- Sep
- 262
- 1,067
- مدالها
- 2
پارت ۱۳۹
رو به روی ضریح نشستم... فقط نشستم و نگاه کردم!
با شصت پاهام بازی میکردم و به گنبد طلایی چشم دوخته بودم.
حرف نمیزدم... دلدل نمیکردم... فقط اشک میریختم و توی دلم فقط یک اسم رو تکرار میکردم!
قلبمهم خسته شده از تکرار اسمت فاطمه... خسته.
به سجده رفتم شاید راحتتر بتونم خودم رو خالی کنم... خالی نشدم! بیشتر پر شدم! از گلایه پر شدم! از بیصبری... .
برای چی؟ به کدوم گناه ناکرده باید مجازات بشم؟ بهخاطر عاشقی؟ بهخاطر اینکه دلم دست روی ک*سی گذشته که داشتنش نشدنیه؟ یا... اینکه... یا اینکه توی دلم رویایی شدم و فاطمهام رو توی آغ*وش خودم تصور کردم؟ کدوم؟ نمیدونم برای چی دارم آزمایش میشم... اما این رو خوب میدونم که جواب من... امتحان من... نباید به این سنگینی باشه! نمیتونه به این بزرگی باشه!
من سعی کردم کتابهای فلسفه بخونم، حکمت بخونم، تا خودم رو از گناه حفظ کنم! تا هر چیزی رو که میخوام بدونم و عمیقاً بفهممش! برخلاف اون خانواده... .
من سعی کردم مذهبیوار رو بالا بیام! انگار توی ذاتم این بود که برخلاف اونها باشم! من معنی عشق عمیق رو فهمیدم... من فهمیدم مجازاتهایی که میشم بهخاطر کدوم خطاست... اما نمیفهمم، مگه عاشقی گناهه که باید اینجوری پس بدم؟
داری همه چیز من رو ازم میگیری! بگیر اما... هیچی بگیر... میخواستم بگم فاطمهام رو ازم نگیر که یادم اومد اون برای من نیست که بخوای بگیری یا نه!
تنها دعایی که الان به ذهنم میرسه و میتونم زیر لب زمزمه کنم فقط این بود:
یا راد ما قد فات... ای بازگرداننده آنچه که از دست رفته... .
("فاطمه")
«- چیزی که آدم رو پیر میکنه گذر زمان نیست حرف نزدنه! مگه آدم چهقدر میتونه حرف روی حرف بذاره و بریزه توی خودش؟ کلمه روی کلمه بچینه و شهر و کوچههاش رو بالا و پایین کنه؟ آدم هر چهقدر هم صبور... هر چهقدر هم تودار... هرچقدر هم مغرور و قوی و خوددار، یه جایی بالاخره کم میاره... یه جایی میبینی خستهای از این خودت و خودت بودن... از این بیشنونده بودن... .
رو به روی ضریح نشستم... فقط نشستم و نگاه کردم!
با شصت پاهام بازی میکردم و به گنبد طلایی چشم دوخته بودم.
حرف نمیزدم... دلدل نمیکردم... فقط اشک میریختم و توی دلم فقط یک اسم رو تکرار میکردم!
قلبمهم خسته شده از تکرار اسمت فاطمه... خسته.
به سجده رفتم شاید راحتتر بتونم خودم رو خالی کنم... خالی نشدم! بیشتر پر شدم! از گلایه پر شدم! از بیصبری... .
برای چی؟ به کدوم گناه ناکرده باید مجازات بشم؟ بهخاطر عاشقی؟ بهخاطر اینکه دلم دست روی ک*سی گذشته که داشتنش نشدنیه؟ یا... اینکه... یا اینکه توی دلم رویایی شدم و فاطمهام رو توی آغ*وش خودم تصور کردم؟ کدوم؟ نمیدونم برای چی دارم آزمایش میشم... اما این رو خوب میدونم که جواب من... امتحان من... نباید به این سنگینی باشه! نمیتونه به این بزرگی باشه!
من سعی کردم کتابهای فلسفه بخونم، حکمت بخونم، تا خودم رو از گناه حفظ کنم! تا هر چیزی رو که میخوام بدونم و عمیقاً بفهممش! برخلاف اون خانواده... .
من سعی کردم مذهبیوار رو بالا بیام! انگار توی ذاتم این بود که برخلاف اونها باشم! من معنی عشق عمیق رو فهمیدم... من فهمیدم مجازاتهایی که میشم بهخاطر کدوم خطاست... اما نمیفهمم، مگه عاشقی گناهه که باید اینجوری پس بدم؟
داری همه چیز من رو ازم میگیری! بگیر اما... هیچی بگیر... میخواستم بگم فاطمهام رو ازم نگیر که یادم اومد اون برای من نیست که بخوای بگیری یا نه!
تنها دعایی که الان به ذهنم میرسه و میتونم زیر لب زمزمه کنم فقط این بود:
یا راد ما قد فات... ای بازگرداننده آنچه که از دست رفته... .
("فاطمه")
«- چیزی که آدم رو پیر میکنه گذر زمان نیست حرف نزدنه! مگه آدم چهقدر میتونه حرف روی حرف بذاره و بریزه توی خودش؟ کلمه روی کلمه بچینه و شهر و کوچههاش رو بالا و پایین کنه؟ آدم هر چهقدر هم صبور... هر چهقدر هم تودار... هرچقدر هم مغرور و قوی و خوددار، یه جایی بالاخره کم میاره... یه جایی میبینی خستهای از این خودت و خودت بودن... از این بیشنونده بودن... .
آخرین ویرایش: