جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,764 بازدید, 87 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق زندگی من] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
من و داخل اتاقک بردند...
و ...
____ _پدرام_ ____
وقتی نیایش وارد اتاقک شد باهر ضربه ای که میخورد قلبم درد گرفت باورم نمیشد َمن پدرام هاشمی عاشق شدم اونم
عاشق چه دختری!! عاشق نیایش کامرانی
بلاخره ۳۵ شلاق تموم شد ولی
وقتی در باز شد با دیدن چهره خونی و بی حال نیایش رو به رو شدم
زانوهایم و سست شد و داد زدم
___چه غلطی کردین باهااااشش
_____قربان ُخب ۳۵ شلاق دیگه..
___این که الان داره میمیره گم شو بیرون از جلو چشمم گمشو سالاری.
نیایش:
اون داشت گریه میکرد؟!
اروم و بی حال گفتم
___اقای هاشمی؟
یکدفعه با شوک به سمتم برگشت
___بلاخره به هوش اومدی اره؟
___شما تازگی ها که مثل شارلوت رفتار میکنین اخه په نه په من بیهوشم
خنده ای کرد و گفت
__ دیگه آزادی!
_____واقعا
__اره واقعا...
دو تا خانوم که فهمیدم اسمشون مهدیه و بتول هست بهم کمک کردن تا مانتو و بپوشم
بعد به گفته پدرام سوار ماشینش شدم
بعد مدتی پدرام گفت
___خب خونتون کجاست ؟
آدرس خونمونو دادم ...
از پدرام تشکر و خداحافظی کردم و زنگ و فشردم...
صدای مردانه امیر علی بود گفت
__بله
با بغضی که تو گلوم بود گفتم
___سلام داداشی منم نیایش درو باز کن
___چچچجی؟
بعد درو باز کرد.
وارد خونمون شدم چقدر دلم برا خونمون تنگ شده بود
یکدفعه امیر علی جلوم ظاهر شد
__نیایش تووویی
به سمتش رفتم و در آغوشش گرفتم
__اره داداشی منم
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
یکدفعه صدای ملینا از پشت سرم شنیدم که گفت
__امیرعلی عزیزم کجایی ک...
ادامه حرفشو با دیدن من خورد و به سمتم اومد
__واااییی نیایش تویی
__اره منم
در آغوشش گرفتم
بعد مدتی وارد خونه شدم یکدفعه صدای لعیا خانم باعث شد یه عقب برگردم
__یا امام زمون این نیایشه
خنده ای کردم
__سلام خاله جوننمم
یکدفعه صدای پا باعث شد که از آغوشش بیام بیرون
صدای ستایش که حالا صدای زنانه ای داشت بود گفت
___لعیا خانوم چخبرته اون خانوم کیه؟
برگشتم....
خیلی عوض شده بود
کنارش محمد و امیر محمد و فرشته بودن
همشون عوض شده بودند
دستم و جلو دهنم گرفتم و به سمت ستایش رفتم
___واای ستی جونم خوبییی
با لکنت و شوکه شده گفت
__واایی آبجی من برگشته هوووراااا
خنده ای کردم امیر محمد و دیدم و بغلش کردم
__خوبی داش جان؟
__قربون تو
به محمد دست دادم .
__احوال داش محمد؟
خنده ای کرد .
__قربانت
رو به فرشته کردم
__سلام عروس خانم خوبیی
اونو بغل کردم
و بعد رو مبل نشستم و گفتمم
___اخیشش چخدری دلم واستون تنگ شده بود بعد اون همه شلاق
وای سوتی دادم
امیر علی و امیر محمد هر دو با داد گفتن
__شلااااققق
بعد توضیح دادن بهشون صدای زنگ در باعث خوردن حرف هاشون شد
در و باز کردم..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
کل بچه های اکیپ بودند
اولین نفر روناک بود
با ذوق بغلش کردم
___رووووونااااکککک
__نیااایشششش
بعد که همه دخترا و بغل کردم و به مردا دست دادم به خونه راهشون دادم...
برا اونا هم قضیه و تعریف کردم..
امیر محمد گفت
__امشب یه جشن برا برگشتنت میگیرم کل خانواده هم هستن..
__باش..
رو به بچه ها گفتم
__فسقلی های خاله چطورن
خندیدن...
بعد با خانوما وارد اتاقم شدیم و شروع به عوض کردن لباسامون کردیم...
بعد آرایش فوق العاده زیبایی کردیم
همدیگر و دیدیم عالی شده بودیم ...
بعد به سمت پایین رفتیم همه خانوادم اومده بودن
او ل عمو و بغل کردم
__سلام عمو جوننم
__سلام دخترم
عمه و خاله هم همینطور بغل کردم
به جوانان جمع رسیدم
به ایناز که الان ازدواج کرده بود گفتم
__ سلام ایناز جان همسرت خوبه؟
__سلام مرسی اون الان ماموریت هست
_اهان
ارمیتا کنارش بود
__سلام ارمی جون خوبی
__قربانت
بعد به اهورا نگاه کردم
نیش و باز کردم
__سام علیک پسر عمو خل و چل خودمم
_سلام رفیق شفیق بی مرام خوودمم
کنارش اترین بود
اوهوع چه مردی شده بودد
__سلام بر پسر عمو بزرگه بعد عنق و بد اخلاق خودم
خندید
__سلام دختر عمو جانمم
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
رو به ارسین کردم
__عه سلام ارسینیی خوبی ؟
__سلام دختر داییی جان قربونت
رو به ارتین کردم
__سام علیک پسر عمه بد اخلاق خودم
دستم و فشرد
__سام علیک دختر دایی خلم
__عه من خلممممم
__ارههه
رو به آرمین کردم
__سلام آرمین جانن خوبی خوشی سلامتی اصلا ب من چ
خندید
__سلام دختر دایی دلم برات تنگ شده بوداا
__عه خوشا ب مرامت فقط تو بودی ک گفتی هههقق
خندید
کنارش ارمیا بود چقدر عوض شده بود
___به سلام داش ارمیا خودمون چقدر عوض شدی
__سلام
آبجی خوبی ؟ قربونت تو هم عوض شدی
__عه فدات
بعد به سمت وسط رفتم بعد کلی رقص مهمونا وارد اتاق شدن و من و بچه ها هم وارد اتاق خودم شدیم..
*یک هفته بعد*
تو این یه هفته اتفاق خاصی نیفتاده فقط پیش بچه های اکیپ بودم و خانوادم...
امروز قراره برم خونه روناک
آماده شدم و لباسامو پوشیدم و رو به امیر علی کردم
__داداش من میرم خونه روناک بای بااای
__مواطب خودت باش بای(:
در و بستم..
با دیدن چیزی که دیدم..
دهنم چار طاق باز بود
پدرام این جا؟!
گفتم
__سلام آقای هاشمی از این طرفا؟ __
__سلام نیایش خانوم راستش میخواستم با داداشتون صحبت کنم
واا با داداش من چکار داری تو
شانه ای بالا انداختم
__خو برو ب من چ بای(:
*وجی : بنظرت باهاش بد حرف نزدی بدبخ شاید میخواست بیاد بگیرتت خاک تو سرت آخر سرم میترشی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
_نیایش: برو بابا_
منتظر تاکسی بودم یکدفعه ماشینی ایستاد
شیشه رو پایین داد
خدایا امروز چقدر روز شوک تو شوکه؟
ارشامم؟ آرشام ؟
__ َس سلام..
لبخندی زد
__عه سلام آبجی خوش اومدی بیا برسونمت
از خداخواسته جلو نشستم
گفت
__کجا میری؟
__خونه روناک خودت که بلدی
اره ای گفت..
_در گیر عشق تو شدم.._
با اهنگ همراهی کردم..
___رسیدیم آبجی
__عه چقدر زود دستت طلا بای(:
بجای اینکه بشینم منتظر خدافظی باشم بلند شدم و درو محکم به هم کوبیدم که صدای دادش به هوا رفت(:خخخ
زنگ خونه روناک و زدم..
مثل همیشه رایان درو باز کرد
چقدر عوض شده بود
با لکنت گفت
*_نیایش تویی(:*
__اره بابا منم چقدر تعجب میکنی اخه..
بعد مثل خانم های متشخص قبل از اینکه اجازه ورود بده وارد شدم چقدر من متشخصم!
*وجی : معلومه کلا متشخصی داره ازت بارش میکنه*
نیایش: اره ببینین این خنگم فهمید
یکدفعه خاله نرگس منو دید و بغلم کرد
___دخترم خوبی
__مرسی خاله جونم عروس خانم و آقا داماد توعن؟
__اره ببخشید انقدر خوشحال شدم ک جلو در نگهت داشتم بیا تو بریم..
وارد خونه شدم
رهام تا منو دید به سمتم اومد و بغلم کرد
مثل جن زده ها فقط نگاهش میکردم
عجبب جلل الخالق این کارها هم بلد بود و رو نمی کرد این ؟
بعد گفت
___وایی چقدر دلم برات تنگ شده بود
__منم رهام داداش خفم کردی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
بی‌توجه به من همون جور مونده بود
که صدای خنده‌ها بلند شد و رایان و خاله و‌ روناک و دانیال داشتن می‌خندیدند.
دانیال به سمت رهام اومد و در حالی که سعی داشت رهام رو از من دور کنه گفت:
- بیا بریم، دختر مردم رو خفه کردی رهام.
خندیدم و به دانیال سلام دادم همچنین به روناک. به عمو هم سلام دادم. بعد مدتی هم تو خونه بودیم و موقع برگشت تلفنم زنگ خورد.
امیر علی بود.
- سلام داداش چه‌طوری؟ داشتم می‌اومدم.
- سلام. بدو بیا خواستگار داری.
بی توجه به مکان داد زدم:
- خواستگار؟
همه‌ی چهره‌ها به سمتم اومدن.
- آره. خواستگار گفتم. زو بیای ها! بای.
قطع کرد.
رهام گفت:
- چی شد؟
- هیچی. من باید برم روناک. کلید ماشینم رو میدی؟ ممنون از امانت داری‌تون. باید برم. خواستگار برام اومده. بای!
بعد از خداحافظی سوار ماشینم شدم و وارد خونه شدم. خانواده‌ی پدرام این‌ها برای خواستگاری اومده بودند. اول که دیدمشون شوکه شدم، ولی با سقلمه‌ای که توسط امیرعلی خوردم به خودم اومدم و چای را تعارف کردم... .
قرار شد که هفته‌ی بعد برای عقد بیان.
وجی:
- مگه خیر سرت پاسخ مثبت دادی؟
نیایش :
- آخ‌آخ یادم رفت. آره رفتیم تو اتاق باهم کلی حرف زدیم و خوشمون اومد و پدرام باباش فوت شده بود و مامانش. مهربون بود. یه آبجی هم داشت اسمش پریا. دختر خوبی بود پریا با نامزدش علیرضا اومده بود.
*یک هفته بعد*
با جیغ به نیلوفر که داشت موهامو درست می‌کرد گفتم:
- آخ نیلوفر جون. مردم به‌خدا. موهام رو کندی ای خدا.
همه از دست من خندشون گرفت.
بعد از کلی ور رفتن با موهام ناهید به سمتم اومد و آرایشم کرد. بعد با گفتن تموم شد و عالی شدی، رفت.
نگاهی به تینه کردم واقعا عالی شده بودم. صدای پریا منو به خودم آورد.
- وایی زن داداش. چه‌قدر ناز شدی خوش به‌حال داداشم.
خندیدم:
- تو هم دست کمی نداری ها.
یه خانومه با گفتن داماد اومد رفت.
منم آروم لباس عروسم رو بالا گرفتم و از آرایشگاه بیرون اومدم.
فقط پدرام در معنای یک کلمه فوق العاده شده بود.
شنلم و بالا زد و بوسه‌ای به پیشونیم زد و گفت:
- عاشقتم خانومم.
- منم عاشقتم آقامون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: NIRI
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
بلاخره رمان به پایان رسید با تموم خوب و بدیاش:)
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: NIRI

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,749
32,206
مدال‌ها
10
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین