جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه پناهنده با نام [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 82,810 بازدید, 227 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فاطمه پناهنده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۶۹
سری تکون دادم و گفتم:
- چشم آقا!
چشمش رو بین بچه‌ها چرخوند و بعد از این‌که رفت و با فرمانده خواهران هم حرف زد بلند شدیم و توی حیاط جمع شدیم که خانوم‌ها هم اومدن و بعد از اسامی‌خونی که یه گردان شده بودیم واسه خودمون، راه افتادیم و به سمت خوابگاه رفتیم تا کمی که هوا روشن شد بریم و از مناطق دیدن کنیم.
به محض رسیدن، همه خودشون رو روی تخت‌ها ولو کردن و پتو رو روی سرشون کشیدن!
فرمانده که اومد داخل و وضعشون رو دید با حرص گفت:
- پاشین ببینم! این‌ها بچه‌ها مذهبی‌هاشون هستن مثلاً! مگه ما روایت نداریم از اذان صبح تا طلوع آفتاب نباید ک*سی بخوابه؟! اون‌موقع است که رزق و روزی‌ها رو پخش می‌کنن! شما هم که همون‌موقع در خواب ناز! پاشین میگم!
یکی از بچه‌ها سرش رو از زیر پتو در آورد و گفت:
- حاجی! نمیشه ما رزقمون رو بعد از این‌که ازدواج کردیم از خدا بخوایم؟ آخه الان فعلاً راحتیم! ولی وقتی که عیال بیاد بالاسرمون غ*لط می‌کنیم صبح‌ها رو بخوابیم تا روزیمون قطع بشه! به‌خاطر این، لنگ کفش که نمی‌خوایم توی سرمون بشه که!
با این حرفش چنان قهقه‌ای در گرفت که آقای رضوی خودش هم خنده‌اش گرفت! دیونه!
- مهدی الحق که دیونه‌ای!
سرش رو بالا آورد و گفت:
- نوکرتونیم آقا!
آقای رضوی سری تکون داد و گفت:
- من حریف شما جماعت نمی‌شم! بگیرین بخوابین... هر وقت خواستیم حرکت کنیم میام بیدارتون می‌کنم.
همه بچه‌ها ایولی گفتن و خودشون رو تخت انداختن.
ما هم که داشتیم از بی‌خوابی بیناییمون رو از دست می‌دادیم گرفتیم خوابیدیم.
بعد از چند ساعت که برای ما مثل دقیقه گذشته بود، آقای رضوی اومد ما رو بیدار کرد و گفت باید راه بی‌افتیم.
همگی بلند شدیم و بعد از آماده شدن سوار اتوبوس شدیم.
دقیقاً جای قبل نشستیم و فاطمه و مهدیه هم وقتی اومدن جای خودشون نشستن.
سلام زیرلبی کردیم و بعد از پذیرایی صبحونه که توی اتوبوس پخش کردن و همون‌موقع همش رو تا ته خوردیم، سمت معراج شهدا حرکت کردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۷۰
بعد از چند دقیقه که رسیدیم آروم پیاده شدیم و داخل رفتیم.
جایی بود که تقریباً کل فضا، فضایی معنوی داشت و از هر طرف بوی گلاب می‌رسید‌. خب کم جایی نبود! جایی بود که وقتی شهدا رو پیدا می‌کنن میارن این‌جا و از خانواده‌هاشون می‌خوان تا برای دیدن بچه‌هاشون بیان این‌جا.
این‌جا جایی بود که ک*سانی رو میارن که واسه این‌که یه مشت از خاک وطنشون رو دست بیگانه ندن از زن و بچه و زندگی‌شون گذشتن! البته مطمئناً که نگذشتن! اون‌ها می‌دونستن یکی هست که بهتر از خودشون می‌تونه ازشون مراقبت کنه!
کم نبودن آدم‌هایی که خودشون رو انداختن جلوی گلوله و تانک تا ناموس کشورشون زیر سوال نره! کم نبودن آدمایی که واسه زنده نگه داشتن یادگاری فاطمه الزهرا که همون چادر و حجاب اسلامی هست از زندگی خودشون بگذرن! و مطمئناً الان هم ک*سانی هستن که همین آرزو رو دارن و واسه رفتن به سوریه و فلسطین و... له‌له می‌زنن!
چون نمی‌تونن ببینن که خودشون توی آرامش و آسایش باشن ولی مسلمانی توی یه کشور دیگه نفهمه که فردا قراره چه بلایی سرش بیاد! نمی‌تونن ببینن ناموس خودشون آزدانه داره هر جایی رو میره و امینت داره اما ناموس اون‌ها نمی‌دونه که یک دقیقه دیگه قراره چه اتفاقی براش بی‌افته!
اون‌ها تربیت یافته‌گان مکتب اهل بیت‌ان! اون‌ها ک*سانی هستن که می‌دونن هدف بعدیشون ایرانه! اون‌ها ک*سانی هستن که می‌دونن اگه نرن جلو، دو روز دیگه روی ناموسشون قیمت میذارن! اون‌هم یه قرون دوهزار!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۷۱
نفسی کشیدم و ناخودآگاه روی زانو‌هام نشستم... روی زمینی که بوی گل محمدی می‌داد بو*سه‌ای زدم و زیر لب زمزمه کردم:
- من شرمنده شمام به‌خدا! شما رفتین جلو تا ک*سی نگاه چپ به بانوان سرزمینتون نندازه! ولی من... من که حتی نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم که به فاطمه نگاه نکنم باید دقیقاً چی‌کار کنم؟ آره درسته عشقمه... آره درسته نفسمه... زندگیمه... همه وجودمه! ولی باز نگاه کردن بهش گناهه! چون ما محرم نیستیم! ولی چی‌کار می‌تونم بکنم تا نگاهم رو کنترل کنم؟ چی‌کار می‌تونم بکنم که وقتی می‌بینمش توی دلم قربون صدقه‌اش نرم؟ به‌خدا من شرمنده‌ام! بارها و بارها شده که به‌خاطر این موضوع از شب تا صبح فقط گریه کردم و استغفار! ولی باز انجامش دادم! درسته نگاه‌های من کثیف نیست! ولی هر چی باشه نگاهه!
از روی زمین بلند شدم و با چشم‌هام اون محوطه رو برانداز کردم.
- چی‌کار کنم؟ شما بگین! نگین که می‌تونی نگاهش نکنی! نگین... چون نمی‌تونم! چون مطمئنم و تجربه کردم که نمی‌تونم!
پوفی کشیدم و بلندشدم وایسادم و همراه بچه‌ها به داخل رفتیم.
کنار بقیه نشستیم و به حاج آقایی گوش دادیم که داشت سخنرانی می‌کرد و بدجور حرف‌هاش به دل می‌نشست!
- خب‌خب! یه سلامی هم بکنیم به اون خواهران و برادرانی که تازه به جمعمون پیوستن! خوش اومدین!
زیر لب سلامی کردیم که بعدش ادامه داد:
- خب داشتیم راجب محرم و نامحرم صحبت می‌کردیم! یکی از گناهان بزرگی که هست و همه‌تون هم ماشاءالله می‌دونید چیه؟ نگاه حرام به نامحرم! نگاه حرام حالا چه‌جوریه یا به چه نگاهی می‌گن نگاه حرام!
این نگاه به نگاه‌هایی می‌گن که باعث بشه ما به گناه بی‌افتیم و هوس‌انگیز باشه!
اگه همچین نگاه‌هایی رو ما بکنیم... ای داد بی‌داد! به خواسته شیطان جواب بله دادیم! و ک*سی هم که به خواسته شیطان جواب بله بده... دیگه خدا می‌دونه چه اتفاق‌هایی توی زندگیش می‌افته! از جمله این گره‌هایی که هست! به نظرتون واسه چیه؟ مطمئناً یکی از دلیل‌هایی قطعیش، نگاه به نامحرمه!
پس مواظب این چشم‌هاتون باشین! هم دختر خانوم‌ها و هم آقا پسرها!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۷۲
پوفی کشیدم و سرم رو پایین انداختم... شرمنده بودم... بدجور! ولی بازم نمی‌تونستم که... .
- امیرعلی داداش؟
سرم رو سمت عماد برگردوندم که صدام زده بود.
- بله عماد؟
با چشم‌هاش چشم‌هام رو برانداز کرد و گفت:
- حالت خوبه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- چرا بد باشم؟
نفسی کشید و گفت:
- نمی‌دونم همین‌جوری گفتم!
سرم رو تکون دادم و می‌خواستم دوباره گوشم رو بدم سمت حاج آقا، که آقای رضوی اومد طرفمون و از من و عماد خواست تا همراهش بریم چون کارمون داشت!
پوفی کشیدم و بلند شدیم و دنبالش راه افتادیم... به بیرون که رسیدیم رو بهمون گفت:
- خب علی آقا و آقا عماد!
زود جواب دادم:
- بله آقا درخدمتیم!
سرش رو تکون داد و گفت:
- دقیقاً مستقیم برین... اون‌جا خواهران پایگاه خودمون وایسادن رو پیدا می‌کنین... نیاز به کمک داشتن واسه بلند کردن چندتا چیز... برین کمکشون کنین... یاعلی بگین برین.
چشمی گفتیم و راه افتادیم که در همین حال عماد داشت همین‌طوری غرغر می‌کرد!
- چته عماد؟ چرا این‌جوری می‌کنی؟
پوفی کشید و گفت:
- امیر تو نگاه کن! راست‌راست توی چشممون نگاه می‌کنه میگه برین وسایل رو بلند کنین! مگه ما نوکریم؟
چشم‌هام رو سمتش برگردوندم و گفتم:
- عماد واقعاً ازت انتظار نداشتم! ما اگه کاری می‌کنیم جز برای اون صاحب این کارهاست؟ صاحبش حالا کیه به‌نظرت؟ آقای رضوی؟ نه جان‌دل... نه! صاحب این کارها شهدا و آقا امام حسین هستن! آقای رضوی فقط یه وسیله ‌است! ما هم وسیله‌ایم! اگه کاری رو هم انجام میدم فقط توفیقه! تو این رو نمی‌خوای؟ اگه نمی‌خوای برگرد!
زود لب زد:
- باشه داداش نفس بکش! حالا من اعصابم خورد بود یه چیزی گفتم!
چشم‌هام رو ازش گرفتم و راه مستقیم رو رفتیم.
بهشون که رسیدیم لبم رو تر کردم و گفتم:
- سلام! آقای رضوی گفتن نیروی کمکی می‌خواستین ما در خدمتیم! هر کاری دارین بگین انجام بدیم.
فرمانده پایگاهشون سمتمون برگشت و گفت:
- سلام پسرم! ممنونم ازتون... لطفاً بیاین همراهم تا بهتون بگم چی‌کار کنین.
سری تکون دادیم و راه افتادیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۷۳
نزدیک یه کانال رسیدیم که رو بهمون کرد و گفت:
- این‌جا یه‌کم کثیفه! زحمتش رو بکشین آشغال‌هاش رو جمع کنین تا مراسم رو که می‌خوایم نیم ساعت دیگه شروع کنیم به مشکل برنخوریم.
عماد سمتش برگشت و گفت:
- خانوم! ما آشغال جمع کنیم؟
نگاهی به چشم‌های خشم‌آلودش کردم و عقب روندمش و دستش رو توی دستم فشردم.
- بله پسرم! چند تا از دخترهامون رو هم میارم تا کمکتون کنن.
قبل از عماد به حرف اومدم و گفتم:
- چشم! شما بفرمایین ما این‌جا رو درست می‌کنیم.
سری تکون داد و بعد از تشکر به سمت ایستگاه صلواتی رفت‌‌ که سمت عماد برگشتم و گفتم:
- اِ... عماد؟! این چه کاریه؟
نفسی کشید و گفت:
- امیر تو نگاه کن می‌گه...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- قبلش هم بهت گفتم! نمی‌خوای برگرد!
سرش رو تکون داد و روی یه تکه سنگ نشست. رفتم کنارش نشستم و آروم لب زدم:
- الان این‌کارهات آثار دل‌تنگی از آواست؟
بغض آلود سمتم برگشت و بعد از این‌که آب دهنش رو قورت داد سرش رو پایین انداخت.
("فاطمه")
داشتیم زیر سایه بونی که وایساده بودیم شربت درست می‌کردیم و پذیرایی‌ها رو واسه نشستی که می‌خواستن بگیرن آماده می‌کردیم.
در همین حال خانم جلالی نزدیکمون اومد و گفت:
- مهدیه فاطمه برین اون‌جا یه‌کم جلوتر به برادران کمک کنین محل رو آماده بکنن و چادرها رو برپا کنن که خیلی وقت کم آوردیم... بدویین.
زود بهش رو کردم و گفتم:
- اون‌جا کنار اون کاناله؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- آره‌آره همون‌جا... بدویین‌.
با مهدیه قدم تند کردیم و خودمون رو به جایی که خانوم جلالی اشاره می‌کرد رسوندیم.
ولی وقتی رسیدیم دوتا پسر اون‌جا بودن که روی یه سنگ نشسته بودن و حرف می‌زدن! عجبا! خانوم جلالی گفت ما وقت نداریم این‌ها این‌جا واسه خودشون نشستن حرف می‌زنن!
زود جلو رفتم و وقتی که بهشون دید پیدا کردم دیدم که امیرعلی و عماد هستن! با این‌که پشت بهمون نشسته بودن ولی می‌تونستم تشخیص بدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۷۴
آب دهنم رو قورت دادم و آروم قدم برداشتم سمتشون و وقتی که بهشون نزدیک شدم لب زدم:
- سلام! خانوم جلالی گفتن که نیاز به کمک دارین... ما در خدمتیم!
دوتایی باهم سرشون رو برگردوندن و به محض برگشتن هر دوتاشون با بهت نگاهم کردن!
امیرعلی بلند شد و ایستاد و سمتم قدم برداشت و وقتی نزدیکم شد سرش رو پایین انداخت و لب زد:
- سلام... اختیاردارین... خدمت از ماست! نیازی نیست شما به زحمت بی‌افتین! خودمون همه چیز رو جمع و جور می‌کنیم.
سرم رو برگردوندم و گفتم:
- می‌خواین ثوابش رو فقط خودتون ببرین؟
لبخند دندون نمایی زد و همون‌طور که سرش پایین بود گفت:
- نه! منظورم این بود که خسته میشین.
لبم رو از داخل گاز گرفتم و گفتم:
- نه اشکال نداره... فقط زودتر بگین چی‌کار باید انجام بدیم تا قبل از نشست تمومش کرده باشیم.
سری تکون داد و گفت:
- هر جور صلاح می‌بینین! اول باید این لیوان و پوست شکلات ها رو که واسه مراسم قبل بوده رو جمع کنیم... بعدش‌هم چادرها رو برپا می‌کنیم و تدارکات رو می‌چینیم
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه پس بریم‌.
هر کدوم نایلون بزرگی رو برداشتیم و آشغال‌ها رو جمع کردیم... تقریباً آخر کار بودیم که چند تا لیوان رو که روی سراشیبی بود دیدم.
آروم از سراشیبی پایین رفتم ولی همین که خم شدم تا لیوان‌ها رو بردارم پام پیچ خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر قل خوردم و پایین سراشیبی که عمق زیادی داشت افتادم.
تمام بدنم درد می‌کرد و دردش جوری بود که به گریه وادارم کرد.
ناخواسته بغض کردم و طولی نکشید که اشکم فوران کرد و با صدای نسبتاً بلندی هق زدم.
لبم رو گاز گرفتم و حتی نای این‌رو نداشتم که بخوام بلند بشم و بشینم یا حتی ک*سی رو صدا بزنم... .
زیر لب با اشک زمزمه کردم:
خدایا به‌دادم برس! امیرعلی کجایی؟ من الان فقط می‌خوام تو بیای... .
از درد دستم که به یک باره سوزش بدی پیدا کرده بودم جیغ کوتاهی زدم.
یعنی الان هیچ‌ک*س نمی‌فهمید که من نیستم؟ حتی امیرعلی؟
ای‌خدا... .
نمی‌دونم چند دقیقه گذشته بود که تصویر تار یک نفر رو می‌دیدم که داره بهم نزدیک می‌شه... نمی‌تونستم چشم‌هام رو باز نگه دارم و اصلاً نفهمیدم چه‌جوری چشم‌هام به سیاهی رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۷۵
("امیرعلی")
مشغول جمع کردن بودیم که نفهمیدم فاطمه به یک‌باره چه‌جوری غیبش زد! حداقل اگه می‌خواست برگرده یه چیزی می‌گفت!
به‌خاطر همین رو به مهدیه کردم و گفتم:
- مهدیه... آبجی؟
سرش رو سمتم برگردوند که با صدای آرومی لب زدم:
- فاطمه کجا رفت؟
نگاهی به دور و ورش انداخت و گفت:
- همین‌جا بود که... .
ابروهام رو توی گره زدم و گفتم:
- مهدیه خودم می‌دونم همین‌جا بود! الان کجاست؟
صورتش رو در هم کرد و آروم لب زد:
- چرا دعوام می‌کنی؟ تو که بیشتر از من حواست بهش بود!
از سر کلافگی پوفی کشیدم که در همین لحظه عماد سمتم برگشت و گفت:
- چی‌شده داداش؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- فاطمه نیست! نمی‌دونیم کجاست!
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- یعنی هر جا بره باید از جناب‌عالی اجازه بگیره؟ شاید جایی کار داشته!
نفسی کشیدم و گفتم:
- عماد چرا نمی‌فهمی؟ هیچ‌ک*س نمی‌دونه کجاست! اگه هم یه‌جا کار داشته بود می‌گفت!
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- یعنی... یعنی...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- نیست عماد... نیست!
نفس‌نفس می‌زدم و مطمئن بودم اتفاقی براش افتاده!
قلبم با شدت هر چه تمام‌تر می‌زد و این در حالی بود که راه نفسم رو بسته بود!
مهدیه همون‌موقع اومد جلو و آروم لب زد:
- داداش خوبی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- نه مهدیه... خوب نیستم!
نگاه نگرانش رو بهم دوخت و گفت:
- نمی‌خوام نگرانت بکنم‌ها‌‌... ولی من آخرین‌بار فاطمه رو کنار اون کانال سراشیب دیدم.
بهت زده نگاهش کردم و گفتم:
- چی‌میگی تو مهدیه؟ منظورت اینه که... افتاده؟!
با بغض سرش رو پایین انداخت و من که بدجور حالم بدشده بود با کمک عماد سرپا وایسادم.
اشک سمجی از گوشه چشمم سر خورد که عماد زود پاکش کرد.
با سریع‌ترین سرعت ممکن خودم رو به سراشیبی رسوندم و بعد از دیدن پلاستک آشغالی که همون‌جا رها شده بود مطمئن شدم که فاطمه‌ام از اون‌جا افتاده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۷۶
نفس‌های بلند می‌‌کشیدم و بغضی که توی گلوم گیر کرده بود داشت خفه‌ام می‌کرد!
عماد و مهدیه هم که وقتی اومدن و دیدن با بهت فقط من رو نگاه کردن!
نفس عمیقی کشیدم و بعد از فرستادن چندتا صلوات رو بهشون کردم و گفتم:
- زنگ بزنین به فرمانده... البته قبل از اون زنگ بزنین به آمبولانس.
عماد زود لب زد:
- باشه داداش زنگ می‌زنم... ولی تو که نمی‌خوای بری اون‌ پایین؟ الان نیرو کمکی میاد خودشون...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- عماد بسه! هیچی نگو! فقط زنگ بزن! ببینم دنبال من راه افتادین کلاه‌مون میره توهم!
تا لب باز کرد و گفت:
- امیر!
من از اون سراشیبی کم‌کم و آروم پایین رفتم.
ولی هر چی می‌رفتم ک*سی رو دور و ور خودم نمی‌دیدم!
اما دست برنداشتم و بیشتر پایین رفتم... تقریباً به پای سراشیبی رسیده بودم که دختری رو دیدم که به‌قدری جون توی بدن نداشت که نمی‌تونست تکون بخوره!
بغضم رو قورت دادم و خودم رو بهش رسوندم و از دیدن فاطمه‌ام که از درد داشت گریه می‌کرد قلبم تیر کشید!
به محض این‌که کنارش نشستم، چشم‌هاش بسته شد... یعنی بی‌هوش شد!
یا ابوالفضل‌ العباس... کمکم کن!
دستم رو آروم جلوی بینیش گرفتم ببینم... نفس می‌کشه...؟ که با گرمی نفسش روی دستم آروم چشم‌هام رو بستم.
گوشیم رو روشن کردم تا به عماد زنگ بزنم تا نیروی کمکی بفرسته که با دیدن علامت قطع آنتن پوف صداداری کشیدم!
چاره‌ای نداشتم؛ خودم باید می‌بردمش!
قبل از هر کاری از خدا اجازه گرفتم و باهاش حرف زدم که باید این‌کار رو بکنم.
بعد از اون دوباره با بسم‌الله‌ی یه دستم رو زیر گردنش گذاشتم و با دست اون‌یکیم زیر زانوش رو... بلندش کردم و به خودم نزدیکش کردم تا تعادلم رو حفظ کنم.
نگاهی به این سراشیبی خطرناک انداختم و بعد از توکل کردن به آقا امام حسین با هر قدمم یا عباس می‌گفتم.
عرق از سر و روم می‌بارید و هر لحظه با دیدن چهره رنج کشیده فاطمه قلبم تیر می‌کشید!
نمی‌دونم چه‌قدر طول کشید که دیدم تازه نصف راه رفته بودم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۷۷
نفس‌نفس می‌زدم و حالم خیلی بد بود! همون‌موقع دیدم عماد از بالا داره طرفم میاد.
زود خودش رو بهم رسوند و با دیدن فاطمه دهنش دو متر باز موند و با اته پته لب زد:
- امیر... فاطمه چش شده؟
نفسی تازه کردم و گفتم:
- نمی‌دونم! فقط می‌دونم الان بی‌هوشه!
نگاه نگرانش رو بهم دوخت و کمکم کرد تا زودتر بالا بریم.
بعد از دقیقه‌های جون فرسایی که گذشت و به بالا رسیدیم همه گردان اون‌جا جمع شده بودن و نیروی‌های کمکی هم که تازه ماشین‌هاشون رسید سریع با یه برانکارد سمتم دویدن.
از زیر نگاه‌های سنگین بقیه رد شدم و خودم رو به پرستارها رسوندم و همون‌موقع فاطمه رو آروم از خودم جدا کردم و روی برانکارد خوابوندم.
سرم رو پایین انداختم و بغضم رو قورت دادم... .
دوتا پرستار کنارش نشسته بودن... بعد از این‌که ماسک اکسیژن رو روی دهنش گذاشتن چند تا آمپول توی دستش تزریق کردن.
از دیدن ماسک اکسیژن و حتی آمپولی که به دستش هم می‌زدن داشتم می‌سوختم!
عماد دستم رو گرفت و سعی کرد تا من رو با خودش همراه کنه ولی دستش رو پس زدم و گفتم:
- می‌خوام پیشش بمونم!
آروم توی گوشم لب زد:
- امیرعلی بدجور دارن نگاه می‌کنن!
سرم رو سمتش برگردوندم و گفتم:
- مگه چی‌کار کردم که دارن چپ نگاهم می‌کنن؟ خودشون عرضه این‌رو نداشتن حتی...
با صدای آقای رضوی که صدام کرده بود باقی حرفم رو خوردم و سرم رو سمتش برگردوندم.
- علی جان! چند لحظه با من میای؟ کارت دارم!
لبم رو از داخل گاز گرفتم و گفتم:
- آقا یه چند دقیقه صبر کنین الان میام.
نگاهش رو بین چشم‌هام جا به جا کرد و گفت:
- چیزی شده؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه فقط می‌خوام بدونم حالشون خوبه یا... نه!
نگاهی به سر تا پام انداخت و راهش رو کج کرد و رفت روی یه سنگ کنار کانال نشست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۷۸
کلافه پوفی کشیدم و زیر لب گفتم:
- یعنی باید واسه هر کاری که می‌کنم از همه اجازه بگیرم؟ اصلاً بزار هرجور دلشون می‌خواد فکر کنن... فقط خداکنه حال غنچه‌ام بد نباشه!
آب دهنم رو قورت دادم و از پرستاری که کنارش نشسته بود با استرس پرسیدم:
- ببخشین... حالش خوبه؟ جاییش نشکسته؟
نگاهش رو به سمتم داد و گفت:
- نگران نباشین... برای این‌که بفهمیم جاییش شکسته یا نه باید ازش عکس بگیریم... ولی خب به احتمال زیاد دستش شکسته باشه!
برای لحظه‌ای نفسم بند اومد و قلبم از حرکت وایساد!
- یعنی... یعنی...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- گفتم احتمال داره! قطعی نیست!
همون‌موقع بلند شدن و بعد از این‌که توی آمبولانس گذاشتنش به سمت بیمارستانی حرکت کردن.
آب دهنم رو قورت دادم و از این شکی که بهم وارد شده بود هر لحظه ممکن بود همون‌جا بی‌افتم!
عماد حالم رو فهمید و کمکم کرد تا از اون‌جا تقریباً دور بشم و بعد از اون روی یه تکه سنگی بشینم.
خودش هم کنارم نشست و نگاه نگرانش رو روی صورتم چرخوند.
آروم خودم رو روی شونه‌اش انداختم و اجازه دادم بغضی که چند ساعت داشت خفه‌ام می‌کرد باز بشه و با صدای نسبتاً خفه‌ای هق زدم!
عماد داشت با ذره‌ذره آب شدنم آب می‌شد! می‌فهمیدم که اون‌هم با دیدن گریه من گریه‌اش گرفته!
- عماد! چی‌کار کنم حالا؟ به کی بگم دارم دق می‌کنم از این درد؟ عماد... الان... الان فاطمه‌ام درد... درد داره؟!
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- چیزیش نشده داداش! نگران نباش!
محکم لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- عماد من خودم ت*نِ بی‌جونش رو حس کردم! متوجه شدم که نا نداره! فهمیدم که کل بد*نش داره از کوفتگی و درد از هم می‌پاشه! همش هم به‌خاطر من بود! همش! هنوز نمی‌تونم صورت از درد درهمش رو، از جلوی چشم‌هام دور کنم!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین