جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه پناهنده با نام [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 82,838 بازدید, 227 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فاطمه پناهنده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۰۹
مطمئن بودم الان پیش خودش فکر می‌کرد که شاید من چشمم یه نفر دیگه رو گرفته... نمی‌دونست من تا حالا جز اون به هیچ‌ک*س دیگه نگاه نکرده بودم، نمی‌کردم و نخواهم کرد!
اون شب آب پاکی رو روی دستش ریختم و گفتم که دیگه نمی‌خوام بینمون حرفی باشه و بهتره که بلاکش کنم... .
حتی جوابش هم تیکه‌تیکه‌ام کرد... .
- هه... هیچ ک*س نفهمید زلیخا مرد بود! می‌دونی چرا؟ مردونگی می‌خواد وایسادن پای عشق... من مردونگی به خرج دادم! ولی تو فقط دور شدی! به کدوم حس ابراز علاقه می‌کردم؟ راستی یه چیزی! آشپزیم خوب نیست! اشکِ پشت پا بریزم؟
فکر کنم ‌که... دیگر صلاح نیست بمانم کنار تو! بدرود ای درست‌ترین اشتباه من!
از فرط گریه‌هام نمی‌تونستم درست ببینم... «دل‌تنگ» بودم! فاطمه‌ام می‌دونی؟«دل‌تنگ!» حجمش رو می‌خوای؟ خدا رو تصور کن!
روندمش از خودم... قلب تک نفسم رو شکستم... اشکش رو جاری کردم... جیگرش رو آتیش زدم... .
اون موقع‌ها می‌گفتم کی دلت رو شکونده؟ بگو خودم میرم چشم‌هاش رو در میارم! ولی وای از من که این‌بار مسبب‌اش خودم بودم!
لعنت به تو امیرعلی... لعنت! لعنت به تویی که هم با نبودنت آتیشش زدی، هم با بودنت که این‌بار خوردش کردی! شکستیش!
ای خدا چی‌کار کنم حالا؟! چه بلایی سرِ خودم بیارم؟ به کجا پناه ببرم؟ الله به دادم برس!
دیگه بسه! به قرآنت قسم دیگه نمی‌تونم! اون از بچه‌گیم که فقط با زجر کشیدنم توسط اون خانواده کو*فتی گذشت و بعد از این‌که اومدم سمت خانواده خودم که تا سه سال به‌زور تونستم باهاشون صمیمی بشم، این‌هم از الان با این بلایی که خودم سرِ خودم آوردم!
به یگانگی‌ات قسم، این دردش از همه دردهایی که قبلاً کشیدم بدتره! خدایا به خودت پناه اوردم توی این بی‌پناهیم!
چند ساعتی گذشت از نبودن غنچه من! نمی‌دونم چم شده بود... بیش از حد گرمم بود و داشتم می‌سوختم! انگار آتیش به طرفم شعله‌ور می‌شد! چشم‌هام نیمه باز مونده بود و هر کاری می‌کردم نمی‌تونستم کامل بازش کنم! روی تخت مثل مرده متحرکی که شعله‌های آتیش داره روش فوران می‌کنه دراز کشیده بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۱۰
یعنی مرده بودم؟ یعنی دیگه همه بدبختی‌ها و بی‌چارگی‌هام تموم شد؟ ولی چرا شعله‌های آتیش روم فوران می‌کرد؟ یعنی اهل جهنم شده بودم؟
یا مادرِ سادات کمکم کن... دارم می‌میرم! چرا این بلا سرِ من اومده بود؟ یعنی نه توی این دنیا و نه دنیای آخرت آرامش نداشتم؟! مگه چی‌کار کرده بودم؟
من تا اون‌جایی که می‌تونستم حتی نخواستم که گناه بکنم... چه برسه به نتونستنش! بعد الان چرا این اتفاق افتاده بود؟
یعنی داشتم تاوان شکستن دل غنچه‌ام رو می‌دادم؟
نمی‌دونم چه‌قدر توی اون وضعیت مونده بودم که بالاخره تونستم چشم‌هام رو باز کنم.
یعنی هنوز زنده بودم؟ یعنی هر چی که می‌دیدم خواب بوده؟
بعد از چند دقیقه تونستم یه‌کم هوشیارتر بشم.
تنها چیزی که می‌دیدم دست‌گاه‌هایی بود که بهم وصل شده بود و مامانم که آروم سرش رو کنار دستم گذاشته بود و معلوم بود از فرط خستگی چشم‌هاش رو چه‌جوری روی هم گذاشته بود!
یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟
هنوز نمی‌تونستم درست ببینم و خودم رو تکون بدم.
به زور به صدا در اومدم و آروم لب زدم:
- ما... مامان
همون‌موقع چشم‌هاش رو باز کرد و رو بهم با هیجان گفت:
- جانم؟ جانم مامان؟ به‌هوش اومد! بالاخره بچه‌ام به‌هوش اومد! خدیا شکرت! خدایا صد هزار مرتبه شکرت که بهم برگردوندیش!
- مامان؟
لبخند شیرینی زد و با اشک شوقش گفت:
- جان عزیزم؟
به‌زور آب دهنم رو قورت دادم و لب زدم:
- چی شده؟ من اینجا چی‌کار می‌کنم؟ برای چی اومدیم اینجا؟
نفسی کشید و چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و گفت:
- الهی فدات بشم! فعلاً تو به این چیزها فکر نکنم عمرم! استراحت کن مامان... بخواب! بعدا می‌گم بهت.
نایِ حرف زدن نداشتم، می‌ترسيدم بخوابم و اون شعله‌ها دوباره بسوزنتم!
یاد غنچه‌ام افتادم... .
چه حالی داشت الان؟ من چه بلایی سرش اوردم؟ فکم لرزید و بدجور بغضی توی گلوم گیر کرده بود!
نمی‌تونستم دیگه این گریه رو توی گلوم نگه دارم! خدا می‌دونه اگه یه ثانیه دیگه می‌ذاشتمش خفه می‌شدم!
بغضم شکست! فریاد زدم... از ته دل! من شکسته بودم! بدجور شکسته بودم!
- چی‌شده مامان؟ چی شده دورت بگردم؟
با نفسی که بریده بریده شده بود لب زدم:
- می‌ترسم مامان! به‌خدا می‌ترسم! اگه بخوابم اون شعله‌ها آتیشم می‌زنن! می‌سوزه! خیلی می‌سوزه! مثل آتیش‌های این دنیا نیست! جیگرت رو ذوب می‌کنه! چی‌کار کنم! خدایا... .
«احساس سوختن به تماشا نمی‌شود!
آتش بگیر تا بدانی چه می‌کشم!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
مامان که یاخدا یاخدا سر می‌داد و زار می‌زد زود لب زد:
- دورت بگردم من چرا گریه می‌کنی مامان؟ هر چی بوده تموم شده! آروم باش تاج سرم... آروم مامان جان... از چی می‌ترسی آخه؟ من پیشتم قربونت برم... آروم! هیچی نیست... .
لبم رو گاز گرفتم و لب زدم:
- چی می‌گی مامان؟ چی تموم شده؟ تازه بدبختی‌های من شروع شده! من نمی‌تونم بخوابم مامان! نمی‌تونم... آتیش می‌گیرم... می‌ترسم‌‌‌... .
مامان آروم روی صندلی نشست و گفت:
- چرا آتیش مامان؟
دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:
- نمی‌دونم فقط همین‌جوری آتیش روم می‌‌ریخت.
مامان لبخند تصنعی زد و گفت:
- الهی فدات بشم به‌خاطر تبِ بالا بوده... جان مادر آروم باش... الان دیگه تبت اومده پایین! نترس مامانم، نترس جونم... .
باورم نمی‌شد که این منم که این‌قدر ضعیف شدم! منِ امیرعلی تهرانی و گریه؟! امیرعلی تهرانی و بغض؟! امیرعلی تهرانی و ترس؟!
هعی مامانم دلت خوشه... تبِ جسمم شاید پایین اومده باشه ولی تبِ روحم رو چی‌کار می‌کنی؟!
یعنی واقعاً تب داشتم؟ یعنی اون آتیش‌هایی که می‌ریخت روی سرم به‌خاطر تبِ بالا بوده؟!
این امکان نداشت! من قبلاً هم تب داشتم ولی هیچ‌وقت این شکلی نشده بودم! مامانم‌هم که هیچی نمی‌گفت!
یعنی الان غنچه من داشت چی‌کار می‌کرد؟! یعنی به‌خاطر کارِ من داشت گریه می‌کرد؟! حتی وقتی به این فکر می‌کردم که داره اشک می‌ریزه کُلِ فکم می‌لرزید و جیگرم رو زمین می‌کشیدم... .
نفهمیدم چی شد که یهو انگار یه چیزِ سیاه گلوم رو با تمام قوا فشرد و با هر چی زور داشت خودش رو روم انداخت!
هر چی تقلا می‌کردم تا از روم بلند بشه و دست‌هاش رو از دورِ گلوم باز کنه فایده‌ای نداشت و شاید به‌خاطر این بود که من هر چی می‌خواستم فریاد بکشم نمی‌تونستم و اصلاً حتی صدام هم در نمی‌اومد!
نمی‌دونم اون وضعیت زجرآور چه‌قدر طول کشید که چشم‌هام از اون سیاهی که هیچ چیز رو نمی‌دیدم گذشت و تونستم بالاخره یه چیزی ببینم!
غنچه من بود! غنچه من این‌جا بود! به‌خدا دیدمش! اون جلوی منه... .
با هر چی نفس داشتم دویدم سمتش... چرا نمی‌رسیدم؟! فاصله‌مون که خیلی کم بود! پس چی‌شد؟ چرا این‌قدر فاصله پیدا کرد؟! چرا هر چی می‌دویدم بهش نمی‌رسیدم؟ دیگه نفسم بالا نمی‌اومد... روی زمین نشستم و با نفس‌نفس آروم و با حرکت لب گفتم:
- غنچه‌ام! تو بیا... تو بیا سمتِ من!
سرش رو برگردوند طرف من و همون‌موقع روی زانوهاش افتاد! لبخندی زد تلخ‌تر از زهر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۱۲
ناله‌ای سر داد که همه وجودم رو لرزوند!
دوباره همون نفرِ سیاه گلوم رو با شدت فشار داد و با وزنِ بیش از حد سنگینش خودش رو روی سی*ن*ه‌ام انداخت... .
تقلا می‌کردم فقط برای یه مثقال اکسیژن!
ولی به هیچ وجه عقب‌تر نمی‌رفت و جسمِ سیاهش همه دیدم رو به سیاهی برده بود!
دیگه این تقلا کردن‌هام واسه موندن بیشتر توی این دنیا نبود! بلکه عملکردهای غیرارادی بود که از بدنم سر می‌زد! وگرنه این‌قدر درد بهم تحمیل کرده بود که دیگه نایی حتی واسه نفس کشیدن نداشتم! چه برسه برای زندگی کردن!
لحظات نحس اون‌موقع بعد از مدت زیادی فشار بهم تقریباً تموم شد و تونستم یه‌کم ببینم و این‌بار چشم‌هام به سیاهی نمی‌رفت!
صداهایی گنگ می‌شنیدم و بیش‌تر از همه صدای مامانم گوش فلک رو کر کرده بود که فقط گریه می‌کرد و یاخدا می‌گفت!
نمی‌دونستم دارن چی می‌گن و منظورشون از این‌که وضعیتم از اضطراری در اومده و فعلاً حالم خوبه چیه؟! البته که حالِ جسمیم!
ولی نه! انگار یه چیزهایی از حرف پرستارها می‌شد فهمید!
واقعاً من چم شده بود؟! چه بلایی سرم اومده بود؟! چرا همه‌شون می‌گفتن مگه می‌شه توی همچین سنی همچین اتفاقی براش اتقاق افتاده باشه؟ هنوز خیلی بچه‌است!
داشتن راجب چی حرف می‌زدن؟ مگه من چه اتفاقی واسم افتاده بود؟!
بعد از معاینه پزشک‌ها و پرستارها به‌زور آب دهنم رو قورت دادم و لبم رو که بدجور خشک شده بود تر کردم و گفتم:
- مگه من چم شده؟ چه اتفاقی برام افتاده؟
دکتر می‌خواست بگه ولی مامانم مانع شد و گفت که خودم بهش می‌گم!
وقتی که دکتر و پرستارها رفتن بیرون رو به مامان کردم و گفتم:
- مامان مگه چی‌شده؟ چرا این‌جوری می‌کنین؟
مامانم لبخند تلخی زد و گفت:
- باشه عمرم... باشه آروم باش... می‌گم بهت... .
با کلی مِن‌مِن کردن لب زد:
- دیشب تقریباً ساعت‌های یک بود که خواب بودم ولی یهو بدجور گلوم خشک شد و هر کاری کردم نتونستم تحملش کنم!
کلافه بلند شدم و اومدم توی آشپزخونه و آب خوردم که همون‌موقع یه حسی بهم گفت بیام پیشت!
به محض این‌که جلوی درِ ورودی اتاقت رسیدم چشم‌هات رو بسته بودی و دیدم که چه‌طور نفس‌نفس می‌زدی! زود اومدم کنارت و هر چی صدات زدم بلند نشدی! دستم رو که روی پیشونیت گذاشتم انگار روی شعله‌های آتیش گذاشتم و متوجه شدم که چه‌قدر داغی تو! خدا می‌دونه اون‌موقع انگار دستم سوخت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۱۳
خدا‌خدا کردم و بابات رو صدا کردم... همون‌موقع یهو دیدم که صورتت کبود شد و کف از دهنت بیرون اومد! تمام ت*نت داشت تکون‌ می‌خورد و می‌لرزید! اون‌جا بود که خودم‌هم روی زانوهام افتادم.
لبم رو تر کردم و گفتم:
- یعنی‌‌‌... یعنی تشنج کرده بودم؟
مکثی کرد و گفت:
- آره! پزشک‌ها گفتن که این تشنج به‌خاطر یه تیک عصبی و یه حادثه خیلی بد بوده!
نخواستم فعلاً ازت چیزی بپرسم تا بهتر بشی! ولی دیگه نمی‌تونم... چی‌شده مامان؟ چت شده بوده تاجِ سرم؟ چی حالت رو بد کرده؟
سکوت کردم... چیزی نگفتم... .
«شده حرف نزنی که گریه‌ات نگیره؟!»
- نکنه دوباره اون افر* یته‌ها اومدن سراغت؟! یاخدا... .
حرفش رو قطع کردم و زود لب زدم:
- نه‌نه! چی می‌گی مامان؟! نه اون‌ها دیگه با من کاری دارن و نه من با اون‌ها! به‌خاطر اون خانواده اذیت نکن خودت رو!
نفسی کشید و گفت:
- خب پس چته امیر؟ چرا این‌جوری می‌کنی؟ این چه تیک عصبی بود؟
کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
- ول کن مامان تو رو خدا... چیزی نبوده... .
دیگه سکوت کرد و چیزی نگفت ولی خودم می‌دونستم الان توی دلش چه غوغاییه!
پس همه اون مدتی که داشتم توی اون شعله‌ها می‌سوختم از تبِ بیش از حدم بوده!
دوباره یادش افتادم... یعنی فاطمه‌ام... حالش خوبه؟ کاش بتونه زودتر فراموش کنه! من رو؟ من رو فراموش کنه؟ نه‌نه! حداقل فقط یه خاطره کوتاه از من توی ذهنش باشه که بدونه امیرعلی‌اش چرا دیگه تا ابد ازدواج نمی‌کنه! البته که من از اول زندگیم هم نمی‌خواستم ازدواج کنم تا این‌که فاطمه اومد توی زندگیم... .
من خیلی درد بهش تحمیل کردم... جنایت من در حق فاطمه خیلی بد بود! گاهی شلیک یک گلوله وسط مغز انسان، فرو بردن چاقو درست در قلبش، حتی از پشت ضربه زدن و کشتن، به آتیش کشیدن و به جوخه اعدام بستن منصفانه‌تر و انسانی‌تر از کشتن روح انسان است!
چند روزی گذشته بود و امروز دیگه از بیمارستان مرخص شده بودم.
روی تختم دراز کشیده بودم و خودخوری می‌کردم. مامانم که اومد داخل فهمیدم باز الان دعوامون می‌گیره!
این روزها با زور دارو و غذا می‌خوردم! مامانم‌هم که خودش حالش بد بود و با این کار من کلاً باهم دعوا داشتیم.
- خب جناب تهرانی... نمی‌خوای غذا بخوری؟ صبح هم هیچی نخوردی‌ها!
کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
- مامان تو رو خدا ولم کن!
مامان نفسی کشید و گفت:
- امیرعلی خیلی دارم باهات راه میام که چیزی نمی‌گم! بیا غذات رو بخور.
دهنم رو باز کردم که چیزی بگم یهو دستش رو محکم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۱۵
روی دهنم گذاشت و با هر چی زور داشت دهنم رو باز کرد! هر چی تقلا می‌کردم که ولم کنه اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و تندتند قاشق‌های سوپ رو توی دهنم می‌ذاشت! حتی به این فکر نمی‌کرد که چه‌قدر این سوپ‌ها داغه و به‌خاطر همین شکمم داره می‌سوزه!
بعد از تقریباً چند دقیقه دیگه داشت عربده‌ام در می‌اومد! دست مامان رو که تا الان پس نزده بودم پس زدم و تند لب زد:
- باشه مامان می‌خورم... سوزوندیم!
قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد که دلم رو لرزوند!
- مامان... .
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- هیچی نگو امیرعلی! هیچی نگو که جیگرم رو سوزوندی!
لبم رو از داخل گاز گرفتم و گفتم:
- مامان الان من چه کاری کردم؟
نفسی کشید و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- برای چی بهم نمی‌گی چت بوده؟ حالا اون رو الان نمی‌خوای بگی اصلاً درست! ولی چرا حداقل غذات رو نمی‌خوری؟ چرا اذیتم می‌کنی؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- مادر من الان...
همون‌موقع بابا داخل اومد و از چشم‌هاش که معلوم بود چه‌قدر عصبانیه خفه‌خون گرفتم.
- امیرعلی! خیلی دارم باهات مدارا می‌کنی که چیزی بهت نمی‌گم! ولی به‌خاطر این‌که چیزی بهت نمی‌گم دور ورت نداره!
پنج شبانه روز دل من و مادرت رو خون کردی اون‌وقت نمی‌گی که حتی این تیک عصبی به‌خاطر چی بوده! خب الان حداقل داروهات رو بخور! چته مامانت رو زجر می‌دی؟
دهن باز کردم تا حرف بزنم که بابا دوباره با صدای بلندی گفت:
- امیر هیچی نگو!
لبم رو تر کردم و گفتم:
- بابا خب من الان مگه چی‌کار کردم؟
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- تو چی‌کار کردی؟ بگو تو چی‌کار نکردی! پاشو حرف مامانت رو گوش کن غذات رو هم بخور.
کلافه سرم رو روی تاج تخت گذاشتم و لبم رو از داخل گاز گرفتم.
- مگه نشنیدی چی گفتم؟
پوفی کشیدم و کاسه‌ی سوپی که دست مامانم بود رو برداشتم و به‌زور تا ته خودم.
بالاخره دست از سرم برداشتن و رفتن بیرون. به محضِ رفتنشون به عماد که گفته بود هر وقت حالت بهتر شد زنگم بزن تا بیام پیشت و با هم حرف بزنیم زنگ زدم.
تقریباً بوق‌های آخرش بود که صدای خواب‌آلودش توی گوشی پی‌چید.
- هوم؟ چیه امیر؟
با لحنش تک‌خنده‌ای کردم و گفتم:
- سلام آقای هوم! چرا این‌قدر زود خوابیدی؟
با همون صدای خواب آلودش گفت:
- خوابم می‌اومد خب!
نفسی کشیدم و گفتم:
- حالا این رو ولش کن... نمیای این‌جا؟
نفسی کشید و گفت:
- چرا مگه؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- مگه خودت نگفته بودی هر وقت خواستم حرف بزنیم بهت بگم؟
این‌بار صدای سرحالش بود که به خنده وادارم کرد.
- راستی؟ اومدم‌اومدم
اجازه نداد دیگه چیزی بگم و گوشی رو قطع کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۱۵
گوشی رو روی تخت پرت کردم و به‌زور از جام برای خوردن آب بلند شدم.
پله‌ها رو آروم طی کردم تا به آشپزخونه رسیدم.
رفتم داخل و دوتا لیوان آب رو یه‌نفس خوردم! سرم رو که برگردوندم با چهره گریون مادرم رو به رو شدم.
نفسی کشیدم و پیشش نشستم.
- مامان؟
بدون این‌که جواب بده لبش رو گاز گرفت.
- مامانی؟
نفسی سنگین کشید و رو بهم گفت:
- پاشو برو دَرسِت رو بخون توی این چند روز خیلی اُفت کردی... .
کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
- الان چرا می‌زنین به کوچه‌ی علی چپ؟
نفسی کشید و سرش رو روی صندلی پرت کرد.
- مامان چرا این‌جوری می‌کنین! به‌خدا من کم درد ندارم که این‌ها هم بخواد بهش اضافه بشه!
سنگین نگاهش رو طرفم برگردوند و لب زد:
- نه که واقعاًهم واست مهمه!
پوفی کشیدم و گفتم:
- معلومه که برام مهمه! آخه این‌ها چیه می‌گین! خب وقتی نمیگم که چی‌شده لابد نمی‌تونم! چرا اذیتم می‌کنین؟
مامان که لب باز کرد تا حرفی بزنه با سلامی که عماد داد دم فرو بست و جواب سلام عماد رو داد.
منم سلامی کردم و از پیش مامان بلند شدم و به طرف عماد رفتم.
- بریم توی اتاق
سرش رو تکون داد و دنبالم راه افتاد‌.
به اتاق که رسیدیم دوتایی روی تخت نشستیم.
- خب آقا امیر تعریف کن.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- چی رو؟
عماد اَبروش رو بالا انداخت و گفت:
- مسخره کردی من رو؟ زود باش تعریف کن.
از یادآوری کاری که کردم قلبم به حدی درد اومد که کُلِ صورتم توی هم جمع شد و مجبور شدم دستم رو روش محکم بکوبم!
- چی شدی امیر؟ امیرعلی جوابم رو بده! یاخدا!
خواست مامان رو صدا بزنه که مانعش شدم و گفتم که حالم بهتر شده.
- چه بلایی سرِ خودت آوردی خدا می‌دونه!
پوفی کشیدم و بعد از چندتا نفس عمیق نشستم و همه غل*ط‌ کاری‌هام رو واسش تعریف کردم.
عماد دقیقاً مثل برادر بود برام! هیچ‌وقت توی هیچ شرایطی تنهام نذاشت.
الان هم که با گفتن این کارهام خودم بدون مهابا اشک می‌ریختم و اون‌هم با اشک‌هاش اشک‌هام رو استقبال می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۱۶
با صدای گرفته شده‌ای به حرف اومد و گفت:
- چرا این‌جوری می‌کنی برادر من؟ نکن این کارها رو با خودت! التماست می‌کنم این غرور بی‌صاحابت رو برای یه بار هم که شده برای «همه زندگیت» بزار کنار!
نفسی کشیدم و گفتم:
- چی‌میگی عماد؟ اون دیگه هیچ‌وقت طرف من برنمی‌گرده! تو هنوز نمی‌دونی بعضی چیزها رو... .
لبش رو گاز گرفتم و گفت:
- همه چیز رو هم ندونم بازم نمی‌شه به‌خاطر این‌که کارت اُفت کرده بود اون رو ول کنی!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- اون با من خوش‌بخت نمی‌شد!
نذاشت حرفم رو ادامه بدم و خودش زود لب زد:
- خواهشاً چرت و پرت نگو! بگو دیگه نمی‌خواستمش و خواستم با بهونه‌تراشی از خودم دورش کنم!
کلافه و متعجب از حرف‌های عماد لب زدم:
- تو دیگه چرا عماد؟ می‌خواستم تو یکی دیگه پشتم باشی!
سرش رو با پوزخند تکون داد و گفت:
- چرت نگو امیر! اشتباه کردی پاش هم وایسا! من پشتتم ولی به هیچ‌وجه نمی‌گم کارت درست بوده و به‌خاطر خوش‌بختیش از خودت روندیش! بی همه چیز تو تیکه‌تیکه کردی وجودش رو!
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- نگو عماد... نگو حالم بده... این‌قدر آتیشم نزن! بزار ببینم توی این همه بدبختی باید چه بلایی سر خودم بیارم!
عماد پوزخندی زد و از بین دندون‌های کلیک شده‌اش لب زد:
- خواهشاً ادای آدم خوب‌ها رو در نیار! می‌دونی چه بلایی سرش آوردی؟ من مطمئنم هیچ ناله‌ای سنگین‌تر از این ناله نیست! بعد الان مسبب این ناله تو بودی! الان این حرف‌ها رو که می‌زنی من نمی‌فهمم، یعنی چی؟ تو خودت این بلا رو سرش آوردی! بهتره بشینی به کارهات فکر کنی و برنامه‌ریزی بکنی که چه‌جوری و در چه جاهایی باید از غرورت استفاده کنی!
نفسی کشیدم و گفتم:
- بسه عماد! خواستم بیای این‌جا که مرهم زخمم بشی نه نمک روی اون‌ها!
لبخند غمگینی زد و گفت:
- داداشم به‌خدا من دارم به‌خاطر خودت میگم!
پوفی کشیدم و گفتم:
- نمی‌خوام! نمی‌خوام اصلاً به‌خاطر من چیزی رو بخوای! نمی‌خوام اصلاً نصیحتم کنی! بسه! به‌قرآن بسه!
نفسی کشید و گفت:
- باشه داداشم! من باید برم... فعلاً! تو هم یه‌کم استراحت کن و البته به کارهات فکر کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۱۷
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- ممنونم که اومدی.
نگاهی بهم انداخت و لب زد:
- خداحافظ
زود صداش کردم:
- عماد؟
سمتم برگشت.
- بله؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- هیچی خداحافظ.
رفت! اون هم رفت! از اون دیگه همچین انتظاری نداشتم!
دلم واسه غنچه‌ام تنگ شده بود... نمی‌دونستم چی‌کار کنم... .
دلم طاقت نیاورد! با یه پیج ناشناس بهش پیام دادم:
- خواستن همیشه توانستن نیست! من تو را خواستم، توانستم؟ ل*ب داشتم، بو*سه خواستم، توانستم؟ دست داشتم، آغ*وش خواستم، توانستم؟ گاهی خواستن توان ندارد! زورش به رفتن، نبودن، نیست شدن، نمی‌رسد که نمی‌رسد!
او هم که گفته بود کوه را به دوش می‌کشد، اگری داشت محال! پاسخی که هرگز نشنیده بود! اون به «نه» نباخته بود که چنین با ادعا حرف می‌زد!
من ساده می‌گویم! اگر چشم‌هایت مرا می‌پسندید، کارهای عجیب نمی‌کردم! خیلی معمولی فکر نان خانه می‌افتادم. روزها زودتر بلند می‌شدم و آن‌قدر دوستت می‌داشتم که نفهمیم چه‌گونه به پای هم پیر شدیم! من تو را برای پایان خستگی‌هایم نمی‌خواستم! فقط می‌خواستم جای «آه» دهانم گرمی «اسمت» باشد!
«عزیزم‌هایی» که قبض برق خانه را پرداخت نمی‌کنند اما کاری با چشم‌های تو می‌کنند که اتاق شب هم نور داشته باشد! من خواستم دوستم داشته باشی همین! من همین کار ساده را از تو خواستم! توانستی؟ توانستم؟
«عاشق دل شکسته... .»
تقریباً همون‌موقع بود که پیامم رو نگاه کرد... .
هنوزهم مثل اون‌موقع‌ها وقتی صفحه پیامش رو به روم باشه تمام تنم می‌لرزه!
منتظر جوابش بودم که پیامم رو لایک کرد و چند دقیقه بعد پیامی از طرفش اومد:
«- یک سو تویی و حادثه چشم سیاهت!
یک سو منم و حسرت یک لحظه نگاهت!
از حسرت دیدار همین‌قدر بدان که...
هم‌رنگ شده بخت من و موی سیاهت!
ماه قمری قدرت تغییر ندارد!
جایی که نمایان نشود صورت ماهت!
لب‌های پر از حسرت من عضو اضافی‌است!
وقتی که بر آن حس نشود طعم گناهت!
تو موج خروشانی و در حال گذشتن...
من سنگ صبوری که می‌افتم سر راهت!
تو می‌روی و پشت سرت کاسه اشکم!
تقدیر من این است... خدا پشت و پناهت!»
نمی‌دونم ک*ی هستین، ولی برای اون ک*سی فرستادم که بلاکم کرده بود و مطمئن بودم دیگه نمی‌تونه بخونه! ولی شما از طرف اون بخون... لطفاً دیگه پیام ندین که اگه هر چی باشه منجر به بلاک کردنتون می‌شه... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۱۸
شکه شده بودم و نمی‌دونستم چی‌کار کنم... بی‌خیال شدم و فقط پیامش رو لایک کردم و گوشیم رو خاموش کردم.
هر جوری شده بود باید قوی می‌بودم! این ضعف روی من اثر نداشت!
«داشتم خودم رو دلداری می‌دادم که دردم کمه... هه.»
چند روزی گذشته بود و من توی همون حال بودم.
هر جوری شده بود بلند شدم و از خونه بیرون رفتم... همون‌موقع به عماد زنگ زدم و با هم رفتیم مثل همیشه دور‌ دور!
اون روز دیدمش! ولی برای این‌که از من بدش بیاد و زودتر بتونه فراموشم کنه به‌طور بی‌رحمانه‌ای سرم رو برگردوندم.
بی‌خیال! نباید بهش فکر می‌کردم... .
انگار عماد می‌خواست چیزی بگه که همش دهنش رو باز می‌کرد ولی چیزی نمی‌گفت!
- بگو داداش! بگو! تو که اون شب همه چیز رو گفتی، این رو هم روش بزار!
پوفی کشید و گفت:
- امیر خجالت نمی‌کشی؟
اَبرویی بالا انداختم و گفتم:
- مگه چی‌کار کردم؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- شرم نمی‌کنی از خدا؟
صورتم رو درهَم کردم و گفتم:
- چته تو؟
لبش رو گاز گرفت و گفت:
- دختر بی‌چاره رو افسرده کردی بعد خودت توی خیابون‌ها دور‌‌ دور می‌کنی؟ نگاهت هم که بهش می‌افته جوری سرت رو برمی‌گردونی که هر ک*س ندونه فکر می‌کنه شما دشمن خونی همین!
بعدش هم حالا هرک*س که ندونه من که می‌دونم شما وقتی هم‌دیگه رو می‌دیدین چه‌جوری نگاهتون روی هم ثابت می‌شد! الان این‌کار رو برای غرور بی‌صاحابت داری می‌کنی؟!
آروم‌تر از همیشه گفتم:
- همه چیز بین ما تموم شده! قسمت و مصلحت هم نبودیم! بهتره دیگه راجبش حرف نزنیم! چون نه حوصله‌اش رو دارم نه اعصابش رو!
دهن باز کرد و گفت:
- امیر...
حرفش رو قطع کردم و نذاشتم دیگه چیزی بگه و گفتم:
- تمومش کن! حرفش رو پیش نکش! تموم شد می‌فهمی؟ تموم!
سرش رو تکون داد و گفت:
- تموم نشد برادر من! تموم نشد! تو تمومش کردی! از من گفتن بود! وقتی خودت نمی‌خوای باشه! دیگه راجبش حرف نمی‌زنیم!
نفسی کشیدم و گفتم:
- آره تموم نشد! من تمومش کردم! ولی دیگه همه چیز تمومه! همه چیز!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین