- Sep
- 262
- 1,067
- مدالها
- 2
پارت ۱۶۹
سری تکون دادم و گفتم:
- چشم آقا!
چشمش رو بین بچهها چرخوند و بعد از اینکه رفت و با فرمانده خواهران هم حرف زد بلند شدیم و توی حیاط جمع شدیم که خانومها هم اومدن و بعد از اسامیخونی که یه گردان شده بودیم واسه خودمون، راه افتادیم و به سمت خوابگاه رفتیم تا کمی که هوا روشن شد بریم و از مناطق دیدن کنیم.
به محض رسیدن، همه خودشون رو روی تختها ولو کردن و پتو رو روی سرشون کشیدن!
فرمانده که اومد داخل و وضعشون رو دید با حرص گفت:
- پاشین ببینم! اینها بچهها مذهبیهاشون هستن مثلاً! مگه ما روایت نداریم از اذان صبح تا طلوع آفتاب نباید ک*سی بخوابه؟! اونموقع است که رزق و روزیها رو پخش میکنن! شما هم که همونموقع در خواب ناز! پاشین میگم!
یکی از بچهها سرش رو از زیر پتو در آورد و گفت:
- حاجی! نمیشه ما رزقمون رو بعد از اینکه ازدواج کردیم از خدا بخوایم؟ آخه الان فعلاً راحتیم! ولی وقتی که عیال بیاد بالاسرمون غ*لط میکنیم صبحها رو بخوابیم تا روزیمون قطع بشه! بهخاطر این، لنگ کفش که نمیخوایم توی سرمون بشه که!
با این حرفش چنان قهقهای در گرفت که آقای رضوی خودش هم خندهاش گرفت! دیونه!
- مهدی الحق که دیونهای!
سرش رو بالا آورد و گفت:
- نوکرتونیم آقا!
آقای رضوی سری تکون داد و گفت:
- من حریف شما جماعت نمیشم! بگیرین بخوابین... هر وقت خواستیم حرکت کنیم میام بیدارتون میکنم.
همه بچهها ایولی گفتن و خودشون رو تخت انداختن.
ما هم که داشتیم از بیخوابی بیناییمون رو از دست میدادیم گرفتیم خوابیدیم.
بعد از چند ساعت که برای ما مثل دقیقه گذشته بود، آقای رضوی اومد ما رو بیدار کرد و گفت باید راه بیافتیم.
همگی بلند شدیم و بعد از آماده شدن سوار اتوبوس شدیم.
دقیقاً جای قبل نشستیم و فاطمه و مهدیه هم وقتی اومدن جای خودشون نشستن.
سلام زیرلبی کردیم و بعد از پذیرایی صبحونه که توی اتوبوس پخش کردن و همونموقع همش رو تا ته خوردیم، سمت معراج شهدا حرکت کردیم.
سری تکون دادم و گفتم:
- چشم آقا!
چشمش رو بین بچهها چرخوند و بعد از اینکه رفت و با فرمانده خواهران هم حرف زد بلند شدیم و توی حیاط جمع شدیم که خانومها هم اومدن و بعد از اسامیخونی که یه گردان شده بودیم واسه خودمون، راه افتادیم و به سمت خوابگاه رفتیم تا کمی که هوا روشن شد بریم و از مناطق دیدن کنیم.
به محض رسیدن، همه خودشون رو روی تختها ولو کردن و پتو رو روی سرشون کشیدن!
فرمانده که اومد داخل و وضعشون رو دید با حرص گفت:
- پاشین ببینم! اینها بچهها مذهبیهاشون هستن مثلاً! مگه ما روایت نداریم از اذان صبح تا طلوع آفتاب نباید ک*سی بخوابه؟! اونموقع است که رزق و روزیها رو پخش میکنن! شما هم که همونموقع در خواب ناز! پاشین میگم!
یکی از بچهها سرش رو از زیر پتو در آورد و گفت:
- حاجی! نمیشه ما رزقمون رو بعد از اینکه ازدواج کردیم از خدا بخوایم؟ آخه الان فعلاً راحتیم! ولی وقتی که عیال بیاد بالاسرمون غ*لط میکنیم صبحها رو بخوابیم تا روزیمون قطع بشه! بهخاطر این، لنگ کفش که نمیخوایم توی سرمون بشه که!
با این حرفش چنان قهقهای در گرفت که آقای رضوی خودش هم خندهاش گرفت! دیونه!
- مهدی الحق که دیونهای!
سرش رو بالا آورد و گفت:
- نوکرتونیم آقا!
آقای رضوی سری تکون داد و گفت:
- من حریف شما جماعت نمیشم! بگیرین بخوابین... هر وقت خواستیم حرکت کنیم میام بیدارتون میکنم.
همه بچهها ایولی گفتن و خودشون رو تخت انداختن.
ما هم که داشتیم از بیخوابی بیناییمون رو از دست میدادیم گرفتیم خوابیدیم.
بعد از چند ساعت که برای ما مثل دقیقه گذشته بود، آقای رضوی اومد ما رو بیدار کرد و گفت باید راه بیافتیم.
همگی بلند شدیم و بعد از آماده شدن سوار اتوبوس شدیم.
دقیقاً جای قبل نشستیم و فاطمه و مهدیه هم وقتی اومدن جای خودشون نشستن.
سلام زیرلبی کردیم و بعد از پذیرایی صبحونه که توی اتوبوس پخش کردن و همونموقع همش رو تا ته خوردیم، سمت معراج شهدا حرکت کردیم.
آخرین ویرایش: