جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه پناهنده با نام [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 82,810 بازدید, 227 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فاطمه پناهنده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۵۹
کمکمش کردم تا بیاد پایین و بعد از این‌که یه‌جا واسه نشستن پیدا کردم و اون‌جا نشستیم رو بهش گفتم:
- عماد؟
بغض کرده بود! بدجور!
- عماد داداش! چی‌شدی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- امیر؟
دستش رو توی دستم فشردم و گفتم:
- جانم داداش!
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- من... من مهم‌ترین دلیلم که این‌قدر شوق اومدن به این‌جا رو داشتم می‌دونی چی‌بود؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- خب... نه! نمی‌دونم!
لبش رو گاز گرفت و گفت:
- امیر شنیدی میگن شهدای گمنام جاشون هر شب محفل خانوم فاطمه الزهراست؟ مطمئناً الان هم این‌جا شهدایی هستن که مفقودالاثر هستن و هنوز پیداشون نکردن و به قولی گمنام هستن! من می‌خوام تا وقتی که این‌جاییم هر شب بشینم کنار اون خار سیم‌ها و ازشون فقط یه چیز بخوام! یا این‌که کاری کنن من و آوا کنار هم باشیم... یا من رو هم مثل خودشون ببرن همون‌جا! داداش؟ به‌نظرت قبول می‌کنن؟
خنده تلخی کردم و گفتم:
- عماد... بگم داری خودت رو نابود می‌کنی بی‌جا نگفتم!
سرش رو تکون داد و گفت:
- حالا خوبه خودت هم کشیدی و داری به من میگی! یادت نیست داشتی چه بلایی سر خودت می‌آوردی؟ الان به من میگی؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- درست میگی! ولی خیلی کار خوبی می‌کنی اگه این‌خواسته‌ها رو ازشون داشته باشی!
بینیش رو بالا کشید و گفت:
- می‌فهمم! حالا بیا بریم جا بگیریم که این وحش*ی‌ها الان همه تخت‌ها رو گرفتن!
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- بدو فقط!
بعد از این‌که رفتیم و به زور دو تا تخت از چنگالشون در آوردیم لباس عوض کردیم و خوابیدیم.
لامپ‌ها رو که خاموش کردن نور روشن همه گوشی‌ها در اومد!
همگی با هم زدیم زیر خنده و بی‌خیال فوضولی شدیم و هرک*س رفت توی گوشی خودش!
گوشیم رو که روشن کردم پیام فاطمه رو دیدم که تقریباً یک دقیقه پیش فرستاده بود!
دستم رو محکم روی قلبم کوبیدم که با شدت داشت میزد!
زود پیامش رو باز کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۶۰
- سلام... حالت خوبه؟ کجایین... رسیدین؟ ما یک ساعت پیش رسیدیم... فرمانده‌مون گفت پایگاه بردران به‌خاطر این‌که راننده‌شون خیلی آروم میره تقریباً یک ساعت دیگه میرسن... الان رسیدین؟
نفس عمیقی کشیدم و براش نوشتم:
- سلام فاطمه‌ام! به خوبی تو خوبم! آره تازه رسیدیم! الان هم توی خوابگاه‌ هستیم.... ببخش نگران شدی... .
طولی نگذشته بود که صدای لرزش گوشیم بلند شد. زود بازش کردم.
- خب خداروشکر... همین رو می‌خواستم بفهمم تا آروم بشم بعد بتونم بخوابم! فکرم درگیر بود آخه!
تک خنده‌ای کردم و نوشتم:
- نگران چی بودی آخه دختر؟
شکلک خنده‌ای فرستاد و نوشته بود:
- طُ!
لبم رو گاز گرفتم و نوشتم:
- تو رو با ت دو نقطه می‌نویسن نه ط دسته‌دار!
زود جواب داد:
- واسه همه آره ولی واسه من نه!
نفسی کشیدم و گفتم:
- یعنی چی‌؟
چند ثانیه بعد پیامش گوشیم رو روشن کرد.
- یعنی طُ تنها ک*سی هستی که با همه فرق داری! پس این طُ رو باید با ط دسته‌دار نوشت!
از شدت تخیلش سرم سوت کشید!
- آخ دختر... تو بالاخره من رو دیونه می‌کنی!
شکلک خنده‌ای فرستاد که پیامش رو لایک کردم و گوشیم رو خاموش کردم.
سرم رو بالا گرفتم و نفس عمیقی کشیدم... کاش الان می‌تونستم فاطمه‌ام رو کنار خودم داشته باشم... کاش!
پوفی کشیدم و خودم رو به خواب وادار کردم.
چشم‌هام روی هم نرفته بود که صدای اذان گوشیم بلند شد! یعنی واقعاً به همین زودی پنج ساعت شد؟ آخه ما ساعت دوازده خوابیده بودیم که... .
از خستگی که داشتیم دیگه نزدیک بود گریه‌ام بگیره! صدای داد همه بچه‌ها بلند شده بود که چرا این‌قدر زود اذان گفتن!
گوشیم رو برداشتم و بعد از دیدن ساعتش که یک رو نشون می‌داد چشم‌هام هفت تا شد! یعنی چی؟
عماد که در همین حال کنارم رسیده بود زود لب زد:
- داداش مطمئنی گوشیت درسته؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه!
چپ نگاهی بهم کرد و سرش رو بهم برگردوند و گفت:
- یعنی چی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- یعنی نمی‌دونم! فکر کنم گوشیم قاطی کرده اذان رو چهار ساعت قبل‌تر گفته!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۶۱
جدی و با چشم‌هاش که هر چی عصبانیت بود ریخته بود توش، توی چشم‌هام نگاه کرد و لب زد:
- امیر بی‌چاره‌ات می‌کنم! ما رو ساعت یک بیداری کردی که چی؟
آروم به حرف اومدم:
- والا برای اولین‌باره که این‌جوری شده!
نفس بلندی کشید و بعد از این‌که سر تا پام رو نگاهی انداخت بلند شد و رفت روی تخت خودش خوابید.
بچه‌ها هم که بعضی‌ها خنده عصبانی می‌کردن و بعضی‌ها گریه ساختگی، بعد از این‌که حسابی بارم کردن گرفتن خوابیدن.
سرم رو روی بالشت پرت کردم و از یادآوری چهره بچه‌ها که چه‌جوری از خواب بیدار شدن و دوباره خوابیدن سرم رو زیر پتو کردم و آروم قهقهه زدم! واقعاً من هیچ‌وقت عماد رو این‌قدر عصبانی ندیده بودم! جوری که اگه تا یه دقیقه دیگه پیشم می‌موند مطمئنم چَک می‌خوردم!
نفسی کشیدم و طولی نکشید که چشم‌هام رو سیاهی گرفت‌.
صبح بعد از این‌که نماز خوندیم برای صرف صبحونه به محوطه سالن رفتیم که از قضا خانوم‌ها و آقایون با هم سر یه سفره بودن!
هممون از شدت تعجب داشتیم دق می‌کردیم! که همون‌موقع آقای رضوی (فرمانده پایگاه) اومد و گفت به‌خاطر این‌که خیلی عجله داشتن دیگه تدارک دوتا سفره رو نچیدن!
بعد از این حرف، با مخالفت‌های خیلی از بچه‌ها رو به رو شد؛ اما به‌طور مدبرانه و با سیاستی همشون رو آروم کرد!
سفره رو جوری انداخته بودن که یه طرفش خانوم‌ها بودن و طرف رو به روش آقایون!
نچی کردم و به اجبار نشستم. تقریباً ده دقیقه‌ای بود که نشسته بودیم و کل سفره رو چیده بودن اِلا یه چیزش کم بود... اون هم نون بود!
یه لحظه چشمم رو به جلو دادم و دیدم که فاطمه و مهدیه همین‌طور که داشتن با هم حرف می‌زنن همین‌طور هم دارن میان... .
هر چی بهش خیره شدم اون اصلاً متوجه نمی‌شد و معلوم نبود با مهدیه دارن راجب چی حرف می‌زنن که این‌قدر حواسش پرته!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۶۲
با همون حواس پرتیشون دقیقاً رو به روی ما نشستن... ولی باز هم متوجه نشدن!
دیگه داشت خسته‌ام می‌شد! یعنی چی آخه؟
عماد که کنارم نشسته بود رو بهم لب زد:
- امیرعلی مگه با فاطمه قهرین؟
چشم‌هام رو گرد کردم و گفتم:
- نه بابا چه قهری! همین دیشب باهم حرف زدیم!
صورتش رو در هم کرد و گفت:
- پس چرا محل نمی‌ذاره؟
نفس سنگینی کشیدم و گفتم:
- عماد حتی حواسش نیست که من این‌جا نشستم باورت می‌شه؟!
سرش رو تکون داد و گفت:
- مگه می‌شه؟ حتماً یه کاری کردی که این‌جوری می‌کنه!
پوفی کشیدم و گفتم:
- عماد متوجهی چی‌ میگم؟ میگم اون اصلاً نفهمید که من این‌جا نشستم!
لبش رو آویزون کرد و گفت:
- نمی‌دونم والا داداش! خودتون می‌دونین چی‌کار کنین!
دستم رو لای موهام فرو بردم و به فاطمه خیره شدم که داشت با جذابیت هر چه تمام‌تر یه چیزی رو واسه مهدیه توضیح می‌داد!
یه لحظه سرش رو که به رو به رو داد و چشم‌هاش به سمتم کشیده شد مثل ک*سانی که بهشون شک داده می‌شه و نمی‌تونن هیچ‌کاری بکنن شد و تا چند ثانیه با دهن نیمه باز حتی پلک هم نمی‌زد!
خنده بدون صدایی کردم و سرم رو پایین انداختم، که اون‌هم آب دهنش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت‌.
بالاخره این ملت گرسنه رو نجات دادن و نون ها رو آوردن.
همه از گشنگی داشتن بال‌بال می‌زدن ولی داشتن واسه حفظ آبرو پیش خواهران تعارف تیکه پاره می‌کردن! من و عماد از شدت جُک بودن بچه‌ها داشتیم یواشکی می‌خندیدم و به زور صدای خنده‌مون رو کنترل کرده بودیم.
بعد از چند دقیقه که با صدای فرمانده، خنده بچه‌ها قطع شد شروع کردیم و دست به کار شدیم.
به فاطمه که رو به روم نشسته بود و نگاه خیره‌اش مستقیم کنار پای من بود نگاه کردم... رد نگاه خیره‌اش رو گرفتم و رسیدم به مربای توت فرنگی که جلوم گذاشته بودن!
مربا ها رو برداشتم و جلوش گرفتم که با لبخندی که انگار دنیا رو بهش دادن از دستم گرفت و زیر لب تشکری کرد‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۶۳
عماد همون‌موقع رو بهم گفت:
- امیر فکر کنم مربا توت فرنگی رو بیشتر از تو دوست داره!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره فهمیدم!
تک خنده‌ای کرد و لقمه بزرگی رو توی دهنش چپوند!
- خفی نشی!
توی همون حال خندید و سرش رو پایین انداخت. بعد از این‌که لقمه‌اش رو قورت داد آروم توی گوشم گفت:
- کاش آوا هم این‌جا بود!
نفسی کشیدم و گفتم:
- چی‌ بگم والا... کاش!
پوفی کشید و سرش رو تکونی داد.
- آخرین‌بار کی دیدیش؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- یه هفته پیش... توی مسجد محلشون.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- تو میری مسجد محلشون؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- آره چند سالیه واسه نماز مغرب عشا بعضی وقت‌ها هم ظهر میرم اون‌جا... اون هم بعضی وقت‌ها میاد.
لقمه‌ام رو قورت داد و لب زدم:
- اون‌وقت همون‌جوری که تو نگاهش می‌کنی اون هم نگاهت می‌کنه؟
نفسی کشید و گفت:
- حالا من مستقیم که نگاه نمی‌کنم... یه ثانیه اون‌هم نیم نگاه! ولی آره... اون هم مثل خودم قایمکی نگاه می‌کنه!
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- خب تو که داری می‌گی قایمکی نگاه می‌کنه! پس تو از کجا فهمیدی؟
چپ نگاهی بهم انداخت و گفت:
- درسته ما قایمکی هم‌دیگه رو نگاه می‌کنیم ولی جوری هست که طرفمون بفهمه!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- یعنی الان اون‌ می‌فهمه که تو نگاهش می‌کنی؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- آره... به احتمال زیاد!
آروم روی شونه‌اش زدم و گفتم:
- داداش... نگران نباش! درست میشه.
سرش رو تکون داد و بعد از این‌که صبحونه مفصلی خوردیم بلند شدیم و همه جا رو تر تمیز کردیم.
همون‌موقع فرمانده اومد و گفت که فقط زود سوار اتوبوس‌ها بشیم و راه بی‌افتیم که جلو رفتم و گفتم:
- آقای رضوی ما تا بخوایم خانوم‌ها و آقایون رو دونه‌دونه اسم بخونیم که نمی‌شه زود راه بی‌افتیم!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- علی جان! الان اصلاً وقت این‌کارها نیست! فقط سوار بشین! اشکال نداره خانوم‌ها و آقایون توی یه اتوبوس باشن... از اولش هم فقط برای نظم و اسم نویسی این‌کار رو کردیم! منم، هم به پایگاه خواهران و هم به بچه‌های خودمون اعتماد دارم و می‌دونم دست از پا خطا نمی‌کنن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۶۴
با تعجب پرسیدم:
- یعنی...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- آره علی... آره!
همیشه یا بهم می‌گفت امیرعلی یا می‌گفت علی! برخلاف خیلی‌ها که یا میگن امیرعلی یا میگن امیر!
سرم رو تکون دادم و رفتم و به بچه‌ها همه چیز رو توضیح دادم.
بیشترشون ناراضی بودن ولی به زور راضیشون کردم و گفتم آقای رضوی الان بیش‌ از حد کار سرش ریخته و اعصابش خورده! پس بهتره فعلاً باهاش ساز ناسازگاری نگیریم!
بعد از این‌که قبول کردن رفتم سمت عماد و گفتم:
- عماد؟
سرش رو طرفم برگردوند و گفت:
- جانم داداش!
رفتم کنار گوشش و لب زدم:
- برو ببین مهدیه و فاطمه میرن توی کدوم اتوبوس، برو واسه خودمون هم همون‌جا تقریباً نزدیکشون جا بگیر! عماد دارم میگم تقریباً نزدیک‌ها! نیام ببینم کنارشون گرفتی‌ها!
سرش رو تکون داد و گفت:
- باشه داداش برو به کارها برس من خودم درستش می‌کنم!
آروم زدم روی شونه‌اش و رفتم کنار فرماند و باقی کارهایی که مونده بود رو انجام دادیم.
بعد از تقریباً ربع ساعت که بدجور تند‌تند همه کارها رو جمع و جور کردیم به عماد زنگ زدم.
- جونم داداش!
نفسی تازه کردم و گفتم:
- عماد توی کدوم اتوبوس هستین؟
صداش رو صاف کرد و گفت:
- اتوبوس اولیه... بدو بیا که نزدیکه جات رو بگیرن!
پوفی کشیدم و گفتم:
- باشه‌باشه!
قدم تند کردم و خودم رو به اتوبوس رسوندم.
وقتی رسیدم داخل چشم‌چشم کردم تا عماد رو پیدا کنم که خودش دستش رو تکون داد و تونستم پیداش کنم.
رفتم پیشش که جا باز کرد تا برم کنار پنجره ولی از دیدن فاطمه که دقیقاً صندلی کنار ما نشسته بود نظرم عوض شد و گفتم که این‌ور می‌شینم!
عماد هم تک خنده‌ای کرد و خودش کنار پنجره نشست که همون‌موقع بهش رو کردم و آروم توی گوشش لب زدم:
- عماد خان! من به شما گفتم تقریباً نزدیک، نه ور دلشون! شاید معذب باشن!
نفسی کشید و گفت:
- آره خودم‌هم می‌خواستم همین کار رو انجام بدم ولی وقتی به این فکر کردم که دو تا پسر غریبه این‌جا بشینن نظرم عوض شد و گفتم بهتره خودمون این‌جا بشینیم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۶۵
یه تای ابروم بالا رفت و به‌خاطر همین زود گفتم:
- آفرین به عقلت!
تک خنده‌ای کرد و چپ نگاهی حواله‌ام کرد.
نیم نگاهی به فاطمه که دقیقاً تا دو قدمیم نشسته بود انداختم ولی زود سرم رو پایین انداختم.
نفسی کشیدم و خودم رو با گوشیم سرگرم کردم.
چند دقیقه بعد پذیرایی کیک و آب میوه رو آوردن که بعد از برداشتنش، روی میز جلوییم گذاشتم. هنوز سرم توی گوشیم بود و تقریباً یک ساعتی می‌شد که سر بلند نکرده بودم که صدای آرومی گوش‌هام رو لرزوند:
- یعنی دو دقیقه گوشیت رو بزاری کنار و کیک و آب میوه‌ات رو بخوری به اونی که پشت گوشی خوابیده بَر می‌خوره؟
سرم رو طرف فاطمه که این حرف رو با دل‌خوری هر چه تمام‌تر زده بود برگردوندم.
- نه! به ک*سی پیام نمی‌دادم! الکی‌الکی توش نگاه می‌کردم!
خیلی سرد جواب داد:
- خب چرا این نگاه الکی‌الکی رو به بیرون نمی‌اندازی؟
تک خنده‌ای کردم و برای این‌که جو بحث رو از سردی در بیارم گفتم:
- الحق که حسود خودمی!
با این حرفم لبخند محوی زد و سرش رو پایین انداخت.
نفسی کشیدم و کیک و آب میوه‌ام رو برداشتم و درش رو باز کردم.
آروم و تا آخر خوردمش و پوستش رو توی پلاستیکی که عماد کنارمون ناده بود تا آشغال‌هامون رو داخلش بریزیم انداختم.
سرم رو پرت کردم عقب و نفس عمیقی کشیدم... بیش از حد سرم داشت درد می‌کرد و این به‌خاطر این بود که خوابم خراب شده بود و شاید به‌قول مامان زیادی سرم توی گوشی بود!
به عماد که کنارم غرق در خواب بود رو کردم و بعد از این‌که بیدارش کردم ازش پرسیدم:
- تو الان مسکن پیشته؟
متعجب نگاهی بهم انداخت و گفت:
- نه داداش ندارم! سرت درد می‌کنه؟
نفسی کشیدم و سرم رو به نشونه تایید تکونی دادم که در همین موقع فاطمه رو بهم گفت:
- مسکن می‌خواستین؟
سرم رو طرفش برگردوندم و گفتم:
- راستش... بله!
نفسی کشید و از توی کیف کنارش ورقه قرصی رو در آورد... همون‌موقع بلند شد و به جلو رفت و بعد از چند دقیقه که برگشت لیوان آبی دستش بود که زود طرفم گرفت و ورقه قرص رو هم توی دستم گذاشت و در همین حال آروم پرسید:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۶۶
- سرت درد می‌کنه؟
سرم رو تکون داد و گفتم:
- آره!
صورتش در هم شد و اشک توی چشم‌هاش جمع شد!
زود سرش رو پایین انداخت و روی صندلیش نشست.
نچی گفتم و بعد از این‌که دو تا از قرص رو خورم رو به فاطمه کردم و آروم لب زدم:
- فاطمه؟!
جوابی نداد و هنوز سرش پایین بود!
- فاطمه خانوم؟!
این‌بار سرش رو بالا آورد و آروم توی چشم‌هام زل زد!
- چرا خودت رو اذیت می‌کنی؟ یه سر درد ساده‌است دیگه! از مهدیه بپرس! این واسه من عادیه!
لبش رو گاز گرفت که در همین حال مهدیه رو بهش کرد و گفت:
- دورت بگردم ناراحت نکن خودت رو! امیرعلی به‌خاطر این‌که میگرن داره همیشه این‌جوری میشه!
سری تکون داد و خودش رو روی صندلی رها کرد و چشم‌هاش رو بست!
یعنی الان مثل فرشته‌ای بود که چشم‌هاش رو بسته!
نفسی کشیدم و به خودم نهیبی زدم که اون هنوز نامحرمته! به‌خاطر همین سرم رو صندلی پرت کردم و چشم‌هام رو بستم.
چند دقیقه‌ای همون جوری موندم و تازه چشم‌هام گرم شده بود که با صدای یه نفر هوش از سرم پرید!
- علی؟ آقا علی ما حالش خوبه؟
چشم‌هام رو باز کردم و به آقای رضوی که رو به روم بود به زور لبخندی زدم.
- سلام آقا! خداروشکر خوبم... فقط یه‌کم سرم درد می‌کنه که اون رو هم قرص خوردم خوب میشم.
نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
- ان شاءالله!
سرم رو تکون دادم که در همین لحظه نزدیکم شد و روی سرم بو*سه‌ای زد که همون‌موقع خودم هم دستم رو دور گردنش کردم و شونه‌اش رو بو*سیدم.
نفس عمیقی کشید و دهن باز کرد تا چیزی بگه ولی زود حرفش رو خورد و به جاش لبخندی زد.
با صدای راننده که صداش میزد سمت جلو برگشت و من دوباره چشم‌هام‌ رو‌ روی هم گذاشتم به امید این‌که دوباره خوابم ببره!
نمی‌دونم چند دقیقه‌ای گذشته بود که دوباره چشم‌هام گرم شد و تا پلکم روی هم افتاد، یه نفر با صدای بلند اعلام کرد که رسیدیم و آماده بشیم تا پیاده شیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۶۷
کلافه پوفی کشیدم و از عصبانیت بازوی عماد رو چنان چنگی زدم که از درد بلند شد و وایساد!
- هوی! چته امیرعلی؟
دندون‌هام رو روی هم سابیدم و گفتم:
- عماد هیچی نگو! من الان بدجور اعصابم خورده توی تو خالی می‌کنم‌ها!
صورتش رو درهم کرد و گفت:
- پاشو‌پاشو... از بی‌خوابی خیلی داری چرت میگی! بلندشو.
پوفی کشیدم و همراه عماد بلند شدم و به سمت در ورودی رفتیم و بعد از این‌که پیاده شدیم با اعصابی خورد و داغون به سمت خوابگاه قدم برداشتم که همون‌موقع عماد که معلوم بود از پشت سرم داره تند‌تند حرکت می‌کنه خودش رو بهم رسوند و با نفس‌نفس لب زد:
- چته داداش؟ چرا این‌جوری می‌کنی؟
لبم رو از داخل گاز گرفتم و گفتم:
- ولم کن عماد... ولم کن!
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- داداش سرت درد می‌کنه؟
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و گفتم:
- عماد...
بغضم رو قورت دادم و ادامه دادم:
- سرم داره می‌ترکه! داره می‌پوکه! داره منفجر میشه! نمی‌تونم دیگه.‌.. .
لبخند تلخی زد و دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
- بیا داداش... بیا بریم تو، خودم برات یه جا پیدا کنم.
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- گیریم که جا هم گرفتیم! این بچه‌ها رو چی‌کار می‌کنی قبل از خواب دو ساعت مسخره بازی در میارن!
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- تو بیا من خودم درستش می‌کنم!
سرم رو پایین انداختم و دنبالش راه افتادم که در همین موقع بهم نزدیک شد و دست‌هام رو توی دست‌هاش فشار داد و این باعث شد ناخودآگاه لبخند بزنم.
وقته به داخل خوابگاه رسیدیم نگاهی به دور و بر انداختم و سری تکون دادم.
با عماد رفتیم و دورترین منطقه ممکن رو انتخاب کردیم.
به محض رسیدن به تخت، لباس آستین بلندم رو در اوردم و خودم رو روی تخت انداختم که در همین حال عماد که به زور خنده‌اش رو کنترل می‌کرد گفت:
- وای امیر یه لحظه فکر کردم زیر پیرهنت هیچی ت*نت نیست! یعنی همون‌موقع پیش خودم گفتم خدا به امیرعلی رو به روی این همه هی*ز رحم کنه! حالا بعدش تیشرت مشکیت رو دیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۶۸
با اون سر درد بدی هم که داشتم خنده‌ای به لبم اومد و گفتم:
- بچه‌های خودمون رو میگی؟
خودش رو جمع کرد و گفت:
- آره بابا اینا خودشون بدتر از همه‌ان!
لبخند محوی زدم و لب زدم:
- خدا بگم چی‌کارت نکنه عماد! حالا دیگه خنده‌ام رو در نیار! می‌خندم بیشتر سرم درد می‌کنه!
سرش رو تکون داد و گفت:
- باشه من کاریت ندارم بخواب.
نفسی کشیدم و چشم‌هام رو روی هم گذاشتم... قهقهه بچه‌ها نمی‌ذاشت بخوابم و بیشتر به سرم فشار می‌آورد!
صورتم رو در هم کردم و پشت آرنجم رو روی چشم‌هام گذاشتم.
یهو سایه یه نفر رو روی خودم حس کردم که دست‌هاش رو کنار پهلوم گذاشت و سرش رو نزدیک آورد و در کثری از ثانیه پیشونی‌ام رو بو*سید!
دستم رو از روی چشم‌هام برداشتم و به چهره عماد که بدجور درهم بود ولی می‌خواست جلوی من خندون باشه لبخند محوی روی لبش زد.
- داداش خودمی به‌خدا عماد!
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- می‌دونم سرت به‌خاطر بچه‌ها درد می‌کنه... خودم الان میرم آرومشون می‌کنم!
سرم رو تکون دادم و آروم لب زدم:
- امیدوارم... .
پوفی کشید و رفت سمتشون که من دوباره ساعد دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم و نفس عمیقی سر دادم.
دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای بچه‌ها به یک باره خاموش شد!
نمی‌دونم واقعاً عماد چه وردی روشون خوند که ساکت شدن! الحق که این پسر مهره مار داره!
نفهمیدم چند دقیقه گذشت که چشم‌هام رو سیاهی گرفت.
سحر با صدای اذان از خواب بلند شدم. سر دردم دیگه بهتر شده بود!
بعد از این‌که عماد و بقیه بچه‌های خوش خواب رو به‌زور بیدار کردم همگی باهم رفتیم سمت سرویس بهداشتی تا وضو بگیریم.
بعد از تقریباً یک ساعت که نوبت همگی شد، سمت مسجدی که تقریباً نزدیک بود راه افتادیم و بعد از پنج دقیقه که رسیدیم متوجه شدیم که پایگاه خواهران هم هم اون‌جا هستن... زود رفتیم داخل و سعی کردیم تقریباً صف‌های جلو رو جا بشیم که ثواب بیشتری داشت!
بعد از این‌که نماز صبح رو به جماعت خوندیم، فرمانده اومد پیش ما و آروم گفت:
- علی جان به بچه‌ها بگو فعلاً صبر کنن من برم با فرمانده پایگاه خواهران هم حرف بزنم تا باهم برگردیم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین