جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق شیطون من] اثر «elahe. gh کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط !elahe با نام [عشق شیطون من] اثر «elahe. gh کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,129 بازدید, 37 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق شیطون من] اثر «elahe. gh کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع !elahe
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
یه دوش یه ربع گرفتم و رفتم سراغ کمدم تصمیم گرفتم یه تیپ لش بزنم شلوار مچ دارم که ازش زنجیر آویزون بود رو به همراه یه پیرهن مردونه لش که زنجیر ازش آویزون بود و پایینش زیپ داشت رو برداشتم و کارترم هم دستم کردم و یه خط چشم گربه‌ای کشیدم یه رژ قرمز هم برداشتم ولی پررنگ نکشیدم بعد از انجام کارهام رفتم پایین که مانی سوتی کشید و گفت:
- به‌به خوشگل کردی!
ملودی: بودم!
ساشا: پس بریم!
ملودی: صبر کنید الان‌هاس که سر و کله مامان پیدا شه یادتون که نرفته اول مامان!
صدای کلید اومد اولین بار تو این بیست سال عمرم بود که از جواب مامان استرس داشتم!
مامان: سلام بچه‌ها من اومدم!
یهو نگاهش به من افتاد داشت با تعجب بهم نگاه می‌کرد!
حقم داشت من اصلاً این‌قدر غلیظ آرایش نمی‌کنم.
مامان: ملودی! خبریه مامان جان؟
ملودی: آره مامانی میشه بشینیم.
همه رفتیم رو مبل نشستیم.
از استرس دست‌هام خیس عرق شده بود.
مامان: خب می‌شنوم؟
ملودی: خب ام مامان ام من حامله شدم!
همه داشتن با تعجب بهم نگاه می‌کردن وای گند زدم!
ملودی: چیزه نه بابا زن گرفته!
مامان داد کشید و گفت: چی؟
وای دارم گند می‌زنم! یهو ساشا گفت:
- بابا مانی عاشق شده!
مامان نفسش رو آسوده فوت کرد و گفت:
- از دست تو دختر سکتم دادی!
از ساشا تشکر کردم و رشته کلام رو خودم به دست گرفتم اوهوع چه لفظ قلم زر می‌زنم البته دور از جونم ها:)!
ملودی: مامان اگه دیده باشی چند روزی مانی بی حوصله است و شروع کردم توضیح دادن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
بعد از توضیح همه چیز به همراه نقشه منتظر جواب مامان موندم.
مامان: والا من که حرفی ندارم این‌جور که تو میگی خانواده داره پولم که دارن چون تو اون دانشگاه به اون گرونی داره هزینه می‌کنه مانی دوسش داره اون هم دوسش داره وقتی هم رو می‌خوان من نمی‌تونم مخالفتی کنم می‌دونید که باباتون هم اوکیه!
هر سه نفس‌های حبس شدمون رو رها کردیم حالا وقته اینه بریم سراغ نقشه!
ملودی: خب پس پاشید بریم سراغ نقشه!
قرار بود با ماشین ساشا بریم برای همین اون زودتر راه افتاد تا ماشین رو روشن کنه من هم رو کردم سمت مانی و گفتم:
- داداش تو با این پسره چه نسبتی داری؟
- هیچی من اون روز رفتم نمایشگاه هنر بابا این رو دیدم به نظر مشتی و بامرام می‌اومد من هم دیگه باهاش رفیق شدم.
مانی: به نظرت یه کم زود نیست که وارد حریم شخصیت بشه؟
مانی: نه چرا؟
حالا که مانی خودش می‌خواست پس دیگه من نمی‌تونم چیزی بگم.
ملودی: هیچی همین‌جوری داداش. من برم زنگ بزنم تا دیر نشده!
مانی: باشه.
مانی: اَه پس کی می‌رسه؟
ملودی: یه کم صبر داشته باش مانی توهم همش غر می‌زنی!
مانی: آها اومد اوناهاش.
ملودی: تا بهت تک نزدم نمیای وگرنه نقشمون به فنا میره اوکی؟
مانی: اوکی.
ملودی: فعلاً
بدون این‌که منتظر جوابشون باشم از ماشین پیاده شدم و در رو بستم یه نفس عمیق کشیدم تا اعتماد به نفسم رو به دست بیارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
بعد حرکت کردم سمت کافه
چشم چرخوندم تا به گفته خودش از طریق رنگ لباس‌هاش ببینمش آها اوناهاش.
خیلی آروم و خانومانه به سمتش قدم بر می‌داشتم که تا من رو دید بلند شد.
ملودی: بشین عزیزم راحت باش! اسمت چیه عزیزم؟
دختره: رونیکا.
ملودی: خوش‌بختم خیلی اسمت خوشگله عزیزم من ملودی هستم!
رونیکا: خوش‌بختم. گفتید با من کاری دارید اون چیه؟
ملودی: عزیزم صبر داشته باش، چی سفارش میدی؟
رونیکا: کاپوچینو با شکلات تخته‌ای.
گارسون رو صدا زدم بعد از سفارش رونیکا و گفتن کیک خیس به همراه قهوه که سفارش خودم بود منو رو روی میز گذاشتم و با یه بسم الله شروع کردم.
ملودی: خب عزیزم همون‌طور که می‌دونی من خواهر مانی هستم و ما باهم بزرگ شدیم و یک سال اختلاف سنی داریم برای همین باهم خیلی راحت هستیم و همه چیز رو به هم می‌گیم. تو از گذشته مانی که خبر داری درسته؟
رونیکا: بله.
ملودی: می‌دونم عزیزم درکت می‌کنم که چه‌قدر سخته.
حالا داشتم عین چی زر می‌زدم ها من تا حالا عاشق نشدم که بخوام درکش کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
ملودی: چند روزی بود مانی خیلی بی حوصله و بی اعصاب شده بود من نخواستم حرفی بزنم و بهش فرصت دادم تا خودش به حرف بیاد ولی هر دفعه حالش بدتر از دیروز میشد چرا دروغ بگم من به معنای واقعی ترسیدم! آخه مانی رو تا حالا این شکلی ندیده بودم البته به جز مرگ پدر بزرگم که خیلی برای مانی عزیز بود.
دیدم نمیشه دست‌دست کرد حالش داره وخیم‌تر میشه تا این‌که تصمیم گرفتم برم باهاش صحبت کنم وقتی از عشقی که به تو داشت حرف می‌زد من فقط با تعجب نگاهش می‌کردم آخه مانی سر کات با هیچ کدوم از اکساش این نشده بود فهمیدم واقعاً عاشقته گفتم چرا به مامان نمیگی مگه قصدت جدی نیست گفت آخه ترکم کرده. حالا داشتم این‌جا رو زر می‌زدم ولی واقعا‍ً قصد مانی جدی بود.
ملودی: گفتم تو اول به مامان بگو همه جریان رو من میرم باهاش صحبت می‌کنم تا این‌که امروز صبح با مامان صحبت کرد و مامان هم اوکی رو داد ببین رونیکا شوخی رو بذار کنار بحث یه عمر زندگیه اگه واقعاً دوست‌ش داری و پاش می‌مونی ما بیایم خواستگاری من از داداش خودم مطمئنم پس فقط تو می‌مونی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
رونیکا: من واقعاً دوست‌ش دارم ولی با فکر کارهای گذشتش ازش دلگیر میشم.
ملودی: ببین رونیکا داداش من هیچ علاقه‌ای به اکساش نداشته بلکه فقط به خاطر علاقه اون‌ها نسبت به داداشم باهاشون رل می‌زده! ولی تو فرق داری که این‌جوری واست زمین و زمان رو به هم دوخته.
رونیکا با خجالت سرش رو پایین انداخت.
پس حله یه میس کال به مانی انداختم و بعد گفتم:
- مبارک باشه عزیزم به پای هم پیر شید.
رونیکا سرش رو بلند کرد و خواست جوابم رو بده که نگاهش به پشتم افتاد برگشتم دیدم مانی پشت سرمه عشق با آدم‌ها چه کار که نمی‌کنه!
تنهاشون گذاشتم و از کافه زدم بیرون ایرپادم رو در آوردم و گذاشتم توی گوشم و مشغول گوش کردن به آهنگ چرا می‌گذره از وانتونز شدم.
بگو ینی بازم میشه بی دغدغه زندگی کرد؟ هیچ‌وقت! نمیشه هیچ‌وقت.
هر روز میره عین باد و این سن ماست که میشه بیش‌تر چرا می‌گذره چرا می‌گذره بگو!
تو بگو چرا می‌گذره چرا می‌گذره این‌قدر سریع؟ تو بگو چرا می‌گذره چرا می‌گذره بگو.
یهو با حس این‌که یکی پیرهنم رو کشید برگشتم دیدم ساشاست آهنگ رو استوپ کردم و یکی از ایرپاد‌هام رو از گوشم درآوردم و با تعجب بهش نگاه انداختم!
ملودی: چته مثل وحشی‌هایی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
ساشا: طلبکار هم هستی؟من بدم که خواستم کمکت کنم بری خونتون.
الان این انتظار داشت برم ماچش کنم بگم بیا غلط کردم ببرم؟
ملودی: نه ممنون خودم میرم می‌خوام قدم بزنم درضمن شما بد نیستین ممنون بابت کمکتون.
ساشا: باشه هرجور راحتید خدانگهدار.
ملودی: خداحافظ.
و ایرپاد رو گذاشتم تو گوشم تا خونه فقط آهنگ‌های وانتونز رو گوش دادم.
ملودی: سلام.
مامان: سلام مامان جان خوش اومدی.
ملودی: مرسی خوشگلم. مامان من خسته ام میرم بخوابم.
مامان: باشه عزیزم.
بعد از تعویض لباس‌هام با لباس‌های تو خونگی و پاک کردن آرایشم به خواب رفتم.
چند هفته بعد:
یوهو با خوش‌حالی از دانشگاه زدم بیرون و رو کردم سمت بچه‌ها و گفتم آخيش تموم شد ها.
مبینا: بچه‌ها بریم کافه یه بستنی بزنیم تو رگ؟
ملودی: من که پایه‌ام.
دیانا با ناراحتی گفت:
- من پایه نیستم‌.
من و مبینا داشتیم دمغ نگاهش می‌کردیم که گفت:
-من چهار پایه‌ام.
همه با خنده و شوخی به سمت کافه راه افتادیم.
تابستون هم به همین روال گذشت تا این‌که دانشگاه‌ها شروع شد.
روز اول سال دوم بود که من و دیانا و مبینا به خاطر ترافیک که دیر شده بود داشتیم می‌دویدیم که خوردیم به سه تا پسر که جزوشون ریخت‌ رو زمین و همین باعث شد توجه بچه‌های سالن به ما جلب بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
اومدیم خم شیم جزوه‌ها رو جمع کنیم که نگاهم افتاد بهشون داشتن با غرور نگاهمون می‌کردن مبی و دینی که می‌خواستن خم شن که دست‌هاشون رو گرفتم و زل زدیم بهشون یکی‌شون چشم ابرو مشکی با بینی قلمی و لب‌های متوسط بود این یاروهه دقیقاً جلوی دیانا بود اون یکی هم چشم سبز و موهای بور با بینی متوسط و لب‌های قلوه‌ای بود این هم جلوی مبینا بود اینی هم که جلوی من بود، با تعجب زل زدم بهش این‌که ساشا بود الان هم بهترین موقع برای تلافی بود برا همین رو بهشون گفتم:
- مگه کورید نمی‌بینید؟
و رو کردم سمت ساشا و گفتم:
- نه دیگه الان مطمئن شدم هم کوری هم کری!
داشت با تعجب نگاهم می‌کرد بدون منتظر موندن جواب ازشون دست دخترها رو گرفتم و با خودم بردم.
چند تقه به در زدم و بعد با بفرمایید استاد وارد شدیم.
استاد: بچه‌ها تو این روز اولی تاخیر داشتین وای به حال بقیه روزها! دفعه آخرتون باشه. بشینید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
من و دیانا و مبینا به ناچار چشمی گفتیم و رفتیم نشستیم که دیدم عه ساشا و دو پسر دیگه هم دارن میان بشینن ای به خشکی شانس.
استاد داشت حضور و غیاب می‌کرد که فهمیدم چشم ابرو مشکی اسمش ارشیا تهرانی و اون چشم سبزه هم دارا فرد بود ساشا هم که الان فامیلیش رو فهمیدم مجد بود. اوف خدایا خودت این ترم رو به خیر بگذرون داشتم نت برداری می‌کردم که استاد گفت:
- خانم راد مگه نگفتم فقط گوش بدید؟
نا خودآگاه نگاهم افتاد به پسر‌ها داشتن با پوزخند نگاهم می‌کردن. هه الان فکر کردن من هم مثل بز به استاد نگاه می‌کنم.
ملودی: بله استاد ولی من این مطلب رو بلدم.
یهو ساشا گفت:
- بله استاد ایشون راست میگن معلوم نیست چند بار این ترم رو افتاده که بلده‌.
این برای من که سال دوم دانشگاه بودم گرون تموم شد و نتونستم سکوت کنم.
ملودی: خیر من مثل بعضی‌ها نیستم و حواسم به درس‌هام هست و قابل توجه شما این مطلب رو دیشب پیش مطالعه کردم.
استاد گفت:
- بسه. خانم راد بفرمایید حالا که مطالعه کردید توضیح بدید ماهم بهره ببریم.
چشمی گفتم و با یه بسم‌ الله شروع کردم وقتی کارم تموم شد استاد با تحسین نگاهم می‌کرد. و پسرها با دهن باز که با حرف استاد به خودشون اومدن.
استاد: آفرین می‌تونی بشینی.
زمانی که داشتم به سمت میزم می‌رفتم به پسرها پوزخند زدم هه پسره چلغوز فکر کرده کیه؟
کلاس که تموم شد رو کردم سمت بچه‌ها و گفتم:
- بچه‌ها من گشنمه بیاین بریم رستوران سر خیابون یه ناهاری بزنیم.
بچه‌ها هم که از خدا خواسته بودن اوکی رو دادن.
داخل رستوران شدیم همین‌جوری که داشتم به پسر خالم پی ام می‌دادم و هماهنگ می‌کردم واسه آخر هفته که یهو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
با حس این‌که افتادم رو غذا چشم‌هام رو آوردم بالا که بله کی بود؟ ساشای گوریل بود وای آبروم رفت! بلند شدم دیدم پاشو گرفته بوده تا بیفتم پوف
ساشا: خوب بلبل زبونی می‌کردی سر کلاس چی شد زبونت رو موش خورده ساز خانم؟
وای خدا میگن از هرچی بدت میاد سرت میاد من هم از هرچی جنس مذکر بدم میاد هی عین علف هرز تو بیابون جلوم سبز میشه آه.
ارشیا هم دهن باز کرد و گفت:
- ولش کن داداش این‌ها اسکولی بیش نیستن!
من رو میگی کارد می‌زدی خونم در نمی‌اومد اومدم جوابش رو بدم که دیانا دستش رو بالا آورد و یه سیلی به ارشیا زد و گفت:
- این رو زدم که بفهمی خودت خواهر و برادر داری.
پسر‌ها داشتن با تعجب بهش نگاه می‌کردن حقم داشتن من که دوستش بودم داشت شاخ‌هام در می‌اومد دیگه چه برسه به اون‌ها! من هم دیدم خیلی اوضاع خیط شده واسه همین رو به ساشا گفتم:
- پا رو دم من گذاشتی آقا مجید بدم گذاشتی (آخيش این تلافی اسمم) پس بچرخ تا بچرخیم!
و بعد گفتم:
- آها راستی شما که میگی چرا جوابم رو نمیدی باید بگم که من جواب کسایی رو که تو گوشم وزوز می‌کنن عین خرمگس‌های دور شیرینی نمیدم.
یه پوزخند زدم و با بچه‌ها راه افتادیم به سمت میز خالی‌.
ملودی: وای دیانا دمت گرم بابا مرسی.
دیانا: خواهش عشقم کاری نکردم که حقش بود.
مبینا: من هم می‌خواستم یه چیزی بگم که دیگه اصلاً وقت نشد.
ملودی: بیخی بابا بچه‌ها من که اشتهام باز شد یه کباب بزنیم نظرتونه؟
مبی و دینی با هم گفتن:
- ما که پایه‌ایم.
خنده‌م گرفته بود گارسون رو صدا زدم و بعد از سفارش غذا کلی گپ زدیم با بچه‌ها خلاصه اون روز با کلی شوخی و خنده تموم شد.
چند روز بعد:
یوهو بریم حاضر شیم رفتم سراغ رگال لباس‌هام و از بینشون شلوار مام استایلم رو به همرا پیرهن مردونه طوسی که چند سانت بالاتر از زانوم بود و
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
یه تاپ سفید زیرش پوشیدم شال مشکی‌ام رو برداشتم و رفتم سراغ آرایش یه کرم زدم ریمل و بالم لب زدم و تصمیم گرفتم یه سایه سفید و طوسی‌ام بزنم پشت چشمم و چتری‌هامم که تازه زده بودم ریختم و شالم رو سرم کردم و رفتم بیرون که مامان گفت:
- ملودی مامان تو رو خدا حواست باشه سوار این وسایل خطرناک‌ها نشی ها!
پیشونیش رو بوس کردم و گفتم:
- چشم عزیز دلم نگران نباش.
بعد از خداحافظی از مامان رفتم و سوار ماشین مانی شدم که گفت:
- کی‌ها هستن؟
ملودی: من، تو، مبین، تینا، نریمان. همین‌ها.
مانی: اوکی بریم.
ملودی: راستی مانی جریان رونیکا چی‌شد؟
مانی: هیچی فعلاً با همیم گفت زمان می‌خواد تا با مادر پدرش صحبت کنه.
ملودی: آها اوکی.
بعدش مانی دستش رو برد سمت ضبط و آهنگ ریمیکس جومونگ از خلسه رو گذاشت زیادشم کرد.
تا اون‌جا کلی کیف کردیم.
با ذوق و شور داشتم به وسایل‌های ارم نگاه می‌کردم که مبین گفت:
- بریم دیگه.
ملودی: وای ذوق بچه دو سال رو ببین.
مبین: حرف نباشه.
دیگه چیزی نگفتم و وارد ارم شدیم که من نگاهم افتاد به سقوط آزاد و رو به بچه‌ها گفتم:
- من می‌خوام سقوط آزاد سوارشم جرات دارید بگید نه.
دیدم هیچ‌کی هیچی نگفت که من‌ هم رفتم بلیط بگیرم بعد از گرفتن بلیط رفتم سمت بچه‌ها تو صف وایساده بودیم که دیدم نه! تو رو خدا این یکی دیگه نه! دقیقاً پسرها پشت ما وایساده بودن البته با چند نفر دیگه که نمی‌شناختم‌شون!
سعی کردم بی‌خیال شم و لذت ببرم.
ملودی: بچه‌ها کاش یکی بود از قیافتون فیلم بگیره.
مبین: ملودی کم حرف بزن نه این‌که خودت نمی‌ترسی.
ملودی: من اگه جیغ می‌زنم واسه این‌که حجم هیجانی که تو قلبم جمع شده یهو منفجر نشه سکته کنم وگرنه من ‌رو که دیدی اصلاً از ارتفاع نمی‌ترسم تازه خوبه دیدی که تا برم بالا نیشم بازه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین