- Sep
- 262
- 1,067
- مدالها
- 2
پارت ۶۹
هر کاری میکردم نمیتونستم صحنهای که دیدم رو از جلوی صورتم پاک کنم!
باید حداقل یه آب سرد روی سر و صورتم میریختم تا شاید بهتر بشم! ولی الان اصلاً شرایطیش نبود که به داخل خونه برگردم.
رفتم سوپرمارکت جلوی کوچه و دوتا آب معدنی بزرگ رو خریدم.
اومدم بیرون و کلش رو روی سر و صورتم ریختم.
آب دهنم رو قورت دادم و نفسی کشیدم.
از بس هول کرده بودم یادم رفت موتورم رو بردارم و از یه لحاظ دیگه هم روم نمیشد دوباره برم داخل.
همونموقع به عماد زنگ زدم و اونهم کمتر از ده دقیقه سر کوچه رسید.
وقتی که نگاهش بهم افتاد زود لب زد:
- امیر مثل موش آب کشیده شدی! این چه ریختیه؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- حالا بیا بریم واست تعریف میکنم.
سوار شدیم و راه افتادیم.
توی راه همه چی رو براش تعریف کردم و اون هم مثل برق گرفتهها دهنش باز مونده بود و لب نمیزد!
فقط بعد از چند دقیقه که رسیده بودیم رو بهم گفت:
- امیر... دوستش داری؟!
از سوالش جا خورده بودم! ولی محکم گفتم:
- چی میگی عماد؟ این چرت و پرت ها چیه؟
اَبرویی بالا انداخت و حق یه جانب گفت:
- یعنی میخوای بگی اینجوری نیست؟!
پوفی کشیدم و قبل از اینکه بخوام جواب بدم گفت:
- امیرعلی با من رو راست نیستی با خودت رو راست باش! نمیخوای به من بگی نگو! ولی خودت رو گول نزن.
ناراحت شده بود!
- عماد گوش کن...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- نه تو گوش کن امیر! داری زندگی خودت رو بازی میدی!
اگه نمیخوایش ازش دورشو و عذابش نده! اگه میخوایشهم که حداقل با خودت رو راست باش!
عماد راست میگفت من با خودمهم رو راست نبودم!ولی انگار یه چیزهایی رو فهمیده بودم.
بدون رودر بایستی من دوستش داشتم! نقطه ته قلب!
شاید این رو از جایی فهمیدم که آرزو میکردم حداقل حسی که دارم دوطرفه باشه!
من دوست نداشتم کسی جز فاطمه بهم حسی داشته باشه و یا حتی جذبم بشه!
بر خلاف خیلی از پسرها که افتخارشون همچین چیزاییه من اصلاً همچین تفکراتی نداشتم!
همونموقع به عماد این رو غیر مستقیم گفتم و اونهم فقط میخندید و میگفت تازه اولشه!
بعد از تموم شدن کارهای ثبتنام سوار شدیم و راه افتادیم.
توی راه برگشت باز دیدمش! با اینکه ازش خجالت میکشیدم، ولی نمیتونستم چشمم رو ازش بردارم!
مثل همیشه نگاه خیرهام رو با نگاه خیرهاش استقبال کرد.
امشب من به گناه کبیره دچار نمیشدم باید هزار بار خداروشکر میگفتم!
«شبیه مِه شده بودی! نه میشد در آغو*شت گرفت و نه آنسوی تو را دید!
تنها میشد در تو گم شد؛ که شدم!»
وقتیکه برگشتم خونه، هم مامان و هم مهدیه چپچپ نگاهم میکردن و بعضی وقتها لبخندی از لبشون در میرفت که درست و حسابی معنیش رو نمیفهمیدم!
آخه مگه این اتفاق دست من بود؟!
بعداز چند دقیقه مامان به حرف اومد و کل ماجرا و شاهکار امیرمحمد رو تعریف کرد.
هر کاری میکردم نمیتونستم صحنهای که دیدم رو از جلوی صورتم پاک کنم!
باید حداقل یه آب سرد روی سر و صورتم میریختم تا شاید بهتر بشم! ولی الان اصلاً شرایطیش نبود که به داخل خونه برگردم.
رفتم سوپرمارکت جلوی کوچه و دوتا آب معدنی بزرگ رو خریدم.
اومدم بیرون و کلش رو روی سر و صورتم ریختم.
آب دهنم رو قورت دادم و نفسی کشیدم.
از بس هول کرده بودم یادم رفت موتورم رو بردارم و از یه لحاظ دیگه هم روم نمیشد دوباره برم داخل.
همونموقع به عماد زنگ زدم و اونهم کمتر از ده دقیقه سر کوچه رسید.
وقتی که نگاهش بهم افتاد زود لب زد:
- امیر مثل موش آب کشیده شدی! این چه ریختیه؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- حالا بیا بریم واست تعریف میکنم.
سوار شدیم و راه افتادیم.
توی راه همه چی رو براش تعریف کردم و اون هم مثل برق گرفتهها دهنش باز مونده بود و لب نمیزد!
فقط بعد از چند دقیقه که رسیده بودیم رو بهم گفت:
- امیر... دوستش داری؟!
از سوالش جا خورده بودم! ولی محکم گفتم:
- چی میگی عماد؟ این چرت و پرت ها چیه؟
اَبرویی بالا انداخت و حق یه جانب گفت:
- یعنی میخوای بگی اینجوری نیست؟!
پوفی کشیدم و قبل از اینکه بخوام جواب بدم گفت:
- امیرعلی با من رو راست نیستی با خودت رو راست باش! نمیخوای به من بگی نگو! ولی خودت رو گول نزن.
ناراحت شده بود!
- عماد گوش کن...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- نه تو گوش کن امیر! داری زندگی خودت رو بازی میدی!
اگه نمیخوایش ازش دورشو و عذابش نده! اگه میخوایشهم که حداقل با خودت رو راست باش!
عماد راست میگفت من با خودمهم رو راست نبودم!ولی انگار یه چیزهایی رو فهمیده بودم.
بدون رودر بایستی من دوستش داشتم! نقطه ته قلب!
شاید این رو از جایی فهمیدم که آرزو میکردم حداقل حسی که دارم دوطرفه باشه!
من دوست نداشتم کسی جز فاطمه بهم حسی داشته باشه و یا حتی جذبم بشه!
بر خلاف خیلی از پسرها که افتخارشون همچین چیزاییه من اصلاً همچین تفکراتی نداشتم!
همونموقع به عماد این رو غیر مستقیم گفتم و اونهم فقط میخندید و میگفت تازه اولشه!
بعد از تموم شدن کارهای ثبتنام سوار شدیم و راه افتادیم.
توی راه برگشت باز دیدمش! با اینکه ازش خجالت میکشیدم، ولی نمیتونستم چشمم رو ازش بردارم!
مثل همیشه نگاه خیرهام رو با نگاه خیرهاش استقبال کرد.
امشب من به گناه کبیره دچار نمیشدم باید هزار بار خداروشکر میگفتم!
«شبیه مِه شده بودی! نه میشد در آغو*شت گرفت و نه آنسوی تو را دید!
تنها میشد در تو گم شد؛ که شدم!»
وقتیکه برگشتم خونه، هم مامان و هم مهدیه چپچپ نگاهم میکردن و بعضی وقتها لبخندی از لبشون در میرفت که درست و حسابی معنیش رو نمیفهمیدم!
آخه مگه این اتفاق دست من بود؟!
بعداز چند دقیقه مامان به حرف اومد و کل ماجرا و شاهکار امیرمحمد رو تعریف کرد.
آخرین ویرایش: