جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق شیطون من] اثر «elahe. gh کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط !elahe با نام [عشق شیطون من] اثر «elahe. gh کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,129 بازدید, 37 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق شیطون من] اثر «elahe. gh کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع !elahe
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
مانی: ملودی بسه بیا بریم با این کل‌کل نکن.
رفتم بلیط رو دادم که اول تینا بعد نریمان بعد مبین بعد مانی و بعدش هم من سوار شدم گوشیم رو برداشتم و شروع کردم فیلم گرفتن.
ملودی: مانی حست چیه؟
مانی: حسی ندارم ولی اگه مردم حلوا با گردو بدید.
همه با این حرف مانی خندیدن. گوشیم رو بردم سمت نریمان و گفتم:
- پسر دایی تو حست چیه؟
نریمان که اصلاً نمی‌تونست حرف بزنه من داشتم ریسه می‌رفتم از خنده یهو تینا گفت:
- وای خدا نکشتت ملودی من تازه می‌خواستم برم توی نخ مخ زدن الان که می‌میرم!
از خنده سرخ شده بودم یه نگاه کردم دیدم وسط هواییم گوشیم رو گذاشتم تو جیب شلوارم دیگه تقریباً رسیده بودیم بالاها داشتم با ذوق به ماشین پلاستیکی‌های پایین پام نگاه می‌کردم ببخشید منظورم ماشین‌ها هست که شبیه ماشین پلاستیکی شدن تو همین افکار بودم که یهو ولمون کرد یه حس رهایی از همه جا چشم‌هام رو بستم و جیغ زدم این‌جا جای خوبی واسه تخلیه بود.
حسی که باد زیر پیرهنم می‌خورد حس خیلی خوبی بود یه حس وصف نشدنی رسیدیم پایین که پسرها داشتن از ترس غش می‌کردن وای این‌ها رو نگاه پس فقط هارت و پورتن رفتیم چند تا وسیله‌ های دیگه هم سوار شدیم که آخر سر رضایت دادیم و رفتیم رستوران تا غذا بخوریم من از همه زودتر غذام رو خوردم و به بهونه دسشویی راه افتادم سمت ماشین‌ها چشم چرخوندم که آها اوناهاش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
ماشین ساشا رو پیدا کردم تینت لبم رو که محظ احتیاط گذاشته بودم تو جیبم برداشتم و براش ایموجی زبون دراز رو کشیدم و زیرش نوشتم این‌هم تلافی لباسم تو رستوران آقای مجید بچرخ تا بچرخیم. صبح با خستگی و کرختی پاشدم و بعد از شستن دست و صورتم به خاطر این‌که دیر کرده بودم سریع کت طوسی‌ام که تا بالای زانو بود و از جیبش زنجیر آویزون بود رو پوشیدم به همراه شلوارش و مقنعه ام رو سرم کردم و فقط یه بالم زدم و حرکت کردم به سمت دانشگاه با عجله وارد سالن دانشگاه شدم رسیدم به در کلاس که خواستم وارد بشم حس کردم خیس شدم وای به بغلم نگاه کردم ساشای آشغال بود خیز برداشتم سمتش و گفتم:
- صبر کن بگیرمت ساشا.
وای گند زدم اولین بار بود که اسمش رو صدا می‌‌زدم حالا اون بود که افتاده بود دنبالم رسیدیم تو حیاط هیچ‌کی نبود یهو غفلت کردم که من رو چسبوند به دیوار دست‌هام رو آورد بالا سرم و داشت هی نزدیک میشد نزدیک و نزدیک‌تر تا جایی که هرم نفس‌هاش به صورتم می‌خورد انگار که ترس رو از تو چشم‌هام خونده بود چون یه پوزخند حواله‌م کرد رفت سمت گوشم و گفت:
- دفعه آخرت باشه اسم من رو به دهن نجست میاری ها!
خر فهم شد؟
و بعد من رو به حال خودم رها کردم و رفت اه لعنتی نباید بذارم فکر کنه ترسیدم رفتم سر کلاس آها خودش بود با گفتن خسته نباشید استاد رفتم و رو کردم سمت مبینا و دیانا و نقشه رو بهشون توضیح دادم.
آماده بودیم مبینا داشت فیلم می‌گرفت برای همین به دیانا علامت دادم که اون‌هم به دوست‌هاش علامت داد و بعد پسر‌ها با شتاب وارد کلاس شدن که با ریختن سطل رنگ شوکه شدن مبینا فیلم رو دستم داد و من‌هم یه لبخند شیطانی به ساشا زدم و فیلم رو تو اینستا پست کردم و توی کپشن نوشتم وقتی پسر‌های جذاب دانشگاه رنگی میشن به همراه چند تا ایموجی خنده داشتن با حرص بهمون نگاه می‌کرد که ارشیا گفت:
-تاوان این کارتون رو پس می‌دین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
پسر‌ها:
دارا: وای من خسته شدم بچه‌ها باید یه کاری کنیم دست بردارن از این‌کارها!
ارشیا: من‌هم موافقم.
ساشا: وای من این‌قدر ازشون متنفرم که هر چه زودتر.
بدون فکر به این‌که ممکنه چه اتفاقی واسشون بیفته پی‌ام رو فرستادم واسه ملودی.
ملودی:
داشتم آهنگ گوش می‌دادم که صدای نوتیف گوشیم توجهم رو جلب کرد! پی‌ام از طرف ناشناس بود خوندمش
(اگه جرات دارید و نمی‌ترسید بیاین کافه... ساعت هجده و سی دقیقه با دوست‌هات بیا ساز خانم)
فهمیدم ساشاست خواستم بگم نمیایم که دیدم نوشته اگه جرات دارید چیزی که واقعا‍ً من‌ رو حرص می‌داد رفتم تو گپ و تماس تصویری گرفتم که سریع جواب دادن.
ملودی: سلام بچه‌ها چه‌طورین؟
مبینا: سلام مگس چه‌طوری؟
ملودی: خوبم میمون جون.
دیانا: سلام ساز تو چه‌طوری؟
ملودی: من هم خوبم دینی ژون تو چه‌‌طوری؟
آها بچه ها ساشا بهم پی‌ام داد و گفت فردا بریم کافه... ساعت شیش و نیم من هم خواستم بگم نمیایم که گفته بود اگه جرات دارید برای همین هیچی نگفتم دیانا و مبینا هم‌زمان باهم گفتن:
- اوکی.
ملودی: حسابی خوشگل کنین‌ ها!
بعد از خداحافظی لش کردم رو مبل داشتم به این فکر می‌کردم که چه کار باهامون دارن؟ که نفهمیدم کی خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
صبح ساعت یک پاشدم آخيش چه‌قدر خسته بودم‌ ها آیی چه‌قدر بدنم درد می‌کرد به نظرم باید می‌رفتم باشگاه تا ساعت سه فقط باشگاه داشتم تمرین می‌کردم که برگشتم خونه و رفتم یه دوش گرفتم و بعد رفتم یه ذره تو اینستا گشتم و یه فیلم دیدم تازه ساعت چهار بود برای همین کتابم رو آوردم و شروع کردم یه ذره درس خوندن تا ساعت پنج درس خوندم و بعدش رفتم یه دوش گرفتم و اومدم که حاضر بشم از بین مانتوهام یه مانتو خفاشی برداشتم و شلوار ذغالی راستا که پایینش زیپ دار بود کرم پودر نزدم چون نیازی نبود برای همین خط چشمم رو برداشتم یه خط چشم گربه‌ای کشیدم و ریمل و رژگونه آجری و بعد با یه رژ صورتی پررنگ کارم رو تموم کردم و شالم رو انداختم و رفتیم که بریم.
یک ساعت بعد:
یک ساعت دقیقا‍ً تو این کافه‌ایم واقعاً دیگه به اومدن‌شون شک کردم! یهو با دیدن مامان خودم و مبینا و دیانا اخم‌هام رو کشیدم تو هم این‌ها این‌جا چه کار دارن؟ بعدش پسر‌ها از پشتشون در اومدن و داشتن با پوزخند به ما نگاه می‌کردن یا خدا این چی بود دیگه؟ مامان اومد یه سیلی زد تو گوشم و گفت:
- بد کردی ملودی بد من بهت اعتماد کردم تا فردا وقت داری بیای وسایل‌هات رو جمع کنی بری.
ملودی: چرا چی شده مگه ما چی کار کردیم؟
مامان: دیگه می خواستی چی کار کنی این پسر‌ها چی میگن که شما باهاشون دوست بودین؟
هه پس مامانم این‌جوری فکر کرده!
ملودی: مامان بذار باهات حرف بزنم بزار واقعیت ‌رو بگم!
مامان: چی بگی؟ فقط گمشو از جلو چشمم.
رفت وقتی به خودم اومدم دیدم مامان‌های دخترها اون‌ها رو هم ترد کردن از درون هی صدای شکست میومد هی می‌شکست هی می‌شکست یه جا به خودت میای می‌بینی هیچ‌کی رو نداری فقط خودتی و خودت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
می‌فهمی تا چشم بهم بزنی همه عوض شدن یه قطره اشک ریخت جلو چشم‌هام تار شد برای اولین بار شکستم اون‌هم جلو سه تا پسر مامان من ‌رو قضاوت کرد ولی به چه قیمتی چرا؟ به گناه نکرده من رو تنبیه کرد؟ من رو طرد کرد؟ از خونه از تنها پناه‌گاهم؟ چرا خدا چرا؟ یه قدم به جلو برداشتم اشک‌هام بدون اجازه از من می‌ریختن رو به ساشا گفتم:
- بد کردی بد! فکر نمی‌کردم سر یه بچه بازی احمقانه بخوای این‌کار رو باهام بکنی اون‌ هم چی؟ از دست دادن خانواده‌ام‌.
رو بهش داد زدم و گفتم:
- تو اصلاً چه می‌دونی عاشق پدر مادرت باشی و اون‌ها به گناه نکرده طردت کنن! تو چه‌می‌دونی عاشق برادرت باشی و تازه چی عروسیش‌‌ هم باشه اما تو به عنوان خواهرش نمی‌تونی بری تو مراسم و من فقط می‌تونم از جلوی تالار مثل غریبه‌ها نگاه کنم تو چه می‌فهمی آشغال پست ‌فطرت ازت متنفرم.
بدون توجه به اون‌ها رو به دختر‌ها گفتم:
- هر چه‌قدر پس‌ انداز دارید بردارید وسایل‌هاتون هم جمع کنید منتظر زنگم باشید.
به تکون دادن سرشون اکتفا کردن و رفتن اون‌‌ها ‌هم حال خوب نداشتن.
چند ساعت بعد:
وسایلم ‌رو جمع کردم گیتار‌م‌ هم گذاشتم تو کیفش و مانی رو بغل کردم ازش خداحافظی کردم رفتم سمت سانتافه‌ام که تازه بابا برام خریده بود باید این‌ هم بفروشم کمک می‌کنه تا یه خونه خوب توی آنتالیا بگیریم پس حرکت کردم سمت نمایشگاه ماشین بعد از فروشش با بچه‌ها از نمایشگاه ماشین اومدیم و رفتیم سمت دانشگاه به سمت دفتر آقای رضایی رفتیم و بعد از گرفتن پرونده‌ها و گرفتن اجازه برای نواختن آهنگ از اتاق زدیم بیرون رفتم روی پله و دست زدم و گفتم:
- یه لحظه لطفاً به من توجه کنید ما امروز برای آخرین باره که توی این دانشگاه هستیم بنا به دلایلی دیگه نمی‌تونیم کنارتون باشیم پس تصمیم گرفتیم براتون یه آهنگ خداحافظی بخونیم‌ خوش‌حال میشم با ما همراهی کنید ممنون.
گیتارم‌ رو از تو کیفش درآوردم و شروع کردم به نواختن آهنگ از خاکم می‌کشم بیرون از علی یاسینی
یه راه سخت
یه جای دور
کی می‌دونه چه‌قدر دویدیم دنبال یه حال خوب
آخه کو؟
می‌زنم قید خونه ‌رو
حتی نمی‌برم کولم رو
یادم نیاد کجا بودم
یادم نیاد کی بودم ‌رو
آن‌که نبودم تا دیروز میشم و
از خاکم می‌کشم بیرون ریشه‌م‌ رو(۲)
گیتارم‌ رو جمع کردم با دختر‌ها از بچه‌ها خداحافظی کردیم و رفتیم سمت فرودگاه بلیطمون ‌رو گرفتیم و سوار هواپیما شدیم تا ترکیه فقط گریه کردم بعد هم از ترکیه قطار گرفتیم و رفتیم به سمت آنتالیا تو قطار بودیم که ایرپادم ‌رو برداشتم شروع کردم به گوش دادن آهنگ چشم بهم بزنی از وانتونز (توصیه می‌کنم حتماً گوش کنید)
وقتی رسیدیم آنتالیا با پول پس‌اندازمون‌ یه خونه خریدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
چند سال بعد:
مبی: وای بدو دینی عمل داری ‌ها.
دینی: باشه‌باشه رفتم.
مبی: ملودی تو هم هر موقع نمازت تموم شد برو مریض داری من ‌هم برام یه عمل اورژانسی پیش اومده فعلاً.
بعد از تموم شدن نمازم و خوندن قرآن، قرآن‌ رو بوسیدم و سجاده‌ام رو جمع کردم و رفتم سمت اتاقم بعد از چکاپ مریض‌هام می.خواستم یه ذره استراحت کنم که پیجم کردن به بخش عمل عجب گیری افتادیم‌ ها.
بعد از انجام عمل رفتم سمت اتاقم و بعد از تعویض لباس‌هام با بچه‌ها تو راه خونه بودیم که گوشیم زنگ خورد مانی بود.
ملودی: سلام داداش گلم چه‌طوری خانمت خوبه عزیزم؟
مانی: ملودی یه چی میگم ولی لطفاً حول نکن باشه؟
بد جور دلم شور افتاد ولی با آرامش ساختگی گفتم:
- جانم چی‌شده؟
مانی: ملودی مامان تصادف کرده قراره فردا شب عملش کنن می‌خواد تو رو ببینه.
با بهت داشتم به صفحه گوشی نگاه می‌کردم این امکان نداره ولی سریع به خودم اومدم و گفتم:
- باشه‌باشه خودم و تا صبح می‌رسونم فعلاً.
با سرعت زیادی به سمت خونه می‌روندم که مبی گفت:
- ملودی چی‌شده؟
ملودی: مامانم تصادف کرده فردا شب می‌خوان عملش کنن گفته باید قبلش من ‌رو ببینه.
دیانا: وای چه بد می‌خوای ماهم باهات بیایم؟
ملودی: نه شما بمونین.
بعد از جمع لباس‌هام که یه کوله پشتی میشد بلیط قطار به ترکیه رو گرفتم و بعد از اون‌هم بلیط هواپیما به ایران رو گرفتم حدود ساعت‌های دوازده ظهر بود که رسیدم بعد از پرسیدن آدرس از مانی راه افتادم به سمت بیمارستان داشتم دنبال مانی می‌گشتم که یه دختر بهم دست تکون داد این چه‌قدر قیافش آشنا بود یه ذره به مخم فشار آوردم که آها اون رونیکا بود زن مانی با دو راه افتادم سمتشون چه‌قدر مانی عوض شده بود به آغوش کشیدمش چه‌قدر دلم برای این آغوش امن تنگ شده بود و بعد رفتم سمت بابا یه قطره اشک از چشم‌هام ریخت چه‌قدر شکسته شده بود بغلش کردم دلم برای این عطر تنگ شده بود من عاشقانه ‌وار خانوادم رو می‌پرستیدم بعد از بغل و احوال پرسی از اون‌ها جدا شدم و به سمت اتاق مامان راه افتادم بعد از در زدن و صدور اجازه وارد شدم مامان خوشگلم حالا رو صورتش چروک افتاده بود و موهاش سفید شده بود و رفتم و بغلش کردم رو به من لب زد:
- ملودی مامان جان اومدی؟
ملودی: مامان به خدا من با اون پسره دوست نبودم.
مامان: آره مامان جان مانی همین چند ساعت پیش بهم گفت مثل این‌که تو به اون گفته بودی واسه همین ازت خواستم بیای این‌جا خواستم ازت حلالیت بطلبم خواستم من رو ببخشی عزیز مادر.
ملودی: مامان مهم نیست شاید هرکیم جای تو بود این‌کار رو می‌کرد من همون چند سال پیش بخشیدمتون.
بعد از صحبت‌های مادرونه و دخترونه زدم بیرون.
تو راه رو منتظر بودیم تا دکتر بیاد و خبر خوش بده و بگه که عملش با موفقیت انجام شده دل تو دل هیچ کدوممون نبود بابا طول و عرض اتاق رو طی می‌کرد رونیکا سعی داشت مانی رو آروم کنه و من قرآن به دست داشتم واسه سلامتی مامان دعا می‌کردم.
با اومدن دکتر همه هجوم بردیم به سمتش که گفت:
- عملشون خدا رو شکر با موفقیت انجام شد ولی ایشون مشکل قلبی دارن براشون دارو می‌نویسم باید از هر شوک عصبی هیجانی شدن غافلگیر شدن تنش روانی مشکل‌های روحی به دور باشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
بعد از چند روز مامان مرخص شد و همه چیز به روال قبل برگشت و من ‌هم بعد از انتقال پرونده‌م به بهترین بیمارستان تهران کار رو تو تهران شروع کردم و به وطنم بازگشتم مبی و دینی‌ هم تا بهشون گفتم از خوش‌حالی نمی‌دونستن چی‌کار کنن این‌ها یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه دارن. یه روز که تو بیمارستان بی‌کار بودم رفتم تو اتاق مبی و گفتم به دینی ‌هم بگه که بیاد و ازشون جریان ‌رو پرسیدم اون‌ها هم شرع کردن توضیح دادن.
مبی: چند ماه بعد از این‌که رسیدیم آنتالیا دارا بهم پی‌ ام داد اولش ترسیدم باز چه نقشه‌ای دارن من رفتم به دیانا گفتم که اون گفت یه روز قبلش ارشیا هم به اون پی‌ام داده اون‌ها این‌قدر عشقشون واقعی بوده که به خانواده هامون گفتن و حتی اجازه گرفتن برای آشنایی و بهمون پی ‌ام دادن ماهم که اصلاً بهشون اعتماد نداشتیم زنگ زدیم و پرسیدیم واقعاً راست می‌گفتن و خانواده‌هامون بعد از تحقیق این اجازه رو صادر کردن ما از ساشا راجب تو پرسیدیم اون‌ها هم گفتن که ما نمی‌دونیم حس ساشا نسبت به ملودی چیه ولی اون خیلی مغروره که باید به این موضوع توجه داشت دیگه ماهم تصمیم گرفتیم بهت هیچی نگیم خانواده‌هامون هم تو رو درک می‌کردن و چیزی نمی‌گفتن ولی دیدارها باقی بود تا این‌که اون اتفاق واسه مامانت افتاد و تو گفتی برگردیم خب ماهم که درسمون ‌رو تموم کرده بودیم و از همه بهتر مدرک تو خارج کشور گرفته بودیم برای همین اون‌قدر زود قبول کردیم.
وای واقعاً باورم نمیشد با بهت داشتم به مبینا نگاه می‌کردم که دیانا گفت:
- ملودی ما رو ببخش ما نمی‌خواستیم تو رو ناراحت کنیم در ثانی فکر می‌کردیم اگه بگیم تو دوستیت ‌رو با ما تموم می‌کنی ما واقعاً دوست داریم.
از بهت در اومدم و رو بچه‌ها گفتم:
- چرا همچین فکری کردین؟ اگه شما من‌ رو دوست دارید من عاشقتونم و می‌خوام خوش‌بخت بشین حالا چه با دوست‌های ساشا چه با هر کسی مهم خوش‌بختی شما برای منه پس فقط به یه شرط شما رو می‌بخشم این‌که دیگه هیچی رو پنهون نکنید هیچ‌چیز بین دوستی ما فاصله نمی‌ندازه مطمئن باشید.
مبینا اومد و بغلم کرد و بعدش ‌هم دیانا و بعد این قضیه به خیر و خوشی تموم شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
وای عروسی اون دوتا گوریله. بعد از اتمام کار آرایشگر بلند شدم و خودم رو آنالیز کردم سایه آجری پررنگ رو به کم‌رنگ پشت پلکم زده بود و بالای پلکم‌ هم سایه سفید شاین خط چشم و ریمل پر حجم کننده رژگونه آجری و رژ قهوه‌ای مایل به قرمز موهام ‌رو هم فر درشت کرده بود واقعا ًقشنگ شده بودم همون‌جوری با مانتو شلوار سوار ماشینم شدم و تا تالار روندم وقتی وارد تالار شدم راه افتاد سمت اتاق پرو لباس‌هام‌ رو درآوردم و لباس عروسکی کالباسی رنگم‌ رو که تا بالای زانوم بود رو پوشیدم همش مرواریدهای سفید و صورتی دوخته شده بود و چاک سی*ن*ه‌م رو به نمایش می‌ذاشت و آستین حلقه‌ای بود که پَر کار شده بود و اصلاً پارچه تو دید نبود واقعاً خوشگل شده بودم از اتاق پرو اومدم بیرون و با کسایی که می‌شناختم احوال‌پرسی کردم منتظر نشسته بودم تا این دوتا منگول تشریفشون‌ رو بیارن که وارد شدن وای این‌ها رو چه‌قدر خوشگل شدن بعد از این‌که ارشیا و دارا رفتن رفتم پیششون و گفتم:
- هوی آشغال‌ها خوب صفا می‌کنید ها شما‌ هم که دیگه رفتید قاطی مرغ‌ها من دیگه باید دنبال یه رفیق جدید باشم.
هردوشون جیغشون رفت هوا.
ملودی: خب حالا چرا عین جغ‌جغه جیغ‌جیغ می‌کنید؟
دیانا: ملودی!
ملودی: جون؟
مبینا: حیف که عروسم ملودی!
ملودی: خفه بابا کم حرص بخورید که واسه آخر شب جون داشته باشید.
سریع جیم زدم می‌دونستم اگه بمونم دعوا میشه.
آقا من این‌قدر رقصیده بودم گرمم شده بود برای همون رفتم تو باغِ تالار یه کم قدم بزنم که دنگ خوردم به یه چیزی.
ملودی: آخ سر واسم نموند آی بر پدرت لعنت که این‌جا ستون گذاشتی آیی ننه کجایی ببینی دخترت فلج شد.
همون‌جوری داشتم واسه خودم غر‌غر می‌کردم که دستی اومد زیر چونه‌ام و سرم رو آورد بالا وای این‌که ساشاست عجب قشنگ شده قیافش جا افتاده‌تر شده مردونه‌تر و با ابهت شده ولی برخلاف صدای درونم یه اخم رو صورتم نشوندم و گفتم:
- تو هنوز ‌هم همون کور و کر قدیمی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
اون ولی با بهت داشتم نگاهم می‌کرد یهو دهن باز کرد و گفت:
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
ملودی: به تو چه؟
ساشا: ملودی برو تو با این صورت جلو این همه آدم هیز نگرد!
ملودی‌: به تو چه؟ مگه شوهرمی؟ داداشمی؟ بابامی؟ به تو هیچ ربطی نداره!
ساشا: این‌هم به زودی می‌فهمی! حالا زود برو تو تا مجبور نشدم خودم دست به کار شم!
باز رگ لجبازیم گل کرد برای همین رو بهش گفتم:
- نمیرم اصلاً وارد شو ببینم می‌خوای چه‌کار کنی؟
یهو دستم رو کشید و با خودش برد سمت ماشین واقعاً داشتم سکته می‌کردم از ترس برای همین رو بهش گفتم:
- هوی چته؟ چه‌کار می‌کنی؟
ساشا: ملودی یا همین الان میری تو یا می‌برمت خونتون می‌دونی که می‌تونم!
چرا دروغ از این آدم در حین عاشق بودن می‌ترسیدم اون من‌رو از خانوادم تونسته بود دور کنه چه برسه به این‌کار برای همین بدون نگاه کردن بهش راه افتادم سمت تالار حتماً با خودتون می‌پرسید چرا گفتم عاشق بله درست دیدید من واقعاً عاشقشم!
اون ‌شب با هر جور مکافات و زجر بود تموم شد.
یک هفته بعد:
مامان: ملودی جان مامان برو حمام یه دوش بگیر امشب مهمون داریم.
ملودی: کیه مامان؟
مامان: والا دخترم مادر ساشا زنگ زده بود‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

!elahe

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
331
148
مدال‌ها
2
با این حرف مامان دوهزاریم افتاد برای همین بهش گفتم:
- مامان نگو اون چیزی که تو فکرمه درسته؟
مامان: آره مامان جان درسته برو تا نیومدن
ملودی: باشه.
به سمت اتاقم راه افتادم بعد از یه دوش نیم ساعته اومدم بیرون شروع کردم خشک کردن موهام بعد ‌هم اتو کشیدم و رفتم سراغ آرایش یه آرایش لایت و دخترونه رو صورتم نشوندم و رفتم سراغ حاضر شدن بعد از پوشیدن ساق پای مشکیم دامن مشکیم که عروسکی بود رو پوشیدم و بعد لباس طوسی رنگم که پایین آستین‌هاش دکمه می‌خورد در کل من عاشق این لباسم بودم بعد از حاضر شدن با عطر دوش گرفتم و رفتم به سمت پایین دل تو دلم نبود یاد اون تکست که چند وقت پیش تو اینستا دیده بودم افتادم می‌گفت:
- عاشق که باشی تمام فکر و ذهنت پیش اوست نه‌ می‌دانی کی به او دل را دادی نه می‌دانی چند ساعت در فکر او بودی. عاشق که باشی حتی دلتنگی‌هایش هم قشنگ است حتی ضربان قلبی که به‌ خاطر دیدنش بالا رفته است هم قشنگ است.
خلاصه که بگم آره آقا کلاً وضعیت من بود. تو همین فکر‌ها بودم که آیفون به صدا در اومد دل تو دلم نبود من و مامان و بابا رفتیم جلوی در برای پیشواز اول مامان بابای ساشا اومدن و بعد از سلام احوال پرسی با مامان این‌ها رفتن به سمت پذیرایی و بعد ساشا اومد گل و شیرینی رو ازش گرفتم آروم خم شد در گوشم گفت:
- اگه واسه من قشنگ کردی من حاضرم همین الان شما رو بخورم.
دروغ چرا هم خجالت کشیدم هم قند تو دلم داشت آب میشد به صورت مهربون و اون لبخند شیطون و در عین حال دلنشینش نگاه کردم و گفتم:
- برو تا کار ندادی دست هردومون.
آروم خم شد و گونم رو بوسید و رفت از ذوق نمی‌دونستم چه‌کار کنم بعد از گذاشتن گل تو گلدون و بردن چای کنار مامان نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین