جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه پناهنده با نام [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 82,801 بازدید, 227 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فاطمه پناهنده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
لبخند محوی زد و سرش رو پایین انداخت.
من هم بعد از این‌که دوباره اتاقش رو برانداز کردم رو بهش گفتم:
- علی! این قالیه باید شسته بشه‌ها!
سرش رو بالا اورد و گفت:
- آره... همین الان زنگ می‌زنم به قالی‌شویی بیاد ببرتش!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه پس؛ خب من برم... با اجازه!
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- به سلامت!
نفسی کشیدم و بعد از این‌که لبخندی به لبم اومد از اتاقش خارج شدم.
مهدیه توی هال نشسته بود و سرش توی گوشیش بود و قبل از این‌که من رو ببینه قطره اشکی از گوشه چشمم سر خورد و روی صفحه موبایل چکید!
بهت‌زده سمتش گفتم:
- مهدیه! گریه می‌کنی؟
زود اشکش رو پاک کرد و سرش رو پایین انداخت.
- هیس! امیرعلی نشنوه! نمی‌خوام سوال‌پیچم کنه چی ‌شده!
رفتم کنارش نشستم و گفتم:
- امیرعلی هم سوال‌پیچت نکنه من سوال‌پیچت می‌کنم!
چشم‌هاش که با گریه مظلوم شده بود رو سمتم برگردوند و لب زد:
- نه... به تو که میگم!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- خب زود بگو چی‌شده!
بینیش رو بالا کشید و گوشیش رو جلوم گرفت و گفت:
- بیا خودت ببین آرین چی میگه!
با چشم‌های حدقه‌زده‌ام بهش خیره شدم و گفتم:
-‌ مگه شما با هم حرف زدین؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- آره! ولی نتوستم به ک*سی بگم! فاطمه تو خودت می‌دونی آرین پسر مذهبیه! اون‌موقع هم که بهم پیام داده بود داشت خودش رو می‌کشت که چرا با یه دختر حرف زده! به‌علاوه اون می‌دونی که نصف دخترهای این‌ شهر آرین رو... دوست دارن! ولی آرین هیچ‌وقت بهشون پا نداده! ولی شاید بتونم بگم دلشون رو هم نشکسته و به طور مستقیم نگفته که من شما رو نمی‌خوام! می‌گفت من الان قصد ازدواج ندارم یا هر چیز دیگه‌ای!
نفسی کشیدم و گفتم:
- خب الان مشکل چیه؟ اون بین اون همه دخترها تو رو انتخاب کرده!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید که زود لب زد:
- فاطمه من می‌ترسم! می‌ترسم این دخترها این‌قدر به کارهاشون ادامه بدن که آرین پا بده! با این‌که اون خودش هم کلافه شده و توی سال، دو سه بار خطش رو عوض می‌کنه و حتی بعضی وقت‌ها به پسرها و دوست‌هاش هم به‌زور شماره‌اش رو میده، ولی واقعاً نمی‌دونم از کجا شماره‌اش رو پیدا می‌کنن! الان هم سر همین بحثمون شد!
گوشیش رو جلوم گرفت و گفت:
- بیا خودت ببین!
گوشیش رو ازش گرفتم و چشمم رو به پیام‌هاشون دادم.
آرین: مهدیه خانوم! خب مگ تقصیر منه؟ تو که خودت یه‌بار حضور داشتی و دیدی! دیگه این حرف‌ها چیه؟ من هم که همون‌موقع بلاکش کردم!
مهدیه: آرین بسه! خودت هم می‌دونی که تقصیر خودت هم هست وقتی جوابشون رو میدی بعد بلاکشون می‌کنی! اون‌ها هم می‌شینن پیش خودشون نقشه می‌کشن میگن حالا شاید یه‌ بار پا داد و قبول کرد!
آرین: هوف! مهدیه یعنی مغزت تا کجاها میره! من فقط نمی‌خوام دل ک*سی به‌خاطر من بشکنه! واسه همین هم حداقل جواب میدم که من نمی‌خوام ازدواج کنم!
بعدش هم قبل از این‌که بتونن چیزی بگن بلاکشون می‌کنم!
مهدیه: باشه تو درست میگی!
آرین: مهدیه!
مهدیه: من باید برم خداحافظ!
آرین یه لینک فرستاده بود و زیرش نوشته بود:
آرین: این ویس رو هر وقت من دیگه هیچ‌وقت نبودم گوش کن! حتی اگه یه درصد الان هنوزم دوستم داری بازش نکن!
مهدیه: یعنی چی وقتی نباشی؟
آرین: منظورم این نیست که می‌خوام برم... منظورم این بود که اگه دیگه واقعاً توی این دنیا نبودم!
مهدیه: آرین! این چه طرزشه؟ ببینم یه‌بار دیگه این حرفت رو تکرار کنی من می‌دونم با تو! جیگرم با حرفت سوخت... .
آرین: مهدیه نمی‌خواستم ناراحتت بکنم! فقط می‌خواستم بگم یه‌روزی اگه نبودم این‌رو ببین!
مهدیه: باشه ولی دیگه بحثش رو پیش نکش!
آرین: چشم!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
رو کردم به مهدیه و گفتم:
حالا این ویس رو باز هم کردی؟
لبخند محوی زد و گفت:
- نه بابا مگه دیونه‌ام! وقتی گفت باز نکن منم دیگه باز نکردم!
سری تکون دادم و گفتم:
- چند وقته با هم حرف می‌زنین؟
بینیش رو بالا کشید و گفت:
- یک ماهی میشه! می‌دونم کارم اشتباهه... می‌دونم گناهِ... ولی... ولی... .
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبه که خودت می‌دونی گناهه! ولی به‌خاطر من هم که شده روابط رو کمتر کن! فقط مواقع اضطراری! باشه؟
سری تکون داد و گفت:
- باشه! سعی می‌کنم!
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و گفتم:
- مهدیه توی این هیچ شکی نیست که آرین خیلی پسر خوبیه ولی ممکنه یهو... حالا بی‌خیال!
لبخند محوی زد و گفت:
- میگی شاید بزاره بره؟
سری تکون دادم که خودش ادامه داد:
- نگران نباش! آرین همین الان هم با مامانش حرف زده و گفته که من رو می‌خواد!
نگاه خیره‌ام رو بهش دوختم و گفتم:
- مهدیه دیگه چیزی هم هست که به من نگفته باشی؟
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- نه... دیگه چیزی نیست!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- باشه! حالا مامانش کی می‌خواد پا پیش بذاره واسه پسرش؟
لبخند تلخی زد و گفت:
- فعلاً که مخالفه!
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- آخی... چرا؟
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- میگه سنت کمه! دختر مردم رو بدبخت می‌کنی! فاطمه آرین بیست و چهارسالشه! به نظر تو سنش کمه؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- والا الان باید بچه‌اش رو بغل بگیره!
خنده‌ای کرد و گفت:
- منم همین نظر رو دارم!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
هر دومون باهم زدیم زیر خنده، که مهدیه رو کرد بهم و گفت:
- با امیرعلی توی اتاق چی می‌گفتین؟
تکونی به خودم دادم و گفتم:
- چی‌می‌گفتیم یا چی‌کار می‌کردیم؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- تو رو خدا داداش من رو اذیت نکن! گناه داره! اون الان سنش حساسه!
نفسی کشیدم و گفتم:
- مهدیه! این‌ها چه حرفیه که می‌زنی؟ بابا داداشت تصادف کرده بود و دستش کامل بریده شده بود! منم فقط دستش رو براش بستم!
هینی کشید و گفت:
- یاعلی! تصادف؟ امیرعلی؟ چه‌جوری؟ کجا؟ داداشم که با سرعت زیاد نمی‌رونه!
نگاهی به سرتا پاش انداختم و گفتم:
- مهدیه! نفس بکش! از پشت زدن بهش... حالش خوبه! فقط یه‌کم... درد داره!
لبش رو گاز گرفت و گفت:
- آخ دور داداشم بگردم! اصلاً نفهمیدم! تا برم پیشش حالا.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره فقط اول من برم بعداً تو برو پیشش.
اخم‌هاش رو تو هم کرد و گفت:
- فاطمه! همین الان اومدی که! اصلاً هم باهم حرف نزدیم!
لبخند محوی زدم و گفتم:
- می‌دونم عزیزم! ولی باید برم‌. دیر وقت می‌شه!
پوفی کشید و گفت:
- چی‌بگم والا... باشه!
لبخندی زدم و بعد از این‌که مهدیه بدرقم کرد تا دم در، سمت خونه قدم برداشتم درحالی که با به یاد آوردن دیدن چهره درد کشیده امیرعلی هر لحظه بغضم بزرگ‌تر می‌شد و در آخر وقتی به در خونه رسیدم دیگه نتونستم تحمل کنم و اشکم سرازیر شد.
("امیرعلی")
به محض این‌که افکار و خیالاتم رو به‌زور پس زدم و چشم‌هام رو روی هم گذاشتم صدای جیغ یه نفر آب رو توی دهنم ماسوند!
سریع بلند شدم نشستم که همون‌موقع مهدیه با چشم‌های گریون وارد اتاقم شد که زود بهش گفتم:
- چته آبجی؟‌ چرا جیغ می‌کشی؟
اومد کنارم روی تخت نشست و بعد از این‌که بینیش رو بالا کشید آروم دست باند پیچم رو توی دستش گرفت و با صدایی لرزون لب زد:
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
- داداشی! درد داری؟
لبخندی زدم و گفتم:
- خودت رو لوس نکن دختر! نه! دردم کجا بود؟
لبش رو گاز گرفت و گفت:
- چرا درد داری؛ من می‌دونم! نمی‌خوای بگی! بعدش‌هم اگه درد نداشتی با این لباس‌ خاکی و پاره می‌خوابیدی؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- مهدیه! فقط خستم بود!
بغض کرده سرش رو پایین انداخت.
زود طرف خودم کشیدمش و توی آغ*وشم جاش دادم.
- وای که شما دخترها چه‌قدر نازنازنین! یعنی هنوز چیزی بهتون نگفتی ناراحت می‌شین!
سرش رو بیشتر بهم چسپوند و لب زد:
- نازنازی خودتونین که نمی‌تونین یه دختر روهم راضی نگه دارین!
تک خنده‌تی کردم و با حواس‌پرتی لب زدم:
- دختر نگو ...
قبل از این‌که ادامه حرفم رو بزنم از توی بغ*لم در اومد و زود گفت:
- چی گفتی؟
لبم رو تر کردم و گفتم:
- هیچی بابا همین‌جوری گفتم!
سرش رو تکونی داد و گفت:
- امیرعلی میگی یا...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- بابا می‌خواستم بگم... می‌خواستم بگم دختر نگو پری دریایی بگو! از بس خوشگلن‌ها!
پوزخندی زد و گفت:
- آفرین پسر خوب! این شد!
پوفی کشیدم و سرم رو پایین انداختم و مهدیه که با صدای مامان که صداش می‌کرد بلند شد وایساد و خواست بره پایین که یهو طرفم برگشت و بو*سه محکمی روی لپم زد!
قبل از این‌که از من واکنشی دریافت کنه زود قدم تند کرد و خودش رو به مامان رسوند.
لبخندی زدم و خودم رو روی تخت انداختم.
به سقف خیره شده بودم که صدای جیغ مامان این‌بار آب رو توی دهنم ماسوند!
مامان با ضرب در اتاقم رو باز کرد و داخل اومد و مهدیه هم که پشت سرش بود و سعی داشت آرومش کنه.
مامان زود اومد کنار تختم و گفت:
- دورت من بگردم! من به فدای تو بشم! کجات درد می‌کنه جونم؟ کجات زخمی شده؟ بگو خودم واست درمونش می‌کنم!
لبخند محوی زدم و گفتم:
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
- مامان‌مامان آروم! چه خبره؟ چیزیم نشده که!
مامان زود اومد طرفم و لباسم رو بالا زد و پاچه شلوارم رو بالا کشید که مثلاً جای زخم رو پیدا کنه! که زود رو بهش گفتم:
- مامان هیچیم نشده! ببین سالمم! فقط دستم یه‌کم زخم شده!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه باند دستت رو باز کن ببینم چه‌قدره زخمش!
پوفی کشیدم و گفتم:
- مامان به‌زور خون‌ریزیش رو بند آوردیم! نمی‌شه بازش کرد!
بینیش رو بالا کشید و سرش رو سمت مهدیه برگردوند و گفت:
- مهدیه مامان! تو که دستش رو بستی بگو زخمش چه‌جوری بود؟
قبل از این‌که من ابرو بالا انداختم و علامت دادم که نگه فاطمه بسته، دهنش باز شد و گفت:
- من نبستم مامان!
با گفتن این حرفش آروم دستم روی توی سرم زدم.
مامان پوکر شد و بعد از چند ثانیه گفت:
- یاخدا بیمارستان بودی؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- نه مامان! بیمارستان کجا بود!
همون‌موقع مهدیه زود به حرف اومد و گفت:
- فاطمه همون‌موقع این‌جا بود... اون واسش بسته!
مامان با شنیدن این حرف دهنش دو متر باز موند! ولی بعد از این‌که به‌زور نفسی کشید و لبخندی به لبش زد گفت:
- دستش درد نکنه. حالا دست خودش بهتر شده بود؟
مهدیه سری تکون داد و گفت:
- آره یه چند روز پیش گچ دستش رو باز کرده بود.
مامان لبش رو تر کرد و گفت:
- خب خداروشکر! پس باید برم از اون بپرسم دست امیرعلی چه‌جوری بوده!
قبل از مهدیه من به حرف اومدم و گفتم:
- نه مامان! بری چی بپرسی؟ زشته!
مامان چشم غره‌ای بهم زد و گفت:
- کجاش زشته؟ جوری میگی انگار غریبه است! دخترمه خب!
از کلمه آخرش لبخندی به لبم اومد.
- الان هم پاشو لباس‌هات رو عوض کنه!‌ چیه این‌ها؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- چشم الان بلند میشم.
مامان سرش رو تکون داد و گفت:
- خودت می‌تونی یا کمکت کنم؟
پوکر نگاهش کردم که زود گفت:
- گفتم ببینم می‌تونی یا نه! خب بعد از این‌که لباس‌هات‌ رو عوض کردی بخواب مامان! سرت درد می‌کرد.
سری تکون دادم که همون‌موقع بلند شدن وایسادن و با مهدیه از اتاق خارج شدن.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پوفی کشیدم و بلند شدم و سمت کمدم رفتم.
در کمدم رو که باز کردم حس کردم کل کمدم بوی فاطمه رو گرفته! نفس عمیقی کشیدم و به‌زور لباس‌هام رو با یه تیشرت شلوار عوض کردم.
در کمدم رو کامل باز کردم و جلوی آینه‌اش نشستم.
شونه‌ام رو برداشتم و اون‌قدر روی موهام کشیدم تا خاک‌هاش بریزه! یعنی این‌قدر تنبل بودم که حوصله نداشتم الان برم حموم!
البته به‌خاطر این هم بود که تازه زخم دستم رو بستم و نباید آب روش می‌ریخت!
بعد از تموم شدن کارم بلند شدم و در کمدم رو بستم و خودم رو روی تختم ولو کردم.
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم که نا‌خوداگاه چهره غنچه‌ام توی ذهنم اومد.
لبم رو گاز گرفتم و گوشیم رو روشن کردم و بعد از این‌که عکس‌هاش رو عمیق نگاه کردم خاموش کردم.
ساعد دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم که کم‌کم چشم‌هام گرم شد و خوابم عمیق شد.
نمی‌دونم چه مدت بود که خوابیده بودم که با صدای محکم و مهربون یه‌نفر آروم چشم‌هام باز شد.
نگاهم رو به بابام دادم که کنار تختم نشسته بود.
صدام رو صاف کردم و گفتم:
- سلام!
لبخند محوی زد و گفت:
- سلام پسرم! ببخش بیدارت کردم!
لبم رو تر کردم و گفتم:
- نه اشکال نداره! باید بلند می‌شدم! کتاب‌هام رو نخوندم.
سری تکون داد و گفت:
- درست. ببینم دستت رو؟!
آروم دستم رو طرفش گرفتم که توی دستش گرفت و ناباورانه خم شد و بو*سه‌ای روی باند دورش زد!
بهت زده نگاهش کردم و سریع از توی جام بلند شدم نشستم و دستش رو گرفتم و بو*سه‌ای روش زدم که زود دستش رو پس کشید.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
- نکن پسر! خوشم نمیاد!
شیطونیم گل کرد که همون‌موقع گفتم:
- یعنی دوست نداری ک*سی بو*ست کنه؟
با چشم‌های حدقه زده‌اش بهم خیره شد که سرم رو پایین انداختم و بی‌صدا ولی از ته دل فقط خندیدم!
یه لحظه چشمم رو آوردم بالا و با دیدن چهره رنگ پریده‌اش دیگه نتونستم صدای خنده‌ام رو بگیرم و با صدای بلند قهقهه زدم.
بابا سرش رو تکون داد و زیر لب گفت:
- بچه بزرگ کردم!
به‌زور خنده‌ام رو خوردم که همون‌موقع مامان و مهدیه و امیرمحمد وارد اتاقم شدن.
مامانم نگاه چپ چپی بهمون انداخت و گفت:
- بدون ما می‌گین و می‌خندین آره؟
بابا قبل از ما به حرف اومد و گفت:
- اگه می‌خوای حرف‌هاش رو بشنوی که بیا!
مهدیه لب باز کرد و گفت:
- امیرعلی پیش بابا هم خودت رو رسوا کردی؟
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- والا اگه من چیز بدی گفته باشم! حرفم نه بر خلاف دیدن بود و نه بر خلاف قانون‌های کشورم!
مهدیه دوباره شیطونیش گل کرد و زود دوید سمتم و آروم توی گوشم گفت:
- اختیار دارین جناب تهرانی! اگه دست شما باشه و بر اساس دیدن و قانون‌های کشور بری جلو که همسر جانتون رو توی دوران عقد مامانی می‌کنین!
بهت زده سمتش برگشتم و به چشم‌های خندونش خیره شدم.
- جرئت داری وایسا تا یه همسر جانی نشونت بدم دین و قانون رو بشناسی!
لبش رو گاز گرفت و همون‌طور که دوید و پشت مامان قایم شد گفت:
- غلط کردم! بی‌جا کردم ولم کن!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
بی‌حواس خواستم سریع بلند بشم و مثلاً بترسونمش که دستم محکم به تاج تخت خورد و به حدی درد توش پیچید که کل بدنم از دردش ضعف کرد!
بی‌جون روی تخت افتادم و لبم رو به دندون گرفتم که مامان یا خدایی گفت و سمتم اومد. بابا و مهدیه و امیرمحمد هم با دیدن این چهره من قالب تهی کردن و زود سمتم دویدن.
- دور دستت بگردم من مامان! چرا حواست رو جمع نمی‌کنی؟ ای خدا چی‌کار کنم!
همون‌موقع رو کرد به مهدیه و گفت:
- یعنی نمی‌تونی دو دقیقه آروم بگیری؟ برو از جلو چشم‌هام دور شو! ندیدی دستش چه‌قدر بد ضربه خورده؟
با گفتن این حرف مهدیه چشم‌هاش پر اشک شد و زود از اتاق بیرون رفت.
- مامان چرا این‌جوری باهاش حرف زدی؟ دیدی چه‌قدر ناراحت شد؟! اصلاً ارزشش رو داشت که اون حرف‌ها رو بهش زدی؟
بعد از این‌که حرف‌هام تموم شد یادم افتاد مامان الان عصبانی و ناراحته و توی این شرایط نباید بحث می‌کردم!
- بله خیلی هم کار خوبی کردم این‌جوری حرف زدم! اگه اون سر به سرت نمی‌ذاشت تو پا می‌شدی و...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- مامان خواهش می‌کنم بسه! خودت هم می‌دونی که مقصر من بودم چون حواسم رو جمع نکردم! الان هم شما دقیق درک نمی‌کنین که مهدیه چه‌قدر ناراحت شد! الان می‌شینه پیش خودش گریه می‌کنه و فکر می‌کنه که شماها من رو بیشتر از اون دوست دارین! مامان! دخترها حساسن! نباید دست بزاری روی چیزهایی که اذیت و ناراحت میشن!
مامان چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
- باشه تو به من درس بده!
پوفی کشیدم و گفتم:
- مامان من صد سالمم بشه مثل شما چیز حالیم نیست! ولی واقعاً زمونه تغییر کرده و بر اساس اون دخترهای این‌موقع خیلی حساس‌تر از دخترهای قبل هستن!
مامان سعی کرد با نفس عمیقی عصبانیتش رو فروکش کنه که بعد از چند ثانیه لب زد:
- تو درد دستت خوب شد که داری الان فلسفه می‌بافی؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پوفی کشیدم و نگاهم رو به دستم دادم که داشت خون ازش می‌چکید!
مامان هم که رد نگاه من رو دنبال کرد و با دست پر از خون من مواجه شد همون‌موقع هینی کشید و زود روسری‌اش رو در اورد و دور دستم کرد.
امیرمحمد با دیدن این صحنه ترسید و زود از اتاق بیرون رفت.
بابا هم انگار دست‌پاچه شده بود و نمی‌دونست چی‌کار کنه که با صدای مامان به خودش اومد و کمکم کرد بلند بشم و سمت سرویس بهداشتی راه افتادیم.
به محض رسیدن، داخل رفتم و جلوی روشویی وایسادم.
خواستم باند دستم رو باز کنم که به محض این‌که دستم بهش خورد چنان دردی توش پی‌چید که بی‌حواس فریاد بلندی کشیدم‌.
مامان توی صورتش زد و طولی نکشید که اشک از چشم‌های مبهوتش چکید.
زود وارد شد و همون‌طور که قطره‌های اشکش یکی بعد از دیگری می‌ریخت، آروم دستش رو جلو آورد.
گوشه لبش رو گاز گرفت و به آرومی گره باند رو باز کرد و از دستم در اورد.
با دیدن دستم که نصفش پاره شده بود و پر خون بود هینی کشید و رو به بابا گفت:
- محمد! بیا ببین... باید ببریمش بیمارستان! این باید بخیه بخوره!
با شنیدن این حرف صورتم در هم شد که همون‌موقع هم بابا گفت:
- زود دستش رو بشور آماده بشین بریم!
مامان سرش رو تکون داد و آروم دستم رو زیر شیر آب برد.
صورتم درهم شد و به‌خاطر این‌که صدام در نیاد لبم رو محکم گاز گرفتم.
بعد از چند دقیقه طاقت فرسا که به‌زور یه‌کم خون‌ریزیش بند اومد، مامان نگاهی به صورتم انداخت و در عرض یک ثانیه چشم‌هاش اندازه نعلبکی شد!
سرم رو تکون دادم که یعنی چی‌شده؟! که جواب داد و گفت:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین