جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه پناهنده با نام [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 82,797 بازدید, 227 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فاطمه پناهنده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
بهم که نزدیک شد بی‌اختیار جیغ بلندی کشیدم... بهت زده بهم خیره شد و فکر کرد از تيمارستان برگشتم!
طولی نکشید که از ترس گونه‌هام خیس اشک شد و لحن آرومی لب زدم:
- تو رو خدا.... تو رو خدا کاری به کارم نداشته باش! من از آمپول می‌ترسم به من نزدیکش نکن!
تک خنده‌ای کرد و همون‌طور که رفت و پرده رو جلوی شیشه کشید گفت:
- چند سالته تو؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- هجده سال!
لبخند محوی زد و همون‌طور که نزدیکم می‌شد گفت:
- دختر خوشگلی هستی... ازدواج نکردی؟
لبم رو از داخل گرفتم و گفتم:
- نه هنوز!
آروم بهم نزدیک شد و گفت:
- چرا خب؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- خب... لابد هنوز وقتش نرسیده دیگه!
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- که هنوز وقتش نرسیده! یه سوال؟ دوتا پسر جون بیرون وایسادن.... یکیشون یه لحظه هم روی پاش بند نمی‌شه و از وقتی اومده یه لحظه هم ننشسته! هر وقت هم من یا دکتر از اتاقت میایم بیرون چی‌شد چی‌شد؟ حالش خوبه؟ درد نداره؟ اولش فکر کردم داداشته ولی خب نمی‌دونم... .
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- نه داداشم نیست! برادر دوستمه! اونی هم که پیششه لابد عماده... رفیقش!
خنده‌ای سر داد و گفت:
- او... حالا علاقه‌اش دو طرفه است؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- چرا نباشه!
لبخندی زد و گفت:
- ان‌شاءالله که زودتر به هم برسین! خب گفتی می‌ترسی... اگه می‌خوای همین بحث رو ادامه بدیم تا من این آمپول رو بزنم!
هول هولکی لب زدم:
- نه‌نه تو رو خدا نه!
پوفی کشید و گفت:
- خب تو صبر بده!
همون‌موقع آروم من رو برگردوند و بدون این‌که دیگه به التماس‌هام گوش کنه کار خودش رو کرد!
با انجام کارش چنان جیغی کشیدم که مطمئن بودم الان هرک*س بیرون بوده و صدای من رو شنیده زهره ترکونده!
همراه با جیغم با صدای بلند گریه کردم و پرستاری که کنارم وایساده بود مدام داشت باهام حرف می‌زد تا شاید یادم بره!
همون‌موقع بود که در باز شد و مامان به سرعت خودش رو طرفم رسوند.
- یا خدا چی‌شده؟
پرستار سری تکون داد و گفت:
- هیچی داشتم آمپولشون رو می‌زدم که گریه‌شون گرفت!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
مامان پوفی کشید و گفت:
- از بچگی همین‌جوری بود! یکی از آمپول و یکی از رعد و برق به حدی می‌ترسه که اگه ک*سی کنارش نباشه و به‌دادش نرسه زهره می‌ترکونه!
پرستاره تک خنده‌ای کرد و گفت:
- البته آمپول برای ایشون درد داره به‌خاطر ورزش‌هایی که انجام دادن و الان بد*نشون کاملاً سفته!
مامان سری تکون داد و گفت:
- چی‌بگم والا... تا من برم یه خبری به اون بیرونی‌ها بدم که الان مثل من از ترس دارن می‌لرزن!
بعد از چند دقیقه پرستاره آروم برم گردوند و بالشت رو زیر سرم تنظیم کرد.
همون‌موقع هم مامانم اومد داخل و پرستار بیرون رفت.
مامان که کنارم نشست زود لب زدم:
- ای... مامان دارم می‌میرم!
سرش رو تکون داد و گفت:
- والا اون‌ها که بیرون بودن بیشتر از تو مردن و زنده شدن!
بینیم رو بالا کشیدم و گفتم:
- من چی‌کار کنم.... خب درد می‌کنه!
پوفی کشید و با حرص چشم‌هاش رو باز و بسته کرد.
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید که زود پاکش کردم.
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و سعی کردم زودتر خوابم ببره... به‌قدری به این کارم مسمم بودم که نفهمیدم کی خوابم برد!
وقتی که بیدار شدم یعنی وقتی که مامانم بیدارم کرد دور ورم پر از اقوام بود!
سلامی کردم و با کمک مامانم نشستم.
هرک*س یه چیزی می‌گفت و یه قربون صدقه می‌رفت! من اما سرم به حدی درد می‌کرد که داشت منفجر می‌شد!
نفسی کشیدم و سرم رو بالشت تخت تکیه دادم.
طولی نکشید که در عرض یک ثانیه با دیدن امیرعلی که دوتا پلاستیک آب‌میوه و کامپوت و... دستش بود و داخل شد که سیخ سر جام نشستم.
بعد از این‌که با همه سلام کرد و البته هیچ‌ک*س رو هم نمی‌شناخت و هیچ‌ک*س هم اون رو نمی‌شناختن نزدیک مامانم که کنارم وایساده بود شد و پلاستیک‌ها رو دستش داد و همون‌موقع هم گفت:
- سلام خاله! آقا رضا می‌خواستن برن این‌ها رو بگیرن که دیگه من گفتم میرم میارم... بفرمایین!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
مامانم سرش رو تکون داد و گفت:
- ممنون پسرم؛ ببخش خیلی به ‌زحمت افتادی امروز!
لبخند محوی زد و سرش رو پایین انداخت و گفت:
- خجالتم ندین... من کاری نکردم که!
مامان لبخندی زد و رفت تا نایلون رو توی یخچال بذاره که آروم نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- سلام!
لبخندی مهربونی زد و آروم گفت:
- من که اول از همه با شما سلام کردم!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- می‌دونم! من می‌خواستم وقتی جوابت رو بدم که صدام رو بشنوی!
لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت.
- میگم... کاروان اردومون چی‌شد؟
سرش رو بالا اورد و گفت:
- هیچی دیگه... دیروز مراسم رو که برگزار کردن فردا هم می‌خوان برگردن!
سرم رو پایین انداختم و با بغض گفتم:
- اومدن به همچین جایی آرزوم بود... ولی زهرم شد!
سرش رو کج کرد و آروم گفت:
- نگو این‌طوری! خداروشکر به‌خیر گذشت!
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- امیرعلی به‌خیر گذشت؟ دستم رو نگاه... صورتم رو نگاه!
لبخند تلخی زد و گفت:
- شرمنده! همش تقصیر من بود!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- حالا کجای این ماجرا تقصیر تو بود؟
همون‌طور که سرش پایین بود لب زد:
- اگه من بیشتر مواظبت می‌بودم... مطمئنم این‌طوری نمی‌شد!
لبخندی زدم و گفتم:
- اگه بخوای این‌طوری حساب کنی که هر اتفاقی که واسه هرک*س می‌افته مقصرش تویی!
سرش رو تکون داد و گفت:
- نمی‌دونم واقعاً!
لبخندی به این مهربونیش زدم و سرم رو پایین انداختم.
همون‌موقع مامان اومد کنارم وایساد که امیرعلی گفت:
- خب با اجازه من برم!
مامان رو بهش کرد و گفت:
- کجا بری علی‌آقا؟
سرش رو انداخت پایین و گفت:
- اگه اجازه بدین برای چند ساعتی برگردم خوابگاه؛ هم لباس‌هام رو عوض کنم هم آقای رضوی چند بار زنگ زده بود گفت که کارم داره باید برگردم.
مامان لبخندی زد و گفت:
- ببخش تو رو خدا! توی این دو روز حسابی ما رو از همه لحاظ شرمنده کردی! حالا هم برو یه‌کم استراحت کن! توی این دو روز پلک روی هم نذاشتی... چشم‌هات دیگه هم سرخ شده هم گود و زیرش سیاه شده! مامانت بفهمه می‌دونی چه بلایی سر ما میاره؟
لبخندی زد و دوباره سرش رو پایین انداخت:
- این‌طوری نگین... من که کاری نکردم! نه مامانم چیزی نمی‌گه! ماجرا رو واسش تعریف کردم... اتفاقاً اون بیشتر از من... یعنی... بیشتر از مهدیه نگرانه و همش دعا و نماز و ازمون آمار می‌خواد! خب با اجازه من برم... یاعلی!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
مامانم زود به حرف اومد و گفت:
- برو به سلامت پسرم! مواظب باش!
امیرعلی دستش روی چشم‌هاش گذاشت و گفت:
- چشم.
نگاهش رو سمت من داد وبعد از این‌که چشم‌هاش رو محکم روی هم گذاشت که یعنی نگران نباش و البته خداحافظ قلبم به یک‌باره آروم شد! بعدش هم راهش رو کج کرد و از اقوام هم که اون‌جا بودن اذن مرخصی گرفت و از در خارج شد!
این روزها امیرعلی خوب خودش رو توی دل همه جا کرده بود! بابام که یه‌کم از تعصبش روش کمتر شده بود و شاید دیگه داشت راه می‌اومد و مامانم که دیگه هیچ! امیرعلی پسرش شده رفته!
از افکارم خنده‌ای به لبم اومد.
صدای اقوام رو می‌شنیدم که همه از مامان می‌پرسیدن این پسره کی بود و چرا اومد این‌جا! که مامان هم می‌گفت یکی از بچه‌های بسیجه و از همون روز دیگه کمکمون می‌کنه و بعضی کارها رو انجام میده! مطمئن بودم که اون‌ها قبول نکردن و توی ذهنشون هزارتا مسئله دارن می‌سازن و شاید هم تا الان فهمیده باشن که دلمون پای هم می‌کشه!
به هر حال هر چی بود دیگه کم‌کم دورم رو خلوت کردن و بعد از این‌که همه رفتن من چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و طولی نکشید که سیاهی چشم‌هام رو گرفت!
روز بعدش از بیمارستان مرخص شدیم و با بابا به خونه برگشتیم.
روز مرخص شدنم هم امیرعلی اومد و هر کاری که از دستش بر می‌اومد انجام داد و حسابی من رو شرمنده خودش کرد! ولی همش این رو تکرار می‌کرد که شرمنده‌ام باید بیشتر مواظبت می‌بودم!
هر چی هم من بهش می‌گفتم فایده‌ای نداشت و اون دوباره می‌گفت معذرت می‌خوام!
بابام دیگه مثل اول تعصبی با امیرعلی حرف نمی‌زد و یه‌کم بهتر شده بود!
همون روز هم که من مرخص شده بودم کاروان اردومون هم برگشتن.
نمی‌دونم چه مدت توی ماشین بودیم که بالاخره رسیدیم! کل بد*نم کوفته شده بود! از ماشین پیاده شدم و به سمت اتاقم قدم تند کردم.
درش رو که باز کردم نفسی کشیدم وارد شدم... همه جا رو با چشم‌هام برانداز کردم... چه‌قدر دلم واسه اتاقم تنگ شده بود!
جلو رفتم و خودم رو روی تختم پرت کردم.
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و به حدی خسته بودم که حتی لباس‌هام رو هم عوض نکردم و همون‌جوری خوابم برد!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
***
حدود چهل روزی دستم توی گچ بود و روزی نبود که نگاهم بهش بی‌افته و اشکم جاری نشه!
صورتم که روزهای اول خط‌هایی برداشته بود دیگه‌ با ماسک‌ها و مراقبت‌هایی که می‌کردم کاملاً محو شده بود و این مایه خوش‌حالی بود که جاش نمونده!
امیرعلی توی کل این یک ماه هیچ خبری ازم نگرفته بود و من با این‌که بهش حق می‌دادم که نخواد به دختر نامحرمی که حتی عشقشه جز شرایط اضطراری پیام نده؛ ولی بازم دلم می‌خواست مثل اون‌روز باهام حرف بزنه و آرومم کنه! ولی نه خبری از اون بود و نه من پام رو از توی خونه بیرون گذاشته بودم که شاید بتونم ببینمش و یه‌کم دلم آروم بشه! تنها جایی که اون‌هم با سرویس می‌رفتم مدرسه بود که اون رو هم فقط واسه امتحان‌ها می‌رفتم و روزهای عادی مجازی بود.
امروز اولین روز و اولین باری بود که می‌خواستم از خونه بیرون برم و اون‌جایی جز مدرسه بود که اون‌هم واسه باز کردن گچ دستم توی بیمارستان بود!
بعد از این‌که آماده شدم همراه مامان و بابا سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
اون‌ها واسه خودشون حرف می‌زدن و می‌گفتن و می‌خندیدن اما من استرس این‌که ممکنه چه دردی همراهش باشه داشت می‌کشتم!
بالاخره رسیدیم... بسم‌الله‌ی گفتم و پیاده شدم.
وارد محوطه بیمارستان که شدیم، سمت پذیرش رفتیم و بعد از این‌که نوبت گرفتیم و عکس رو هم گرفتیم سمت اتاقی که گچ دست رو باز می‌کردن قدم برداشتیم.
وارد اتاقی که خانومی روی یه صندلی نشسته بود شدیم.
مامان و بابا رو بیرون کرد و من روی صندلی جلوی خودش هدایت کرد.
با استرس نشستم و دستم رو جلوش گرفتم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
اره برقی که به لفظ من توی دستش بود و روشن کرد و به‌محض این‌که صداش بالا اومد و روی دستم گرفت جیغ بلندی کشیدم و دستم رو عقب روندم.
- نه تو رو خدا بی‌خیال بشین! الان دستم رو می‌بره!
سرش رو تکون داد و گفت:
- نترس دختر چیزی نمی‌شه! اصلاً هر چیزی شد پای من!
تا لب باز کردم و تا حرفی بزنم دستگاهش رو روی دستم گذاشن و منم چشم‌هام رو بستم و لبم رو محکم گاز گرفتم!
نمی‌دونم چند دقیقه گذشته بود که بالاخره صدای دستگاهش قطع شد و رو بهم گفت:
- تموم شد! دیدی چیزی نشد؟
آروم چشم‌هام رو باز کردم و آروم لب زدم:
- واقعاً دستم رو نبرید؟
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- نه! می‌بینی که سالمه! حالا پاشو برو دستت رو بشور.
از جام بلند شدم و سمت شیر آبی که اون‌جا بود قدم برداشتم.
بعد از نیم ساعت به‌زور از شیر آب جدام کرد و گفت:
- بابا تمیز شد... بسه دختر!
کلافه کنار اومدم و بعد از این‌که دوباره از دستم عکس گرفت و گفت دستم جوش خورده نفس راحتی کشیدم و به خونه برگشتیم.
همون روز مهدیه اومد پیشم و من بعد از این‌که بهش گفتم امیرعلی حالش چطوره اشک از چشم‌هاش سرازیر شد و گفت توی کل این چند وقت به‌زور غذا می‌خوره و هر روز رو روزه می‌گیره! مامان هر چی بهش میگه نگیر اون کار خودش رو می‌کنه و می‌گه ماه شعبان خیلی ثواب داره و نمی‌خواد ازش بگذره و وقتی حتی می‌خواد افطار بخوره دوتا قاشق می‌خوره و بلند می‌شه! می‌دونم واسه ثواب این ماه می‌گیره ولی دلیلش بیشتر از اون تویی و هر روز روزه این رو می‌گرفت که دردی نداشته باشی و زودتر این‌ روزهات تموم بشه!
بعد از رفتن مهدیه یه عالمه اشک ریختم و خودم رو سرزنش می‌کردم و می‌گفتم ببین تو همش با خودت می‌گفتی امیرعلی ازت سراغی نمی‌گیره درحالی که ثانیه به ثانیه‌اش به یاد تو بوده! ثانیه‌ به ثانیه‌اش پیش خودش زجر کشید و دم نمی‌زده!
بدیه بیش از حد دوس داشتنِ یه آدم اینه که وقتی حواسش بهت نیست؛ ‏حس میکنی کل دنیا ازت متنفره!
و وقتی دوستت داره؛ حس میکنی تموم دنیا و کائناتش با تو خوبن!
انگار ‏آدم‌ها وقتی عاشق می‌شن تموم دنیاشون تو وجود یه نفر خلاصه میشه!
ای خدا... مگه آدم چه‌قدر می‌تونه نجابت داشته باشه؟
چه‌قدر می‌تونه مهربون و مظلوم و با خدا باشه؟!
آخ که چه‌قدر دلم واسش تنگ شده بود!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
وای که داشتم از این دل‌تنگی جون می‌دادم! چهل شبانه روز بود رنگ امیرعلی رو ندیده بودم و بعد از این‌که این حرف‌ها رو هم از زبون مهدیه شنیدم بیشتر آتیش تو وجودم شعله زد و دردم بزرگ‌تر و زخمم عمیق‌تر شده بود!
بعد از چند روز دیگه نتونستم تحمل بکنم و رفتم پیش مامانم و این‌بار با هزارتا خواهش و تمنا قبول کرد که به خونشون برم‌.
این‌روزها حساس‌تر شده بود و شاید به‌خاطر این‌که حس کرده بود این‌جا یه علاقه‌ای وجود داره و بارها سعی کرده بود از زیر زبون من بکشه ولی چون من به امیرعلی قول داده بودم به ک*سی نگم لب باز نکردم و حرفی نزدم!
بعد از این‌که شومیز سورمه‌ای و روسری و شلوار سفیدم رو اتو کردم به حموم رفتم و بعد از این‌که موهام رو خشک کردم پوشیدم و دستی به صورتم کشیدم.
چادرم رو روی سرم انداختم و کفشم رو هم واکس زدم و راه افتادم.
وقتی رسیدم به مهدیه زنگ زدم و وقتی که اومد دم در نگاهی بهم انداخت و گفت:
- سلام خانوم! تا وقتی که به این‌جا رسیدی چند نفر پشت سرت جون دادن؟
اول متوجه حرفش نشدم ولی بعد از این‌که فهمیدم ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم والا پشت سرم رو نگاه نکردم!
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- حالا بیا داخل تا بیشتر کشته ندادی!
لبخندی زدم و وارد شدم. بعد از این‌که به داخل رسیدیم رو بهم کرد و گفت:
- فاطمه دورت بگردم... هیچ‌ک*س خونه نیست تو راحت باش تا من برم یه دوش بگیرم بیام!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- وا مهدیه؟ مهمون دعوت می‌کنی بعد می‌خوای بری حموم؟
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- آبجی به‌خدا واجبه!
لبخندی زدم و گفتم:
- اها اگه واجبه برو!
چشمکی زد و گفت:
- می‌تونی اتاق امیرعلی رو هم ببینی!
سرم رو پایین انداختم و بعد از این‌که مهدیه به حموم رفت وارد اتاق امیرعلی شدم.
دکور اتاقش سورمه‌ای و سفید بود. تختش رو‌به‌روی کمدش قرار داشت و پتوش مرتب روش گذاشته بود!
جلو رفتم و آروم خم شدم و بالشتش رو بو*سیدم!
بعد از اون به سراغ کمدش رفتم، دو دل شدم که درش رو باز بکنم یا نه! که فهمیدم حریف دلم نمی‌شم و آروم درش رو باز کردم... به محض دیدن داخل کمدش چشم‌هام اندازه نعلبکی شد و دهنم دو متر باز موند!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
بیش از صد نمونه لباس داشت و از هر مدل، چه کت، چه لباس بیرونی، چه تیشرت، مرتب توی کمد آویزون بود! ولی با این حال کمد نزدیک بود بترکه!
طبقه پایینش رو کفش‌هاش رو گذاشته بود که بیست‌تایی می‌شد! سمت راست کمدش رو که آینه هم داشت و جای بزرگی هم بود رو عطرها و سشوار و شونه و تافت و ژل و کرم و لوسین و مام و خلاصه همه چیز رو صف داده بود!
همیشه فکر می‌کردم چون خودمم زیاد لباس و لوازم دیگه می‌گیرم با امیرعلی یه روز بحثمون بشه از این ولخرجی من! ولی با این صحنه‌ای که دیده بودم خیالم راحت شد و مطمئن شدم که در و تخته خوب با هم جفت و جور میشن!
قبلاً همیشه بر اساس حرف‌هایی که از خانوم‌های اقوام شنیده بودم فکر می‌کردم که همه مردها شلخته‌ان! ولی باز فهمیدم امیرعلی از اون آدم‌ها نیست و حتی مرتب‌تر از خودمه!
لبخندی به لبم نشست و بعد از این‌که همه لباس‌هاش رو برانداز کردم و با تک‌تکشون به مرور خاطرات پرداختم، همون‌موقع لباس سفید مردونه‌اش رو بیرون اوردم و تا چند دقیقه فقط تماشاش کردم! دیگه طاقت نداشتم ولی با تعلل لباس رو نزدیک‌تر آوردم و پوشیدمش! کاملاً بوی امیرعلی رو می‌داد... .
نفس عمیقی کشیدم که همون‌موقع طبقه‌ای رو دیدم که درش قفل بود و هر کجا رو نگاه کردم کلیدش رو پیدا نکردم!
بی‌خیالش شدم و خواستم بقیه وسایلش رو هم ببینم که در اتاق با ضرب باز شد و قامت امیرعلی توی چارچوپ در نمایان شد!
از شدت استرس این‌که مبادا ناراحت شده باشه با وجود دلِ تنگم که دوست داشتم نگاهم رو به چشم‌هاش که نزدیک دوماه بود ندیده بودمش بدم، سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم:
- بب... ببخشید! من فقط...
آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو بالا اوردم و خواستم ادامه حرفم رو بزنم که با دیدن دست پر از خون امیرعلی که همون‌جوری قطرات خون روی غالی می‌چکید قلبم به یک باره ایستاد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
نفس‌های سنگین می‌کشیدم و نمی‌تونستم درست ببینم!
امیرعلی که حال بد من رو دید خواست سمتم بدوه که پاش پشت قالی گیر کرد و دقیقا روی دست پر از خونش فرود اومد!
جیغی کشیدم و نزدیک رفتم ولی اون حالش بدتر از این‌حرف‌ها بود که یهو چشم‌های درد کشیده‌اش رو به چشم‌هام دوخت و آروم از جاش بلند شد.
اشکم جاری شده بود که رو بهم گفت:
- فاطمه! حالت خوبه؟
نگاه نگرانم رو به چشم‌هاش دادم و گفتم:
- دس... دستت... دستت داره خون میاد! با چی بریدیش؟
لبخند محوی زد و گفت:
- تصادف کردم!
هینی کشیدم و بعد از این‌که لباس‌های خاکیش رو دیدم به صحت ماجرا پی بردم!
- الان حالت خوبه؟ جاییت درد نمی‌کنه؟ چه‌جوری تصادف کردی؟
نفسی کشید و بعد از لبخندی گفت:
- فاطمه! آروم باش چیزیم نیست! سوار موتور بودم که یه نفر با ماشین از پشت زد بهم و بعد معلوم شد که خواب‌آلود بوده!
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- حالا اشکال نداره!تو خودت رو اذیت نکن! بیا بشین برم جعبه کمک‌های اولیه رو بیارم! وای الان که روش افتادی خون‌ریزی بیشتر شده... .
بعد از این‌که روی تخت نشست گفت:
- نیازی نیست! خودم الان می‌شورم می‌بندمش!
یه‌تای ابروم بالا رفت که گفتم:
- بشین الان میام!
بهت‌زده بهم خیره شد که من بدون توجه بهش رفتم توی آشپزخونه و بعد از ده‌دقیقه جعبه رو پیدا کردم.
زود خودم رو به اتاق رسوندم که دیدم یه دستمال زیر دستش گذاشته بود و خودش هم دراز کشیده بود و ساعد دست سالمش رو روی پیشونیش گذاشته بود.
آروم جلو رفتم و بعد از این‌که آب دهنم رو قورت دادم لب زدم:
- علی!
ساعد دستش رو از روی چشم‌هاش برداشت و زود نشست.
کنارش روی تخت نشستم و رو بهش گفتم:
- دستت رو بیار جلو!
نگاهی به چشم‌هام انداخت و زود دستش رو جلو آورد.
اول یه ظرف رو زیر دستش گذاشتم و بعد از این‌که با آب خالی شستمش دیدم نصف دستش پاره شده! لبم رو به دندون گرفتم و در جعبه رو باز کردم و بتادین رو بیرون اوردم.
درش رو باز کردم و آروم روی دستش ریختم که آخی از زیر لبش در رفت و دستش از سوزش لرزید و با این درد صورتش درهم شد!
نگاهم رو به چشم‌های پر از دردش دوختم که لبش رو به دندون گرفت و چشم‌هاش رو محکم روی هم گذاشت!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
بغضم شدت گرفت و اون‌قدر بزرگ شد که نزدیک بود خفه بشم!
طولی نکشید که قطره اشکم روی دستش چکید که باعث شد سرش رو بالا بیاره و رنگ نگاهش به‌ یک‌باره عوض بشه!
- فاطمه! داری گریه می‌کنی؟
با این حرفش بغضم بيشتر باز شد و دوتا قطره اشک دیگه هم روی دستش چکید!
این‌بار جدی و محکم لب زد:
- فاطمه! سرت رو بیار بالا!
با گفتن این حرف و با اون لحنش، زود سرم رو بالا آوردم و توی چشم‌هاش خیره شدم.
- چرا گریه می‌کنی؟ من که چیزیم نشده!
بینیم رو بالا کشیدم و گفتم:
- یعنی میگی درد نداری؟
سرش رو کج کرد و گفت:
- چرا دارم! ولی به‌خاطر سوزش بتادین روی زخممه!
لب باز کردم تا حرفی بزنم که مهدیه یهو وارد اتاق شد و از دیدن من و امیرعلی کنار هم و اون صحنه، جای این‌که بیاد جلو و از امیرعلی بپرسه که چی‌شده، چشم‌هاش اندازه نعلبکی شد و زود از اتاق بیرون رفت.
امیرعلی لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- دیوونه‌!
لبخند محوی زدم و گفتم:
- بعداً همه حوادث رو از زیر زبونم کش میره!
تک خنده‌ای کرد و بعد از چند ثانیه مکث گفت:
- راجب پیام‌ها هم چیزی بهش گفتی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه‌نه! راجب اون چون نخواستی هیچی بهش نگفتم!
چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و سرش رو تکون داد که منم زود باند‌ها رو از جعبه دراوردم و آروم ولی محکم دور دستش پیچیدم و بستمش.
بعد از این‌که تموم شد بلند شدم وایسادم و گفتم:
- خب من دیگه برم پیش مهدیه... اگه یه‌کم دیگه دیر کنم فکرهاش مثبت هجده می‌شه!
خنده صداداری کرد و گفت:
- ممنونم ازت! راستی دستت بهتر شده؟ از مهدیه پرسیدم که خداروشکر جوش خورده بوده!
لبخندی زدم و گفتم:
- با دعاها و روزه‌های شما مگه می‌شد که جوش نخوره؟!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین