جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه پناهنده با نام [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 82,824 بازدید, 227 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فاطمه پناهنده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۵۹
بعد از چند ثانیه و یه نفس عمیق ادامه داد:
- از همون‌موقع پسر خاله‌اش عاشق یه دختری بوده که از قضا همسایه‌شون هم بوده و سه سالی ازش کوچیک‌تر بوده!
نمی‌شه گفت از همون‌موقع عاشق شده بوده ولی خب از وقتی که فهمیده خاطر خواستن یعنی چی، بدجور به این دختر دل‌باخته بوده!
در مقابلش اون پسر بچه از همه زن‌ها متنفر بود! می‌گفت همشون افریته‌ان! ولی همیشه پسر خاله‌اش بهش می‌گفت چون همچین عقایدی داری، جوری عاشق می‌شی که نمی‌فهمی راست و چپت کدومه!
اون پسر بچه همیشه به این حرف ها بی‌توجهی می‌کرد.
تا این‌که بعد از هشت سال، تمام چیزهایی که عقلش توی کل عمرش به‌دست آورده بود، تو یه ثانیه کوتاه بر اثر یه نگاه به هم می‌ریزه!
«هر چند عیان است، ولی وقتِ بیان است!
عشق تو گران‌قدرترین عشقِ جهان است!»
این شعر رو خوند و بعدش ادامه داد:
- پیشواز محرم بود و اولین نگاه از اون‌جا شروع شد!
فاطمه... .
اون پسربچه خودِ من بودم!
سرم رو طرفش برگردوندم و با چشم‌هام که اندازه نعلبکی شده بود بهش خیره شدم!
- تو فکرش رو بکن، پسری که حتی به یه دختر هم نگاه چپ ننداخته، چه‌طور می‌تونه این‌جوری عاشق بشه؟! فکرش رو بکن، پسری که همیشه تیکه کلامش این بود که زن‌ها افریته‌ان، حالا جوری عاشق شده بود که به قول عماد راست و چپش رو فراموش کرده!
من پسری بودم که همیشه می‌گفتم بمیرم هم ازدواج نمی‌کنم. ولی حالا نگاه کن! نونزده سالم نشده دارم اعتراف می‌کنم عاشق شدم! من توی تموم این مدت ثانیه به ثانیه با آرزوی دیدنت زندگی می‌کردم!
تو فکرش رو بکن، امیرعلی تهرانی جلوی همه زار بزنه واسه عشقی که... .
الان واقعاً نمی‌دونم کار درستیه که بهت گفتم یا نه! ولی به‌خدا دیگه نمی‌تونم! من...
حرفش رو قطع کردم و لب زدم:
- امیرعلی؟!
با چشم‌هایی که از بغض داشت برق می‌زد آروم زمزمه کرد:
- جانم!
با حرفش به‌خدا که جون دادم!
مثل خودش آروم زمزمه کردم:
- جونت سلامت!
چشم‌هاش رو به چشم‌هام دوخت، بعد از چند ثانیه نگاه خیره‌اش، لبخندی زد و گفت:
- الحق که آسمون من یه ستاره بیشتر نداره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۶۰
هنوز فکر می‌کردم چیزهایی که می‌بینم و می‌شنوم همش خواب و رویاست! به‌خاطر همین چند بار رون پام رو نیشگون گرفتم و سرم روی صندلی پرت کردم! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- تو رویایی؟ خیالی؟ اگه رویا نیستی پس این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
لبخندی زد و گفت:
- من رویا نیستم دیونه، واقعیم!
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- امیر... .
با کمی خجالت لب زد:
- جانم!
به خودم جرئت دادم و گفتم:
- نمی‌دونم واقعاً چه جوابی این‌جا مناسبه که بگم! ولی الان تنها چیزی که داره به مغزم فشار میاره اینه که فاطمه تو چرا حرف نمی‌زنی و از درد دلت چیزی بهش نمی‌گی تا فکر نکنه این علاقه یه‌طرفه‌است؟!
امیرعلی! فقط یه چیز رو بدون!
علاقه‌ات، عشقت، اشکت، بغضت، دوست‌داشتنت، جنونت، خواستنت، خوشی‌ها و ناخوشی‌هایی که با من تجربه کردی، همش دو‌طرفه‌است!
نگران نباش! تا آخر دنیا، حتی آخرت هم همراهتم و تا ابد منتظرت می‌مونم!
با آرامش چشم‌هاش رو بست و سرش رو روی صندلی پرت کرد، دستش رو لای موهای پرپشتش فرو کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- خدایا شکرت! به‌خدا نوکریِ تو و اهل بیت رو می‌کنم!
داشتم از شدت ضعف به جنو*ن می‌رسیدیم و لحظه به لحظه داشت هزار برابر می‌شد!
امیرعلی که قبلاً از زن‌ها متنفر بود چه راحت داشت جلوی من ابراز عشق می‌کرد!
سرش رو سمت من برگردوند و لب زد:
- نگران نباش! زیاد منتظرت نمی‌ذارم... تمام سعیم رو می‌کنم که زود پیش خودم باشی! فقط تو پشتم باش!
لبخندی زدم و رو بهش گفتم:
- گفتم که... تا ابد منتظرت می‌مونم! هر مسئله و مشکلی هم پیش بیاد کنارت وایمیسم و همراهتم!
باز نفس عمیقی کشید و لبخند دندون‌نمایی زد!
دیگه داشتم از ضعف تمام جون بدنم رو از دست می‌دادم!
بعد از چند دقیقه و چند تا حرف دیگه، امیرعلی من رو رسوند خونه و خودش رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۶۱
وقتی که رفتم داخل مامان با قیافه حق به‌جانبی رو بهم توپید:
- معلومه کجایی تو؟ چرا جواب تلفنت رو نمی‌دی؟ می‌دونی بابات چه‌قدر دعوا کرده که چرا دخترت تا ساعت یک شب بیرونه؟
داشتم از ترس می‌مردم و حتی احتمال این‌که مامان بفهمه داشت سکته‌ام می‌داد!
به‌خاطر همین با صدای لرزونی لب زدم:
- امشب شب آخر بود، به‌خاطر همین بیشتر طول کشید... ببخشید!
نذاشتم دیگه چیزی بگه و با سرعت خودم رو به اتاقم رسوندم.
خودم رو روی تخت ولو کردم و سعی کردم این‌همه شیرینی امشب و سخاوت‌مندی مادرم خانوم فاطمه الزهرا رو هضم کنم!
با خنده و گریه‌ای که باهاش همراه بود ذکر می‌گفتم و قرآن می‌خوندم!
و چقدر عزیز کسی بودن دل‌نشین است!
("امیرعلی")
«بی‌قرار توام و در دلِ تنگم گله‌هاست...
اما بی‌تاب شدن عادت کم حوصله‌هاست!
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده بر آب...
در دلم هستی و بین من و تو فاصله‌هاست!»
تو چی‌کار کردی با من فاطمه؟!
چه‌بلایی سرم اومده؟ منِ امیرعلی رو چه‌جوری سمت خودت کشوندی و جذب کردی؟!
واقعا من عاشق شده بودم! چیزی که همیشه بهش می‌خندیدم!
بیشتر وقت‌ها فکر می‌کردم که این حس‌ها بعد از ازدواج برای من به‌وجود میاد؛ ولی روزگار خوب بلد بود چی‌کار کنه!
اولین بار که دیدمش، نمی‌دونم چه حسی بود یا چه اتفاقی افتاده بود! دلم شور می‌زد و فکر می‌کردم برای این دختری که حتی نمی‌شناسم می‌خواد اتفاقی بی‌افته و وادارم کرد دنبالش برم!
وقتی که دیدم چه اتفاقی داره می‌افته قلبم داشت از س*ی*نه‌ام کنده می‌شد!
من از کجا باید می‌دونستم که یه اتفاقی می‌خواد واسه این دختر بی‌افته؟
اصلاً چرا دنبالش رفتم؟!
منی که حتی زیر چشمی هم دختری رو نگاه نکرده بودم الان دنبال یه دختر راه افتاده بودم ببینم سالم می‌رسه خونه یا نه!
وقتی ازم پرسید که چه‌جوری فهمیدم، چنان به اِتِه پِتِه افتادم که خودم هم نفهمیدم چی گفتم و آخرش پی‌چوندم که یه وقت دیگه بهت می‌گم!
آخه پسر تو از کجا می‌دونی که دوباره می‌بینیش یا دوباره می‌تونی باهاش حرف بزنی که بهش گفتی یه وقت دیگه بهت می‌گم؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۶۲
اون‌شب حتی نتونستم یه‌لحظه هم چشم رو هم بزارم!
روزی که با عماد می‌خواستیم بریم کربلا، اون هم اومده بود، هر کاری می‌کردم نمی‌تونستم یه‌لحظه هم چشمم رو ازش بردارم جوری که عماد هم فهمیده بود!
تا آخرین لحظه‌ای که راه افتادیم اون‌جا بود و اون هم انگار حس من رو داشت که نمی‌تونست چشم برداره!
نمی‌دونم چم شده بود ولی توی کل راه حتی وقت‌های که حرم بودیم فقط اون ذهنم رو درگیر می‌کرد! جوری که دعا‌دعا می‌کردم وقتی که بر‌می‌گردیم اون‌هم بیاد!
وقتی که رسیدیم و دیدمش، خدا می‌دونه چه‌قدر خوشحال شدم و چقدر زیر لب شکر می‌گفتم!
کارهام واسه خودم هم عجیب بود ولی حال و هوای دلم عالی بود!
روزی که اولین بار خونمون دیدمش، تا چند لحظه فکر می‌کردم رویاست و دارم خواب می‌بینم! تا وقتی که فهمیدم با مهدیه رفیق صمیمی شدن! من بیشتر از اون‌ها از این دوستی خوشحال بودم! هر چی بود بیشتر بهش نزدیک می‌شدم!
بعد از چند وقت حسی که نمی‌فهمیدم چی‌بود داشت واسه یه‌لحظه دیدنش آواره کوچه خیابونم می‌کرد!
نمی‌فهمم قصه من و فاطمه چرا و از کجا شروع شد... ولی وقتی به خودم اومدم که تمام وجود و هستی‌ام رو حاضر بودم واسه یه‌ثانیه بیشتر با اون بودن یه‌جا بدم!
یه روز که طبق معمول با عماد تو خیابون‌ها پرسه می‌زدیم و به قول خودم آوراه کوچه خیابون بودیم، بالاخره دیدمش!
فاطمه خیلی کم از خونه می‌اومد بیرون و اگه بخوام بگم کجا می‌رفت جایی جز مدرسه و بسیج رو نمی‌رفت! که بسیج علیه‌السلام ماهی یه بار هم مراسم و برنامه نداشت! یا اگه داشت مختلط نبود!
از من این حرف‌ها بعید بود! منی که همیشه بسیج رو سرزنش می‌کردم که چرا برنامه‌هاش رو مختلط می‌گیره و این اصلا درست نیست، الان داشتم دعا‌دعا می‌کردم تو برنامه‌هاشون همه حضور داشته باشن! البته که منظورم از همه فقط یه نفر بود!
متوجه شدم که هر روز ايستگاه صلواتی دارن و اون‌ها میرن کمک می‌کنن.
روز بعدش زودتر از همه رفتم بسیج و اون‌جا هرکاری داشتن رو انجام دادم و فقط چند تا کار ساده مونده بود که گفتم مسئولیتش با پایگاه خواهران هست.
خیلی هوا گرم شده بود و مجبور شدم پیرهنم رو در بیارم! ولی چون عادت داشتم زیر هر لباسی تیشرت می‌پوشیدم به‌خاطر همین راحت بودم. با این‌که بیرون هیچ‌وقت تیشرت نمی‌پوشیدم ولی نمی‌دونم اون روز چم شده بود که پیرهن روییم رو درآوردم و با تیشرت سفیدی که بدجور جذب بود و خیلی توی ت*نم خودنمایی می‌کرد عوض کردم! البته که همیشه عادت داشتم لباس‌هام رو جذب می‌گرفتم و این استایل رو با هیچی عوض نمی‌کردم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۶۳
هر چی منتظر موندم خبری از این دختر نشد که نشد!
برای من اشکالی نداشت که منتظر بمونم ولی وقتی مامانم زنگ زد و گفت که زود بیام خونه چون می‌خواستیم بریم شهرستان خونه مامان‌بزرگم اینا، مجبور شدم برگردم و کل انرژیم تخلیه شد!
جوری هم پشت گوشی سریع حرف می‌زد که معطل نکن می‌خوایم راه بی‌افتیم!
همیشه عادت داشتن نفر آخر به من می‌گفتن که می‌خوایم کجا بریم و دقیقه نود خبردار می‌شدم!
البته حق داشتن! چون همیشه مخالفت می‌کردم و بهونه می‌گرفتم که کار دارم نمیام!
اون روز هم گفتم کار دارم و نمیام ولی مامانم زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود و گفت که مامان‌بزرگم تاکید کرده که فقط امیرعلی رو با خودتون بیارین و اگه نیومد خودتون هم نیاین!
پوف بلندی کشیدم و سوار موتورم شدم و با اعصابی داغون راه افتادم.
ثانیه‌شماری می‌کردم هر چه زودتر برسم خونه و این عصبانیتم رو سر مامانم خالی کنم که چرا داره مجبورم می‌کنه باهاشون برم!
مطمئن بودم اگه می‌موندم، می‌تونستم ببینمش! ولی به‌خاطر این سفر اجباری که اصلاً حوصله‌اش رو نداشتم و مطمئن بودم این دخترخاله روانی منم نفر اول اون‌جا نشسته و منتظره برم تا دوباره این سربه‌سر گذاشتن‌هاش رو شروع کنه حالم رو داشت بدتر می‌کرد و عصبانیتم رو داشت روی حالت خطر می‌ذاشت!
توی راه بودم که انرژی تخلیه شده‌ام دوباره برگشت و چنان هیجانی با دیدنش وجودم رو گرفت که نتونستم حتی یک‌ثانیه‌هم چشم ازش بردارم!
جوری‌که وقتی از خیابون رد شدم به بهونه این‌که برم برای مامان‌بزرگم شیرینی بگیرم تا وقتی‌که رفتیم با خودمون ببریم، روبه‌رو خیابون وایسادم و کامل سر برگردوندم تا باز ببینمش!
مگه همچین چیزی می‌شد؟! همین الان دیدمش باز دل‌تنگش بودم!
تنها کسی که هرلحظه دل‌تنگش می‌شدم اون بود!
ولی از چیزی‌که می‌دیدم نفسم بند اومد! هم‌زمان با برگشتن من اون‌هم کامل برگشته بود و خیره پسری شده بود که قلبش از هیجان داشت می‌ایستاد!
باز اون نگاه‌های خیره و بغض دار!
دختر! تو چی می‌دونی که نگاهت با من چه‌ها می‌کنه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۶۴
بعد از رسیدنم به خونه، یه‌کم عصبانیتم فروکش کرده بود ولی هنوز بود!
بعد از چند دقیقه غر زدن سر مامانم، رفتم آماده شدم و بعد چند دقیقه راه افتادیم.
وقتی که رسیدیم، طبق معمول همه اقوام اون‌جا جمع بودن.
رفتم و با همه سلام کردیم و مامان‌بزرگم هم طبق معمول سرم رو بوسید و کنار خودش جام داد.
بعد از کلی قربون‌صدقه و تعریف کردن‌هاش، بلند شد و رفت آشپزخونه تا به غذاها سر بزنه.
چشمم که به جلوم افتاد و نگاه‌های تمسخرآمیز آیلین رو دیدم آمپرم داغ شد و هرلحظه ممکن بود منفجر بشم!
همیشه به کنایه می‌گفت تو نباید به مامان‌بزرگ رو بدی که این‌قدر قربون‌صدقه‌ات بره! این‌جوری همه فکر می‌کنن بچه‌ای!
ولی من هیچ‌وقت، هیچ‌کدوم از حرف‌هاش رو جدی نگرفتم و همیشه سعی کردم وقتی داره سربه‌سرم می‌ذاره آروم باشم و عصبانیتم رو کنترل کنم! اما هیچ‌وقت نمی‌تونم ببخشمش به‌خاطر دروغ و تهمتی که بهم زد و به‌خاطر همین... .
از بچگی جز اذیت کردن و دردسر درست کردن برام کار دیگه‌ای انجام نمی‌داد و هر وقت حتی اسمش می‌اومد سرم سوت می‌کشید!
یه‌بار هم توی بچگی به‌خاطر این‌که هیچ‌وقت بهش محل نمی‌ذاشتم و حتی نگاهش‌هم نمی‌کردم، دروغ و تهمتی زده بود بهم و گفته بود که امیرعلی به دیوار چسپونده و اذیتم کرده! درحالی که من فقط اون‌موقع نه سالم بود و اصلاً نمی‌فهمیدم داره چی می‌گه! ولی به‌خاطر این‌که قبلش از بس اذیتم کرده بود رفتم جلوش وایسادم و بهش اخطار دادم بهم نزدیک نشه، وقتی که بابام با چهره‌ای عصبانی اومد و ازم پرسید که آیلین راست می‌گه که اذیتش کردم، چون فکر می‌کردم این اخطاری که بهش دادم اذیت کردنش محسوب می‌شد فقط سر تکون دادم و قبل از این‌که بتونم توضیح بدم بابام به‌قدری عصبانی بود که هر چی بود رو سرم خالی کرد و جلوی همشون مجبور شد به مَنی که حتی دلش نمی‌اومد چپ نگاه کنه، چنان بزنه تو گوشم که همه‌چی جلوی چشم‌هام تار شد و بعد از این‌که می‌خواست دوباره بزنه آیلین گفت که عمو شوخی کردم و فقط می‌خواستم امیرعلی رو دعوا کنی! اون فقط به من گفت که نزدیکش نشم و اذیتش نکنم ولی من به‌خاطر این‌که باهام بازی نمی‌کنه خواستم دعواش کنی!
این رو گفت و زد زیر خنده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۶۵
بابام وقتی که ماجرا رو فهمید با چشم‌هایی که اندازه نعلبکی شده بود و عصبانیت بیش از حدی که سراغش اومده بود که چرا دست رو این بچه بلند کردم و الان داره به خودش می‌پیچه، چنان‌طور زد تو گوش آیلین که تا چند ماه خانواده‌ها با هم قهر بودن و به زور آشتیشون دادن!
به‌خاطر همین بود که اصلاً ازش خوشم نمی‌اومد!
خسته بودم! چشم‌هام رو بستم و سعی کردم ذهنم رو از زن‌های افریته‌‌ای که زندگی رو به کامم تلخ کردن پاک کنم و جاش رو به خاطرات خوبی که داشتم پرکنم.
مادری که از موقع دیدنم یه‌بار برخلاف دلم حرف نزد و اگه می‌زد بهتر از اون‌چه که می‌خواستم رو بهم می‌داد.
تو بدترین روزهای زندگیم کنارم بود و همیشه آغوشش برام باز بود و هیچ‌وقت دست نوازش‌گرش رو از سرم برنمی‌داشت!
با تک‌تک دردهام درد کشید و با قطره‌قطره اشک چشم‌هام، قطره‌قطره اشک چشم‌هاش رو همراهی می‌کرد!
پدری که از همون‌موقع به‌خاطر من، پا رو همه زجرهاش گذاشت و از اون خانواده کوف*تی شکایت نکرد، تا من حتی دیگه تو دادگاه هم نبینمشون!
مواقعی که از دست کارهایی که خودم الان بهش فکر می‌کنم سرم سوت می‌کشه عصبانی می‌شد و دعوام می‌کرد، زودتر از اونی که فکرش رو بکنم برام جبرانش می‌کرد و اون‌قدر محبت نثارم می‌کرد که دیگه اصلاً یادم نمی‌موند که چه اتفاقی افتاده!
خواهری که از بچگی عاشق برادر بزرگ‌تر از خودش بود و همیشه مادرم رو سرزنش می‌کرد که چرا قبل از اون یه پسر دنیا نیاورده تا الان آرزو به دل نمونه!
ولی مامانم هیچ‌وقت جرئت نکرد بهش بگه که تو داریش اما کنارت نیست!
خواهری که بیشتر وقت‌ها عصبانیتم رو روش خالی می‌کردم، ولی اون دم نمی‌زد که شاید نکنه که دلم بشکنه!
عمادی که پسر خاله‌ام نبود، برادری بود که شاید خونی نبود ولی مطمئنا‌ً دلی بود!
از اولش که سمتم می‌اومد و پسش می‌زدم بغض می‌کرد ولی به روی خودش نمی‌آورد!
تا این‌که این‌قدر این‌کار رو انجام داد که فقط به‌خاطر اون حاضر بودم همه جا شرکت کنم و همه‌چی رو تحمل کنم!
الان هم فقط بخاطر اون این‌جا رو داشتم تحمل می‌کردم و الان هم نمی‌دونستم چرا این‌قدر طولش دادن و هنوز نرسیدن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۶۶
و اما اصلی ترین بخش! غنچه‌ای که هنوز نمی‌دونستم این حسی که بهش دارم چیه و اصلاً دوطرفه‌است یا نه؟!
چشم‌هاش داشت روانیم می‌کرد و فکر کردن بهش هم ضربان قلبم رو بالا می‌برد!
ثانیه‌ به ثانیه اولین نگاهش توی ذهنم تداعی می‌شد و الان می‌تونستم درک کنم که تاریخ تولد شناسنامه‌ام دروغی بیشتر نیست، من متولد نگاه اون بودم!
توی افکار خودم بودم که صدای آشنایی گوش‌هام رو لرزوند!
آروم چشم‌هام رو باز کردم و با دیدن عماد و لبخند همیشه روی لبش، انگار بهشت رو بهم هدیه کردن و مثل دیونه‌ها محکم ب*غلش کردم!
عماد که از کار من شوک‌زده شده بود با تعجب لب زد:
- امیر دیونه شدی؟ یعنی این‌قدر دلت واسم تنگ شده؟ چند ساعت بیشتر نیست هم رو ندیدیم‌ها!
زدم به پهلوش و گفتم:
- چی میگی تو؟ کی گفته من دل‌تنگ تو بودم حالا؟! فقط به‌خاطر این‌که اومدی و از تنهایی نجاتم دادی خوشحالم.
سرش رو تکون داد و گفت:
- خیلی بدی امیرعلی! خب می‌گفتی دلت تنگ شده مگه چی می‌شد؟
قهقهه‌ای زدم و گفتم:
- نه که تو جون میدی واسه دل‌تنگی من که بخوام بگم دل‌تنگتم؟!
هر دو با خندیدیم و رفتیم حیاط و با بچه‌ها یه‌کم والیبال ولی بیشترش رو فوتبال بازی کردیم.
بعد از چند ساعت، خورد و خسته همگی توی خونه ولو شدیم.
همون‌موقع رو به عماد کردم و آروم و با شوخی گفتم:
- هعی! یه زن‌هم نداریم بیاد بشینه قربون‌صدقه‌مون بره تا خستگیمون در بره!
عماد که انگار بهش شک داده بودن، چشم‌هاش اندازه نعلبکی شده بود که بعد از چند ثانیه لب زد:
- امیرعلی خودتی؟
اَبرویی بالا انداختم و با خنده گفتم:
- عماد دیونه شدی یا سرت به سنگ خورده؟!
آب دهنش رو قورت داد و آروم گفت:
- آخه هنوز باورم نمی‌شه حتی به شوخی اسم زن رو آورده باشی!
پوفی کشیدم ولی چیزی نگفتم که بعد از چند لحظه خودش گفت:
- امیر چی شده؟ به من بگو باهم حلش می‌کنیم!
چیزی نگفتم که ادامه داد و با لحن پرسش‌گری لب زد:
- اِ... راجب اون دختره است... مگه نه؟
با گیجی گفتم:
- چه دختری؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۶۷
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- والا نمی‌دونم اسمش چیه، همونی‌که اون شب که به اصرار تو دنبالش راه افتادیم و بعدش دیدیم که یه مرده می‌خواست اذیتش کنه! پریدیم جلو و ادامش هم که دیگه خودت بهتر می‌دونی!
نفس عمیقی کشیدم... من با عماد راحت‌تر از این‌حرف‌ها بودم و چیزهایی که حتی هیچ‌ک*س از اون‌ها خبر نداشت رو عماد می‌دونست! به‌خاطر همین آروم لب زدم:
- نمی‌دونم واقعاً! یه چیزی یا یه حسی که نمی‌دونم چیه، مدام صورتش رو جلوم تداعی می‌کنه و حتی یه‌لحظه هم نمی‌تونم این حس رو کنار بزنم!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- امیر مواظب باش! همه سربلند و با خوش‌حالی از این حس‌هایی که داری می‌گی بیرون نمیان و ممکنه اتفاقاتی واسشون بی‌افته که کاملاً یه آدم دیگه بشن!
اون‌موقع نمی‌فهمیدم عماد دقیقا منظورش از این حرف‌ها و این کلمات چیه.
اون شب به اصرار من از اون‌جا برگشتیم.
روز ک*ذایی بعد هم که مهدیه رو کنار خونه معین بی‌شر*ف، رفیق اون شروین بی‌شر*ف‌تر
از خودش دیدم
(شروین پسر خانواده‌ای که دزدیده بودنم)
و به‌خاطر همین چنان زدمش که دیگه آخرش خودم هم نا نداشتم ادامه بدم!
روز بعد که عصبانیتم فروکش کرده بود و فهمیدم چه‌کاری با خواهرم کردم، سعی کردم از دلش در بیارم ولی کار سختی بود!
مهدیه بیشتر از هر چیزی هله‌هوله دوست داشت و فقط می‌تونستم با اون‌ها نظرش رو جلب کنم!
رفتم مغازه و هر چی به چشمم خورد رو گرفتم.
یه‌راست رفتم خونه و پیشش نشستم و بعد یه‌عالمه منت‌کشی یه‌کم راضی شد و تونستم بخندونمش!
چند روز طول کشید تا حالش کامل خوب شد و خداشاهده وقتی دردش رو می‌دیدم و یادِ کاری که کردم می‌افتادم، جیگرم می‌سوخت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۶۸
بعد چند روز با عماد قرار گذاشتیم که بریم و اسممون رو توی لیست مداحان حسینی بنویسیم و توی مسابقه‌ای که گذاشته بودن شرکت کنیم.
اکثراً عادت داشتم زیاد می‌خوندم و همه هم می‌گفتن خیلی قشنگه و باید قدر صدام رو بدونم!
تند‌تند لباس‌هام رو پوشیدم و به‌خاطر مراسم اون‌شب دکمه یقه‌ام رو هم بستم؛ زود کفشم رو واکس زدم و پوشیدمش.
به محض این‌که در رو باز کردم، دستم کشیده شد زیر سرش! دست‌هام رو دور کمرش کردم که مثلا نیفته!
چی‌شده بود؟! غنچه من بود؟! گیج و منگ بهش چشم دوخته بودم!
چشم‌هاش انگار از چیزی ترسیده بود یا استرس داشت... نمی‌دونم!
خواستم بلندش کنم که یهو گیره زیر روسریش باز شد!
یقه‌اش تقریباً پایین بود و زنجیری که توی گردنش بود بدجور دل آدم رو به‌لرزه در می‌آورد!
نمی‌دونستم چشم‌هام رو کجا یاری کنم که اون‌نباشه!
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و کامل بستمش.
دیگه توان نفس کشیدن نداشتم!
زود بلندش کردم ولی همون‌وقت چیزی انگار من رو به سمتش کشوند! انگار طناب تو گردنم انداخته بودن!
دست‌هام رو گذاشتم کنار سرش روی دیوار، تا بهش برخورد نکنم!
بعد از چند لحظه متوجه شدم که زنجیرش پشت دکمه یقه‌ لباسم گیر کرده بود و این باعث شده بود که ما با هم یه‌کف دست فاصله داشته باشیم، جوری که کسی متوجه نمی‌شد چه اتفاقی بین ما داره می‌افته!
حالم خیلی بد شده بود، باید می‌رفتم تا بیشتر از این ضایع نشم! ولی کافی بود یکی از دست‌هام رو از روی دیوار بردارم تا با همه‌چی روش بی‌افتم!
نفس‌نفس می‌زدم و به زور می‌تونستم آب دهنم رو قورت بدم!
اون‌هم حالت عادی نداشت و بدتر از من به نفس‌نفس افتاده بود!
آروم دستش رو جلو آورد و هم‌زمان با این‌که زنجیرش رو درآورد دکمه یقه لباسم رو هم باز کرد!
تیر خلاص رو زده بود دیگه!
واقعاً دیگه نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم... .
چند ثانیه طول کشید تا به خودم اومدم.
دست‌هام رو از کنار سرش برداشتم و با سرعت رعد از حیاط بیرون رفتم.
خدا می‌دونه چقدر سرفه کردم تا حالم اومد سرجاش!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین