جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,849 بازدید, 87 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
ارمیا با کلافگی موهاش و چنگ زد و گفت: نیایش می‌دونی داری در حقم بد می‌کنی؟
روناک هم قبل از این‌که نیایش چیزی بگه میگه: میشه شما خفه شی؟
نیایش نگاه کلافه‌اش رو بین بچه ها و ارمیا رد و بدل میکنه ‌‌... .
***
*ارمیا*
چنگی به موهام زدم و کلافه نگاهی به نیایش کردم
- نیایش می‌دونی داری در حقم بد می‌کنی؟
روناک هم زود می‌پره وسط و با عصبانیت گفت: میشه شما خفه شی ؟
این دختر چی گفت سیلی محکمی روی صورتش زدم. نیایش می‌خواد حرفی بزنه که یک‌هو سر و کله آبتین پیدا میشه. نیایش با لکنت و کمی ترس گفت: آبتین بخدا اون‌جور که فکر می‌کنی نیست بخدا نیست! عقب عقب میره که.....!
***
*نیایش*
به چه جرئتی دست رو خواهر من بلند می‌کنه؟ می‌خوام حرفی بزنم یک‌دفعه آبتین جلویم ظاهر میشه.
- آبتین بخدا اون‌جور که فکر می‌کنی نیست بخدا نیست!
آبتین پوزخندی می‌زنه. کمی عقب‌عقب میرم که یک‌هو، یک نفر منو از پشت می‌گیره! این همه بد بختی از کجا!؟ این آیدین اینجا چی‌کار می‌کنه !...رو به آیدین میکنم و با هق‌هق میگم: آیدین به‌خدا اون‌جور که فکر می‌کنی نیست. این...این... این اومده میگه آوینا رو دوست داره!
آیدین آتیشی میشه و گفت: چه غلطی کرده پسره‌ی بی‌فکر و نفهم! از نامزد من خوشش اومده می‌کشمش! کل خانواده‌اش رو می‌کشم. اصلا نابودش می‌کنم. غلط کرده عاشق آوینا شده. می‌خواد به سمت ارمیا هجوم بیاره که من نمی‌ذارم و میگم: بسه آیدین بسه.
بعد رو به ارمیا می‌کنم میگم: تو هم برو...برو بسه این عشق نیست برای بار آخر میگم عشق نیست هوسه هوس...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
نگاهی به آبتین می‌کنم که از شدت خشم سرخ شده و بعد از تمام شدن حرفم نگاه ناباوری رو به خودش می‌گیره !... باز هم زود قضاوت میکنه!
اِرمیا زهرخندی می‌زنه و میخواد جلو بیاد که....!
***
نیایش
*زمان حال*

با تکان خوردن بازوم از یادآوری گذشته دست کشیدم.
دو جفت چشم عسلی جلوم ظاهر شدن. یاحسین این کیه؟
صدای مردانه‌اش مرا فهماند که این همان پرهام خودمونه.
_تو کدوم دنیا به سر می‌بری یه ساعته حنجرم و به‌خاطر تو پاره کردم و هی دارم صدات می‌کنم بلند شو ببینم منوچهر منتظرته!...
ای خدا چرا من از دست این راحت نمی‌شم!؟
پوفی کشیدم و سعی در آزاد کردن بازویم رو از اسارت دست‌هایش دارم ولی سعیم بی‌نتیجه می‌ماند و بازوم و می‌کشه و از ماشین پیاده‌ام می‌کنه. دردی در بازویم حس می‌کنم. آروم طوری که فقط خود خودش متوجه صدای از چاه در آمده‌ام بشود، گفتم:
- انشاءالله ذلیل بشی ذلیل مرده بازومو کندی مگه دعوا داری خداروشکر دارم از دستت خلاص می‌شمو ای خدا من از دستت چیکار کنم.
نگاهی بهم می‌کنه و نیمچه لبخندی می‌زنه و پشت بندش پوزخندی می‌زنه و نگاهی به من و منوچهر می‌کنه.
_خدا عاقبت خودت و زبونتو به‌خیر کنه من برا تو متاسفم و می‌ترسم و نگرانم.
کمی از پرهام دور شدم و گفتم:
_نیاز به تاسف جنابعالی ندارم و نگرانیت و برو یه جا دیگه خرج کن. ترست هم به‌درد من نمی‌خوره.
فکر کردم بلند گفتم چون صدای خنده عصبانی دو نفر بلند شد.
تازه متوجه مردی حدود ۳۸ ساله شدم که مشخص بود کسی نیست جز منوچهر که داشت به حرف‌هایمان می‌خندید کت و شلوار شیکی پوشیده بود و موهای جو گندمی داشت که موهاش رو به بالا داده بود و چشم‌های مشکی. نذاشت به دید زدن ادامه بدم. از اون لحن خنده‌دارش با لحن جدی‌جدی گفت:
_تموم شد؟
ایش می‌دونم میگه دید زدن ولی خودم رو به کوچه علی چپ می‌زنم:
- ببخشید چی تموم شد؟
- خودت رو به کوچه علی چپ نزن دید زدنم رو میگم. تموم شد؟
من در کمال پررویی دست به سی*ن*ه میگم:
- نه که حالا چه تحفه‌ای هم هستی ؟ بعدشم من دید نمی‌زدم داشتم به پشت سرتون نگاه می‌کردم. بعدش زیادی خودتو دست بالا گرفتی آقا منوچهر. فکر نکن من از شما می‌ترسم اصلا کور خوندی.
وجدان: می‌دونی داری زیاده روی می‌کنی اگه بیاد دخلتو بیاره و کلت رو بکنه چی؟
- راست میگی ها!
وجدان: نه که تا الان دروغ گفتم بهت!
_ بهت رو دادم پرو نشو ها! الان راست گفتی میگم!
وجدان: گمشو بابا خوبی بهت نیومده. میگما قیافش ترسناک نی؟کِی میشه تو بمیری من راحت شم؟
- اولا درست صحبت کن. ثانیا مگه من چهره شناسم ؟ ثالثا عیزم آرزو برا جوانان عیب نی.. بعدشم من بمیرم تو هم می‌میری کله پوک!
وجدان: بشین بینیم بابا من فعلا کار دارم باید برم.
- شرت کم. بهترین خبریه که بهم دادی قربونت .
وجدان: ایش!
از کل‌کل کردن با وجدان خسته شدم و نگاهی به منوچهر کردم که از شدت خشم و غضب سرخ شده بود و با سرعت به سمتم اومد و بازومو گرفت.
پرهام با تعجب بهمون نگاه کرد.
هر چقدر تقلا کردم بازوم رو از دستش بیرون بیارم نتونستم تا این‌که....!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
چشمانم رو فشردم و بستم متوجه چیزی نشدم جز سوزش گونه سمت راستم. به همراه آن سرازیر شدن اشکم!
چشم‌هایم را باز کردم و با چهره پرخشونت و سرخ شده منوچهر و چهره ناباور پرهام روبه‌رو شدم.
- بهتون نگفتن نباید دست رو دختر معصوم بلند کنی!؟
منوچهر کمی تعجب کرد ولی از عصبانیتش چیزی باقی نمانده و ادامه می‌دهم:
- می‌دونی چقدر من بدبختم ؟ پدرم به‌خاطر یه سوءتفاهمی که ۴ سال پیش به‌وجود اومده منو فروخت! به چه قیمت!
به قیمت نابود شدنم!
بله از وقتی خواهرم آوینا بهترین کسم مُرد بدبختی‌هایم شروع شد همه فکر می‌کنن من باعث شدم آوینا خاطر‌خواه ایدین خودکشی کنه.. عزیزترین کسم. کسی که عاشقش بودم. آبتین بهم پشت کنه با اون مدارکی که علیه من بود. من عاشقش بودم ولی اون فکر کرده بهش خ*یانت کردم. فکر کرده بود من برادرش آیدین رو دوست دارم. نه‌خیر با اون فیلم هایی که دید فکر کرده بود بهش خ*یانت کردم برعکس من ساده از همه‌جا بی‌خبر فکر هیچ‌جا رو نمی‌کردم. مگه عاشقی بد جرمیه؟ عاشقی و سادگی بد جرمیه. بله من نیایش کامرانی هستم دختر مهرداد خان کامرانی شناختی؟ شناختی منوچهر خان!
رو به پرهامی که در این دنیا به سر نمی‌برد، کردم:
- شناختی پرهام؟
یک‌دفعه صدای آشنایی از پشت سرم اومد:
-نیایش!
***
نیایش
*چهار سال پیش*
منتظر بودم بهم سیلی بزنه و من خودم رو برای سیلی آماده کرده بودم که چند ثانیه دیدم خبری از سیلی نیست. چشمانم رو آرام باز کردم که دیدم آبتین دست ارمیا رو از بالا گرفته و گفت:
- جرئت نداری دست رو نامزد من بلند کنی دستت رو قلم می‌کنم .
خیلی خوشحال بودم از حرف آبتین. آرامشی تمام وجودم رو فرا گرفته بود ولی چه فایده این آرامش قبل از طوفان بود.
ارمیا نگاه پربغضش رو بهم دوخت.
- من عاشق خواهرتم توروخدا نیایش.
آیدین به سمت ارمیا هجوم آورد و یقه‌ی ارمیا رو گرفت و هر چه‌قدر در توانش بود کتکش می‌زد.
و من به‌زور این دوتا رو از هم جدا کردم باز خودمم کتک خوردم تو این وسط‌ها دماغم خون اومد. روناک و فرشته و همتا به سمتم اومدن و ارمیا و آیدین دست از کتک برداشتن.
آبتین که سعی در آرام کردن آیدین داشت به سمتم اومد و متوجه چیزی نشدم. چون چشم‌هایم سیاهی رفت و خاموشی مطلق!....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
صدای مردانه و لرزانش مرا به خود جذب کرد و باعث شد برگردم. خدای من...باورم نمیشه! آبتین اینجا نه...نه...! چه سال‌ها که من رو تنها نگذاشته بود.
با صدایی که سعی می‌کردم نلرزد اما چندان موفق نبودم، گفتم:
- آبتین؟
نگاه‌های متعجب پرهام و منوچهر روی ما زوم شده بود. تازه فهمیدند آبتین کیه چون براشون تعریف کرده بودم. آبتین هم چهره‌ی پریشان و درهمش رو به منوچهر و پرهام دوخت.
- شما می‌خواستین نامزد من رو کجا ببرین؟
- هه نامزد ببین کی داره از نامزد حرف می‌زنه! آقا آبتین مگه شما نبودی که باعث شدی خواهر عشقم جلو چشمام و چشمات متهم شه؟ تو و اون داداش نامردت عشقم رو، تنها توان زندگیم رو ازم گرفتید. نمی‌ذارم... نمی‌ذارم این کار رو با خواهرش بکنید.
از حرف‌های پرهام داشتم شاخ درمی‌آوردم. یعنی این پرهام نیست، این همون ارمیاست؟
سرم گیج رفت و زانوهایم سست شد و تا شد و توان ایستادن نداشتم. با چشم‌های گریان به پرهام (ارمیا) نگاه کردم:
- پرهام چی داری میگی یعنی تو... تو ارمیا هستی؟
آبتین هم انگار نه انگار که چیزی شده باشد، سرخ و عصبی نگاهی به من و پرهام کرد و با فک منقبض شده و دندان‌های قروچه کرده‌اش داد زد:
- تو چی داری برا خودت بلغور می‌کنی؟ تو اصلا کی هستی؟ ارمیا که ۴ سال پیش خودکشی کرده بود. حالا تو کی هستی داری لودگی می‌کنی و همچنین حرف‌هایی رو برای خودت بلغور می‌کنی و برا خودت می‌بافی و می‌بری؟
من در میان این دو مرد مانده بودم و توان کار و حرفی نداشتم. خواستم بلند شوم و تا روی پاهایم ایستادم و خواستم قدمی بردارم، پاهایم با سنگی برخورد کرد و من به‌شدت... .
***
آبتین
*چهار سال پیش*
سعی در آرام کردن برادرم داشتم. باورم نمیشه. یعنی من اشتباه کرده بودم؟ خوده نیایش هم بهم دروغ گفت. نامزدم تنها عشقم بهم دروغ گفت. به چهره‌ی خونی نیایش نگاه کردم از دماغش به‌شدت خون می‌یومد. معلوم بود شکسته!
در فکرهای غیرقابل باور بودم که با صدای جیغ روناک دوست صمیمی نیایش به خودم اومدم و دیدم نیایش پخش زمین شده. چشم‌هایش بسته شده. حالم دگرگون شد و انگار دست و پاهایم را گم گرده باشم... .
نگاهی به آیدین کردم که با دندان‌های قروچه کرده‌اش به ارمیا نگاه می‌کنه.
همتا دست روناک و فرشته رو گرفت و گفت:
- بچه‌ها بهتره بلند بشید بریم بیمارستانی، مطبی، خونه‌ای یا بریم خونه یکی از فامیلای نیایش اینا یا اصلا بیاید خونه‌ی ما. جلوی مدرسه آخه؟ ببینید نصف بچه‌ها بلند شدن دارن ما رو می‌بینن.
روناک عصبی شد و به‌شدت به سمت چند نفری که زل زده بودن و به ما نگاه می‌کردند توپید:
- فیلم سینمایی دیدنتون تموم شد ؟ یا ادامه داره مجانی هم نمیشه ها! سینما هم می‌ری یه پولی چیزی میدی بهشون ولی شما مجانی نگاه دوختین . سه ساعته به ما زل زدید. تخمه پفکی هم می‌آوردید کوفت می‌کردید بهتر بود ها! گورتون رو گم کنید ببینم تا عصبی نشدم‌.
اون ها هم با ترس رفتند و ما نیایش رو سوار ماشین آیدین کردیم و به سمت بیمارستان رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
***
نیایش
*زمان حال*
پرت شدم و فریادهای آبتین و ارمیا بلند شد و به سمتم اومدند. سعی در تکان دادن خودم داشتم ولی بی‌فایده بود. تمام بدنم کوفته شده بود و نای ایستادن یا تکان دادن خود را نداشتم. چشم‌هایم را کمی باز کردم و فهمیدم از زمین فاصله زیادی دارم و در زمین و هوا معلق هستم.
چشم‌هایم را بستم... .

***
آبتین
با صدای جیغ نیایش از کَل‌کَل کردن با اِرمیا دست برداشتم و با سرعت به پایین تپه‌ای که نیایش پرتاب شده بود رفتم که صدای قدم‌های فردی باعث شد برگردم. ارمیا با سرعت به سمت نیایش رفت و اسمش رو صدا می‌زد. رگ گردنم متورم شده بود و از شدت خشم دندان‌هایم را به هم سابیدم و نیایش رو از بین دست‌هایش بیرون آوردم. و دست های خودم و جایگزین کردم و آهسته بلند شدم و نیایش و به سمت ماشینم بردم ارمیا هم دنبالم میومد
تا خواستم به سمت ماشین بروم صدای فریاد مَردی که تازه فهمیدم منوچهر بود بلند شد:
- داری نیایش رو کدوم قبرستونی می‌بری!؟
نفسم رو با حرص بیرون دادم و لبم رو با زبون تَر کردم و با کمی مکث برگشتم و گفتم:
- چه‌قدر؟
- چی چه‌قدر ؟
دوباره نفسم رو فوت کردم و داد زدم:
- خودت رو به کوچه علی چپ نزن. می‌دم. چقدر باید برای آزادی نیایش بدم؟
اِرمیا هم گفت:
- اگه این‌جوریه هر چه‌قدر باشه نصفش رو مَن میدم.
از حرص نفس‌نفس می‌زدم ولی حوصله دعوا نداشتم و چیزی نگفتم و نگاهم رو به منوچهر دوختم.
دستی به ته ریشش کشید و گفت:
- اوم ببینید من برای این دختر ۴ میلیون دادم!
از شدت خشم دستم رو مشت کردم:
- این نیایش به‌نظرت ۴ میلیون می‌ارزه؟ کم نگفتی؟
من همین الان می‌دم فقط بزار نیایش رو سوار ماشین کنم.
_از کجا معلومه که فرار نکنه؟
ارمیا به سمتم اومد.
- نیایش رو بده به من. تو برو پیش منوچهر این گیره‌گیره.
مجبور بودم و گرنه دستم می‌شکست و نیایش رو دستش نمی‌دادم. با کمی مکث نیایش رو از دست‌هایم رها کردم و به آرامی به دست‌های ارمیا سپردم.
گوشی‌ام رو از جیبم درآوردم و رو به منوچهر گفتم:
- شماره کارت؟
- ۵۶۹۸... .
- پرداخت شد؟ پیامکش اومد!؟
- آره.
- خداحافظ.
- به‌سلامت.
به طرف ماشینم رفتم. ارمیا نیایش رو برده بود عقب و نیایش به ارمیا تکیه داده بود.
همان‌طور که داشتم با خشم از این‌که به ارمیا نگاه می‌کردم، فریاد زدم:
- چی رو دید می‌زنی زود برو در مونگاهی چیزی نیایش از دست رفت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
***
نیایش
با نوری که مستقیم روی چهره‌ام به‌خصوص چشم‌هایم می‌تابید، چشمانم رو آهسته‌آهسته باز کردم که با چهره خندان پرستاری سفیدپوش روبه‌رو شدم و تازه فهمیدم در بیمارستان هستم.
- بلاخره به هوش اومدی عزیزم؟
لبم رو با زبون تر کردم و آروم گفتم:
- بالاخره؟ مگه من‌ چند روزه بیمارستانم؟
- عزیزم یک هفته هست که بی‌هوش هستی. ما داشتیم ازت ناامید می‌شدیم. خانواده‌ات خیلی نگرانت بودن. به‌خصوص اون چهار پسر!
به زور پوزخندی زدم:
- خانوادم!
اونا که من رو فروختن چرا نگرانم بشن؟
شانه‌ای بالا انداخت:
- نمی‌دونم عزیزم الان میرم صداشون می‌کنم.
خواستم بگم نه نمی‌خواد ولی به زور باشه‌ای گفتم و رفت ..
با صدای نازک پرستار گوشم را تیز کردم:
- آقا لطفا آروم‌تر چرا دارین بیمارستان رو به‌هم می‌ریزید! بیمارتون تازه به هوش اومده. چرا اشتباه منظورم رو می‌گیری!
خواستم بگم بفرمایین ببینیدشون! پوزخندی زدم. صد سال سیاه نیان بهتره تا این‌که خانواده‌ام طردم کردن و تازه فهمیدن دختری هم دارن. حتما آبتین قضیه بی‌گناهی رو گفته که خانواده‌ام به خودشون اومدن و به‌خاطر عذاب وجدانشون به بیمارستان اومدند.
با صدای دری که محکم به دیوار برخورد کرد صورتم را آهسته برگردانم و آبتین و ارمیا و امیر علی و امیر محمد و مامان نادیا و بابا مهرداد و بچه‌های اکیپمون و ستایش اومدن تو. انگار پیک‌نیک هست. کل جمعیت اومدن دیدنم!
در خواست بسته شه که ۶ نفر دیگه هم اومدن! نه..! نویان و یه پسر دیگه و رادوین و بابک و سعید و امیر اومدن تو.
کل دانشگاه فکر کنم اومدن!
آروم گفتم:
- ک.سِ دیگه‌ای رو جا ننداختین؟ کِی من برای شماها مهم شدم؟
نادیا و مهرداد جلو اومدن. نادیا دستم رو گرفت:
- دخترم من رو ببخش در حقت بد کردم. درسته اوینا مُرده ولی نباید تو رو مسئول می‌دونستیم.
هان! چقدر مهربون شده!
مهرداد خان هم سری تکان داد و لبخندی زد و گفت:
- دخترم من رو ببخش. حق داری نبخشی در حقت بد کردم ولی می‌خوام جبران کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
لبخندی زدم:
- من هیچ‌وقت از دست‌تون ناراحت نشدم پدر جان. چون تازه توقع هم‌چنین کاری هم داشتم. کسی که به جرم قتل خواهرش، به جرم خ*یانت به عشقش، به جرم سادگی، به جرم مهربونی... .
اشک‌هایم فرصت ادامه حرف‌هایم را نداد. همه با ناباوری بهم زل زده بودند. رو به آبتین گفتم:
- الان تو چرا اینجایی؟ من مگه بهت خ*یانت نکردم؟ هااان؟ من که انقدر ساده بودم عاشق تو لعنتی شدم که بعد ۴ سال که همش بهم تهمت می‌زدی پیدات شد؟ نگفتی یه آدم ساده لوح بدبخت هست که عاشق تو شده باشه؟ آره من ساده لوح عاشق تو شده بودم! آره ولی تو چی‌ کار کردی!؟ من رو ول کردی با اون داداشت داداشت که ادعای عاشقی برای خواهرم می‌کرد. چرا فکر کرد من عشقش رو کشتم؟ چرا فکر نکردین؟ تو این ۴ سال من رو از ارث خانوادگی محروم کردید هیچی نگفتم. از مهربونی‌هاتون محروم کردید هیچی نگفتم. تنها کسایی که محبت کردن امیر علی و ستایش بودن که اونم خدا خیرشون بده. امیر محمد که روز آخری خوب زد حرمت بین‌مون رو شکوند...من رو خواستین به زور به عقد ساسان معتاد دربیارید بازم هیچی نگفتم. بعد فهمیدم اون قال گذاشتن‌تون و الفرار که رفتش...یک‌دفعه من رو دزدیدن فهمیدم بابام منو فروخت بازم هیچی نگفتم. من رو به منوچهر فروختن بازم هیچی نگفتم. از اون ور فهمیدم پرهام همون ارمیائه. بعد آبتین اومده من رو خرید بازم هیچی نگفتم. بابا منم آدمم خستم کردید... .
اشک‌هایم امانم را بریده بود. نفسم به زور درمی‌اومد. یک‌دفعه مامانم و بابام رفتن بیرون. رادوین و آبتین و بچه‌ها به سمتم اومدن. دستم را بالا بردم:
- ئخو...بم.
به حرفم گوش نکردن و آبتین به سمتم اومد و گفت:
- کجا خوبی نفست به زور داره درمیاد!
نویان گفت:
- ایلیا برو پرستار رو صدا کن.
اون پسره که فهمیدم اسمش ایلیا هست، باشه‌ای گفت و بچه‌ها به سمتم اومدن. ستایش و روناک دستم رو گرفتن. روناک گفت:
- چه‌قدر به خودت فشار میاری! مگه اینا به فکرت بودن هوم؟
بعد به آبتین و ارمیا اشاره کرد. اِرمیا گفت:
- من دیگه نیایش رو تنها نمی‌ذارم. من تو این وضع تنهاش نمی‌ذارم! شما خواستین قید اوینا رو بزنم. چقدر تیکه بارم کردی.د چقدر التماسم کردین بعد عشقم مُرد! نمی‌ذارم خواهر اوینا چیزیش بشه.
آبتین به سمت ارمیا هجوم برد که ایلیا و پرستار اومدن داخل. پرستار داد زد:
- این‌جا چه خبره؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
مگه نگفتم فقط ۵ نفر شما که ۳۰ نفرین! حداقل ۱۵ نفرتون برید! رو به امیر علی کردم. با کمی مکث و به زور لب زدم:
- داداش می‌ری ببینی مامان و بابا کجان؟
دستی به موهایش کشید:
- باشه میرم مواظب خودت باش.
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم. امیر علی از اتاق بیرون رفت که یک‌دفعه شروع به سرفه کردن کردم. نفس کم آوردم. پرستار داد زد:
- مگه نگفتم دورش رو شلوغ نکنید الان حال بیمار خوش نیست بعد شما دورش جمع شدید؟
سعید، بابک، امیر، ستایش، محمد، ایلیا، فرشته، امیر محمد، کوروش، رویا، فاطمه، ارشیا و ملینا از اتاق به اجبار پرستار بیرون رفتند. پرستار هم، من رو روی تخت نشوند و کمی بهتر شدم. الان فقط روناک و دانیال و ارمیا و نویان و رادوین و آبتین داخل اتاق بودند. نویان گوشی خود را از جیبش درآورد و از اتاق بیرون رفت. خیلی مشکوک می‌زد. فقط صدای آخرش رو شنیدم:
- کارشون رو تموم کن همین الان! اون داداشش‌ام اگه دست و پاتون بود بکشید.
از حرفش چیزی متوجه نشدم ولی دلشوره عجیبی داشتم... .
آبتین به سمتم اومد:
- بهتری؟
- من خیلی وقته که خوب نیستم.
- با حرفات داری منو می‌سوزونی. دَرک کن نیایش...خیلی سخت بود وقتی بفهمی عشقت داداشتو دوست داره.
پوزخندی زدم:
- درصورتی که دوست نداشت. هوم؟
سری تکان داد و کمی عقب‌تر رفت. روناک دستم رو فشرد.
- بعد ۴ سال اومده تازه میگه داری با حرفات من رو می‌سوزونی. خودت که بَدتر بودی نامرد.
داشت حرص می‌خورد.
- حرص نخور رونی من دیگه تَهِ خطم. دیگه این نیش و کنایه‌ها اذیتم نمی‌کنه.
دانیال هم گفت:
- نیایش یه چیزی بپرسم رک بهم میگی؟
- من مگه هیچ‌وقت رُک نبودم دنی خان؟ هوم؟ بگو ببینم...بگو ببینم چی‌کار کردی که کارت به من گیره و می‌لنگه؟
روناک با حرص منو نگاه می‌کرد. دانیال تک خنده‌ای کرد و گفت:
- مگه می‌ذاری من حرف بزنم. می‌خوام بگم این نویان خیلی مشکوکه ها!
ارمیا و آبتین گفتند:
-نویان کیه؟
پوزخندی زدم:
__مثلا استادمه!
بعد رو به دانیال کردم:
- خیلی مشکوک می‌زنه خیلی نازه. الان داشت با تلفن حرف می‌زد آخرش گفت کارشون رو تموم کن همین الان. اون داداشش‌ام اگه تو دست و پاتون بود بکشید.
هر ۵ نفر گفتند:
- چییی؟
-چیه ترسیدم!
ارمیا در فکر بود. رادوین گفت:
- شاید بخوان بلایی سر مامان و بابات بیارن.
جیغ بلندی زدم:
_نَه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
- یعنی چی رادوین؟
بعد زدم زیر گریه. روناک دستم رو فشرد.
- ان‌شاءالله که چیزی نیست.
آروم‌تر رو به رادوین کرد و گفت:
- این چه حرفیه زدی! مگه نمی‌بینی حالش خوب نیست؟
رادوین سری تکان داد. یک‌دفعه صدای در من رو به خود لرزاند. روناک گفت:
- کیه؟
- نویان.
سعی کردم آروم باشم. گفتم:
- کجا بودی تا حالا؟
نویان ترسید ولی به روی خود نیاورد:
- مفتشی؟
از عصبانیت دست‌هایم را مشت کردم:
- تلفن حرف زدن خوش گذشت استاد شایگان؟
با لکنت گفت:
- چی...تل...تلفن؟
- اره تلفن! مگه چیز بدی گفتم که داری سنگ‌کوب می‌کنی؟
- نَه! چیزی نیست.
- امیدوارم همین‌طور که میگی باشه!
روناک از پیشم رفت و به سمت دانیال رفت و به اتفاق هم از اتاق بیرون رفتند و هم‌چنین نویان هم از اتاق بیرون رفت. اِرمیا در رو بست و گفت:
- خیلی مشکوک می‌زنه نیایش. نکنه بلایی سر مامان و بابات و امیر علی بیارن؟
انگار فقط منتظر یه اشاره و حرف بودم که سیل چشم‌های گریانم از چشمانم ببارد.
آبتین با تشر رو به ارمیا گفت:
- همین الان حالش خوب شد ها! مگه می‌ذارید شماها. ای بابا...!
گفتم:
- ارمیا یعنی ممکنه بلایی سرشون بیارن؟
چیزی نگفت. کمی چشمانم رو بستم ...سعی کردم آروم باشم. متوجه نشدم چه مدت خواب بودم ولی با صداهای دو نفر گوشم را تیز کردم ولی چشمانم را باز نکردم.
- امیر علی این چه وضع اومدنشه! چرا داری گریه می‌کنی هان چرا پات زخمیه؟
- نامردا بابا و مامان رو کشتن آبتین! بدبخت شدیم چه‌جوری به نیایش بگیم الان؟
آبتین داد زد:
- چییی؟
چشمانم رو باز کردم. باورم نمی‌شد! امیر علی و آبتین به سمتم اومدند.
- نیایش خوبی؟
خنده هیستیریکی کردم:
- وا آبتین! چرا بد باشم من به این خوبی!
امیرعلی گفت:
- آبجی حالت خوب نیس؟ حداقل یه جیغی گریه‌ای؟
همان‌طور قهقهه‌ای زدم که یک‌دفعه آبتین سیلی محکمی رو صورتم زد.
- ببخشید نیایش ولی باید می‌زدم تا به خودت بیای.
بعد تازه فهمیدم چه بدبختی شدم. شروع به گریه کردن کردم. همان‌طور که گریه می‌کردم جیغ می‌زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
همش خودم رو می‌زدم. آبتین و ارمیا و امیر علی به سمتم اومدن و دست‌هایم را گرفتند. رو به امیر علی کردم و با جیغ گفتم:
- دروغ میگی مامان نادیام نمرده! بابا مهرداد نمرده! دروغ نگووو...دروغ نگو... .
همین حال کل بچه‌ها داخل شدن با چشم‌های گریان منو می‌دیدن. :خودمو از تخت پایین کشیدم و رو به آبتین کردم و گفتم
- ابتین تو که بهم دروغ نمیگی. تو بهم بگو که بابام و مامانم نمرده. بگو جون نیایش بگو نمردن... .
آبتین فقط گریه می‌کرد. با مشت رو سی*ن*ه‌هاش می‌زدم:
- بگو لعنتی بگو که نمردن.
هق‌هق می‌کردم. امیر علی من رو تو آغوش گرفت و هر دو گریه کردیم. کمی که آروم شدیم از بغل هم بیرون اومدیم. رو به رادوین کردم با داد گفتم:
- اون قاتل نامرد کجاست؟
رادوین با چشمان گریان گفت:
- پُشت سَرت!
برگشتم. با قیافه خونسرد نویان روبه‌رو شدم. دست‌هایم را بالا بردم با تمام توان سیلی محکمی در صورتش نشاندم. با هق‌هق گفتم:
- خیلی نامردی می‌دونستی؟ مگه من و خانواده‌ام در حقت چه کار کردیم که میای میگی مامان و بابام رو بکشن؟ هان؟ چرا گفتی ؟ چرا گفتی اگه برادرم تو دست و پاتون بود اونم بکشید؟ هان؟ بگو لعنتی بگو چرا بگو چرا...بگو چرا بدبختم کردی؟ بگو چرا از این بدبخت‌ترم کردی؟
از دیوار لیز خوردم.
- آخه چرا...؟
چشم‌هایم بسته شد و متوجه چیزی نشدم.
***
با حس دستی روی پیشانی‌ام چشمانم را باز کردم. آبتین با چهره‌ی گریان و مشکی‌پوش، بالای سرم بود.
آروم و بی‌حال گفتم:
- آبتین چرا مشکی پوشیدی؟ چرا داری گریه می‌کنی؟ من فعلا نمردم. برای من مشکی پوشیدین آخه؟
چشم‌هایم را کمی باز و بسته کردم و سرم را چرخاندم. بقیه بچه‌ها نیز مشکی‌پوش کمی عقب‌تر داشتند گریه می‌کردند. امیر محمد کمی جلوتر اومد:
- آبجی بیا ببین یتیم شدیم...بیا بدبختی‌مون رو نگاه کن. الان دیگه کی میاد بهت میگه به‌جای مسخره‌بازی‌هات صبحونتو بخور؟ کی میاد بهت میگه شب‌ها زودتر بیا خونه؟ کی میگه غذاهاتو قشنگ بخور هوم؟ بیا ببین که دیگه کسی نیست اذیتت کنه. راحت شدی تو؟ تو خواستی بمیرن. تو....تو!
رادوین و ارمیا و دانیال و محمد، هر چهار نفر امیر محمد را از اتاق بیرون بردند.
با یادآوری خاطرات شومم، هق‌هقم اتاق را فرا گرفته بود. گفتم:
- باشه داداش...نگران نباش. تو همین روزها از دستم خلاص می‌شی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین