- Sep
- 262
- 1,067
- مدالها
- 2
پارت ۷۹
- یا فاطمهالزهرا بدادم برس! پسرت اومده بود توی خواب من و اشاره کرده بود فاطمه! یعنی چی؟ یعنی انتخابم درسته؟ یعنی مال منه؟ اصلاً مال من میشه؟
سرم رو به دیوار کوبوندم و ناخودآگاه اشکم جاری شد.
- سید الشهدا! نمیدونم بهخاطر اینکه قبل از خواب بهت فکر کردم اومدی به خوابم یا اینکه از ته دلم خواسته بودم بیای!
حالا هر چی که بود تو فقط اشاره به دختری که من بهش میگم غنچه کردی! تو رو خدا فکر بد نکنی ها! توی دلم بهش میگم غنچه!
از این خوابی که دیده بودم، من خودم هنوز دقیق نمیدونم چه تعبیری داره یا منظور شما چی بوده!
ولی همش دلم بهم میگه شما گفتین... گفتین که... اون... مال منه! حالا واقعاً... مال منه؟!
لبم رو گاز گرفتم و با اشک زمزمه کردم:
- ای که مرا خواندهای،
راه نشانم بده!
در شب ظلمانیام،
ماه نشانم بده!
با صدای شنیدن روضهای که داشت شروع میشد نفسی کشیدم و اشکهام رو پاک کردم.
زود قدم تند کردم و وارد حسینیه شدم.
همهجا رو با چشمم برانداز کردم و بعداز اینکه ردیف آخر یه صندلی پیدا کردم رفتم سمتش و همونجا نشستم.
همونموقع لامپها رو خاموش کردن و روضه شروع شد.
دوباره بغض گلوم رو گرفت و گریهام اوج گرفت!
هیچچیز برای من قشنگتر از روضه مادر سادات نمیشد!
آخرای روضه بود که دیگه داشتم ضعف میکردم. سرم رو ولو کردم روی دستم و با دوتا دستم فشار دادم... بدجور درد میکرد!
آخی کشیدم و لبم رو گاز گرفتم.
روضه تموم شده بود و لامپها رو روشن کردن و مداحی رو شروع کردن.
سرم رو بلند کردم ونفس عمیقی کشیدم.
عجب مداحهایی داره مادرم! جونم براش که چقدر قشنگ میخونن!
بعد از چند دقیقه که مراسم تموم شده بود، هنوز سرِ جام نشسته بودم. اگه عماد امشب اینجا بود خیلی بهتر میشد.
آخه الان چه وقت مسافرته؟!
خداکنه تا فرداشب برگردن!
توی افکارم بودم که گوشیم زنگ خورد... مهدیه بود.
جواب دادم و اونهم گفت که کنار ماشین وایسادن و منتظر من هستن. زود گوشی رو قطع کردم و آخی گفتم!
- یا فاطمهالزهرا بدادم برس! پسرت اومده بود توی خواب من و اشاره کرده بود فاطمه! یعنی چی؟ یعنی انتخابم درسته؟ یعنی مال منه؟ اصلاً مال من میشه؟
سرم رو به دیوار کوبوندم و ناخودآگاه اشکم جاری شد.
- سید الشهدا! نمیدونم بهخاطر اینکه قبل از خواب بهت فکر کردم اومدی به خوابم یا اینکه از ته دلم خواسته بودم بیای!
حالا هر چی که بود تو فقط اشاره به دختری که من بهش میگم غنچه کردی! تو رو خدا فکر بد نکنی ها! توی دلم بهش میگم غنچه!
از این خوابی که دیده بودم، من خودم هنوز دقیق نمیدونم چه تعبیری داره یا منظور شما چی بوده!
ولی همش دلم بهم میگه شما گفتین... گفتین که... اون... مال منه! حالا واقعاً... مال منه؟!
لبم رو گاز گرفتم و با اشک زمزمه کردم:
- ای که مرا خواندهای،
راه نشانم بده!
در شب ظلمانیام،
ماه نشانم بده!
با صدای شنیدن روضهای که داشت شروع میشد نفسی کشیدم و اشکهام رو پاک کردم.
زود قدم تند کردم و وارد حسینیه شدم.
همهجا رو با چشمم برانداز کردم و بعداز اینکه ردیف آخر یه صندلی پیدا کردم رفتم سمتش و همونجا نشستم.
همونموقع لامپها رو خاموش کردن و روضه شروع شد.
دوباره بغض گلوم رو گرفت و گریهام اوج گرفت!
هیچچیز برای من قشنگتر از روضه مادر سادات نمیشد!
آخرای روضه بود که دیگه داشتم ضعف میکردم. سرم رو ولو کردم روی دستم و با دوتا دستم فشار دادم... بدجور درد میکرد!
آخی کشیدم و لبم رو گاز گرفتم.
روضه تموم شده بود و لامپها رو روشن کردن و مداحی رو شروع کردن.
سرم رو بلند کردم ونفس عمیقی کشیدم.
عجب مداحهایی داره مادرم! جونم براش که چقدر قشنگ میخونن!
بعد از چند دقیقه که مراسم تموم شده بود، هنوز سرِ جام نشسته بودم. اگه عماد امشب اینجا بود خیلی بهتر میشد.
آخه الان چه وقت مسافرته؟!
خداکنه تا فرداشب برگردن!
توی افکارم بودم که گوشیم زنگ خورد... مهدیه بود.
جواب دادم و اونهم گفت که کنار ماشین وایسادن و منتظر من هستن. زود گوشی رو قطع کردم و آخی گفتم!
آخرین ویرایش: