- Sep
- 262
- 1,067
- مدالها
- 2
پارت ۹
رفتم تو هال تا از مادرشهم خداحافظی کنم، همونموقع رو بهم گفت:
- دخترم زود بود کجابری آخه؟ امشب پیش خودمون میموندی حالا!
لبخندی زدم و جواب دادم:
- نه خاله جان دیروقته ممنونم ازتون، انشاءالله یه وقت دیگه.
لبخند متقابلی زد و جواب داد:
- عزیزدلم انشاءالله، به مامانت حتما سلام برسون.
سری تکون دادم و لب زدم:
- چشم حتما؛ بزرگی شمارو میرسونم.
بعد از اون لبخندی زدم و راه افتادم، در رو که باز کردم، پشت در بود! من رو که دید، چشمهاش که به چشمهام افتاد، برق رو توی نگاهش دیدم! همون موقع سرش رو پایین انداخت و لب زد:
- سلام
دلم میلرزید بهزور جواب دادم:
- سلام
آب دهنش رو قورت داد و لب زد:
- میبخشین... .
این رو گفت و از کنارم رد شد؛ چند ثانیهای طول کشید تا به خودم اومدم! نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو روی هم گذاشتم.
لبخندی زدم و خداحافظی کردم و راه افتادم؛ توی کُل راه فقط برق نگاهش فکرم رو درگیر کرده بود!
به خونه که رسیدم سلامی کردم و یه راست رفتم اتاقم، چادرم رو در آوردم و لباسهام رو عوض کردم و رویتختم نشستم؛ بازم اون نگاهها! خدایا خودت راه درست رو نشونم بده!
کل روزهام همینجوری سپری میشد.
قرار بود امروز بسیج ایستگاه صلواتی داشته باشه و از ما خواسته بود واسه کمک بریم.
با چند تا از دوستام راه افتادیم.
توی راه که بودیم چشمم رو که به جلو دادم، باز تپش قلبم تندتر شد!
مثل همیشه مرتب و با اُبهت!
یه لباس سورمهای با خط های سفید تنش بود! سوار موتور بود و اون دوستشهم کنارش بود.
یعنی چیکاره هم بودن که همیشه با هَمَن؟!
قلبم تو گلوم بود وراه نفسم رو بسته بود!
وای به اون چشمهاش! از این نگاههای خیرهاش که چند ثانیه بیشترهم طول نمیکشید داشتم به جنو*ن میرسیدم!
موتورش رو با سرعت زیاد نمیروند، ولی همین سرعت آرومی هم که داشت زود میگذشت!
از کنارم که رد شد، نتونستم خودم رو کنترل کنم برگشتم یه بار دیگه ببینمش! هر چند از پشت... .
رفتم تو هال تا از مادرشهم خداحافظی کنم، همونموقع رو بهم گفت:
- دخترم زود بود کجابری آخه؟ امشب پیش خودمون میموندی حالا!
لبخندی زدم و جواب دادم:
- نه خاله جان دیروقته ممنونم ازتون، انشاءالله یه وقت دیگه.
لبخند متقابلی زد و جواب داد:
- عزیزدلم انشاءالله، به مامانت حتما سلام برسون.
سری تکون دادم و لب زدم:
- چشم حتما؛ بزرگی شمارو میرسونم.
بعد از اون لبخندی زدم و راه افتادم، در رو که باز کردم، پشت در بود! من رو که دید، چشمهاش که به چشمهام افتاد، برق رو توی نگاهش دیدم! همون موقع سرش رو پایین انداخت و لب زد:
- سلام
دلم میلرزید بهزور جواب دادم:
- سلام
آب دهنش رو قورت داد و لب زد:
- میبخشین... .
این رو گفت و از کنارم رد شد؛ چند ثانیهای طول کشید تا به خودم اومدم! نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو روی هم گذاشتم.
لبخندی زدم و خداحافظی کردم و راه افتادم؛ توی کُل راه فقط برق نگاهش فکرم رو درگیر کرده بود!
به خونه که رسیدم سلامی کردم و یه راست رفتم اتاقم، چادرم رو در آوردم و لباسهام رو عوض کردم و رویتختم نشستم؛ بازم اون نگاهها! خدایا خودت راه درست رو نشونم بده!
کل روزهام همینجوری سپری میشد.
قرار بود امروز بسیج ایستگاه صلواتی داشته باشه و از ما خواسته بود واسه کمک بریم.
با چند تا از دوستام راه افتادیم.
توی راه که بودیم چشمم رو که به جلو دادم، باز تپش قلبم تندتر شد!
مثل همیشه مرتب و با اُبهت!
یه لباس سورمهای با خط های سفید تنش بود! سوار موتور بود و اون دوستشهم کنارش بود.
یعنی چیکاره هم بودن که همیشه با هَمَن؟!
قلبم تو گلوم بود وراه نفسم رو بسته بود!
وای به اون چشمهاش! از این نگاههای خیرهاش که چند ثانیه بیشترهم طول نمیکشید داشتم به جنو*ن میرسیدم!
موتورش رو با سرعت زیاد نمیروند، ولی همین سرعت آرومی هم که داشت زود میگذشت!
از کنارم که رد شد، نتونستم خودم رو کنترل کنم برگشتم یه بار دیگه ببینمش! هر چند از پشت... .
آخرین ویرایش: