- Sep
- 262
- 1,067
- مدالها
- 2
پارت ۲۹
ساکت موندم تا مثلاً مهدیه عذرخواهی کنه ولی اون چیزی نمیگفت و حتی تلاشی هم نمیکرد تا من رو از روش کنار بندازه!
فکر کردم داره نقش بازی میکنه! برای همین با خوشخیالی گفتم:
- الکی برای من خودت رو نزن به موش مردگی! زود باش معذرتخواهی کن تا از گناهت بگذرم!
با گفتن این حرف سریع پتو رو از روی سرش کشیدم و با چشمهای بسته سرم رو روی سی*ن*هاش گذاشتم و همون موقع یه نیشگون از دستهاش گرفتم! ولی با احساس گرمی دستهای بزرگی که زیر دستم بود، توی ذهنم با تعجب گفتم:
یا خدا مهدیه یه شبه ژنِ رشدش سه برابر شده!
ترسیدم و سریع سرم رو بالا آوردم و از دیدن چشمهای امیرعلی، چشمهام اندازهی نعلبکی شد و دهنم دو متر باز موند!
لحظه ای رو گیج بهش نگاه کردم.
یهو به خودم اومدم و مثل برق گرفتهها عقب کشیدم و خواستم از روی پسر مردم بلند بشم، ولی به قدری هول بودم که بیشتر خودم رو توی پتو گیر انداختم و در آخر هم دستم از زیرم در رفت و روی ماهیچه های عضلانیش فرود اومدم و به جای بلند شدن، قشنگ خودم رو توی بغلش انداختم!
نفسم بند اومده بود و اون طفلی هم که بدجور بیدار و غافلگیرش کرده بودم، با گیجی من رو نگاه می کرد! تا اینکه خودش دست به کار شد و بازوی نحیفم رو گرفت و از بغلش در آورد!
روسریم از سرم افتاده بود و موهای پریشونم روی صورت عرق کردهام ریخته بودن!
هنوز هم گیج بودم و به شدت نفسنفس میزدم!
امیر هم سریع توی جاش نشست و وقتی دید من گیرپاچ کردم زیر لب گفت:
- حالت خوبه؟!
با این حرفش گویا بهم شُک الکتریکی داد که به خودم اومدم و با آخرین سرعت به سمت بیرون دویدم.
در رو محکم بستم و دستم رو روی قلبم گذاشتم که به خاطر هیجان زیاد داشت به شدت میزد!
ساکت موندم تا مثلاً مهدیه عذرخواهی کنه ولی اون چیزی نمیگفت و حتی تلاشی هم نمیکرد تا من رو از روش کنار بندازه!
فکر کردم داره نقش بازی میکنه! برای همین با خوشخیالی گفتم:
- الکی برای من خودت رو نزن به موش مردگی! زود باش معذرتخواهی کن تا از گناهت بگذرم!
با گفتن این حرف سریع پتو رو از روی سرش کشیدم و با چشمهای بسته سرم رو روی سی*ن*هاش گذاشتم و همون موقع یه نیشگون از دستهاش گرفتم! ولی با احساس گرمی دستهای بزرگی که زیر دستم بود، توی ذهنم با تعجب گفتم:
یا خدا مهدیه یه شبه ژنِ رشدش سه برابر شده!
ترسیدم و سریع سرم رو بالا آوردم و از دیدن چشمهای امیرعلی، چشمهام اندازهی نعلبکی شد و دهنم دو متر باز موند!
لحظه ای رو گیج بهش نگاه کردم.
یهو به خودم اومدم و مثل برق گرفتهها عقب کشیدم و خواستم از روی پسر مردم بلند بشم، ولی به قدری هول بودم که بیشتر خودم رو توی پتو گیر انداختم و در آخر هم دستم از زیرم در رفت و روی ماهیچه های عضلانیش فرود اومدم و به جای بلند شدن، قشنگ خودم رو توی بغلش انداختم!
نفسم بند اومده بود و اون طفلی هم که بدجور بیدار و غافلگیرش کرده بودم، با گیجی من رو نگاه می کرد! تا اینکه خودش دست به کار شد و بازوی نحیفم رو گرفت و از بغلش در آورد!
روسریم از سرم افتاده بود و موهای پریشونم روی صورت عرق کردهام ریخته بودن!
هنوز هم گیج بودم و به شدت نفسنفس میزدم!
امیر هم سریع توی جاش نشست و وقتی دید من گیرپاچ کردم زیر لب گفت:
- حالت خوبه؟!
با این حرفش گویا بهم شُک الکتریکی داد که به خودم اومدم و با آخرین سرعت به سمت بیرون دویدم.
در رو محکم بستم و دستم رو روی قلبم گذاشتم که به خاطر هیجان زیاد داشت به شدت میزد!
آخرین ویرایش: