- Sep
- 262
- 1,067
- مدالها
- 2
پارت ۹۹
با صدایِ اذان گوشیم آروم چشمهام رو باز کردم.
گردنم به شدت درد میکرد.
به ساعت که نگاه کردم چشمهام هفت تا شد!
من چهقدر خوابیده بودم؟! یازده ساعت؟ مگه میشه؟
تقریباً بعد از اذان مغرب بود که خوابیدم و الان هم ساعت پنجِ صبح بود.
بلند شدم نشستم و کش و قوسی به دست و کمرم دادم؛ سلامی به آقا امام زمان دادم و از جام بلند شدم.
پلهها رو آروم طی کردم و وارد سرویس بهداشتی شدم.
چند بار به صورتم آب زدم و بعدش وضو گرفتم.
صورتم رو خشک کردم و از سرویس بیرون اومدم.
همون موقع مامان اومد جلوم و با لحن تقریباً خوابآلودی لب زد:
- بهبه شازده پسرم! صبحت بخیر! بهتر شدی مامان؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- ممنونم صبح شما هم بخیر! آره فکر کنم بهتر شدم.
لبخندی زد و گفت:
- ای من قربونت بشم! برو عمرم، برو نمازت رو بخون.
سری تکون دادم و راهِ اتاقم رو پیش گرفتم.
جانمازم رو پهن کردم و نمازم رو خوندم.
بعد از اون چند صفحه قرآن خوندم که بدجور آرومم کرد.
نفسی کشیدم و دوباره رفتم خوابیدم.
***
چند روزی از اینکه میرفتم پیش بابام میگذشت، ولی اونجور که پیشبینی میکردم پیش نمیرفت!
بابام بیش از حد بهم آسون میگرفت و نمیذاشت زیاد به کارها برسم. دستمزدی هم که به همه کارگرها میداد برای من پنج برابرش رو میداد!
درسته من پسرش بودم، ولی نمیخواستم اینجوری پیش بره! خیلی اذیت میشدم! ولی از یه لحاظ دیگه هم نمیشد رو حرف بابام حرف بزنم؛ میترسیدم دیگه نذاره ادامه بدم!
پروژه عقاب که همون پروژهای بود که بابا دست من سپرده بود، بیش از حد سخت و پیچیده بود! جوری که بعضی وقتها از بس روی مغزم راه میرفت الکی داد میکشیدم!
آخرش هم شبها با قرص خوابم میبرد و مطمئن بودم مامانم چون قول داده این پروژه رو تموم کنم میذاره ادامه بدم! وگرنه با این لحن صحبت و رفتارهاش دیگه همه میدونستن که مخالفه!
تنها دلخوشی این دورانم بعد از این همه سختی، دیدنهای یهویی بود که داشتیم و البته این رو باید مدیون بسیج میدونستیم.
اکثراً شبهایی که میرفتم مسجد، سعی میکردم خودم موذنی بکنم و دعا و زیارات رو خودم بخونم؛ میدونستم چهقدر دوست داره... .
تا منِ از همه جا بی خبر وقتی میخوندم غنچه دلم صدام رو ضبط میکرده! یعنی وقتی که توی مسجد زیارت عاشورا رو خوندم بهم پیام داده بود و فقط یه چیز نوشته بود:
با صدایِ اذان گوشیم آروم چشمهام رو باز کردم.
گردنم به شدت درد میکرد.
به ساعت که نگاه کردم چشمهام هفت تا شد!
من چهقدر خوابیده بودم؟! یازده ساعت؟ مگه میشه؟
تقریباً بعد از اذان مغرب بود که خوابیدم و الان هم ساعت پنجِ صبح بود.
بلند شدم نشستم و کش و قوسی به دست و کمرم دادم؛ سلامی به آقا امام زمان دادم و از جام بلند شدم.
پلهها رو آروم طی کردم و وارد سرویس بهداشتی شدم.
چند بار به صورتم آب زدم و بعدش وضو گرفتم.
صورتم رو خشک کردم و از سرویس بیرون اومدم.
همون موقع مامان اومد جلوم و با لحن تقریباً خوابآلودی لب زد:
- بهبه شازده پسرم! صبحت بخیر! بهتر شدی مامان؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- ممنونم صبح شما هم بخیر! آره فکر کنم بهتر شدم.
لبخندی زد و گفت:
- ای من قربونت بشم! برو عمرم، برو نمازت رو بخون.
سری تکون دادم و راهِ اتاقم رو پیش گرفتم.
جانمازم رو پهن کردم و نمازم رو خوندم.
بعد از اون چند صفحه قرآن خوندم که بدجور آرومم کرد.
نفسی کشیدم و دوباره رفتم خوابیدم.
***
چند روزی از اینکه میرفتم پیش بابام میگذشت، ولی اونجور که پیشبینی میکردم پیش نمیرفت!
بابام بیش از حد بهم آسون میگرفت و نمیذاشت زیاد به کارها برسم. دستمزدی هم که به همه کارگرها میداد برای من پنج برابرش رو میداد!
درسته من پسرش بودم، ولی نمیخواستم اینجوری پیش بره! خیلی اذیت میشدم! ولی از یه لحاظ دیگه هم نمیشد رو حرف بابام حرف بزنم؛ میترسیدم دیگه نذاره ادامه بدم!
پروژه عقاب که همون پروژهای بود که بابا دست من سپرده بود، بیش از حد سخت و پیچیده بود! جوری که بعضی وقتها از بس روی مغزم راه میرفت الکی داد میکشیدم!
آخرش هم شبها با قرص خوابم میبرد و مطمئن بودم مامانم چون قول داده این پروژه رو تموم کنم میذاره ادامه بدم! وگرنه با این لحن صحبت و رفتارهاش دیگه همه میدونستن که مخالفه!
تنها دلخوشی این دورانم بعد از این همه سختی، دیدنهای یهویی بود که داشتیم و البته این رو باید مدیون بسیج میدونستیم.
اکثراً شبهایی که میرفتم مسجد، سعی میکردم خودم موذنی بکنم و دعا و زیارات رو خودم بخونم؛ میدونستم چهقدر دوست داره... .
تا منِ از همه جا بی خبر وقتی میخوندم غنچه دلم صدام رو ضبط میکرده! یعنی وقتی که توی مسجد زیارت عاشورا رو خوندم بهم پیام داده بود و فقط یه چیز نوشته بود:
آخرین ویرایش: