- Sep
- 262
- 1,067
- مدالها
- 2
پارت ۳۹
چشمهام رو بستم و سرم رو پایین انداختم و بعد از چندتا نفس عمیق آروم لب زدم:
- بفرمایین لباسهاتون! سعی کردم اونجور که میخواین بشه.
آروم لب زد:
- ممنونم ازتون، میبخشین به زحمت افتادین!
اَبرویی بالا انداختم و گفتم:
- اختیار دارین، زحمتی نبود!
دستم رو بردم جلو و لباسها رو نزدیکش گرفتم، دستش رو آورد جلو و از زیر لباسها رد کرد؛ میخواست بردارتش، که یهو دستش به دستم کشیده شد! هر دوتامون هول شده بودیم.
ولی اون زودتر از من به صدا در اومد:
- ببخشید، بازم ممنونم.
نفسی کشیدم و گفتم:
- خواهش میکنم، با اجازه من برم.
سریع لب زد و گفت:
- صبر کنین! مگه شما نمیخواین برین حسینیه؟
آروم جواب دادم:
- چرا همونجا میریم، چهطور؟
بعد چند ثانیه لب زد:
- خب وایسین من با ماشین میرم، شما رو هم میرسونم.
لبخندی گوشه لبم زدم و گفتم:
- زحمت میشه واستون!
به آرومی جواب داد وگفت:
- اختیار دارین زحمتی نیست! فقط چند دقیقه بمونین تا لباس عوض کنم بیام.
حرف دلم رو زدم و گفتم:
- منتظرتون میمونم!
یهو رنگ نگاهش عوض شد! با چشمهایی که الان مطمئن شدم مشکیه، چنانطور بهم زل زده بود که از هر نگاهش داشت برق میبارید!
ثانیهثانیه، باکلمه به کلمه از حرفهاش داشت عسل توی دلم آب میکرد!
همونموقع رفت داخل و من هم سمت مهدیه رفتم که همونموقع مهدیه با کنجکاوی گفت:
- خب فاطمه خانم! چیکارا کردی؟!
یه کمی صبر کردم و بعد یکی از ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:
- چیکار کنم مثلا؟!
با شیطنت و تخسی ذاتی که درونش بود گفت:
- باشه خسیس خانوم تعریف نکن!
مهدیه دختر شروشیطونی بود و همینطور کنجکاو! به سختی میتونستم از زیر سوالهای رگباری که از من میپرسید فرار کنم؛ پس با خنده گفتم:
- شوخی کردم دیونه.
سرش رو تکون داد و با خنده گفت:
- پس بیا بریم، توی راه واسم تعریف کن.
چشمهام رو بستم و سرم رو پایین انداختم و بعد از چندتا نفس عمیق آروم لب زدم:
- بفرمایین لباسهاتون! سعی کردم اونجور که میخواین بشه.
آروم لب زد:
- ممنونم ازتون، میبخشین به زحمت افتادین!
اَبرویی بالا انداختم و گفتم:
- اختیار دارین، زحمتی نبود!
دستم رو بردم جلو و لباسها رو نزدیکش گرفتم، دستش رو آورد جلو و از زیر لباسها رد کرد؛ میخواست بردارتش، که یهو دستش به دستم کشیده شد! هر دوتامون هول شده بودیم.
ولی اون زودتر از من به صدا در اومد:
- ببخشید، بازم ممنونم.
نفسی کشیدم و گفتم:
- خواهش میکنم، با اجازه من برم.
سریع لب زد و گفت:
- صبر کنین! مگه شما نمیخواین برین حسینیه؟
آروم جواب دادم:
- چرا همونجا میریم، چهطور؟
بعد چند ثانیه لب زد:
- خب وایسین من با ماشین میرم، شما رو هم میرسونم.
لبخندی گوشه لبم زدم و گفتم:
- زحمت میشه واستون!
به آرومی جواب داد وگفت:
- اختیار دارین زحمتی نیست! فقط چند دقیقه بمونین تا لباس عوض کنم بیام.
حرف دلم رو زدم و گفتم:
- منتظرتون میمونم!
یهو رنگ نگاهش عوض شد! با چشمهایی که الان مطمئن شدم مشکیه، چنانطور بهم زل زده بود که از هر نگاهش داشت برق میبارید!
ثانیهثانیه، باکلمه به کلمه از حرفهاش داشت عسل توی دلم آب میکرد!
همونموقع رفت داخل و من هم سمت مهدیه رفتم که همونموقع مهدیه با کنجکاوی گفت:
- خب فاطمه خانم! چیکارا کردی؟!
یه کمی صبر کردم و بعد یکی از ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:
- چیکار کنم مثلا؟!
با شیطنت و تخسی ذاتی که درونش بود گفت:
- باشه خسیس خانوم تعریف نکن!
مهدیه دختر شروشیطونی بود و همینطور کنجکاو! به سختی میتونستم از زیر سوالهای رگباری که از من میپرسید فرار کنم؛ پس با خنده گفتم:
- شوخی کردم دیونه.
سرش رو تکون داد و با خنده گفت:
- پس بیا بریم، توی راه واسم تعریف کن.
آخرین ویرایش: