- Sep
- 262
- 1,067
- مدالها
- 2
لبخند محوی زد و سرش رو پایین انداخت.
من هم بعد از اینکه دوباره اتاقش رو برانداز کردم رو بهش گفتم:
- علی! این قالیه باید شسته بشهها!
سرش رو بالا اورد و گفت:
- آره... همین الان زنگ میزنم به قالیشویی بیاد ببرتش!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه پس؛ خب من برم... با اجازه!
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- به سلامت!
نفسی کشیدم و بعد از اینکه لبخندی به لبم اومد از اتاقش خارج شدم.
مهدیه توی هال نشسته بود و سرش توی گوشیش بود و قبل از اینکه من رو ببینه قطره اشکی از گوشه چشمم سر خورد و روی صفحه موبایل چکید!
بهتزده سمتش گفتم:
- مهدیه! گریه میکنی؟
زود اشکش رو پاک کرد و سرش رو پایین انداخت.
- هیس! امیرعلی نشنوه! نمیخوام سوالپیچم کنه چی شده!
رفتم کنارش نشستم و گفتم:
- امیرعلی هم سوالپیچت نکنه من سوالپیچت میکنم!
چشمهاش که با گریه مظلوم شده بود رو سمتم برگردوند و لب زد:
- نه... به تو که میگم!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- خب زود بگو چیشده!
بینیش رو بالا کشید و گوشیش رو جلوم گرفت و گفت:
- بیا خودت ببین آرین چی میگه!
با چشمهای حدقهزدهام بهش خیره شدم و گفتم:
- مگه شما با هم حرف زدین؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- آره! ولی نتوستم به ک*سی بگم! فاطمه تو خودت میدونی آرین پسر مذهبیه! اونموقع هم که بهم پیام داده بود داشت خودش رو میکشت که چرا با یه دختر حرف زده! بهعلاوه اون میدونی که نصف دخترهای این شهر آرین رو... دوست دارن! ولی آرین هیچوقت بهشون پا نداده! ولی شاید بتونم بگم دلشون رو هم نشکسته و به طور مستقیم نگفته که من شما رو نمیخوام! میگفت من الان قصد ازدواج ندارم یا هر چیز دیگهای!
نفسی کشیدم و گفتم:
- خب الان مشکل چیه؟ اون بین اون همه دخترها تو رو انتخاب کرده!
من هم بعد از اینکه دوباره اتاقش رو برانداز کردم رو بهش گفتم:
- علی! این قالیه باید شسته بشهها!
سرش رو بالا اورد و گفت:
- آره... همین الان زنگ میزنم به قالیشویی بیاد ببرتش!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه پس؛ خب من برم... با اجازه!
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- به سلامت!
نفسی کشیدم و بعد از اینکه لبخندی به لبم اومد از اتاقش خارج شدم.
مهدیه توی هال نشسته بود و سرش توی گوشیش بود و قبل از اینکه من رو ببینه قطره اشکی از گوشه چشمم سر خورد و روی صفحه موبایل چکید!
بهتزده سمتش گفتم:
- مهدیه! گریه میکنی؟
زود اشکش رو پاک کرد و سرش رو پایین انداخت.
- هیس! امیرعلی نشنوه! نمیخوام سوالپیچم کنه چی شده!
رفتم کنارش نشستم و گفتم:
- امیرعلی هم سوالپیچت نکنه من سوالپیچت میکنم!
چشمهاش که با گریه مظلوم شده بود رو سمتم برگردوند و لب زد:
- نه... به تو که میگم!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- خب زود بگو چیشده!
بینیش رو بالا کشید و گوشیش رو جلوم گرفت و گفت:
- بیا خودت ببین آرین چی میگه!
با چشمهای حدقهزدهام بهش خیره شدم و گفتم:
- مگه شما با هم حرف زدین؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- آره! ولی نتوستم به ک*سی بگم! فاطمه تو خودت میدونی آرین پسر مذهبیه! اونموقع هم که بهم پیام داده بود داشت خودش رو میکشت که چرا با یه دختر حرف زده! بهعلاوه اون میدونی که نصف دخترهای این شهر آرین رو... دوست دارن! ولی آرین هیچوقت بهشون پا نداده! ولی شاید بتونم بگم دلشون رو هم نشکسته و به طور مستقیم نگفته که من شما رو نمیخوام! میگفت من الان قصد ازدواج ندارم یا هر چیز دیگهای!
نفسی کشیدم و گفتم:
- خب الان مشکل چیه؟ اون بین اون همه دخترها تو رو انتخاب کرده!