جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه پناهنده با نام [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 82,842 بازدید, 227 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فاطمه پناهنده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۹۹
با صدایِ اذان گوشیم آروم چشم‌هام رو باز کردم.
گردنم به شدت درد می‌کرد.
به ساعت که نگاه کردم چشم‌هام هفت ‌تا شد!
من چه‌قدر خوابیده بودم؟! یازده ساعت؟ مگه می‌شه؟
تقریباً بعد از اذان مغرب بود که خوابیدم و الان هم ساعت پنجِ صبح بود.
بلند شدم نشستم و کش و قوسی به دست و کمرم دادم؛ سلامی به آقا امام زمان دادم و از جام بلند شدم.
پله‌ها رو آروم طی کردم و وارد سرویس بهداشتی شدم‌.
چند بار به صورتم آب زدم و بعدش وضو گرفتم.
صورتم رو خشک کردم و از سرویس بیرون اومدم.
همون‌ موقع مامان اومد جلوم و با لحن تقریباً خواب‌آلودی لب زد:
- به‌به شازده پسرم! صبحت بخیر! بهتر شدی مامان؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- ممنونم صبح شما هم بخیر! آره فکر کنم بهتر شدم.
لبخندی زد و گفت:
- ای من قربونت بشم! برو عمرم، برو نمازت رو بخون.
سری تکون دادم و راهِ اتاقم رو پیش گرفتم.
جانمازم رو پهن کردم و نمازم رو خوندم.
بعد از اون چند صفحه قرآن خوندم که بدجور آرومم کرد.
نفسی کشیدم و دوباره رفتم خوابیدم.
***
چند روزی از این‌که می‌رفتم پیش بابام می‌گذشت، ولی اون‌جور که پیش‌‌بینی می‌کردم پیش نمی‌رفت!
بابام بیش از حد بهم آسون می‌گرفت و نمی‌ذاشت زیاد به کارها برسم. دستمزدی هم که به همه کارگرها می‌داد برای من پنج برابرش رو می‌داد!
درسته من پسرش بودم، ولی نمی‌خواستم این‌جوری پیش بره! خیلی اذیت می‌شدم! ولی از یه لحاظ دیگه هم نمی‌شد رو حرف بابام حرف بزنم؛ می‌ترسیدم دیگه نذاره ادامه بدم!
پروژه عقاب که همون پروژه‌ای بود که بابا دست من سپرده بود، بیش از حد سخت و پیچیده بود! جوری که بعضی وقت‌ها از بس روی مغزم راه می‌رفت الکی داد می‌کشیدم!
آخرش هم شب‌ها با قرص خوابم می‌برد و مطمئن بودم مامانم چون قول داده این پروژه رو تموم کنم می‌ذاره ادامه بدم! وگرنه با این لحن صحبت و رفتارهاش دیگه همه می‌دونستن که مخالفه!
تنها دل‌خوشی این‌ دورانم بعد از این همه سختی، دیدن‌های یهویی بود که داشتیم و البته این رو باید مدیون بسیج می‌دونستیم.
اکثراً شب‌هایی که می‌رفتم مسجد، سعی می‌کردم خودم موذنی بکنم و دعا و زیارات رو خودم بخونم؛ می‌دونستم چه‌قدر دوست داره... .
تا منِ از همه جا بی خبر وقتی می‌خوندم غنچه دلم صدام رو ضبط می‌کرده! یعنی وقتی که توی مسجد زیارت عاشورا رو خوندم بهم پیام داده بود و فقط یه چیز نوشته بود:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۰۰
- صداش جوری آرومم می‌کنه که گورِ بابایِ هر چی مُسکنه!
الهی امیرعلی فدای آرامشت بشه آخه!
فقط پیامش رو لایک کردم و گفتم:
- به شما رفته خب!
در ادامش اون هم فقط پیامم رو لایک کرده بود!
زیاد به هم پیام نمی‌دادیم؛ یعنی خواسته هر دومون این بود... هر چی بود ما هنوز نامحرم بودیم! واقعاً خیلی سخته حتی فکر کردنش که محرم‌ترینت نامحرمته!
خودم می‌تونستم درک کنم که فاطمه چه‌قدر سختی کشیده توی این عشق! باید همه کار می‌کردم که حداقل همین پیام‌های ماهی یک‌بارمون آب توی دلش تکون نخوره!
سی آذر بود و شب یلدا! به اصرار مامان رفته بودیم شهرستان خونه مامان‌بزرگم اینا.
همه جمع بودن و سفره بلند بالایی هم چیده بودن.
با عماد کنارِ هم نشسته بودیم و چرت و پرت می‌گفتیم که یه لحظه با لرزش گوشیم که روی پاهام بود از جا پریدم!
همش یادم میره این لرزش بی‌صاحب رو از روش بردارم.
صفحه موبایلم رو روشن کردم که با پیام فاطمه‌ مواجه شدم.
قلبم محکم به قفسه سی*ن*ه‌ام می‌کوبید! آب دهنم رو قورت دادم و پیامش رو باز کردم.
- یلدا به پایِ زلفِ نگارم نمی‌رسد!
یا خدا این دختر داشت من رو روانی می‌کرد!
لبخندی زدم که همون موقع عماد رو بهم گفت:
- چی توی گوشیته که بهش زل می‌زنی می‌خندی؟ هان؟
اَبرویی بالا انداختم و گفتم:
- خیلی منحرفی عماد!
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- مگه غیر از اینه که گفتم؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- بیا بابا نگاه کن! شب یلداست؛ فاطمه برام پیام فرستاده همین!
چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- مگه شما با هم حرف می‌زنین؟
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- معلومه که نه! فقط در مواقع ضروری!
سرش رو تکون داد و گفت:
- الان این جزء مواقع ضروری محسوب می‌شه؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- بله حساب می‌شه!
دیگه چیزی نگفت و فقط سرش رو تکون داد.
دوباره به صفحه گوشیم خیره شدم.
نفسِ عمیقی کشیدم و پیامش رو لایک کردم و یه جواب درست و حسابی هم دادمش.
تقریباً آخر شب بود که برگشتیم خونه؛ خورد و خسته آروم پله‌های اتاقم رو طی کردم تا بهش رسیدم.
دکمه‌های پیرهنم رو باز کردم و با یه تیشرت عوضش کردم.
خودم رو روی تختم ولو کردم و چشم‌هام رو آروم روی هم گذاشتم.
واقعا چه دنیایی داشتیم!
اون‌چیزی که عقل با یک عمر به‌دست آورده رو دل با یک لحظه کوتاه می‌ریزه!
گوشیم رو روشن کردم و عکسش رو آوردم.
زیر لب زمزمه کردم:
- این چشم‌ها رو تو از کجا آوردی غنچه؟
من به حرمت چشم‌هاش تا ابد نگاه بر دیگری رو بر خودم حرام کرده بودم!
بعضی وقت‌ها توی مراسم‌ها که خیلی می‌خوام خودم رو کنترل کنم تا زیادی خیره نشم، قلبم هی می‌کوبه و داد می‌زنه می‌گه:
- دیونه! تو مثل همون‌ ک*سی هستی که باید در توصیفش این‌جوری گفت:
«چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم!
ناگهان دل داد زد دیوانه من می‌بینمش!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۰۱
مانع اصلی ازدواج ما خانواده‌ها بودن و البته شغلِ من که تقریباً حل شده بود.
باید هر طور شده بود این مانع‌ها رو از سر راه بر‌می‌داشتم!
یعنی... یعنی باعث می‌شه که گذشته من مانع رسیدنمون به هم بشه؟!
من با محبت‌های خانواده‌ام تقریباً دیگه کمتر اذیت می‌شدم و دیگه اون‌قدرها یادم نبود؛ ولی آیا مردم هم یادشون رفته بود؟
در هر صورت این گذشته من بود و فاطمه می‌دونست و انگار براش فرقی نداشت! کاش خانواده‌اش هم همین نظر رو داشتن! ولی بعید می‌دونم!
کلافه از دل‌تنگی که امونم رو بریده بود پوفی کشیدم.
گوشیم رو برداشتم و خودم رو باهاش سرگرم کردم.
یه سریال آوردم و تا چند قسمتش رو نگاه کردم.
تقریباً ساعت یک شب شده بود.
گوشیم رو خاموش کردم و کش و قوسی به دست و کمرم دادم.
ژانر سریالش عاشقانه و اجتماعی بود؛ سریال قشنگی بود. وقتی نگاهش می‌کردم با خودم می‌گفتم کاش فاطمه هم الان این‌جا بود تا باهم می‌دیدیم!
وقت‌هایی که دلم براش تنگ می‌شه، مهم نیست دارم چه آهنگی گوش میدم یا چه فیلمی تماشا می‌کنم؛ فقط همه چیز من رو یاد اون می‌ندازه! واقعا «دل‌تنگی» نفهم‌ترین حس دنیاست!
توی افکارم بودم که صدای پیامک گوشیم بالا اومد.
صفحه گوشیم رو که روشن کردم تمام خستگیم پرید!
فاطمه بود که پیام داده بود و من تا وقتی که پیامش رو باز کردم هزار تا فکر و خیال ذهنم رو درگیر کرد!
ولی با دیدن صفحه پیام مقابلم، قلبم به شدت به قفسه سی*ن*ه‌ام کوبید!
- بسمِ ربِ چشم‌هایش!
ساعت یک و یک دقیقه‌ است و دلم می‌خواد به این بهونه با یکی تقسیمش کنم. یکی که همیشه یه‌دونه بوده و خواهد بود!
یک تاز قلبم! هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم ک*سی بیاد داخل زندگیم که این‌قدر بخوامش! ولی خب زندگی همینه! یا شاید رسالت عشق به اینه: شدن اون‌چه که نیستی!
به هر حال تولدِ نونزده سالگیت مبارک یه‌دونه من!
امیدوارم که بتونم تولد سال بعدت رو خودم برات بگیرم... .
و در آخر این‌که می‌دونستی شب‌ها «دل‌تنگی» به مرحله هشدار می‌رسه...؟!
دل‌تنگم... .
و در آخر یه آهنگ فرستاد بود که همون موقع بازش کردم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۰۲
«تو شدی یه باور؛ یه تسکین واسه قلبم
واسه تن خستم، شدی درمون، شدی مرهم
تو شدی یه گرما، واسه این شب های سردم
واسه داشتن تو، من هر کار بگی کردم
تو شدی یه بارون، واسه این تن خشکیده
وجود تو گرمه به این خونه نفس میده
تو شدی یه همدم! یه همسر! یه هم‌ راز!
هر روز چشم‌هام، به روی تو می‌شن باز
تو بشی گل واست نور می‌شم آب می‌شم
تو بشی شب واست نور مهتاب می‌شم
تو خودت می‌دونی من چقد زیاد می‌خوام تو رو
تو حال بدی‌هات بدم با خنده‌هات شاد می‌شم
شدی همه دنیام، شدی همه جونم
سرده بی تو بیا تا که گرم بمونم
شدی مال من دیگه رویایی ندارم
شدی همه چیزم، دیگه تنهات نمیذارم!»
از خوشحالی سرم رو عقب پرت کردم و لبخندِ عمیقی زدم.
من خودم هم یادم نبود که امشب تولدمه، ولی فاطمه یادش بود!
از دل‌تنگی که آخرش نوشته بود حالم دگرگون شد!
پس راسته که می‌گن دل به دل راه داره... .
دقیقاً همون وقتی که داشتم از دل‌تنگیش نفس کم می‌آوردم اون هم همین احساس رو داشت!
از سلیقه‌اش لبم رو گاز گرفتم! یک و یک دقیقه؛ یک دونه، یک نفر... .
جالبش این بود که آهنگی رو برام فرستاده بود که همیشه با یادش گوش می‌گرفتم!
دوست داشتم از خوش‌حالی فریاد بکشم!
نفس عمیقی کشیدم و بعد از این‌که یه بار دیگه پیامش رو خوندم جوابم رو نوشتم.
- سلام جانم! حالت چطوره خوبی؟
چه‌جوری ازت تشکر کنم بابت این پیام خوشگل و سورپرایزت؟
به‌خدا که بهترین تبریک تولد، اینه که بهترینت بهت تبریک بگه!
بزار به یه چیزی اعتراف کنم!
آهنگی که واسم فرستاده بودی رو همیشه توی نبودت ولی با یادت گوش می‌دادم!
شاید با اون ریتم ملایم و عاشقانه‌ای که داره آدم رو آروم می‌کنه!
بیش ‌از حد دوسش داشتم! ممنونم از مهربونیت مهربونم!
فاطمه‌ام یه چیزی!
«به‌ شدت دوستت دارم؛ ولی خاموش و پنهانی!
که این زیباترین عشق است؛ ولی در اوج ویرانی...»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۰۳
خیلی نگذشته بود که صدای پیامک گوشیم این رو می‌گفت که فاطمه جوابم رو داده!
زود روشنش کردم و صفحه پیام‌هامون رو آوردم‌.
- سلام ممنونم خداروشکر! شما چطورین خوبین؟
خوش‌حالم که خوش‌حالتون کردم!
اتفاقاً من هم همیشه این آهنگ رو با یادت گوش می‌کنم! ولی اصلاً نمی‌دونستم که برای شماهم این‌جوریه!
اون یه چیزیِ آخریتون!
بدجور دلم رو لرزوند! واقعا آدم ویران می‌شه! خودم درک می‌کنم! کاش پیشت بودم و می‌تونستم یه‌کم از این درد رو واسه هر دومون کم کنم... .
از این شدت مهربونیش لبخندِ تلخی زدم.
من چه بلایی سر این دختر اوردم؟ من چی‌کار کردم؟ اون‌قدر که پشت دردی که نوشته بود یه عالمه بغض خوابیده بود که حد نداشت!
دوست داشتم ازش بپرسم تاریخ تولد خودش کی هست، ولی الان حتما پیش خودش می‌گفت یعنی تاریخ تولد عشقش رو نمی‌دونه؟
بی‌خیالش شدم و پیش خودم گفتم که از مهدیه کِش میرم.
آروم صفحه گوشیم رو ل*مس کردم و براش نوشتم:
- منم خوبم خداروشکر! یعنی با کاری که کردین مگه می‌شه الان بد باشم؟
واقعا کاش می‌شد... .
طولی نگذشت که پیامم رو لایک کرد و من بعد از کلی فکر که تهش معلوم نبود چشم‌هام رو به سیاهی رفت.
***
("فاطمه")
«ماهم رفت پشت ابرا
دلدارم رفته تنها
کورم کرده اشک و آهوم
تاریک و بی سرپناهم
مثل شوم تار سیاهم
تش ز عشق تاخت به جونم
دورم از نامهربونم
برگم تو دست سرد باد
ویرونم کرده، خونش آباد
ای داد از عشق، ای داد بی‌داد
ز وقتی که رفتی شکسته بالم
به بارون غم خیس، خورده خیالم
ز وقتی که رفتی شکسته دل شو
که سقف ستاره نمی‌دونه حالم
گله می‌کنم شو به ماه و ستاره
چرا قصه‌ی غم تمومی نداره
ته قصه درده شب قصه سرده
نصیب مو از تو همین شوم تاره
داره می‌پره بوی پیرهن تو
وای از دل سرگردون
برگرد و بگو خواب رفتن تو
رویام و بهم برگردون
دل بازی‌گوشم یه عمر سر به راهت شد
کجایی تو دردت به جونم
همه عقل و هوشم اسیر هوات شد
کجایی تو ابرو کمونم»
ما کاشفان کوچه‌های بن‌بستیم، حرف‌های خسته‌ای داریم؛ این بار پیامبری بفرست که فقط گوش کند!
واقعاً که نفهم‌ترین عضو بدن دله! صبح تا شب براش توضیح میدی؛ باز شب که می‌رسه می‌پرسه چرا؟!
خب چرا چی عزیزدل من؟ چرا چی؟ چرا ولم کرد؟ چرا دیگه نخواست من رو؟ چرا گفت تو لیاقت بیشتر از من رو داری در حالی که بهش گفتم من بهتر از تو رو نمی‌خوام؟!
خب نخواست دیگه! پشیمون شد لابد! ولی واقعاً چرا؟
آخه مگه می‌شه یکی هم عاشقی رو نشونت بده هم بی‌رحمی رو؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۰۴
من هیچ‌ وقت به دوریِ امیرعلی فکر نکرده بودم! ولی فقط دوری نیست که دل آدم رو می‌سوزونه؛ بودن و مالِ تو نبودن دردش بیشتره!
هعی! واقعاً من یه جوری دوسش داشتم که برای هر ک*س تعریف می‌کردم دوست داشت جاش باشه!
دوباره یادم افتاد! دوباره این حرفش یادم افتاد!
«بارِ اول که دیدمت چنان بی‌مقدمه زیبا بودی، که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت می‌شدم!»{امیرعلی}
چنین چیزی از سرِ من که گذشت! ولی ای کاش ک*سی که در سرش هوای خداحافظی داشت، هیچ وقت سلام نمی‌کرد!
به خودم قول داده بودم! قول داده بودم که باید فراموشش کنم! ولی... .
«یادم آمد خنده‌اش! شایدی شد بایدم!»
چه‌طور تونست با من این‌کار رو بکنه؟ واقعاً فاجعه اون‌جاست که یه نفر رو به همه دنیا و آدم‌هاش ترجیح بدی، بعد همون یه نفر ساده‌ترین چیز‌ها رو به تو ترجیح بده!
دقیقاً همون‌جا باید بهش بگی:
«وای بر من! تو همانی که امیدم بودی؟!»
تقریباً یک‌ماه از نبودنش می‌گذشت! یک ماه از جداییش! یک‌ ماه از تنها گذاشتن ک*سی که همه امیدش اون بود!
حتی فکر کردن بهش هم جیگرم رو می‌سوزوند! یعنی چی واقعاً؟ یعنی تا چند وقت دیگه باید توی ِ یکی دیگه حسش می‌کردم؟ یعنی تا چند وقت دیگه باید دست‌هاش رو توی دست‌های یکی دیگه می‌دیدم؟ یعنی تا چند وقت دیگه کنار یکی دیگه می‌خوابید؟ یعنی تا چند وقت دیگه چشم‌هاش رو روی یکی دیگه کلیک و زوم می‌کرد؟
وای که از این درد دارم می‌میرم! چه‌جوری تونست این‌کار رو باهام بکنه؟ اصلاً چه‌جوری دلش اومد؟! واقعاً چه اتفاقی افتاده بود؟ به خدا عجیب بود که این یک ماه رو زنده مونده بودم! البته تقریباً مثل یه مرده متحرک بودم!
هنوز هم خاستگارها رو به دلایل مختلف رد می‌کردم.
اون موقع خودم رو قانع می‌کردم که امیرعلی میاد! اون به حرفش عمل می‌کنه! اما الان چی؟ دلم رو به چی خوش می‌کردم؟
من هنوز عادت نکرده بودم به نبودنش! هنوز فکر می‌کردم «مالِ منه!» حتی وقتی اسم «امیرعلی» رو می‌شنیدم آتیش می‌گرفتم! ولی اون موقع سعی می‌کردم هیچ کلامی از دهنم خارج نشه!
«شده حرف نزنی که گریه‌ات نگیره؟!»
واقعاً دردی که انسان رو به سکوت وا می‌داره، خیلی سنگین‌تر از اون دردی هست که انسان رو به فریاد وا می‌داره! و انسان‌ها فقط به فریاد هم می‌رسند نه به سکوت هم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۰۵
یه وقت‌هایی هست که دلت می‌گیره! یه وقت‌هایی دلت می‌شکنه! یه وقت‌هایی هم دلت‌ تنگ می‌شه! اما امان از وقتی که هر سه‌تاش با هم اتفاق بی‌افته... .
بعد از گذشت یک ماه خودم رو وادار کردم که از خونه بیرون برم.
باید قوی می‌بودم! تا کی می‌خواستم عزای اون رو بگیرم؟ به‌خاطر اون پسرِ... .
من بعد از سی روز هنوز دلم نیومده بود که نفرینش کنم یا لقب زشتی کنارِ اسمی که همیشه جانِ جانانم صداش می‌کردم بزارم... .
من خیلی به امیرعلی گفتم دوستت دارم! ولی ای‌کاش نمی‌گفتم! چون مطمئنم کویر هم قبلاً یه جنگل بوده که به بارون گفته دوستت دارم!
و البته این هم هست که یه روز خاک قدر بارون رو می‌دونه، ولی اون‌ روز دیگه بارون نمی‌باره!
توی اون یک ماه چند باری از خونه رفتم بیرون و به طور اتفاقی دیدمش!
اون روزها که آرزوی دیدنش رو داشتم، ماهی یه بار می‌دیدمش؛ این روزها که می‌خوام جلوی چشمم نباشه تا راحت‌تر بتونم فراموش بکنم، هر روز می‌دیدمش!
من واقعاً می‌خواستم فراموشش کنم؟ من واقعاً می‌خواستم خاطره‌هاش رو بریزم دور؟ چه‌جوری آخه؟ چه‌جوری اون‌ها رو می‌ریختم دور؟ من که روزی صدبار پیام‌های هر چند تکراریمون رو می‌خوندم... روزی صد بار همه خاطراتمون رو مرور می‌کردم... الان چه‌جوری می‌خواستم فراموشش کنم؟
ولی نه! باید این‌کار رو می‌کردم!
تمام این یک ماه وقتی می‌دیدمش جوری سرش رو ازم بر می‌گردوند و راهش رو کج می‌کرد انگار دشمن خونیش بودم!
قطره اشک سمجی از گوشه چشمم سر خورد... لبم رو گاز گرفتم و به هق‌هق افتادم و زیر لب گفتم:
- خب چته روانی؟ خوبه تو پا پس کشیدی! جیگری که آتیش گرفت جیگر من بود! قلبی که شکست قلب من بود! اون وقت الان نقش طلبکارها رو برام بازی می‌کنی؟!
واقعا مرد من نامردترین مرد روی زمین شده بود!
«تکه ابرم... آسمانم درد می‌کند! غنچه‌ای پرسید دردت چیست؟ همه دردها را چکیدم! او شکفت بی آنکه بداند زبانِ اشکانم را»
هر جوری بود باید مراسم امشب رو می‌رفتم! این‌جوری واقعا برام بهتر بود و مامانم همش گیر نمی‌داد که چرا این شکلی شدی!
اما کاش اون نمیومد! من هنوز طاقت دیدنش رو نداشتم! ولی خیال خام بود! اون توی تمام مراسمات بسیج شرکت می‌کرد.
خودش رو علوی می‌خوند! ولی نمی‌دونم چه‌جوری با مُحِب علی این‌کار رو کرد!
شکایتت رو پیش مولات می‌برم جان جانان من! تو جانان من بودی، هستی و خواهی بود! این یه چیز انکار نشدنی بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۰۶
لباس‌هام رو پوشیدم و راه افتادم. دقیقاً این مراسم هم توی حسینیه‌ای برگزار می‌شد که ما اولین بار هم رو اون‌جا دیدیم!
هر قدمی که بر می‌داشتم، خاطرات بیشتر بهم غلبه پیدا می‌کرد و بغض بیشتر گلوم رو می‌فشرد... .
تا به درِ ورودی‌ رسیدم خواستم برگردم... اون‌جا بود! من نمی‌خواستم جایی که اون باشه باشم!
ولی اصلاً چرا من باید عقب‌نشینی می‌کردم؟ خب اون می‌رفت!
با هر زوری که شده بود خودم رو قانع کردم و داخل رفتم.
روی یکی از صندلی‌هایی که چیده بودن نشستم.
چه‌قدر بی‌رحم شده بود! من رو که دید جوری سرش رو اون‌ور برگردوند که خداکنه گردنش رگ به رگ نشده باشه!
واقعاً برام سخت بود توی همچین مکان‌هایی که مردم می‌اومدن و مراسم رو نگاه می‌کردن، ما می‌اومدیم و هم‌دیگه رو تماشا می‌کردیم الان امیرعلی این کار رو باهام می کرد... .
شده بود حتی چهار یا پنج ساعت‌ هم این‌جوری می‌گذشت اصلاً خسته نمی‌شدیم!
قطره اشک ناقابلی از گوشه چشم‌هام چکید! نباید ک*سی بدونه! سریع پاکش کردم و خودم رو سرگرم کردم... ولی امان از شب! وای از شب! داد از شب! همه بالشتم رو خیس اشک می‌کردم تا می‌خوابیدم... کارِ چند سالم بود! عادت کرده بودم دیگه... .
("امیرعلی")
خاطره‌ها رو باز مرور کردم... تو خلاصه خاطره‌ای هستی که حلاوت و شیرینیش حالا‌حالاها از بین نمی‌رفت! تو ماندگاری! چه توی ذهنِ امیرعلی، چه توی عالمِ واقعیت!
خیالت مثلِ چُرتِ صبح‌گاهیه... همش با خودم میگم فقط پنج دقیقه دیگه! همین یه ذره... اما نمی‌شه! خیالِ تو دست از سرم بر نمی‌داره! عجیب به دلم بسته... فراموشیت هم مثل همین چُرته! می‌گم فراموشت می‌کنم... فقط یک روز دیگه! فقط یه رویای دیگه! فقط چند نگاه دیگه! فقط یک کلمه دیگه!
فاطمه‌ام یک کلمه بگم:
«تو داغی هستی که دوست دارم همیشه تازه بمونی!»
دارم به دلم جدی می‌گم... هر روز غمم بزرگ‌تر می‌شه؛ وقتی از خواب بیدار می‌شم و می‌فهمم که یه روز دیگه هم برای دوست داشتنت خط خورد! می‌ترسم این دل‌تنگی و غمم اون‌قدر بزرگ بشه که از در تو نره! فراموشی خیلی سخته... خیلی!
ای لعنت به غرور! ای لعنت به خودخواهی! ای لعنت به این دنیا!
«دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی!
لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۰۷
قبلاًها توی مراسمات که هنوز نمی‌دونستم علاقه‌ام دو طرفه‌ است یا نه، وقتی یهویی می‌دیدمش که بغض کرده و چشم‌هاش رو می‌ندازه پایین تا ک*سی اشکش رو نبینه، می‌گفتم دلت از کجایِ این دنیایِ پر غوغا پره گلم؟ دلت از کی گرفته؟ بگو برم خونه خرابش کنم!
ولی امان از روزی که خودم دلش رو شکوندم! خودم آتیشش زدم! یادمه یه روز که با باباش بحثشون شده بود این‌قدر حالش بد بود که اومد و به من گفت تا یه‌کم دلش خالی بشه و من مثلاً حالش رو خوب کنم!
اون روز تونستم با حرف زدن باهاش و خیلی کارهای دیگه آرومش کنم! ولی الان که این‌قدر دلش پره، میره پیش کی خودش رو خالی می‌کنه؟ اصلا به ک*سی هم می‌گه؟ اون که حتی به اصرار من به مهدیه هم چیزی نگفته بود که من این حرف‌ها رو بهش زدم و حتی بعضی وقت‌ها با هم حرف می‌زنیم!
یعنی الان چی‌کار می‌کنه؟
من که پسر هم بودم مجبور شدم به عماد بگم و خودم رو رسوا کنم! یعنی اون نگفته به ک*سی؟ چه‌جوری روزهاش رو سر می‌کنه؟ آخ برای دل پُرِت... آخ! الهی امیرعلی به فدای پُری دلت بشه دورت بگردم... .
خیلی چِرته! خودم زدم خودم هم دارم قربون‌صدقه‌اش میرم که خوب بشه!
آخ که چه‌قدر دلم براش تنگ شده... هر چه‌قدر هم که دردهات رو نردبون کنی بازم دستت به سقف دلتنگی من نمی‌رسه!
خانومم! خانومِ دلِ امیرعلی!
الان فقط دو تا آرزو دارم... بعد از داشتنت یه بار بهت بگم غنچه دلم! داغ دلم تازه شد...‌ .
«تو از قلب من گرفتی خدا رو!
کجایی ببینی یه شب حال ما رو؟
فقط حال من نیست که غرق عذابه!
ببین حال مردم مثل من خرابه... کجایی؟!»
باز گریه امونم رو برید! چه‌قدر ضعیف شده بودم توی این یک ماه!
ولی خدا می‌دونست که روز اول این یک ماه رو چه‌جوری با معجزه زنده موندم! که ای کاش معجزه زندگی من این نمی‌بود!
وقتی که اون‌روز به‌خاطر یه ذره بی‌دقتی من کل اون پروژه به فنا رفت و هر چی سرمایه گذاری کرده بودم توی این کار به یک‌باره اُفت کرد خیلی ضربه سنگینی بهم وارد شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۰۸
من تقریباً با همین کار می‌خواستم سرمایه‌ای داشته باشم تا زودتر بتونم فاطمه‌ام رو داشته باشم، ولی چی شد؟ به‌دستش که نی‌اوردم هیچ! کل اون پروژه هم به فنا رفت! اون‌هم به‌خاطر من! به‌خاطر منِ بی عرضه!
فاطمه لیاقتش بیشتر از این‌ها بود! اگه با من ازدواج می‌کرد... نه! اون نباید با من ازدواج می‌کرد! کنار من خوشبخت نمی‌شد! اون نباید الان به من تکیه می‌کرد! مطمئن بودم که من الان اون‌هم توی این اوضاع اقتصادی، توانایی شروع یه زندگی رو نداشتم!
می‌دونستم که اون دوست داره هر چه زودتر این انتظار با وصالمون تموم بشه ولی من چی‌کار می‌تونستم بکنم؟ جز این بود که همه چیز رو خراب کردم؟ جز این بود که تنها شانسم رو به باد دادم؟
با این‌که اون همیشه به من می‌گفت از دارِ دنیا فقط ازت خودت رو می‌خوام... ولی منِ نالایق حداقل باید یه چیزی رو داشته باشم که بتونم برم جلو!
بعضی وقت‌ها هم فکر می‌کردم که به مامان بابام بگم! مطمئن بودم اون‌ها هر چه‌قدر بخوام رو برای خوش‌بختی و شروع دوران جدید زندگیم بهم میدن... ولی از یه لحاظ هم مطمئن بودم الان اجازه ازدواج رو بهم نمی‌دن!
از نظر اون‌ها که حداقل باید تا چهار یا پنج سال دیگه صبر کنم! یعنی بیست و پنج سالگی! اوه... خیلیه!
من بدجور کم آورده بودم! با این‌که بابام وقتی حالم رو دید خیلی اصرار کرد که دوباره یه کار دیگه رو به دستم بده ولی مهم اولش بود که بدجور زمین خورده بودم!
این غرور بی ‌صاحابم هم اجازه این رو بهم نمی‌داد که به فاطمه همه چیز رو بگم!
باید فراموش می‌کردم... تموم شد دیگه... اون با این‌همه خاستگاری که داشت و مطمئن بودم یکی از یکی بهترن می‌تونست خیلی خوش‌بخت بشه... .
پا گذاشتم روی خواسته دلم برای خوش‌بختی غنچه دلم... .
من تا ابد نگاه بر دیگری رو بر خودم حرام کرده بودم... و این یعنی من تا آخر عمرم می‌خواستم همین‌جوری بمونم و هیچ چیز نمی‌تونست مانع من بشه!
تصمیم خودم رو گرفته بودم... به قیمت آتیش گرفتن جیگرم باید از خودم می‌روندمش... برای خوش‌بختی خودش بود!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین