جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق شیطون من] اثر «elahe. gh کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط !elahe با نام [عشق شیطون من] اثر «elahe. gh کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,132 بازدید, 37 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق شیطون من] اثر «elahe. gh کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع !elahe
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
بعد از چند دقیقه بابای ساشا گفت:
- خب آقای راد اگه اجازه بدید این دوتا جوون برن باهم حرف بزنن.
بابا: این چه حرفیه بله حتما‍ً، ملودی جان بابا ساشا رو به اتاقت راهنمایی کن‌.
ملودی: چشم.
بلند شدم و راه افتادم سمت اتاقم که ساشا‌ هم پشت سرم اومد‌.
وارد اتاق شدیم و من سریع‌تر از ساشا رو تخت نشستم اون‌ هم کنار من نشست و من‌ رو تو آغوش گرم و نرمش جا داد ‌و من هم عطرش ‌رو بلعیدم و تو اون جای امن حل شدم.
ساشا: نمی‌خوای چیزی بگی؟
ملودی: می‌دونی وقتی اون کار رو باهام انجام دادی واقعاً ازت تا سر حد مرگ متنفر بودم تا وقتی که رفتم آنتالیا تصمیم گرفتم ببخشمت نمی‌دونم چرا فقط می‌دونم به حرف قلبم گوش دادم وقتی رفتم دانشگاه اون‌ موقع فهمیدم چه‌قدر جات خالیه پیشم چه‌قدر دوستت دارم چه‌قدر عاشقتم چه‌قدر دلم می‌خواست کنارم بودی تا باز باهم شیطنت کنیم و تو بیخ بشیم باز باهم لج کنیم و واسه هم نقشه بکشیم چه‌قدر دلم می‌خواست پیشت باشم یادمه یه بار خبر رسید بهم که ازدواج کردی و عاشقشی تا یه هفته فقط گریه می‌کردم و خودم رو حبس کرده بودم تو اتاقم دختر‌ها خیلی نگرانم بودن طوری که یه وقت برام گرفتن و من‌رو بردن پیش روانشناس وقتی علائم رو فهمید گفت اسم این حس عجیب عشق این حسی که همیشه خدا دلتنگت بودم و دلم می‌خواست کنارت باشم به دختر‌ها گفتم اون‌ها هم حرف روانشناس رو تائید کردن و گفتن راجب این‌که تو ازدواج کردی یا نه تحقیق می‌کنن که خدا رو شکر فقط شایعه بود‌.
ساشا: هیش می‌فهممت خانومم هیش دردت به ‌جونم من هم عاشقتم گریه کن تا خالی‌ شی.
از لفظ خانومم واقعاً عین خری بودم که بهم تیتاب دادن.
ملودی: بسه دیگه پررو شدی‌ها پاشو بریم دیر میشه.
ساشا: بریم عزیزم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
همه چی عین برق و باد گذشت و من واقعاً کنار ساشا یه عشق واقعی رو تجربه کردم یه خوش‌بختی قشنگ و شیرین رو. امشب واقعاً شب عالی بود چه کسی عروس میشه اون‌هم کنار عشقش و خوش‌حال نیست؟
مامان: ساشا جان ملودی رو سپردم دست خودت می‌دونی که دکتر بهم اجبار کرده و ما باید امشب تهران رو به مقصد مشهد ترک کنیم حواست بهش باشه پسر جان.
ساشا: چشم مامان جان کی آخه حواسش به عشقش نیست؟
بعد از خداحافظی مامان این‌ها تهران رو برای همیشه ترک کردن.
ملودی: عشقم من میرم دوش بگیرم واقعاً نمی‌تونم با این اوضاع.
ساشا: هه عشقم؟ تو خودت با خودت چی فکر کردی فکر کردی من عاشقت شدم که اومدم گرفتمت؟
با بهت داشتم به ساشا نگاه می‌کردم اشک‌هام مثل بارون بهار می‌اومدن نه خدایا این قسمت من نیست نباید این بشه خدا تو که می‌دونی دیگه الان جز تو هیچ‌ک.س و ندارم چرا آخـــــه؟
ملودی: پس چی؟ درست توضیح بده بفهمم!
ساشا رو به من یه پوزخند زد و گفت:
- همه چیز از اون‌جایی شروع شد که رونیکا بهم گفت دوستم نداره و یکی دیگه رو دوست داره و داره با اون ازدواج می‌کنه رونیکا اصلاً با هیچ‌ک.س ارتباط برقرار نمی‌کرد باعث تعجبم شد و راجب اون پسر تحقیق کردم و رسیدم به کی؟ بله داداش شما، خیلی داشتم می‌سوختم برای همین یهو به فکر انتقام افتادم و رسیدم به تو، تو تنها گزینه بودی برام برای همین این نقشه رو کشیدم!
دیگه به این‌جاش فکر نمی‌کردم داشتم میمردم نفسم بالا نمی‌اومد هق‌هق‌ام دیگه بی‌صدا شده بود صداها برام گنگ شده بود تصویر ها تار... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
و بعد به خواب عمیقی فرو رفتم صبح با کرختی از جا بلند شدم می‌دونستم این میشه ساشا خودش دکتر بود و تونسته بود من رو نجات بده بی‌خیال این‌ها بلند شدم و از اتاق رفتم به بیرون کسی نبود حتماً بیمارستان رفته بود برای همین از فرصت استفاده کردم و بعد از خوردن صبحونه وسایلم رو جدا کردم و به اتاق طبقه پایین کوچ کردم گوشیم زنگ خورد تعجب داره که گوشیم رو نگرفته جواب دادم.
ملودی: بله بفرمایید؟
ساشا: سلام دختره غش‌غشو دیشب که از حال رفتی نشد بگم از این به بعد حق نداری سرکار بری حق نداری به کسی چیزی بگی خانوادت و فقط عید به عید می‌تونی ببینی اون هم با من حق نداری لجبازی کنی و به حرف‌هام گوش ندی وگرنه اون کاری رو که نباید می‌کنم فهمیدی؟
نفهمیدم چی‌شد که داد زدم:
- خفه شو پسره آشغال ازت متنفرم. می‌دونی متنفر ازت تا سر حد مرگ بدم میاد اصلاً همه این‌هایی که گفتی و می‌کنم ببینم می‌خوای چه غلطی کنی؟
ساشا: ملودی وای به حالت بخوای یه کدوم از این کار‌ها رو بکنی.
بدون توجه بهش گوشی رو قطع کردم و حاضر شدم و راه افتادم سمت بیمارستان.
پرستار: سلام خانم دکتر خوش اومدین.
ملودی: سلام ممنون بیمار اورژانسی یا عملی نیوردن؟
پرستار: چرا اتفاقاً می‌خواستم باهاتون تماس بگیرم یه بیمار اورژانسی اومده.
ملودی: پس بریم.
آخيش دلم خنک شد بشین ببین چه‌جوری به حرف‌هات گوش بدم ساشا خان!
با خستگی کلید انداختم و وارد خونه شدم در کمال تعجب همه جا خاموش بود پس هنوز نیومده خونه بهتر پسره یالغوز ایکبیری خیلی ازش خوشم میاد
ساشا: نه اتفاقاً من این‌جام.
یهو یه جیغ فرا بنفش کشیدم وای باز بلند فکر کردم یهو به سمتم هجوم آورد و با یه حر‌کت من رو کوبوند به دیوار با این‌که خیلی دردم گرفته بود و داشتم میمردم از کمر درد ولی رو بهش گفتم:
- هوش وحشی چته؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
با عربده‌ای که کشید به معنای واقعی خفه شدم.
ساشا: خفه شو فقط خفه شو فکر کردی کی هستی؟ همین الان زنگ بزن و بگو که استعفا میدی.
من هم مثل خودش جیغ زدم و گفتم:
- نمی‌زنم.
دستش رفتم سمت کمربندش و بازش کرد و شروع کرد زدن تو خودم جمع شدم و دست‌هام رو دورم جمع کردم
همه جای بدنم کبود شده بود و به شدت درد می‌کرد و می‌سوخت.
ساشا: گوشیت کجاست؟
ملودی: به توچه آشغال؟
هجوم آورد سمتم و کیفم رو به شدت کشید طوری که گفتم الانه که دستم کنده شه گوشیم رو از توش درآورد و یه شماره گرفت و گذاشت رو آیفون.
ساشا: بهشون میگی که استعفا میدی وگرنه خودت می‌دونی چی‌کارت می‌کنم.
از ترس آبروم فقط سرم رو تکون دادم
بیمارستان: بله بفرمایید؟
ملودی: سلام دکتر راد هستم درخواست استعفا دارم.
بیمارستان: عه شمایید؟ سلام خانم دکتر چرا آخه شما از بهترین دکتر‌های این‌جا هستید!
ملودی: میشه درخواستم رو ثبت کنید؟
بیمارستان: بله حتماً.
بدون این‌که بذاره خداحافظی کنم قطع کرد عوضی!
ساشا: زیادی رو بهت دادم فکر کردی خبریه آره؟ از امروز گوشی تعطیل بیمارستان تعطیل عین این دختر‌های خوب میشینی خونه و فقط می‌شوری و می‌پزی فهمیدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
هه به همین خیال باش آقا ساشا
یه هفته بعد:
ساشا: که درست نمی‌کنی نه؟
ملودی: معلومه که نه!
ساشا: باشه من هم از امشب زن میارم خونه اون‌ها غذا درست کنن و بشورن و بپزن و پیش من هم باشن.
ملودی: باشه اصلاً برام مهم نیست.
نگاه حرصی به من انداخت و رفت بیرون دیگه هوا تاریک شده بود و من حوصلم داشت به فنا می‌رفت که صدای چرخش کلید با صدای خنده های لوند یه دختر قاطی شد قلبم از تپیدن وایستاد نمی‌زد نه! ساشای مهربون من این نبود سریع خودم رو به اتاق رسوندم و از لای در تماشاشون کردم اون دختره عفریته با عشوه کار هارو انجام داد و در آخر جای من رو کنار ساشا گرفت خدای من نباید بشه این نه لطفاً با این امتحانم نکن! چند روز به همین منوال می‌گذشت و من طوری رفتار می‌کردم که انگار اصلاً برم مهم نیست ولی این نبود خیلی مهم بود خیلی امشب نمی‌دونم چرا کسی نیومده بود من هم که عصبانی به مرز جنون رسیده بودم.
واسه همین تو یک تصمیم آنی رفتم تو پذیرایی و رو به ساشا داد زدم:
- هی آشغال ‌صفت نکن کاری که من‌ هم به خونه پسر بیارم فکر نکن نمی‌تونم بخوام همین الان صف می‌کشن آشغال تو این‌قدر بودی و رو نمی‌کردی!
به سمتم خیز برداشت و شروع کرد درآوردن لباس‌هام التماسش کردم بهش خواهش کردم که این‌کار رو باهام نکنه ولی اون کرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
به بی‌رحمانه ترین شکل و من رو کشت دیگه برام هیچی معنی نداشت دیگه حتی حرف نمی‌زدم نمی‌خندیدم شده بودم عین یه مرده متحرک حتی دیگه اشکی هم نمی‌ریختم.
ساشا:
واقعاً نگران ملودی بودم من احمق نباید این‌‌کار رو می‌کردم من واقعاً عاشقشم فقط نمی‌خواستم باور کنم دارم میمیرم واسه یه لحظه که باهام حرف بزنه که صدای قشنگش رو بشنوم ولی اون داشت من رو می‌کشت.
راوی:
یک روز هر دوی آنها روبه روی هم نشسته بودند و در سکوت به اطراف نگاه می‌کردند ناگهان ملودی با حس حالت تهوع به سمت دسشویی هجوم برد ساشا با نگرانی خودش را به ملودی رساند و گفت:
- چت شده ملودی خوبی؟ بیا حاضر شو بریم دکتر.
ملودی با تکان دادن سر خود به او جواب نه را داد ولی ساشا نگران‌تر از این حرف‌ها بود برای همین گفت:
- ملودی رو حرف من حرف نزن میرم لباس‌هات رو بیارم.
دیگر ملودی حتی توان بحث کردن هم نداشت و با خود فکر می‌کرد که چرا عاشق این مرد شده و جوابی یافت نمی‌کرد بعد از ویزیت دکتر و گرفتن آزمایش هر دوی آنها در سکوت به روبه رو خیره بودند هر دوی آنها دکتر بودند و می‌دانستند فقط چند تا احتمال وجود دارد و ملودی خداخدا می‌کرد که آن اتفاق نیفتد ولی بعد از دیدن جواب آزمایش به وضوح وا رفت بلی او مادر شده بود و ساشا پدر نمی‌دانست خوش‌حال باشد برای این‌که از کسی مادر شده که با تمام وجود می‌پرستیدش یا ناراحت برای این‌که ساشا آنها را دوست ندارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
بعد از ماه‌ها ملودی زبان باز کرد و رو‌به ساشا گفت:
- میشه نگهش دارم؟ می‌دونم چون از جنس منه دوسش نداری ولی لطفاً نذار این پای ما تباه بشه.
ملودی:
تصمیم خودم رو گرفته بودم من هرجور که میشد باید این‌ بچه رو نگه می‌داشتم.
ساشا: ملودی من، خب، چه‌طور بگم؟ من عاشقتم ببخشید که اذیتت کردم تو رو خدا من رو ببخش و بذار باهم یه زندگی جدید بسازیم.
با بهت داشتم به ساشا نگاه می‌کردم یعنی عشقمم عاشقمه؟ وای خدا جون عاشقتم!
ملودی: من یه هفته وقت می‌خوام تا فکر کنم.
ساشا: شما جون بخواه خانومم.
***
روی تخت دراز کشیده بودم که یهو در باز شد و یه خرس گنده البته عروسکش‌ها اومد تو و بعد صدای ساشا که صداش رو بچگونه کرده بود و می‌گفت:
- مامان ژونی میشه جواب بابایی لو بدی آده بابایی داله دگ میتُنه ( مامان جونی میشه جواب بابایی رو بدی آخه بابایی داره دق می‌کنه)
با خنده رفتم سمتش و خرس و کنار زدم و گفتم:
- من قربون بابایی بشم؟
راوی: آنها مانند تمام عاشق‌ها در کنار هم عاشقانه زندگی کردند و یک‌دیگر را تا پای مرگ دوست داشتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین