جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه پناهنده با نام [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 82,818 بازدید, 227 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فاطمه پناهنده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۳۹
چشم‌هام رو بستم و سرم رو پایین انداختم و بعد از چندتا نفس عمیق آروم لب زدم:
- بفرمایین لباس‌هاتون! سعی کردم اون‌جور که می‌خواین بشه.
آروم لب زد:
- ممنونم ازتون، می‌بخشین به زحمت افتادین!
اَبرویی بالا انداختم و گفتم:
- اختیار دارین، زحمتی نبود!
دستم رو بردم جلو و لباس‌ها رو نزدیکش گرفتم، دستش رو آورد جلو و از زیر لباس‌ها رد کرد؛ می‌خواست بردارتش، که یهو دستش به دستم کشیده شد! هر دوتامون هول شده بودیم.
ولی اون زودتر از من به صدا در اومد:
- ببخشید، بازم ممنونم.
نفسی کشیدم و گفتم:
- خواهش می‌کنم، با اجازه من برم.
سریع لب زد و گفت:
- صبر کنین! مگه شما نمی‌خواین برین حسینیه؟
آروم جواب دادم:
- چرا همون‌جا میریم، چه‌طور؟
بعد چند ثانیه لب زد:
- خب وایسین من با ماشین میرم، شما رو هم می‌رسونم.
لبخندی گوشه لبم زدم و گفتم:
- زحمت میشه واستون!
به آرومی جواب داد وگفت:
- اختیار دارین زحمتی نیست! فقط چند دقیقه بمونین تا لباس عوض کنم بیام.
حرف دلم رو زدم و گفتم:
- منتظرتون می‌مونم!
یهو رنگ نگاهش عوض شد! با چشم‌هایی که الان مطمئن شدم مشکیه، چنان‌طور بهم زل زده بود که از هر نگاهش داشت برق می‌بارید!
ثانیه‌ثانیه، باکلمه‌ به کلمه از حرف‌هاش داشت عسل توی دلم آب می‌کرد!
همون‌موقع رفت داخل و من هم سمت مهدیه رفتم که همون‌موقع مهدیه با کنجکاوی گفت:
- خب فاطمه خانم! چی‌کارا کردی؟!
یه کمی صبر کردم و بعد یکی از ابرو‌هام رو انداختم بالا و گفتم:
- چی‌کار کنم مثلا؟!
با شیطنت و تخسی ذاتی که درونش بود گفت:
- باشه خسیس خانوم تعریف نکن!
مهدیه دختر شروشیطونی بود و همین‌طور کنجکاو! به سختی می‌تونستم از زیر سوال‌های رگباری که از من می‌پرسید فرار کنم؛ پس با خنده گفتم:
- شوخی کردم دیونه.
سرش رو تکون داد و با خنده گفت:
- پس بیا بریم، توی راه واسم تعریف کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۴۰
سرم رو چرخوندم و به اطراف نگاهی کردم و گفتم:
- حالا یه‌کم صبر کن.
مهدیه با حالت تعجب گفت:
- چرا خب؟! دیر شده‌ها
من هم می‌دونستم دیر شده ولی کار داشتم، لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- حالا با ماشین می‌ریم، زود‌تر هم می‌رسیم!
چشم‌های مهدیه که گشاد شده بود و با تعجب من رو نگاه می‌کرد، با صدایی که توش تعجب و بهت‌زدگی معلوم بود گفت:
- با ماشین کی می‌ریم؟
سرم رو تکون دادم و با بی‌خیالی گفتم:
- اوم... امیرعلی گفت که الان خودم می‌خوام برم، شما رو هم می‌رسونم!
چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت:
- نه بابا! به تو گفت؟
سرم رو به علامت تاید تکونی دادم و با لبخند گفتم:
- اوهوم.
نیش اون هم باز شد و گفت:
- بله... مبارک باشه دیگه!؟
نیشگونی از بازوش گرفتم و با تشر گفتم:
- مهدیه!
تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- بله؟
بی‌خیال حرفی که می‌خواستم بزنم شدم و گفتم:
- هیچی ولش کن.
بعد از چند دقیقه، امیرعلی اومد و ما هم به سمت ماشین رفتیم.
با این‌که بدجوری استرس وجودم رو گرفته بود؛ ولی فکر به این‌که در این حد می‌تونم بهش نزدیک باشم آرومم می‌کرد و قلبم رو به ضربه‌های محکم وادار می‌کرد!
دوتایی با مهدیه پشت نشستیم؛ من دقیقاً پشت سرِ امیرعلی نشسته بودم.
یه لحظه دستش رو از کنار صندلی عقب آورد؛
انگشتر عقیق قهوه‌ایِ توی دستش که بدجور خودنمایی می‌کرد حسابی توجهم رو جلب کرد! حتما باید یکی مثل این رو واسه خودم بگیرم! اولش خیلی دلم لرزید که می‌خواد چی‌کار کنه! ولی وقتی که پشت صندلی رو گرفت و دکمه کنارش رو زد، متوجه شدم که می‌خواسته صندلیش رو تنظیم کنه!
بعد از اون زود راه افتاد و توی راه‌هم مداحی‌های حاج‌ مهدی رسولی رو روی ضبط گذاشت.
یعنی من هیچ مداحی رو به حاج مهدی ترجیح نمی‌دادم و تقریباً همه مداحی‌هاش رو حفظ بودم؛ هر چند که بعضی‌هاش ترکی بود!
با این‌که امیرعلی، الان فقط هجده سال سنش بود و هنوز گواهی‌نامه نگرفته بود ولی با مهارت خاصی رانندگی می‌کرد؛ اون‌طورهم که از مهدیه شنیده بودم، امیرعلی از اول راهنمایی توی رانندگی مهارت پیدا کرده بود و از همون‌موقع تا اون‌جایی که می‌تونسته و باباش اجازه می‌داده خودش رانندگی می‌کرده!
بعد از چند دقیقه که رسیدیم، ماشین رو یه جا پارک کرد.
در ماشین رو باز کردم و همون‌موقع لب زدم:
- ممنونم ازتون، لطف کردین! می‌بخشین به زحمت افتادین.
با مهربونی و ادب گفت:
- اختیار دارین زحمتی نبود، به سلامت!
پاهام رو از ماشین بیرون گذاشتم که همون‌موقع گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۴۱
- یه لحظه؟!
با دلی که بیشتر از همیشه استرس داشت و با حواسی‌پرت لب زدم:
- جانم؟!
با چهره‌ای که کلافگی داخلش مشهود بود گفت:
- وقتی که مراسم تموم شد، با مهدیه بیاین همین‌جا وایسین خودم می‌رسونمتون.
سری تکون دادم و گفتم:
- نه نیازی نیست من خودم پیاده می‌رم.
با اصرار و کمی امید گفت:
- لطفاً... .
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- چشم! هر جور شما بخواین... .
آروم زیر لب گفت:
- چشم‌هات سلامت!
مات مونده بودم، فکر کنم همون‌موقع خودش فهمید سوتی داده، زود از ماشین پیاده شد و در رو بست. من و مهدیه هم پیاده شدیم، امیر همون‌موقع در رو قفل کرد و سمت آقایون رفت؛ ما هم قدم تند کردیم و داخل رفتیم.
حسینیه قمر بنی‌هاشم خیلی حسینیه بزرگی بود، برای این مراسم هم خانوم‌ها و هم آقایون، توی بخش آقایون جمع شده بودن و فقط به اندازه پنج یا شیش ردیف صندلی از هم فاصله داشتن.
با مهدیه سعی کردیم یه جا که جلو باشه رو پیدا کنیم تا بشه همه چیز رو دید!
بعد چند دقیقه گشتن، بالاخره پیدا کردیم و نشستیم.
- مهدیه؟
با خوش‌رویی جواب داد:
- جان
همین‌طور که سرم رو می‌چرخوندم گفتم:
- ببین امیرعلی کجا نشسته؟!
مهدیه جواب داد:
- باشه یه‌کم صبر کن، الان خودم واست پیداش می‌کنم.
بعد چند دقیقه، هر چی گشتیم پیداش نکردیم!
مراسم شروع شد، ولی هنوز امیرعلی داخل نیومده بود! یک ساعتی می‌شد که خبری ازش نبود!
دیگه کم‌کم داشتم نگران می‌شدم، قلبم محکم‌تر از همیشه می‌کوبید و نزدیک بود از س*ی*نه‌ام کنده بشه!
زیر لب با خودم حرف می‌زدم و از دل شوره به خودم می‌پیچیدم!
- کجایی تو؟! چرا نمیای؟ دورت بگردم، اتفاقی که واست نیفتاده؟!
مهدیه حرف زیر لبی من رو شنید و گفت:
- وای نه خدانکنه
تو افکار خودم بودم که یهو وارد شد! دلم یه‌کم آروم شده بود، ولی نگاهم که به چشم‌هاش خورد، نفسم توی سی*ن*ه ام حبس شد!
- چرا چشم‌هاش این‌جوری شده بود؟! با این فاصله‌ای هم که داشتیم، قرمزی چشم‌هاش معلوم بود!
دورش بگردم گریه کرده بود؟!
آخه چرا!؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۴۲
بغضم گرفته بود، همون‌موقع انگار حرف دلم رو خونده بودن که همه چراغ‌ها رو خاموش کردن! خودم رو روی شونه مهدیه انداختم و بغضم رو باز کردم.
فکر کنم متوجه قضیه شده بود که چیزی نمی‌گفت.
دستش رو نوازش‌گرانه روی سرم می‌کشید، با صدای نفس‌زدن هاش فهمیدم اون هم داره گریه می‌کنه!
آروم توی گوشم زمزمه کرد:
- دورت بگردم فاطمه، درکت می‌کنم، می‌فهمم چی می‌کشی... فکر نکن نچشیدم این ماجراها رو...نه...چشیدم که می‌گم!
سرم رو از روی شونش برداشتم و به چشم‌هاش خیره شدم.
بغض داشت! بدجور!
- چی می‌گی مهدیه؟ منظورت چیه که چشیدی؟
لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- ول کن، مهم نیست!
کلافه گفتم:
- معلومه که مهمه... واقعاً خیلی نامردی! من همه چیز رو به تو می‌گم ولی انگار تو این‌جوری نبودی!
مهدیه که اشک چشم‌هاش جاری شده بود آروم گفت:
- فاطمه... ازم ناراحت نشو! من خودم به اندازه کافی درد دارم، تو دیگه اذیتم نکن.
باید می‌فهمیدم خواهرم داره چی‌می‌کشه به‌خاطر همین آروم لب زدم:
- مهدیه... آبجی خوشگلم... بگو چی‌شده؟!
مهدیه که انگار دوست داشت واسه ک*سی که هم‌دردش باشه تعریف کنه با بغض لب زد:
- قول میدی واسه هیچ‌ک*س‌ نگی؟ اگه هر کدوم از اعضای خانواده‌ام بفهمن، اصلاً دیگه واویلاست!
شرایطش رو درک می‌کردم خانواده من هم همین‌جوری بودن واسه همین با مهربونی گفتم:
- می‌فهمم چی می‌گی درکت می‌کنم، قول میدم، مطمئن باش.
همون‌موقع لبش رو به دندون گرفت با مِن مِن کردن گفت:
- فاطمه... عاشق شدم!
لبخندی زدم و رو بهش گفتم:
- آخ... دورت بگردم خواهریم... حالا کی هست این آدم بدبخت که می‌خواد گیر تو بیفته؟!
با اون همه بغضی که داشت، لبخندی روی لبش نشست.
- از خداش هم باشه!
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- از خداش هم هست، حالا تو بگو کیه؟!
چشم‌هاش رو ریز کرد گفت:
- اوم
.. نمی‌دونم می‌شناسیش یا نه! ولی... اسمش آرینِ!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۴۳
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- اُو... همون پسر نزدیک بیست و دو ساله‌ای که... خب خیلی دخترها روش کراش دارن، مگه نه؟!
یه‌تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- ولی من روش کراش ندارم، عاشقشم!
با خنده گفتم:
- می‌دونم دورت بگردم! آرین پسری هست که خب خیلی ها آرزوشون هست که دامادشون بشه، ولی مهدیه خانوم، شما هم دختری هستی که خیلی ها دلشون می‌خواد تو عروسشون بشی!
سرش رو تکون داد و گفت:
- اوهوم.
با خوش‌حالی و کنج‌کاوی لب زدم:
- خب تعریف کن خانمی.
لبخند ساختگی کرد و گفت:
- چی‌رو؟
اخمی کردم و گفتم:
- چی‌رو؟! مسخره کردی من رو؟ فکر کردی بگی عاشقشم و فلان و بهمان، من می‌گم آها باشه؟ نه جونم! باید از اولش واسم تعریف کنی.
مهدیه که همون‌موقع هیجان از چشم‌هاش موج می‌زد لب زد:
- باشه حالا تو من رو نزن می‌گم واست.
سرم رو تکون دادم و لب زدم:
- یالا بگو.
مهدیه نشست و کل ماجرا رو واسم تعریف کرد، درست بود عشق من و امیرعلی بيشتر از یک‌سالی بود که می‌گذشت و عشق مهدیه تازه جونه زده بود، ولی کاملاً می‌تونستم درکش کنم خواهرم دارم چی‌می‌کشه... مخصوصاً دو راهی های اولش!
مداحی تموم شده بود و بعد چند دقیقه روضه هم شروع شد، به‌خاطر همین بحثمون رو واسه یه وقت دیگه گذاشتیم.
وقت خوبی بود واسه باز کردن بغض‌هایی که خیلی جاها، پیش خیلی آدم ها، نمی‌تونی بازش کنی!
من به مهدیه بیشتر چیزها رو می‌گفتم، ولی یه چیزهایی بود که حتی نمی‌تونستم به فکر خودم راهش بدم، چه برسه که بخوام واسه کسی بگم!
خیلی روضه قشنگی می‌خوند! کل مجلس جز صدای گریه و زاری صدای هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌اومد!
من هم به حدی گریه کردم که دیگه به‌زور می‌تونستم چیزی رو ببینم! بعد چند دقیقه حتی دیگه نفس کشیدن واسم سخت شد!
یه لحظه چادرم رو از روی صورتم کنار زدم، از شدت دردی که داشتم لبم رو به دندون گرفتم و اشک چشم‌هام رو همراهی کردم.
درد فراق امیرعلی بیش از حد داشت جیگرم رو می‌سوزوند! دیگه طاقت نداشتم... چه خبره آخه؟! هر روز گریه کردن و زار زدن، ولی تودار بودن و به هیچ ک*س چیزی نگفتن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۴۴
همون‌موقع به امیرعلی که دقیقاً روبه رو نشسته بود خیره شدم... چیزی رو که دیدم بیشتر سوزوندم!
چرا امشب امیرعلی این‌جوری می‌کرد؟! چرا این‌قدر گریه می‌کنه؟ روی صندلی که نشسته بود، خودش رو کامل خم کرده بود و صورتش رو روی کف دست‌هاش ولو کرده بود!
از حرکت شونه‌اش فهمیدم چه‌قدر حالش بده و چه‌قدر گریه کرده که این‌جوری شده!
دیگه گریه‌هام دست خودم نبود، دست‌هام می‌لرزید و لرز توی کمرم افتاده بود.
- یعنی‌ امکان داشت... فقط یک درصد... این گریه هاش واسه من باشه؟!... شاید هم اصلاً این‌گریه‌هاش واسه یه نفردیگه... ؟!
نه خدانکنه این‌جور باشه!
با این‌که اگه این‌طور بود، کاری از دست من دیگه بر نمی‌اومد!
روضه تموم شده بود و لامپ ها رو روشن کردن. چشم‌هام رو دادم سمت امیرعلی، دستش رو که از صورتش برداشت، لبم رو به دندون گرفتم و چنان فشاری دادم که مزه خون رو توی دهنم حس کردم!
کل صورتش قرمز شده بود و با چشم‌هاش هم‌خونی داشت! موهاش پریشون شده بود و یه‌کمش به پیشونیش چسپیده بود!
- دورت بگردم من! چی شده آخه؟ دلت از کی پره؟! بگو خودم میرم چشم‌هاش رو در میارم!
- فاطمه؟
همون‌موقع مهدیه از افکارم جدام کرد.
- جان؟
با چشم‌هاش که از بهت‌زدگی اندازه نعلبکی شده بود گفت:
- لبت خون اومده ها! کل لبت خونی شده!
- جدی؟
ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- اره بابا، خودت رو داخل آینه ببین.
گوشیم رو برداشتم و خودم رو توش دیدم؛ بنده خدا مهدیه معلوم بود چرا با بُهت داشت نگاهم می‌کرد!
از فشاری که داده بودم کل لبم خونی شده بود! دستمال برداشتم و گذاشتم روش و تمیزش کردم. بعد چند دقیقه که دوباره خودم رونگاه کردم، متوجه شدم با شاه‌کارم نصف لبم پاره شده! تازه فهمیدم چقدر داره می‌سوزه!
مراسم تموم شده بود، با مهدیه صبر کردیم خلوت که شد، زود قدم تند کردیم و سمت ماشین رفتیم.
همون‌موقع مهدیه به امیرعلی زنگ زد تا بیاد.
مدت زیادی نگذشت که از حسینیه خارج شد و سمت ماشین اومد.
نزدیک که شد، زود دکمه ریموت ماشین رو زد و قفلش رو باز کرد.
تو ماشین نشستیم و اون هم اومد و نشست.
- سلام... ببخشید معطل شدین.
آروم لب زدم:
- اختیار دارین... شما ببخشین که مزاحم شدیم!
از توی آینه صورتش رو دیدم که لبخند تلخی زد!
- مراحمین شما!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۴۵
هنوز چشم‌هاش حالت عادی نداشت و معلوم بود از گریه زیاد به زور چشم‌هاش رو باز نگه داشته!
بعد از چند دقیقه که حرفی بینمون رد و بدل نشده بود، صداش وجودم رو گرفت!
- فاطمه خانوم؟!
متعجب و با استرس و باز با حواس‌پرتی گفتم:
- جانم؟!
دوباره مکث کرد، از توی آینه ماشین حرکاتش رو می‌دیدم.
همون‌موقع لبش رو به دندون گرفت و آروم لب خونی کرد:
- جونت سلامت!
نمی‌دونستم چیزی که داشتم می‌دیدم خواب بود یا نه، بیدارم؛ ولی نه! من زیاد خواب امیرعلی رو دیده بودم، هیچ کدومش این‌قدر قشنگ نبود! شاید به‌خاطر این بود که فقط خواب بود!
- میرین خونه، یا جای دیگه‌ای برسونمتون؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نه ممنونم من میرم خونه
آروم زمزمه کرد:
- چشم!
مثل خودش زمزمه کردم:
- چشم‌هات سلامت!
بعد چند دقیقه، جلوی در خونمون ترمز کرد.
- ممنونم زحمت کشیدین... داخل نمیاین؟!
با تُن صدای آرومش گفت:
- خواهش می‌کنم کاری نکردم... نه ممنون.
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- با اجازه... خدانگهدار
بازم آروم زمزمه کرد:
- به سلامت!
رو به مهدیه کردم و گفتم:
- مهدیه... آبجی... خداحافظ
با مهربونی جواب داد:
- خداحافظ عزیزم
پیاده شدم و اون‌ها هم راه افتادن و رفتن.
***
شب دوم فاطمیه هم رسید؛ خودم رو سیاه پوش کردم و منتظر مهدیه موندم که گفته بود میاد تا از این‌جا بریم.
همون‌موقع گوشیم زنگ خورد؛ مهدیه بود، زود جواب دادم، گفت که بیام دم در تا بریم.
کفشم رو پوشیدم و بیرون رفتم.
مهدیه جلوی در وایساده بود و سرش تو گوشیش بود.
- سلام مهدیه خانم... داری با کی حرف می‌زنی؟ هاه؟
انگار ترسیده بود که به اِته پِته افتاد و گفت:
- سلام دختر... نه با هیچ ک*س.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- باشه باور کردم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۴۶
لبخندی زد و گفت:
- ناراحت نشو دیونه! فقط داشتم پروفایلش رو نگاه می‌کردم!
لبخندی زدم و گفتم:
- آرین رو میگی؟
آروم لب زد:
- اوهوم.
با کنج‌کاوی پرسیدم:
- شماره‌اش رو از کجا آوردی؟
لبش رو گاز گرفت و گفت:
- از گوشی امیرعلی کِش رفتم!
چشم‌هام رو گرد کردم و با لب خندونی گفتم:
- نه بابا!
لبخند دندون‌نمایی زد و گفت:
- باور کن!
چشم‌هام رو ریزبین کردم و گفتم:
- بهش پیام ندادی؟
نفسی کشید و گفت:
- نه
پوفی کشیدم و گفتم:
- چی بگم والا؛ حالا بیا زود تر بریم تا به مراسم برسم.
سری تکون داد و گفت:
- بریم
قدم تند کردیم و راه افتادیم؛ توی راه هم همش مهدیه حرف می‌زد و از عشق جونه زده‌اش می‌گفت!
بعد از تقریباً نیم ساعت که رسیدیم، رفتیم داخل و دقیقاً جایی که دیشب بودیم رو نشستیم. خوشحال بودیم که کسی جامون ننشسته!
همون‌موقع بود که مراسم هم با سخنرانی شروع شد.
چند دقیقه‌ای نگذشته بود، که چشمم به جمالِ حضرتِ یارم منور شد!
یه‌دست مشکی پوشیده بود و موهاش رو هم مثل همیشه، با حالت خاصی بالا زده بود که یه‌کمش هم روی پیشونیش می‌ریخت!
امشب عماد هم همراهش بود و با هم داخل اومدن و تقریباً جایی روبه روی ما نشستن.
یه لحظه سرش رو برگردوند عقب و با نگاه عمیقم رو به رو شد! چند لحظه‌ای نگاهش ثابت موند که با تلنگر عماد که اشاره کرد برگرده، برگشت.
کل ساعاتی که می‌گذشت، یه لحظه هم حواسم جای دیگه‌ای جز امیرعلی پرت نمی‌شد!
دیگه کم‌کم روضه شروع شد و لامپ ها رو خاموش کردن و با لامپ های کوچیک قرمز، جایگزین کردن.
مثل شب قبل، روضه‌اش بدجور دل آدم رو می‌سوزوند و اگه کسی هم که مثل من غم داشت، بیشتر آتیش می‌گرفت!
دیگه آخرای روضه رسیده بود، چشم‌هام رو دادم سمت امیرعلی که باز بیشتر دلم رو به درد آورد!
سرش رو شونه عماد گذاشته بود و عماد هم دستش رو روی کمر امیرعلی نوازش‌گرانه می‌کشید!
اون‌طور هم که معلوم بود، امیرعلی از گریه زیاد دیگه نایی نداشت!
دست‌هام رو روی صورتم گذاشتم و بغضی که همین الان خالیش کرده بودم، ولی از دیدن این صحنه دوباره پر شده بود رو باز کردم!
بعد از چند دقيقه که مداحی شروع شده بود، من هنوز همون‌طور روی دست‌هام ولو شده بودم و داشتم واسه دلی گریه می‌کردم، که نمی‌دونستم به دل دلدارم هم راه داره یا نه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۴۷
همون‌موقع بود که مهدیه دستش رو روی سرم کشید و توی بغ*لش جام داد!
گریه‌ام شدیدتر شد، جوری که دوست داشتم زار بزنم!
تقریباً مداحی هم دیگه داشت تموم می‌شد که یه‌کم خودم رو جمع کردم و سرم رو از زیر چادر بیرون آوردم که همون‌موقع با نگاه نافذ امیرعلی رو به رو شدم!
تا نگاه من رو دید، سریع سرش رو پایین انداخت؛ اون‌طور هم که از نگاهش معلوم بود، انگار خیلی وقت بود که نگاهش این‌جا ثابت بود!
نفس عمیقی کشیدم و اشک‌هام رو پاک کردم با مهدیه بلند شدیم که برگردیم خونه‌.
به محض این‌که به در ورودی رسیدیم، ازدحام جمعیت رومون فوران شد! همون‌موقع متوجه شدیم که واسه پذیرایی شامِ!
یه‌آن چهره امیرعلی روبه‌روم پدیدار شد!
نه نمی‌شد اصلاً! آقایون از سمت در مجاور بیرون می‌رفتن.
چشمم رو که چرخوندم تا مهدیه رو پیدا کنم، حدسم تبدیل به واقعیت شد!
امیرعلی بود به همراه عماد و چند تا از پسرهای بسیجی که راه رو بسته بودن و داشتن یکی‌یکی شام می‌دادن و همه رو رد می‌کردن!
دستم رو روی قلبم گذاشتم که از هیجان بالا داشت محکم می‌کوبید!
وقتی که رسیدیم بهشون، عماد یه ظرف غذا جلوم گرفت، به محض این‌که دستم رو بردم جلو تا بگیرم عقب کشید!
نمی‌فهمیدم، این بچه‌بازی‌ها یعنی چی؟! همون‌موقع با آرنجش به پهلو امیرعلی زد و اشاره چیزی رو کرد که متوجهش نشدم!
ثانیه‌ای طول نکشید که نگاه امیرعلی طرفم ثابت شد!
چشم‌هایی که هنوز حالت عادی نداشت و موهاش که از خستگی و عرق، یه‌کمش به پیشونیش چسپیده بود و حالت پریشونی گرفته بود، همراه لبش که به حدی قرمز بود که انگار هر چی خون داشت توی اون جمع شده بود، به شدت چهره جذابی رو واسه مَنی که له‌له می‌زدم واسه چند ثانیه دیدنش توی هر شرایطیش به‌وجود آورده بود که داشتم ضعف می‌کردم! جوری که دوست نداشتم، حتی یک ثانیه دیگه این‌جا و طرف خانم ها وایسه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۴۸
همون‌موقع باز با تلنگر عماد، که این‌بار به پهلوش زد، سرش رو پایین انداخت و در ثانیه‌ای دو تا ظرف رو جلوم گرفت!
تعجب کرده بودم، چون به هر نفر بیشتر از یه ظرف غذا نمی‌دادن.
دست‌هام رو جلو بردم و یکیش رو برداشتم که با اشاره بهم فهموند که دوتاش رو بردارم! نمی‌خواستم بردارم، ولی همون‌موقع بود که متوجه شدم من هیچ‌وقت نمی‌تونم به این چشم‌ها حتی توی کوچک‌ترین مسائل نه بگم!
دوتاش رو برداشتم و تشکری کردم و زود از ازدحام جمعیت خودم رو بیرون کشیدم و منتظر مهدیه موندم که همون‌موقع اون هم بیرون اومد که رو بهش کردم و گفتم:
- مهدیه با من برمی‌گردی یا صبر می‌کنی با امیرعلی بر می‌گردی؟
لبخند دندون‌نمایی زد و گفت:
- نه به امیرعلی گفتم، گفت خیلی کار دارم، الان تموم نمی‌شم؛ با فاطمه برگرد!
با تعجب و هیجان پرسیدم:
- خودش گفت با فاطمه برگرد؟
لبش رو گاز گرفت و لبخندی زد و گفت:
- آره
دلم داشت از شدت شوق ضعف می‌کرد! همون‌موقع لبم رو به دندون گرفتم و لبخندی زدم.
- فاطمه؟
زود جواب دادم:
- هوم؟
بعد از چند ثانیه که با تعجب بهم نگاه می‌کرد لب زد:
- چه‌جوری دو تا غذا گرفتی؟
با لبخندی که به زود کنترلش کردم جواب دادم:
- والا من نگرفتم، داداشت تو گردنم کرد!
چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت:
- جان من؟
اَبرویی بالا انداختم و گفتم:
- جان تو!
مهدیه که چشم‌هاش اندازه نعلبکی شده بود لب زد:
- یا الله... امیرعلی هیچ‌وقت حتی به مامانم هم دوتا غذا نمیده! یا اگه بده خودش اون شب غذا نمی‌خوره!
لبم رو به دندون گرفتم و آروم گفتم:
- جدی؟
زود جواب داد:
- آره بابا! التماسش هم بکنی قبول نمی‌کنه! حالا این‌که چرا و چه‌طور به تو داده، اللهُ اَعلَم!
داشتم از خوشحالی بال در می‌آوردم، نمی‌دونم شاید به‌خاطر این بود فکر می‌کردم علاقه‌ام دو طرفه است! از یه لحاظ هم ناراحت بودم که نکنه امشب خودش غذا نخوره!
همون‌موقع بود که دیگه راه افتادیم و سمت خونه قدم برداشتیم‌‌.
- می‌گم مهدیه... یه چیزی بپرسم ناراحت نمی‌شی؟
چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- نه چرا ناراحت بشم؟ بپرس‌.
با استرس لب زدم:
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین