- Sep
- 262
- 1,067
- مدالها
- 2
پارت ۵۹
بعد از چند ثانیه و یه نفس عمیق ادامه داد:
- از همونموقع پسر خالهاش عاشق یه دختری بوده که از قضا همسایهشون هم بوده و سه سالی ازش کوچیکتر بوده!
نمیشه گفت از همونموقع عاشق شده بوده ولی خب از وقتی که فهمیده خاطر خواستن یعنی چی، بدجور به این دختر دلباخته بوده!
در مقابلش اون پسر بچه از همه زنها متنفر بود! میگفت همشون افریتهان! ولی همیشه پسر خالهاش بهش میگفت چون همچین عقایدی داری، جوری عاشق میشی که نمیفهمی راست و چپت کدومه!
اون پسر بچه همیشه به این حرف ها بیتوجهی میکرد.
تا اینکه بعد از هشت سال، تمام چیزهایی که عقلش توی کل عمرش بهدست آورده بود، تو یه ثانیه کوتاه بر اثر یه نگاه به هم میریزه!
«هر چند عیان است، ولی وقتِ بیان است!
عشق تو گرانقدرترین عشقِ جهان است!»
این شعر رو خوند و بعدش ادامه داد:
- پیشواز محرم بود و اولین نگاه از اونجا شروع شد!
فاطمه... .
اون پسربچه خودِ من بودم!
سرم رو طرفش برگردوندم و با چشمهام که اندازه نعلبکی شده بود بهش خیره شدم!
- تو فکرش رو بکن، پسری که حتی به یه دختر هم نگاه چپ ننداخته، چهطور میتونه اینجوری عاشق بشه؟! فکرش رو بکن، پسری که همیشه تیکه کلامش این بود که زنها افریتهان، حالا جوری عاشق شده بود که به قول عماد راست و چپش رو فراموش کرده!
من پسری بودم که همیشه میگفتم بمیرم هم ازدواج نمیکنم. ولی حالا نگاه کن! نونزده سالم نشده دارم اعتراف میکنم عاشق شدم! من توی تموم این مدت ثانیه به ثانیه با آرزوی دیدنت زندگی میکردم!
تو فکرش رو بکن، امیرعلی تهرانی جلوی همه زار بزنه واسه عشقی که... .
الان واقعاً نمیدونم کار درستیه که بهت گفتم یا نه! ولی بهخدا دیگه نمیتونم! من...
حرفش رو قطع کردم و لب زدم:
- امیرعلی؟!
با چشمهایی که از بغض داشت برق میزد آروم زمزمه کرد:
- جانم!
با حرفش بهخدا که جون دادم!
مثل خودش آروم زمزمه کردم:
- جونت سلامت!
چشمهاش رو به چشمهام دوخت، بعد از چند ثانیه نگاه خیرهاش، لبخندی زد و گفت:
- الحق که آسمون من یه ستاره بیشتر نداره!
بعد از چند ثانیه و یه نفس عمیق ادامه داد:
- از همونموقع پسر خالهاش عاشق یه دختری بوده که از قضا همسایهشون هم بوده و سه سالی ازش کوچیکتر بوده!
نمیشه گفت از همونموقع عاشق شده بوده ولی خب از وقتی که فهمیده خاطر خواستن یعنی چی، بدجور به این دختر دلباخته بوده!
در مقابلش اون پسر بچه از همه زنها متنفر بود! میگفت همشون افریتهان! ولی همیشه پسر خالهاش بهش میگفت چون همچین عقایدی داری، جوری عاشق میشی که نمیفهمی راست و چپت کدومه!
اون پسر بچه همیشه به این حرف ها بیتوجهی میکرد.
تا اینکه بعد از هشت سال، تمام چیزهایی که عقلش توی کل عمرش بهدست آورده بود، تو یه ثانیه کوتاه بر اثر یه نگاه به هم میریزه!
«هر چند عیان است، ولی وقتِ بیان است!
عشق تو گرانقدرترین عشقِ جهان است!»
این شعر رو خوند و بعدش ادامه داد:
- پیشواز محرم بود و اولین نگاه از اونجا شروع شد!
فاطمه... .
اون پسربچه خودِ من بودم!
سرم رو طرفش برگردوندم و با چشمهام که اندازه نعلبکی شده بود بهش خیره شدم!
- تو فکرش رو بکن، پسری که حتی به یه دختر هم نگاه چپ ننداخته، چهطور میتونه اینجوری عاشق بشه؟! فکرش رو بکن، پسری که همیشه تیکه کلامش این بود که زنها افریتهان، حالا جوری عاشق شده بود که به قول عماد راست و چپش رو فراموش کرده!
من پسری بودم که همیشه میگفتم بمیرم هم ازدواج نمیکنم. ولی حالا نگاه کن! نونزده سالم نشده دارم اعتراف میکنم عاشق شدم! من توی تموم این مدت ثانیه به ثانیه با آرزوی دیدنت زندگی میکردم!
تو فکرش رو بکن، امیرعلی تهرانی جلوی همه زار بزنه واسه عشقی که... .
الان واقعاً نمیدونم کار درستیه که بهت گفتم یا نه! ولی بهخدا دیگه نمیتونم! من...
حرفش رو قطع کردم و لب زدم:
- امیرعلی؟!
با چشمهایی که از بغض داشت برق میزد آروم زمزمه کرد:
- جانم!
با حرفش بهخدا که جون دادم!
مثل خودش آروم زمزمه کردم:
- جونت سلامت!
چشمهاش رو به چشمهام دوخت، بعد از چند ثانیه نگاه خیرهاش، لبخندی زد و گفت:
- الحق که آسمون من یه ستاره بیشتر نداره!
آخرین ویرایش: