جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه پناهنده با نام [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 82,807 بازدید, 227 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فاطمه پناهنده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۷۹
نفسی کشید و گفت:
- داداش اذیت نکن خودت رو! فاطمه حالش خوبه مطمئن باش! بعدش‌هم تو مقصر نبودی! الکی خودت رو گناه‌کار نکن!
سرم رو پایین انداختم و لب زدم:
- نه! همش به‌خاطر من بود! اگه من بیشتر حواسم بهش بود...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- بسه امیر! الکی چرت و پرت نباف!
نفسی کشیدم و لب زدم:
- خیلی‌خب! ولی عماد برو آدرس اون بیمارستانی که بردنش رو پیدا کن بیا بریم.
با اکراه قبول کرد و سمت فرمانده و چندتا از بچه‌ها رفت و بالاخره بعد از چند دقیقه برگشت پیشم و گفت که آدرس رو پیدا کرده.
بلند شدم و خواستیم با عماد سمت خیابون بریم تا ماشین بگیریم که فرمانده با چشم‌های قرمز از عصبانیت بیرون‌زده‌اش سمتمون اومد و همون‌موقع لب زد:
- کجا به‌سلامتی؟
سرم رو سمتش برگردوندم و با جدیت هر چه تمام‌تر گفتم:
- میریم بیمارستان ببینیم حالشون چطوره و اگه کمکی بخوان براشون انجام بدیم‌.
نزدیک اومد و با چهره بیش از حد عصبانیش صورتم رو برانداز کرد... ولی همین که دهن باز کرد تا چیزی بگه حرفش رو خورد و جاش رو به لا اله الا الله‌ی داد و بعد از چند تا نفس عمیق لب زد:
- علی جان! من الان عصبانی‌‌ام! ولی همین رو بدون که فرمانده خواهران باهاشون رفته و مراقبشونه و هر کاری که بخوان براشون انجام میده. درضمن هر خبری هم بشه بهمون اطلاع میده.
پوفی کشیدم و گفتم:
- آقای رضوی! من همه این‌ها رو می‌دونم! ولی قبول کنین که دلیل نمی‌شه من این‌جا بشینم و دست روی دست بزارم ببینم چه بلایی سر غنچ...
پوفی به حواس پرتی‌ام فرستادم و ادامه حرفم رو خوردم.
- غنچ‌‌...؟ ادامش؟
لبم رو تر کردم و گفتم:
- آقا من قصد بی‌احترامی ندارم! فقط حالم خوب نیست! خواهش می‌کنم درکم کنین و پا پیچم نشین! قسمتون میدم با آقا عباس...
حرفم رو قطع کرد و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- علی! من رو به ابوالفضل العباس قسم نده! تحمل سنگینی اسمشون رو ندارم چه برسه به سنگینی قسمشون!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۸۰
نفسی کشیدم و گفتم:
- خب آقا بزارین برم.
نگاهش رو بین چشم‌هام جا به جا کرد و گفت:
- پس تو هم دل دادی!
بهت زده و ناباورانه بهش خیره شدم و با اته پته لب زدم:
- چی آقا؟ من... نه... راستش...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- ان‌شاءالله که هر چی خیره! برو... مواظب باشین فقط! خبری هم شد زود اطلاع میدی!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- چشم آقا... فقط راجب اون موضوع... اگه میشه... به ک*سی چیزی نگین!
لبخند محوی زد و گفت:
- برو نگران نباش... برو!
سرم رو پایین انداختم و به همراه عماد سریع رفتیم و یه ماشین گرفتیم و بعد از دادن آدرس خودمون رو به داخل بیمارستان رسوندیم.
سریع سمت پذیرش دویدم و همون‌موقع لب زدم:
- سلام! می‌بخشین یه دختر خانومی رو با آورژانس به این‌جا آوردن... از بالای یه سراشیبی افتاده بود! اسمش... فاطمه مشکات... می‌تونین بهم بگین الان حالش خوبه یا نه؟ اصلاً اتاقش کجاست؟
پرستار نگاهی بهم انداخت و گفت:
- همون دختر خانومی که چادری بودن؟
زود سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بله‌بله همون!
بعد از این‌که اسمش رو توی کامپیوترش سرچ کرد رو بهم کرد و گفت:
- طبقه بالا، سمت چپ، اتاق عمل!
سرم رو برگردوندم و می‌خواستم به آدرسی که داده بود قدم تند کنم ولی وقتی حرفش رو تحلیل کردم برای لحظه‌ای نفسم بند اومد و قلبم از حرکت ایستاد!
از دردِ عمیقی که سمت چپ سی*ن*ه‌ام یهویی به‌وجود اومده بود دستم رو محکم روش کوبیدم و دیوار رو تکیه گاهم قرار دادم تا نی‌افتم!
عماد سمتم قدم تند کرد و زود لب زد:
- داداش چی شدی؟ حالت خوبه؟
به زور آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- عماد این پرستاره چی گفت؟ گفت... گفت فاطمه کجاست؟!
نگاه نگرانش رو سمت چشم‌هام کشید و لب زد:
- نمی‌دونم داداش... نمی‌دونم!
از دیوار سر خوردم و پایین افتادم که زود یه دکتر اومد روی سرم و لب زد:
- پسرجون! حالت خوبه؟ چی‌شدی؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- فقط بهم بگین حالش خوبه! اصلاً... اصلاً اگه حالش خوب نیست بگین حالش خوب میشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۸۱
دکتر زود لب زد:
- کی رو می‌گین؟
پرستاری از سمت پذیرش بیرون اومد و رو به آقای دکتر گفت:
- همون دختر خانومی رو می‌گن که از یه بلندی افتاده بود و دستش شکسته بود!
دکتر نگاهی به پرستار انداخت و گفت:
- الان اون دختر کجاست؟
پرستار نفسی تازه کرد و گفت:
- اتاق عمل... دکتر صالحی دارن پلاتین رو می‌اندازن!
دکتر سرش رو سمتم برگردوند و گفت:
- نگران نباشین حالشون خوبه! فقط دستشون آسیب دیده که باید پلاتین می‌انداختن که اون هم باید توی اتاق عمل باشه! دکتر صالحی یکی از بهترین دکترهای این‌جان! نگران نباشین... توکل برخدا عمل به خوبی تموم میشه!
چند تا نفس سر دادم و به زور از جام بلند شدم.
عماد زود اومد کنارم وایساد که همون‌موقع بهش رو کردم و گفتم:
- عماد نزدیکم وایسا بهت تکیه کنم... در حال افتادنم!
نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت:
- چشم داداش! نگران نباش!
دستش رو پشت کمرم گذاشت و آروم به جلو هولم داد.
با هر چی جون داشتم خودم رو به طبقه بالا رسوندم و بعدش هم یه راست سمت آدرسی که داده بود تا به اتاق عمل برسیم دویدم.
به در که رسیدیم اسم ورود ممنوع رو دیدم سر جام میخ‌کوب شدم... عماد که بهم رسید کمکم کرد تا روی یکی از صندلی‌ها بشینم و بعدش با یه خانومی که یه‌کم آون‌ور‌تر من نشسته بود شروع کرد به حرف زدن! به‌قدری اعصابم خورد و حالم داغون بود که صدای آروم عماد و اون خانومه هم داشت اذیتم می‌کرد!
سرم رو که برگردوندم با فرمانده پایگاه خواهران رو به رو شدم! یعنی من چه‌قدر گیجم! حتی ایشون رو هم ندیدم!
تا خواستم لب باز کنم تا حرفی بزنم عماد سمتم برگشت و زود به حرف اومد:
- داداش خانوم جلالی میگه وقتی آوردیمش رفتن از کل بد*نش عکس‌برداری کردن و دیدن که فقط دستش به شدت... شکسته! سرش هم چون به یه سنگ برخورد کرده بوده و از اون‌ور هم خیلی گریه کرده بوده تمام توانش تموم میشه و خب... بی‌هوش میشه! الان هم خانم جلالی زنگ به مامانش زده و ازشون اجازه گرفته که ببرنش اتاق عمل که اون‌ها هم اجازه دادن و خانوم جلالی به درخواست خودش امضا می‌کنه! با این‌که خیلی براش دردسر داشته! الان هم مامان‌بابای فاطمه خودشون دارن میان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۸۲
سرم رو روی صندلی پرت کردم و دست‌هام رو روی صورتم گذاشتم.
عماد اومد کنارم نشست و آروم دستم رو از روی صورتم برداشت و توی دستش فشرد... .
- عماد دارم دق می‌کنم! نمی‌دونم چی‌کار کنم! فاطمه‌من توی اتاق عمله اون وقت من همین‌جوری این‌جا نشستم...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- امیر تو خودت می‌دونی که هیچ کاری از دستت برنمیاد که بخوای انجام بدی! بعدش‌هم... تو هر کاری که از دستت بر می‌اومد انجام دادی!
سرم رو پایین انداختم و لبخند تلخی زدم.
- ول کن این‌ها رو عماد! الان من چه‌جوری هضم کنم که اون داره درد می‌کشه؟!
لبخند محوی زد و گفت:
- برادرمن! اون الان بی‌هوشه! درد حس نمی‌کنه!
آروم لب باز کردم و گفتم:
- وقتی که بیدار شد... وقتی دستش رو دید... من خودم می‌فهمم چه‌قدر حالش بد می‌شه!
عماد نفسی کشید و گفت:
- داداش! بلانسبت نمی‌خوان دستش رو قطع بکنن که! گچ می‌گیرن یک ماه دیگه خوبِ خوب می‌شه!
چپ نگاهی بهش انداختم و گفتم:
-‌ خب خدانکنه دستش قطع بشه! این چه حرفیه که می‌زنی؟
پوفی کشید و گفت:
- داداش! من گفتم بلانسبت!
سرم رو سمتش برگردوندم و گفتم:
- باشه عماد!
سرش رو پایین انداخت... ناراحت شده بود!
من خودم الان حالم بد بود و به‌خاطر همین نمی‌تونستم الان بشینم عماد رو راضی کنم! کلافه خم شدم و سرم رو روی دوتا دستم ولو کردم و موهای جلوم رو محکم کشیدم‌.
همون‌موقع بود که عماد دستش رو روی دستم گذاشت و موهام رو از چنگ انگشت‌هام درآورد.
آروم شونه‌ام رو گرفت و بالا آوردم و کمرم رو صاف کرد... سرم رو طرفش برگردوندم و با چشم‌های ناراحتش خیره شدم... قبل از این‌که من کاری بکنم خودش دستم رو کشید و توی بغ*لش جام داد!
انگار فقط همین آغ*وش آروم رو می‌خواستم تا بغضِ‌دل باز کنم و به اشکم اجازه بدم که بریزه... .
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۸۳
دستش رو نوازش‌گرانه روی کمرم می‌کشید... ولی فایده نداشت! دلم پر بود... بدجور!
بعد از ساعت‌های طاقت‌فارسایی که گذشت بالاخره از داخل اتاق عمل یه‌نفر بیرون اومد که با دیدن چهره‌اش فهمیدم خستگی از سر و روش می‌باره!
زود نزدیکش رفتم و گفتم:
- سلام آقا! عمل چه‌طور بود؟
نگاهش رو به سمتم داد و گفت:
- سلام پسر... کدوم رو میگی؟ الان چندین عمل رو انجام دادم.
زود لبم رو تر کردم و گفتم:
- فاطمه مشکات! همونی که فکر می‌کنم دستش... شکسته بوده!
ابرویی بالا انداخت و بعد از چند ثانیه سرش رو تکون داد و گفت:
- آها اون دخترخانوم! نگران نباشین حالشون خوبه!
آب دهنم رو قورت دادم و لب زدم:
- خب الان کجان؟
نفسی کشید و گفت:
- الان منتقلش می‌کنن به بخش!
نفس سنگینی بیرون دادم و آروم گفتم:
- ممنونم.
سری تکون داد و از اون‌جا رفت.
روی صندلی نشستم و خانوم‌ جلالی هم که واسه تکمیل کردن پرونده رفته بودن همون‌موقع برگشتن و درمورد این موضوع که عمل خوب پیش رفته یا نه قبل از این‌که بخواد از من چیزی رو بپرسه عماد رفت سمتش و همه چیز رو براش توضیح داد!
بعد از چند دقیقه که مثل ساعت می‌گذشت یه تخت رو ازش بیرون آوردن که همون‌موقع سمتش دویدم... فاطمه‌ام با چشم‌های ورم کرده و ل*ب‌های خشکیده‌اش چه‌قدر مظلوم خوابیده بود! جوری که اصلاً نمی‌تونستی که به‌خودت اجازه بدی حتی جیکت در بیاد که مبادا از خواب... یا بهتره بگم از این خواب سنگین بپره! ولی من این چیزها سرم نمی‌شد! الان چشم‌های بازش رو می‌خواستم! بخوام چیزی بگم بگه هیس! همه چیز تموم شد! من حالم خوبه!
نفس عمیقی کشیدم و به اصرار پرستارها از تخت جدا شدم تا ببرنش توی بخش.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۸۴
سعی کردم آروم باشم و بعد از چندتا نفس عمیق چشمم رو به جلو که خانوم جلالی داشت بدجور خیره و با معنی نگاهم می‌کرد انداختم!
همون‌موقع چشم غره‌ای رفت و سرش رو برگردوند!
عجب! من که کاری نکرده بودم!
بی‌خیال پوفی کشیدم و به همراه عماد سمت بخش راه افتادیم.
جلوی در روی صندلی‌ها نشستیم و اجازه دادم بعد از این‌که دکتر معاینه‌اش کرد نگاهی به داخل انداختم.
هنوز هم بی‌هوش بود!
پوفی کشیدم و چشم‌هام رو روی هم گذاشتم. سردردم داشت شروع می‌شد و می‌فهمیدم به‌خاطر بد بودن این‌ شکه!
کلافه رفتم و به‌زور اجازه ملاقات گرفتم.
خودم رو به اتاق رسوندم و بعد از چندتا نفس عمیق در رو باز کردم و وارد شدم‌‌.
سمت تخت غنچه‌ام رفتم و روی صندلی کنارش نشستم.
آخ...چه‌قدر این دختر مظلوم بود! ناخواسته بغض کردم و سرم رو پایین انداختم.
دستم رو بردم جلو تا دست‌هاش که سرم هم بهش وصل شده بود رو توی دست‌هام بگیرم و اون‌قدر نوازشش کنم که دیگه درد سرم رو حس نکنه!
نهیبی به خودم زدم و گفتم کجای کاری علی؟! اون یکی دستش رو دیدی که توی گچه؟
نفس سنگینی کشیدم و بلند شدم و رفتم اون‌طرفش نشستم... بو*سه‌ای روی گچ روی دستش نشوندم که هم‌زمان با فرود اومدن قطرات اشکم مخلوط شد!
چند دقیقه‌ای همون‌جوری موندم و فقط بی‌صدا اشک ریختم!
نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود ولی دیگه گریه نمی‌کردم! فقط خیره به دختری بودم که مظلومیت از سر و روش می‌بارید! کم به خاطر من سختی نکشیده بود! کم زجرش نداده بودم!
نفس عمیقی کشیدم و خواستم بلند بشم که تکون خوردن انگشت‌هاش رو دیدم!
اولش فکر کردم خیالاتی شدم ولی بعد از این‌که پلکش تکون خورد مطمئن شدم که داره به‌هوش میاد!
ذوق‌زده همون‌جوری موندم و فقط بهش خیره شده بودم!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۸۵
آروم پلکش باز شد و چشم‌های مشکیش آروم نمایان شدن... چند دقیقِ طاقت فرسا رو صبر کردم تا هوشیارتر بشه و چیزهای اطرافش رو که تار می‌بینه واضح بشه و بتونه همه چیز رو تشخیص بده! چون خودم قبلاً توی همون شرایط بودم و می‌دونستم الان هیچ‌چیز رو یادش نمیاد!
بعد از چند دقیقه نگاهی بهم انداخت و خودش آروم لب‌های خشکیده‌اش رو باز کرد و گفت:
- ا... امیر؟!
چندتا نفس کشیدم بعد از لبخندی گفتم:
- جانم!
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- من... من این‌جا چی‌کار می‌کنم؟ چرا اومدیم این‌جا؟ اصلاً چه اتفاقی افتاده؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- بزار خانوم جلالی برات توضیح بده بهتره!
چشم‌های مظلومش رو بهم دوخت و لب زد:
- ولی من می‌خوام از زبون تو بشنوم!
با چشم‌هام براندازش کردم و گفتم:
- چشم! خودم بهت میگم!
خب از اول شروع کنیم! یادته خانوم جلالی بهمون گفت اون‌جا رو واسه مراسم تر تمیز کنیم؟
بعد از چند ثانیه چشم‌هاش رو بهم دوخت و آروم سرش رو تکون داد.
- خب! تا خانومی که شما باشی می‌خواستی از روی سراشیبی پوست آشغالی رو جمع بکنی که...
حرفم رو قطع کرد و خودش ادامه داد:
- پام پیچ خورد و از اون بالا قل خوردم پایین... بعدش‌هم‌‌... از بس همه‌جام درد می‌کرد نمی‌تونستم تکون بخورم و تنها کاری می‌کردم فقط گریه بود!
لبخند تلخی زدم که ادامه داد:
- بعدش... یه نفر رو دیدم که از بالا داشت سمتم می‌اومد... از اون‌جا به بعد دیگه نفهمیدم چی‌شد! امیرعلی اون کی بود؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- کی مجنون‌تر از منه به‌نظرت؟ خب من بودم دیگه!
لبخند محوی زد و گفت:
- خب چرا نذاشتی نیروی کمکی بیاد دنبالم؟ اون سراشیبی خیلی خطرناک بود!
چپ نگاهی بهش کردم و گفتم:
- حرف‌هایی می‌زنی‌ها! من منتظر بمونم نیروی کمکی بیاد؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۸۶
چشم‌هاش رو پایین انداخت و گفت:
- حواسم نبود!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- حواست نبود که عاشقتم؟
بهت زده چشم‌هاش رو بهم دوخت و گوشه لبش رو گاز گرفت‌ و آروم لب زد:
- خب... خب چه‌جوری آوردنم بالا؟ یعنی چند نفر اومدن بلندم کردن؟
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- چند نفر؟ کوچولو من خودم آوردمت بالا!
نگاه متعجبش رو بهم دوخت و گفت:
- تو؟
سرم رو تکون دادم که خودش ادامه داد:
- یعنی.. خب... چه‌جوری من رو آوردی بالا؟ مثلاً توی برانکارد گذاشتیم؟
سرم رو کج کردم و با تک‌خنده‌ای گفتم:
- نه غنچه من! یه دستم رو زیر گردنت کردم و یه دستم رو هم زیر زانوت و بلندت کردم!
هنوز بهت زده نگاهم می‌کرد و انگار نمی‌تونست باور کنه! که زود چشم‌هاش رو پایین انداخت و لبش رو محکم گاز گرفت که صدام در اومد:
- نکن! لبت الان خون میاد!
آروم چشم‌هاش رو بالا اورد و گفت:
- این‌که چیزی نیست! یه بار که... که اشکت رو دیدم... چنان لبم رو گاز گرفتم که نصفش پاره شد! تا یک ماه به زور چیز می‌خوردم!
این‌بار من بهت زده بهش خیره شدم که زود چشم‌هاش رو پایین انداخت. واقعاً چه‌قدر ازم خجالت می‌کشید!
توی همین حال یهو صدای جیغش توی اتاق پی‌چید!
- نه!
چشم‌هام رو به چشم‌های پر از اشکش دادم و زود لب زدم:
- فاطمه... چی‌شدی؟
با لبی که بدجور می‌لرزید گفت:
- دس... دستم... دستم چی‌شده؟
نفسی کشیدم و حواسم اومد سرجاش که متوجه نشده بوده!
- ببین... اصلاً خودت رو نترسون باشه؟ هیچی نیست! یه شکستگی ساده‌ است! زود زودم خوب می‌شه!
توی همون حال اشک از چشم‌هاش سرازیر شد که جیگرم رو آتیش زد!
- فاطمه؟... فاطمه خانوم؟!
لبش رو گاز می‌گرفت و فقط اشک می‌ریخت! انگار اصلاً نمی‌شنید که دارم چی میگم!
- فاطمه نگاهم کن!
آروم چشم‌هاش رو سمتم داد که گفتم:
- چرا خودت رو اذیت می‌کنی؟ چیزی نشده که...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- چیزی نشده؟ تو رو خدا دستم رو نگاه! ببین...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- فاطمه جان! خودت می‌دونی که این فقط یه شکستگی ساده‌ است! مگه نه؟
آب دهنش رو به زور قورت داد و یهو گریه‌اش شدت گرفت و همراه با اون گفت:
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۸۷
- امیر... تشنمه... .
با چشم‌های اندازه نعلبکی بهش نگاه ‌کردم و گفتم:
- خب چرا گریه می‌کنی؟
یه‌کم آروم شد و گفت:
- آخه... آخه شنیدم اجازه نمیدن بعد از عمل به بیمار آب و غذا بدن!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- اِ... خوب شد یادم انداختی وگرنه بهت می‌دادم!
دوباره بغض کرد و طولی نگذشت که اشکش جاری شد!
- فاطمه؟ چرا گریه می‌کنی؟ خب چند دقیقه دندون روی جیگر بزار بعدش خودم میرم واست غذای بیرون می‌گیرم میارم!
نفسی کشید و اشک‌هاش رو با یه دستش پاک کرد و گفت:
- نمی‌خوام! من الان گشنمه! تشنمم هست... آب می‌خوام!
پوفی کشیدم و دستم رو لای موهام فرو بردم‌‌. به موهای جلوم چنگی زدم ولی هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید!
- امیرعلی؟!
موهام رو از حصار دست‌هام آزاد کردم و سرم رو بالا اوردم و گفتم:
- بله!
چشم‌های مظلومش رو بهم دوخت و گفت:
- یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره! چرا دروغ بگم؟
بینیش رو بالا کشید و گفت:
- دستم رو نگاه کن! زشت شده؟
با وجود اون‌همه بغض لبخند محوی زدم و گفتم:
- آخه چرا باید زشت بشه؟
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- خب تو نگاه! ببین چه شکلی شده... .
نفسی کشیدم و گفتم:
- فاطمه خانوم! حرف من رو قبول داری؟
چشم‌هاش رو سمتم داد و سرش رو تکون داد که ادامه دادم:
- خب! اگه حرف من رو قبول داشته باشی دیگه خودت رو اذیت نمی‌کنی! یه شکستگی ساده‌ است! چند وقت بعد هم باید بیای بازش کنی! هوم؟ غیر از اینه؟
با بغض نگاهی بهم انداخت و سرش رو توی بالشتش فرو برد.
چشم‌هام رو بستم تا یه‌کم به اعصابم مسلط بشم و بعدش لب زدم:
- فاطمه خانوم! الان مشکل تو چیه؟ بگو خودم واست حلش می‌کنم!
سرش رو از توی بالشت در اورد و چشم‌های خیسش رو بهم دوخت و بعد از چند ثانیه گفت:
- امیرعلی دستم...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- دستت هیچی نشده!
لبش رو گاز گرفت و گفت:
- حالا دستم رو ول کن؛ گشنمه!
نفسم رو با حرص بیرون دادم و سرم رو بین دست‌هام فشردم.
من نمی‌تونستم بهش دروغ بگم! با این‌که الان درد دستش رو حس نمی‌کنه ولی تا چند ساعت دیگه دردش در حد... هوف! نمی‌دونم چی رو بهش نسبت بدم!
سرم رو بالا آوردم و لب باز کردم تا باهاش حرف بزنم و آرومش کنم که با دیدن صحنه رو به روم آب توی دهنم ماسید!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۸۸
مامان و باباش بودن که دقیقاً رو به رومون وایساده بودن! الان من بهشون چی بگم؟ بگم چرا این‌جام؟ اصلاً چه سنمی باهاش دارم؟
بی اختیار بلند شدم و ایستادم... سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم:
- سلام!
آقا رضا که سعی داشت حسی رو که داشته توی دلش نگه داره آروم جواب داد:
- سلام.
مادرش هم که من رو می‌شناخت نگاهی به سر تا پام روانه ‌کرد و گفت:
- سلام.
نگاهی به فاطمه انداختم که اون هم رنگ توی رخسار نداشت و تندتند نفس می‌زد!
نمی‌دونم چرا شرم داشتم ازشون که سرم رو پایین انداختم و با گفتن ببخشیدی از اتاق بیرون اومدم.
نفسی کشیدم که با دیدن آقای رضوی و خانوم جلالی که دقیقاً رو به روم بودن و عماد هم که پشت سرشون بود و هی لبش رو گاز می‌گرفت مواجه شدم.
پوفی کشیدم و بدون توجه بهشون ازشون رد شدم و خودم رو به عماد رسوندم.
عماد هم که انگار رنگ توی صورتش نداشت با ترس لب زد:
- امیر چی‌شد؟ باباش... چیزی بهت نگفت؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه چیزی نگفتن.
نگاهش رو بین چشم‌هام جا به جا کرد و گفت:
- مطمئنی؟
نفسی کشیدم و همون‌طور که می‌رفتم تا روی صندلی بشینم لب زدم:
- بله مطمئنم! مگه کار خطایی انجام دادم که باید چیزی بهم بگن؟
سرش رو سمتم برگردوند و گفت:
- خب آخه...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- خداکنه فاطمه رو دعوا نکنن!
("فاطمه")
به محض بیرون رفتن امیرعلی مامان اشکش جاری شد و همون‌جوری گفت:
- دیدی چرا اجازه نمی‌دادم بری... دیدی چرا نمی‌ذاشتم... خب بفرما... تحویل بگیر! دستش رو نگاه کن... صورتش رو نگاه کن! ای‌خدا من چی‌کار کنم؟
آروم لب باز کردم و گفتم:
- مامان چرا این‌جوری می‌کنی؟ ربطی به این موضوع نداشت که... من خودم بی‌دقتی کردم افتادم!‌ بعدش هم مگه صورتم چی‌شده؟
مامان که همون‌جوری دستم رو برانداز می‌کرد و گفت:
- صورتت چی شده؟ صورتت چی نشده! برو خودت رو توی آینه ببین می‌فهمی صورتت چه‌قدر خط‌خطی شده!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین