- Oct
- 150
- 453
- مدالها
- 1
تازه یادم اومده که میخواستم با اون نکبت ازدواج کنم و تصادف کردم خدایا ای کاش من رو همون موقع میکشتی تا تن به این ازدواج اجباری ندم.
صدای خوشحالی چند نفر رو شنیدم، بعله! کل اعضای اکیپ و خانوادمونن چقدرم مهربون شدن اگه اینجوریه ده بار خودم رو هر روز میندازم جلو ماشین تا اینها مهربون بشن... .
صدای گرفته روناک من رو از زدن حرفهای مسخره بیرون آورد:
- اخه خواهر من مگه کوری آخه؟ که خودت و میندازی جلو ماشین؟ صد نفر هم از کار و زندگی تو این یه هفته انداختی تو این هیر وا گیری.
چه حرفها میزنه، آرومتر گفت:
- مخصوصاً ایشون... .
و به نویان اشاره کرد، این تیر برق اینجا چه میکنه؟ ای خدا! این میره اون میاد کاروانسرا نیست ها! بیمارستانه بیمارستان.
- خو چیکار کنم اومده باشن خوش اومدن روناک بسه چقدر حرف میزنی انگار از قصد خودم رو انداختم جلو ماشین.
که همه پقی زدند زیر خنده، وا دیوانگی هم عالمی دارد! اینها خنگ شدند به نظرم.
همه به ترتیب سلام دادن و منم مجبور بودم با خوشرویی جوابشون رو بدم که نوبت به استادمان رسید:
- سلام خیلی خوشحالم بهترید
- سلام تیر بر... عِم ببخشید سلام استاد.
همه زدند زیر خنده امیر علی و امیر محمد چشم و ابرو بالا میدادن و خط و نشون میکشیدن یا حسین کارم ساختس، بعد کلی صحبت باهاشون من رو مرخص کردن و روناک و امیر محمد و چند تا از بچهها که نگاهشون نکردم با اون تیر برق داشتن کمک میکردن بلند شم، آخه گفتن باید آروم راه برم بلاخره با کلی دردسر منو سوار ماشین امیر علی کردن... .
چند ماشین شدیم، من و امیر علی و امیر محمد و ستایش و محمد و دانیال و فرشته سوار ماشین امیر علی شدیم، دانیال و محمد جلو نشست، امیر محمد پیش فرشته نشسته بود امیر محمد کنار شیشه ماشین نشسته بود من و روناک و ستایش چون لاغر بودیم یهجوری خودمون رو جا دادیم؛ مهرداد خان و نادیا جون با ماشین کوروش اومدن و چند تا از بچهها هم سوار ماشین کوروش شدن و بقیه هم سوار ماشین رویا ! مامانم همه رو تو خونه خودمون دعوت کرد... .
صدای خوشحالی چند نفر رو شنیدم، بعله! کل اعضای اکیپ و خانوادمونن چقدرم مهربون شدن اگه اینجوریه ده بار خودم رو هر روز میندازم جلو ماشین تا اینها مهربون بشن... .
صدای گرفته روناک من رو از زدن حرفهای مسخره بیرون آورد:
- اخه خواهر من مگه کوری آخه؟ که خودت و میندازی جلو ماشین؟ صد نفر هم از کار و زندگی تو این یه هفته انداختی تو این هیر وا گیری.
چه حرفها میزنه، آرومتر گفت:
- مخصوصاً ایشون... .
و به نویان اشاره کرد، این تیر برق اینجا چه میکنه؟ ای خدا! این میره اون میاد کاروانسرا نیست ها! بیمارستانه بیمارستان.
- خو چیکار کنم اومده باشن خوش اومدن روناک بسه چقدر حرف میزنی انگار از قصد خودم رو انداختم جلو ماشین.
که همه پقی زدند زیر خنده، وا دیوانگی هم عالمی دارد! اینها خنگ شدند به نظرم.
همه به ترتیب سلام دادن و منم مجبور بودم با خوشرویی جوابشون رو بدم که نوبت به استادمان رسید:
- سلام خیلی خوشحالم بهترید
- سلام تیر بر... عِم ببخشید سلام استاد.
همه زدند زیر خنده امیر علی و امیر محمد چشم و ابرو بالا میدادن و خط و نشون میکشیدن یا حسین کارم ساختس، بعد کلی صحبت باهاشون من رو مرخص کردن و روناک و امیر محمد و چند تا از بچهها که نگاهشون نکردم با اون تیر برق داشتن کمک میکردن بلند شم، آخه گفتن باید آروم راه برم بلاخره با کلی دردسر منو سوار ماشین امیر علی کردن... .
چند ماشین شدیم، من و امیر علی و امیر محمد و ستایش و محمد و دانیال و فرشته سوار ماشین امیر علی شدیم، دانیال و محمد جلو نشست، امیر محمد پیش فرشته نشسته بود امیر محمد کنار شیشه ماشین نشسته بود من و روناک و ستایش چون لاغر بودیم یهجوری خودمون رو جا دادیم؛ مهرداد خان و نادیا جون با ماشین کوروش اومدن و چند تا از بچهها هم سوار ماشین کوروش شدن و بقیه هم سوار ماشین رویا ! مامانم همه رو تو خونه خودمون دعوت کرد... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: