جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه پناهنده با نام [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 82,810 بازدید, 227 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فاطمه پناهنده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۹
رفتم تو هال تا از مادرش‌هم خداحافظی کنم، همون‌موقع رو بهم گفت:
- دخترم زود بود کجابری آخه؟ امشب پیش خودمون می‌موندی حالا!
لبخندی زدم و جواب دادم:
- نه خاله جان دیروقته ممنونم ازتون، ان‌شاءالله یه وقت دیگه.
لبخند متقابلی زد و جواب داد:
- عزیزدلم ان‌شاءالله، به مامانت حتما سلام برسون.
سری تکون دادم و لب زدم:
- چشم حتما؛ بزرگی شمارو می‌رسونم.
بعد از اون لبخندی زدم و راه افتادم، در رو که باز کردم، پشت در بود! من رو که دید، چشم‌هاش که به چشم‌هام افتاد، برق رو توی نگاهش دیدم! همون موقع سرش رو پایین انداخت و لب زد:
- سلام
دلم می‌لرزید به‌زور جواب دادم:
- سلام
آب دهنش رو قورت داد و لب زد:
- می‌بخشین... .
این رو گفت و از کنارم رد شد؛ چند ثانیه‌ای طول کشید تا به خودم اومدم! نفس عمیقی کشیدم ‌و چشم‌هام رو روی هم گذاشتم.
لبخندی زدم و خداحافظی کردم و راه افتادم؛ توی کُل راه فقط برق نگاهش فکرم‌ رو درگیر کرده بود!
به خونه که رسیدم سلامی کردم ‌و یه راست رفتم اتاقم، چادرم رو در آوردم و لباس‌هام رو عوض کردم ‌و روی‌تختم نشستم؛ بازم اون نگاه‌ها! خدایا خودت راه درست رو نشونم بده!
کل روزهام همین‌جوری سپری می‌شد.
قرار بود امروز بسیج ایستگاه صلواتی داشته باشه و از ما خواسته بود واسه کمک بریم.
با چند تا از دوستام راه افتادیم.
توی راه که بودیم چشمم رو که به جلو دادم، باز تپش قلبم تندتر شد!
مثل همیشه مرتب و با اُبهت!
یه لباس سورمه‌ای با خط های سفید تنش بود! سوار موتور بود و اون دوستش‌هم کنارش بود.
یعنی چی‌کاره هم بودن که همیشه با هَمَن؟!
قلبم تو گلوم بود وراه نفسم رو بسته بود!
وای‌ به اون چشم‌هاش! از این نگاه‌‌های خیره‌اش که چند ثانیه بیشتر‌هم طول نمی‌کشید داشتم به جنو*ن می‌رسیدم!
موتورش رو با سرعت زیاد نمی‌روند، ولی همین سرعت آرومی هم که داشت زود می‌گذشت!
از کنارم که رد شد، نتونستم خودم رو کنترل کنم برگشتم یه بار دیگه ببینمش! هر چند از پشت... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۰
برگشتم و دیدمش، اما زیاد نتونستم اون‌طور بمونم چون می‌ترسیدم جلوی دوستام سوتی بدم!
این‌هم از بدبختی ماست دیگه!
اون روز هم با فکر کردن به اون تموم شد؛ تو بسیج که بودیم خیلی چشم انتظار موندم که شاید اون‌هم بیاد، چون امیرعلی هم عضو فعال بسیج بود! نمی‌دونم چرا، ولی نیومد!
فردا هم ایستگاه صلواتی داشتن، باید می‌رفتم شاید فردا می‌اومد!
به زور خوابیدم، وقتی از خواب پاشدم، نزدیک‌های ظهر بود.
بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم.
نشستم و دیگه ناهار خوردم چون الان که دیگه وقت صبحونه گذشته بود؛ بعد از این‌که ناهار خوردم رفتم اتاقم لباس‌هام رو اتو کردم و آماده شدم که برم.
از مامانم خداحافظی کردم و راه افتادم، خدا‌خدا می‌کردم ببینمش! بالاخره خدا جواب دعاهام رو داد، البته که این‌بار تیر خلاص رو هم‌زد!
یه تیشرت آستین کوتاه سفید جذب، جوری که بازوهاش توش دلبری می‌کرد!
فَکَم لرزید! نمی‌دونستم خوشحال باشم که این‌جوری دیدمش یا ناراحت که همه می‌تونن این‌جوری ببیننش!
واقعا قیافه باشگاه ساخته‌اش دل هر دختری رو به لرزه در می‌آورد! با این لباسی هم که پوشیده بود، جوری کیپ تن*ش بود که دوست داشتی اون‌قدر توی سین*ه‌اش غل*ت بزنی که همون‌جا خوابت ببره!
البته که من قبل از دیدن همچین صحنه‌ای دل داده بودم به این پسر!
چی؟ من دل داده بودم؟! بالاخره خودمم اعتراف کردم!
چرا این‌جوری می‌کنی با دل من پسر؟!
وقتی که جاده رو رد کرد کنار یه شیرینی فروشی وایساد؛ کاملاً برگشتم یه‌بار دیگه ببینمش!
باورم نمی‌شد، یعنی بخاطر من؟!
هم‌زمان با برگشتن من اون‌هم کامل برگشته بود!
چند ثانیه نگاه‌هامون توهم گره خورد و همون‌جوری موندیم!
دیدن اون برای من مثل دیدن قشنگ‌ترین مخلوق و نقاشی خدا بود! نمی‌دونم چقدر گذشت که از هم دل کندیم و چشم برداشتیم!
تا رسیدنم به بسیج فقط چشم‌هاش جلوی صورتم ظاهر می‌شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۱
وقتی‌هم که رسیدم یه‌کم کمکشون کردم و بعدش خداحافظی کردم و برگشتم.
- سلام مامان
مامان که تعجب کرده بود که چرا امروز این‌قدر زود برگشتم رو بهم گفت:
- سلام دخترم چرا این‌قدر زود برگشتی؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- نمی‌دونم حوصله نداشتم.
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- عجب! چی بگم والا؛ حالا برو یه‌کم استراحت کن شاید حوصله‌ات اومد سرجاش بعدم بیای ظرفای من رو بشوری خیلی خسته‌ام!
چون حوصله بحث نداشتم کشش ندادم و گفتم:
- باشه
رفتم تو اتاقم و لباس‌هام رو عوض کردم، هر کاری کردم خوابم نبرد.
غرق در افکارم بودم که پیام مهدیه رو روی صفحه گوشیم دیدم.
خیلی ترسيدم!
- سلام فاطمه خوبی؟
یه شکلک گریه هم گذاشته بود!
با ترس جواب دادم:
- سلام مهدیه جان! ممنونم عزیزم قربونت
تو چطوری خوبی؟
زود جواب داد:
- خوب نیستم.
لبم رو به دندون گرفتم و جواب دادم:
- چی شده؟
طولی نکشید که جواب داد:
- امیرعلی... .
داشتم از ترس سکته می‌کردم واسه همین زود جواب دادم:
- امیرعلی چی؟
بعد چند دقیقه جواب داد:
- دیونه شده به‌خدا که دیونه شده؛ گناه نکرده‌ام رو تو گردنم می‌کنه، می‌ترسم فاطمه به‌خدا می‌ترسم!
این مهدیه هم داشت من رو دیونه می‌کرد، چرا درست و حسابی جواب نمی‌داد؟!
- عزیز دلم از چی می‌ترسی آخه، چی‌شده؟
بعد پنج دقیقه تا جواب داد زود خوندم که نوشته بود:
- بگو چی نشده! خواهر من از دست کمربندهاش جای سالم ندارم! نمی‌دونستم چی‌کار کنم، گفتم با تو حرف بزنم.
کمربند؟ امیرعلی؟ چی شده بود واقعا؟! مهدیه هم که تیکه‌تیکه حرف می‌زد داشت نفسم رو بند می‌آورد واسه همین با تشر نوشتم:
- چی‌شده میگم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۲
("امیرعلی")
با عماد رفته بودیم بیرون‌ دور دور می‌کردیم و راجب امتحانات برنامه ریزی می‌کردیم که چه‌جوری بخونیمش.
یه‌لحظه چیزی رو که ‌دیدم باورم نشد!
خواهر من؟ مهدیه من؟ پاره تن من؟ این‌جا‌، در خونه این معین عوض*ی داشت چه غل*طی می‌کرد؟
این گل و شیرینی ها چی بود که ازش گرفت؟ اصلاً چرا باید در خونه کسی باشه که من ازشون متنفرم؟!
یاخدا اصلاً چرا باید جلوش بخنده؟ یا فاطمه الزهرا کمکم کن نکشمش!
به حدی عصبانی بودم که کارد می‌زدی خونم در نمی‌اومد!
عماد هر چی صِدام می‌کرد و هر کاری می‌کرد نمی‌تونستم دهن باز کنم و حرف بزنم!
هر جوری بود خودم رو به خونه رسوندم.
باید به مامانم می‌گفتم؟
نه تا وقتی‌که خودم حسابش رو نرسیدم!
اون‌قدر حالم بد بود و عصبانی بودم که می‌تونستم هر کاری بکنم!
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و رو به مامان گفتم:
- مامان مهدیه کجاست؟
سرش رو طرفم برگردوند و گفت
- خونه یکی از دوستاش.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- کدوم دوستش؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- مهسا مرادی، چه‌طور؟
دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
- خواهر معین مرادی منظورته دیگه؟
با بی‌خیالی جواب داد:
- آره مامان فکر کنم همون.
نتونستم عصبانیتم رو کنترل کنم و باصدای بلند گفتم:
- وای مامان چرا گذاشتیش بره خونه اینا؟! تو خانواده‌شون رو نمی‌شناسی که همچین کاری کردی؟ نمی‌دونی مگه پسرش چه کارها که نکرده؟ یعنی تو بدترین کار دنیا رو هم بگی این پسر انجام داده! من اگه جای پدر و مادرش بودم سرش رو می‌بریدم! نه می‌ذاشتم راست‌راست واسه خودش راه بره! البته که خانواده‌اش هم دست‌کمی از خودش ندارن!
مامان که فهمید اشتباه کرده اجازه داده مهدیه رفته خونه اونا آروم لب زد:
- چی‌کار کنم مامان خسته‌ام کرد! یه هفته‌است می‌گه می‌خوام برم‌‌می‌خوام برم! هر چی هم می‌گم تو گوشش نمی‌ره؛ میگه شما من رو محدودم کردین! چی‌کار می‌کردم؟ حالا یه تولدِ دیگه اشکالی نداره فقط امیدوارم زود بیاد خونه.
رو به مامان توپیدم:
- همین؟! اصرار کرد می‌خوام برم‌می‌خوام برم شما هم گذاشتین بره؟ به من می‌گفتین همون‌موقع قلم پاش ‌رو خورد می‌کردم تا دفعه دیگه این گو*ه ها رو نخوره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۳
مامانم که ناراحت شده بود از بلندی صدام، با لحن یه‌کم تندی گفت:
- حالا ول کن عصبانی نشو! الان چی‌کار می‌تونم بکنم؟
دندون‌هام رو روی هم سابیدم و گفتم:
- عصبانی نشم؟ مامان تو که بهتر از هر کسی می‌دونستی که من چقدر از این خانواده متنفرم! بعد...
وسط حرفم پرید و با لحن سردی گفت:
- ول کن امیرعلی حوصله ندارم!
پوف بلندی کشیدم و با صدای بلند گفتم:
- خدایا... .
رفتم اتاقم و به مهدیه زنگ زدم ولی جواب نداد! از عصبانیت دندون‌هام رو به هم می‌سابیدم کل اتاقم رو به‌هم ریخته بودم.
بابام که برگشت تقریباً ساعت یازده بود؛ سراغ مهدیه رو که گرفت مامانم مجبور شد بگه رفته خونه دوستاش تولد! بابامم به حدی عصبانی شد که همش هم سر مادر بی‌چاره‌ام خالی کرد که چرا دخترش تا این وقت شب بیرونه، اون‌هم معلوم نیست خونه کی!
دلم نیومد اون‌موقع بگم خواهر معینِ، که باز همش رو سر مامانم خالی کنه!
بعد تقریباً نیم ساعت، گفتن که بریم بخوابیم!
رو به مامان گفتم:
- مامان شما نگران نباشین هر وقت مهدیه اومد من بیدارم شما برین بخوابین.
نمی‌دوست که می‌خوام... .
آروم سرم رو بوسید و لب زد:
- باشه عمرم شبت بخیر
آروم جواب دادم:
- شب بخیر
مامانم بیش از حد روی من حساسیت نشون می‌داد و اجازه نمی‌داد کسی نزدیکم بشه و الان هم که مثلاً یه‌کم بلند باهام حرف زده بود، توی دلش مونده بود و از اولی که نشسته بودم پیشش متوجه شدم که بغض داره!
بهش حق می‌دادم! به‌خاطر من کم زجر نکشیده بود و از وقتی که فهمید که چی‌ها کشیدم هیچ‌وقت اجازه نداد حتی کوچک‌ترین چیزی توی دلم بمونه و چیزی ناراحتم کنه... واسه همین زود از دلم در می‌آورد!
ساعت حدودای دوازده بود و توی افکار خودم بودم که صدای در حیاط اومد!
با یاد‌آوری صحنه‌ای که مهدیه جلوی معین بود دوباره گُر گرفتم و آماده در خونه وایسادم.
همه لامپ‌ها خاموش بود، به محض این‌که در هال رو باز کرد، چنان..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۴

سیلی تو گوشش خوابوندم که همون‌جا پرت زمین شد!

با بغض و ترس رو بهم گفت:

- چته امیرعلی؟ چرا این‌جوری می‌کنی؟

دندون‌هام رو هم فشار دادم و رو بهش توپیدم:

- چمه؟ الان نشونت می‌دم چمه!

بازوش رو گرفتم‌ و با هر چی زور داشتم انداختمش تو اتاق و در رو قفل کردم!

مطمئن بودم اگه مامانم می‌دید در این حد عصبانی‌ام نمی‌ذاشت اصلا به مهدیه نزدیک بشم!

مهدیه همون‌موقع لب باز کرد و گفت:

- مگه چی‌کار کردم که این‌جوری می‌کنی؟ باشه! تولد رو دیر برگشتم درست! دعوام کن؛ ولی این چه‌کاریه که می‌کنی؟

چنان عصبانی بودم که تمام ماهیچه‌هام منقبض شده بود و مطمئن بودم رگ گردنم داره می‌ترکه!

- دهنت‌ رو ببند بی‌*شعور! فکر کردی ماه همیشه پشت ابر می‌مونه؟! با اون معین خ*ر داشتی چی زِرزِر می‌کردی؟ هان؟

مهدیه که از حرف من تعجب کرده بود آروم لب زد:

- امیر به‌خدا فقط شیرینی‌ها و گل هاش رو داد تا من ببرم داخل. همین! به‌خدا فقط همین!

از شدت ترسش، می‌دونستم که فکش داره می‌لرزه! ولی عصبانیت من این‌چیزها حالیش نبود!

- دختره عو*ضی تو اصلاً غل*ط کردی پاهات ‌رو تو اون خونه گذاشتی که مطمئنن حداقل بیست‌تا پسر هم دعوت بودن! یعنی تو نمی‌دونی این معین بی*شعور تا حالا چه کارهایی که نکرده؟حر*ومز*اده‌ان همشون! بعد تو رفتی... .

وای حتی به ذهنم خطور می‌کرد که خواهر من پاهاش ‌رو توی همچین خونه ای گذاشته نفسم بالا نمی‌اومد!یعنی واقعا مهدیه رفته بود پارتی؟

دودستی یقه‌اش رو گرفتم و از زمین بلندش کردم، با یه دستم چنان محکم زدم تو گوشش، که رو پس زمین افتاد!

جیغ ‌کشید:

- امیر من کاری نکردم... مامان!

مامانم بیدار شده بود و پشت در بود و التماس می‌کرد ولش کنم و در رو باز کنم.

ولی چشمم که به پارچ آب افتاد دیگه هیچ‌چیز رو نمی‌شنیدم!

آبش پر بود! تنها کاری که به ذهنم اومد فقط یه‌چیز بود!

دستم رو بردم داخل پارچ و با همون دست خیسم، چنان سیلیِ محکمی زدم توی گوشش که خودم صدای سوت کشیدنش رو شنیدم!

مهدیه جیغ می‌کشید که ولم کن؛ مامانم هم از پشت در التماس می‌کرد در رو باز کنم ولی "من آدم نیمه‌راهی نبودم"!

مهدیه که از ترس سرش رو بین بالشت های تختش کرده بود و جیغ می‌کشید، لحظه‌ای که نگاهش بهم افتاد صدای جیغش ده برابر شد! البته که بایدهم می‌شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۵
("مهدیه")
دستش رو که سمت س*گک کمربندش برد، همه تنم لرزید!
زانوهام رو توی شکمم جمع کرده بودم و به هق‌هق افتاده بودم؛ صداش این‌بار بیشتر لرزوندم!
- آره همین‌جوری خوبه، به نفع خودته تکون نخوری!
نمی‌دونستم چه‌جوری از این اتهامی که بهم زده جون سالم به‌در ببرم!
منی که حتی به همچین چیزایی فکر هم نمی‌کردم، باید کمربند برادرم تنم رو نوازش می‌کرد!
کاش حداقل کاری کرده بودم و این جزای کارم بود... ولی وقتی همچین مسئله‌ای حتی به ذهنم هم خطور نمی‌کرد، خیلی سخت بود که بپذیرم!
درسته اون‌ها مهمون پسرهم داشتن ولی مثل پارتی نبود که... .
می‌دونستم امیرعلی به‌خاطر دوستی صمیمی معین داداش مهسا با اون شروین کث*افت همیشه ازش متنفر بود و حتی با دیدنش حالش به‌هم می‌خورد! ولی اگه امشب این تولد رو نمی‌رفتم مهسا همه دوستیمون رو بهم می‌زد! البته الان هم که رفتم مجبورم خودم این دوستی رو خاتمه بدم وگرنه ختم خودم خونده‌است!
باضربه‌ای که به رون پام خورد از جا پریدم‌.
رو بهم توپید:
- مگه نگفتم تکون نمی‌خوری؟ نمی‌خوام جایی بخوره که کسی بفهمه! باید عین یه بچه کتک بخوری تا آدم‌شی! نمی‌خوام همه بدونن حیونی و زبون سرت نمی‌شه! برگرد، نمی‌خوام ریختت رو ببینم.
با حرفش نفسم بند اومد و قبل از این‌که بخوام چیزی بگم یادم افتاد که اگه الان حرف بزنم بدتر از این به سرم میاره!
هر ضربه ای که روی تنم فرود می‌اومد، پنجه‌ای به بالشت ها می‌کشیدم و اگه با ضربه‌ای تکون می‌خوردم سرم فریاد می‌کشید!
جایی از تمام پشت بدنم، از گردن تا زانو، از ضربه کمربند چرمی‌اش در امون نموند!
دیگه کم‌کم بی حس شده بودم، چند ضربه آخر حتی آخ هم نگفتم!
بالاخره دست کشیدو کمربند رو پرت کرد، کنار تخت، روی زمین نشست و با نجوای التماس واری گفت:
- آدم شو دختر... آدم شو. تو رو هر کی می‌پرستی‌ آدم شو!
نمی‌دونستم بازم کتک داره واسم یا نه؟! اگه واسه اون باشه که حاضره با زنجیر موتورش هم بزنتم!
ولی فکر کنم دیگه دست کشیده بود.
مامانم هنوز با التماس به در می‌کوفت، بالاخره بلندشد و در رو باز کرد.
به زور به حرف اومدم:
- دیر رسیدی مامان! دیر رسیدی... مهدیه‌ای که دلت نمی‌اومد دست روش بلند کنی زیر کمربند شازده پسرت داشت جون می‌داد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۶
مامانم با بغض لب زد:
- آفرین پسرم! بچه‌ام رو کشتی؟ دستت دردنکنه.
بی تفاوت به حرف مامان گفت:
- مواظب باش، باید رو شکم بخوابه.
مامان دوباره با لحن بغض‌داری لب زد:
- بچم داره می‌میره پسر!
امیرعلی زود به حرف اومد و گفت:
- نترس مامانم! اون‌قدر نزدم که بمیره؛ اگه دختر جونت چند بار تنبیه می‌شد، الان این‌قدر وقیح نبود!
رفت بیرون و بعد از چند دقيقه برگشت، چند ضربه به در زد و اومد داخل:
- مامان، این رو بده بخوره، این پماد هم بزن روی رد کمربند که نمونه!
باز به زور به صدا در اومدم و لب زدم:
- زدی! حالا می‌خوای رفع اثر جرم کنی؟
حرفی نزد و همون‌موقع رفت بیرون.
مامانم به زور قرص رو همراه با آب بخوردم داد؛ و وای از درد و سوزش پماد، که تا تموم شدنش هزار با جیغ کشیدم و خود مامانم هم در حال مالیدن، ده لیتر اشک ریخت!
کل شب رو نتونستم بخوابم از درد؛ صبح هم که بابام بلند شد و ماجرا رو از زبون مامانم شنید، که خونه کی بودم، قصد کرد یه دعوای اساسی راه بندازه که مامانم مانع شد و گفت:
- امیرعلی به اندازه کافی تنبیهش کرده! این بچه رو تا سر حد مرگ رسونده، کل دیشب رو داشته با کمربندهای پسرت سر می‌کرده! بچه‌ام الان به‌زور نشسته، تو ديگه کاریش نداشته باش.
بابام با تعجب رو به مامانم گفت:
- امیرعلی چی‌کار کرده؟ کمربند؟
این‌بار قصد کرد اونو تنبیه کنه که باز مامانم مثل همیشه از شازده پسرش دفاع کرد و نذاشت اون روز به امیرعلی نزدیک بشه!
به امیرعلی هم گفته بود فعلا جلوی بابا آفتابی نشه تا یه‌کم آروم بشه.
منم که مثل همیشه اجازه نداشتم حتی باهاش دعوا کنم و البته همه اینا برمی‌گشت به گذشته! خودم‌هم هر وقت فکرش رو می‌کردم واسه خوشحالی امیرعلی از همه چی می‌گذشتم، کم زجر نکشیده بود آخه! ولی این‌بار حق نداشت من رو این‌طور بزنه! صبر کن، دارم برات جناب امیرعلی تهرانی! تلافیش رو سرت در میارم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۷
("فاطمه")
وقتی مهدیه تمام ماجرا رو برام تعریف کرد، واقعا نمی‌دونستم که از غیرت امیرعلی خوشحال باشم و کف بزنم، یا به‌خاطر درد مهدیه‌ام ناراحت باشم و گریه کنم!
چند روزی تا بهبودی کامل مهدیه طول کشید، هر روز با هم حرف می‌زدیم و جویای احوالش بودم ولی تحمل نکردم! نمی‌دونم شایدهم دلم تنگ بود!
رفتم پیش مامانم و روبهش گفتم:
- مامان مهدیه حالش خیلی خوب نیست، برم پیشش؟
با تعجب پرسید:
- مگه چی شده؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- چیز خاصی نیست، ولی حالش بده؛ بزار برم پیشش!
با عصبانیت رو بهم توپید:
- این قدر لازم نیست که بری اون‌جا، اون‌ها یه پسر مجرد دارن، مردم چی می‌گن؟
دیگه داشتم دیونه می‌شدم، واسه همین با صدای تقریباً بلندی گفتم:
- وای مامان کُشتین من رو با حرف مردم! چرا نمی‌ذارین زندگی کنم؟ اصلاً چرا باید هر چی مردم می‌گن بگی چشم و قبول کنی؟
مامان رو بهم گفت:
- دختر جون، آدم‌ها با همین حرف مردم آبرو درست می‌کنن و با همین حرف مردم آبروشون می‌ره!
با عصبانیت گفتم:
- الان من برم خونه دوستم، آبروریزی می‌شه؟
نفسی کشید و گفت:
- فاطمه...
حرفش رو قطع کردم و لب زدم:
- مامان ول کن بزار برم زود میام، قول میدم.
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- نیم ساعته برمی‌گردی ها.
رفتم اتاقم و لباس‌هام رو پوشیدم و آماده شدم، یقه لباسم خیلی پایین بود ولی چه اشکال داشت، یه زنجیر هم انداختم گردنم که بدجور رو ت*نم برق می‌زد!
روسریم رو درست کردم ولی گیره هام رو گم کرده بودم ومجبور شدم یه گیره خیلی شل رو بزنم. دستی به صورتم کشیدم و یه رژ قهوه‌ای تقریبا پررنگ هم زدم!
چادرم رو سر کردم و راه افتادم، توراه به تنها چیزی که فکر می‌کردم امیرعلی بود!
یعنی می‌تونستم امشب ببینمش؟! امیدوارم.
وقتی که رسیدم در حیاطشون زنگ زدم به مهدیه تا بیاد دم در؛ اون‌هم زودی اومد.
- سلام عزیزم خوش‌اومدی، بیا تو
با لبخند جواب دادم:
- سلام مهدیه خانوم، عزیز دلم ممنونم! به‌به سلام امیرمحمد خوبی؟
(امیر محمد برادر کوچیک مهدیه است که شیش یا هفت سال سنش بود)
- سلام خوبم
این رو گفت و زد زیر خنده! نمی‌دونستم به چی داره می‌خنده؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۸
پله‌ها رو طی کردیم تا رسیدیم در هالشون؛ خم شدم تا زیپ کفشم رو باز کنم که یهو یه مار زیر پام سبز شد!
منم که بیشتر از هر چی از مار می‌ترسیدم؛ جیغ زدم:
- مار... ‌.
و خودم رو پرت کردم سمت در که همون‌موقع در باز شد و پرت شدم تو بغل یه نفر!
چشم‌هامو که بردم بالا، ضربان قلبم رفت رو هزار! جانِ جانانم بود خب!
سرم روی دست چپش بود و پاهام بین پاهاش، دست راستش رو هم دور کمرم حلقه کرده بود که مثلاً نیفتم!
کامل یه رقص تانگو رفتیما!
تو همین حین بود که یهو گیره روسریم باز شد!
خاک توسرت دختر با این حجاب زدنت!
یقه‌ام هم که خودش معلوم، زنجیری هم که انداخته بودم که دیگه حرفی واسه گفتن نذاشته بود!
دهنش نیمه باز مونده بود، صدای نفس‌هاشو می‌تونستم بشنوم!
ای خدا حتی اون‌موقع رگ گردنش هم صدا بر این می‌زد که قلبش توگِلوشه!
دورت بگردم، به‌خاطر من قلبت این‌جوری داره می‌زنه؟
خدایا خواب بودم؟! کاش هیچ‌وقت اون لحظه تموم نمی‌شد! ولی حیف و صد حیف که چند ثانیه بیشتر طول نکشید!
بلندم که کرد صدام بلند شد:
- آخ... .
زنجیری که گردنم بود، وقتی که بلندم کرد پشت دکمه یقه لباسش گیر کرده بود!
واسه همین وقتی که می‌خواست بره عقب با شدت رعد دوباره سمتم کشیده شد!
گیر کرده بودم بین دست‌هاش! به زور نفس می‌کشیدم! من که به دیوار چسپیده بودم امیرعلی هم دستاش رو کنار گوش‌هام روی دیوار گذاشته بود که روم نیفته!
اون‌هم انگار مثل من سختش بود نفس کشیدن!
با اون رژی که من زده بودم و تَ*نی که براش برق می‌زد و زنجیری که دیگه بدتر و ممنو*عه‌ای هم که نمایان شده بود؛ معلومه که سختش بود نفس کشیدن!
دورش بگردم هر جا رو که نگاه می‌کرد بزرگ‌تر می‌شد، می‌تونستم حسش کنم!
دیگه خودم هم داشتم خجالت می‌کشیدم!
از همه بدتر این‌که امیرعلی اصلاً نمی‌تونست تکون بخوره، چون اگه هر کدوم از دستاش رو تکون می‌داد با همه چی تو بغ*لم می‌افتاد!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین