جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه پناهنده با نام [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 82,829 بازدید, 227 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فاطمه پناهنده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۷۹
- یا فاطمه‌الزهرا بدادم برس! پسرت اومده بود توی خواب من و اشاره کرده بود فاطمه! یعنی چی؟ یعنی انتخابم درسته؟ یعنی مال منه؟ اصلاً مال من می‌شه؟
سرم رو به دیوار کوبوندم و ناخودآگاه اشکم جاری شد.
- سید الشهدا! نمی‌دونم به‌خاطر این‌که قبل از خواب بهت فکر کردم اومدی به خوابم یا این‌که از ته دلم خواسته بودم بیای!
حالا هر چی که بود تو فقط اشاره به دختری که من بهش می‌گم غنچه کردی! تو رو خدا فکر بد نکنی ها! توی دلم بهش می‌گم غنچه!
از این خوابی که دیده بودم، من خودم هنوز دقیق نمی‌دونم چه تعبیری داره یا منظور شما چی بوده!
ولی همش دلم بهم می‌گه شما گفتین... گفتین که... اون... مال منه! حالا واقعاً... مال منه؟!
لبم رو گاز گرفتم و با اشک زمزمه کردم:
- ای که مرا خوانده‌ای،
راه نشانم بده!
در شب ظلمانی‌ام،
ماه نشانم بده!
با صدای شنیدن روضه‌ای که داشت شروع می‌شد نفسی کشیدم و اشک‌هام رو پاک کردم.
زود قدم تند کردم و وارد حسینیه شدم.
همه‌جا رو با چشمم برانداز کردم و بعداز این‌که ردیف آخر یه صندلی پیدا کردم رفتم سمتش و همون‌جا نشستم.
همون‌موقع لامپ‌ها رو خاموش کردن و روضه شروع شد.
دوباره بغض گلوم رو گرفت و گریه‌ام اوج گرفت!
هیچ‌چیز برای من قشنگ‌تر از روضه مادر سادات نمی‌شد!
آخرای روضه بود که دیگه داشتم ضعف می‌کردم. سرم رو ولو کردم روی دستم و با دوتا دستم فشار دادم... بدجور درد می‌کرد!
آخی کشیدم و لبم رو گاز گرفتم.
روضه تموم شده بود و لامپ‌ها رو روشن کردن و مداحی رو شروع کردن.
سرم رو بلند کردم ونفس عمیقی کشیدم.
عجب مداح‌هایی داره مادرم! جونم براش که چقدر قشنگ می‌خونن!
بعد از چند دقیقه که مراسم تموم شده بود، هنوز سرِ جام نشسته بودم. اگه عماد امشب این‌جا بود خیلی بهتر می‌شد.
آخه الان چه وقت مسافرته؟!
خداکنه تا فرداشب برگردن!
توی افکارم بودم که گوشیم زنگ خورد... مهدیه بود.
جواب دادم و اون‌هم گفت که کنار ماشین وایسادن و منتظر من هستن. زود گوشی رو قطع کردم و آخی گفتم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۸۰
زود بلند شدم و سمت بیرون قدم‌های بلند برداشتم.
به‌محض رسیدنم، دکمه‌ی ریموت ماشین رو زدم و در رو باز کردم.
اول اون‌ها سوار شدن و بعداز این‌که خودم‌هم سوار شدم عذرخواهی واسه معطل شدنشون کردم!
جوابم رو با شما ببخشید که مزاحم شدم داد!
این دختر داشت من رو دیونه می‌کرد!
آخه مزاحم من؟!
لبم رو گاز گرفتم و گفتم که مراحمین شما!
زود ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
توی راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. تقریباً نزدیک شده بودیم که صداش زدم!
وقتی جواب داد ازش پرسیدم که میره خونه یا جای دیگه‌ای برسونمش که گفت میره خونه.
اول فاطمه رو رسوندم و بعدش با مهدیه برگشتیم.
به محض این‌که رسیدم به مامانم سلام دادم و دویدم سمت اتاقم. خودم رو روی تخت ولو کردم و یه مسکن خوردم. به قدری سرم درد می‌کرد و گیج بودم که نفهمیدم کی خوابیدم!
صبح بعد از اذون که نماز خوندم و دوباره خوابیدم، وقتی بیدار شدم دیگه اذون ظهر بود ولی هنوز خوابم می‌اومد و گیج بودم!
گوشیم رو که برداشتم تا اذونش رو خاموش کنم، پیام عماد رو روی صفحه گوشیم دیدم که ساعت هفت صبح ارسال کرده بود و نوشته بود:
- سلام داداش! من برگشتم... گفتی زنگت بزنم ولی گوشی جواب ندادی! می‌دونم خوابی... راحت بخواب. هر وقت بیدار شدی بهم زنگ بزن! دل‌تنگتم!
زود بهش زنگ زدم و بعد از چند تا بوق صداش توی گوشی پی‌چید!
- امیر! سلام!
چنان کلماتش رو کشید که به خنده افتادم.
- سلام آقا عماد! چه عجب یادی از ما کردی؟!
نفسی کشید و گفت:
- چی زِر‌‌‌‌زِر کردی؟
قهقه‌ای زدم که خودش ادامه داد:
- توی کل مسافرت همش نق می‌زدم که زود برگردیم دلم برای یه دیونه‌ای تنگ شده! که الان اون دیونه می‌گه چه عجب یادی از من کردی!
دوباره قهقه‌ای زدم و لب زدم:
- آخ عماد که من اصلاً دلم واسه تو تنگ نشده بود!
با حرص جیغی کشید و گفت:
- امیر می‌کشمت! حالا که این‌جوری کردی نمیام پیشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۸۱
پوزخندی زدم و گفتم:
- شما از این گو*ه ها رو نمی‌خوری!
تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- یعنی تو می‌خوری؟!
زود جواب دادم:
- نه من هم نمی‌خورم! حالا دور از شوخی عماد امشب زود بریم حسینیه؛ من دیشب خواب موندم دیر رفتم... همه کارها رو انجام داده بودن.
بعد از چند ثانیه گفت:
- باشه نماز خوندی آماده باش بریم!
نفسی کشیدم و گفتم:
- نه عماد نماز بخونیم دیر می‌شه!
پوفی کشید و گفت:
- باشه نیم ساعت قبل اذون مغرب آماده باش.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه می‌بینمت!
جواب داد:
- می‌بینمت!
زود به حرف اومدم و گفتم:
- عماد؟
بعداز چند ثانیه مکث گفت:
- هوم؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- منم دلم واست تنگ شده بود! خداحافظ
خندید و اون‌هم خداحافظی کرد.
پوفی کشیدم و بعد از نماز رفتم ناهار خوردم. یه‌کم که سرم رو با گوشی سرگرم کردم دیدم ساعت پنج شده!
- یاخدا نیم ساعت دیگه باید بریم که... .
زود رفتم لباس‌هام رو اتو کردم و بعد از این‌که دوش گرفتم پوشیدم.
موهام رو سشوار کشیدم و با تماس عماد راه افتادم.
وقتی به حسینیه رسیدم عماد اون‌جا بود و داشت با فرمانده حرف می‌زد.
زود پیاده شدم و رفتم سمتش و پشت سرش وایسادم.
وقتی حرفش با فرمانده تموم شد، به محض این‌که برگشت گفتم:
- پخ!
یه‌متر از جا پرید و مثل جن‌زده‌ها تا چند ثانیه بهم خیره شده بود و نفس نمی‌کشید!
به‌خاطر همین با ترس رو بهش گفتم:
- یاخدا عماد چی‌شد؟
با حرص چشم‌هاش و بست و لبش رو گاز گرفت. دستش رو که برد بالا چشم‌هام رو بستم!
مطمئنم الان حسابی برام کت*ک داره!
ولی جای‌ این‌که دستش روی صورتم فرود بیاد، با دوتا دستش محکم من رو به خودش چسپوند و بغ*لم کرد!
شُکه شده بودم ولی همراهیش کردم.
عماد رو وقتی بترسونی هیچی حالیش نمی‌شه و فقط باید همون‌موقع تلافی کنه! واسه همین بود که الان متعجب شده بودم که جای تلافی بغلم کرده!
بعد چند ثانیه دل کندیم و از هم جدا شدیم.
- امیرعلی به‌خدا اگه دلم واست تنگ نشده بود و چند روز بود که ندیده بودمت چنان می‌زدمت که صدای... لااله‌الاالله!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۸۲
لبخندی زدم و گفتم:
- پس شانس آوردم!
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- پس چی؟ فکر کردی دلم واست سوخت؟
تک‌خنده‌ای کردم و به شوخی گفتم:
- نه بابا کی از دل مثل سنگ تو، انتظار بذل و بخشش کرد؟!
حرصی فریادی کشید و لب زد:
- امیر!
می‌دونستم عماد دلش خیلی نازک و حساسه و ممکنه با کوچک‌ترین مسائل یا حرف‌ها ناراحت بشه! ولی الان چون خودش می‌دونست دارم شوخی می‌کنم چیزی نمی‌گفت، وگرنه حسابی واسم داشت!
دوتایی باهم رفتیم و همون‌‌جور که داشتیم تدارکات مراسم رو می‌چیدیم، باهم حرف زدیم و کل خاطرات این یه‌هفته رو که رفته بودن شمال تعریف کردیم.
اذون که گفتن همون‌جا نماز خوندیم و منتظر موندیم تا پذیرایی ها رو که امشب شام‌هم تدارک دیده بودن آماده بشه تا بریم ظرف کنیم.
چند دقیقه‌ای نگذشته بود که فرمانده اومد سمتمون و تند تند لب زد:
- امیر، عماد، هادی، محمد... بچه‌ها رو سریع جمع کنین و بیاین آشپزخونه... سریع!
چشمی گفتیم و با بچه‌ها سریع رفتیم سمت آشپرخونه و غذاها رو ظرف کردیم و پذیرایی‌ها رو آماده کردیم.
مراسم شروع شده بود و تقریباً سخنرانی‌هم داشت تموم می‌شد.
با عماد و چندتا از بچه‌ها بلند شدیم و سمت در ورودی حسینیه قدم برداشتیم.
به محض رسیدن، رفتیم و تقریباً ردیف آخر و به زور دوتا صندلی پیدا کردیم و نشستیم.
یعنی فاطمه امشب‌هم اومده بود؟
با هواس‌پرتی و گیجی سر برگردوندم و البته همون‌موقع با نگاه فاطمه مواجه شدم!
چندثانیه نگاه‌هامون توی هم گره خورد و پلک نزدیم که با تلنگر عماد که به پهلوم زد برگشتم.
آروم توی گوشم گفت:
- چی‌کار داری می‌کنی امیرعلی؟
اَبرویی بالا انداختم و گفتم:
- مگه چی‌کار کردم؟
پوفی کشید و گفت:
- آبروی خودت رو می‌بری بخوای جلوی یه جمع به دختری خیره بشی! حداقل اگه می‌خوای نگاهش کنی زیرچشمی نگاهش کن یا اگه نمی‌تونی، توی شرایط و مکان درستش از روبه رو خیره شو دیونه!
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
- راست می‌گی! دست خودم نبود... نمی‌دونم چرا این‌کار رو کردم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۸۳
لبخندی زد و گفت:
- ولی من می‌دونم چرا این‌کار رو کردی!
اَبرویی بالا انداختم و گفتم:
- اون‌وقت چرا؟
سرش رو پایین انداخت و آروم لب زد:
- چون دل دادی! چون عاشق شدی! به‌خاطر همین کارهات دست خودت نیست!
سرم رو پایین انداختم و لبم رو گاز گرفتم. بغض توی گلوم جمع شده بود و هر لحظه ممکن بود فوران کنه!
همون‌موقع لامپ‌ها رو خاموش کردن و با چراغ‌های قرمزی که سرتاسر حسینیه رو گرفته بود عوض کردن.
تو اندک ثانیه‌ای عماد من رو کشوند طرف خودش و سرم رو روی شونش گذاشت و آروم لب زد:
- دورت‌بگردم امیرعلی... ببخش نمی‌خواستم اشکت رو جاری کنم... .
بینیم‌ رو بالا کشیدم و گفتم:
- نه داداش! من این روزها خودم دلم پره، تقی به توقی می‌خوره اشکم می‌گیره! اذیت نکن خودت رو... .
سرم رو بردم بالا و به چشم‌های پرازش اشکش خیره شدم.
- عماد! چی‌شد؟
آب دهنش رو قورت داد و با بغض لب زد:
- یه لحظه فکر کردم به‌خاطر این‌که اشک ک*سی رو جاری کردم یه قدم از آوا دور شدم!
نفسی کشیدم و گفتم:
- نکن با خودت عماد! حالا خونه‌شون رو که پیدا کردی، به وقتش خاستگاری رو هم میری که درست و حسابی مال خودت باشه!
با بغض رو بهم گفت:
- امیرعلی به‌نظرت کسی که وقتی من رو می‌بینه بی‌دلیل چنان چشم‌غره میره که نزدیکه از پا در بیام، به من دختر می‌ده؟!
نفسی کشیدم و گفتم:
- اون الان فکر می‌کنه تو بچه‌ای و بر اساس هیجانات تصمیم گرفتی. به‌خاطر همین لج کرده!
پوفی کشید و گفت:
- وای امیر دارم دق می‌کنم! اون روزی که آوا جوابِ خاستگاری من رو مثبت داده بود فقط هشت سالش بود و من یازده سال! من توی گفته‌ام جدی بودم، ولی نمی‌دونم برای اون هم جدی بوده یا فکر می‌کنه که داشتیم بازی می‌کردیم که این‌جوری بهش گفتم!
به‌خدا وقتی که ده سالش بود اسباب‌کشی کردن داشتم خون گریه می‌کردم!
بابام برای این‌که آرومم کنه گفت هر روز می‌برمت پیشش! ولی حتی نرفت ببینه خونشون کجاست!
بعد از سه سال که به‌زور خونه‌شون رو پیدا کردم داشتم دیونه می‌شدم امیر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۸۴
لبم رو گاز گرفت و گفتم:
- می‌دونم داداش... می‌دونم!
بعد از چند ثانیه مکث با بغض لب زد:
- امیر من... می‌خوامش!
این رو گفت و گریه‌اش اوج گرفت!
این بار من عماد رو روی شونه‌ام انداختم و آروم دستش رو ماساژ دادم.
هر دوتاییمون با این سوزِ روضه‌ای که داشت می‌خوند داشتیم آب می‌شدیم!
نفهمیدم چی‌شد که عماد یهو رو بهم گفت:
- امیر تو... فاطمه رو می‌خوای؟!
بهت‌زده بهش خیره شدم که ادامه داد:
- امیرعلی تو نذار مثل من کارت به این‌جا برسه! اگه می‌خوایش و حتی الان شرایط ازدواج رو نداری، برو و همه‌چیز رو بهش بگو! تا از همین‌الان بدونی که مال توهه و تو مال اونی! نه مثل من که فقط می‌دونم اون توی قلبم مال منه نه توی...
حرفش رو قطع کردم و لب زدم:
- عماد داری خودت رو نابود می‌کنی! نکن پسر!
لبش رو گاز گرفت و اشک چشم‌هاش رو پاک کرد که ادامه دادم:
- تو که داری به من این حرف‌ها رو می‌زنی، چرا خودت نمی‌ری و با آوا حرف بزنی؟
پوفی کشید و گفت:
- اگه باباش با دخترش ببینتم، دوتاییمون رو زنده به گور می‌کنه! حالا من به درک؛ اون چرا به‌خاطر کار اشتباه من اذیت بشه؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- آها یعنی آقا رضا اگه من رو با دخترش ببینه میاد فرشِ قرمز زیرِ پاهام پهن می‌کنه؟! بعدش‌هم چرا باید تو شب‌ها رو زار بزنی و با اشک و عکسش خوابت ببره و اون حتی ندونه که عمادی هم هست؟!
پوفی کشید و گفت:
- اول این‌که شرایط تو فرق می‌کنه؛ فاطمه که با مهدیه رفیق صمیمیه و حداقل بعضی وقت‌ها میاد خونتون، خب تو راحت می‌تونی همون‌موقع بهش بگی! بعدش هم من حاضرم هزار برابر این دردی که دارم می‌کشم رو بکشم، ولی آوا حتی یک‌درصد و به عرض یک‌ثانیه هم این زجر رو نکشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۸۵
پوفی کشیدم و لب زدم:
- ولی جدا از این‌ها... بزار من حداقل حرف دلم رو به تو بگم که دارم منفجر می‌شم! من‌هم واقعاً... فاطمه رو... .
بغضم با اومدن اسمش باز شد و عماد هم که فهمیده بود بدجور حالم بد شده، توی بغ*لش جام داد.
دیگه دوست داشتم زار بزنم به این درد! لباس عماد رو چنگ می‌زدم و اشک چشم‌هام رو همراهی می‌کردم. عماد هم فقط دستش رو نوازش‌گرانه روی کمرم می‌کشید و این بدتر آتیشم می‌زد که داداشم این‌قدر درد داره ولی داره سعی می‌کنه دل من رو آروم کنه!
نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود که یه‌کم آروم شدم و سرم رو از شونه عماد برداشتم که همون‌موقع رو بهم گفت:
- امیر الان لامپ‌ها خاموشه می‌تونی نگاهش کنی‌ها!
لبم رو گاز گرفتم و آروم سر برگردوندم.
فاطمه انگار حالش بدتر از من بود! با دیدن حالش با این‌که سرش زیر چادر بود جونم به لبم رسید و جیگرم آتیش گرفت!
چند دقیقه‌ای گذشته بود و مداحی رو هم شروع کردن ولی هنوز همون‌طور مونده بود!
چون روضه تموم شده بود زیاد نمی‌تونستم برگردم و نگاه کنم فقط بار آخری خیلی خیره شدم که دیگه صدای عماد هم دراومد!
بالاخره این دختر دل کند و سرش رو از زیر چادر بیرون کشید! فکر کنم اولین چیزی که دید نگاه خیره من بود!
زود سرم رو پایین انداختم و بعد از چند ثانیه برگشتم تا معذب نشه که همون‌موقع فرمانده‌مون سمتمون اومد و گفت که سریع بریم در ورودی خانوم‌ها وایسیم تا وقتی که می‌خوان برن بیرون شام‌ها رو بدیم بهشون تا مراسم خیلی شلوغ نشه!
با عماد و چندتا از بچه‌ها رفتیم سمت آشپزخونه و سبدهای غذا رو اوردیم و زود موضع گرفتیم.
طولی نکشید که جمعیت رومون فوران شد.
زود غذا ها رو پخش می‌کردیم و ردشون می‌کردیم.
یهو عماد که کنارم وایساده بود چنان زد به پهلوم که لبم رو به دندن گرفتم! آخ که این پسر دیونه‌است!
خواستم برگردم و از خجالتش در بیام که روبه‌روم با نگاه فاطمه مواجه شدم! چند ثانیه مثل برق گرفته‌ها همون‌طور موندم و حتی پلک‌هم نزدم!
آب‌دهنم رو قورت دادم و زود سرم رو پایین انداختم‌. دوتا ظرف غذا جلوش گرفتم و منتظر موندم برداره که وقتی یکیش رو برداشت زود دومی رو هم سمتش گرفتم تا برداره‌! مخالفتی نکرد و برداشت و زود از توی جمعیت بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۸۶
پشت سرش مهدیه بود که این‌بار عماد غذا رو سمتش گرفت و بعد از این‌که تشکری کرد رو بهم گفت:
- امیرعلی وایسم بعداً با خودت بیام خونه یا با فاطمه برم؟
با اومدن اسمش دلم لرزید! ولی خیلی زود به‌خودم اومدم و لب زدم:
- نه من خیلی کار دارم با فاطمه برگرد.
چشمش رو ریز کرد و زیرلب به کنایه گفت:
- فاطمه!
فهمیدم جلوی مهدیه سوتی دادم و اسم فاطمه رو بدون پسوند خانوم صدا کردم! ولی خودم رو زدم به اون راه که نمی‌فهمم منظورت چیه!
مهدیه دیگه چیزی نگفت و زود از جمعیت بیرون رفت.
آب دهنم رو قورت دادم و یه نفس عمیق کشیدم.
به‌خاطر این‌که به فاطمه دوتا ظرف دادم امشب واسه خودم شام نمی‌گرفتم!
نمی‌دونم... ولی معتقد بودم به مثل من وقتی اعتماد کردن نباید به اون‌هایی که خودم می‌خوام زیادتر بدم! اگه قرار بود به یه نفر دوتا ظرف شام بدم، باید برای همه این‌کار رو می‌کردم!
اشکال نداره! سهم من رو فاطمه بخوره! همین برام بسه که امشب دیدمش و خودم پذیرایی رو دادم سمتش!
- امیرعلی؟!
رو به عماد که صدام کرده بود برگشتم.
- بله؟
پوفی کشید و همون‌طور که داشتیم غذاها رو پخش می‌کردیم گفت:
- وای که آبرم رفت!
اَبرویی بالا انداختم و گفتم:
- وا! چه آبروریزیی؟
لبش رو گاز گرفت وآروم جوری که فقط من بشنوم لب زد:
- وقتی که داشتم غذاها رو پخش می‌کردم، به فاطمه که رسیدم و جلوش گرفتم، یهو به‌خاطر جناب‌عالی ظرف غذا رو از روبه‌روش عقب کشیدم!
همون‌طور که داشتم لبم رو گاز می‌گرفتم تا خنده‌ام رو کنترل کنم لب زدم:
- وای خدا بگم چی‌کارت نکنه عماد!
پوفی کشید و گفت:
- آره تو که باید بخندی! دو روز دیگه‌است می‌شینه واسه خوشگل‌های عموش تعریف می‌کنه می‌گه عموِ دیونتون این‌کار رو کرده!
خنده‌ام بیشتر شد و از اون‌طرف داشتم سرخ می‌شدم از بس خنده‌ام رو کنترل کرده بودم!
- وای عماد کجاها رو صیر می‌کنی؟ اوه! کو تا اون‌موقع!
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- دو روز دیگه شاهد این قضیه هستیم!
دیگه چیزی نگفتم ولی توی دلم هزارتا حرف نگفته‌ بود و با فکر کردن به این مسائل هرلحظه توی دلم قند آب می‌کردن!
بعد از این‌که پذیرایی‌ها تموم شد، زود حسینیه رو جمع و جور کردیم و و واسه مراسم فرداشب که شب آخر بود آماده کردیم.
به محض این‌که کارها تموم شد با عماد برگشتیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۸۷
همون‌موقع زود خوابیدم و فرداش‌هم بعد از این‌که یه‌کم کتاب‌هام رو دوره کردم، رفتم و برای مراسم آماده شدم.
تقریباً نیم‌ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که تموم شدم.
زود سوار موتور شدم و و روشنش کردم؛ در حیاط رو که باز کردم و سرم رو بالا آوردم با چهره دل‌نشین فاطمه‌ام مواجه شدم!
دست‌پاچه سلامی کردم و بعد از این‌که فهمیدم می‌خوان پیاده برن، بهش گفتم صبر کنه تا برم ماشین رو بیارم که جوابش من رو به خنده انداخت!
وقتی گفت مزاحم نمی‌شم که شاید دوست داشته باشین تنها یا با دوستتون برین(فکر کنم منظورش عماد بود! چون همیشه باهم بودیم.)
لبم رو گاز کرفتم تا کمی خنده‌ام رو کنترل کنم و بعد از چند ثانیه مکث لب زدم که نه‌می‌خواستم تنها باشم، نه‌با رفیقم برم! چون اون‌جا هم رو می‌بینیم.
دیگه اجازه ندادم چیزی بگه و سریع داخل رفتم تا ماشین رو بردارم.
رو به بابا کردم و گفتم:
- بابا کلید ماشینت رو می‌خوام.
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- فقط کلیدش رو می‌خوای دیگه! خودِ ماشین رو نمی‌خوای.
تک‌خنده‌ای کردم و گفتم:
- اگه واسه کلید خودش تنهایهه، که یه‌عالمه کلیدساز می‌شناسم! خودِ ماشین رو می‌خوام.
در جوابم به کنایه گفت:
- این روزها فکر کنم خیلی به ماشین نیاز داری!
لبم رو گاز گرفتم و لب زدم:
- برای دختر‌ِ خودته که! می‌خواد بره حسینیه راه دوره می‌گم برسونمش!
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- خب چرا با موتور نمی‌بریش؟
نمی‌دونستم بابا چرا امشب این‌قدر بهونه میاره و لج می‌کنه! قبلاً تا می‌گفتم، دودستی تقدیمم می‌کرد! ولی امشب... .
با مِن‌مِن کردن لب زدم:
- آخه دوستش‌هم همراهشه!
اَبروش رو بالا انداخت و تک‌خنده‌ای کرد!
- عجب!
کلید رو سمتم گرفت و گفت:
- برای خودت!
چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
- چی برای خودم؟
بعد از چند ثانیه مکث لب زد:
- ماشین!
اَبرویی بالا انداختم و گفتم:
- ماشین برای خودم؟!
لبش رو گاز گرفت و گفت:
- آره برای خودت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۸۸
با چشم‌هام که گرد شده بود لب زدم:
- بابا من اصلاً آدم بخشنده‌ای نیستم‌ها! دو روز دیگه نگی شوخی کردم!
تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- دارم می‌گم برای خودت دیگه! واسه خودم گرفتم. نگران نباش!
لبم رو گاز گرفتم و لب زدم:
- اوه! چی گرفتین حالا؟
بعد از چند ثانیه مکث لب زد:
- همون پارس گرفتم... جز اون نمی‌تونم سوار ماشین دیگه‌ای بشم! اون رو هم گذاشتم واسه تو! البته اگه ماشین خودم رو ازم نگیری!
نیشم به خنده باز شده بود که همون‌جوری لب زدم:
- نه نمی‌گیرم! چون اون ماشینه‌هم شیش ماه نیست که گرفتیم!
سرش رو تکون داد و دیگه چیزی نگفت؛ که من هم تشکری کردم و زود رفتم و ماشین رو روشن کردم.
از حیاط که خارج شدم چراغ زدم تا بیان سوار بشن.
مثل بار قبل، فاطمه پشت سرم نشست و مهدیه‌هم کنارش نشست.
ضبط رو روشن کردم و مداحی‌های حاج‌ مهدی رسولی رو پخش کردم.
تقریباً بعد از ده‌دقیقه رسیدیم؛ ولی اصلاً جای پارک پیدا نکردم.
مجبور شدم برم یه‌ کوچه اون‌ورتر و اون‌جا ماشین رو پارک کردم.
فاطمه‌ همون‌موقع تشکری کرد و پیاده شد و مهدیه‌هم پشت سرش پیاده شد.
خودم‌هم چندثانیه بعد اومدم بیرون و در ماشین رو بستم. خیره به نمای حسینیه شدم، به فاطمه که فکر می‌کردم بغضم انگار مثل گردویی بزرگ توی گلوم گیر می‌کرد و سعی داشت خفه‌ام کنه! اما اجازه ریختن اشک‌هام نمی‌دادم.
آب دهنم رو قورت دادام که یهو یه نفر بهم برخورد کرد و قبل از این‌که حتی بتونم صورتش رو ببینم به بازوهام چنگ انداخت!
من هم که بدجور دست‌پاچه شدم بودم زیرِ دوتا دستش رو محکم گرفتم!
چشم‌هام که بهش خورد، آب توی دهنم ماسید و قلبم از حرکت وایساد!
این دختر می‌خواست من رو دیونه کنه! وگرنه چرا این‌قدر همچین اتفاقاتی می‌افتاد؟
کمکمش کردم بلند بشه و صاف وایسه.
همون‌موقع با اِته پِته عذرخواهی کرد و لبش رو به دندون گرفت.
چشم‌هام رو پایین انداختم تا بغض داخلش رو نبینه!
زود لب زدم که اشکالی نداره و خودش رو اذیت نکنه!
بدون این‌که جوابش رو بشنوم سمت حسینیه قدم‌های بلند برداشتم.
ورودی در حسینیه عماد وایساده بود و تا من رو دید سمتم اومد.
- سلام داداش... کجایی تو؟ چرا این‌قدر دیر کردی؟
آروم لب زدم:
- می‌خواستم مهدیه و...
بعد از کمی مکث دوباره لب زدم:
- می‌خواستم که مهدیه و فاطمه رو بیارم، به‌خاطر همین دیر شد!
یه‌تای اَبروش رو بالا برد و گفت:
- آها با ماشین آوردیشون؟
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- آره
نفسی کشید و گفت:
- خب الان مشکل چیه؟ چرا بغض کردی؟!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین