- Sep
- 262
- 1,067
- مدالها
- 2
پارت ۱۰۹
مطمئن بودم الان پیش خودش فکر میکرد که شاید من چشمم یه نفر دیگه رو گرفته... نمیدونست من تا حالا جز اون به هیچک*س دیگه نگاه نکرده بودم، نمیکردم و نخواهم کرد!
اون شب آب پاکی رو روی دستش ریختم و گفتم که دیگه نمیخوام بینمون حرفی باشه و بهتره که بلاکش کنم... .
حتی جوابش هم تیکهتیکهام کرد... .
- هه... هیچ ک*س نفهمید زلیخا مرد بود! میدونی چرا؟ مردونگی میخواد وایسادن پای عشق... من مردونگی به خرج دادم! ولی تو فقط دور شدی! به کدوم حس ابراز علاقه میکردم؟ راستی یه چیزی! آشپزیم خوب نیست! اشکِ پشت پا بریزم؟
فکر کنم که... دیگر صلاح نیست بمانم کنار تو! بدرود ای درستترین اشتباه من!
از فرط گریههام نمیتونستم درست ببینم... «دلتنگ» بودم! فاطمهام میدونی؟«دلتنگ!» حجمش رو میخوای؟ خدا رو تصور کن!
روندمش از خودم... قلب تک نفسم رو شکستم... اشکش رو جاری کردم... جیگرش رو آتیش زدم... .
اون موقعها میگفتم کی دلت رو شکونده؟ بگو خودم میرم چشمهاش رو در میارم! ولی وای از من که اینبار مسبباش خودم بودم!
لعنت به تو امیرعلی... لعنت! لعنت به تویی که هم با نبودنت آتیشش زدی، هم با بودنت که اینبار خوردش کردی! شکستیش!
ای خدا چیکار کنم حالا؟! چه بلایی سرِ خودم بیارم؟ به کجا پناه ببرم؟ الله به دادم برس!
دیگه بسه! به قرآنت قسم دیگه نمیتونم! اون از بچهگیم که فقط با زجر کشیدنم توسط اون خانواده کو*فتی گذشت و بعد از اینکه اومدم سمت خانواده خودم که تا سه سال بهزور تونستم باهاشون صمیمی بشم، اینهم از الان با این بلایی که خودم سرِ خودم آوردم!
به یگانگیات قسم، این دردش از همه دردهایی که قبلاً کشیدم بدتره! خدایا به خودت پناه اوردم توی این بیپناهیم!
چند ساعتی گذشت از نبودن غنچه من! نمیدونم چم شده بود... بیش از حد گرمم بود و داشتم میسوختم! انگار آتیش به طرفم شعلهور میشد! چشمهام نیمه باز مونده بود و هر کاری میکردم نمیتونستم کامل بازش کنم! روی تخت مثل مرده متحرکی که شعلههای آتیش داره روش فوران میکنه دراز کشیده بودم.
مطمئن بودم الان پیش خودش فکر میکرد که شاید من چشمم یه نفر دیگه رو گرفته... نمیدونست من تا حالا جز اون به هیچک*س دیگه نگاه نکرده بودم، نمیکردم و نخواهم کرد!
اون شب آب پاکی رو روی دستش ریختم و گفتم که دیگه نمیخوام بینمون حرفی باشه و بهتره که بلاکش کنم... .
حتی جوابش هم تیکهتیکهام کرد... .
- هه... هیچ ک*س نفهمید زلیخا مرد بود! میدونی چرا؟ مردونگی میخواد وایسادن پای عشق... من مردونگی به خرج دادم! ولی تو فقط دور شدی! به کدوم حس ابراز علاقه میکردم؟ راستی یه چیزی! آشپزیم خوب نیست! اشکِ پشت پا بریزم؟
فکر کنم که... دیگر صلاح نیست بمانم کنار تو! بدرود ای درستترین اشتباه من!
از فرط گریههام نمیتونستم درست ببینم... «دلتنگ» بودم! فاطمهام میدونی؟«دلتنگ!» حجمش رو میخوای؟ خدا رو تصور کن!
روندمش از خودم... قلب تک نفسم رو شکستم... اشکش رو جاری کردم... جیگرش رو آتیش زدم... .
اون موقعها میگفتم کی دلت رو شکونده؟ بگو خودم میرم چشمهاش رو در میارم! ولی وای از من که اینبار مسبباش خودم بودم!
لعنت به تو امیرعلی... لعنت! لعنت به تویی که هم با نبودنت آتیشش زدی، هم با بودنت که اینبار خوردش کردی! شکستیش!
ای خدا چیکار کنم حالا؟! چه بلایی سرِ خودم بیارم؟ به کجا پناه ببرم؟ الله به دادم برس!
دیگه بسه! به قرآنت قسم دیگه نمیتونم! اون از بچهگیم که فقط با زجر کشیدنم توسط اون خانواده کو*فتی گذشت و بعد از اینکه اومدم سمت خانواده خودم که تا سه سال بهزور تونستم باهاشون صمیمی بشم، اینهم از الان با این بلایی که خودم سرِ خودم آوردم!
به یگانگیات قسم، این دردش از همه دردهایی که قبلاً کشیدم بدتره! خدایا به خودت پناه اوردم توی این بیپناهیم!
چند ساعتی گذشت از نبودن غنچه من! نمیدونم چم شده بود... بیش از حد گرمم بود و داشتم میسوختم! انگار آتیش به طرفم شعلهور میشد! چشمهام نیمه باز مونده بود و هر کاری میکردم نمیتونستم کامل بازش کنم! روی تخت مثل مرده متحرکی که شعلههای آتیش داره روش فوران میکنه دراز کشیده بودم.
آخرین ویرایش: