- Sep
- 262
- 1,067
- مدالها
- 2
بهم که نزدیک شد بیاختیار جیغ بلندی کشیدم... بهت زده بهم خیره شد و فکر کرد از تيمارستان برگشتم!
طولی نکشید که از ترس گونههام خیس اشک شد و لحن آرومی لب زدم:
- تو رو خدا.... تو رو خدا کاری به کارم نداشته باش! من از آمپول میترسم به من نزدیکش نکن!
تک خندهای کرد و همونطور که رفت و پرده رو جلوی شیشه کشید گفت:
- چند سالته تو؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- هجده سال!
لبخند محوی زد و همونطور که نزدیکم میشد گفت:
- دختر خوشگلی هستی... ازدواج نکردی؟
لبم رو از داخل گرفتم و گفتم:
- نه هنوز!
آروم بهم نزدیک شد و گفت:
- چرا خب؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- خب... لابد هنوز وقتش نرسیده دیگه!
تک خندهای کرد و گفت:
- که هنوز وقتش نرسیده! یه سوال؟ دوتا پسر جون بیرون وایسادن.... یکیشون یه لحظه هم روی پاش بند نمیشه و از وقتی اومده یه لحظه هم ننشسته! هر وقت هم من یا دکتر از اتاقت میایم بیرون چیشد چیشد؟ حالش خوبه؟ درد نداره؟ اولش فکر کردم داداشته ولی خب نمیدونم... .
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- نه داداشم نیست! برادر دوستمه! اونی هم که پیششه لابد عماده... رفیقش!
خندهای سر داد و گفت:
- او... حالا علاقهاش دو طرفه است؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- چرا نباشه!
لبخندی زد و گفت:
- انشاءالله که زودتر به هم برسین! خب گفتی میترسی... اگه میخوای همین بحث رو ادامه بدیم تا من این آمپول رو بزنم!
هول هولکی لب زدم:
- نهنه تو رو خدا نه!
پوفی کشید و گفت:
- خب تو صبر بده!
همونموقع آروم من رو برگردوند و بدون اینکه دیگه به التماسهام گوش کنه کار خودش رو کرد!
با انجام کارش چنان جیغی کشیدم که مطمئن بودم الان هرک*س بیرون بوده و صدای من رو شنیده زهره ترکونده!
همراه با جیغم با صدای بلند گریه کردم و پرستاری که کنارم وایساده بود مدام داشت باهام حرف میزد تا شاید یادم بره!
همونموقع بود که در باز شد و مامان به سرعت خودش رو طرفم رسوند.
- یا خدا چیشده؟
پرستار سری تکون داد و گفت:
- هیچی داشتم آمپولشون رو میزدم که گریهشون گرفت!
طولی نکشید که از ترس گونههام خیس اشک شد و لحن آرومی لب زدم:
- تو رو خدا.... تو رو خدا کاری به کارم نداشته باش! من از آمپول میترسم به من نزدیکش نکن!
تک خندهای کرد و همونطور که رفت و پرده رو جلوی شیشه کشید گفت:
- چند سالته تو؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- هجده سال!
لبخند محوی زد و همونطور که نزدیکم میشد گفت:
- دختر خوشگلی هستی... ازدواج نکردی؟
لبم رو از داخل گرفتم و گفتم:
- نه هنوز!
آروم بهم نزدیک شد و گفت:
- چرا خب؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- خب... لابد هنوز وقتش نرسیده دیگه!
تک خندهای کرد و گفت:
- که هنوز وقتش نرسیده! یه سوال؟ دوتا پسر جون بیرون وایسادن.... یکیشون یه لحظه هم روی پاش بند نمیشه و از وقتی اومده یه لحظه هم ننشسته! هر وقت هم من یا دکتر از اتاقت میایم بیرون چیشد چیشد؟ حالش خوبه؟ درد نداره؟ اولش فکر کردم داداشته ولی خب نمیدونم... .
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- نه داداشم نیست! برادر دوستمه! اونی هم که پیششه لابد عماده... رفیقش!
خندهای سر داد و گفت:
- او... حالا علاقهاش دو طرفه است؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- چرا نباشه!
لبخندی زد و گفت:
- انشاءالله که زودتر به هم برسین! خب گفتی میترسی... اگه میخوای همین بحث رو ادامه بدیم تا من این آمپول رو بزنم!
هول هولکی لب زدم:
- نهنه تو رو خدا نه!
پوفی کشید و گفت:
- خب تو صبر بده!
همونموقع آروم من رو برگردوند و بدون اینکه دیگه به التماسهام گوش کنه کار خودش رو کرد!
با انجام کارش چنان جیغی کشیدم که مطمئن بودم الان هرک*س بیرون بوده و صدای من رو شنیده زهره ترکونده!
همراه با جیغم با صدای بلند گریه کردم و پرستاری که کنارم وایساده بود مدام داشت باهام حرف میزد تا شاید یادم بره!
همونموقع بود که در باز شد و مامان به سرعت خودش رو طرفم رسوند.
- یا خدا چیشده؟
پرستار سری تکون داد و گفت:
- هیچی داشتم آمپولشون رو میزدم که گریهشون گرفت!