جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه پناهنده با نام [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 82,824 بازدید, 227 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فاطمه پناهنده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۲۹
سرش رو تکون داد و گفت:
- درست می‌گین! خب اگه باشه چند روز باهم باشیم تا یه‌کم هم‌دیگه رو بیشتر بشناسیم‌.
سری تکون دادم و گفتم:
- خیر! هرجوری که باشه جواب من کلاً منفیه!
من هنوز نتونسته بودم امیرعلی رو فراموش کنم... اون هنوز هم آقای قلب بی‌قرار من بود! من نمی‌تونستم حتی خودم رو با ک*سی غیر از اون ببینم!
یه لحظه سرم رو که سمت راست برگردوندم چشم‌هام اندازه نعلبکی شد و دهنم دو متر باز موند! چی داشتم می‌دیدم؟ حتی دیگه صداهای اون پسر رو هم نمی‌شنیدم! امیرعلی من بود... خودم فهمیدم که با دیدن این صحنه چه شُکی بهش وارد شده! چشم‌هاش سرخ شده بود و رنگ تو رخسار نداشت! خیلی عصبانی بود و این رو می‌شد از صورتش فهمید! در مقابل من داشتم به خودم می‌لرزیدم! یاخدا فکر بد نمی‌کرد... من هنوز اون رو دوست داشتم و نمی‌خواستم فکر کنه دلم رو جای دیگه‌ای بستم! با این‌که اون خوردم کرد ولی من هیچ‌وقت نخواستم اون خورد بشه... اما انگار شده بود... سرش رو پایین انداخت و با سرعت باد برگشت.
نه‌نه! خدایا خودت کمکم کن... یا باب الحوائج امیرعلی‌ام رو بهم برگردون... ‌.
("امیرعلی")
«چشم‌های نیمه جون من...
حرف‌هام نمی‌شه باورت چی‌کار کنم خدایا... .
راحت داری میری که بشکنم عشقم
بذار نگاهت کنم یه‌کم شاید
باهم بمونه دستای ما... ‌.
به جون تو دیگه نفس نمونده واسه من
نرو توهم دیگه دلم رو نشکن!
دلم جلو چشم‌هات داره می‌میره... .
نگاهم نکن بزار دلم بمونه روی پاهاش
فقط یه ذره آخه مهربون باش
خدا ببین چه‌جوری داره میره!»
چه اتفاقی افتاده بود؟ واقعاً چی شده بود؟ چرا آخه؟ مگه می‌شد به همین سادگی جایگزین انتخاب کرد؟ من بدبختم که میگم بعد از اون با هیچ‌ک*س ازدواج نمی‌کنم! کور بودم ندیدم که اون بعد از من به سرعت برام جایگزین پیدا کرده بود!
بدجور خورد شده بودم... بدجور!
البته حقم بود... خودم بهش گفتم... خودم این کار رو کردم! ولی... ولی... ای خدا به دادم برس! دیگه نمی‌کشم! امام رضا مگه تو باب‌الحوائج نیستی؟ چرا آخه حاجتِ منِ بدبخت رو نمیدی شرم رو کم کنم؟! به خدا قسم نوکریت رو می‌کنم! دیگه نمی‌تونم کمکم کن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۳۰
از فرط گریه به نفس‌نفس زدن افتاده بودم و نفهمیدم اصلاً کی جلوی پنجره فولاد رسیدم. به محض این‌که می‌خواستم برم جلوصدایی شنیدم که همه وجودم رو لرزوند!
- امیرعلی؟
برگشتم و اون‌موقع بود که می‌تونستم درک کنم بین هزاران نگاه یک نگاه آشنا می‌تونه تک‌تک سلول‌های بدنت رو بلرزونه!
سرم رو پایین انداختم تا اشک‌های چشم‌هام رو نبینه... .
جلو اومد و زود لب زد:
- به‌خدا اون‌جوری که تو فکر می‌کنی نبوده!
سری تکون دادم و گفتم:
- مگه من چی فکر می‌کنم؟
جاخورده بود از شدت سرد بودنم! یک لحظه چشمم را که بالا آوردن یه غم خاصی روی توی نگاهش دیدم که جیگرم رو می‌سوزوند! به‌خاطر همین سرم رو پایین انداختم.
بعد از چند دقیقه خودش به حرف اومد و گفت:
- من فکر کردم شاید برات مهم باشه... ولی انگار نبوده! مزاحمت نمی‌شم... .
از داخل لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- حالا که تا اینجا اومدی بگو که ماجرا چی بوده!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- واقعاً می‌خوای بدونی؟ یعنی مهمه برات که بدونی؟
چیزی نگفتم که خودش ادامه داد:
- اون فقط یه نفر بود که یهویی جلوم سبز شد و درخواست ازدواج داد! منم همون‌موقع گفتم نه!
نفسی کشیدم و گفتم:
- اون موقع‌ها می‌گفتی به‌خاطر من همه‌شون رو ندیده و نشناخته جواب رد میدی، الان چرا این کار رو می‌کنی؟
دیگه نتونست بغض خودش رو نگه داره!
من چی‌کار کردم؟ چی گفتم اصلاً؟ چرا همچین حرفی زدم؟ پشیمونم ولی پشیمون چه سودی داشت؟ دوباره دلش رو هزار تیکه کردم! خدایا... .
- ببخشید یادم نبود که شما ملکه عذابین و هرچه‌قدر که بیشتر کنارِتون باشم بیشتر عذاب می‌کشم! فقط اومده بودم که این سوءتفاهم را برطرف کنم... خدانگهدار
زود به حرف اومدم و گفتم:
- بمون فاطمه!
سرش رو برگردوند و گفت:
- بمونم که دوباره آتیشم بزنی؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- می خوام همه چیز رو برات توضیح بدم! چرا هروقت که می خوام برات همه چیز رو بگم خرابش می‌کنی؟
هینی کشید و گفت:
- من خرابش کردم؟ خوبه تو بدون عذر گفتی که من می خوام بلاکت کنم! خوبه تو بدون این‌که دلیلش رو بگی گفتی که بهتره ما مال هم نباشیم! یادت رفته؟ الان مقصر من شدم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۳۱
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره می‌دونم مقصر اصلی خودمم، ولی من هرکاری کردم برای خوشبختی تو بود!
پوزخندی زد و گفت:
- خوش‌بختی من یا بدبختی و ذلیل بودن من؟ من هنوز هم واقعاً نمی‌فهمم دلیل تو از این کارها چی بوده! ولی این رو بدون! مرد من... خیلی نامردی کردی!
نذاشت دیگه ادامه بدم و زود سرش رو برگدوند و سمت در اصلی رفت... رفتم دنبالش... دویدم! ولی انگار بین جمعیت گمش کردم... .
یا ضامن آهو به‌دادم برس! مگه من چه‌قدر سنم بود که این‌همه ماجرای بد از سر گذرونده باشم؟
زنگ زدم به عماد تا بیاد پیشم که با بوق اول گوشی رو جواب داد و با لحن حق به جانبی لب زد:
- کجایی تو امیر؟ همه مشهد رو دنبالت گشتم! جواب تلفنت رو چرا نمی‌دی؟ کشتی من رو! اگه مامانت به من زنگ زد و گفت که امیرعلی با تو بوده الان کجاست من چی بهش بگم؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- میشه بعداً دعوام کنی؟
کلافه نفسی کشید و گفت:
- کجایی؟
لبم رو تر کردم و گفتم:
- حرمم... ‌.
نفسی کشید و گفت:
- کدوم صحن؟
چشم‌هام رو بستم و گفتم:
- پنجره فولادم.
پوف صداداری کشید و گفت:
- باشه اومدم... جایی نری ها! الان میام.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- باشه خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و به دیوار تکیه دادم. می‌خواستم برای بدبختی خودم زار بزنم! ولی نه... نباید گریه می‌کردم... نباید دیگه ضعیف می‌بودم!
کاش با فاطمه‌ام اون‌جور حرف نزده بودم... .
«از من چه مانده بعد تو جز ناتوانی‌ام
جز سنگ قبر خاطره روی جوانی‌ام
بی‌عشق و و بی‌عاطفه و هیچ وعده‌ای
مانده‌ام چه‌گونه سمت خودت می‌کشانیم
آن من که آزموده جهان را به عشق خویش
حالا برای همچو تویی امتحانیم
آن از نبرد بین تو و اعتماد من
این از قم*ار بین من و زندگانیم
اگر برای ابد هوای دیدن تو
نی‌افتد از سر من چه کنم؟
هجوم زخم تو را نمی کشد تن من
برای کشته شدن چه کنم؟
هزار و یک نفری به جنگ با دل من
برای این همه تن چه کنم؟»
- امیر؟
سرم را بالا آوردم و به عماد که رسیده بود نگاه کردم.
- سلام
لبخند تلخی زد و گفت:
- سلام داداش این چه وضعیه؟ چرا این شکلی شدی؟
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- ولم کن عماد... دیگه چی برام مونده که بخوام از دستش بدم؟
سرش رو کج کرد و گفت:
- تو که باز داری آیه یئس می‌خونی؟!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- به احتمال نود و نه درصد فاطمه دیگه پیش من برنمی‌گرده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۳۲
چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- امیر چی‌کار کردی تو؟ هاه؟ اون دختری که من دیدم همه زندگیش تویی! این رو میشه فقط از توی چشم‌هاش خوند! مگر این‌که خودت راهیش کرده باشی! آره؟ این‌کار رو کردی؟
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- میشه گفت!
ابروهاش رو به هم گره زد و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- امیر! این چه کاری بود که کردی؟ تو می‌خواستی باهاش آشتی کنی! اومدی بدترش کردی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- عماد چی‌کار کنم... دیگه نمی‌کشم! تقصیر من چی بود آخه؟ عصبانی شدم یه چیزی گفتم... .
چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت:
- همین؟ عصبانی شدی یه چیزی گفتی؟ وای امیر... وای! چرا همه چیز رو خراب کردی؟
جوابی نداشتم که بگم!
- عماد؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- بله؟
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- کمکم کن!
سرش رو کج کرد و گفت:
- به نظرت من می‌تونم چی‌کار کنم با این کارهایی که تو داری می‌کنی؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- پشتم باش!
سرش رو طرفم چرخوند و گفت:
- هم پیشتم هم پشتتم... نگران نباش!
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- ممنون که هستی!
چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و گفت:
- همیشه روی من حساب کن!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- میای این‌جا بشینی؟
کنارم که نشست سرم رو روی شونش گذاشتم و بغضم رو باز کردم... دستش رو دور صورت پی‌چوند و با بغض لب زد:
- امیر داداشم، نکن با خودت این‌کار رو!
دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:
- من ظرفیت این‌همه حادثه رو نداشتم! عماد... مگه خدا نمی‌گه تکلیف یا چیزی را که بر دوش بنده‌هام می‌ذارم بر اساس توانایی‌هاشون هست! پس چرا با من این‌کار رو کرد؟ من تواناییش رو نداشتم!
نفسی کشید و گفت:
- درست میشه برادر من... درست میشه! ولی این رو هم باید قبول کنی که تو خودت باعث این چیزها شدی!
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- به‌خدا قبول دارم! می‌دونم! ولی چه فایده؟ الان فاطمه پیش منه؟ به گذشته برمی‌گردم؟ مطمئناً نه!
سرش رو تکون داد و گفت:
- درستش می‌کنیم! توکل بر خدا درستش می‌کنیم.
اون شب رو داخل حرم موندیم و به هتل نرفتیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۳۳
فرداش نزدیک‌های ظهر بود که دیگه برگشتیم. نزدیک هتل رسیده بودیم که عماد گفت:
- من این مغازه کار دارم تو برو من هم زود میام.
سرم رو تکون دادم و راه افتادم، توی کوچه هتل که وارد شدم نمی‌دونم چرا ولی فکر کردم که ترسناک شده! به دور و ورم نگاهی انداختم و فهمیدم که کوچه رو اشتباهی اومدم! هتل کوچه بعدی بود!
سرم رو چرخوندم و می‌خواستم برگردم که صدای جیغ بلندی گوش‌هام رو لرزوند!
دور و ورم را نگاهی کردم... ک*سی نبود و کوچه تقریباً خالی بود! پس این صدا صدای چی بود؟ نکنه خیالاتی شده بودم؟ ولی امکان نداشت!‌‌ صدا از همین کوچه بود! راهم رو ادامه دادم و تقریباً آخر کوچه رسیده بودم که دوباره صدایی پیچید:
- کمکم کنید... .
صدای یه زن بود! قدم‌هام رو تند کردم و خودم رو به محل حادثه رسوندم.
دوتا پسر تقریباً سی ساله قصد اذیت یه دخترِ به ظاهر شونزده یا هفده ساله رو داشتن!
اون دختر رو نمی‌دیدم چون سرش اون‌ور بود! ولی امان از وقتی که سرش رو برگردوند... .
یا خدا این‌جا چه‌خبره؟
فاطمه من بود؟ امکان نداشت! این ناجون‌مردها می‌خواستن چی‌کار کنن؟
نتونستم دیگه تماشا کنم و سریع سمتشون دویدم.
با دو نفرشون حلق‌آویز شدم... بعد از چند دقیقه دعوا به زور راهشون رو کج کردن و رفتن.
به خودم جرئت دادم و جلو رفتم... فاطمه‌ام گریه کرده بود! اون نامردهای بی‌شر*ف اشک غنچه من رو درآورده بودن!
دستم را بردم جلوی صورتش تا اشک‌هاش رو پاک کنم ولی همون‌موقع انگشت‌هام رو روی هم کشیدم و لبم رو گاز گرفتم... دستم رو عقب کشیدم و سرم رو پایین انداختم... هرچی بود ما نامحرم بودیم!
نیم نگاهی بهم انداخت و خودش اشک‌هاش رو پاک کرد که همون موقع لب زدم:
- می‌خواستین کجا برین؟ بگین بیام همراهتون! سرش رو تکون داد و گفت:
- ممنونم که کمکم کردین ولی دیگه نیازی ندارم... خودم می‌تونم برم.
داغ دلم تازه شد... نکن نامهربونی با دلم من غنچه... .
چیزی نگفتم که اون هم چیزی نگفت و از کنارم رد شد و رفت.
تا وقتی که از کوچه خارج شد بهش خیره شده بودم و حتی یک لحظه هم پلک نمی‌زدم!
وقتی که از کوچه خارج شد چشم‌هام رو بستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۳۴
بالای یکی از در اون خونه‌ها پرچم یا قمر بنی هاشم نصب بود!
روبه روی پرچم روی زانوهام نشستم و بغضم رو باز کردم‌... با اشکی که امونم رو بریده بود گفتم:
- یا ابوالفضل العباس! مگه به شما هم باب الحوائج نمی‌گن؟ مگه نمی‌گن که تا یه چیزی رو ازتون بخوای، همون موقع بهشون میدی؟ التماست می‌کنم... به حق دستای بریده شده‌ات قسمت میدم... به حق اون لحظه که افتادی رو صورتت ولی دست نداشتی که جلوی صورتت رو بگیری و بلند بشی قسمت میدم... به حق مادرت ام‌البنین که این‌قدر سختی کشید قسمت میدم... دست عزیزدلم رو توی دست من بذار!
تا آخر عمرم نوکری شما اهل‌بیت‌تون رو می‌کنم... فقط دستم رو بگیر!
بعد از چند دقیقه که همون‌جوری نشسته بودم بلند شدم و اشک‌هام رو پاک کردم و راه افتادم.
دست‌هام رو توی جیب شلوارم کرده بودم و سرم رو پایین انداخته بودم... می‌خواستم از کوچه خارج بشم که سر ورودی کوچه انگار حاجتم گرفت!
به محض این‌که می‌خواستم از کوچه خارج بشم به عقب رونده شدم... چون از دیدن فاطمه که جلوی در کوچه وایساده بود بهت‌زده شده بودم!
تو چرا غنچه؟ تو چرا توی این آفتاب این‌جا وایسادی؟ نکنه واسه دل امیرعلیِ؟!
وقتی که می‌خواستم از کوچه خارج بشم اون هم انگار می‌خواست برگرده و توی کوچه رو ببینه که دست‌هامون توی هم قرار گرفت و یه برخورد داشتیم... .
با این‌که چند ثانیه بیشتر نبود ولی همین واسه من بس بود!
دورش بگردم من چشم‌های اون‌هم که پر اشک بود... .
الهی من به فدای چشم‌های نازنینت بشم نازنین من! آخه چرا خودت رو اذیت می‌کنی؟ در حالی که می‌دونستم خودم مسبب این گریه‌های جان جانانم هستم... خدا من رو ببخشه!
هرجوری بود از هم دل کندیم و بی هیچ حرفی یه راه مشترک را طی کردیم... ولی سعی کردم کنار هم راه نریم که دو روز دیگه حرف در نیارم پشت سر دختر مردم! و کی قرار بود این دختر مردم بشه زن مردم؟!
بعد از این‌که اون رو به نزدیکی هتلشون رسوندم همون‌موقع برگشتم و بعد از چند دقیقه که به هتل خودمون رسیدم زود وارد شدم... اصلاً حوصله نداشتم که با پله برم ولی هرچی هم منتظر موندم آسانسور نیومد! کلافه نفسی کشیدن و پله‌ها رو دو تا یکی طی کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۳۵
کلید رو که انداختم و داخل شدم صدای عماد مثل پتک روی سرم فرود اومد!
- کجا بودی تو یک ساعته؟ بهت گفتم برو هتل من یک دقیقه نشده میام! آقا رفته واسه خودش خوش‌گذرونی! گوشیت هم که خداروشکر همیشه از دسترس خارجه! کجا بودی می‌گم؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- با فاطمه بودم!
با شنیدن حرفم چشم‌هاش اندازه نعلبکی شد و دهنش دومتر باز موند!
- فا... فاطمه؟ کجا؟ چه‌جوری؟ آشتی کردین یعنی؟
کلافه لب زدم:
- نه.
اَبروهاش رو توی هم گره زد و گفت:
- یعنی چی نه؟ پس رفتی پیشش چی‌کار کنی؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- عماد کمتر سوال‌پیچم کن!
سرش رو تکون داد و گفت:
- درست و حسابی جوابم رو بده!
پوفی کشیدم و لب زدم:
-توی کوچه بودم که یهو صدای جیغی شنیدم... اول فکر کردم توهم زدم ولی یه‌کم که رفتم جلوتر دیدم دوتا پسر می‌خوان یه دختر رو اذیت کنن. قبل از این‌که صورت اون دختر رو ببینم دویدم سمتشون ولی همون‌موقع اون دختره سرش رو برگردوند و... فاطمه بود!
چون عصبانی بودم هر چی حرص داشتم رو با مشت و لگد توی اون‌ها خالی کردم! بعد از این‌که به غلط کردن افتادن گذاشتم برن.
همون‌موقع سرم رو بالا آوردم و رفتم پیشش و بعد از چندتا حرف و تعارف تیکه پاره کردن زود از پیشم رفت! وقتی‌هم که من می‌خواستم از کوچه خارج بشم تا فاطمه هنوز در کوچه وایساده بود و همون‌موقع هم می‌خواست برگرده و توی کوچه رو ببینه که با همه چیز رفتیم توی هم! هیچی دیگه... همین! بعدش رسوندمش هتلشون و خودم‌هم برگشتم.
عماد که هنوز توی شک به سر می‌برد با بهت لب زد:
- امیر... تو رو خدا راست میگی؟ جانِ من یعنی با کله پا رفتین توی بغ*ل هم؟
سرم رو تکونی دادم و گفتم:
- جوری میگی انگار اولین بار بوده!
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- آره راست میگی... ولی الان ماجرا فرق می‌کرد!
لبخند کم‌رنگی زدم و زیر لب گفتم:
- آره این‌بار فرق می‌کرد... .
بلندشد و به سمتم اومد و توی کثری از ثانیه چنان محکم ب*غلم کرد که هنوز توی شک کارش بودم!
- چته عماد؟ دیونه شدی؟
از بغ*لم جدا شد و لب زد:
- هیچی! فقط دلم برات تنگ شده بود!
لبخندی زدم و بی‌اختیار گفتم:
- اگه فاطمه الان این‌جا بود که حسابت رو می‌رسید!
چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت:
- بله!
کلافه از سوتی که دادم لبم رو گاز گرفتم و دستم رو لای موهام فرو کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۳۶
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- حالا خیره ان‌شاءلله
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- ان‌شاءلله
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- قصد نداری این دل‌خوری رو رفع کنی؟
سرم رو طرفش برگردوندم و گفتم:
- چه‌جوری مثلاً؟ چی‌کار می‌تونم بکنم؟
روی تخت نشست و گفت:
- مگه تو نگفتی فاطمه همیشه پیام‌های تو رو روزی صدبار می‌خونده؟
سرم رو کج کردم و گفتم:
- خب که چی؟
پوفی کشید و گفت:
- خب به جمالت پسر! الان یه پیام می‌نویسی و همه چیز رو تموم می‌کنی!
با تمسخر سری تکون دادم و گفتم:
- به همین سادگی اون هم من رو می‌بخشه!
قیافه‌اش رو جدی کرد و گفت:
- امیر! چرا این‌جوری می‌کنی؟ اون پیام‌هایی که تو میدی و از یخ سردتره نه! یه پیام عاشقانه و غمگین! دقیقاً مثل دل خودت!
و من برای این دل عاشق و غمگینم داشتم آب می‌شدم!
فاطمه من... غنچه من... عزیزدلم... منم غمگینم اما عاشقانه دوستت دارم... .
سری تکون دادم و بعد از این‌که عماد رفت بیرون تا چندتا خرید رو انجام بده گوشیم رو برداشتم و با بسم الله‌ی شروع کردم.
اول از همه یه آهنگ فرستادم.
«- حرف‌هایی که زدم همش از رو علاقه بود
هرکی می‌بینه من رو میگه چته بلا به دور
همش از درده، مریضم کرده، عشق زیادی نمک رو زخمِ
اگه بهت گیر می‌دادم نبود دست خودم
نمی‌خواستم اذیتت کنم دسته گلم
تو به دل نگیر عزیزم دیونه شدم
تو بزرگی کن و برگرد من دست پرم
هرچی گفتم رو پس می‌گیرم
می‌خوام عشقت رو دست بگیرم
هرچی گل واست هست بچینم
بریزم روی سرت جشن بگیرم... تو بیایی!»
«بسم رب چشم‌هایش... .
سلام عزیزک من! امیدوارم که حال دل ناخوشت خوش شده باشه... .
پیامی می‌نویسم سرشار از شرمندگی... اما بیشتر از اون سرشار از عشق!
عزیزدلِ من بزار تمام ماجرا رو برات تعریف کنم تا دیگه فکر نکنی که تو رو به‌خاطر هوس می‌خواستم و دلم پای یه نفر دیگه بوده که گفتم بری... .
باور کن اصلاً اون‌جوری که تو فکر می‌کنی نیست!
به یگانگی خدا قسم من از وقتی که به تو قول دادم و تو رو به انتظار دعوت کردم از همون‌موقع تمام تلاشم رو می‌کردم که کمتر سختی بکشیم و زودتر بتونیم پیش هم باشیم! ولی انگار روزگار یه جور دیگه چیده بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۳۷
واقعاً نمی‌خواستم بهت بگم چون مطمئن بودم راضی به این کار نیستی! ولی دیگه مجبورم برای بودنت در کنارم بهت بگم!
من سعی کردم به کمک پدرم یه کاری رو دست و پا کنم تا حتی به خودم اجازه بدم که بخوام به خانواده‌ام بگم می‌خوام ازدواج کنم!
هم پدرم و هم مادرم به شدت با کار کردن مخالف بودن! ولی توی تمام این مدت من فقط به یک چیز ایمان داشتم اون هم این‌که عشق می‌تونه قوی‌تر از هر چیزی باشه!
بالاخره پدر و مادرم رو راضی کردم و حتی پدرم از همون روز اول مهم‌ترین پروژه سالش رو به دست من سپرد! با این‌که خیلی کار سختی بود ولی اگه خوب پیش می‌رفت کارم رو خیلی جلو می‌برد!
اما متاسفانه این‌کار من خوب پیش نرفت و روزگار بر وفق مراد من پیش نرفت! به شدت ضربه خوردم! واقعاً نمی‌دونستم چی‌کار کنم... توی همون‌موقع ها بود که فکرهای احمقانه ذهنم رو مشغول کرد!
من مطمئن بودم برای تو از جونم مضایقه نمی‌کردم ولی اون موقع فقط یه چیز به سراغ ذهنم می‌اومد... اون هم این‌که من نمی‌تونم خوشبختت کنم! کنار من فقط و فقط اذیت می‌شدی! و این شد که دست زدم به کاری که نباید! که ای کاش دستم می‌شکست و اون کار رو نمی‌کردم و اون پیام رو نمی‌فرستادم!
من فکر می‌کردم به‌خاطر ضربه بدی که توی بچگی‌ام خوردم حداقل اجازه این رو دارم که یه‌کم حالم خوب باشه تا اون درد رو دیگه حس نکنم! ولی زندگی اصلاً جای مناسبی برای استراحت نبود! بعد از این‌که پاهام رو روی قلبم گذاشتم و به تیکه‌تیکه شدن خودم راضی شدم و اون پیام رو برای «غنچه دلم» کلمه‌ای که همیشه می خواستم تو رو با اون اسم صدا بزنم ولی همیشه خجالت می‌کشیدم فرستادم و باعث شدم که عزیزدلم هم از این بی‌عقلی و بی‌رحمی من آتیش بگیره تقریباً یک هفته‌ای توی بیمارستان بودم که به خاطر تب بالا و... تشنج می‌بود!
عزیزکم اگه داخل خیابون یه هر جای دیگه باز قلبت رو شکستم با گردن شکستگی معذرت می‌خوام!
فقط می‌خواستم که تو خوشحال بمونی و خوشبخت بشی! شاید با فراموش کردن من... ولی امان از این‌که من خودم نمی‌تونستم فراموشت کنم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۳۸
اون موقع بود که فهمیدم فقط یک نفر می‌تونه حاجت دل من بدبخت رو بده... باب الحوائج! آقا امام رضا!
هماهنگی‌هاش رو کردم و با رفیقم راه افتادیم.
توی کل راه همش پیش خودم زمزمه می‌کردم که ای کاش آقام حاجت دل من رو می‌د‌اد!
از اون روز به بعدش رو که دیگه خودت بودی و شاهد همه ماجرا هم هستی!
راستی! یه توصیفی هست از زبون من برای تو!
«باهاش که حرف نمی‌زنم فکر می‌کنه دوسش ندارم! نمی‌دونه توی تمام این مدت قلبم خون‌ریزی داخلی می‌کنه... .»
ببخش! ببخشمم پری دریایی من... و چی می‌شد اگه تا ابد این پری دریایی مال من می‌موند!
کاش آقا امام رضا که این‌قدر حرف حاجت روایی شون رو می‌زنن یک‌بار هم نصیب من بنده خدا می‌شد!
و در آخر یه چیزی... من امیرعلی... دل امیرعلی... وجود امیرعلی... تک‌تک اجزای احساسم... فاطمه‌ام... برای تو... خودِ تو... من فریاد می‌زنم تو رو با احساس! تو با خودت بخون با احساس‌تر... دوست دارم... همین!
و هر ک*س که گفت بهر تو مرده‌ام دروغ است!
من راست گفته‌ام که بهر تو زنده‌ام... .
یاعلی!»
چشم‌هام رو پاک کردم... این هم جزئی از بچه امیرعلی بود.
در رو باز کردم و خارج شدم... تنها جایی که می‌تونستم برم حرم بود!
- السلام علیک یا سیدنا و مولانا یا ابالحسن یا علی‌ بن موسی الرضا... .
سرم رو بلند کردم... چشمم که توی چشم امام رضا افتاد با شرم بغضم رو قورت دادم.
- این‌جوری نگاهم نکن آقا... عشق ک*سی زخمی‌ام کرده که نمی‌دونم به کجا پناه ببرم! پناهم میدی؟
همون‌جا زانو زدم و نشستم... دستم رو گذاشتم رو صورتم با صدا... بالرز... با فریاد... به حال دلم گریه کردم!
گریه می کنم که دست به سرم بکشی و پدری کنی واسم... من هم یه عمر غلامی... ‌.
با اشک نگاهت کردم... لبخند نزن به حال و روزم! یه دست بکش و همه چیز رو زیر و رو کن! دل من آواره... دل من خرابه... تو راست و ریسش کن!
بلندشدم... شور مردم... هیجان دست‌های منتظر... این‌ها محتاج ترن یا من؟!
نتونستم بیام جلوتر... نشد که دستم به ضریحت برسه... حتماً صلاح نیست! حتماً قسمت نیست!
من باید ناکام بمونم! به فاطمه‌ام نرسیدم... به احتیاج دلم هم نمی‌رسم! این سرنوشت کج منه... ‌.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین