- Sep
- 262
- 1,067
- مدالها
- 2
پارت ۱۲۹
سرش رو تکون داد و گفت:
- درست میگین! خب اگه باشه چند روز باهم باشیم تا یهکم همدیگه رو بیشتر بشناسیم.
سری تکون دادم و گفتم:
- خیر! هرجوری که باشه جواب من کلاً منفیه!
من هنوز نتونسته بودم امیرعلی رو فراموش کنم... اون هنوز هم آقای قلب بیقرار من بود! من نمیتونستم حتی خودم رو با ک*سی غیر از اون ببینم!
یه لحظه سرم رو که سمت راست برگردوندم چشمهام اندازه نعلبکی شد و دهنم دو متر باز موند! چی داشتم میدیدم؟ حتی دیگه صداهای اون پسر رو هم نمیشنیدم! امیرعلی من بود... خودم فهمیدم که با دیدن این صحنه چه شُکی بهش وارد شده! چشمهاش سرخ شده بود و رنگ تو رخسار نداشت! خیلی عصبانی بود و این رو میشد از صورتش فهمید! در مقابل من داشتم به خودم میلرزیدم! یاخدا فکر بد نمیکرد... من هنوز اون رو دوست داشتم و نمیخواستم فکر کنه دلم رو جای دیگهای بستم! با اینکه اون خوردم کرد ولی من هیچوقت نخواستم اون خورد بشه... اما انگار شده بود... سرش رو پایین انداخت و با سرعت باد برگشت.
نهنه! خدایا خودت کمکم کن... یا باب الحوائج امیرعلیام رو بهم برگردون... .
("امیرعلی")
«چشمهای نیمه جون من...
حرفهام نمیشه باورت چیکار کنم خدایا... .
راحت داری میری که بشکنم عشقم
بذار نگاهت کنم یهکم شاید
باهم بمونه دستای ما... .
به جون تو دیگه نفس نمونده واسه من
نرو توهم دیگه دلم رو نشکن!
دلم جلو چشمهات داره میمیره... .
نگاهم نکن بزار دلم بمونه روی پاهاش
فقط یه ذره آخه مهربون باش
خدا ببین چهجوری داره میره!»
چه اتفاقی افتاده بود؟ واقعاً چی شده بود؟ چرا آخه؟ مگه میشد به همین سادگی جایگزین انتخاب کرد؟ من بدبختم که میگم بعد از اون با هیچک*س ازدواج نمیکنم! کور بودم ندیدم که اون بعد از من به سرعت برام جایگزین پیدا کرده بود!
بدجور خورد شده بودم... بدجور!
البته حقم بود... خودم بهش گفتم... خودم این کار رو کردم! ولی... ولی... ای خدا به دادم برس! دیگه نمیکشم! امام رضا مگه تو بابالحوائج نیستی؟ چرا آخه حاجتِ منِ بدبخت رو نمیدی شرم رو کم کنم؟! به خدا قسم نوکریت رو میکنم! دیگه نمیتونم کمکم کن!
سرش رو تکون داد و گفت:
- درست میگین! خب اگه باشه چند روز باهم باشیم تا یهکم همدیگه رو بیشتر بشناسیم.
سری تکون دادم و گفتم:
- خیر! هرجوری که باشه جواب من کلاً منفیه!
من هنوز نتونسته بودم امیرعلی رو فراموش کنم... اون هنوز هم آقای قلب بیقرار من بود! من نمیتونستم حتی خودم رو با ک*سی غیر از اون ببینم!
یه لحظه سرم رو که سمت راست برگردوندم چشمهام اندازه نعلبکی شد و دهنم دو متر باز موند! چی داشتم میدیدم؟ حتی دیگه صداهای اون پسر رو هم نمیشنیدم! امیرعلی من بود... خودم فهمیدم که با دیدن این صحنه چه شُکی بهش وارد شده! چشمهاش سرخ شده بود و رنگ تو رخسار نداشت! خیلی عصبانی بود و این رو میشد از صورتش فهمید! در مقابل من داشتم به خودم میلرزیدم! یاخدا فکر بد نمیکرد... من هنوز اون رو دوست داشتم و نمیخواستم فکر کنه دلم رو جای دیگهای بستم! با اینکه اون خوردم کرد ولی من هیچوقت نخواستم اون خورد بشه... اما انگار شده بود... سرش رو پایین انداخت و با سرعت باد برگشت.
نهنه! خدایا خودت کمکم کن... یا باب الحوائج امیرعلیام رو بهم برگردون... .
("امیرعلی")
«چشمهای نیمه جون من...
حرفهام نمیشه باورت چیکار کنم خدایا... .
راحت داری میری که بشکنم عشقم
بذار نگاهت کنم یهکم شاید
باهم بمونه دستای ما... .
به جون تو دیگه نفس نمونده واسه من
نرو توهم دیگه دلم رو نشکن!
دلم جلو چشمهات داره میمیره... .
نگاهم نکن بزار دلم بمونه روی پاهاش
فقط یه ذره آخه مهربون باش
خدا ببین چهجوری داره میره!»
چه اتفاقی افتاده بود؟ واقعاً چی شده بود؟ چرا آخه؟ مگه میشد به همین سادگی جایگزین انتخاب کرد؟ من بدبختم که میگم بعد از اون با هیچک*س ازدواج نمیکنم! کور بودم ندیدم که اون بعد از من به سرعت برام جایگزین پیدا کرده بود!
بدجور خورد شده بودم... بدجور!
البته حقم بود... خودم بهش گفتم... خودم این کار رو کردم! ولی... ولی... ای خدا به دادم برس! دیگه نمیکشم! امام رضا مگه تو بابالحوائج نیستی؟ چرا آخه حاجتِ منِ بدبخت رو نمیدی شرم رو کم کنم؟! به خدا قسم نوکریت رو میکنم! دیگه نمیتونم کمکم کن!
آخرین ویرایش: