جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه پناهنده با نام [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 82,842 بازدید, 227 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فاطمه پناهنده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۶۹
هر کاری می‌کردم نمی‌تونستم صحنه‌ای که دیدم رو از جلوی صورتم پاک کنم!
باید حداقل یه آب سرد روی سر و صورتم می‌ریختم تا شاید بهتر بشم! ولی الان اصلاً شرایطیش نبود که به داخل خونه برگردم.
رفتم سوپرمارکت جلوی کوچه و دوتا آب معدنی بزرگ‌ رو خریدم.
اومدم بیرون و کلش رو روی سر و صورتم ریختم.
آب دهنم رو قورت دادم و نفسی کشیدم.
از بس هول کرده بودم یادم رفت موتورم رو بردارم و از یه لحاظ دیگه هم روم نمی‌شد دوباره برم داخل.
همون‌موقع به عماد زنگ زدم و اون‌هم کمتر از ده دقیقه سر کوچه رسید.
وقتی که نگاهش بهم افتاد زود لب زد:
- امیر مثل موش آب کشیده شدی! این چه ریختیه؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- حالا بیا بریم واست تعریف می‌کنم.
سوار شدیم و راه افتادیم.
توی راه همه چی رو براش تعریف کردم و اون هم مثل برق گرفته‌ها دهنش باز مونده بود و لب نمی‌زد!
فقط بعد از چند دقیقه که رسیده بودیم رو بهم گفت:
- امیر... دوستش داری؟!
از سوالش جا خورده بودم! ولی محکم گفتم:
- چی‌ می‌گی عماد؟ این چرت و پرت ها چیه؟
اَبرویی بالا انداخت و حق یه جانب گفت:
- یعنی می‌خوای بگی این‌جوری نیست؟!
پوفی کشیدم و قبل از این‌که بخوام جواب بدم گفت:
- امیرعلی با من رو راست نیستی با خودت رو راست باش! نمی‌خوای به من بگی نگو! ولی خودت رو گول نزن.
ناراحت شده بود!
- عماد گوش کن...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- نه تو گوش کن امیر! داری زندگی خودت رو بازی میدی!
اگه نمی‌خوایش ازش دورشو و عذابش نده! اگه می‌خوایش‌هم که حداقل با خودت رو راست باش!
عماد راست می‌گفت من با خودم‌هم رو راست نبودم!ولی انگار یه چیزهایی رو فهمیده بودم.
بدون رودر بایستی من دوستش داشتم! نقطه ته‌ قلب!
شاید این رو از جایی فهمیدم که آرزو می‌کردم حداقل حسی که دارم دوطرفه‌ باشه!
من دوست نداشتم کسی جز فاطمه بهم حسی داشته باشه و یا حتی جذبم بشه!
بر خلاف خیلی از پسرها که افتخارشون همچین چیزاییه من اصلاً همچین تفکراتی نداشتم!
همون‌موقع به عماد این رو غیر مستقیم گفتم و اون‌هم فقط می‌خندید و می‌گفت تازه اولشه!
بعد از تموم شدن کارهای ثبت‌نام سوار شدیم و راه افتادیم.
توی راه برگشت باز دیدمش! با این‌که ازش خجالت می‌کشیدم، ولی نمی‌تونستم چشمم رو ازش بردارم!
مثل همیشه نگاه خیره‌ام رو با نگاه خیره‌اش استقبال کرد.
امشب من به گناه کبیره دچار نمی‌شدم باید هزار بار خداروشکر می‌گفتم!
«شبیه مِه شده بودی! نه می‌شد در آغو*شت گرفت و نه آن‌سوی تو را دید!
تنها می‌شد در تو گم شد؛ که شدم!»
وقتی‌که برگشتم خونه، هم مامان و هم مهدیه چپ‌چپ نگاهم می‌کردن و بعضی وقت‌ها لبخندی از لبشون در می‌رفت که درست و حسابی معنیش رو نمی‌فهمیدم!
آخه مگه این اتفاق دست من بود؟!
بعداز چند دقیقه مامان به حرف اومد و کل ماجرا و شاه‌کار امیرمحمد رو تعریف کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۷۰
داشتم سکته می‌کردم و از یه لحاظ‌ هم عصبانی بودم که چرا امیرمحمد دیونه، این‌کار رو کرده!
چنان با تشر به امیرمحمد نگاه کردم که چشم‌هاش داشت از ترس توی حدقه در می‌اومد و تنها کاری که کرد دوید سمت اتاقش و در رو بست!
پوف بلندی کشیدم و از زیر نگاه‌های سنگین مامان و مهدیه و الان هم بابا که فهمیده بود، رفتم اتاقم و به آینده نامعلومم فکر کردم.
قبل از خواب خیلی از آقا امام حسین(ع) خواستم که خودش مثل قبلاً پادرمیونی کنه و راه درست رو نشونم بده!
توی افکارم بودم که نفهمیدم کی خوابم برد؛ ولی تا جایی که یادم می‌اومد من روی تختم خواب بودم و همچین جایی نبودم!
یه جای تقریباً سرسبز، آقایی با قدِبلند و صورتی نورانی! جوری که کل صورتش با نور پرشده بود و نمی‌شد درست دیدش! با دیدنش بی‌اختیار سر خم کردم و جلوش زانو زدم.
درست متوجه حرف‌هایی که می‌زد نبودم و فقط صورت نورانیشون دلم رو پر کرده بود! اما از یه جاهایی فهمیدم که مولام حسینه!
اشاره به دختری که پشت به من و کنار گل‌های رز نشسته بود کرد!
توی کمتر از یک‌ثانیه سرش رو برگردوند و نفس من رو به شماره انداخت!
الحق که این دختر غنچه‌ای بیشتر نبود!
و فقط آقا امام حسین بلد بود دو تا آدم حسینی رو به‌هم نزدیک کنه که جوری عشق توی وجودشون نعره بزنه که همه بدونن!
یا به قولی:
«عشق خوب است اگر یار حسینی باشد!»
یک زن گران‌بهاترین اعجاز خداست
برای داشتنش باید وضوی باران گرفت
و بر محراب رویش سجاده‌ای از گلبرگ یاس گسترد!
و به نام عشق، شبنم‌وار بر عطر او سجده کرد
و هزاران هزار گل سرخ را تسبیح لحظه‌هایش نمود!
او اجابت می‌کند عشقی بالاتر از خورشید و زیباتر از مهتاب!
و تنها یک زن می‌داند آیین دوست داشتن را و آن‌قدر هدیه می‌کند این عشق را که سیراب شوی!
که او سردار عشق است!
و بهشت کمترین سرزمین او... .
این‌روزها عجب شاعری شده بودم!
تقریباً سعی می‌کردم همه مراسم‌های بسیج رو شرکت کنم و توی اکثر مراسمات هم می‌تونستم ببینمش!
بعضی وقت‌ها که نمی‌اومد و نمی‌تونستم ببینمش همش زمزمه می‌کردم:
- گاهی در نبود یک نفر، گویی جهان به تمامی خالی‌ست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۷۱
چند روز گذشته بود و بالاخره مراسمی که این‌قدر واسش تمرین کرده بودیم رسید!
لباس‌هامون رو پوشیدیم و منتظر موندیم مراسم شروع بشه.
بعد چند دقیقه که با عماد حسابی کلافه شده بودیم که چرا مراسم رو شروع نمی‌کنن، باهم رفتیم بیرون که مثلاً هوایی به سر و کله‌مون بخوره!
به محض بیرون رفتنمون از حرکت ایستادم و خیره به دختری شدم که این روزها بد‌جور کلافه و سردرگمم کرده بود.
بعد از چند ثانیه نگاه‌های خیره، با تلنگر عماد به خودم اومدم و سریع از اون‌جا دور شدیم.
چند دقیقه بعد مراسم شروع شد و ما هم آماده‌باش وایسادیم تا وقتی قاری تموم شد بریزم وسط و ریخت و پاش کنیم!
به‌محض این‌که تموم شد، رفتیم وسط و اجرامون رو با یه کار طنز شروع کردیم؛ کم‌کم ماجرا باز شد و گروه‌هایی که ترتیب داده شده بودن با هم مسابقه می‌دادن.
از قضا من و عماد بدبخت هم توی یه گروه افتاده بودیم و چون اون‌روز من جوگیر شدم بودم یه‌لحظه‌هم بهش رحم نکردم!
وای خدا تا یه‌هفته باهام قهر بود که چرا این‌جوری مسابقه دادم! آخه قبلش برای هماهنگی خیلی تمرین کرده بودیم!
آخرشب بود و مراسم تموم شده بود، تقریباً همه رفته بودن و چندتایی‌مون مونده بودیم تا وسایل‌ها رو جمع کنیم که همون‌موقع گوشیم زنگ خورد؛ مهدیه بود.
جواب دادم و وقتی فهمیدم درخونه فاطمه‌اینا وایساده سریع گوشی رو قطع کردم و راه افتادم!
بعد از یه‌کم فکر کردم لبم رو گاز گرفتم و با خودم گفتم:
- آخه پسر چرا این‌قدر سوتی میدی؟! الان مهدیه نمی‌پرسه این خونه رفیق من رو از کجا می‌دونست؟!
از اون‌ور نمی‌تونستم بهش زنگ بزنم و وانمود کنم که آدرس رو بلد نیستم چون می‌فهمیدم مهدیه مثل قبل خُل بازی در میاره و گوشی رو روی بلندگو می‌‌ذاره! از صدای خش‌خشی که داشت حرف می‌زد می‌شد فهمید.
بی‌خیالش شدم و با سرعت خودم رو رسوندم.
کنار در خونشون وایساده بودن و باهم حرف می‌زدن.
وقتی رسیدم به‌زور سلام دادم و بعد از‌ این‌که مهدیه رو سوار کردم، چند لحظه‌ای بهش خیره شدم که با صدای مهدیه به خودم اومدم و سریع راه افتادم.
بعد از این‌که رسوندمش، پرسش‌گرانه پرسید که آدرس خونشون‌رو از‌کجا آوردم؟! مطمئن بودم از فاطمه هم پرسیده ولی اون حرفی راجب اون‌شب بهش نزده! به‌خاطر همین من هم پی‌چوندمش و گفتم که یه روز که رفته بودی اون‌جا و می‌خواستی برگردی دیدمت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۷۲
بعدش سریع برگشتم سالنِ مراسم و ادامه کارها رو انجام دادیم.
تقریباً ساعت سه شب بود که همه کارها تموم شد و خورد و خسته برگشتم خونه.
سرم به شدت درد می‌کرد و نزدیک بود منفجر بشه!
خداکنه این میگرن‌ دوباره برنگرده. ولی نه فایده نداشت! بیش از حد بود!
دوتا قرص خوردم و خوابیدم. یک ساعت نشده بود که اذون گفتن و مجبور شدم بلندشم.
نماز خوندم و خواستم بخوابم که مامانم صدام کرد و می‌خواست که کمکش وسایل آش رو آماده کنیم.
بهش نگفتم که سرم داره می‌ترکه وگرنه نمی‌ذاشت از جام تکون بخورم!
بعد از این که تقریباً همه کارها رو انجام دادیم، ساعت حدود ده شده بود. دیگه واقعاً نمی‌تونستم تحمل کنم! به مامان گفتم که سرم درد می‌کنه و میرم بخوابم.
بعد از کلی قربون صدقه هاش، رفتم داخل ‌و دوباره دوتا قرص خوردم و همون‌جا توی هال خوابیدم و به‌خاطر این‌که صدا اذیتم نکنه پتو رو روی سرم کشیدم.
مدتی نگذشته بود که یهو یه نفر روم پرید! اولش فکر کردم مهدیه و شیطون بازی‌هاشه! به‌خاطر همین خواستم بلندشم و حسابی از خجالتش در بیام! ولی وقتی که صداش رو شنیدم آب توی دهنم ماسید و مثل شک‌زده‌ها توی جام موندم و تکون نخوردم!
بعد از کلی تهدید که نمی‌فهمیدم از کجا اومده و به‌خاطر چیه، پتو از روی سرم کنار رفت و با سرعت سرش رو روی سی*ن*ه‌ام گذاشت!
حس می‌کردم واقعاً دارم نفس کم میارم!
دستش رو روی دستم گذاشت و همون‌موقع چشم‌هاش رو باز کرد... انگار که انتظار نداشت که من رو این‌جا ببینه!
با فکی که می‌دونستم از استرس داده می‌لرزه سعی کرد از روم بلند شه ولی به‌قدری دست‌پاچه شده بود که بیشتر خودش رو روم انداخت و در نهایت توی بغ*لم فرود اومد!
داشتم سکته می‌کردم و هنوز گیج بودم و نمی‌فهمیدم چی به چیه تا این‌که بعد از چند لحظه به خودم اومدم و کمکش کردم تا از روم بلند بشه!
چند لحظه‌ای رو انگار توی شک بود و با دهن نیمه باز بهم خیره شده بوده!
ترسیده بودم! نکنه چیزیش بشه!
آروم رو بهش لب زدم:
- حالت خوبه؟!
انگار همین رو می‌خواست تا از شُک درش بیارن!
با سرعت هر چه تمام تر از درِ هال بیرون و رفت و محکم در رو بست!
هنوز بهت‌زده به در خیره شده بودم و نفس‌نفس می‌زدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۷۳
اون‌موقع بود که فهمیدم سرم هنوز داره از شدت درد منفجر می‌شه!
به‌زور بلند شدم و رفتم اتاقم، خودم رو روی تخت ولو کردم و نفهمیدم کی خوابم برد!
وقتی بیدار شده بودم سرم خیلی بهتر شده بود.
ساعت رو که نگاه کردم لبم رو به دندون گرفتم:
- ای خدا مثلاً می‌خواستم آش‌ها رو هم بزنم!
زود بلند شدم و خواستم برم پایین که نگاهی به خودم توی آینه انداختم.
پوفی کشیدم و رفتم یه دوش گرفتم.
لباس‌هام رو اتو کردم و پوشیدمش و موهام رو سشوار کشیدم.
زود اومدم پایین و رفتم پای دیگ وایسادم.
تقریباً آماده شده بود... ولی خب چی‌کار می‌شه کرد!
یه‌کم هم زدم و زیر لب زمزمه کردم:
- ای که مرا خوانده‌ای،
راه نشانم بده!
در شب ظلمانی‌ام،
ماه نشانم بده!
نفسی کشیدم و رفتم کارهایی که مونده بود رو انجام دادم.
تقریباً نزدیک اذان مغرب بود که دم در وایساده بودم و داشتم کاسه‌های آش رو بین بچه‌ها پخش می‌کردم؛ به‌محض این‌که تموم شد پوفی کشیدم و سمت حیاط برگشتم ولی به محض برگشتنم، از دیدن فاطمه پشت سرم بهت‌زده شدم و اون‌هم که انگار حس من رو داشت نفهمیدم چه‌جوری کاسه آش توی سینی توی دستش افتاد پایین و آش‌ها هم روی لباسم و چادرش ریخت!
با دیدن لباس پر از آشم چندش‌وار ایی گفتم ولی وقتی فهمیدم که اون‌هم عصبانی شده خودم زیر لب عذر خواهی کردم که با جوابش چشم‌هام اندازه نعلبکی شد!
با من بود؟ دست و پا چلفتی؟
با دیدن چشم‌های بهت‌زده‌ام ادامه حرفش رو خورد با این‌که الان می‌تونیم چی‌کار کنیم عوض کرد.
انگار واقعاً از یه چیزی ناراحت یا اعصابش خورد بود!
به‌خاطر همین رو بهش تعارف کردم که چادرش رو برای جبران بشورم!
در عین ناباوری و تفکری که داشتم قبول کرد و گفت این من بودم که باعث کثیفیش شدم، خودم هم باید بشورمش! با دیدن قیافه بهت‌زده‌ام گفت که شما هم لباست رو عوض کن تا منم واسه جبران اون رو بشورم! واقعاً اون‌موقع داشتم دق می‌کردم!
با این‌که بدجور بهم شک داده بودن، از رو نرفتم و منتظر موندم تا برگرده و چادر رو بهم بده!
دیگه کم‌کم داشت باورم می شد که این دختر واقعا یه چیزیش شده!
اون از صبح که اون‌جوری پرید روم و این هم از حرکت الانش که کم مونده بود کتکم بزنه! نمی‌دونستم چی رو باور کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۷۴
با اون لحن عصبانی‌ که داشت مطمئن بودم اگه لباسم رو بهش ندم بیشتر اعصابش خورد می‌شه! به‌خاطر همین زود رفتم داخل و به‌زور از زیر سوال‌های مامان در رفتم و به مهدیه علامت دادم که بیاد به اتاقم!
وقتی که لباسم رو عوض کردم مهدیه هم اومد و منم واسش تعریف کردم و گفتم که بره و آش براشون ببره.
چشمک شیطانی زد و زود از اتاق بیرون رفت.
لباس کثیفم رو توی یه پاکت گذاشتم و جلوی در منتظرش موندم.
چند دقیقه‌ای نگذشته بود که از کوچه وارد شد و طرفم اومد.
وقتی چادر رو بهم داد و گفت که نگین که لباستون رو نیاوردین تمام تلاشم رو کردم که نخندم!
شده بودم پسر بچه‌ی تخسی که دلم می‌خواست سر به سرش بزارم! ولی از من این‌کار بعید بود!
چادر رو ازش گرفتم و لباسم رو که کنار دیوار گذاشته بودم طرفش گرفتم و بعد از تشکری با لب خندون رفتنش رو تماشا کردم که در همین حال عماد از حیاط خارج شد و یه نگاه به دور و برش انداخت و رو بهم گفت:
- چیز خنده داری وجود داره؟!
به خودم اومدم و گفتم:
- هان؟! نه!
با نگاهش به چادر توی دستم اشاره کرد و گفت:
- این‌چیه اون‌وقت؟!
جدی لب زدم:
- چیزی نیست.
برای این‌که دیگه سوال نکنه، وارد حیاط شدم. بهش می‌گفتم ولی الان وقتش نبود!
مونده بودم چادر رو چی‌کار کنم!
سریع از حیاط رد شدم و با دو از توی هال و بین همه خانوم‌ها و نگاه‌های سنگینشون رد شدم و خودم رو به اتاقم رسوندم.
نفسم رو بیرون دادم و زمزمه کردم:
- ای دختر! ببین من رو توی چه دردسری انداختی!
برای این‌که بیشتر ک*سی رو به رفتارم مشکوک نکنم، سریع از اتاقم بیرون زدم، ولی در تمام مدتی که به بقیه کمک می کردم فکرم درگیر فاطمه و این‌که چه‌جوری چادرش رو بشورم که کسی نفهمه بود!
شب همه برای جشن به مسجد رفتن، ولی من گفتم یه دوش می گیرم و بعد به مسجد میام.
با رفتن بقیه و خلوت شدن خونه، سریع چادر رو از توی اتاقم برداشتم و به حموم رفتم.
برای اولین بار توی عمرم چادر شستم و برای این‌که کاملا تمیز بشه، چندین بار با مایع مشکی شوی شستمش!
کارم برای خودم هم عجیب بود، ولی حال و هوای دلم عالی بود و از یادآوری این دختر سیر نمی شد!
از حموم که در اومدم، کل خونه رو برای پیدا کردن طناب زیر و رو کردم؛ تا این‌که تونستم پیدا کنم و توی اتاقم به سختی بند رخت بستم.
چادر رو با وسواس روی بند پهن کردم و نفس آسوده‌ای کشیدم.
برای رفتن به مسجد لباس عوض کردم و زود خودم رو به مراسم رسوندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۷۵
فردای اون روز زودتر از خواب بیدار شدم و سراغ چادرش رفتم.
بعد از این‌که مطمئن شدم خشک شده با صد زور اتو زدم! چه‌قدر این چادر بزرگ‌ بود‌ها! واقعاً سخته پنج متر پارچه روی سرت باشه! ولی وقتی به این فکر می‌کنی که الان مادرت فاطمه‌الزهرا(س) خوشحاله هیچ سختی به دلت راه پیدا نمی‌کنه!
بعد از اتو زدنش رفتم و عطری که خودم به زور ازش استفاده می‌کردم رو توی چادرش زدم!
واقعاً نمی‌دونستم این‌کارها رو واسه چی دارم انجام میدم!
همون‌موقع مامان‌اینا گفتن پاشو تا بریم خونه مامان‌بزرگت این‌ها شهرستان!
با صد زور و بلا راضیشون کردم که این‌بار رو نرم!
چند دقیقه از رفتنشون می‌گذشت که صدای آیفون در رو شنیدم.
یاعلی گفتم و آیفون رو نگاه کردم. فاطمه بود!
زود در رو باز کردم و با دو رفتم توی حیاط.
بعد از سلام و احوال‌پرسی و چند تا تعارف تیکه‌ پاره کردن لباسم رو بهم داد و منم بعد از این‌که رفتم داخل و چادرش رو اوردم بهش دادم.
تشکری کرد و بعد از چندتا حرف دیگه راهی که اومده بود رو برگشت!
همون‌در رفتم داخل خونه و چندتا نفس عمیق کشیدم و بی‌خیال خیالات ذهنم شدم و رفتم و وسایلم رو برای اعتکاف فردا جمع کردم.
صبح روز بعدش، قبل از اذان صبح با عماد رفتیم مسجد و اون‌جا کارهای اعتکافمون رو تکمیل کردیم.
بعد از کلی سخنرانی و دعا و نماز که برگزار کردن، با عماد رفتیم یه‌ور و جامون رو انداختیم و خوابیدیم.
عماد که از کنجکاوی داشت منفجر میشد رو بهم توپید که چرا تعریف نمی‌کنم ببینه چی شده!
با خنده همه ماجرا رو براش تعریف کردم و اون هم با چشم‌هایی که اندازه نعلبکی شده بود بهم گوش می‌داد و حتی یک کلمه‌هم حرف نمی‌زد!
بعد از چند لحظه شد عمادِ سابق و شروع کرد به مسخره‌بازی در آوردن و چرت و پرت گفتن.
این‌قدر با این مسئله جُک تعریف می‌کرد که از بس خندیده بودیم دیگه نایی نداشتیم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۷۶
بعد از چند روز اعتکاف تموم شد و به خونه برگشته بودیم.
چند وقت بعد از این ماجرا ایام فاطمیه شروع شده بود و امشب هم شب اول بود من هم که دیر از خواب بلند شده بودم داشتم از عصبانیت منفجر می‌شدم، که هیچ‌کاریم رو انجام ندادم.
هر چی مامانم رو صدا کردم جواب نداد؛ انگار خونه نبود.
زود رفتم پایین و رو به مهدیه کردم و گفتم:
- مامان کجاست؟
همون‌موقع جواب داد و گفت:
- رفته خونه همسایه.
پوفی کشیدم و گفتم:
- بیا برو لباس‌های من رو اتو کن؛ توی اتاقِ.
چپ نگاهم کرد و گفت:
- نوکرتم مگه؟
رو بهش توپیدم:
- من دارم از عصبانیت منفجر می‌شم، توهم رو اعصاب من راه برو!
پوزخندی زد و گفت:
- مگه مورچه هم اعصاب داره؟!
رفتم جلو و به دستش فشار خفیفی آوردم که این چرت و پرت ها رو نگه که آه از نهادش بلند شد و لب زد:
- چته امیرعلی ولم کن... آخ!
نفسی کشیدم و گفتم:
- چرا حرفم رو گوش نمیدی؟
آخی کشید و گفت:
- من خودم الان می‌خوام برم مراسم، وقت‌ ندارم لباس‌های تو رو اتو کنم!
پوزخندی زدم و گفتم:
- حالا تو اتو نکن، ببینیم امروز میری مراسم یا نه!
چیزی نگفت؛ ولی می‌دونستم تو دلش داره هزار تا ف*حش و نفرین می‌کنه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۷۷
دستش رو با حرص ول کردم و همون‌جور که داشتم می‌رفتم دوش بگیرم گفتم:
- زود باش تا میام بیرون آماده باشه ها!
با صدای بلندی لب زد:
- اگه من اتو کردم تو هم بپوش!
پوزخندی زدم و گفتم:
- می‌بینیم!
از حرص جیغی کشید!
بدون توجه بهش رفتم حموم و یه‌دوش گرفتم.
زود یه لباس پوشیدم و رفتم اتاقم‌.
با دیدن لباس‌هام که همون‌جوری که گذاشته بودم مونده بود، پوفی کشیدم و اتو و لباس‌ها رو برداشتم و رفتم پایین.
باید حساب این دختر رو می‌رسیدم!
همین‌جور که داشتم می‌رفتم داد می‌زدم که مهدیه مگه نگفتم لباس‌های من رو اتو کن که با دیدن فاطمه که توی هال وایساده بود، لبم رو گاز گرفتم و ادامه حرفم رو با عذرخواهی تموم کردم.
سرش رو انداخت پایین و آروم سمتم اومد!
بعد از چند ثانیه مکث، گفت که بدین تا خودم براتون اتو بکشم!
از شنیدن حرفش شکه سمتش چشم چرخوندم و گفتم که اذیت می‌شین و خودم اتو می‌کنم.
ولی از رو نرفت و دستش رو آورد جلو و لباس‌ها و اتو رو ازم گرفت.
اون‌موقع به‌علاوه زبونم که بند اومده بود، دست‌هام هم سست شده بود و نمی‌تونستم تکونش بدم!
بهت‌زده رفتنش رو تماشا کردم.
نمی‌دونم چقدر گذشته بود که به خودم اومدم و با هر سرعتی که داشتم سمت اتاقم دویدم.
خودم رو روی تخت پرت کردم و دستم رو روی سرم گذاشتم و زمزمه کردم:
- مژه‌ات تیر کجی بود و برای پرتاب!
چون که اَبروی تو خم گشت کمان شکل گرفت!
پوف بلندی کشیدم و رفتم لباسم رو با یه‌ تیشرت آستین کوتاه مشکی جذب عوض کردم و موهام رو سشوار کشیدم.
تو انجام کارهای خودم بودم که صدای در شنیدم!
با گیجی جواب دادم:
- بله؟!
یادم افتاد ممکنه فاطمه باشه!
با سرعت دویدم و در رو باز کردم.
حدسم درست بود! غنچه من بود!
چشم‌هاش که بهم افتاد زود سرش رو انداخت پایین و لباس‌ها رو سمتم گرفت!
تشکری کردم و دستم رو بردم جلو.
وقتی‌که می‌خواستم لباس‌ها رو ازش بگیرم دستم به دستش خورد!
هر دومون هول کردیم و مثل جنایت‌کارها هم‌دیگه رو نگاه می‌کردیم که عذرخواهی کردم و اون‌هم سری تکون داد‌.
#ادامه_دارد•••
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۷۸
می‌خواست بره که بهش گفتم بزاره با‌ ماشین بیام برسونمشون حسینیه، که بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن قبول کرد.
همون‌موقع رو بهش گفتم که یه‌کم صبر کنن تا لباس‌هام رو بپوشم و بیام! با لحن خاصی جواب داد که منتظرت می‌مونم!
نمی‌دونم چرا با این جوابش هول شدم و فکر کردم که سوتی دادم و همه‌چیز رو بهش گفتم که این جواب رو بهم داده!
به چشم‌هاش خیره شدم و آب دهنم رو قورت دادم.
همون‌موقع برگشت و سمت مهدیه که پایین وایساده بود قدم برداشت و من هم خیره به دختری شدم که الان مطمئن بودم که‌... عاشقش شدم!
نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل اتاقم.
زود لباس‌هام رو عوض کردم و ادکلنم رو زدم سویچ ماشین رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون و با حواسی‌ پرت حرکت کردم.
بیرون که رفتم، چراغ زدم که بیان سوار بشن.
دوتاییشون پشت نشستن و فاطمه هم پشت سر من نشست.
صندلی‌ام رو درست کردم و مداحی‌های حاج مهدی رسولی رو پخش کردم.
زود راه افتادم تا دیرتر از این‌ نرسیدیم!
تقریباً ده دقیقه‌ای توی راه بودیم که بالاخره رسیدیم.
ماشین رو یه‌جا پارک کردم؛ موقعی که می‌خواست از ماشین پیاده بشه، تشکری کرد و من هم زود از فرصت استفاده‌ کردم و گفتم که وقتی مراسم تموم شد بیان همین‌جا وایسن تا خودم برسونمشون، ولی گفت که پیاده میرم! یه‌کم اصرار کردم و اون هم قبول کرد و گفت: چشم! نتونستم جلوی خودم و بگیرم و لب زدم: چشم‌هات سلامت!
بهت‌زده بهم خیره شد و من هم که فهمیدم بدجور سوتی دادم زود از ماشین پیاده شدم و بعد از این‌که اون‌ها اومدن، در ماشین رو با ریموت قفل کردم و رفتنشون رو تماشا کردم!
بعداز چند ثانیه بغضی گلوم رو گرفت که نزدیک بود خفه بشم!
زود رفتم پشت حسینیه و روی یه سکو نشستم.
لبم رو گاز گرفتم و حتی با سخنرانی که داشتم می‌شنیدم اشکم خود به خود جاری می‌شد!
رو به خودم توپیدم:
- چته پسر؟! چرا این‌جوری می‌کنی با خودت؟! چی‌می‌خوای تو مگه که داری این‌شکلی زار می‌زنی؟!
سرم رو به دیوار چسپوندم و چشم‌هام رو بستم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین