جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه پناهنده با نام [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 82,818 بازدید, 227 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فاطمه پناهنده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۲۹
ساکت موندم تا مثلاً مهدیه عذرخواهی کنه ولی اون چیزی نمی‌گفت و حتی تلاشی هم نمی‌کرد تا من رو از روش کنار بندازه!
فکر کردم داره نقش بازی می‌کنه! برای همین با خوش‌خیالی گفتم:
- الکی برای من خودت رو نزن به موش مردگی! زود باش معذرت‌خواهی کن تا از گناهت بگذرم!
با گفتن این حرف سریع پتو رو از روی سرش کشیدم و با چشم‌های بسته سرم رو روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم و همون‌ موقع یه نیشگون از دست‌هاش گرفتم! ولی با احساس گرمی دست‌های بزرگی که زیر دستم بود، توی ذهنم با تعجب گفتم:
یا خدا مهدیه یه شبه ژنِ رشدش سه برابر شده!
ترسیدم و سریع سرم رو بالا آوردم و از دیدن ‌چشم‌های امیرعلی، چشم‌هام اندازه‌ی نعلبکی شد و دهنم دو متر باز موند!
لحظه ای رو گیج بهش نگاه کردم.
یهو به خودم اومدم و مثل برق گرفته‌ها عقب کشیدم و خواستم از روی پسر مردم بلند بشم، ولی به قدری هول بودم که بیشتر خودم رو توی پتو گیر انداختم و در آخر هم دستم از زیرم در رفت و روی ماهیچه های عضلانیش فرود اومدم و به جای بلند شدن، قشنگ خودم رو توی بغلش انداختم!
نفسم بند اومده بود و اون طفلی هم که بدجور بیدار و غافلگیرش کرده بودم، با گیجی من رو نگاه می کرد! تا این‌که خودش دست به کار شد و بازوی نحیفم رو گرفت و از بغلش در آورد!
روسریم از سرم افتاده بود و موهای پریشونم روی صورت عرق کرده‌ام ریخته بودن!
هنوز هم گیج بودم و به شدت نفس‌نفس می‌زدم!
امیر هم سریع توی جاش نشست و وقتی دید من گیرپاچ کردم زیر لب گفت:
- حالت خوبه؟!
با این حرفش گویا بهم شُک الکتریکی داد که به خودم اومدم و با آخرین سرعت به سمت بیرون دویدم.
در رو محکم بستم و دستم رو روی قلبم گذاشتم که به خاطر هیجان زیاد داشت به شدت می‌زد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۳۰
آب دهنم‌ رو قورت دادم و از در سُر خوردم و پایین در نشستم و لب زدم:
- وای چه آبروریزی!
لبم رو گاز گرفتم و نالیدم:
- خدایا! آخه اون این‌جا چی‌کار می کرد؟! خاله که گفت مهدیه توی هال خوابیده!
بغضم گرفته بود! حالا پیش خودش چی فکر می کرد؟!
فکرش رو هم نمی کردم به جای مهدیه امیرعلی زیر پتو خوابیده باشه!
صحنه‌ای که روش افتاده بودم مدام جلوی چشمم تداعی می شد و از خجالت و استرس نفس‌نفس می‌زدم.
همون‌ موقع بود که مهدیه از در حیاط وارد شد؛ من رو که اون‌طور دید سریع سمتم دوید و گفت:
- فاطمه چی شده؟ چرا این شکلی شدی؟
چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
- مهدیه می‌کشمت... می‌کشمت!
هینی کشید و گفت:
- یا ابوالفضل! چرا مثل امیرعلی حرف می‌زنی؟ چی شده؟
نشستم و ماجرا رو براش تعریف کردم، اون‌هم فقط می‌خندید و قهقهه می‌زد!
- وای دختر، تو تا داداش منو بابایی نکنی آروم نمی‌گیری ها!
با جیغ گفتم:
- مهدیه!
یه‌کم خنده‌اش رو جمع کرد و گفت:
- راست می‌گم به‌خدا! تا دفعه دیگه تو باشی نخوای تلافی کنی واسه من!
این رو گفت و زبون در آورد.
- مهدیه من هر چی می‌کشم از دست توهه؛ الان چه‌جوری باهاش روبه رو بشم؟! آبروم رفت!
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- دیونه اصلاً هم این‌جوری فکر نکن! بابا خوب هم شد که همچین اتفاقی افتاد... والا!
جدی شدم و گفتم:
- کجاش خوبه آخه؟!
پوفی کشید و گفت:
- ول کن، این‌قدر فکرت رو به چیز های منفی راه نده، مثبت فکر‌ کن بابا!
نفسی کشیدم و گفتم:
- سعی می‌کنم! راستی تو کجا رفته بودی؟ مامانت که گفت تو توی هال خوابیدی؟
نفسی کشید و گفت:
- والا رفته بودم مغازه یه چندتا چیز بگیرم؛ چه می‌دونستم این جوری می‌شه!
حالا پاشو بریم به مامانم کمک کنیم که الان صداش در میاد!
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه بریم! فقط مهدیه، به مامانت چیزی نگی‌ها! وای اگه امیرعلی بگه چی؟ آبروم می‌ره پیش مامانت!
مهدیه زود لب زد:
- من نمی‌گم نگران نباش! امیرعلی هم نمی‌گه!
اَبرویی بالا انداختم و گفتم:
- تو از کجا می‌دونی نمی‌گه؟
خودش رو جدی کرد وگفت:
- بابا داداش منه ها می‌دونم نمی‌گه. نگران نباش.
نفسی کشیدم و گفتم:
- ان‌شاءالله
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۳۱
همون‌‌موقع بود که چند تا از همسایه‌هاشون و چندتا از اقوام‌هاشون هم اومدن؛ سلام و احوال پرسی کردیم و رفتیم تو آشپزخونه تا بهشون کمک کنیم. هر ک*س یه کاری رو دست گرفت؛ من و مهدیه و دختری به اسم آیلین، که متوجه شدم دختر خاله مهدیه هست نشستیم و پیاز خورد می‌کردیم.
وقتی که داشتیم حرف می‌زدیم مهدیه اصلا نمی‌‌ذاشت باهاش هم‌کلام بشم و باهاش حرف بزنم!
همون‌ موقع ها بود که خاله اون یکیش روبه آیلین گفت:
- عروس حاج محمد حالت چطوره؟
(حاج محمد، پدر مهدیه هست)
برای لحظه ای نفسم بند اومد و قلبم از حرکت وایساد!
آیلین قری به کمرش داد و با عشوه لب زد:
- مرسی خاله خوبم.
همه چیز جلوی چشمم تار شد و فکم لرزید!
لبم رو گاز گرفتم، تمام تنم داشت گریه می‌کرد.
اشک چشمم رو اما پشت یه لبخند تلخ پنهون کردم که خیلی درد می کرد و هیچ‌ک*س نمی‌فهمید که من رو درد همین نفهمیدن می‌کشه!
مهدیه با رنگ پریدگی بهم رو کرد و آروم گفت:
- فاطمه دورت بگردم حالت خوبه؟ چی شدی؟
زبونم بند اومده بود، نمی‌تونستم حرف بزنم!
یه‌کم بلندتر از قبل به صدا در اومد و گفت:
- فاطمه جان یه لحظه میای عزیزم؟ کارت دارم!
دستم و گرفت و بلندم کرد، رفتیم یه‌جایی که کسی نباشه.
با بغض لب زدم:
- مهدیه... .
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- فاطمه دورت بگردم بزار من برات توضیح بدم.
با عصبانیت رو بهش گفتم:
- نه، تو فقط جواب سوال من رو بده!
همون‌‌موقع جواب داد:
- باور کن وقتی برات تعریف کنم جواب همه سوالاتت رو می‌گیری.
زود لب زدم:
- بگو... فقط بگو!
بعد از چند ثانیه گفت:
- نگاه گوش کن، بزار از اول برات توضیح بدم باشه؛ امیرعلی از وقتی که اومد این دختر خاله من آیلین اذیتش می‌کرد و سر به سرش می‌ذاشت، به‌خاطر همین امیر همیشه ازش بدش می‌اومد و هیچ‌وقت حاضر نمی‌شد با ما بیاد خونه اونا یا هر جایی که اون باشه!
وقتی هم که خاله‌اینا خودشون می‌اومدن این‌جا، امیرعلی در اتاقش رو قفل می‌کرد و بعضی‌وقت‌ها می‌اومد غذا می‌خورد، دوباره می‌رفت تو اتاق در رو هم می‌بست!
خاله اینا اول ها ناراحت می‌شدن که امیر این‌جوری می‌کنه؛ ولی وقتی فهمیدن که تقصیر آیلینِ دیگه چیزی نمی‌گفتن و از همون‌موقع برای مسخره می‌گفتن امیرعلی از بس عاشق دخترخاله‌اش هست، که نشون میده ازش متنفرِ!
باور کن... به قرآن قسم، هیچی بین آیلین و امیرعلی نیست! امیر الان که الان هم هست از آیلین خوشش نمیاد؛ خاله هم داشت طبق عادت مسخره می‌کرد.
شاید آیلین دلش پای امیرعلی بکشه؛ ولی به هیچ‌وجه امیرعلی از آیلین خوشش نمیاد!
این چیزیه که همه می‌دونن؛ حتی بعضی وقت‌ها هم سر به سر امیرعلی می‌ذاشتن، امیرعلی هم که چند بار که بی‌محلی کرد بهشون، دیگه جرئت نکردن جلو داداشم این حرف رو بزنن... همین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۳۲
نفس عمیقی کشیدم، یه‌کم آروم تر شده بودم ولی هنوز حالم بد بود؛ سعی کردم یه‌کم خود‌دار باشم.
برگشتیم پیش بقیه و کارهایی که مونده بود و می‌تونستیم رو انجام دادیم.
همون‌موقع که داشتن آش‌رشته‌ها رو هم می‌زدن، گفتن یکی‌یکی بیاین و هم بزنین و حاجتتون رو بخواین‌.
همه که رفتن، خاله رو بهم گفت:
- فاطمه جان، تو نمی‌خوای هم بزنی؟
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- چرا خاله!
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- خب چرا تعارف می‌کنی عزیزم؟ بیا جلو.
رفتم و کنار دیگ وایسادم، حاجتم که از دلم گذشت، اشک چشم‌هام جاری شد!
یه‌کم هم زدم و اشک‌هام رو پاک کردم، خواستم برم سرجام بشینم که یهو خاله بغ*لم کرد و سرم رو بوسید!
من دیگه بیشتر گریه‌ام گرفت و خودم رو تو بغ*لش بیشتر فشردم.
- دخترم چرا این‌قدر گریه می‌کنی؟ غصه نخور درست می‌شه، توکل بر خدا کن.
بغض گلوم رو گرفته بود و نمی‌تونستم حرف بزنم!
اشکم رو پاک کردم و برگشتم و پیش مهدیه نشستم.
خواهرم دست‌هام رو توی دستش می‌فشرد تا شاید یه‌کم آروم بشم، ولی دل من این حرف‌ها حالیش نبود!
چند ساعت بعد که آش‌رشته‌ها آماده شد، آوردن تا روش رو با کشک تزئین کنیم.
شروع کردیم و دست به‌کار شدیم.
آیلین هم داشت با دست‌خط خرچنگ قورباغه‌اش، روی آش ها یاحسین و یاعلی می‌نوشت.
نگاه حرصیم‌ رو از نوشته‌ی روی ظرف آش گرفتم که همون‌موقع گوشیم زنگ خورد.
نگاهی بهش انداختم که مامانم بود! زود جواب دادم و بعد از این‌که فهمیدم میخوایم بریم خونه خاله‌اینا اعصابم به‌هم ریخت! هر کاری کردم من امشب میام قبول نکرد و گفت که همین الان بیام.
نگاهی به ساعت گوشیم که نشون می داد یک ربع دیگه افطار می‌شه انداختم، با اعصابی خورد پوفی کشیدم و به مهدیه که پیشم نشسته بود گفتم:
- من باید برم خونه.
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- وا چرا خب؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- مامانم همین الان زنگ زد گفت زود بیام تا بریم خونه خاله‌اینا! من می‌رم تو از مامانت از طرف من خداحافظی کن.
مهدیه زود لب زد:
- فاطمه حداقل بزار برم یه ظرف آش برات بیارم!
نفسی کشیدم و گفتم:
- نه نمی‌خواد.
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- نمی‌خواد چیه؟ وایسا برم بیارم.
چند دقیقه بعد مهدیه اومد و یه ظرف آش مقابلم گرفت.
- ممنونم عزیزم
لبخندی زد که خداحافظی کردیم.
از جام بلند شدم و با اعصابی خورد و داغون از خونه بیرون زدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۳۳
داخل حیاط نسبت به داخل خونه خلوت‌تر بود.
حسابی از این امر و نهی کردن مامانم کلافه و عصبی بودم، به سمت در حیاط قدم‌های بلند برداشتم و خودم‌ رو به در رسوندم، ولی همین که پاهام ‌رو توی چارچوب در گذاشتم، امیرعلی که جلوی در و پشت به من وایستاده بود، یه دفعه به سمتم برگشت و این حرکت ناگهانیش باعث شد تا ظرف آشی که توی سینی توی دستم بود، سُر بخوره و آش داخلش روی لباس خودش و چادرم بریزه و کاسه‌ی ملامین هم پایین پاهام و روی زمین بی‌افته!
اون‌موقع خیلی اعصابم خورد بود! هم با کارِ مامانم و هم از این‌‌که می‌دونستم چه حرف‌هایی بین اون با آیلینِ!
امیرعلی که لباس پر از آشش رو دید صورتش رو در هم کرد و اَیی زیر لب گفت!
تمام عصبانیتم رو توی نگاهم ریختم و به چادر پر از آشم نگاه کردم.
انگار که نه انگار کاسه آش دست خودم بوده! ولی خب عصبانی بودم دیگه!
همون‌‌موقع بود که امیرعلی فداکاری کرد با لحنی با تاسف لب زد:
- ببخشید، فکر کنم تقصیر من شد.
با عصبانیت بهش رو کردم و گفتم:
- یعنی نمی‌دونی که دست و پا چُل...
با دیدن نگاه متعجب و چشم‌های گشادش، باقی حرفم رو خوردم و به جاش ادامه دادم:
- الان به‌نظرتون چی‌کار می‌تونیم بکنیم؟!
لبخند محوی گوشه‌ی لبش نشست و گفت:
- مثل این‌که شما خیلی توپت پره! می‌خواین برای جبران چادرتون رو بشورم؟!
با این حرفش، لبخند ملیحی گوشه لبم نشست و با بدجنسی گفتم:
- چرا که نه؟! این شما بودی که باعث کثیفیش شدی، پس خودتون هم می‌شوریش!
چشم‌هاش اندازه‌ی نعلبکی شد! ولی من همون‌موقع گفتم:
- البته این‌جوری هم نمی‌شه! لباسِ شما هم با این کار کثیف شده! اگه سر حرفتون هستین همین‌جا وایسین تا براتون بیارمش! شما هم لباستون رو عوض کنین و بیارین تا براتون بشورم!
سرش رو پایین انداخت و با لحن خندونی گفت:
- من همیشه سر هر حرفی که بزنم می‌ایستم!
ولی نیازی نیست شما لباس من رو بشورین!
پوفی کشیدم و گفتم:
- لطفاً تا وقتی که بر می‌گردم لباستون رو عوض کنین و برام بیارین!
فکر کنم اولین بار بود که یه دختر ازش می‌خواست لباسش رو بهش بده!
نذاشتم دیگه چیزی بگه و برای عوض کردن چادرم به سمت خونه قدم‌های بلند برداشتم و توی خونه هم خیلی سریع چادر کثیفم رو با یه چادر سیاه دیگه عوض کردم.
کسی خونه نبود و فکر کنم مامانم رفته بود و منتظر بود من هم خودم بیام. به‌خاطر همین زود از خونه بیرون زدم.
امیرعلی رو از دور دیدم که پاهاش رو به دیوار تکیه داده بود و به ناکجاآباد نگاه می‌کرد.
با رسیدنم بهش، تکیه‌اش رو از دیوار گرفت و نگاهش رو به چشم‌هام دوخت؛ چادر رو به سمتش گرفتم؛ از دستم برداشت و لبخندِ کم‌رنگی روی لبش نشست.
زود لب زدم:
- نگین که نیاوردیدنش!
بعد از چند ثانیه پلاستکی که کنارِ دیوار گذاشته بود رو به سمتم گرفت و آروم لب زد:
- واقعا نیازی نبود!
لبم رو از داخل گاز گرفتم و گفتم:
- نه دیگه نمی‌شه فقط شما بشورین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۳۴
باز هم لبخند کم‌رنگی روی لبش نشست.
همون‌موقع زیر لب تشکری کردم و به خونه برگشتم.
به محض رسیدن، به مامانم پیام دادم که اومدم خونه ولی نمیام اون‌جا... حوصله‌اش رو ندارم.
نمی‌دونم چه مدت نشسته بودم، ولی یه‌کم آروم شده بودم و مامانم هم برگشته بود و با دیدن حال خرابم چیزی بهم نگفت.
همون‌موقع بود که بعد از چند دقیقه از در زدن ک*سی، مامان اومد توی اتاقم و گفت که مهدیه اومده.
از جام بلند شدم و در رو برای مهدیه که با یه کاسه آش توی دستش پشت در وایستاده بود، باز کردم.
تشکری کردم و گفتم:
- توی خونه‌تون بهم آش دادی که! چرا دوباره آوردی؟
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- والا امیرعلی که اومد داخل مامان بهش گفت چرا لباست کثیف شده؟! گفت آش روش ریخته! بعد یواشکی به من علامت داد که برم اتاقش!
بعد که رفتم، اومد و تعریف کرد که چی‌شده و حالا بیام برات آش بیارم!
از حسی که نمی‌فهمیدم چی بود لبخندی به لبم نشست که مهدیه هم با لبخندم متقابلاً لبخند و چشمکی زد.
چون عجله داشت زود رفت و من هم اومدم داخل و آش‌ها رو بدون این‌که به کسی بدم تا تهش خوردم.
بعدش رفتم و یواشکی لباس امیرعلی رو برداشتم و با خودم بردمش توی حموم.
زیر لب گفتم:
- آخ که چه‌قدر این لباس سفید خوشگله! واقعا حیف شدی ها! آش‌ها بلات شده بود انگار!
لبخندی زدم و حسابی شستمش.
گذاشتم همون‌جا تا خشک بشه.
دیگه تقریباً ساعت یازده شب شده بود. زود رفتم اتاقم و خودم رو روی تخت ولو کردم.
به اتفاقات امروزم فکر کردم و لبخندی زدم که همراه با اون اشکی هم از گوشه چشمم سر خورد.
خداکنه حرف‌هایی که مهدیه می‌گفت درست باشه و واقعاً امیرعلی هیچ حسی نسبت به آیلین نداشته باشه.
نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود که سیاهی چشم‌هام رو گرفت.
با آلارمی که تنظیم کردم از خواب بلند شدم‌.
رفتم چندبار به صورتم آب زدم تا خواب از چشمم بپره!
یهو یادم افتاد که لباس امیرعلی رو توی حموم جا گذاشتم!
خداخدا می‌کردم مامانم نرفته باشه و اون رو ندیده باشه! که با دیدن لباسی که همون‌جا روی بندرخت انداخته بودمش خیالم راحت شد که مامانم اون رو ندیده! وگرنه حتما اون رو بر می‌داشت و همون موقع بیدارم می‌کرد!
لباس رو برداشتم و زود سمت اتاقم دویدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۳۵
در رو پشت سرم بستم و لباسش رو به سی*ن*ه‌ام فشردم!
عمیق بوییدمش! هنوز یه‌کم نم داشت ولی با اتو درست می‌شد. بعد از چند دقیقه رفتم و با وسواس خاصی اتوش کردم.
وقتی که مامانم می‌خواست بره خونه خاله‌اینا چون امروز اون‌ها هم نذری داشتن من گفتم نمیام و می‌خوام کتاب بخونم.
اون هم دیگه چیزی نگفت و رفت‌.
به محض رفتنشون آماده شدم و سمت خونه‌شون با عجله قدم‌های بلند برداشتم.
بعد از این‌که دو تا کوچه رو که امروز واسم خیلی طولانی شده بود رد کردم زود خودم رو به خونه‌شون رسوندم.
عجب کارهایی می‌کنم‌ها! خودم هم توش می‌مونم!
می‌خواستم به مهدیه زنگ بزنم ولی پشیمون شدم و مطمئن بودم امیرعلی به مهدیه ماجرای چادر و لباس خودش رو نگفته!
بسم ‌الله‌ی گفتم و زنگ آیفونشون رو زدم.
طولی نگذشت که بدون این‌که ک*سی جواب بده در باز شد!
دو دل بودم که برم داخل یا نه، که امیرعلی با سرعت و قدم‌های بلندش خودش رو بهم رسوند.
سرم رو پایین گرفتم و از داخل لبم رو گاز گرفتم.
به محض این‌که بهم رسید زود لب زد:
- سلام بفرمایین داخل!
نفسی کشیدم و گفتم:
- نه ممنونم مزاحم نمی‌شم! فقط می‌خواستم لباستون رو براتون بیارم!
پاکتی رو که لباسش رو داخلش گذاشته بودم جلوش گرفتم.
- ممنونم ازت! واقعاً نیازی نبود! فقط چند لحظه صبر کنین من الان میام.
لبخند محوی زدم و اون هم زود سمت داخل خونه برگشت.
طولی نکشید که زود خودش رو بهم رسوند و پاکتی رو مقابلم گرفت.
- بفرمایین این هم چادر شما! نمی‌دونم از نظرتون خوب تمیز شده یا نه! ولی من همه تلاشم روبرای تمیز شدنش کردم! راستی من به مهدیه چیزی نگفتم! لطفاً شما هم بهش چیزی نگین.
اخم ساختگی کردم و گفتم:
- بابت چادر ممنونم! ولی اگه مهدیه چادر رو نشسته پس کی شسته؟
لبخند دندون‌نمایی زد و گفت:
- بهم نمیاد چادر بشورم؟
با حرفش آب شدم و توی زمین رفتم! پسر مردم رو مجبور کردم به‌خاطر کار خودم چادر بشوره! وای اگه مامانش می‌فهمید که چه بلایی سر پسر سوگلیش آوردم... .
خواستم یه‌کم ماجرا رو درست کنم که زود لب زدم:
- به‌خاطر دیروز ببخشید! من یه‌کم حالم بد بود و همین شد که سر شما خالی کردم!
سرش رو بالا آورد و گفت:
- نه اشکالی نداره! بازم اگه کاری داشتین من درخدمتم!
لبخندی زدم و زود گفتم:
- ببخشید من دیگه باید برم، با اجازه!
آروم لب زد:
- به سلامت!
هم‌زمان با برگشتنم، چشم‌هام رو بستم و لبم رو گاز گرفتم‌، زود قدم برداشتم و خودم رو به خونه رسوندم.
به محض این‌که وارد خونه شدم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۳۶
چندتا نفس عمیق کشیدم.
زود رفتم اتاقم و لباس‌هام رو عوض کردم.
پاکتی که امیرعلی بهم داده بود رو باز کردم و با شوق چادرم رو دراوردم.
وقتی دیدم که کار دوطرفه‌ای کرده و علاوه بر شستنش برام اتو هم کرده، از سر ذوق جیغ خفه‌ای کشیدم و بالا و پایین پریدم!
چادر رو سرم کردم و دور خودم چرخیدم.
هیچ‌ وقت به اندازه‌ی اون لحظه از پوشیدن چادر سرمس*ت نشده بودم!
چادرم رو بو*سه بارون کردم! همون‌ وقت بود که متوجه شدم بوی آشنایی داره به مشامم می‌رسه!
چادرم رو که نزدیک صورتم بردم، نفسم توی سی*ن*ه‌ام حبس شد!
وای خدا! عطر مخصوص خودش رو که وقتی از مهدیه پرسیدم، بخاطر عطری که هر وقت از کنارم رد می‌شد ریه هام رو پر می‌کرد، گفت که امیرعلی به حدی این عطر رو دوست داره که حتی اجازه نمی‌ده من از ده قدمیش رد بشم! ولی واسه من چادرم رو ازش پر کرده بود!
از خوشحالی داشتم به جنون می‌رسیدم! بالا و پایین می‌پریدم و جیغ می‌کشیدم!
ده ‌دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای در حیاط اومد.
بلند شدم و نگاه کردم ببینم کیه که بابام بود.
در هال رو که باز کرد، زود پریدم جلوش و گفتم:
- پخ!
بابا که فکر می‌کرد من با مامان رفتم خونه خاله از ترس پرید بالا و بعد از این‌که فهمید من بودم تا چند دقیقه توی کل خونه دنبالم می‌کرد.
دیگه داشتم خسته می‌شدم و بابا هم انگار همین حس رو داشت ولی وقتی که فهمید من خسته شدم زود پرید و من رو توی ب*غلش گرفت.
بو*سه‌ای روی سرم کاشت و لب زد:
- تو کی بزرگ می‌شی دختر؟
لبخندی زدم و گفتم:
- من الان هم بزرگم!
بابا پوزخندی زد و گفت:
- بله! دخترم بزرگ شده! می‌خواد شوهر کنه!
جیغی کشیدم و به سی*ن*ه‌اش آروم مشتی زدم.
- وا! بابا من کی خواستم شوهر کنم که تو داری می‌گی؟ حالا خوبه هر خاستگاری میاد ندیده نشناخته می‌گم نه‌ها!
بابا سرش رو تکون داد و گفت:
- یعنی مطمئن باشم که دخترم فقط به‌خاطر این‌که الان نمی‌خواد ازدواج کنه به همه خاستگارهاش می‌گه نه؟
با حرفی که زد دلم لرزید... من فقط به‌خاطر یه چیز ازدواج نمی‌کردم و اون هم این بود که... دل داده بودم و مطمئن بودم نمی‌تونم ازش بگذرم!
با این حال رو به بابا گفتم:
- بله دلیل من همینه! الان نمی‌خوام ازدواج بکنم!
همون‌موقع بود که مامان برگشت و من هم رفتم توی اتاقم و خودم رو روی تخت ولو کردم.
یعنی امیر چه حسی داشت وقتی داشت چادرم رو می‌شست؟ حس این‌که یه دیونه بهش برخورد کرده و محبورش کرده یه چادر بشوره؟! اگه این حس رو داشت پس چرا از عطر خودش واسم زده بود؟ مگه مهدیه نگفت که امیر خودش دلش نمیاد اون رو بزنه؟! یا اصلاً نمی‌ذاره من از ده قدمیش رد بشم! پس چرا؟ با هزار تا سوال بی‌جواب طولی نگذشت که چشم‌هام رو سیاهی گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۳۷
بعد از چند مدت ایام فاطمیه رسیده بود.
همیشه توی این ماه خیلی ذوق داشتم، چه برسه الان که قرار بود امیرعلی رو هم ببینم! با این‌که بعد از گذشت اون ماجراها خجالت می‌کشیدم تو صورتش زل بزنم، ولی دل‌تنگی که این چیز‌ها سرش نمی‌شد!
آماده شدم و راه افتادم تا برم دنبال مهدیه باهم بریم.
درحیاطشون که رسیدم، بهش زنگ زدم بیاد؛ بعد از چند لحظه اومد و در حیاط رو باز کرد.
- به سلام فاطمه خانم! بیا تو
لبخندی زدم وگفتم:
- سلام عزیزم، نه جونم بیا بریم.
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- دختر جون تو نگاهی به من بنداز! به نظرت من آماده‌ام؟
حق به جانب گفتم:
- مهدیه قرار بود زود آماده بشی!
با لحنی با تاسف گفت:
- به‌خدا مقصر من نیستم! با امیرعلی دعوامون شد اون هم گفت نمی‌ذارم بری!
با تعجب پرسیدم:
- چه دعوایی؟ واسه چی؟
لبخندی زد وگفت:
- الان دم در واست تعریف کنم؟! دو دقیقه بیا بشین تا هم برات تعریف کنم هم آماده بشم.
قبول کردم و داخل رفتم.
توی هال نشستم تا مهدیه بره آماده بشه بریم. خاله مرضیه خونه نبود، منم نشسته بودم و غرق در افکار خودم، که یهو یه صدای بلند از جا پروندم!
- مهدیه؟!
بی اختیار بلند شدم و ایستادم!
همون‌‌موقع یه نفر با صدای محکم پاهاش از طبقه بالا به پایین اومد! از بس گام‌هاش محکم بود که کل خونه رو صدای پاهاش گرفته بود!
- مگه من نگفتم لباسِ...
امیر علی بود که با یه لباس شلوار تو دستش و اتو توی دست دیگه‌اش، جلوم ظاهر شد! با دیدن من بقیه حرفش رو خورد‌.
- سلام
آروم لب زد:
- سلام می‌بخشین فکر کردم مهدیه این‌جاست!
زود جوابش رو دادم:
- مهدیه رفت لباس‌هاش رو عوض کنه، آخه می‌خواستیم بریم مراسم! شما چی‌کارش داشتین؟ بگین من بهش می‌گم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۳۸
بعد از چند ثانیه لب زد:
- نه چیز خاصی نبود! فقط قرار بود که تا من دوش می‌گیرم، لباسم رو اتو کنه! آخه خیلی دیرم شده بود!
حالا فهمیدم چرا دعواشون شده بود! لبخندی زدم و گفتم:
- حتما یادش رفته!
با جسارتی که نمی‌دونم از کجا اومده بود، جلو رفتم و دقیقاً رو به روش وایسادم.
- به من بدین، خودم براتون اتو می‌کشم!
چشم‌هاش اندازه نعلبکی شد! با این‌که خیلی خجالت کشیدم تا گفتم، ولی واسه دلم بود!
- نه نیازی نیست، خودم انجامش میدم.
اَبرویی بالا انداختم و گفتم:
- تعارف می‌کنین؟ بدینش دیگه!
همون‌موقع دستم رو بردم نزدیک دستش و لباس‌ها و اتو رو ازش گرفتم.
هنوز با بهت داشت نگاهم می‌کرد!
با این حال، سعی کردم خون‌سردیم رو حفظ کنم؛ بهش پشت کردم و رفتم سراغ جایی که بشه اتو رو توی برق زد.
بعد از این‌کار با آرامش شروع کردم؛ قبلش جوری که نفهمه، نزدیک صورتم آوردم و بو*س‌*یدمش!
از کالرش شروع کردم، بعدش هم آستین ها و پشت کتفش رو با وسواس خاصی خط انداختم؛ ت*نش رو هم اتو زدم و آروم کنار گذاشتمش.
بعد از اون شلوارش رو برداشتم و بازم با وسواس خاصی خط انداختم و تمیز اتو کردم!
همیشه آرزوم این بود که بتونم لباسش رو، مخصوصا لباس سیاهِ فاطمی و حسینیش رو دست بگیرم و خودم واسش اتو بکشم!
بعد از تموم شدن کارم، بلند شدم تا برم به امیرعلی تحویلش بدم که همون‌موقع مهدیه از اتاقش خارج شد!
با دیدن من و لباس های امیرعلی توی دستم، با تعجب چشم‌هاش رو بهم دوخت.
مجبور شدم همون‌موقع واسش توضیح بدم، ولی بر خلاف تصورم که فکر می‌کردم ناراحت می‌شه، لبخند مهربونی زد و صورتم رو بو*سید!
قدم تند کردم تا زودتر به امیرعلی بدمش.
عجله داشت خب!
جلوی در اتاقش که رسیدم، دو تا به در زدم که همون‌موقع صداش پی‌چید!
- بله؟
تا می‌خواستم در رو باز کنم، در باز شد و قامت امیرعلی توی چارچوب در نمایان شد!
یه تیشترت جذب مشکی تنش بود! دست‌پاچه شده بودم؛ چشم‌هام رو به بازوهاش دوختم که بدجور خودنمایی می‌کرد!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین