- Sep
- 262
- 1,067
- مدالها
- 2
پارت ۱۷۹
نفسی کشید و گفت:
- داداش اذیت نکن خودت رو! فاطمه حالش خوبه مطمئن باش! بعدشهم تو مقصر نبودی! الکی خودت رو گناهکار نکن!
سرم رو پایین انداختم و لب زدم:
- نه! همش بهخاطر من بود! اگه من بیشتر حواسم بهش بود...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- بسه امیر! الکی چرت و پرت نباف!
نفسی کشیدم و لب زدم:
- خیلیخب! ولی عماد برو آدرس اون بیمارستانی که بردنش رو پیدا کن بیا بریم.
با اکراه قبول کرد و سمت فرمانده و چندتا از بچهها رفت و بالاخره بعد از چند دقیقه برگشت پیشم و گفت که آدرس رو پیدا کرده.
بلند شدم و خواستیم با عماد سمت خیابون بریم تا ماشین بگیریم که فرمانده با چشمهای قرمز از عصبانیت بیرونزدهاش سمتمون اومد و همونموقع لب زد:
- کجا بهسلامتی؟
سرم رو سمتش برگردوندم و با جدیت هر چه تمامتر گفتم:
- میریم بیمارستان ببینیم حالشون چطوره و اگه کمکی بخوان براشون انجام بدیم.
نزدیک اومد و با چهره بیش از حد عصبانیش صورتم رو برانداز کرد... ولی همین که دهن باز کرد تا چیزی بگه حرفش رو خورد و جاش رو به لا اله الا اللهی داد و بعد از چند تا نفس عمیق لب زد:
- علی جان! من الان عصبانیام! ولی همین رو بدون که فرمانده خواهران باهاشون رفته و مراقبشونه و هر کاری که بخوان براشون انجام میده. درضمن هر خبری هم بشه بهمون اطلاع میده.
پوفی کشیدم و گفتم:
- آقای رضوی! من همه اینها رو میدونم! ولی قبول کنین که دلیل نمیشه من اینجا بشینم و دست روی دست بزارم ببینم چه بلایی سر غنچ...
پوفی به حواس پرتیام فرستادم و ادامه حرفم رو خوردم.
- غنچ...؟ ادامش؟
لبم رو تر کردم و گفتم:
- آقا من قصد بیاحترامی ندارم! فقط حالم خوب نیست! خواهش میکنم درکم کنین و پا پیچم نشین! قسمتون میدم با آقا عباس...
حرفم رو قطع کرد و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- علی! من رو به ابوالفضل العباس قسم نده! تحمل سنگینی اسمشون رو ندارم چه برسه به سنگینی قسمشون!
نفسی کشید و گفت:
- داداش اذیت نکن خودت رو! فاطمه حالش خوبه مطمئن باش! بعدشهم تو مقصر نبودی! الکی خودت رو گناهکار نکن!
سرم رو پایین انداختم و لب زدم:
- نه! همش بهخاطر من بود! اگه من بیشتر حواسم بهش بود...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- بسه امیر! الکی چرت و پرت نباف!
نفسی کشیدم و لب زدم:
- خیلیخب! ولی عماد برو آدرس اون بیمارستانی که بردنش رو پیدا کن بیا بریم.
با اکراه قبول کرد و سمت فرمانده و چندتا از بچهها رفت و بالاخره بعد از چند دقیقه برگشت پیشم و گفت که آدرس رو پیدا کرده.
بلند شدم و خواستیم با عماد سمت خیابون بریم تا ماشین بگیریم که فرمانده با چشمهای قرمز از عصبانیت بیرونزدهاش سمتمون اومد و همونموقع لب زد:
- کجا بهسلامتی؟
سرم رو سمتش برگردوندم و با جدیت هر چه تمامتر گفتم:
- میریم بیمارستان ببینیم حالشون چطوره و اگه کمکی بخوان براشون انجام بدیم.
نزدیک اومد و با چهره بیش از حد عصبانیش صورتم رو برانداز کرد... ولی همین که دهن باز کرد تا چیزی بگه حرفش رو خورد و جاش رو به لا اله الا اللهی داد و بعد از چند تا نفس عمیق لب زد:
- علی جان! من الان عصبانیام! ولی همین رو بدون که فرمانده خواهران باهاشون رفته و مراقبشونه و هر کاری که بخوان براشون انجام میده. درضمن هر خبری هم بشه بهمون اطلاع میده.
پوفی کشیدم و گفتم:
- آقای رضوی! من همه اینها رو میدونم! ولی قبول کنین که دلیل نمیشه من اینجا بشینم و دست روی دست بزارم ببینم چه بلایی سر غنچ...
پوفی به حواس پرتیام فرستادم و ادامه حرفم رو خوردم.
- غنچ...؟ ادامش؟
لبم رو تر کردم و گفتم:
- آقا من قصد بیاحترامی ندارم! فقط حالم خوب نیست! خواهش میکنم درکم کنین و پا پیچم نشین! قسمتون میدم با آقا عباس...
حرفم رو قطع کرد و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- علی! من رو به ابوالفضل العباس قسم نده! تحمل سنگینی اسمشون رو ندارم چه برسه به سنگینی قسمشون!
آخرین ویرایش: