جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,135 بازدید, 87 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
تازه یادم اومده که می‌خواستم با اون نکبت ازدواج کنم و تصادف کردم خدایا ای کاش من رو همون موقع می‌کشتی تا تن به این ازدواج اجباری ندم.
صدای خوشحالی چند نفر رو شنیدم، بعله! کل اعضای اکیپ و خانوادمونن چقدرم مهربون شدن اگه این‌جوریه ده بار خودم رو هر روز می‌ندازم جلو ماشین تا این‌ها مهربون بشن... .
صدای گرفته روناک من رو از زدن حرف‌های مسخره بیرون آورد:
- اخه خواهر من مگه کوری آخه؟ که خودت و می‌ندازی جلو ماشین؟ صد نفر هم از کار و زندگی تو این یه هفته انداختی تو این هیر وا گیری.
چه حرف‌ها می‌زنه، آروم‌تر گفت:
- مخصوصاً ایشون... .
و به نویان اشاره کرد، این تیر برق این‌جا چه می‌کنه؟ ای خدا! این میره اون میاد کاروانسرا نیست ها! بیمارستانه بیمارستان.
- خو چی‌کار کنم اومده باشن خوش اومدن روناک بسه چقدر حرف می‌زنی انگار از قصد خودم رو انداختم جلو ماشین.
که همه پقی زدند زیر خنده، وا دیوانگی هم عالمی دارد! این‌ها خنگ شدند به نظرم.
همه به ترتیب سلام دادن و منم مجبور بودم با خوش‌رویی جوابشون رو بدم که نوبت به استادمان رسید:
- سلام خیلی خوشحالم بهترید
- سلام تیر بر... عِم ببخشید سلام استاد.
همه زدند زیر خنده امیر علی و امیر محمد چشم و ابرو بالا می‌دادن و خط و نشون می‌کشیدن یا حسین کارم ساختس، بعد کلی صحبت باهاشون من رو مرخص کردن و روناک و امیر محمد و چند تا از بچه‌ها که نگاه‌شون نکردم با اون تیر برق داشتن کمک می‌کردن بلند شم، آخه گفتن باید آروم راه برم بلاخره با کلی دردسر منو سوار ماشین امیر علی کردن... .
چند ماشین شدیم، من و امیر علی و امیر محمد و ستایش و محمد و دانیال و فرشته سوار ماشین امیر علی شدیم، دانیال و محمد جلو نشست، امیر محمد پیش فرشته نشسته بود امیر محمد کنار شیشه ماشین نشسته بود من و روناک و ستایش چون لاغر بودیم یه‌جوری خودمون رو جا دادیم؛ مهرداد خان و نادیا جون با ماشین کوروش اومدن و چند تا از بچه‌ها هم سوار ماشین کوروش شدن و بقیه هم سوار ماشین رویا ! مامانم همه رو تو خونه خودمون دعوت کرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
در طول راه حرفی رد و بدل نکردیم خودم هم دوست نداشتم حرفی بزنن.
خسته‌ی خسته بودم، پلک هام سنگین شد و و خوابم برد.
***
صداهایی رو می شنیدم که اسمم را صدا می‌زدن:
- نیایش... .
چشم‌هام رو باز کردم تازه متوجه شدم خوابم برده بوده ،خبر مرگم مثلاً یک هفته هست خوابم‌ ها!
پچ‌پچ بین بچه‌ها رواج پیدا کرده بود و هر موقع پچ‌پچشون به اتمام می رسید من رو نگاه می‌کردند، این نویان این‌جا چه غلطی می‌کنه؟ امیر علی با مهربونی لبخندی می‌زد، ولی امیر محمد از حرص و عصبانیت بهم زل زده بود و اخم و تخم کرده بود و این برای من تازگی داشت چون اولین بار بود امیر محمد رو این‌جوری در این شکل و حال می‌بینم!
مامانم برای اولین بار در کمال تعجب و ناباوری چای دم کرد چون همیشه لعیا خانم چای دم می‌کنه، بعله! لعیا خانم نیستن گفتم که مادر من الکی بلند نمیشه چای دم کنه!
من رو صدا زد تا چایی بیارم از همین‌جا روی صندلی داد زدم
- مادر من، نادیا جان، مگه خواستگاریه که من رو بلند می‌کنی؟ خیر سرم تا دو ساعت پیش داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردم.
همه زدند زیر خنده بجز امیر محمد عصبانیتش بیشتر شد بعد با کلی غرغر از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم مامانم دم گوشم گفت:
- دختر تو نمی‌دونی این امیر محمد چشه؟ از وقتی دیدتت اخماش تو همه شونه‌ای بالا انداختم.
- حتما خوشحال نشده که من زنده هستم بعد با بغض ادامه دادم.
- مامان اگه من می‌دونستم برادرم از زنده بودن من خوشحال نیست، می‌مردم. بخدا لب مرگ رفتم داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم، عزرائیل هم کنارم بود. به خدا، خدا بهم رحم کرد اگه می‌دونستم زنده نمی‌موندم... .
در آغوشم گرفت چقدر امروز مهربون شده بود و من سال‌ها محتاج مهربونی‌هاش و آغوشش بودم.
- دخترم نگران نباش کار خدا بی‌حکمت نیست و بعد رفت من رو با کلی نگرانی و تعجب تنها گذاشت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
نفس عمیقی کشیدم و قوری رو برداشتم و در لیوان‌ها چای ریختم که صدای قدم های فردی باعث شد شوکه بشم برگشتم امیر محمد بود!
با چهره عصبانی. قیافه پریشون کمی مکث کردم، من و من کردم:
- چیزی شُده؟
سوزش طرف راست صورتم را احساس کردم سیلی محکمی رو صورتم نشوند، برای اولین بار! نیش خندی زدم:
- بَه امیر محمد خان این کارها هم بلدی؟ دیگه حرمت هامون رو شکوندی‌... .
و سینی چایی را برداشتم و بدون توجه بهش از کنارش رد شدم و چایی رو به همه تعارف کردم و عذر خواهی کردم:
- ببخشید من خستم میرم‌ بخوابم و منتظر جوابی نبودم و پله‌ها رو طی کردم و در اتاقم کز کردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و اشک ریختم و چشم‌هام را بستم و متوجه نشدم کی خوابیدم در اتاق باز شد دعا می‌کردم امیر محمد نباشه امیر علی و ستایش بودن اهی کشیدم تکان های تخت باعث شد سرم را بلند کنم ستایش گفت:
- نیایش چرا رفتی؟
- حوصله نداشتم.
امیر علی نگاه پر از سوالش رو بهم دوخت.
- امیر محمد چی بهت گفت؟ پوفی کشیدم و حوصله تفره رفتن رو نداشتم صدام را بالا بردم
- میخواید بدونید؟ خان داداشتون که بدبختانه خان داداش من هست دست روم‌بلند کرده فهمیدید الان؟
اشک‌هام‌ گونه‌هام رو خیس کرد هر دو تعجب کرده بودن امیر علی گفت‌:
- غلط کرده پسره نفهم الان‌میرم تکلیفش رو با خودش روشن میکنم دستش رو گرفتم:
- تروخدا امیر علی ول کن بخدا حوصله ندارم فردا می‌فهمم چه اتفاقی افتاده که خودم بی‌خبرم‌؟
ستایش بغلم کرد و‌گریه کرد کمی با هم صحبت کردیم و بلند شدند و شب بخیر گفتند و‌ سرم رو روی بالش گذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
***
- روناک؟ چرا چرا داری تنها میری؟
برگشت، نیشخند زد:
- نیایش مواظب پسرم باش.
کدوم پسر؟ کدوم بچه
جیغ زدم:
- چی میگی کدوم بچه؟
- برو پیش امیر مهدی باش.
با جون کندنی خودم رو به سمتش کشیدم
- ن.ه ن..ه خودت خودت باید باید... .
***
از خواب پریدم، لعیا خانم به سمت اتاقم اومد.
- چی شده دخترم؟
- خاله خاله خواب دیدم خواب دیدم روناک داره میره میگه مواظب بچش باشم آخه کجا میخواست بره؟ اون که هنوز ازدواج نکرده؟ خاله می‌ترسم.
- دخترم خیره نگران نباش.
دستی رو صورتم کشید و آب نمک رو داد دستم داد.
- بیا این آب نمک رو بخور ترسیدی عزیزم.
آب نمک رو گرفتم.
و خوردم و زیر لب مرسی گفتم و پتو رو روم کشیدم!
یعنی خوابم برا چی بود؟ این کابوس!؟
صدای آلارم گوشیم من رو از خواب پروند، ای بابا! بذارید صبح جمعه‌ای کپه مرگم رو بذارم، اییش!
- نمکی‌نمکیه، هر چی دارید خریداریم.
ای خِدا این دیگه از کجا اومد؟ ساعت ۷ صبح نمکی آخه؟ استغفرالله... .
از جام بلند شدم و مثل همیشه جلوی آینه شروع به دید زدن خودم شدم.
اندامم متوسطه نه لاغرم نه چاق، چشم‌هام رنگش قهوه‌ای روشنه و دماغمو عمل کردم چون همش دماغم رو مسخره می‌کرد روناک، از لجش عمل کردم.
دست از دید زدن خودم برداشتم و تختم رو مرتب کردم و دست و روم رو شستم و لباس‌هام و عوض کردم تاپ مشکی و شلوار مشکی پوشیدم هر موقع لباس مشکی می‌پوشم امیر محمد بهم گیر می‌ده میگه که مگه عزاداری؟ مگه کی مرده منم از لجش همش لباس مشکی تیپ مشکی می‌زنم.
به سمت آشپزخانه رفتم. همه سر سفره بودن جز امیر محمد، از دیشب نفرتی ازش دارم که نگو!
مثل همیشه که انگار بلندگو قورت داده باشم داد زدم:
- سلام بر اهل و عیال و خانواده خودم.
امیر علی از پشت به گردنم زد و گفت:
- گوشم کر شد دختر مگه بلندگو یا می‌کروفن قورت دادی کَرم کردی.
عیال دیگه کیه مثل بچه خوب آروم بگو سلام بر خانواده خوبم مخصوصاً داداش گلم و مهربونم و زیبارویم امیر علی... .
چه رویی داره!
- سقف و نگه دار نریزه تو سرمون.
خنده‌ای کردیم، مامان نادیا گفت:
- از دست شماها، این امیر محمد چشه از دیشب تاحالا؟
ستایش نگاهی با تاًسف بهم کرد و امیر علی گفت:
- اسم اون و نیار مامان.
قبل از این‌که مامان چیزی بگه مهرداد خان پدر گرامم گفت:
- معلوم هست این‌جا چه خبره؟
امیر علی از سر صندلی بلند شد:
- من باید از شما بپرسم، مگه این‌جا شهر هرته که امیر محمد می‌زنه تو صورت نیایش؟
مامان نادیا محکم زد رو صورت خودش.
- چی؟ امیر محمد؟ برا چی اخه؟
گفتم:
- نمی‌دونم مامان ول کن خودتون رو ناراحت نکنید می‌ذارید حالا صبحونه رو بخورم یا کوفتم می‌خواید بکنید؟
داد زدم:
-من میرم بعد این‌که خوردم بعد امیر محمد راحت میاد می‌خوره مگه نه خان داداش؟
پوز خندی زدم و دو لقمه خوردم و بلند شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
***
(امیر محمد)
از وقتی مرخصش کردن نگاه‌های نویان به نیایش اعصابم رو داغون می‌کرد که چی پسره نفهم چی فکر کرده پیش خودش؟!
از این بدتر مامان شب همرو دعوت کرد خونه! تو ماشین به هیچ‌ک.س فکر نمی‌کردم از این‌ور نیایش و نویان از طرفی خودم و فرشته به کی باید در این حال فکر بکنم؟ وقتی به خونه رسیدیم نیایش با کلی مسخره بازی رفت چایی بریزه منم تصمیم کردم از جام بلند شم.
داشت چای می ریخت یک‌دفعه ترسید، برگشت با ترس و من و من کردن و کلی جون کندنی گفت:
- چیزی شده؟
که نذاشتم حرفش تموم شه و سیلی محکمی روی گونه سمت راستش زدم خودم هم ناباورانه نگاه می‌کردم چی من دست درازی؟ اونم کی به خواهرم؟ نیش خندی زد
- به امیر محمد خان این کارها هم بلدی؟ دیگه حرمت‌ها رو شکوندی.
نَه بخدا غلط کردم نه نباید این اتفاق می افتاد بعد از کنارم رفت! یاد اون شب لعنتی اعصابم رو داغون کرد حتی برای صبحانه بلند شدم با رفتن نیایش و کنایه‌ای که زد به حال خودم خندیدم! تصمیم گرفتم برا درمان این درد و حالم از خونه بیرون بزنم.
بلند شدم و لباس چهارخونه و شلوار لی رو پوشیدم و موهام و با ژل بالا دادم و حالتی به موهام دادم و گوشیم و برداشتم و از اتاقم بیرون زدم "بَس است زندگی بی‌محبت دنیا خسته‌ام خسته خسته. چرا یک روز روز ما نیست!؟ چراا؟ "خداروشکر امیر علی نبود وگرنه کلامون می‌رفت تو هم، ستایش هم مثل همیشه درس اولویت اوله! مامانم از پشت سرم گفت:
- بَه پسر! حالا شاخ شدی جلو دخترم؟
برگشتم و گفتم:
- مامان بخدا... .
- ساکت شو بچه!
- بزارین توضیح بدم رفتارهای نویان بخدا رو اعصابم رژه می‌رفت همش به بابا بدجور نگاه می‌کرد حتی به نیایش انگار که بابا ارث پدرشو خورده.
- خب پسرم تو نباید رو سر دختر من خالی کنی برو شب از دلش در بیار، خب؟
- چشم مادر من چشم، نوکر شوما هم هستیم... .
دستش رو بوس کردم و خنده‌ای کرد و گفت:
- اولن صد هزار دفعه گفتم «دستم و بوس نکن» دوماً این چه طرز حرف زدنه؟
- نوکرتم مامان... .
- درد و مامان، برو پسر برو ببینم.
خنده‌ای کردم و رفتم ی‌کدفعه دیدم یه نفر مزاحم نیایش شده! کمی جلوتر رفتم، عصبانی شدم و گوش سپردم به حرف‌هاشون... .
***
(نیایش)
انقدر عصبی بودم که به کسایی که صدام می‌کردند توجهی نکردم و به سمت اتاقم رفتم و روی میز آرایش نشستم و خواستم صفایی رو صورتم بدم کرم پودر و رژلب مات صورتی و ریمل زدم و بلند شدم و به سمت کمد لباسام رفتم و مانتو ذغالی با کفش مشکی و شلوار مشکی پوشیدم و از اتاقم بیرون زدم و سریع از خونه بیرون زدم پووف! هوا گرمه چقدر، اتش می‌باره از آسمون!
چقدرم بیرون شلوغه... .
***
وجدان:
چقدر غر می‌زنی اَه، ایییش سیریش باز اومد.
این نیایش: شما خفه شو لطفا حال و حوصله ندارم ها!
وجدان: اوکی چرا می‌زنی؟ من رفتم.
نیایش: به سلامت درم پشت سرت ببند چون من کار دارم نمیتونم ببندم.
وجدان: نمی‌تونم در رو ببندم خودت ببند... .
نیای : کور خوندی خودت ببند.
وجدان : نوکر بابات غلام سیاه نبود آیا؟
نیایش: نه غلام سیاه نبود یه خانم با ادب و زیبا به نام لعیا نامی بود، عزیزم خداروشکر خبری ازش نیست پس مُرد وجدان.
وجدان: نمردم ها!
نیایش: بدرک صدای بوق ماشین من و از کل‌کل کردن با وجدان دست کشید و تمام فکر و ذهنم و جلب کردم و برگشتم
- هووی حواست کجاست داشتی لهم... .
ادامه حرفم رو خوردم این که آرشام هست، نَه باورم نمیشه! اون؟ اون این‌جا چه کار می‌کنه؟
***
(شش سال پیش)
از مدرسه بیرون اومدیم درست وقتی که کلاس آخر راهنمایی بودیم من و روناک و فرشته و همتا و رویا دوستای خیلی صمیمی بودیم همتا با حجاب بود خیلی بجز ما چند نفر... .
دست تو دست هم از مدرسه بیرون می‌اومدیم که یک‌دفعه ماشینی جلومون پارک شد و چند تا پسر بودن یکی شون گفت:
- سلام خانم‌ها!
کوفتٌ سلام، روناک گفت:
- سلام و مرض چیه؟ یکی از اون پسرها به اون پسری که اول زر زد و سلام کرد گفت:
- آرشام جان ولشون کن اخلاق خانم‌ها خط‌خطیه.
همتا همین‌جوری خیلی خجالت زده بود، منو فرشته و روناک هر دو گفتیم:
- برید گمشید مزاحم نشید. همه خندیدن جز پسری که فهمیدم اسمش آرشام هست قیافش با همه فرق می‌کرد پسری با چشم‌های بور که موهاش رو داده بود بالا، آرشام با حالت ملتمسانه نگاهمون کرد گفت:
- حالا نمیشه معرفی کنید خودتون رو ناراحت نکنیدها، گورمون و گم می‌کنیم. لطف کنید خودتون و معرفی کنید.
- جهنم الضرر من نیایش رمضانی هستم رو به روناک اشاره کردم ایشون روناک محسنی هستند رو به فرشته گفتم ایشون هم فرشته میثاقی هست رو به همتا گفتم ایشون همتا مختاری هستن هر ۴ تاییشون گفتن
- خوش‌بختیم، حالا نوبت ماست.
آرشام گفت:
- من آرشام رادمهر هستم... .
رو به یکی از دوستاش کرد و گفت:
- اینم سامیار امیری... .
به یکی دیگه گفت:
- اینم مهدیار جمالی... .
آخری که راننده بود گفت:
- این هم مهرداد صالحی هست.
ما هم هم‌صدا گفتیم:
- خوشبختیم.
و خدافظی کردیم و رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
یک‌دفعه صدای همتا بلند شد و گفت:
- بچه‌ها می‌کشمتون بخدا. چرا اسم‌هامون رو بهشون گفتی؟ بخدا میکشمت نیایش، یادت نیست میگم بابا مامانم مومنن منم ک بدتر نمی‌خوام... .
اییش! چقدر ور ور می‌کنه. در حالی که راهم رو کج می‌کردم گفتم
- هووی! همتا نفس بکش نمیری حرص نخور شیرت بخشکه خودم سرت هوو میارم‌ ها! بعد هم ور ور نکن فقط اسامی رو گفتم و همین والسلام نامه تمام، خداحافظ و شما را بسلامت، بخدا خسته شدم از دستت هی مومنیت و دوست داشتن خانوادت بر خودت و جلب توجه ما می‌کنی خب که چی؟ می خوای بگی نیایش خانم خانواده من بهترن؟ آره درست تموم شد هان؟
اصلا متوجه نشدم کِی گریه کردم، برگشتم و به سمت خونه رفتم و توجهی به بچه‌ها نکردم.
***
چند ماهی بود که همش آرشام می‌اومد جلوی مدرسه منم توجهی بهش نمی‌کردم، سال ۱۳۹۰ بودیم که از اون آشنایی ۲ سال می‌گذره و ما یکم با اون‌ها نزدیک شدیم. ولی همتا هم یه جورایی گیر بود و خود در گیری داشت، ما هم اصلا به اون‌ها توجه نمی‌کردیم فقط در حد سلام و علیک و خدافظ بود.
یکی از روزهایی که سال دوم دبیرستان بودیم یک‌دفعه آرشام جلوم سبز شد سعی کردم خودم و بی‌تفاوت نشون بدم نشد که نشد نفسم و بیرون دادم و کمی نزدیک‌تر اومد و خودم و عقب کشیدم و راهمو کج کردم، گفت:
- چرا از من فرار می‌کنی؟
- خب، خو می‌ترسم از تو و دوستات قهقه‎‎ای زد و گفت:
- از مَن چرا می‌ترسی؟
غیر از اینه که تو این دوسال همیشه مواظبت بودم؟
می‌خوای صد سال سیاه نباش مواظبتت بخوره تو سرت مرتیکه، استغفرا... .
[وجدان: واه واه بسه چقدر به این فحش میدی؟
نیایش: به این ندم به تو بدم راضی هستی به تو بدم؟
وجدان: نه بخدا کارت رو بکن من رفتم.
نیایش: پس مزاحمم نشو... .
وجدان : اِوا من که مراحمم!
نیایش : اعتمادت به سقف سقف و نگه دار نریزه تو سرمون.]
با شماره‌ای که تو برگه نوشت و داد دستم من و از کل‌کل کردن با وجدان کشید بیرون.
- این چیه آقا آرشام؟
- این شکلاتِ.
بعد قهقه ای زد:
- درد کوفت حناق رو آب بخندی اگه نکشتمت من تو رو دستش و به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
- من تسلیم اوکی بعد صداشو زمونه کرد و با ناز و عشوه گفت:
- اِوا خواهر دستت بهم بخوره شوورم دستتو قلم می‌کنه، می‌دونی که چقدر آقامون روم حساسه آقامون و خیلی دوس دارم می‌دونی که من کلی آرزوها که ندارم دستت به خون من ضعیفه می‌رسه؟
تیکه آخر رو با بغض گفت، من که داشتم از حرص و خنده منفجر می‌شدم:
- کوفتٌ آقامون، ما رو کشتی با آقات بعد شماره رو گرفتم و گفتم:
- خدافظ مدت‌ها بود که بهم پیام می‌داد باهاش خوب بودم به هم عادت کرده بودیم، که بعد از یک سال دیدم گفت می‌خوام برم گفتم کجا؟ گفت می‌خوام برم خارج!
منم اعصابم خرد شد اصلا هواسم نبود به چیزی بعدش دو روز دیگه بهم گفت می‌خواد بره خارج خدافظ برا همیشه و این جور چیزا من چیزی نگفتم فقط شب و روزم شده بود گریه تا این‌که به خودم اومدم و گفتم باید خودم و قوی نگه دارم تا آخر عمر که نمی‌مونه!
***
(زمان حال)
خودشه خود خود آرشام بعد ۴ سال دارم می‌بینمش خودم رو بی‌تفاوت نشون دادم.
- بَه آقا ارشام ۶ سال پیش آشنا امسال غریبه از این حرفم ناراحت شد گفت:
- خودتی؟
- نه من روح نیایشم اومدم تو رو بکشم، یوهو!
بعد قهقه‎ای زدم و چشم غره‌ای رفتم که دیدم یه نفر داره به سمتمون میاد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
امیر محمد بود، با چهره خفته و عصبانی، ترسیدم!
اول با صورتی عصبانی به آرشام نگاه کرد بعد با تعجب، یک‌دفعه همهمه‌ای ایجاد شد وا این‌ها که دوست در اومدن! چرا به‌جای این‌که کتک کاری بشه دارن همدیگر رو بغل می‌کنن!؟
بعد از کلی حرف زدن با آرشام توسط امیر محمد فهمیدم این‌ها همکلاسی بودن، ولی از دست امیر محمد عصبانی بودم.
راهمو کج کردم یک‌دفعه امیر محمد اومد جلوم.
- کجاکجا؟
- نترس در نمیرم می‌خوام برم پیش بچه‌ها نخواه که ازت اجازه بگیرم صاحب من تو نیستی.
پوز خندی زدم و رفتم، بعد دیدم باز سوار ماشین آرشام هست؛ یک تاکسی جلوم نگه داشت و از خدا خواسته در عقب رو باز کردم و نشستم.
[عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو زیباتر ببینم
تا من اونقدر بخوام زنده بمونم
باهات رویامو تا آخر ببینم

عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو تنهایی نگردم
تو تنها آدمی هستی که هیچ وقت
باهاش احساس تنهایی نکردم

تا از پیشت میرم دلتنگ میشم
مرورت میکنن حرم نفس‌هام
به هیشکی جز تو احساسی ندارم
به جز تو از خدا چیزی نمی‌خوام

تا وقتی که تو رو دارم کنارم
چه فرقی میکنه کی هست و کی نیست
بگو داریم تو بیداری می‌‌بینیم
که بین دستامون هیچ مانعی نیست

عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو زیباتر ببینم
تا من اونقدر بخوام زنده بمونم
باهات رویامو تا آخر ببینم

عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو تنهایی نگردم
تو تنها آدمی هستی که هیچ وقت
باهاش احساس تنهایی نکردم

پر از خوشحالی بی‌وقفه میشم
تا دستام توی دستای تو میره
شاید این لحظه باورکردنی نیست
که از خوشحالی من گریه‌ام می‌گیره

ببین تا پر شدم از ناامیدی
غم و از تو دلم بیرون کشیدی
دارم دنیا رو زیباتر می‌بینم
عجب جایی به داد من رسیدی

ترانه‌سرا: میلاد افشین]

اَه این چه آهنگی بود گذاشت؟رو به راننده کردم، پسر جوونی بود گفتم:
- میشه اهنگ بهتر بذاری؟
پوزخندی زد:
- ای به چشم.

بغضم گرفته وقتشه ببارم
چه بی هوا هوای گریه دارم
باز کاغذام با تو خط خطی شد
خدا این حس و حال و دوست ندارم
باز دور پنجره قفس کشیدم ، دوباره عطرت و نفس کشیدم
قلم تو دست من پر از سکوته ، دوباره از ترانه دست کشیدم
باز خاطرات تو همین حوالیه
حالم همینه و یه چند سالیه
جای تو خالیه
جز تو تمام شهر می‌دونن حالم رو
مثل کبوترم که سنگ آدما شکسنه بالم رو
این قلب بی‌قرار و از تو دارم
این حس انتظار و از تو دارم
اسمت هنوز دور گردنم هست
من این طناب دار و از تو دارم
اسمت نوشته رو بخار شیشه، دلی که بی تو باشه دل نمیشه
من موندم و یه سایه توی خونه، می‌ترسم اونم حتی رفتنی شه
بغض- مرتضی پاشایی]

در حالی که داشتم با آهنگ همراهی می‌کردم اشکم رو پاک کردم تازه فهمیدم کجا هستیم!
داد زدم:
- چه غلطی کردی تو؟ من رو چرا این‌‎جا آوردی؟ من که گفتم... .
یک‌دفعه با چاقویی که زیر گلوم گذاشت خفه شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
از ترس آب گلوم و قورت دادم و با صدایی پر از خشم و نیمه داد و عصبی گفت:
- خفه شو صدات در نیاد وگرنه خَفَت می‌کنم، شیر فهم شد؟ دید که چیزی نمی‌گم داد زد:
- لالی؟ گفتم شیر فهم شد یا نه؟
آروم و با صدایی که انگار از ته چاه در می‌اومد گفتم:
- بله شیر فهم شد.
پوزخندی زد و گفت:
- خوبه!
از ماشین پیاده شد. این‌جا کجاست؟ من رو چرا این‌جا آورده؟ یهو داد زد و گفت:
- مگه کَر ؟ لال بودی کرم شدی؟ هزار بار دارم صدات می‌کنم با ترس گفتم:
- بخدا حواسم نبود ببخشید بلند شدم و به سمتش رفتم بازوم رو می‌کشید گفتم:
- هووی! عوضی دستم رو ول کن نمی‌‎خوام دست کثیفت بهم بخوره، وایسا ببینم تو منو داری کدوم قبرستونی می‌بری؟
با سیلی که خوردم حرفم نیمه تموم موند، گفت:
- کسی جرعت نکرده با جمشید این‌جوری حرف بزنه!
- حالا من جرعتشو پیدا کردم.
- زبون تو می‌برم.
- غلط می‌کنی... .
- خفه شو.
با این حرفی که زد خفه شدم منو به زور تو یه اتاقکی بردند اتاقک که نه بهتره بگم اتاق نم دار و خرابه داد زدم - هووی جمشید درو باز کن ببینم من و چرا این‌جا آوردی هان؟ بگو ببینم لال شدی کدوم گوری رفتی نامرد؟ جوابی نشنیدم و لال شدم وای خدا خسته شدم چقدر نفهمی کردم و با امیر محمد نرفتم دلم برا همشون تنگ شده خستگی احساس می‌کردم و چشم‌هام و رو هم گذاشتم و خوابم برد و سیاهی مطلق... .
چه خوب بود سیاهی مطلق چون هیچ وقت آدم از هیچ چیزی خبر نداره حتی آدم‌ها رو اذیت نمی‌کنن صدای داد مَردی را شنیدم که گفت
- جمشید با این چی‌کار داری؟ جمشید گفت:
- آقا شعبون بخدا کاری نکردم اون مرده که الان فهمیدم اسمش شعبون گفت:
- این که به دردم نمی‌خوره باید ببرمش پیش منوچهر، البته باید بفروشمش.
من و کجا ببرن؟ به کی بفروشن؟ جمشید گفت - بله آقا اگه بدونید این دختر چه زبونی داره.
- بجهنم برو گمشو بیرون اینم یه‌جورایی بیدار کن از ترس چشمانم و باز کردم و گفتم:
- منو کجا می‌خواید ببرید؟ جمشید که مردی ۲۸ ساله به نظر می رسید، گفت:
- من نمی‌دونم، تو رو می‌خوان ببرن پیش منوچهر اون‌جا چند تا دختر هم هستن که به زور بردنشون اون‌ور بعضی‌هاشون معتادن دو سه تا شون دزد تو رو می‌خوان ببرن قاطی اون‌ها.
- من رو چرا آوردی؟
- بابات فروختت.
باورم نمیشد مهرداد خان؟ این کار رو کرده باشه اشکم تندتند سرازیر می‌شد و بهم داد:
- بیا اینو بگیر، رو کمک من حساب کن من اسمم جمشید نیست اسم من پرهامه می‌دونم میری پیش منوچهر ولی تو رو همون‌جا نمی‌زارن دلتو با اون دخترا خوش نکن چون تو رو به یه آدمی می‌فروشن.
- مرس..ی!
بلند شد و گفت:
- بلند شو باید بریم پیش منوچهر.
بلند شدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
« آنچنان سوزانم! که نگاهم هر احساسی را به آتش می کشد! آنچنان محزون ، آنچنان غمگین که صدایم بغض سنگ را می شکند»
بلاجبار دنبالش رفتم. «اختیارم را دست چه انسان هاییست که نداده‌ام» حرف‌های پرهام در گوشم تکرار می‌شد «رو کمک من حساب کن» چه‌جوری رو کمکت حساب کنم؟ وقتی از همه آدم‌ها طرد شدم؟ وقتی پدرم طردم کرد؟ وقتی برادرم بهم سیلی زد و کسی نتونست کاری کنه؟ «من اسمم جمشید نیست پرهامه» پرهام؟ چه اسم آشنایی.
« تو رو می‌برن پیش منوچهر ولی تو رو همون‌جا نمی‌ذارن بمونی» یعنی چی که نمی‌ذارن همون‌جا بمونم؟ مگه من و غیر از اون‌جا جای دیگه‌ای غیر از خونه‌مون نمی‌برن؟ «دلت رو با اون دخترها خوش نکن» کدوم دخترها؟ از چی حرف می‌زنه پرهام؟ «چون تو رو به یه آدمی می‌فروشن» به کی؟ خدا ذهنم پر از سواله چقدر باید سختی تحمل کنم؟ همش حرف‌های پرهام تکرار میشه داد زدم:
- بسه بسته.
یک‌دفعه پرهام گفت:
- چته تو دختر کر شدم.
- ببخشید آقا پرهام.
- یه‌جوری میگی آقا پرهام انگار صاحبتم، نخیر خانم من پرهامم، نه آقا پرهام منم مثل توام من و به این آقا شعبون فروختن. زمزمه کردم:
- باورم نمیشه.
زمزمه کرد:
- باورت بشه چون منم خانوادم طردم کردن.
درسته مثل خانواده من، با لحن محزون و ناراحتی گفتم:
توهم طرد کردن؟
- اوهوم، پس زندگی‌هامون مثل همه.
آروم با صدایی که خودمون می شنیدم گفتم:
- شاید... .
به فکر فرو رفتم، حتما من و برای اون ماجرا مقصر می‌دونن معلومه باید هم همین باشه، همیشه نیلوفر ( دختر خاله مامانم که آرایشگره) بهم می‌گفت: «دختر باید سنگین باشه، دختر باید پاک باشه تو پاکی ولی بقیه باورت نمی‌کنند.»
می‌دونم بعد از مرگ آوینا خیلی خانواده ما شکسته شد، اون وقت هایی که امیر محمد شوخی می‌کرد، می‌دونم نفرت داشت از من! می‌دونم کسی حرفم و باور نمی‌کنه همه ازم متنفر هستند. حتی ایدین کسی که عاشق آوینا بود کینه‌ای از من به دل داره که نگو! چقدر ابتین از من طرفداری می‌کرد در قبال برادرش بعد او هم از من متنفر شد، همه و همه متنفرند ولی به روم نمی‌آوردند وای به حالم وای!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
گوشیم رو از جیبم بر می‌دارم «دسترسی به اینترنت ممکن نیست» ای بابا لعنت به این شانس من پرهام نگاه متعجب شده خودش و بهم می‌دوزه
- چی‌کار داری می‌کنی؟
پوزخندی می‌زنم:
- مثل این‌که بی‌خبری یا کوری یا خودت رو میزنی بِه کوری؟
پوز خند عمیقی زد . گفت:
- من نه کورم نه کر نه بی‌خبر، فکر کردی که می‌خوای بری خوش گذرونی؟ کور خوندی اون‌ها گوشی رو ازت می‌گیرن و معلوم نیست چه غلطی باهات بکنن و من مطمئنم تو رو نگه نمی‌دارن و به یه نفر دیگه می‌فروشن مطمئنم.
پوزخندی می‌زنه و نگاهش و ازم می‌گیره.
***
(راوی)
نمیگه این آدمی که جلوش نشسته چقدر بدبخت چقدر نیش و کنایه شنیده چقدر مورد پوزخند ایدین نامزد خواهرش عاشق پیشه خواهرش و پوزخندها و مسخره کردن‌های روزهای آخر نامزدی خودش با آبتین تنها کسی که پشت نیایش بود ولی تا کِی؟ اون هم غرور داشت معلوم بود که طاقت نمی‌اره! اون همه مدرک علیه نیایش.
اون مطمئن بود که نیایش علاقه‌ای به ایدین داره با اون پاکت نامه‌ها اون ایمیل‌ها اون فیلم ها... .
***
(چهار سال پیش ، نیایش)
سال آخر دبیرستان بودیم من و همتا و روناک و فرشته از دبیرستان بیرون اومدیم طبق معمول اِرمیا جلوی در بود کفرم و در آورده بود ولی صبر داشتم، ارمیا کسی بود که ادعای عاشقی می‌کرد اون خواهرم اوینا رو دوست داشت ولی... . اون‌قدر هر روز جلوی مدرسه می‌اومد می‌گفت: «من خواهرت و دوست دارم بخدا دوست دارم... . » این بار هم جلویم و گرفت و با صدایی پر از بغض گفت:
- نیایش بخدا اوینا رو دوست دارم چرا داری بینمون سَد درست می‌کنی؟
همتا گفت:
- معلوم نیست این دفعه باز می‌خواد چه الم شنگه‌ای به پا کنه، خدا می‌دونه بعد رو به ارمیا می‌کنه و میگه:
- فقط دعا کن آبتین و ایدین نیان ببیننت وگرنه می‌دونی چه الم شنگه‌ای به پا میشه، خودت می‌دونی که ایدین رو خواهر نیایش حساسه بعدشم مگه اون دفعه ناهید خانم دختر خاله مامان نیایش نبود شما رو دید فکر کرد که شما نامزد نیایش هستید؟ چه بدبختی درست کرد برا ما؟ نفسش بیرون داد و نگاهی بهم کرد و آروم گفت
- خب گفتم ترکیدم.
من خنده‌ای کردم و رو به ارمیا گفتم:
- ببین آقا ارمیا تو رو خدا دست از سر ما بردار ایدین، اوینا رو دوست داره آبتین هم منو یادت نیست آبتین یه هفته پیش من و تو رو دید فکر کرد خواستگار منی؟ چه کتک کاری درست کرد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین