جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه پناهنده با نام [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 82,818 بازدید, 227 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فاطمه پناهنده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۳۹
رو به‌ روی ضریح نشستم... فقط نشستم و نگاه کردم!
با شصت پاهام بازی می‌کردم و به گنبد طلایی چشم دوخته بودم.
حرف نمی‌زدم... دل‌د‌ل نمی‌کردم... فقط اشک می‌ریختم و توی دلم فقط یک اسم رو تکرار می‌کردم!
قلبم‌هم خسته شده از تکرار اسمت فاطمه... خسته.
به سجده رفتم شاید راحت‌تر بتونم خودم رو خالی کنم... خالی نشدم! بیشتر پر شدم! از گلایه پر شدم! از بی‌صبری... .
برای چی؟ به کدوم گناه ناکرده باید مجازات بشم؟ به‌خاطر عاشقی؟ به‌خاطر این‌که دلم دست روی ک*سی گذشته که داشتنش نشدنیه؟ یا... این‌که... یا این‌که توی دلم رویایی شدم و فاطمه‌ام رو توی آغ*وش خودم تصور کردم؟ کدوم؟ نمی‌دونم برای چی دارم آزمایش می‌شم... اما این رو خوب می‌دونم که جواب من... امتحان من... نباید به این سنگینی باشه! نمی‌تونه به این بزرگی باشه!
من سعی کردم کتاب‌های فلسفه بخونم، حکمت بخونم، تا خودم رو از گناه حفظ کنم! تا هر چیزی رو که می‌خوام بدونم و عمیقاً بفهممش! برخلاف اون خانواده... .
من سعی کردم مذهبی‌وار رو بالا بیام! انگار توی ذاتم این بود که برخلاف اون‌ها باشم! من معنی عشق عمیق رو فهمیدم... من فهمیدم مجازات‌هایی که می‌شم به‌خاطر کدوم خطاست...‌ اما نمی‌فهمم، مگه عاشقی گناهه که باید این‌جوری پس بدم؟
داری همه چیز من رو ازم می‌گیری! بگیر اما... هیچی بگیر... می‌خواستم بگم فاطمه‌ام رو ازم نگیر که یادم اومد اون برای من نیست که بخوای بگیری یا نه!
تنها دعایی که الان به ذهنم می‌رسه و می‌تونم زیر لب زمزمه کنم فقط این بود:
یا راد ما قد فات... ای بازگرداننده آن‌چه که از دست رفته... .
("فاطمه")
«- چیزی که آدم رو پیر میکنه گذر زمان نیست حرف نزدنه! مگه آدم چه‌قدر می‌تونه حرف روی حرف بذاره و بریزه توی خودش؟ کلمه روی کلمه بچینه و شهر و کوچه‌هاش رو بالا و پایین کنه؟ آدم هر چه‌قدر هم صبور... هر چه‌قدر هم تودار... هرچقدر هم مغرور و قوی و خوددار، یه جایی بالاخره کم میاره... یه جایی می‌بینی خسته‌‌ای از این خودت و خودت بودن... از این بی‌شنونده بودن... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۴۰
مثل آدم در حال سقوط دست می‌اندازی که فقط پیداش کنی... در حد دو کلمه... در یک سلام و خداحافظی ساده... در حد این‌که به خودت قوت قلب بدی که آروم باشی یکی هست!
وقتی مثل اسپند روی آتیش آدم به آدم خیابون‌ها رو می‌گردی تا پیداش کنی یعنی حرف داری... حرف!
توی زندگی هر آدمی باید ک*سی باشه تا حرف‌هایی که دلت نمی‌خواد دیگران بدونن رو بهش بگی! ک*سی که فقط بودنش مهم باشه... باید ک*سی باشه که بهش بگی یک لحظه صبر کن... من رو ببین... هیچی نگو عزیزم... فقط گوش کن! حرف دارم... حرف! حرف نزدن آدم رو پیر می‌کنه!
همیشه حسرت دوستت دارم شنیدن‌ها نیست که به دل آدم می‌مونه! بعضی وقت‌ها حسرت این‌که بپرسه «دوستم داری؟» آدم رو پیر می‌کنه! دلم می‌خواد یه بار دیگه بپرسه تا بهش بگم... .
وقتی که جوونی، قشنگی، جذابی، خوش‌صدایی... همه دوست دارن!
من وقتی که چروک زیر چشمت بی‌افته هم دوستت دارم! وقتی سرعتت توی راه رفتن کم بشه... وقتی غروب‌ها چشمِ منتظرت رو به در می‌دوزی تا بهت سر بزنن... وقتی دستت بلرزه و لیوان آب از دستت بی‌افته هم دوستت دارم! من اون‌جا که همه چی رو باختی هم دوست دارم! تو اوج خوب نبودنت هم دوست دارم! وقتی مریضی... وقتی خسته‌ای... اصلاً من آدم دوست داشتن تو روزهای تنهایی و سختی‌ام!
اما نپرسید... هیچ وقت! و من غمگین‌ترین شعر دنیام که سروده نشده!
در خرج محبت نباید قانع بود! این درس سال‌ها پس‌انداز اشتباه عشق بود!»
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که جواب پیامم رو داد.
- دوستم داری؟ راستی شاهرگم قید توست... بزنم، می‌میرم!
دلم چنان لرزید که احساس کردم همین یک جمله‌اش می‌تونه بارها و بارها من رو هزار برابر قبل، به جنون عشقش بی‌آراید!
- فکر کنم جوابتون رو توی پیامم دادم! راستی یه چیزی... یه نفر پرسید: دوست داشتن بهتره یا دوست داشته شدن؟! نفر بعدی جواب داد: کدوم یکی برای پرنده مهم‌تره؟ بال چپ یا بال راست؟
چند دقیقه نگذشته بود که صدای گوشیم بلند شد.
- مطمئن باش که تو هر دو تا بال رو داری!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۴۱
نفس عمیقی کشیدم و نوشتم:
- کاش تو بودی و نبود هر آن‌چه هست... ‌.
همون موقع پیامم رو نگاه کرد و بعد از ثانیه نوشت:
- می‌دونستی وقتی لبخند می‌زنی نمی‌تونی نفس بکشی؟
تعجب کردم! خواستم امتحان کنم.
لبخند زدم ولی می‌تونستم نفس بکشم!
زود براش نوشتم:
- من می‌تونم که... ‌.
زود جواب داد:
- شوخی کردم! فقط می‌خواستم لبخند بزنی... .
پیام‌ها رو خوندم... صد بار خوندم... با اشک خوندم... نفسم بالا نمی‌اومد... هق‌هق امونم رو بریده بود!
گوشیم رو فشار دادم به سی*ن*ه‌ام... .
حالم بد بود... گرفته بود... نمی‌تونستم... نمی‌تونستم طاقت بیارم... دلم می‌خواست فریاد بزنم!
خاک بر سرت فاطمه! اح*مق! تو بدون این‌که بدونی برای تو چه فداکاری‌هایی می‌کرد و دیگه رد داده بود به نوجوونیش و لذت‌های اون دوره‌اش رو کنار گذاشته بود و واسه تو داشت کار می‌کرد راجبش چه فکرهایی کردی!
بمیرم به‌خاطر نجابت... .
بمیرم به‌خاطر مردونگی که به‌خرج دادی... .
امیرعلی من... آقای من... بمیرم واست!
ای خدا اسمش هم که می‌اومد دلم ضعف می‌کرد! همه این حس‌ها کنار مظلومیتش بیشتر دیونه‌ام می‌کرد... بیشتر آتیشم رو تند می‌کرد که با خودم ساز ناسازگاری بگیرم... .
من تا ابد منتظرش می‌موندم و تا ابد به پاش صبر می‌کردم!
« خون می‌چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می‌کنم افشردن جان است!»
("امیرعلی")
خونده بود پیامم رو... فهمیده بود حسم رو... الهی من فدای اون دلت بشم که مونده بود توش حسرت گفتن دوستت دارم از من! نمی‌تونستم دیگه باهاش سرد برخورد کنم... دیگه نمی‌تونستم!
همه حس و علاقم رو رو کردم... .
چند روزی بود که مشهد مونده بودیم و این‌روزها مامان و عماد خیلی اصرار می‌کردن که دیگه برگردیم!
ولی من آدم نیمه راهی نبودم!
درسته فاطمه من رو بخشیده بود... البته تقریباً! ولی من باید دخیل می‌بستم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۴۲
وقتی برگشتیم خونه می‌خواستم برم و موضوع رو به بابام بگم و ازش بخوام که... چی ازش بخوام؟ که برای پسر نونزده ساله‌اش بره خواستگاری؟
دانشگاه‌مون مجازی شده بود به‌خاطر همین هزار بار خداروشکر می‌کردم!
رفتم حرم... دخیل بسته بودم که حاجت نداشته‌ام رو بده... باور می‌کنی توی تمام این مدت دعا نه... فقط گریه می‌کردم! تنها کاری که از دستم برمی‌اومد... .
هر غروب می‌نشستم کنار ضریح و واسه دل مردم می‌خوندم... واسه دل بدبخت خودم جیک‌جیک می‌کردم! دیگه عادت کردم... دیگه داره کار هر روزم می‌شه... عالمی داره نوکری کردن واسه آقا!
عماد بدبخت هم هرجا می‌رفتم پا به پام می‌اومد و دم نمی‌زد!
الهی من فدای داداشم بشم.
نه واقعاً؟ فاطمه الان خبر داری چه‌جوری من از عشقت سر به سر آقا گذاشتم؟
فاطمه‌ام یه چیز دیگه‌... دیشب دراز کشیده بودم، از همون خواب‌هایی که فقط اسمش خوابه!
با خودم گفتم اگه نیای سراغم تمام دخترهای زیبای دنیا را خواب می‌بینم!
هه! چه تهدید جانانه‌ای! ترسیدی نه؟ مگر این‌که خواب ببینم!
واقعاً خوش‌ به حال سیندرلای قصه‌ها! لنگ‌ کفشش رو جا گذاشت یه لشکر آدم دنبالش کردن... من دلم رو جا گذاشتم ک*سی ازم سراغی نمی‌گیره! سراغ که به زنگ‌های مامان و مهدیه و حالا بابام و دوست‌هام نمی‌گن سراغ... این‌که می‌گم هیچ ک*س یعنی همون یه نفر که میشه همه ک*سم! دلم یه «"تو"» می‌خواد... ازم بپرسی چطوری؟ بگم خوبم! بغ*لم کنی و بگی ولی دروغ نمیشه... چی‌شده؟ بعد من توی چشم‌هات نگاه کنم و با چشم‌هام برات این روزهای لعنتی بگم... آخرش هم سرم رو بزارم روی شونت و های‌های برای خودم که نه... برای هر دومون گریه کنم!
فاطمه‌ام می‌فهمی که تموم امروزهام تویی؟ درک می‌کنی که لحظه‌لحظه‌هام تویی؟ گریز از تو الکیه‌‌‌... بی‌فایده‌ است!
دراز کشیده بودم روی تخت... عماد بدجور دیگه داشت ازم کلافه می‌شد! من اما دلم پیش آقا بود... حر*یص شدم این‌روزها... انگار بسم نیست... .
در زدن... قلبم پرید توی دهنم! از همون‌جا جواب دادم... گفت سرویس آوردیم!
نگاهی به عماد انداختم که هنوز خواب بود... با زور بلند شدم.
هه... سرویس می‌خوام چی‌کار؟ خودتون من رو سرویس کردین از بس میاین تق‌تق‌تق... اه.
با تشر رو بهش توپیدم:
- چیزی نمی‌خوام.
از رفتارم عجیب تعجب کرد... ترسیده بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۴۳
به عذرخواهی کوتاهی بسنده کرد و رفت.
در رو به هم کوبیدم و با صدای بلند گفتم:
- یه مشت اسک*ل ریختن این‌جا...اه‌...اه
عماد که با صدای من بلند شده بود، رو بهم با تعجب گفت:
- چته امیر؟ دیونه شدی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره من دیوونم! حالا ولم کن!
صورتش رو درهم کرد و گفت:
- عجب گیری کردیم‌ها... ‌.
دوباره خودش رو روی تخت انداخت و پتو رو روی سرش کشید.
فاطمه‌ام... مهم نیست این در روی کدوم پاشنه می‌چرخه... مهم تویی که نه میای نه میری!
«عشق تو از دلم دست برنمی‌داره
تو که نیستی از آسمونم هرچی درده می‌باره
بیا ببین آب و جارو کردم واست خونه رو
بیا یه بار دیگه تجربه کن بامن بودن رو
به همین عشق قسم...
دیگه برنمی‌دارم یه لحظه چشم ازت
بیا که اومدنت خیلی قشنگه
بیا دور گردنت بندازم یه چشم نظر
خوشگلم بیا چیدم شمع‌ها رو واسه تو
آماده می‌شم من همه شب‌ها رو
بیا گل‌هایی که واست خریدم رو ببین
همشون واسه تو بردار
لباسی که دوست داری تن کردم
کاشکی اسمم رو هی صدا کنی برگردم
دوباره ببینم اون چشم‌هاتو
ببین توی خیالم هم واست ضعف کردم»
هندزفریم رو در آوردم و زیر لب نالیدم:
- فاطمه‌ام خیلی بی‌رحمی! آخه تو و خاطراتت، چشم‌هات، دست‌هات، لبخندت، اشکت... نامرد چند نفر به یه نفر؟ هان؟
نشستم روی صندلی روبروی حرم.
فاطمه‌ام از نبودنت بیا ببین چی می‌کشم!
من دلیل تنهایی‌ام رو تازه فهمیدم! وقتی محبت کردم و تنها شدم، وقتی دوست داشتم و تنها موندم! تازه فهمیدم باید تنها شد و تنها موند تا خدا رو پیدا کرد، تا خدا رو از تنهایی درآورد!
فاطمه‌ام دلیل تنهایی من تنها خودم بودم! خودم نباید عاشق می‌شدم... نباید عاشق می‌شدم تا تنهاتر از این نشم!
بعد از تو دل‌تنگ‌ترین شاعر دنیام! برام آیه صبر نمی‌خونی عمرم؟ نه؟ برام مهربونی نمی‌کنی؟
حتی فکر کردن این‌که پدرم الان با ازدواجم مخالفت می‌کرد داشت روانی‌ام می‌کرد!
فاطمه‌ام دیگه کم‌کم دارم دیونه میشم! نه از این دیونه‌هایی که می‌بینی... نه! من دیونه توام!
دارم به تو مبتلا میشم... مبتلا شدن از عاشق شدن هم دردناک‌تره!
گرمم شده بود... در رو باز گذاشتم؛ پنجره تنها پاسخگو نبود! داغی که روی دلم گذاشتی بدتر از این حرف‌هاست!
هه... در رو باز گذاشتم شاید بیای کنار دل امیرعلی... .
دزد هم که بیاد چیز مهمی نمی‌تونه ببره... مهم دل من بود که تو بردی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۴۴
نمی‌دونم شاید درست نباشه... اما برای بودن گاهی لازمه نباشی! شاید نبودنت بودنت را به‌خاطر بیاره! اما دور نباش... دوری همیشه دل‌تنگی نمیاره! فراموشی همین نزدیکی هاست... .
تو بگو دِلَکم... اشتباه میگم؟
یعنی میشه یه روزی برسه که بیای من رو تو آغو*شت بگیری... بخوام گله کنم...بگی هیس! همه کابوس‌ها تموم شد! می‌خوام امشب تا صبح دیونت کنم!
هه... این‌ها همه رویاست... خیالاته... تو کجا و آغ*وش گرم امیرعلی کجا غنچه؟
ک*سی هست آغو*شش رو... شونه‌هاش رو... به من قرض بده تا یه دل سیر گریه کنم؟ بدون هیچ حرف و سوال و جواب و دلداری و نصیحتی؟!
دلم بدجور گریه می‌خواست! احساس می‌کردم خوندن و اشک ریختن وظیفه من شده!
بلند شدم و رفتم سمت عماد.
- عماد... پسر پاشو دیگه
آروم چشم‌هاش رو نصفه باز کرد و با صدای خواب‌آلودی گفت:
- چته امیر بزار بخوابم... یه شبانه روزه نخوابیدم.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- پاشو‌پاشو خیلی هم ناز نکن... پاشو آماده شو بریم حرم.
نفس بلندی کشید و گفت:
- امیر چند ساعت نیست برگشتیم‌ها! خب تو اگه می‌خواستی دوباره بری چرا برگشتی؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- خیلی بهونه می‌تراشی‌ها! نمی‌خوای بیای بگو نمیام! من رفتم.
لبش رو گاز گرفت و گفت:
- باشه توهم! آقای نازنازی! نمی‌شه باهات حرف زد که!
بدون این‌که چیزی بگم خودش بلند شد و آماده شدیم و راه افتادیم... رفتیم سمت حرم... رفتیم سمت دل‌دادگی... .
("فاطمه")
تحملم داره تموم میشه... ازش خبر ندارم... نمی‌دونم کجاست... گوشی‌اش رو هم خاموش کرده! صبح تا شب توی هتل خیال‌بافی می‌کردم اما هیچ‌کدوم اندازه احساسم نمی‌شد!
دقیقاً دو روز دیگه باید برمی‌گشتیم...امیرعلی داری باهام چیکارمی‌کنی؟ من با دلم رک‌تر از این حرف‌هام! من عاشقش بودم... هنوزهم! آره... نکنه شیفته‌اش شدم‌؟ این چه سوالیه معلومه که شیفته‌اش شدم!
نمی‌خواستم امیرعلی به‌خاطر من از عذاب بکشه!
کم نیست عذاب عشقی که مطمئنی آدم و عالم باهات مخالفت می‌کنن... کم نیست عذاب عشقی که ایمان داشته باشی سخت می‌رسی بهش ولی باز سر دوست داشتن یه دنده بازی در بیاری!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۴۵
امیرعلی‌ام بیا... هرجا هستی بیا... من قلبم رو توی سی*ن*ه تو جا گذاشتم!
دیروز داشتم از توی پارک رد می‌شدم... مردی از کنارم رد شد که عطر تو رو زده بود! و این یعنی ق*تل غیر عمد!
واقعاً که عطرها بی‌رحم‌ترین عناصر دنیان!
بدون این‌که بخوای می‌برنت به قعر خاطراتی که نمی‌دونی چه‌جوری باید هضم‌شون کنی!
افسوس که درکت نکردم امیرم... .
رفتم بیرون، مامان داشت فیلم می‌دید. نشستم کنارش که همون موقع رو بهم گفت:
- چرا نمیری باز برای خودت چیزی بگیری؟ کشته بودی ما رو که!
آروم گفتم:
- نمی‌دونم زیاد حوصله ندارم‌... .
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- برگشتی نمی‌گی این رو می‌خوام اون رو می‌خوام ها! هرچی می‌خوای این‌جا بگیر!
سری تکون دادم و رفتم توی فیلم... دختری بود که با التماس پسری رو صدا کرد... دلم ریخت!
- امیر!
می‌بینی؟! بوی عطرآشنا... تشابه اسم‌... گاهی وقت‌ها فقط همین‌ها برای چند لحظه باعث می‌شن دقیقاً احساس کنی که قلبت داره از سی*ن*ه‌ات کنده میشه! همین اتفاق خاصی نیست!
باید امروز می‌دیدمش! به هر قیمتی که بود! آماده شدم و رفتم سمت حرم... .
«امام رضا قربون کبوترهات...
یه نگاهی هم بکن به زیر پاهات
من اومدم پیش تو زانو زدم
خودم‌هم خوب می‌دونم خیلی بدم!
خبر دارم از همه دل می‌بری...
دل‌های شکسته رو خوب می‌خری!
قرارمی... صاحب اختیارمی...
واسه من همین بسه که کنارمی»
با اشک زیر لب زمزمه می‌کردم‌... به تو پناه اوردم پناهم بده‌‌‌... یا امام رضا امروز بتونم... .
("امیرعلی")
وقت نماز مغرب بود... با عماد رفتیم و توی حوض وضو گرفتیم و وایسادیم توی صف... چه‌قدر امروز دلم آروم بود! یه‌آن ترسیدم... نکنه تو رو دارم فراموش می‌کنم؟ نه‌نه... مگه میشه عمری رو فراموش کرد؟!
هوا بدجور سرد بود... سوز مشهد توی پاییز خیلی بد بود... استخون سوز!
می‌خواستیم دیگه برگردیم هتل... فکر و خیال بازم ول کنم نبود!
آروم‌آروم قدم برمی‌داشتم... تقریباً جلوی درب ورودی رسیده بودم که متوجه شدم عماد کنارم نیست! سرم رو که گرفتم بالا فکر تو مخیلم ماسید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۴۶
مغزم از کار افتاده بود! تو رویای؟ خیالی؟ اگه خیالی پس این‌جا چی‌کار می‌کنی؟!
حالم گفتنی نبود! چند بار رون پام رو نیشگون گرفتم.
تویی فاطمه‌ام؟! تویی با اون نگاه‌های فوق‌ العاده‌ات؟! تویی غنچه من؟! میشه یه کاری کنی باور کنم روز آخری هم دیدمت؟!
نمی‌دونستم چی‌کار کنم... این من نبودم که راه می‌رفتم! تو مافوق تصور منی! تو خودت یه تیکه از بهشتی! تو اون لبخند منحصربه‌فردت!
رفتم جلوتر... فقط با دهن باز نگاهش می‌کردم... انگار اولین باری بود که دیده بودمش!
اشک می‌ریخت... بی‌اختیار دولا شدم... چشم‌هاش رو روی هم فشار داد... اشک از لابه‌لای مژه‌هاش سرک کشید... .
با حرکت لب گفتم:
- من خوابم؟!
لبخندی زد... بین این همه اشک لبخندی زد! مثل خودم بی‌صدا با حرکت لبی گفت:
- نه... غنچه‌ات اومده! برای تو اومده!
تمام بدنم ضعف رفت! چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و زمزمه کردم:
- یا امام رضا‌.‌.. ‌.
اشک از چشم‌های مبهوتم چکید... رسیدیم رو به روی هم... انگشتم رو اوردم جلو تا بهش دست بزنم! می‌خواستم ببینم واقعیِ؟!
خودش رو کشید عقب... با خنده صدا داری گفت:
- خودمم امیرعلی! خودِ خودمم!
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- بخشیدی من رو؟!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- مگه میشه آدم همه زندگی‌اش رو نبخشه؟! ولی باید جبران کنی واسم‌ها!
با صدای خنده‌اش... به‌خدا که جون دادم!
از ضعف و بی‌حالی سرم رو پرت کردم عقب... الان دیگه فکرم مشغول فاطمه نبود... الان فقط به آقام فکر می‌کردم! تازه دارم می‌فهمم چه‌قدر بزرگی!
من دلم رو... عشقم رو... همه رو از تو دارم! خودِ خودِ تو!
زیر لب نالیدم:
- فاطمه؟
چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و گفت:
- جانم!
سری تکون دادم و گفتم:
- من به فدای جانم گفتنت... .
نگاهش کردم... .
- حتی برای اشک‌هاتم دل‌تنگ بودم!
لبخندی زد و گفت:
- کسی بهت گفته بود که تو یه مرد تمام عیاری؟!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- من دارم زیر آوار حرف‌هات جون میدم! بگو واقعیتی!
لبخند ملیحی زد و گفت:
- نزار یه‌جوری بگم واقعیتم که نتونی از زیر آوار در بیای! امیرم... من خودمم!
آب دهنم رو قورت دادم... .
- اما این صدا داشت من را از پا در می آورد! امیرم؟! چه‌جوری هضمش کنم؟! چه شکلی؟! تو بگو!
خندید... با صدا!
احساسم رو مخفی نکردم و با نگاه خسته‌ای گفتم:
- ای امیرعلی به فدای اون خنده‌هات!
نجابت به خرج داد و سرش رو پایین انداخت... چادرش رو گرفتم... بو*سیدیم! اشک‌هام رو باهاش پاک کردم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۴۷
- فاطمه؟
چشم‌هاش رو بالا آورده و گفت:
- جانم!
چشم‌هام رو بستم و دوباره گفتم:
- فاطمه؟
گوشه لبش رو گاز گرفت و گفت:
- جان دلم!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- دوست دارم تا صبح صدات کنم! می‌خوام تا صبح با جون و دل صدات رو بشنوم!
چشم‌هام رو باز کردم... .
- بودنت بیشتر دیونم می‌کنه... اون‌قدر که نمی‌دونم چه‌جوری جواب دل خودم رو بدم!
فاطمه؟!
سرش رو تکون داد و گفت:
- جانم!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- راستش ما فردا می‌خوایم برگردیم!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اِ... چرا؟
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- چی چرا عزیزمن؟ یه هفته‌ای هست که این‌جاییم! مامانم داره از دل‌تنگیم دق می‌کنه!
لبخند تلخی زد و گفت:
- مطمئنی فقط مامانته که از دل‌تنگیت دق می‌کنه؟!
یه‌آن لبخندم جمع شدم... دورش بگردم... .
لبم رو تر کردم و گفتم:
- نه غنچه... منظورم این نبود!
چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و سرش رو تکون داد! آخ فداش بشم بغض کرده بود!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- فاطمه؟
چشم‌هاش رو بالا آورد و گفت:
- جانم!
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- معذرت می‌خوام... ببخشید!
لبخندی زد و گفت:
- امیر نکن این‌کار رو! گفتم که تموم شد همش!
سرم رو بالا اوردم و گفتم:
- بهت قول میدم تا اون‌جایی که می‌تونم کاری کنم زودتر کنار خودم باشی!
سرش رو تکون داد و گفت:
- به شرطی که نخوای خودت رو اذیت کنی و به جای من هم تصمیم بگیری!
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم!
همون موقع جواب داد:
- امیر؟
به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- بله جانم؟
به زور آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- مامانم اومد! نبینه مارو باهم... بهتره من برم!
نفسی کشیدم گفتم:
- برو عزیزم... فقط مواظب خودت باش! من از تو فقط یک دونه دارم!
اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
- چشم! اگه شما هم مواظب خودت باشی!
لبخند شیرینی زدم گفتم:
- چشم... برو به سلامت!
رفت و دل من رو هم با خودش برد... .
چند دقیقه‌ای روی زمین نشسته بودم که یه خادم اومد و گفت نباید این‌جا بشینم!
تازه متوجه شدم عماد از دور ما رو تماشا می‌کرده!
رفتم سمتش... اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود...
- امیرعلی؟
لبخند زدم و گفتم:
- جونم داداش!
چشم‌هاش رو بالا آورد و گفت:
- حاجتت را گرفتی‌ها... نه؟!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره... گرفتم!
سرش رو تکون داد و گفت:
- دیدی گفتم درست میشه! دیدی گفتم به این آقا میگن «باب الحوائج»؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- دیدم! به‌خدا دیدم! با چشم‌های خودم دیدم!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- باید همه حرف‌هاتون رو بازگو کنی ها!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۴۸
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- هه!
صورتش رو در هم کرد و گفت:
- والا راست میگم!
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- یه‌کمش رو بهت میگم!
خندید و گف:
- یه کم با خیلی فرق نمی‌کنه! مهم اینه که من صحنه‌ای که باید رو دیدم!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- کدوم صحنه؟
لبش را گاز گرفت و گفت:
- بو*سیدنش!
چشم‌هام رو گرد کردم و گفتم:
- من؟!
سرش رو تکون داد و گفت:
- نکنه روحت بوده؟!
نچی گفتم و لب زدم:
- چرت نگو!
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- منظورم بو*سیدن چادرش بود!
با یادآوریش ناخودآگاه لبخندی زدم... .
- آهان... اون رو میگی!
خندید و گفت:
- بله جناب! حالا چی می‌گفتین؟!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بیا میگم بهت.
همون‌موقع بود که با موبایلم زنگ خورد... بابام بود!
- سلام
زود جواب داد:
- سلام پسر... کجایی تو؟ حالت خوبه؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- ممنونم الان حرمم شما چطورین خوبین؟ مامانم خوبه؟
نفسی کشید و گفت:
- خداروشکر همه خوبن! ولی خیلی بی‌تابی‌ات رو می‌کنه!
قصد ندارین برگردین؟!
سری تکون دادم و با حواس‌پرتی گفتم:
- نمی‌دونم والا... حاجتم رو که گرفتم... فکر می‌کنم برای فردا باید بلیط بگیرم!
بعد از چند ثانیه به حرف اومد و گفت:
- حاجتتون چی بود حالا؟!
لبم رو گاز گرفتم... وای چی‌بگم حالا؟!
- اِ... چیزه...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- چیزه؟!
چشم‌هام رو بستم و لب زدم:
- حالا میگم بهتون! بابا من باید برم!
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- برو پسرم مواظب خودت باش! التماس‌ دعا خدانگهدار
لبم رو گاز گرفتم گفتم:
- باشه... محتاجیم به دعا... خدانگهدار
گوشی رو قطع کردم و پوفی کشیدم و رو به عماد گفتم:
- نزدیک بود بابام بفهمه ها!
چپ نگاهی بهم کرد و با خونسردی گفت:
- خب چیه؟ تو که چند وقت دیگه می‌خوای بهش بگی!
با استرس بهش نگاه کردم و گفتم:
- آره میگم! ولی همه چیز رو که نمی‌گم! فقط میگم فلانی رو می‌خوام! اگه خیلی پاپیچم شد بهش میگم که عاشقشم!
سرش رو تکون داد و گفت:
- هر جور راحتی! میگم امیر؟
سرم رو طرفش برگردوندم و گفتم:
- هوم؟
نفسی کشید و گفت:
- نمی‌خوای وسایل بله‌برون‌ی رو از این‌جا بگیری؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- الان؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- پس کی؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- نمی‌دونم ولی نظر خوبی بود!
سرش رو تکون داد و گفت:
- میای الان بریم بگیریم؟!
تک خنده‌ای کردم و سرم رو طرفش برگردوندم و لب زدم:
- حله! بریم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین