جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه پناهنده با نام [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 82,801 بازدید, 227 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فاطمه پناهنده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
- درد داشتی عمرم؟
جوابی ندادم که خودش ادامه داد:
- اگه درد داشتی چرا نگفتی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- اون‌وقت شما الان از کجا فهمیدی؟
گوشه لبش رو گاز گرفت و گفت:
- از اون‌جایی که لبت رو گاز گرفتی و الان کلش خونی شده! حس نمی‌کنی؟
بهت‌زده زود دست سالمم رو روی لبم گذاشتم که دیدم چه‌قدر هم خون اومده!
مامان دوباره آب رو باز کرد و دستش رو زیر شیر آب برد... بعد از اون دستش رو ل*بم کشید و چند بار این‌کار رو تکرار کرد تا کامل پاک بشه.
وسط این‌کار هر کاری می‌کردم اجازه نمی‌داد خودم تمیزش کنم و من هم مراعات حالش رو کردم و چیزی نگفتم.
بعد از تموم شدنش بیرون رفتیم که رو کرد بهم و گفت:
- مامان آماده شو بریم بیمارستان!
قبل از این‌که من جواب بدم انگار فهمید چی‌می‌خوام بگم و زود لب زد:
- بخیه نیاز داره عمرم! لجبازی نکن! برو آماده شو تا بریم.
حوصله بحث نداشتم و به‌خاطر همین زود رفتم اتاقم و بعد از دیدن قالی و تخت اتاقم که با خون دستم آغشته شده بود پوفی کشیدم و سراغ کمدم رفتم و لباسم رو که تازه عوض کرده بودم ولی به‌خاطر خون‌ریزی دوباره کثیف شده بود زود با یه تیشرت مشکی عوض کردم.
کاپشن چرمم رو روش پوشیدم و بعد از این‌که موهام رو شونه کردم سمت طبقه پایین قدم برداشتم.
بعد از دیدن مامان که در راه پله نشسته بود زودتر قدم برداشتم و خودم رو بهش رسوندم.
- مامان!
سرش رو طرفم برگردوند و بعد از لبخند محوی لب زد:
- یعنی توی این شرایط چه حوصله‌ای داری این‌جوری تیپ می‌زنی!
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- واسه یه شب آبرو خودم رو ببرم؟
مامان لبخندی زد و گفت:
- اها اگه شما مرتب نباشی و تیپ نزنی آبروت میره؟
دستش رو گرفتم و گفتم:
- حالا نه در حد آبرو... ولی خب زشته! آدم همیشه باید مرتب باشه!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
مامان سری تکون داد و همون‌موقع که سمت در می‌رفتیم مهدیه رو صدا کرد و گفت که مواظب امیرمحمد باشه تا برگردیم.
می‌خواستم صداش رو بشنوم تا بفهمم حالش چطوره ولی مهدیه چیزی نگفت و منم صلاح ندونستم الان برم توی اتاقش.
زود خودمون رو به ماشین رسوندیم.
مامان رفت جلو نشست و من‌هم پشت نشستم.
توی ماشین سرم رو روی پنجره گذاشتم.
فهمیدم فایده نداره! خوابم می‌اومد!
درازکش روی صندلی خوابیدم که مامان همون‌موقع سمتم برگشت و رو بهم گفت:
- چته امیر؟ سرت گیج میره؟
لبم رو تر کردم و گفتم:
- نه مامان! خوابم میاد
مامان نفس راحتی کشید و آروم به صندلی‌اش تکیه داد.
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و تا چشم‌هام گرم شد بابا صدام کرد و گفت که رسیدیم!
آروم چشم‌هام رو باز کردم و به گردنم تکونی دادم.
از جام بلند شدم و در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
وارد محوطه بیمارستان شدیم که بوی الکل حالم رو بدتر کرد! واقعاً این دکترها چه آدم‌های شریفی بودن که حاضر بودن توی همچین جاهایی باشن!
البته که همشون کارشون رو با عشق انجام میدادن و واسه ک*سایی مثل ما خودشون رو اذیت می‌کردن!
نفسی کشیدم و روی صندلی نشستم و مامانم هم اومد و کنارم نشست و بابام هم رفت تا نوبت بگیره.
آروم سرم رو روی شونه مامانم گذاشتم و چشم‌هام رو روی هم گذاشتم که همون‌موقع با لرزش گوشیم از جا پریدم.
گوشیم رو از جیب شلوارم درآوردم و با دیدن اسم عماد خواستم بعداً باهاش حرف بزنم که گفتم اون الان بی‌خیال نمی‌شه!
جواب دادم و گفتم:
- سلام آقا عماد! حالت خوبه؟
پوفی کشید و گفت:
- سلام داداش! بد نیستم! تو چطوری؟
ابروهام رو توی هم گره زدم و گفتم:
- بد نیستم یعنی چی؟ عماد... حالت خوب نیست؟
نفسی کشید و گفت:
- نه داداش حالم خوبه... درد همیشگیه فقط!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پوفی کشیدم و گفتم:
- بله! که امشب بیشتر هم شده!
آب دهنش رو به‌زور قورت داد و من فهمیدم که بغض کرده!
پوفی کشیدم و گفتم:
- بزار از بیمارستان که خواستیم برگردیم میام پیشت!
یهو رنگ صداش عوض شد و تند لب زد:
- بیمارستان چرا؟
لبم رو تر کردم و گفتم:
- تصادف کردم دستم بریده شد! حالا واست تعریف می‌کنم!
هینی کشید و گفت:
- باشه‌باشه زود بیا!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه میام؛ کاری نداری؟
نفسی کشید و گفت:
- نه مواظب باش... خدانگهدار
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و گفتم:
- خداحافظ
گوشیم رو قطع کردم که همون‌موقع اسمم رو خوندن و با مامان بلندشدیم و سمت اتاقی که راهنمایی کردن قدم برداشتیم.
با مامان وارد شدیم و روی صندلی که اشاره کرد نشستم.
مامان کنارم وایساده بود و با شنیدن صدای نفس‌هاش می‌تونستم درک کنم که چه‌قدر حالش بده و اشکش دم مشکشه!
سرم رو تکون دادم که همون‌موقع پرستار خانومی جلو اومد.
آروم باند دستم رو باز کرد و با دیدن دستم صورتش در هم شد.
- چی‌کار کردی با خودت پسر! نصف دستت پاره شده!
نیم نگاهی به مامانم کردم که حالش بدتر شده بود و به‌‌زور آب دهنش رو قورت می‌داد‌.
سرم رو پایین انداختم و خودم رو آماده ریختن بتادین کردم.
طولی نکشید که با ریختن بتادین روی دستم دوست داشتم بیمارستان رو روی سرشون خراب کنم!
محکم لبم رو گاز گردم و چشم‌هام رو روی هم گذاشتم.
دقیقه‌های طاقت‌فرسای اون لحظه هم بالاخره تموم شد و بعد از اون‌کار آمپول بی‌حسی رو توی دستم زد‌، از درد صورتم درهم شد!
چه بدبختی گرفتار شدم... .
بعد از چند دقیقه که بی‌حسی عمل کرد سوزن و نخ پزشکیش رو آورد و شروع کرد به بخیه زدن دستم.
توی تمام این مدت مامان سرم رو طرف خودش برگردونده بود و اجازه نمی‌داد حتی یه‌لحظه ببینم داره چی‌کار و چه‌جوری انجام میده!
بعد از اتمام کارش مامان صورتم رو آزاد کرد.
با دیدن کف دستم که نزدیک ده‌تا بخیه خورده بود لبخند تلخی زدم.
سرم رو پایین انداختم و آب دهنم رو قورت دادم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پرستار سمتم اومد و آروم باندی رو دور دستم پی‌چوند.
بعد از اتمام کارش مامان به سرعت طرفم اومد و سرم رو توی بغ*لش گرفت و بو*سه‌ای وسط موهام زد.
بعد از چند ثانیه آروم خودش رو عقب کشید و دستش رو نوازش‌گرانه روی صورتم کشید‌.
لبخند محوی زدم و ایستادم و همراهش از اتاق بیرون رفتیم.
بابا که به دیوار تکیه داده بود و ناکجا آباد خیره شده بود با دیدن ما تکیه‌اش رو از دیوار گرفت و سمتمون اومد.
بعد از دیدن دستم رفت سمت پذیرش و بعد از حساب کردن از بیمارستان بیرون رفتیم و توی ماشین نشستیم.
همون‌موقع دوباره درازکش خوابیدم و چشم‌هام رو روی هم گذاشتم.
حس نگاه‌های سنگین مامان و بابا رو می‌کردم که بعد از چند ثانیه بهتر شد و بی‌صدا راه افتادن.
بابا ماشین رو با سرعت خیلی کمی می‌روند تا من بیدار و اذیت نشم!
طولی نکشید که همون‌موقع چشم‌هام به سیاهی رفت.
بعد از چند دقیقه با صدای بابام آروم چشم‌هام رو باز کردم.
- پاشو بابا! پاشو بریم توی اتاقت بخواب.
لبم رو تر کردم و بلند شدم و از ماشین پیاده شدم.
تا خواستم به داخل برم یادم افتاد که به عماد قول داده بودم که برم پیشش!
آروم توی سرم زدم و رو به بابا که منتظرم بود گفتم:
- بابا من باید برم پیش عماد! شما برین داخل!
بابا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- تو الان خوابی‌ها! کجا بری؟ بیا داخل فردا برو پیشش!
نفسی کشیدم و گفتم:
- نه بابا نمیشه! حالش بد بود... باید برم پیشش!
کلافه سرش رو تکون داد و به داخل رفت.
اصلاً نمی‌تونستم توی این سرما با موتور برم و جون نداشتم‌هم ماشین رو در بیارم!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ill_mah
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پوفی کشیدم و سراغ ماشین رفتم و بعد از این‌که روشنش کردم راه افتادم و تقریباً با سرعت بالایی خودم رو به خونشون رسوندم.
ماشین رو خاموش کردم و به عماد زنگ زدم تا بیاد در رو باز کنه.
طولی نکشید که اومد و منم از ماشین پیاده شدم و سمتش رفتم.
- سلام داداش خودم!
لبخند محوی زد و گفت:
- سلام امیر.
بعد از این‌که توی آغو*شم گرفتمش به چشم‌های گود شده و قرمزش خیره شدم.
- چته تو؟ چی‌کار کردی با خودت؟
آب دهنش رو قورت داد و با صدای گرفته شده‌ای گفت:
- بیا بریم داخل! بیرون سرده!
پوفی کشیدم و داخل شدم و بعد از این‌که با خاله و عمو هادی سلام کردم سمت اتاق عماد قدم برداشتم.
به محض رسیدن دستش رو گرفتم و روی تخت نشوندمش.
- چی‌شده؟ تعریف کن!
بینیش رو بالا کشید و گفت:
- باور کن چیزی نشده!
نفسی کشیدم و گفتم:
- عماد!
لب باز کرد تا حرفی بزنه که حرف توی دهنش ماسید!
- ا... امیر دستت‌...؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- چیزی نشده فقط ده تا بخیه خورد!
هینی کشید و گفت:
- چی گفتی تو؟ ده‌ تا؟
لبخند محوی زدم و گفتم:
- آره حالا بی‌خیال! تو بگو چته؟
پوفی کشید و گفت:
- امیر گفتم که... مثل هر شبه... آره! یه‌کم بیشتر!
لبم رو تر کردم و گفتم:
- کی دیدیش؟
آروم چشم‌هاش رو بالا اورد و گفت:
- یه هفته پیش!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آها پس بگو چته! شارژت تموم شده!
لبخند محوی زد.
- نگران نباش عماد! درست می‌شه!
چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و گفت:
- امیر... دلم براش تنگ شده!
طولی نکشید که قطره اشکی از گوشه چشمش چکید!
زود دستم رو جلو بردم و اشکش رو پاک کردم.
- اِ... عماد؟ نکن!
بینیش رو بالا کشید و گفت:
- امیر خودت هم داری میگی! کپونم تموم شده! باکم خالیه!
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- دیونه‌ای به‌خدا!
لبش رو تر کرد و گفت:
-‌ اصلاً تو کی فاطمه رو دیدی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- امروز صبح!
با چشم‌های حدقه‌زده‌اش بهم خیره شد و گفت:
- خب چرا چیزی نمی‌گی؟ کجا دیدیش حالا؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
سرم رو تکونی دادم و گفتم:
- خونه خودمون! اومده بود پیش مهدیه که همون‌موقع مهدیه رفته بود حموم و اون‌هم توی اتاق من بود داشت لباس‌هام رو می‌دید.
وقتی وارد شدم بهت‌زده بهش خیره شده بودم و فکر می‌کردم رویاست که الان رو به رومه! ولی بعد از این‌که نزدیکم اومد و با دیدن دستم جیغ کشید فهمیدم واقعیه! البته این رو هم بگم وقتی حالش بد خواستم برم جلو که پام پشت قالی رفت و افتادم زمین.
عماد تک خنده‌ای کرد و گفت:
- عجب! دست پا چلفتی هستی‌ها
بعد از چند ثانیه زود لب زد و گفت:
- بعدش دیگه کاری انجام نداد؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- چرا! رفت جعبه کمک‌های اولیه آورد و خودش دستم رو شست و باند رو دورش پی‌چید.
لبخندی زد و گفت:
- خیلی خوب بوده همون‌موقع.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره! اِ.‌‌.. راستی مامان بابا و مهدیه توی اتاقم بودن داشتیم نمی‌دونم راجب چی حرف می‌زدیم مهدیه از اون‌ور در اومد گفت اگه بخوای بر اساس دین و قانون بری جلو همسر جانت رو توی دوره عقد مامانی می‌کنی!
با شنیدن این حرف تا ده دقیقه قهقهه می‌زد و با صدای بلند می‌خندید و در آخر هم گفت:
- اتفاقاً حرف مهدیه درست‌ترین حرف ممکن بوده که می‌تونست بزنه! بابا شما دوتاییتون پتانسیلتون بالاست! می‌تونید...
قبل از این‌که ادامه حرفش رو بزنه زود پریدم روش و تا می‌خورد زدمش و قلقلکش دادم.
دیگه از بس خندیده بود نفسش بالا نمی‌اومد. با همون صدای خش دارش به‌زور التماسم کرد که ولش کنم و منم بعد از چند دقیقه ولش کردم.
همون‌موقع هم خداحافظی کردم ازش و به خونه برگشتم.
به محض رسیدن مامان جلوم اومد و گفت:
- سلام پسرم! بابات گفت عماد حالش بد بوده می‌خواستی بری پیشش. به خاله فریبات هم زنگ زدم گفت امروز عماد خیلی نرمال نیست! چی‌شده مگه؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
سرم رو تکونی دادم و گفتم:
- سلام! نگران نباشین چیز خاصی نبود؛ الان هم دیگه حالش خوبه... یعنی بهتره.
مامان پوفی کشید و سری تکون داد و به آشپز‌خونه رفت.
منم همون‌موقع رفتم اتاقم و یادم افتاد که باید زنگ بزنم قالی‌شویی بیاد اینا رو ببره.
همون‌موقع زنگ زدم و گفتن که فردا برای بردنش میان.
کلافه نفسی کشیدم و دوباره پایین رفتم و بعد از این‌که به مامانم گفتم تا پتو و تشک تختم رو عوض کنه سمت اتاق مهدیه قدم برداشتم.
دم در اتاقش که رسیدم تقه‌ای به در زدم.
ولی مهدیه جوابی نداد که خودم در رو باز کردم و داخل رفتم و با مهدیه رو که روی تختش دراز کشیده بود و پشتش سمت من بود و نمی‌تونستم بفهمم خوابه یا نه مواجه شدم.
جلو رفتم و آروم روی تختش نشستم.
دستم رو روی صورتش نوازش‌گرانه کشیدم و طولی نکشید که انگشت‌هام با گرمی اشکش به لرزه در اومد!
شکه صورتش رو گرفتم و سمت خودم برگردوندمش و با صورت خیس و چشم‌های قرمزش رو‌به‌رو شدم.
- مهدیه! آبجی؟ این چه طرزشه؟ بابا من روی توی بیشتر از این ها حساب باز می‌کردم! مامان اون‌موقع اعصابش خورد بود یه چیزی گفت! بعد از این‌که تو رفتی هم من رو دعوا کرد! اعصابش خورد بود دیگه... گریه نکن آبجی... ‌.
بینیش رو بالا کشید و گفت:
- من... من واسه حرف مامان گریه نمی‌کنم!
قبل از این‌که ادامه حرفش رو بزنه لب زدم:
- اتفاقاً خیلی هم به‌خاطر حرف‌های مامان بوده!
بلند شد رو به روم روی تخت نشست و با لحن مظلومی گفت:
- آره... آره واسه حرف‌های مامان بود ولی بیشتر به‌خاطر این بود که... که دستت... به‌خاطر من خون‌ریزی کرد! که به‌خاطر من...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- مهدیه جان! بسه! اگه اتفاقی هم واسه من افتاده به‌خاطر بی‌دقتی خودم بوده!
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین