جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,135 بازدید, 87 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
چاکریم دکتر بخدا پوسیدم این‌جا. یکی‌یکی میان رو سرم خراب میشن مراعات نمی‌کنن که. مخلص شوما و پرستارمون هستیم. همه پقی زدند زیر خنده. وااا! اینا روانی‌ان مگه؟ هر چی میگم می‌خندن.
بعد از این‌که این خنگ‌ها کلی خندیدند. بی‌ادبی نباشه دکتر و پرستار رو نمیگم خنگای خودمون رو میگم! من رو مرخص کردند و به جمع بقیه خنگ‌ها اضافه شدم. اوه‌اوه استاد دست و پا چلفتی‌مون هم این‌جاست.
با دیدنش نه تنها خوشحال نشدم بلکه به‌جای این‌که نیشم باز شه اخم بر رو صورتم نشست. روناک به سمتم اومد:
- به‌به بلاخره مرخص شدی ها. عزیزم مثل خرس افتاده بودی رو تخت.
- زِکی! دوست ما رو باش! نه رونی جون مخلصیم انقدر محبت به خرج دادی. من سرشار از محبت توام اختیار دارید. خرسی از خودتونه رونی جون. جمع‌مون زدند زیر خنده. کوروش گفت: چرا نگفته بودی یه نفر دیگه میاد اکیپمون؟
- هان؟
- شیرفهم نشد؟
- نوچ!
نویان از پشت سرم گفت: می‌دونن. خودشون رو به خنگی زدن! من به اکیپ اضافه شدم می‌دونم که خیلی خوشحال شدین.
ایشی گفتم و زیر لب گفتم زکی اینو باش دیگ به دیگ میگه روت سیاست. قیافش شبیه تیر برقه بعد میگه خیلی خوشحال شدین. می‌دونم نوچ واقعا ولی خیلی هم زشت نیست. قدش که مثل تیر برقه. موهاشم یک طرف و خالی کرده و داده به سمت راستش، لباسش هم مناسبه. شلوار مشکی با لباس اسپرت . نه خوشم اومد! نیشم باز شد.
- دست از آنالیز کردنتون برداشتید خانم کامرانی؟
نیشم جمع شد. نه‌خیر پرو شده جناب تیر برق.
- من میگم نره تیر برق میگه بدوش!
کل جمع خندیدند به‌جز من.
- نخیر اصلا هم خوشحال نشدم تیر برق از خود راضی. خودشیفته دست و پا چلفتی یک لاقبا. خنگ بی‌مسئولیت.
پوزخندی زدم و چشم غره توپی بهش رفتم.
- لقب دیگه‌ای نبود به من بدید؟
- چرا چرا یادم رفت استاد مسخره.
- خوووب نمرتون رو که 0 دادم متوجه میشین.
- ولش تیر برق جان خوش باشیم.
همه خندیدیم. رو به رویا کردم: رویا جان کِی شما می‌رین سر خونه زندگیتون؟
آخ یادم رفت بگم. انقدر اینا چرت و پرت گفتن یادم رفت بگم رویا و کوروش سه هفته پیش عقد کردند. ستایش و محمد که غلط می‌کنن عقد کنن با این سن کم. ستی رونی و دانیال هم از ازدواج خبری نیست چون که مامان روناک قلبش درد می‌کنه. رونی هم گفته تا مامانم قلبش خوب نشده ازدواج بی ازدواج. اون بدبخت هم قبول کرده. امیر محمد و فرشته هم از ازدواج خبری نیست. فرشته امیر محمد رو دوست داره ولی به‌خاطر اینکه خانوادش یه‌کم ناراضی‌ان قبول نکردن باید فکر کنن. امیر علی و ملینا هم که من هیچی ازشون نمی‌دونم. امیر علی انقدر سرکار و این چیزاست به فکر چیز دیگه‌ای نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
فاطمه و ارشیا هم از ازدواج خبری نیست. بی‌خبر. خبر هم نوچ باید از زیر زبون فاطی که نه نمیشه حرف درآورد باید از پرشیا جونمون بپرسیم رو به ارشیا گفتم: پرشیا؟
- مثل آدم نمیتونی بگی ارشیا؟
- نه.
- خب بگو چی‌کار داری؟
- اوه چه بد اخلاق اصلا من قهرم.
روم رو برگردونم. گفت: حالا قهر نکن بگو با پرشیا چی‌کار داری؟
- حالا شد چرا ازدواج نمی‌کنی با فاطی؟
فاطی گفت: به تو چه.
- هه تربچه من از تو نپرسیدم از اقاتون پرسیدم.
ارشیا گفت: سوپرایزه یه هفته دیگه عقدمونه.
- جان من؟
- مرگ تو.
- مرگ خودت.
صدایش را زنونه کرد: اِوا خواهر! به من چی‌کار داری من کلی آرزو دارم هنوز جونم می‌خوام شوور کنم.
خنده‌ای کردیم. انقدر خندیدیم دل درد گرفته بودیم من از چشمام اشک اومده بود. به چه روز خوشی بود لعنت به این زندگی من! ازدواج اجباری من! بدبخت شدن من! یعنی فردا فردا! من با اون مرتیکه.. نه نه .. من نباید این کار رو کنم نه ...!
سرم روی بالش گذاشتم تا چشمانم را بستم خوابم برد. همه دست می‌زدند من با لباس مجلل روی صندلی نشسته بودم. همه خوشحال بودند جز من! عاقد گفت: آیا وکیلم؟ نگاهی به داماد انداختم جیغی زدم: نه!
از خواب پریدم ستایش و امیر محمد و امیر علی کنارم نشستند. امیر علی گفت: نترس خواب دیدی.
- امیر علی من میترسم من... .
- نترس.
با من و من گفتم: نمی‌تونم نترسم خواب دیدم من و اون مرتیکه ...من با ساسان معتاد ازدواج کردم. توروخدا نذارید من ازدواج کنم.
اشک‌هایم امانم را بریده بود. ستایش بغلم کرد و گریه کرد. امیر محمد و امیر علی هر دو گفتند: ما نمی‌ذاریم.
امیر محمد با خنده گفت: حالا هم بگیر بخواب فردا عقدته روز خوشی هست.
گفتم: خیلی پررویی امیر محمد.خیلی روز خوشیه؟ برو بیرون کپه مرگم رو بذارم ایشاالله بمیرم دیگه بیدار نشم از دست ازدواج اجباری و تو و نادیا و مهرداد راحت شم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
اخم‌هایش درهم رفت و صدایش را بالا برد: چی میگی برا خودت؟ انقدر خودت رو دست کم نگیر! خیلیا جونشون هم میدن برات.
هین این چی گفت به من؟ از کی تا حالا خان داداش ما مهربون شده ما نمی‌دونیم؟
- کرتیم داش چی‌شد مهربون شدی حالا ؟
خنده‌ای کرد: من نمی‌دونم تو دختری یا پسر خدا نکشتت.
با عشوه گفتم: اِوا خاک تو سرم اگه شورم بفهمه باهام این‌جوری حرف زدی کلت رو می‌کنه. برو داش خدا روزیت رو یه‌جا دیگه بده.
دستم تو دست یاره قلبم چه بی‌قراره ( صدای زنگ گوشیمه) کوفت و قلبم چه بی‌قراره کدوم بی‌شعوری اول صبح زرت زنگ زده به من. خمیازه‌ای کشیدم و گفتم: ها چیه رونی بنال ببینم.
- اوه خانم امروز حال‌شون خوب نیس انگاری.
وای خاک عالم این کدوم گورخریه دیگه؟ عه همین تیربرق خودمونه پس!
- عِم چیزه سلام تیربرق.
با صدای بلند خندید.
- حالا چیه زنگ زدی بهم از خواب پروندی به‌جای اینکه زرت‌زرت نیشت باز باشه بخندی زبون باز کن بنال خب.
- یادت نرفته من استادتم ها.
- وای استاد برا من بمیره خب بگو چی‌کار داری؟
- زنگ زدم خیر سرم گفتم بیا دانشگات.
زدم تو سرم: ای خاک وجو.
- هان؟
چی زر زدم؟ وای باز سوتی!
- هیچی یه زری زدم میگم خاک تو سرم. چرا خاک تو سر من؟ خاک تو سر خودش نه خاک تو سر تیربرق هم نه گناه داره بچم. خاک تو سر ساسان.
انقد خندید داشت می‌ترکید: ساسان کیه؟
وای خاک تو سرم شود این چرا حرفم رو فهمید نکنه بلند گفتم!
- تیربرق فکر نکنم ربطی داشته باشه.
- بهم بگو خیلیم ربط داره ساسان چه.. .
حرفش رو خورد.
- هر چی بگی حقشه هیچی امروز قراره من و اون ازدواج کنیم زوری.
نمی‌دونم چرا دارم براش توضیح میدم ولی همه چیو توضیح دادم.
گفت: خوب دیرم شده خدافظ .
درد خدافظ یه چی بگو دیگه. من باید الان چه غلطی بکنم. بدجور گیر کردم. تو امپاس شدیدی هستم. امپاسم نه آمپاس!!!
بلند شدم و به سمت کمد لباس‌هام رفتم که ستایش مثل ... استغفرالله، ، اوه چقدرم باادب شدم.
- در زدن رو یاد نگرفتی؟
- چیه باز سگرمه‌هات درهمه.
- می‌خوای بیام بندری بزنم امروز بدترین روزه حالا برو بیرون می‌خوام لباس بپوشم.
بعد به سمت در هولش دادم و دیوونه‌ای گفت و رفت. به سمت کمد لباس‌هام رفتم و مانتو کرم و شلوار کرمم رو پوشیدم. شال صورتی‌ام هم انداختم رو سرم .مقداری از موهام هم دادم بیرون. خب بریم به سمت لوازم آرایشم. کرم پودر و رژلب صورتی مات و ریملم رو زدم. وی چه ناز شدم..! چه‌قدرم قربون صدقه خودم میرم. گوشیم رو هم برداشتم دستم تو دست یاره قلبم.. قبل از این‌که جواب بدم به اسم مخاطب نگاه کردم عه این که رونی خودمونه بمیری روناک.
- سلام عشخم خوبی نیایش؟
- سلام و درد درد یک ساعته کوفت بگیری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
- نفس تازه کن نمیری زنگ زدم بگم بپر پایین برسونمت چرا جیغ‌جیغ می‌کنی؟
- خو این رو از اول بگو.
- مگه فرصت میدی تو؟
بعد زرت قطع کرد! بمیری ایشالله روناک خودم سنگ قبرت رو بشورم ایشالله. از پله‌ها پایین رفتم.
- امروز که یادت نرفته !
یاموسی بن جعفر! مهرداد خانِ!
برگشتم: نه فراموش نکردم (پوزخند مسخره‌ای زدم و ادامه دادم) مگه میشه بهترین روز زندگی‌ام رو فراموش کنم باباجون.
آره جون عمم.. بهترین روز زندگی‌ام ... .
- دخترم زود برگرد که امروز بهترین روز زندگی منه!
بله زندگی شما. زندگی ما که یه روز خوش نداشته.
- چشم.
لعیا خانم نگاهی پر از بغض رو بهم دوخته بود. و به سمتش رفتم. دم گوشم گفت: ماه پیشونیم من می‌دونم ...می‌دونم که دوست نداری ازدواج سر بگیره می‌دونم.
- خاله لعیا گریه نکن من از پس خودم برمیام.
عمرا! من از پس یه مورچه هم برنمیام از پس خودم بربیام ؟
از خونه بیرون اومدم. اوه یا ایزد منان. رونی سوار بر اسب سفید. ههه چه اسب سفیدی هست. پراید! جونش به همین پراید بستست.
- سلام رونی عاشق ما.
- سلام خانم خوش‌خواب. سوار شو تا این استاده بدبخت‌مون نکرده. من رو که بدبخت می‌کنه ولی تو رو نوچ نوچ.
- کوفت متنفرم از تیربرق.
زدم زیر گریه: رونی؟
- جان رونی؟
- بدبخت شدم امروز باید با ساسان معتاد ازدواج کنم .
- ولش کن حالا.
دستش رو به سمت ظبط ماشین برد و روشن کرد.

سرگرمی تو شده بازی با این دل غمگین و خستم
یادت نمی‌یاد اون همه قول و قرارایی که با تو بستم
با این همه ظلم تو ببین باز چه‌جوری پای این همه قول و قرارا من نشستم
نشکن دلمو به خدا آهم می‌گیره دامنِ تو
عاقبت یه روز نگو بی‌خبری نگو نمی‌دونی دلم پر از یه نفرین سی*ن*ه‌سوز
نگو بی‌خبری نگو نمی‌دونی وقتی که نیستی گریه شده کار این دل عاشق شب و روز
دیوونه نکن دلمو آهم می‌گیره دامن تو عاقبت یه روز
نگو بی‌خبری نگو نمی‌دونی دلم پر از یه نفرین سی*ن*ه‌سوز
نگو بی‌خبری نگو نمی‌دونی وقتی که نیستی گریه شده کار این دل عاشق شب و روز
دیوونه نکن دلمو آهم می‌گیره دامن تو عاقبت یه روز
(نشکن دلمو از محسن یگانه ، محسن چاووشی)

- خاک تو سرت کنم رونی با این آهنگ گذاشتنت. بدببخت‌هام اومد جلو چشام.
- دیگه ماییم کاری ازمون برنمیاد.
بله رسیدیم دانشگاه به آقا رضا نگهبان دانشگاه سلام کردیم و وارد دانشگاه شدیم. یا ایزد منان! بدبخت عالم شدیم این‌که رادوین گودزیلاعه هست
- رادوین اینجا چه غلطی می‌کنه؟
رادوین چند سال پیش تو اکیپ ما بود پسر نفهم و بیشعوریه. ما بهش لقب گودزیلا رو دادیم. پسر نفهم زشت دخترباز خودشیفته گودزیلاعه! زشت هم نیستا ولی ما میگیم زشته. همش سعی بر اعصاب داغون کردن من داشته. بعدش منم از اکیپمون اخراج کردمش. یک سال بود ازش خبر نداشتم و داشتم فراموشش می‌کردم. وای داره میاد اینور.
- به سلام خانم کامرانی چشم‌مان روشن. سلام خانم افخمی. خیلی خوشحال شدم از دیدنتون.
افخمی رو با روناک بود .
پوز خندی زدم: سلام آقا رادوین برعکس شما من خوشحال نشدم از دیدنتون .کی هست که با دیدن گودزیلایی چون شما خوشحال بشه که من بشم.
حرفم رو خوردم با اومدن دوستای صمیمی گودزیلا. عه اینا که بابک و سعید و امیرن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
- بخدا فاتحمون خوندست. بشینید فاتحه بخونید دیگه بیکار نمونید. بسم الله الرحمن الرحیم الحمدالله ...! چیه چرا می‌خندید نخندید فاتحه بخونید الان دخلمون رو میارن این ۴ تا غول بیابانی رو من اخراج کردم بخدا غلط کردم من و من کردم.
- سَ.سلام.
همه زدند زیر خنده کوفت حناق بگیرید بمیرید خودم قبرتون رو بشورم ایشالله از همه اینا بابک و امیر بهتر بودن بقیه نفهم و .. استغفرالله! هین تازگی چقدرم با ادب شدم فدام بشن .. خخخ!
سعید گفت: چیه زبونتون خرده شده؟
بمیری ایشالله!
- نخیر.
- نوچ نوچ زبون شما کوتاه نشده بلندتر شده تازه .
- به تو چه روناک بیا بریم.
دست روناک رو گرفتم و همش صلوات می‌فرستادم نیان دنبالمون ای خدا بخدا غلط کردم بخدا غلط کردم .
جانم باش نوش‌دارو بعد مرگ فایده نداره جانم باش‌‌( زنگ گوشیمه نترسید اهنگ گوش نمی‌دم). بله استاد گلمونه! من به نویان گفتم گل اون که تیربرقه.
- سلام بر استاد ما خوب هستید.
داد زد: سلام و درد الان می‌دونی ساعت چنده؟
لبخند رو لبم ماسید زدم زیر گریه: استاد اخه ۴ تا نفهم مزاحم‌مون شدن توروخدا ببخشید.
قطع کرد! نفهم قطع میکنه رو من! دیگه تا رسیدن به استادمان فحش دادم بهش. در رو باز کردم نفس‌نفس می‌زدیم. وی خدا غلامتم نوکرتم توروخدا ضایعم نکن.
- سَلام استاد ببخشید دیر کردم می‌تونم بشینم؟
با لحن سرد گفت: بفرمائید.
ایشی گفتم و نشستیم. این گودزیلائه و دوستاش هم پشت سر ما نشسته بودن. خدایا خودت رحم کن بهمون. نگاهی به المیرا کردم. بله! عاشق تیربرق شده. تیر برق چقدرم بهش میاد!
روناک گفت: خدا به دادمون برسه.
- اره بخدا.
استاد داشت تدریس می‌کرد ولی من به فکر چیز دیگه‌ای بودم. فکر این‌که امروز باید با اون چندش ازدواج کنم. یه‌بارم ندیدمش ها ولی ازش متنفرم. یک‌دفعه صدای رفتن بچه‌ها من رو به خودم آورد. چقدرم زود کلاس تموم شد. کوله‌ام رو برداشتم و می‌خواستم با رونی برم که گودزیلا صدام کرد:
- به خانم کامرانی
- یه‌جوری می‌گید بَه انگار اولین باره که من رو می‌بینید بعدشم فکر نکنید من پشیمانم که از اکیپ اخراجتون کردم ها. اصلا تازه راضی‌ام هستم اگه بخواید بیاید ایراد نداره. بابک گفت: خیلی هم خوب چشم.
انقدر از این لحن و وجناتش خوشم میاد خیلی باادبه. امیر و بابک پسرای خوبی‌ان ولی از گودزیلا و سعید خوشم نمیاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
نفسم را بیرون دادم و آهی کشیدم. زندگی‌ام را دارم خراب میکنم به‌خاطر یه شراکت؟ یعنی چی؟ یعنی امروز... نه خدای من نه...! روناک رو به امان خدا رها کردم و بلند شدم - روناک من میرم.
- کجا؟
- به‌نظرت کجا می‌خوام برم؟ می‌خوام برم خونه برسم به بدبختی‌هام. مگه نمی‌دونی امروز عقد منه و روز مرگ منه مرگ.
نمی‌دونستم اون‌ها الان پشت سرمنن .برگشتم یا ایزد منان اینا این‌جا چیکار میکنن. رادوین گفت: ازدواج اجباری؟
- بله ازدواج اجباری!
- نگران نباش حل میشه.
چیو حل میشه؟ هان ؟ یا خدا خودت پشت و پناهم باش. از دانشگاه زدم بیرو ن یه ماشین 206 صفر جلوم پارک شد بَه این که داداش خودمه!
- سلام امیر علی خان این‌جا چکار می‌کنید؟
عه گودزیلائه هم این‌جاست. این فکر می‌کنه امیر علی دوست پسرمه از قصد گفتم: داداش خسته نباشی.
ضایع شد بدبخت و لبخندی زد و رفت به‌جهنم که رفت. سوار ماشینش شدم.
- سلام آبجی.
- داداش امروز بدبخت میشم نه،؟
- بخدا من نمی‌ذارم این ازدواج سر بگیره نمی‌دونم باید چی‌کار کنم نیایش نمی‌دونم.
- ناراحت نباش فوقش میگم بله و خودکشی می‌کنم!
- چه غلطی می‌خوای بکنی؟
دادی که زد ترسیدم نیشخند زدم: نکنه می‌خوای باهاش تو یه خونه زندگی کنم هان؟
- دختر خوب تو که نباید... .
- توروخدا امیر علی بس کن من و می‌رسونی خونه یا نه؟
باشه آرومی گفت و من رو یه سمت خونه برد.
***
- ای بابا نیلوفر خانم بسه دیگه چقدر با موهام ور میری! اه خستم کرده.
- دخترم آروم باش امروز عقدته تو برخلاف عروس‌های دیگه عصبی و ناراحت و ناراضی هستی.
نه توروخدا می‌خوای خوشحالم باشم بعد کلی ور رفتن با موهام ناهید رو صدا زد تا بیاد آرایشم کنه.
- عالی شدی عزیزم خیلی ناز شدی.
وی تموم شد. خودم رو دیدم چقدرم آرایشم کرده مگه اون ارزش داره؟
- ممنون.
دیانا که داشت یه خانم عروس رو درست می‌کرد گفت - راست میگه ماشاءالله. عه آقا داماد هم اومدن.
ایش ساسان هم اومد معتاد بی‌ریخت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
نفس عمیق کشیدم ۱،۲،۳، خدایا خودت رحم کن الهی آمین! با این لباس. اَه چه گیری هم دادن عروسی و عقد رو با هم بگیرن! فرار که نمی‌کنم که حداقل یک روز بینش فاصله می‌دادین می‌مردید؟ آسمون به زمین می‌یومد؟ دیانا دستم رو گرفت: زن داداش که نمیخوان داداشمون رو منتظر بذارن.
پووف! یادم رفته بود ساسان داداش اینه. چه زن داداشی هم میگه بزار داداش نفهمت عقدم کنه بعد. لبخند بی‌روح و مصنوعی زدم: ببخشید عزیزم باشه میرم.
دستم رو از دستش بیرون آوردم و قدم زدم و از آرایشگاه بیرون اومدم. بله آقا داماد هستن کت و شلوارش خیلی بهش میومد و با گلی که تو دست داشت از حق نگذریم خوش تیپ شده بود! جلو رفتم سلامی گفتم: سلام عروس خانم.
کوفت عروس خانم. ان‌شاءالله بمیری! گل رو داد دستم و لبخندی زد و دستم رو گرفت ایش ایکبیری دستم رو ول کن خیلی خوشمم میاد ازش! فیلم بردار هم بدتر این کارو کن اون کارو کن. آقا داماد بیاد در ر. باز کنه. عروس خانم بشینه. عروس این کار رو کنه. داماد این کار رو کنه. کلا اعصاب نذاشت برامون. انقدر ازمون ایراد گرفت! آخر سر سوار ماشین شدیم. ساسان با عصبانیت رانندگی می‌کرد. حق داشت واقعا. یک‌دفعه از کاپوت ماشین یه عکس درآورد این که یه دختر بچه ۳- ۴ ساله هست. چقدر آشناست. نگاهی به اون کرد و بعد به من!
- باورم نمیشه!
- چیو باورت نمیشه؟
- پریناز!؟
این چی داره برا خودش میگه پریناز کیه؟
- خوابی ساسان منم نیایش!
- تو خواهرمی! هان؟ چی گفت این؟
- خواهر ؟ این دیگه چه صیغه‌ایه ساسان؟
نفس عمیقی کشید و گفت: ببین چند سال بیش یعنی ۱۹ سال پیش ما مامانمون رو از دست دادیم خب؟
- خب!
- بعدش بابامونم تو قم*ار شرکت کرد و همه چیو باخت به‌خاطر همینم بچه‌هاش یعنی من و تو رو باید به دو تا خانواده می‌داد. بابامون ناچار شد من که ۶ سالم بود رو بده خونه آقای جمالی که الان مثلا خونواده منن! تو هم بردن خونه آقای کامرانی.
این چی میگه برا خودش یعنی...یعنی نه به‌خدا راست نمیگه... راست نمیگه...!
اشکم گونه‌هایم را خیس نمود: ساسان چی میگی برا خودت هان؟
- من ساسان نیستم من پارسام اسم تو هم پریناز هست. پریناز ما نمی‌تونیم ازدواج کنیم پس!
باور نمیکردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
نیشم بسته شد یعنی این داداشمه؟ یعنی چی ؟ یعنی من بچه واقعی مهرداد و نادیا نیستم؟ یعنی من! نه نه دروغه... .
در افکارات خودم به سر می‌بردم که ساسان... نه ساسان نه راستش پارسا صدام کرد.
- دروغ نگو تو داداش من نیستی. داداش من امیر محمد و امیر علی‌ان نه تو! بهونه دیگه برا رد کردن من نداشتی ؟ فکر نکن من عاشق چشم و ابروتم ها نه فقط به‌خاطر بابام
همین! وقتی ازدواج کردیم هر کی یه زندگی مستقل داره. من طبقه بالا زندگی می‌کنم تو هم طبقه پایین هرکاری هم می‌کنیم به‌هم ربطی نداره خب؟ شیرفهم شدی یا بیشتر توضیح بدم ؟
سرش رو به علامت متوجه شدم پایین برد زدم زیر گریه. خداسا... یعنی چی؟ من من...نه خدا...! این داداشم نیست.
- بگو که دروغ گفتی ساسان.
- خیلی باهوشی آفرین. آره خواهر من نیستی.
- خیلی دروغ گویی می‌دونستی؟
- آره!
- و بازیگر خوبی هستی.
- می‌دونم.
- خودخواه!
خنده‌ای کرد دستش رو به سمت ضبط ماشین برد.

ای عشق ای که می‌سوزی و می‌سوزانیم
ای عشق پشت پلکت شب به شب زندانیم
ای جان ای نگاه بی‌گناهت آسمان ای جان
خاطراتم مانده بی‌تو زیر باران ای عشق
از غمت دیوانه‌ام آرام گریه بر شانه‌ام برگرد
راه برگشتی اگر هست ای عشق دل به دریا می‌زنم طوفانیم
امشب مسـ*ـت مستم از چه می‌ترسانیم
بی تو هرچه دارم رفته از دست …
ای داد آرزوهای تورا دادم به باد
ای داد داد از آن اشکی که از چشم تو افتاد
ای وای وای از این تنهایی دیوانه‌وار
ای وای وای از این دل این دل دلتنگ دیدار
ای عشق از غمت دیوانه‌ام آرام گریه بر شانه‌ام برگرد
راه برگشتی اگر هست ای عشق دل به دریا می‌زنم
طوفانیم امشب مسـ*ـت مستم از چه می‌ترسانیم
بی تو هرچه دارم رفته از دست …
ای عشق- فریدون آسرایی

لبخندی زدم. نمی‌دونم چرا خوشحال بودم با این‌که این ازدواج اجباریه ولی ته دلم خوشحال بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
به محضر رسیدیم! نمی‌دانم امروز چه می‌شود! من باید جواب مثبت بدهم یا منفی! زندگی‌ام را نمی‌توانم تباه کنم ! زندگی‌ام تباه شده تباه‌تر از این؟
با صدای ساسان از افکاراتم بیرون اومدم.
- بریم؟!
با تکان دادن سر اکتفا کردم! می‌خواستم به همراه ساسان برم که یک‌دفعه صدای بوق ماشین توجهم رو جلب کرد و باعث شد اختیارم را از دست بدهم و با ماشین برخورد کنم و تصادف کنم. آهی کشیدم و چشمانم را بستم و متوجه چیزی نشدم.
***
*ساسان*
از ماشین پیاده شدم به نیایش نگاهی کردم که در فکر بود به سمتش رفتم.
-بریم؟
با تکان دادن سر اکتفا کرد و می‌خواستم دستش را بگیرم یک‌دفعه ماشینی به نیایش برخورد کرد و نیایش پخش زمین شد.
ای عشق! چرا ...چرا وقتی عاشقت شدم چرا تنهایم گذاشتی؟
داد زدم: نیایش؟
همه‌ی اقوامش بالا سرش بودند. زیر لب زمزمه کردم:
چنان دل بسته‌ام کردی که با چشم خودم دیدم
چرا مرا تنها گذاشتی حالا که عاشقت شدم!
ترسم که تو هم یار وفادار نباشی عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی
من از غم تو هر روز دو صد بار بمیرم تو از دل من هیچ خبردار نباشی
امیر علی به آمبولانس زنگ زد و روناک داشت ضجه می‌ز.د امیر محمد هم زیر لب به من فحش می‌داد. اصلا چیزی برای دفاع نداشتم. امیر علی یقه لباسم را گرفت:
- چرا مواظب خواهر من نبودی هان؟ هیچی نشده ازدواج نکردید این بلا سر خواهرم اومد معتاد نفهم. اگه یه تار مو فقط یه تار مو از خواهرم کم بشه می‌کشمت می‌فهمی می‌کشمت!
سمتم هجوم آورد و خودم رو عقب کشیدم و امیر محمد و ستایش و دانیال و روناک و مبینا جلوی امیر علی رو گرفتند داد زدم - ایهاالناس من معتاد نیستم. من کاری به کار نیایش نداشتم به خدا به هرچی می‌پرستی به نیایش کاری نداشتم تصادف کرد بخدا که تصادف کرد !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
امیر محمد پوز خندی زد و قبل از اینکه امیر علی چیزی بگوید گفت: ساکت شو دهنت رو ببند خواهرم الان پاش بیمارستانه تو داری میگی معتاد نیستی!؟ تا کِی میخوای دروغ بگی هان خواهر من رو می‌خوای بدبخت کنی ساسان؟
مهرداد ( پدر نیایش اینا ) داد زد: خفه شید انقدر حرف نزنید الان بچه من مهم‌تره یا معتاد بودن این چلغوز؟
حرصم را درآورده بود صبر و سکوت هم حدی دارد! از جایم بلند شدم و گفتم: احترام‌تون رو حفظ کنید .. من فقط به‌خاطر نیایش چیزی نگفتم وگرنه خیلی قبل تر جواب زرهای شما رو می‌دادم.
به سمتم هجوم آوردند. امیر علی و مهرداد داد زدند:
- برو گمشو بیرون گمشو.
صدای غریبه‌ای توجهم رو جلب کرد.
- راه باز است و جاده دراز ساسان خان من استاد نیایش هستم شما هم برید گمشید بیرون تا با پس‌گردنی نبردمتون. بیش‌تر از این هم نباید رو اعصاب این خانواده و دوستاشون راه برید. نکنه می‌خوای دختر به این گلی با کسی مثل شما معتاد ازدواج کنه هان؟ کور خوندی !
پوزخندی زدم و به نیایش که در اتاق عمل بود نگاهی کردم! ای عشق بسوزد که پدرم را در اوردی! از بیمارستان خارج شدم و سوار ماشینم شدم و سرم رو به فرمون تکیه دادم آهی کشیدم.
***
*امیر علی*
نویان ابن جا چکار می‌کنه آخه ... تو این هاگیر واگیر این هم اومد. راست میگن که مار از لونش بدش میاد سر خونش سبز میشه(می‌دونم اشتباه گفتم تو این شرایط به روم نیارین ). پسره عوضی فکر کرده کی هست از خداش بود که دربره.
روناک به سمت اتاق عمل رفت و ضجه زد: نیایش توروخدا بلند شو بیا ببین ماها منتظرتیم مگه تو نمی‌خواستی با ساسان ازدواج نکنی؟ مگه تو نمی‌خواستی نیایش؟ بیا ببین همه چیز به‌راهه.
نفسش را به سختی بیرون داد - توروخدا نیایش توروخدا... .
بعد شروع کرد به گریه کردن. چندتا از دوستاش به سمتش رفتند( فرشته ، ملینا و رویا ، فاطمه ). آقایون هم که یه‌جا کِز کرده بودند، زل زده بودن به اتاق عمل. بابا مهرداد جدی بود و گریه نمی‌کرد. مامان نادیا هم همش گریه می‌کرد و ستایش با ناله و گریه دلداریش می‌داد.
***
*نیایش*
چشمانم را به سختی باز کردم. کم‌کم چهره‌ها واضح می‌شد و اولین نفری که دیدم دکتر بود و با پرستارهایش.
پرستار گفت: آقای دکتر خانم خوشگله بلاخره عزم بیدار شدن کردن بعد یک هفته.
بعد خندید این چی میگه یک هفته؟ یعنی من یه هفته هست بیمارستانم؟ چرا مگه چی شده که من اینجام؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین