مگه نه؟
بعد رو به آترین کردم:
- به پسر عمو جان! شما که سه ساعت پیش داشتید از این‌که یه دختر تنها و جوون بره خارج حرف می‌زدی الان اتاق من چی کار می‌کنین هوم؟
هر دوتاشون معلوم بود هم حرص میخورن هم خندشون گرفته. آرتین گفت:
- که آرزو بر جوانان عیب نیست؟ آره؟
با دادی که زد ترسیدم. ناخودآگاه گفتم:
- یا ایزد منان آرتین اژدها می‌شود!
صدای خنده آترین بلند شد و من از ترس آرتین زیر پتو فرو رفتم. یک‌دفعه صدای خنده‌ی چند نفر بلند شد. برگشتم همه‌ی فامیل‌ها داشتن ما رو می‌دیدن. به عمه مثل بچه‌ها و با قیافه‌ی مظلومانه گفتم:
- عمه جان پسرت رو بگیر اژدها شده الان میاد منو خفه می‌کنه.
باز صدای خنده‌ها بلند شد. یکدفعه دستی دو شانه‌ام و گرفت رو پشت گوشم گفت:
- که من اژدهام آره؟
- نه بابا تو؟ من کی گفتم؟ گفتم آرسین و آرمین اژدهان! تو که گلی گل.
خندید و گفت:
- بله بله من گلم!
بعد برگشتم و نیشم رو باز کردم. یک‌دفعه یه نفر پس‌گردنی بهم زد. یه دستی هم شانه‌هام رو گرفت:
- که ما اژدهایم آره؟
- یا حسین! امشب این‌جا چه‌خبره؟ نه بابا با شما نبودم. شماها فرشته‌اید فرشته! اصلا اهورا و آبتین و آیدین و ارمیا اژدهان. خوب شود؟
یک‌دفعه قیافه اونا جلو چشمم اومد. یا خدا!
رو به بچه‌ها کردم که داشتن می‌خندیدن جز این اهورا و آبتین و آیدین و ارمیا. بهشون گفتم:
- اِ بچه‌ها سوسک!
برگشتن و گفتم:
- الفرار!
از پله‌ها پایین اومدم و اون ۴ نفرم دنبالم اومدن. خندیدم. اهورا اول مچ دستم رو گرفت. به اهورا گفتم:
- داداشی من که خیلی دوست دارم!
نوچ‌نوچی کرد. خواستم فرار کنم . آبتین اون یکی دستم رو گرفت.
- آبتینی من که انقدر دوست دارم!
اونم نوچ‌نوچی کرد. خواستم از زیر فرار کنم، دستی شانه‌ام رو گرفت. آیدین بود.
- آیدین جون داداشی من که انقدر دوستت دارم!
نوچ‌نوچی کرد. فقط ارمیا مونده بود. دستی گردنم رو گرفت.
- ارمیا؟ ارمیا داداشی ولم می‌کنی مگه نه؟ من که دوستت دارم ولم می‌کنی؟
همه گفتن نه! رو به آرمین و آرتین و آرسین و آترین و آیناز و آرمیتا کردم و گفتم:
- توروخدا منو نجات بدید من خیلی گناه دالما!
بعد همه خندیدن و خلاصه بعد نیم ساعتی منو ول کردن و از دستشون فرار کردم و به اتاقم پناه بردم و وارد تلگرام شدم. از چت‌های خودم و آرتین خندم گرفت و وارد گپ اکیپمون شدم.
- سلام.
همه آنلاین بودن.
دانیال: سلام نیایش خانم. چه عجب وارد گپ شدی! از فامیلات دست کشیدی یاد فقیر فقرا کردی. آره عزیزم؟
- کوفت.
استیکر خنده گذاشت. روناک و فرشته و رویا هم سلام کردن و کل بچه‌ها سلام دادن. ارشیا گفت:
- من از این آرتینه خوشم نمیادا !
- یه کلام از برادر عروس.
ارشیا گفت:
- عروس کیه خیر ندید؟ه عروسی کردی هان؟
خندم گرفته بود. روناک گفت:
- پرشی خان عروسیش کجا بود؟ مگه تو اکیپ‌مون قبلا نمی‌گفتیم به هم یه کلام از مادر عروس اینا. خنگ شدی رفت! ..
دانیال گفت:
- خانمم خونتو کثیف نکن.
گفتم:
- چه خانومم خانومم می‌کنه! ارشیا عروسی گرفتی اصلا ؟
- اوم تو نبودی ببخشید.
گفتم:
- بیخی بابا الان فاطی داره چی کار می‌کنه؟
- داره ظرفا رو می‌ذاره تو ماشین ظرف‌‎شویی.
- اوکی. راستی برو بچ یه خبر مهم.
همه گفتن هان. گفتم:
- مرض هان!
کوروش گفت:
- خب چیزی شده؟
محمد گفت:
- خواهر زن جان قبل این‌که بگی، بگو ستایش کجاست ؟
- ستایش پیش یکی از دوستاشه اسمش منیره هست. داره باهاش برای کنکور تمرین می‌کنن شوهر خواهر جان.
گفت:
- اوکی خبرتو بگو.
- اوم بچه‌ها من می‌خوام برم پاریس.
ارشیا گفت:
- چی گفتی نیایش؟!
دانیال گفت:
- باورم نمیشه!
محمد و رویا و فرشته هم گفتن باورمون نمیشه. ملینا گفت:
- راست میگی نیایش؟ امیر علی و امیر محمد چیزی نگفتن؟ جلوتو نگرفتن؟
شکل پوزخند گذاشتم.
- نه بابا! صد رحمت به آبتین و آترین و بقیه بچه‌ها! امیر علی و امیر محمد که انگار نه انگار حتی از اتاقشون بیرون نیومدن.
بعد قضیه شب رو تعریف کردک که کلی خندیدن و شب‌بخیر گفتم. گفتم بهشون فردا قراره برم. گفتن میان فرودگاه.
سرم رو بالش گذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
صدای در من رو از خواب بیدار کرد. خمیازه‌ای کشیدم و گفتم:
- بله؟
صدای خنده چند نفر بلند شد. چشمانم رو مالشی دادم و نگاهی به ساعتم کردم.چـی؟
ساعت ۱ بعد از ظهر بود. پشت در هم بچه‌ها بودند و داشتند به قیافه‌ی من می‌خندیدند. بلند شدم و خمیازه‌کشان به سمت دستشویی رفتم. بعد شستن، دست و صورتم را با حوله خشک کردم و به سمت اتاقم رفتم.
بافت موهایم که خراب شده بود، رو باز کردم و شروع به شانه زدن کردم. پودر و رژلب مات قهوه‌ای رو زدم و از جا برخاستم. لباسمم که مناسبه بهتره که برم پایین.
از پله‌ها پایین اومدم. خاله و عمو و عمه روی مبل نشسته بودند و داشتند حرف می‌زدند. آرسین و آرتین و آرمین و آترین و اهورا داشتند فوتبال می‌دیدند. آیناز و آرمیتا هم با گوشی بودن. آبتین و آیدین و ارمیا هم داشتند حکم بازی می‌کردند.
امیر علی و امیر محمد هم یه جا بغ کرده بودند و کاری نمی‌کردند. چه عجب این دو تا رو دیدیم! ستایش هم سرش تو کتاب بود.
بلند گفتم:
- سلام بر خانواده‌ی گرامم. خوبین خوشین سلامتین همه خوشین؟ فقط جای مامانم و بابام خالیه.
خاله منو در آغوش گرفت و مادرانه موهایم رو نوازش کرد.
- دخترم آقا مهرداد و نادیا راضی نیستن که انقدر خودتو اذیت می‌کنی ها!
امیر محمد پوزخندی زد:
- نترس خاله جان این از ته دل خوشحاله از خداشه که ُُمردن.
این حرف‌ها از امیر محمد بعید بود. بغض گلویم رو فشرد. اشکی از گونه‌هایم سر خورد.گفتم:
- باشه داداش باشه َمن دارم میرم جایی که کل خانواده از دستم در امان باشند. می‌دونم از رفتنم همه خوشحال‌اند معلومه! کسی که بیش‌تر خوش‌حال میشه تویی. منم برای خوش‌حالی بیش‌ترت امشب پرواز دارم ولی اینطور که می‌بینم بهتره زودتر وسایلام رو جمع کنم و برم.
بعد بلند شدم و گفتم:
- با اجازه...!
به سمت اتاقم هجوم بردم و روی تخت نشستم و گریه کردم.
یعنی من انقدر مایه ننگ بودم و خودم نمی‌دونستم؟
چمدونم و برداشتم و لباس‌هام رو تو چمدان گذاشتم. قابه عکسی که منو بابا و مامان و امیر محمد و امیر علی و ستایش بود رو برداشتم و در چمدان گذاشتم.
یه عکس هم بود من و آبتین پیش هم بودیم. اوینا و آیدین هم پیش هم.
اوینا خواهری دلم برات تنگ شده... .
همه‌ی وسایلام رو جمع کردم و مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و کمی ریمل زدم و چمدانم رو برداشتم و از پله‌ها پایین اومدم . همه با تعجب منو نگاه می‌کردند. رو به همشون گفتم:
- ممنون که تو این چند سال تحملم کردین می‌دونم مایه ننگ همتون بودم و امروز بهترین روز زندگی تک‌تک شما هست. چون این ننگی از زندگی‌تون پاک میشه و برای همیشه گم و گور میشه. خیلی ممنون از زحماتی که برام کشیدید دوستتون دارم!
اولین نفر عمو بود که منو در آغوش گرفت.
- دخترم این چه حرفیه می‌زنی مایه ننگ کجا بود؟
- عمو جان خیلی ممنونم. شما از پدرم بیش‌تر بهم محبت کردین. خیلی دوستتون دارم زن عمو خدا بیامرز هم مثل مادرم. خدابیامرز برام عزیز بود بچه‌هاتون هم مثل خواهر برادر من هستند. آترین و اهورا مثل امیر علی و امیر محمد برام عزیزن. ارمیتا هم مثل ستایش برام عزیزه خیلی دوستتون دارم. امیدوارم همیشه سلامت باشین. امیدوارم همیشه خوشبخت باشن. شاید دیگه منو نبینید، شاید دیگه دیداری نباشه. به‌خاطر همین می‌خوام ازتون خداحافظی بکنم و منو حلال کنین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
عمه هم منو در آغوش گرفت. گفتم:
- عمه ماندانا جون خیلی دوستتون دارم.
- به قول خدا بیامرز همسرم رحیم که می‌گفت دل به دل راه داره دخترم.
لبخند غمگینی زدم:
- مرسی عمه جون خیلی دلم براتون تنگ میشه. شما همیشه مثل یه مادر برام بودین و دوستتون دارم. بچه‌هاتون هم مثل
برادر من هستند. آرسین و آرتین و آرمین، خیلی دوستشون دارم مثل امیر محمد و امیر علی‌. خدا براتون حفظشون کنه. شاید برای عروسیشون منو نبینید. انشاءالله خوشبخت بشن عمه جون.
خاله هم منو در آغوش گرفت:
- خاله جون خیلی دوستتون دارم. خیلی به شوهر خاله هم سلام برسون خاله جون. شما مثل مامانم هستید. خیلی دوستت دارم خاله ِِمدیا. آیناز رو خیلی دوست دارم مثل ستایش برام عزیزه. شاید عروسیش نباشم ولی آن شاءالله خوشبخت بشه.
از آغوش خاله بیرون اومدم و به سمت امیر علی رفتم.
- داداش امیر علی خیلی دوستت دارم. می‌دونم خواهر خوبی برات نبودم ولی تو برادر خوبی برام بودی. خیلی دوستت
دارم داداش. شاید برا عروسیت با ملینا نباشم ولی امیدوارم همیشه خوشبخت باشی داداش.
منو در آغوش گرفت. اشک ریختم و اشک ریخت.
- خیلی دوستت دارم داداش.
- منم همین‌طور. مواظب خودت باشی ها!
- باشه داداش.
به سمت امیر محمد رفتم.
- داداشی امیر محمد می‌دونم الان دوست داری در حد انفجار کتکم بزنی. حداقل کتکم بزن دلم برا کل‌کل کردن باهات، حرف زدن باهات تنگ شده. مگه تو نبودی می‌گفتی همیشه پشتم هستی چرا الان نیستی؟ داداشی منو می‌بخشی؟ من خیلی دوستت دارم داداش. اگه می‌خوای بزن تو صورتم. بیا لت و پارم کن ولی اون‌جوری نگام نکن منو بکش ولی زخم زبون نزن. منو از خودت نرون داداشی.
چشم هام رو بستم و منتظر سیلی از جانبش بودم ولی به‌جاش در آغوشش رفتم. گفت:
- ببخشید آبجی ببخشید من نفهمی کردم تو رو از خودم روندم من غلط بکنم دست روت بلند کنم.
- خیلی دوستت دارم. امیدوارم خوشبخت بشی با فرشته.
لبخندی زد و به سمت ستایش رفتم که داشت گریه می‌کرد. دستش رو گرفتم.
- نبینم آیجیم گریه کنه ها! فدات شم ستایش درس‌هات رو خوب بخون. نبینم درس‌هات رو ول کردی بری با محمد بیرون ها! من حواسم هست با این‌که پیشت نیست ولی دورادور حواسم بهتون هست. امیدوارم خوشبخت بشی با محمد عزیزدلم.
در آغوشش گرفتم. آبجیم رو در آغوش گرفتم.
به سمت آرمیتا رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین