- Sep
- 262
- 1,067
- مدالها
- 2
پارت ۱۵۹
کمکمش کردم تا بیاد پایین و بعد از اینکه یهجا واسه نشستن پیدا کردم و اونجا نشستیم رو بهش گفتم:
- عماد؟
بغض کرده بود! بدجور!
- عماد داداش! چیشدی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- امیر؟
دستش رو توی دستم فشردم و گفتم:
- جانم داداش!
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- من... من مهمترین دلیلم که اینقدر شوق اومدن به اینجا رو داشتم میدونی چیبود؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- خب... نه! نمیدونم!
لبش رو گاز گرفت و گفت:
- امیر شنیدی میگن شهدای گمنام جاشون هر شب محفل خانوم فاطمه الزهراست؟ مطمئناً الان هم اینجا شهدایی هستن که مفقودالاثر هستن و هنوز پیداشون نکردن و به قولی گمنام هستن! من میخوام تا وقتی که اینجاییم هر شب بشینم کنار اون خار سیمها و ازشون فقط یه چیز بخوام! یا اینکه کاری کنن من و آوا کنار هم باشیم... یا من رو هم مثل خودشون ببرن همونجا! داداش؟ بهنظرت قبول میکنن؟
خنده تلخی کردم و گفتم:
- عماد... بگم داری خودت رو نابود میکنی بیجا نگفتم!
سرش رو تکون داد و گفت:
- حالا خوبه خودت هم کشیدی و داری به من میگی! یادت نیست داشتی چه بلایی سر خودت میآوردی؟ الان به من میگی؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- درست میگی! ولی خیلی کار خوبی میکنی اگه اینخواستهها رو ازشون داشته باشی!
بینیش رو بالا کشید و گفت:
- میفهمم! حالا بیا بریم جا بگیریم که این وحش*یها الان همه تختها رو گرفتن!
تک خندهای کردم و گفتم:
- بدو فقط!
بعد از اینکه رفتیم و به زور دو تا تخت از چنگالشون در آوردیم لباس عوض کردیم و خوابیدیم.
لامپها رو که خاموش کردن نور روشن همه گوشیها در اومد!
همگی با هم زدیم زیر خنده و بیخیال فوضولی شدیم و هرک*س رفت توی گوشی خودش!
گوشیم رو که روشن کردم پیام فاطمه رو دیدم که تقریباً یک دقیقه پیش فرستاده بود!
دستم رو محکم روی قلبم کوبیدم که با شدت داشت میزد!
زود پیامش رو باز کردم.
کمکمش کردم تا بیاد پایین و بعد از اینکه یهجا واسه نشستن پیدا کردم و اونجا نشستیم رو بهش گفتم:
- عماد؟
بغض کرده بود! بدجور!
- عماد داداش! چیشدی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- امیر؟
دستش رو توی دستم فشردم و گفتم:
- جانم داداش!
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- من... من مهمترین دلیلم که اینقدر شوق اومدن به اینجا رو داشتم میدونی چیبود؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- خب... نه! نمیدونم!
لبش رو گاز گرفت و گفت:
- امیر شنیدی میگن شهدای گمنام جاشون هر شب محفل خانوم فاطمه الزهراست؟ مطمئناً الان هم اینجا شهدایی هستن که مفقودالاثر هستن و هنوز پیداشون نکردن و به قولی گمنام هستن! من میخوام تا وقتی که اینجاییم هر شب بشینم کنار اون خار سیمها و ازشون فقط یه چیز بخوام! یا اینکه کاری کنن من و آوا کنار هم باشیم... یا من رو هم مثل خودشون ببرن همونجا! داداش؟ بهنظرت قبول میکنن؟
خنده تلخی کردم و گفتم:
- عماد... بگم داری خودت رو نابود میکنی بیجا نگفتم!
سرش رو تکون داد و گفت:
- حالا خوبه خودت هم کشیدی و داری به من میگی! یادت نیست داشتی چه بلایی سر خودت میآوردی؟ الان به من میگی؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- درست میگی! ولی خیلی کار خوبی میکنی اگه اینخواستهها رو ازشون داشته باشی!
بینیش رو بالا کشید و گفت:
- میفهمم! حالا بیا بریم جا بگیریم که این وحش*یها الان همه تختها رو گرفتن!
تک خندهای کردم و گفتم:
- بدو فقط!
بعد از اینکه رفتیم و به زور دو تا تخت از چنگالشون در آوردیم لباس عوض کردیم و خوابیدیم.
لامپها رو که خاموش کردن نور روشن همه گوشیها در اومد!
همگی با هم زدیم زیر خنده و بیخیال فوضولی شدیم و هرک*س رفت توی گوشی خودش!
گوشیم رو که روشن کردم پیام فاطمه رو دیدم که تقریباً یک دقیقه پیش فرستاده بود!
دستم رو محکم روی قلبم کوبیدم که با شدت داشت میزد!
زود پیامش رو باز کردم.
آخرین ویرایش: