جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه پناهنده با نام [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 82,807 بازدید, 227 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فاطمه پناهنده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۲۰۹۱۶_۲۱۲۵۱۹.png


نام رمان: [عشقِ علیه السلام]
«اثری از کاربر رمان بوک»
نویسنده: فاطمه پناهنده
ژانر: عاشقانه، مذهبی، معمایی
عضو گپ نظارت (S.O.W (۳

بِسمِ ربِ چشم هایش!

یکی بود یکی نبود..اصلا همیشه یکی هست و یکی نیست!
داستانِ عاشقانه فاطمه مشکات، دختری مذهبی و پونزده ساله، ولی شیطون!
همراه با جنابِ امیرعلی تهرانی، پسری مذهبی و هفده ساله، ولی با ابهت! اما گذشته‌اش چی!؟ اون افر*یته‌ها چی؟
عاشقن ولی پسر ما یه‌کم باید غرور رو بذاره کنار و برای یگانه عشقش دلبری یاد بگیره!
این از امیرعلی و فاطمه! ولی علی‌رضا و رضوان کجای قصه‌ان؟ چه سنمی با این دوتا دارن؟ اون‌ها کی هستن که همه با عشق اسطوره‌ای می‌شناسنشون؟ علی‌رضایی که از بچگی دل در گرو عشق میده و رضوانی که پدرش اون رو... .
 
آخرین ویرایش:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,034
مدال‌ها
25
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
مقدمه:
حسِ بدیست، این‌که دوستت دارم و تو از وجودم هم بی‌خبری!
من بانبودِ تو زندگی می‌کنم؛ اما... اما چه‌کنم که همه بودنم نگاهم نمی‌کند!
پنجه در پنجه خدا انداختم و برای با تو بودن می‌جنگم!
قلبِ من در مقابلِ نگاه تو آن‌قدر تند می‌زند که گاهی حس می‌کنم پرش پیراهنم را می‌بینی!
اصلاً... اصلاً اگر تو بخواهی دیگر نمی‌زند!
تو از بالا من را می‌بینی، اما من از اعماق ریشه دوستت دارم!
برای اولین و آخرین بار، مثل پرنده در دام صیادم افتاده‌ام!
خیال خام است این‌که تو روزی صیاد من باشی! هرچه باشد من ماهی گریزپای روزگارم!
اخم که می‌کنی دنیایم به هم می‌ریزد! نه این‌که به من اخم کنی! تو در حال و هوای خودت هستی و من عاشق، در هوای تو!
***
پارت ۱
توی حسینیه جمع شده بودیم، پیشواز محرم بود.
به طرف دخترای پایگاه رفتم که از قضا مهدیه هم اون‌جابود!
اون‌طور که شنیده بودم دختر خوشگل و مهربونی بود و یک‌سالی از من بزرگ‌تر بود!
داستان زندگیشون وقتی به گوشم خورد خیلی جالب بود.
البته داستان زندگی برادرش بود که بعد از هشت یا نه سال، به خانواده‌اش رسیده بود‌!
مردم که یک کلاغ چهل کلاغ می‌کردن، ولی خب یه چیزهایی رو می‌شه از توش درآورد.
رفتم پیششون؛ بعد از سلام و احوال پرسی با فرمانده و دخترا، کنارشون نشستم.
به محض نشستنم، اعلام کردن که توی حیاط جمع بشیم! همه به سمت در هجوم بردن. صبر کردم همه که رفتن، خلوت که شد من‌هم رفتم.
- فاطمه؟!
فرمانده‌مون چنان با صدای بلند صِدام کرد که همه نگاه ها روم چرخید!
آروم جواب دادم:
- بله خانوم؟
یه‌کم آروم‌تر ولی باز با تُن صدای بلندش گفت:
- بدو بیا بسته‌بندی هاروتموم کنیم، خیلی عجله داریم.
بازم آروم جواب دادم:
- اومدم!
چشم چرخوندم؛ همه هنوز داشتن نگاه می‌کردن. تا چشمم خورد به رو به روم، نگاهم ثابت شد!
من بین این‌همه نگاه، چرا باید این نگاه رو می‌دیدم؟!
چقدر چهره این پسر معصومه! چه چشم‌های مظلومی داره! یک دست مشکی پوشیده بود، قیافه باریک و بلندی داشت؛ قبلا یه‌بار عکسش رو دیده بودم.
خب اگه من نهم باشم اون سال یازدهم بود! ماشاءالله به این اُبهت!
کمتر پسری پیدا می‌شه تو این سن، که این‌جوری باشه و البته ته‌ریش هم بزاره!
دختر تو چته؟ خب یه بچه مذهبیه مثل بقیه! کم دیدی مگه؟
مجبور شدم چشم بردارم و واسه کمک برم.
چند ساعتی طول کشید تا مراسم تموم شد.
شب شده بود دیگه؛ آماده شدم تا به خونه برگردم.
کنار دیوار راه می‌رفتم و توی فکر ماجراهای امروز بودم که یهو به یه‌چیز سفت برخورد کردم! چشم‌هام رو که بردم بالا، آب توی دهنم ماسید!
یه مرد گنده، یا بهتره بگم یه غول بیابونی که روی ابروهاش زخم داشت و ریش‌هاش هم که تا سین*ه*اش می‌رسید، بیشتر ترسناکش کرده بود!
از ترس جیغ کشیدم و خودم رو عقب روندم. یک‌آن چاقویی جلوی صورتم قرار گرفت... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۲
- هیس! صدات در بیاد امشب رو به‌جای تخ*تت باید توی گور بخوابی!
نفس‌نفس می‌زدم، نمی‌دونستم چی‌کار کنم.
آروم لب زدم:
- چی می‌خواین از من؟ هر چیزی بخواین بهتون میدم! فقط تو رو خدا بزارین برم!
یه‌تای ابروش رو بالا انداخت و با پوزخندی گفت:
- اولش هم می‌خواستم همین‌کار رو بکنم، ولی وقتی که لب*اتو دیدم نظرم عوض شد!
برق از سرم پرید! دستش رو که نزدیک آورد جیغ کشیدم:
- کمکم کنین... .
با اون خنده های کثیفش به حرف اومد و گفت:
- هیس خوشگله! مگه نگفتم هیچی نگو؟ بهتره که ساکت بمونی! من هم زود تمومش می‌کنم، نگران نباش!
با بغض لب زدم:
- تو از خدا شرم نمی‌کنی؟! جون عزیزت ولم کن.
پوزخندی زد و گفت:
- خدا اون بالاست من این پایینم. کجا دستش به من می‌رسه؟
محکم و با کمی امید گفتم:
- تو بهش اعتقاد نداری، من دارم!
پوف صداداری کشید و گفت:
- من کاری به اعتقادات تو ندارم، چیزی هم ازت نمی‌گیرم! فقط کارم رو انجام میدم و میرم، نترس!
می‌خواست دستش رو دور کمرم کنه دوباره جیغ کشیدم:
- خدایا... ‌.
همون‌ موقع بود که صدایی شنیدم:
- دستت بهش بخوره، کشتمت!
این صدا می‌تونست صدای فرشته نجات من باشه!
سرم رو عقب برگردوندم، باورم نمی‌شد یکی اومده بدادم برسه! صورتش رو نمی‌دیدم ولی متوجه شدم می‌دوید، نه... می‌دویدن! چند نفر بودن! شاید... .
نزدیک‌تر که شدن، به وسیله نوری که توی صورتشون خورد، دیدمشون! دو نفر بودن. یعنی.. همونه که... .
اون غول بیابونی به حرف اومد و گفت:
- دیر رسیدی آقا زاده، مال منه!
همون موقع تُن صداش رو بلندتر کرد و گفت:
- غ*لط کردی! بزار بیاد این‌ور که هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
غوله پوزخندی زد و گفت:
- تو با این یه متر قدت و دو مثقال وزنت، می‌خوای جلوی من رو بگیری؟ یا به قول خودت بُکشیم؟
بعد از چند ثانیه صداش رو شنیدم که داشت هر لحظه نزدیک تر می‌شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۳
- اول این‌که من یه متر نیستم، یه متر و هفتاد و پنج ثانتم! دوم‌ هم دو مثقال نیستم، هفتاد کیلوام! سوم هم... .
با گفتن این جمله چنان مشتی تو صورت اون غول بیابونی زد که دهنش پر خون شد!
فکرش رو هم نمی‌کردم این‌قدر زور داشته باشه! با دوستش که کنارش بود، چنان حرکاتی می‌زدن که اصلا به قد و قیافشون نمی‌خورد!
حتما ژیمناستیک کار کرده بودن دیگه!
غوله یهو چاقوش رو در آورد و سمتشون گرفت... جیغ کشیدم! اون‌ها دو نفر بودن ولی... ‌.
با یه حرکتِ پا، چاقو رو از دستش اندخت!
فکر می‌کردم دارم فیلم سینمایی‌های تخیلی می‌بینم!
بعد از چند تا حرکت دیگه، غوله پا گذاشت به فرار!
اون‌ها هم نفس‌نفس می‌زدن و معلوم بود بدجور خسته شدن!
سرش رو برگردوند سمت من، آروم قدم بر‌داشت. نزدیکم که شد دلم به یه نحوی لرزید!
رو به روم وایستاده بود.
- حالتون خوبه؟
بعد از این‌که اشک چشم‌هام رو پاک کردم لب زدم:
- با کمک شما بله! ممنونم ازتون!
سرش رو انداخت پایین و گفت:
- اختیار دارین، کاری نکردیم!
اَبروم رو بالا انداختم و گفتم:
- کاری نکردین؟ زندگیم رو نجات دادین! من واقعا نمی‌دونم چه‌جوری براتون جبران کنم!
بعد از چند ثانیه آروم گفت:
- جبرانش فقط مواظب خودتون باشین!
سرم رو بالا آوردم و با دهنش که خونی شده بود مواجه شدم.
ناخودآگاه هینی کشیدم که با چشم‌های گشاد نگاهم کرد و گفت:
- چیزی شده؟
نفسی کشیدم و از داخل کیفم بیرون آوردم.
با دست‌های لرزون جلوش گرفتم و لب زدم:
- دهنتون خونی شده!
بعد از چند ثانیه به خودش اومد و دستمال رو ازم گرفت و آروم کنارِ ل*بش رو پاک کرد.
با بغض لب زدم:
- درد دارین؟
آروم چشم‌هاش رو آورد بالا ولی ثانیه نگذشته بود که دوباره چشم‌هاش رو پایین انداخت.
- نه چیزی نیست! نگران نباشین.
آروم لب زدم:
- ببخشید... به‌خاطر من...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- گفتم که! خودتون رو ناراحت نکنین! چیزیم نشده.
لبم رو گاز گرفتم و بعد از چند ثانیه گفتم:
- راستی شما از کجا فهمیدین؟
متوجه شدم که رنگ از رخسارش پرید!
- راستش... اِ... میشه یه‌وقت دیگه براتون تعریف کنم..آخه الان... چیزه... .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- باشه اشکال نداره! راستی می‌تونم اسمتون رو بدونم؟!
سرش رو بالا آورد! آخه از اولش سرش پایین بود!
- امیرعلی هستم... امیر علی تهرانی!
مثل ماهی چند بار دهنم باز و بسته شد.
- یعنی... یعنی شما... وای باورم نمی‌شه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- چی‌رو؟
فهمیدم که سوتی دادم و افکارم رو با صدای بلند گفتم! واسه همین زود لب زدم:
- چی؟ هیچی با خودم بودم! شما برادر مهدیه هستین درسته؟
چشم‌هاش رو به چشم‌هام دوخت و گفت:
- بله... چه‌طور؟
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- همین‌جوری پرسیدم! به هرحال بازم ازتون ممنونم. ان‌شاءالله بتونم براتون جبران کنم!
لبخندی زد و گفت:
- گفتم که جبرانش فقط مواظب خودتون باشین!
به چشم‌های مشکیش که بدجور توی این نور خودنمایی می‌کرد خیره شدم و بعد از چند ثانیه لب زدم:
- چشم هر جور شما بخواین! با اجازه من برم.
زود به حرف اومد و گفت:
- صبر کنین! ممکنه اون هنوز این‌جا باشه! شما برین ما پشت سرتون میایم!
آروم گفتم:
- آخه اذیت میشین!
سرش رو انداخت پایین و گفت:
- نه! برای من اشکالی نداره.
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- بازم ازتون ممنونم.
این رو گفتم و قدم تند کردم در حالی که قلبم توی دهنم بود!
چشم‌هام که به چشم‌هاش می‌افتاد، دلم رو که هیچی، جیگرم رو هم می‌لرزوند!
نفس عمیقی کشیدم، بالاخره رسیدم در خونه... در زدم و همون‌موقع پشت سرم رو نگاه کردم... ته کوچه وایستاده بودن؛ مامانم در رو باز کرد، برای آخرین‌بار سر برگردوندم تا باز هم ببینمش! با اون‌همه فاصله‌ای که داشتیم، صورتش واضح برام پیدا بود!
آب دهنم رو قورت دادم و رفتم تو حیاط و گفتم:
- سلام
مامانم‌هم همون‌موقع جواب داد:
- سلام دخترم، چرا دیر کردی؟
با بی‌حوصلگی گفتم:
- دیگه مراسمشون طول کشید.
نمی‌خواستم این ماجرا رو مامانم بدونه، چون اگه به بابام می‌گفت واسه خودم بد می‌شد و دیگه نمی‌ذاشت مراسم‌ها رو برم!
توی اتاقم رفتم و لباس‌هام رو عوض کردم و خودم ‌رو روی تختِ صورتی رنگم، ولو کردم.
کل دکوراسیون اتاقم رو سفید و صورتی چیده بودم.
خواستم بخوابم ولی بدجور فکرم درگیر بود!
نکنه عاشق شده بودم؟! نه بابا! مگه می‌شه تو یه روز عاشق بشی؟
توی همین فکرها بودم که نفهمیدم کی خوابم برد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۵
صبح به‌زور با صدای اذان از خواب بلند شدم. نمازم رو خوندم و لباس‌های مدرسه‌ام رو پوشیدم و آماده شدم.
کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون و منتظر سرویسم شدم. همون‌موقع بود که رسید، سوار شدم و راه افتاد. توی مدرسه کل فکر و ذکرم، ماجرای دیشب شده بود!
هر کاری می‌کردم تمرکز کنم نمی‌تونستم.
بالاخره زنگ آخرمون هم خورد، دم در منتظر سرویسمون وایسادیم، بعد از تقریبا ده دقیقه سر و کله‌اش پیدا شد. سوار شدیم و راه افتاد. آخرین نفر من رو رسوند خونه؛ تشکری کردم و پیاده شدم. در زدم که همون‌موقع در باز شد، مامانم بود!
- سلام
با لباس‌های بیرونی که پوشیده بود سریع گفت:
- سلام دخترم، بدو برو لباس عوض کن بریم.
اَبروم رو بالا انداختم و گفتم:
- کجا؟
سریع جواب داد:
- مامان‌بزرگت اینا می‌خوان برن کربلا، بریم تا در اتوبوس بدرقشون کنیم!
از خستگی پوفی کشیدم و گفتم:
- باشه.
مامان دوباره گفت:
- زود بیای‌ها!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- باشه مامان!
رفتم توی اتاقم و سریع لباس‌هام رو عوض کردم، آماده شدم و چادرم رو سر کردم و به طبقه پایین اومدم؛ سوار ماشین بابا شدیم و راه افتادیم.
وقتی که رسیدیم، متوجه شدم همون حسینیه دیشبی بود که... .
با مرور خاطرات، ناخودآگاه لبخند زدم! وقتی که خواستم پیاده بشم لبخندم جمع شد!
یعنی تموم شد؟ نه‌نه شروع شد! این چشم‌ها کار دست من میده... مطمئنم!
یه دست مشکی پوشیده بود، با کوله‌ای که زده بود پشتش، مطمئن شدم که اون‌هم عازمه!
نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم، رفتم و با مامان‌بزرگم خداحافظی کردم ولی همه حواسم پی اون بود و همش می‌پایدمش!
چشم ازش برنمی‌داشتم، اما اون مشغول خداحافظی بود؛ یه لحظه چشمش که بهم خورد نگاهش ثابت شد! از این فاصله‌ای هم که داشتیم دیدم که چه‌طور به زور آب دهنش رو قورت داد!
بعد از چند ثانیه چشم‌هاش رو پایین انداخت، نمی‌دونستم چی توفکرشه؟! شایدمعذب بود!
سعی کردم چشم‌هام رو ازش بگیرم ولی بی‌فایده بود!
موقع رفتن شده بود دیگه، همه داشتن سوار اتوبوس می‌شدن، اون‌هم سوار شد؛ بغض گلوم رو گرفته بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۶
بعد چند دقیقه که همه سوار شدن، خیلی داخل اتوبوس رونگاه کردم که شاید بتونم باز ببینمش!
اتوبوس که می‌خواست حرکت کنه، یهو دیدمش! چشم‌هاش رو به من دوخته بود! نگاه من رو که دید سرش روپایین انداخت... ‌.
رفتن و دل من رو هم با خودشون بردن! نمی‌دونستم چی‌کار بکنم تا آروم بشم.
آیت الکرسی بهترین بود!
خوندم و فوت کردم سمتشون؛ تنهاکاری بود که می‌تونستم انجام بدم!
- فاطمه؟
رو به مامانم کردم که صدام زده بود:
- بله مامان
همون‌موقع گفت:
- بریم دیگه!
لبم رو به دندون گرفتم و با کمی امید لب زدم:
- یکم دیگه بمونیم؟!
اَبروش رو بالا انداخت و گفت:
- بمونیم چی‌کار کنیم خب؟
چشم‌هام رو بستم و گفتم:
-فقط چند دقیقه!
با تشر جواب داد:
- بابات توماشین نشسته، منتظره! بیابریم.
ناامید شده بودم دیگه!
- هعی، باشه بریم.
با تعجب رو بهم گفت:
- ببینمت؟!
صورتم روسمتش برگردوندم.
- گریه کردی مامان؟
متوجه اشک‌هام که روی صورتم بود نشده بودم، با دستم پاکشون کردم و گفتم:
- نه چیزی نیست بریم.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
- مامان؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- بله؟
اَبرویی بالا انداختم و گفتم:
- چند روزه برمی‌گردن؟
رو به بابا کرد و گفت:
- رضا چند روزه برمی‌گردن؟
بابا هم همون‌موقع جواب داد:
- یه هفته‌ای طول می‌کشه!
مامان رو به من کرد و گفت:
- یه هفته.
سری تکون دادم. بعد چند دقیقه به خونه رسیدیم؛ حسینیه ازخونه‌مون خیلی فاصله نداشت، ولی ما با ماشین رفته بودیم.
پیاده شدم و رفتم اتاقم و لباس‌هام رو عوض کردم. خواستم بخوابم که همون موقع اذان ظهر رو گفتن!
پاشدم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم، بعدش یه راست خوابیدم؛ به‌قدری خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۷
وقتی بیدار شدم، دیگه شب شده بود.
بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و وضوگرفتم. نمازم رو خوندم و پای سجاده‌ام دعا ‌کردم که سالم برگردن!
«مرا درکودکی شوق دگربود
خیالم زین حوادث بی‌خبر بود!»
منتظر بودم زود این یه هفته تموم شه؛ تنهاکاری که می‌تونستم بکنم، این بود که دعا بخونم و فوت کنم براشون!
بالاخره این یه هفته هم تموم شد!
تندتند آماده شدم و رفتم طبقه پایین.
- مامان؟!
نفسی کشید و گفت:
- بله؟
سریع گفتم:
- بریم دیگه!
مامان با کنجکاوی رو بهم توپید:
- تو چرا این‌قدر عجله داری؟ صبرکن الان بابات میاد.
اَبرویی بالا انداختم و گفتم:
- نه... عجله ندارم! فقط میگم دیرنرسیم!
همون‌موقع صدای ماشین بابام اومد.
- مامان، بابا اومد.
مامان رو بهم گفت:
- باشه؛ تو برو سوار شو من هم الان میام.
رفتم و تو ماشین نشستم، بعد از این‌که مامان اومد راه افتادیم
باورم نمی‌شد که قراره ببینمش!
بعد چند دقیقه رسیدیم، تقریباربع ساعتی مونده بود که برسن!
ثانیه ها به زور سپری می‌شد... .
بالاخره اومدن!
دلم بیش از حد داشت تند می‌زد!
اتوبوس وایساد؛ درش که باز شد ضربان قلب من هم تندتر شد!
به سمت مامان‌بزرگم که نفر اول از اتوبوس پیاده شد رفتیم.
بعد سلام‌ و احوال‌پرسی، باز چشمم رو دادم سمت در اتوبوس، همین‌جوری داشت آدم درمی‌اومد، ولی امیرعلی‌نبود! بود... بود... دیدمش! چقدرخسته به‌نظرمی‌رسید! چشم‌هاش ازبی‌خوابی انگار، پف کرده بود!
دوستش‌هم که اون شب کنارش بود، پیشش وایساده بود.
دوست داشتم جیغ بکشم! بغض گلوم رو گرفته بود، شاید از سر خوشحالی! شایدهم دل‌تنگی! شایدهم به‌خاطر این‌که از بس خسته بود می‌خواستم خودم برم و کوله‌اش رو ازش بگیرم ولی ‌نمی‌تونستم... نمی‌دونم!
سرش رو که برگردوند و با نگاه من مواجه شد، برای چند ثانیه نگاه‌هامون توی هم زوم شد!
چقدر آخه این چشم‌ها مظلومه! دوست‌داشتی بشینی ‌و واسش گریه کنی!
با این‌که خیلی ضایع شده بودم ولی دوست نداشتم چشم‌هام رو ازش بردارم!
- فاطمه؟!
سرم رو برگردوندم:
- کجایی تو مامان؟
با گیجی جواب دادم:
- چی؟ نه همین‌جام.
مامان اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- چرا جوابم رو نمی‌دی پس؟
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- چی‌گفتین مگه؟
ا‌َبرویی بالا انداخت و گفت:
- دیگه مهم نیست.
بی‌خیال مامان شدم چشم‌هام رو دادم سمت در اتوبوس تا پیداش کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۸
به‌خاطر شلوغی بعد از چند دقیقه پیداش کردم.
یه خانومی که فکر کنم مامانش بود رو بغ*ل کرد، مهدیه هم کنارش وایساده بود، اون‌هم توی بغ*لش گرفت!
زمزمه وار واسه خودم گفتم:
- آخ...کو واسه من اون بغ*لت؟ نمی‌گی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟! چقدر نگرانت بودم؟! بغ*لم نمی‌کنی؟!
به اصرار مامانم دیگه بایدبرمی‌گشتیم؛ اون‌ها هم دیگه می‌خواستن برن.
برای آخرین بارسرم رو برگردوندم سمتش و بازنگاهش کردم!
نفس عمیقی کشیدم و تو ماشین نشستم. همش با خودم فکر می‌کردم مگه می‌شه توی دو سه بار دیدن این‌جوری آدم مس*ت بشه؟!
زمان به سرعت سپری می‌شد و اتفاقات جدید می‌افتاد.
دیگه با مهدیه دوست شده بودم؛ اکثرا حسینیه رو باهم می‌رفتیم.
یه عادت خاصی که داشت، خیلی از امیرعلی حرف می‌زد یاشاید تعریف می‌کرد... نمی‌دونم! ولی هر چی که بود من ر‌و خیلی جذب می‌کرد!
امیرعلی تو حسینیه قسمت زنجیرزنی همیشه می‌خوند!
خداشاهده صدایی داشت که دل آدم رو می‌لرزوند!
نمی‌دونستم وقتی محرم صفر تموم شد کجا برم ببینمش؟!
مهدیه یه چند باری اومده بودخونمون، شرط گذاشته بود این‌بار من برم اون‌جا؛ وگرنه دیگه نمی‌اومد!
با این‌که خیلی دوست داشتم برم ولی خیلی معذب بودم! هر جوری بود راضیم کرد!
دیگه ماه صفر هم تموم شده بود.
یه لباس قرمز با یه روسری سِتش، همراه شلوار راسته مشکیم، همش رو اتو کردم و رفتم حموم، بعد چند دقیقه اومدم بیرون لباس‌هام رو پوشیدم ‌و موهام رو سشوار کشیدم، دستی به صورتم کشیدم و راه افتادم.
روز قبلش هم از مامانم اجازه گرفته بودم.
دم درشون که رسیدم به مهدیه زنگ زدم؛ زود اومد و در رو باز کرد و با خوش‌رویی گفت:
- به‌به سلام خانوم خوشگل! خوش‌اومدی... بیا تو!
لبخندی زدم و جواب دادم:
- سلام عزیزم ممنونم! ببخش مزاحم شماهم شدم.
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- یعنی یه باردیگه این حرف‌ها رو بزنی من می‌دونم با تو ها! بیا تو.
لبخندی زدم وآروم و شمرده، قدم برداشتم.
همون موقع مامانش اومدجلوم:
- سلام دخترم خوش اومدی!
چهره زیباو دل‌نشینی داشت، در عین حال خانوم مهربونی بود! می‌شد از چشم‌هاش فهمید!
- سلام خاله جان ممنونم‌‌!
مهدیه راهنمایی‌ام کرد و من رو توی اتاقش برد؛نشستیم و بعد یک ساعت و یه عالمه حرف زدن بلند شدم تابرگردم؛ خیلی اصرار کردن بمونم ولی دیگه دیر بود، باید می‌رفتم!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین