جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,830 بازدید, 87 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
- دختر عمو خیلی دوستت دارم. مثل آبجی‌ام میمونی. امیدوارم با هر کسی که لیاقتت رو داشته باشه خوشبخت بشی بهترین دختر عمو.
در آغوشم گریه کرد و گریه کردم. چه لحظات سختی‌ست خداحافظی با خانواده!
به سمت آیناز رفتم.
- دختر خاله خیلی دوستت دارم.
داشت گریه می‌کرد.
- چرا گریه می‌کنی دختر خاله...؟ دختر خاله جان امیدوارم خوشبخت بشی با کسی که لیاقتت رو داشته باشه. دوستت دارم.
آبتین اولین بار بود اشکش رو می‌دیدم.
- َمرد مگه گریه می‌کنه آقای نامزد؟ آبتین فقط بفهمم من رفتم به یه دختری حتی یه نگاه بکنی چشمات رو از کاسه در میارم ها!
صدای خنده جمع بلند شد. قیافم طوری مظلوم شده بود که آبتین هم داشت می‌خندید. منو در آغوش گرفت. گفت:
- چشم بانوی من. امر دیگه‌ای چیزی نمونده؟
قیافه‌ی متفکر گرفتم:
- اوم... آهان! شب‌ها َسرده ها! لباس گرم بپوش سرما نخوری. اگه هم سرما خوردی برو دکتر سریع. برو ها! خب؟
چشمی گفت.
- خیلی دوستت دارم آبتین ولی امیدوارم خوشبخت بشی با کسی که لیاقتت رو باشه. من لایق این عشق تو نیستم آبتین.
گفت:
- اگه شده باشه ۱۰۰ سال هم منتظرت باشم، من منتظرت می‌مونم.
- مرسی.
اهورا رو دیدم که در چشمانش نگرانی موج می‌زد. هیچ‌وقت او را این‌گونه ندیده بودم.
- خب نوبتی هم باشه نوبت پسر عموی خودمه...پسر عمو خیلی دوستت دارم امیدوارم خوشبخت بشی با کسی که لیاقت عشق تو رو داشته باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
لبخندی زد و شانه‌هایش می‌لرزید. اهورا داشت گریه می‌کرد. باورم نمیشه1
- اهورا داری گریه می‌کنی؟ مرد گنده پاشو خودت رو جمع کن مثلا سنی ازت گذشته! من هم سن تو بودم ۱۰۰ تا بچه داشتم تو الان داری برای رفتنم گریه می‌کنی وا !
صدای خنده‌هاشون بلند شد. اهورا درحالی‌که گریه می‌کرد گفت:
- بچت کو؟ تو یه بچه هم نداری. ۱۰۰ تا از کدوم طرف اومده آخه!
کلمر و خاروندم.
- نمی‌دونم والا یه‌چیزی گفتم حالا!
کنار اهورا آیدین بود.
- شوهر زندهِ‌ی خواهر خدابیامرزم دلم برات تنگ میشه.
همه خندیدند. آیدین گفت:
- نمی‌تونستی جور دیگه منو توصیف کنی؟ شوهر زنده‌ی خواهر خدابیامرزم دیگه چیه؟
- ایش! امروز همه از من ایراد می‌گیرن! آیدین خیلی دوستت دارم. اون‌جوری دوستت دارم نه ها! مثل برادرم دوستت دارم. یه وقت فکرای بدبد نکنی که با من و
آبتین طرفی خب؟
خندید:
- چشم منم خیلی دوستت دارم. اون‌جوری دوستت دارم نه ها! مثل خواهر نداشته‌ام دوستت دارم. اگه فکرای بدبد کنی با آوینایی که زیر خروارها خاکه در طرفی خب؟
- چشم. داداش آرتین می‌دونم بعضی وقتا بدعنقی و بداخلاقی و با یه من عسل نمی‌شه خوردت ولی قلب مهربونی داری. مثل برادرهام دوستت دارم. امیدوارم خوشبخت بشی آرتین ... .
منو در آغوش گرفت. جان من؟ داشت گریه می‌کرد. گفت:
- خیلی دلم برات تنگ میشه برای شوخی کردنات برا کل‌کل کردنات. دیگه بعد از تو کسی منو نمی‌خندونه و خوشحال نمی‌کنه.
دست به کمر ایستادم و گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
- دیگه بفرمایین من دلقک شما بودم دیگه!
گفت:
- نه نیایش! این‌طور نیست. امیدوارم همیشه سلامت باشی. به امید دیدارت!
- مرسی.
بعد رو به آسمان کردم:
- خدایا ممنونت.م اگه این‌جور بود از چند سال پیش عزم رفتن می‌کردم. الان همه باهام خوب شدن. این آرتین بدعنق هم باهام خوب شده و داره لبخند می‌زنه خدایا من الان نمردم؟ من نمردم و لبخندت رو دیدم آرتین.
خنده‌ای کردیم.
آرمین ایستاده بود.
- مثل داداشم می‌مونی. خیلی دوستت دارم. امیدوارم خوشبخت بشی داداش.
دستم رو فشرد و لبخندی زد.
- دلم برات تنگ میشه نیایش.
- هم‌چنین داداش.
آرسین هم کنار آرمین بود.
- آرسین جان خیلی دوستت دارم داداش. امیدوارم خوشبخت بشی.
لبخندی زد و در آغوشم گرفت.
- منم دوستت دارم آبجی.
- تو بهم گفتی آبجی؟ به‌حق چیزای نشنیده. من آبجی تو نیستم ها!
بعد رو به امیر محمد و امیر علی کردم:
- داداشا دارن منو می‌دزدن ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
آیناز گفت:
- خوش به حالت دو داداش داری.
آرمین گفت:
- کی گفته که فقط دو تا داره؟ پس من و آرسین و آرتین و آیدین و آرمین و اهورا چی هستیم؟
آترین گفت:
- من و ارمیا اینجا چوب خشکیم پس!
خنده‌ای کردیم. نوبت خداحافظی با اترین بود.
- می‌دونم تو هم مثل آرتین بدعنق و بداخلاقی و با یه من عسل نمیشه خوردت ولی قلب مهربونی داری مثل برادرهام دوستت دارم امیدوارم خوشبخت بشی داداش آترین.
یک‌دفعه منو بغل کرد.
- خیلی باحالی نیایش. تو این حال و احوال هم دست از مسخره‌بازی‌هات برنمی‌داری. دلم برات تنگ میشه آبجی کوچیکه.
لبخندی زدم:
- منم دلم برات تنگ میشه داداش بزرگه.
ارمیا گفت:
- بذارین منم با آبجی‌ام خداحافظی کنم.
لبخندی زدم:
- داداش ارمیا دوستت دارم. امیدوارم خوشبخت بشی. مثل داداشم می‌مونی.
- تو هم مثل آبجی‌ام می‌مونی .خیلی دوستت دارم نیایش... .
لبخندی زدم:
- خداحافظ...دلم براتون تنگ میشه. خیلی دلم براتون تنگ میشه...من باید زودتر برم ولی طاقت ندارم ببخشید.
خواستم برم که لعیا خانم منو در آغوش گرفت.
- ماه پیشونی‌ام مواظب خودت باش عزیزترین‌ام.
- مرسی خاله جونم مواظب خودت و حاجی باش. به سعید هم بگو وقتی رانندگی می‌کنه مواظب باشه تا مثل دفعه‌ی قبل کار دست خودش و ماشینش نده.
- چشم خانم چشم.
- به من نگو خانم خاله! بگو نیایش.
دستش رو بوسیدم و خداحافظی کردم و در رو بستم. گوشیم رو درآوردم و شماره‌ی روناک رو گرفتم.
- روناک می‌خوام بیام خونتون. الان یک ساعته دارم با خانواده خداحافظی می‌کنم. کلی با همه اشک ریختم. حتی سر خاک مامان بابام انقدر گریه نکردم روناک.
خنده‌ای کرد.
- باشه بیا.
سوار ماشین شدم و به سمت خونه روناک رفتم. زنگ در رو زدم. رایان در رو باز کرد. رایان برادر روناک بود. ۲۹ سالش بود. خیلی مهربون بود ولی جدی! مجرد هم هست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
- سلام رایان جان. بلاخره داری از دست منم خلاص میشی ها!
- سلام نیایش خانم برای چی؟
- مگه رونی بهت نگفته؟
- نه.
- می‌خوام برم پاریس چند ساعتی اینجا هستم بعد میرم فرودگاه. ماشینم پیش شما باشه. شاید سال‌های دیگه بیام یا شاید کلا نیام. ماشین دست خودت و روناک و رهام(
برادر روناک و رایان ۲۲ سالش بود. خیلی‌خیلی شوخ طبع بود) باشه.
از حرفام شوکه شد.
- یعنی می‌خوای بری؟
- آره می‌خوام برم. چه‌قدر بازجویی می‌کنی. منو بذار خبر مرگم وارد بشم بعد سیم‌جیم کن !
خنده‌ای کرد و در رو باز کرد. وارد شدم . خاله نرگس مامان روناک خیلی مهربون بود. من با رونلک رفیق چند ساله بودیم. ۱۵ ساله هم‌دیگر و می‌شناسیم. خاله نرگس که اومد منو دید و گفت:
- به ببین کی این‌جاست! نیایش خانم خوش اومدین عزیزم.
- سلام خاله جون.
بعد رو به رهامی که داشت با گوشیش َورمی‌رفت کردم:
- رهام خان بلند شو. بدبخت بلند شو. بیا جلو.
اومد جلو. خندیدم:
- آفرین پسر خوب. مثل یه پسر خوب برو از ماشین چمدونم رو بردار که من شب پرواز دارم.
خاله گفت:
- پرواز چرا مادر؟
- خاله جون می‌خوام برم فرانسه. معلومم نیست کی برگشتم. اصلا معلوم نیست که اصلا بیام ایران.
رهام و خاله شوکه شدند. رهام گفت:
- می‌خوای برییی؟
با دادی که زد ترسیدم.
- خو آره ترسوندی منو!
- اون‌وقت شما که تنها نمی‌رین، تنها میری؟
بی‌خیال شانه‌ای بالا انداختم و چمدانم رو برداشتم و گفتم:
- آره دیگه. نه ایل و تبار می‌خوان بیان. خودم تنها میرم.
با دادی که زد نه تنها خودم بلکه خونه لرزید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
- یعنی چی که تنها می‌خوای بری؟
دستم و رو قلبم گذاشتم. خاله نرگس لیوان آبی رو پر کرد و رو به رهام داد.
- آخه پسرم یه‌کم آروم‌تر باش. اون‌جوری که تو پیش می‌ری دور از جون سکته می‌کنی. هم دخترم سکته می‌کنه. با داد و فریاد که چیزی نمی‌شه پسرم. یه‌کم آروم‌تر باش .
رهام درحالی‌که لیوان آب رو به سمت دهان‌اش می‌برد، گفت:
- آخه مادر من چه‌طوری آروم باشم؟ نمی‌بینی مثلا این دخترت چی میگه! میگه اصلا معلوم نیست بیاد ایرا.ن می‌فهمی مامان؟ یعنی تا آخر عمرش خارج می‌مونه و ما دیگه نمی‌بینیمش!
رایان و روناک هم به جمع‌مون پیوستند و رایان گفت:
- این‌جا چه خبره؟ صدات تا ته کوچه رفته رهام!
روناک گفت:
- سلام عزیزم خوش اومدی.
رو به رهام گفت:
- نمی‌بینی عزاداره! بعد هی نمک به زخمش می‌پاشی. من به تو چی بگم آخه رهام!
بعد به من گفت:
- بیا بریم. چمدونم خودم میارم. بریم تو اتاق باهات کلی حرف دارم.
لبخندی زدم. از رهام بعید بود این همه داد و فریاد. تو این ۱۵ سالی که می‌شناسمشون هیچ‌وقت سرم داد نزده بود. به اتفاق روناک وارد اتاقش شدم. گفتم:
- روناک ساعت ۱ بعدازظهر بلند شدم. بچه‌ها بلندم کردن. یه عالمه ماجراها داره. بگم؟
- آره بگو.
براش تعریف کردم. گفت:
- واقعا آرتین بغلت کرد؟
- آره بابا انقدر مهربون شده بود. هم اون هم آترین.
خندید.
- نمردیم و خندیدن‌هاشونم شنیدیدم.
- آره. راستی روناک شاید برا عروسی‌تون نباشم!
- انشاءا... که باشی.
- انشاءا... .
- کوروش و رویا کی ازدواج می‌کنن آخه ؟
- نمی‌دونم والا. رویا که همش درگیر دانشگاه هست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
- اسم دانشگاه رو نیار که یاد نویان می‌افتم پسره‌ی جوعلق!
- وای یادته روز اول آشنایی تو و اون.
- ای کاش که نبود!

قافله سالار داره میاد
خدا کنه برگرده
میگن علم دار داره میاد

زنگ گوشیم بود. گوشیم رو برداشتم.
-کیه؟
- آبتینه.
جواب دادم:
- سلام آبتین جان. نرفته دلت برام تنگ شده!
آبتین گفت:
نیایش هیچکس حالش خوب نیست. همه دارن گریه می‌کنن.
- وا چرا! مگه من ُمردم؟
- خدانکنه...دل‌شون برات تنگ شده.
- الهی بگردم. گوشی رو بذار رو اسپیکر.
- باشه.
- سلام خوبین؟
صدای همه اومد. همه یک صدا گفتن.
- سلام نیایش خوبی؟ کجایی؟
گفتم:
- گروه موسیقی خوبی شدین ها! خونه‌ی روناک هستم.
آبتین گفت:
- مواظب خودت باشی ها!
- باشه هستم. شما هم مواظب خودتون باشید. سعی می‌کنم چند سال یا چند ماه دیگه از پاریس برگردم ایران. فعلا هستم تا ساعت ۱۲. ۱۲ پرواز دارم. ساعت ۱۰ می‌رم فرودگاه.
آرتین گفت:
- خب ما بچه‌ها برای خداحافظی میایم.
گفتم:
- آرتین جان چه‌قدر خداحافظی می‌خوای بکنید. خدافظی کردیم دیگه!
امیر علی گفت:
- من و امیر محمد و ستایش و آرتین و آبتین و اهورا میایم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
- بازم بهتره. باشه بیاین بای بای.
تو این مدت گوشی رو اسپیکر بود. روناک می‌شنید. گفت:
- فرودگاه فکر کنم همه فامیل‌ها و دوستات باشن. بچه‌های اکیپ میان و با این چند نفر.
- آره... .
تو این چند ساعت از هر دری حرف می‌زدیم و وقت خودمون رو می‌گذروندیم. یک‌دفعه صدای در اتاق روناک بلند شد.
- روناک ، نیایش بلند شید بیاید شام ساعت ۹ هست.
رهام بود. روناک گفت:
- چه‌قدر زود گذشت! باشه الان میایم.
گفتم:
- ما ۶ ساعت داشتیم حرف می‌زدیم؟
- حتما!
بلند شدم و لباسم رو مرتب کردم و با روناک پایین رفتیم. خاله نرگس کوکو سبزی و قرمه سبزی درست کرده بود. میدونست غذای مورد علاقم رو.
گفتم:
- به‌به خاله نرگس چه کرده. همه رو دیوونه کرده.
سری چرخاندم. اِ عمو بهزاد ( بابای رونی اینا) هم اومده. گفتم:
- به سلام عمو بهزاد. خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ ما رو نمی‌بینی خوشی؟
عمو بهزاد خنده‌ای کرد.
- سلام نیایش جان. ممنونم خوبیم. نه بابا دلمون برات تنگ شده بود.
- گفتم روز آخری بیام ببینمتون و ازتون خداحافظی کنم.
عمو بهزاد گفت
- چه خداحافظی؟
سرم رو به زیر انداختم. رهام که تا الان فقط شنونده بود گفت:
- خانم می‌خوان برن فرانسه اونم تنهایی!
رایان گفت:
- رهام شروع نکن باز ها!
عمو بهزاد گفت:
- آره نیایش؟ رهام راست میگه؟
گفتم:
- بله راست میگه.
سری تکان داد و فقط با گفتن امان از دست شما جوان‌ها اکتفا کرد. باهم روی میز نشستیم و غذا رو خوردیم. گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
- دست و پنجه‌ات درد نکنه خاله جون. قربون دستت. من برم حاضر شم که دیگه وقت رفتن‌ هست.
خاله رو بوسیدم و بلند شدم و مانتو و شلوارم رو پوشیدم. آرایش کوتاهی کردم و شالم رو کمی جلوتر دادم و از اتاق بیرون اومدم. خاله نرگس رو بغل کردم.
- خاله جون خیلی دوست‌تون دارم. امیدوارم باز دیداری باشه.
خاله گفت:
- مرسی عزیزم منم دوستت دارم انشاءالله دیداری باشه گلم.
به طرف عمو بهزاد رفتم.
- عمو جون خیلی دوست‌تون دارم. امیدوارم همیشه سلامت باشید.
گفت: مرسی دخترم. منم دوستت دارم.
به طرف رایان رفتم.
- داداش رایان امیدوارم خوشبخت بشی. دوستت دارم دلم برات تنگ میشه. دلم برای جدی بودنات تنگ میشه!
رایان با لحنی تاسف‌بار گفت:
- ای‌روزگار...منم دلم برات تنگ میشه!
بعد رو به آسمان کرد:
- خدایا! مرسی ازت که به آرزوم رسیدم‌ و منو از دست این دختر نجات دادی!
دستم رو به نشانه خاک‌تو‌سرت بالا بردم.
- حیف این دست نمک نداره ‌رایی!
خندید و بعد جدی شد گفت:
- صدبار بهت گفتم نگو رایی. باز گفتی؟!
- آلِه دیگهِ. بالِ آخَل بود. گفتم بهت بگم بادم بِبَشید (آره دیگه. بار آخر بود،گفتم بهت بگم بازم ببخشید).
بعد این حرفم‌، زدیم زیر خنده. به سمت رهام رفتم.
- داداش رهام دلم برات تنگ میشه. امیدوارم خوشبخت بشی.
و در آخر با لحن‌ ناراحتی گفتم:
- دوستت دارم!
معلوم بود خیلی ناراحته دستم رو بین چمدونم جابه‌جا کردم‌ و گفتم:
_داداش ناراحت نباش دیگه.
بذار راحت برم...!
لبخندی زد:
- خیلی دلم برات تنگ میشه. مواظب خودت باش با مردی گرم نگیری‌ ها!
- چشم. حتما! مثلا این سفارش رو آبتین می‌کرد که یادش رفت. بازم قربونت. خداحافظ همگی.
دستی تکان دادم. به روناک گفتم:
- باید اینجا وایسیم تا بچه‌ها بیان!؟
گفت: اونجان. اومدن.
بله! کل بچه‌های اکیپ، امیر محمد، امیر علی، آبتین، آرتین، آترین، ستایش و اهورا اومدن. دستی تکان دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نیایش

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
150
453
مدال‌ها
1
- سلام بچه‌ها! خوبید؟ مرسی که اومدید.
معلوم بود همه ناراحتند! به محمد گفتم:
-محمد جان شاید برای عروسیت با ستایش نباشم ولی نیایش رو اول به خدا بعد به داداشام و در آخر به تو می‌سپرم. بذار درسش تموم شه بعد ازدواج کنین ها! اگه فقط آبجیم یه اشک بریزه حسابت با کرام الکاتبینه! شنفتی؟
خندید:
- چشم خواهر زن جان!
به فرشته و امیر محمد هم گفتم:
- امیدوارم خوشبخت بشید!
امیر محمد به تو هم میگم ها! فکر نکنی خواهرتم حواسم به فرشته نیست. نه‌خیر! همون چیزی که به محمد گفتم برای تو هم حساب میشه‌. شنفتی؟
گفت: آره شنفتم.
سرم رو به نشونه‌ی"خوبه" تکان‌ دادم.
رو به ارشیا و فاطی کردم.
- خوشبخت بشید. ببخشید برای عروسیتون نبودم.
اونا هم با بغض‌ سری تکان دادند.
رو به ملینا و امیر علی گفتم:
- امیدوارم خوشبخت بشید. هردوتون به‌هم میاین زوج‌های آینده.
هردو تشکر کردند. تقریبا ساعت ۱۱ و نیم بود. گفتم:
- دیگه وقت خدافظیه!
رو به آبتین کردم:
- خداحافظ آبتین! دلم برات تنگ میشه.
سعی کرد لبخندی بزنه. دستش رو گرفتم.
- نمی‌خوای خداحافظی کنی؟!
به‌زور با مشکوکی‌تمام‌ گفت:
- خداحافظ.
رو به دانیال گفتم:
-‌‌ داداش دنی دلم برات تنگ میشه. خداحافظ. مواظب آبجی روناکم باش.
لبخندی زد:
- منم دلم برات تنگ میشه آبجی کوچیکه. جات تو اکیپ خالی میشه!
گفتم: پس چی؟! اکیپ بدون رئیس مگه میشه! مگه داریم! از این حالا رییس اکیپ آبتین‌ هست. آبتین جای من رئیس اکیپ میشه!
بعد با چاشنی خنده گفتم:
- یک کلام از رئیس بازنشسته شده!
رو به ارشیا گفتم:
- خداحافظ داداش پرشیا.
- دلم برای پرشیا گفتنات تنگ میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین