جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه پناهنده با نام [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 82,824 بازدید, 227 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فاطمه پناهنده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۴۹
- چرا امیرعلی این‌قدر ل*بش قرمز شده بود؟!
همون‌موقع قهقه‌ای زد و بعد از چند ثانیه لب زد:
- تو هم متوجهش شدی؟ والا مامانم هر کاری می‌کنه و هر چی بهش می‌گه، باز کار خودش رو می‌کنه؛ می‌گه دست خودم نیست!
با تعجب پرسیدم:
- چی‌رو؟
نفسی کشید و گفت:
- نگاه... امیرعلی هر وقت به محض این‌که لبش رو گاز بگیره این شکلی می‌شه! بیشتر وقت‌هایی که ناراحته یا اعصابش خورده یا بیش از حد خوشحاله این‌کار رو می‌کنه و خودش هم متوجه نمی‌شه تا وقتی که یکی بهش بگه چرا این‌جوری شده!
اَبرویی بالا انداختم و گفتم:
- عجب!
با مِن‌مِن کردن لب زد:
- راستی فاطمه؟
زود جواب دادم:
- جان
لبش رو گاز گرفت و گفت:
- متوجه شدی آرین هم اومده بود؟!
نفسی کشیدم و گفتم:
- واقعاً؟
آروم لب زد:
- اوهوم.
با تشر رو بهش گفتم:
- وای مهدیه‌‌! چرا همون‌موقع بهم نگفتی؟
با بی‌خیالی لب زد:
- نیازی نیست... چون همین الان جلومونِ!
سرم رو سمت رو به روم گرفتم و به پسری خیره شدم که پیاده جلوتر از ما بود!
قیافه چهارشونه و بلندی داشت و آستین لباس مشکیش رو بالا تا کرده بود.
سر برگردوندم و به چشم‌های ذوق زده مهدیه خیره شدم.
چیزی نگفتم و سعی کردم احساسش رو بَر هم نزنم‌!
همون‌موقع بود که دیگه نزدیک خونه مهدیه‌اینا رسیدیم و وقتی که می‌خواستیم خداحافظی کنیم، چشم‌هام هفت‌تا شد!
آرین وارد چند تا خونه بعد از خونه مهدیه‌اینا شد.
- مهدیه مگه اقوام‌های آرین خونشون اینوراست؟
تک خنده‌ای کرد وگفت:
- نه دیونه! خونه خودشونه!
نفسی کشیدم و گفتم:
- وای خدا! همسایه هستین؟
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- فاطمه بهت گفته بودم که!
پوفی کشیدم و گفتم:
- حتما متوجه نشدم! حالا اشکال نداره... خب من برم... خداحافظ
آروم لب زد:
- خدانگهدار
قدم تند کردم سمت خونه در حالی که فکرم به‌شدت درگیر بود.
وقتی رسیدم، زود لباس‌هام رو عوض کردم و رفتم پایین.
ظرف غذاها رو آوردم و شروع کردم.
با قورت دادن هر لقمه اش، خاطرات شیرین امشب رو هم هضم کردم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۵۰
وقتی تموم شدم، رفتم توی اتاقم و خودم رو روی تختم ولو کردم.
چشم‌هام رو آروم بستم و خاطرات رو مرور کردم، به حدی غرق در افکارم بودم که نفهمیدم کی خوابم برد!
صبح زود پاشدم و آماده شدم برم مدرسه.
بعد از تقریباً شیش ساعت، زنگ آخرمون خورد و برگشتیم خونه.
به محض رسیدن نماز خوندم و غذا خوردم و بعدش هم یه راست خوابیدم.
وقتی بیدار شدم دیگه نزدیک اذان مغرب بود، زود پاشدم لباس‌هام رو واسه امشب که آخرین شب ایام فاطمیه امسال بود، اتو کردم.
بعد هم نماز خوندم و آماده شدم و دستی به صورتم کشیدم، چادر عبام رو روی سرم انداختم و سمت خونه مهدیه‌اینا قدم‌های بلند برداشتم.
به محض این‌که در حیاطشون رسیدم، به مهدیه زنگ زدم بیاد تا راه بیفتیم که همون‌موقع در حیاط باز شد و امیرعلی که سوار موتور هم بود، توی چارچوب در نمایان شد!
توی کمتر از یک ثانیه با دیدنش چنان قلبم محکم کوبید، که مجبور شدم دستم رو روش بزارم.
آروم لب زد:
- سلام... بفرمایین داخل.
نفسی کشیدم و گفتم:
- سلام نه ممنونم... منتظرم مهدیه بیاد بریم.
مثل خودم آروم لب زد:
- حسینیه میرین درسته؟
اَبرویی بالا انداختم و گفتم:
- بله... چه‌طور؟
لبش رو گاز گرفت و لب زد:
- راه دوره... اذیت می‌شین! چند لحظه وایسین ماشین رو بیارم خودم میام می‌رسونمتون.
زود به حرف اومدم و گفتم:
- نه چرا شما به زحمت بیفتین... شاید خب دوست داشته باشین تنها یا با دوست‌هاتون برین.
نفسی کشید و گفت:
- زحمتی نیست... نمی‌خواستم‌هم خودم تنهایی برم! دوستم هم خودش میاد، اون‌جا هم رو می‌بینیم! من نمیرم دنبالش که! صبر کنین الان میام.
نذاشت دیگه حرفی بزنم و سریع رفت داخل.
همون‌موقع مهدیه هم اومد، بعد از سلام و احوال‌پرسی منتظر موندیم تا امیرعلی بیاد؛
بعد از چند دقیقه با ماشین پارس مشکی که باهاش خاطره‌ها داشتم، بیرون اومد.
با مهدیه پشت نشستیم.
منم از فرصت استفاده‌ کردم و پشت سر امیرعلی نشستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۵۱
امیر هم بعد از این‌که مداحی رو پلی کرد راه افتاد.
پنجره باز بود و این باد بود که گونه‌ام رو نوازش می‌داد!
با این‌که هوای پاییز سرد بود، ولی امشب اصلاً هوای سرد بیرون رو حس نمی‌کردم!
شاید به‌خاطر داغیِ دلم بود!
تقریباً رسیده بودیم، ولی هر چی گشتیم جای پارک واسه ماشین پیدا نکردیم! واسه همین مجبور شدیم یه کوچه اونورتر ماشین رو پارک کنیم!
بعد از این‌که ماشین رو پارک کرد، تشکری کردم و پیاده شدم.
مهدیه و امیرعلی هم همون‌موقع پیاده شدن.
بین من و امیر فقط چند کف پا فاصله بود!امیرعلی برگشته بود و خیره به جایی نامعلوم بود!
همون‌موقع مهدیه که از اولش غر می‌زد که چه‌قدر هوا سرده و زود بریم داخل، یهو هلم داد و من پرت شدم سمت امیرعلی!
واسه این‌که خودم رو کنترل کنم به بازوهاش چنگ زدم و اون هم که بدجور از این صحنه غافلگیر شده بود، در کمتر از یک ثانیه زیر دوتا دستم رو گرفت که مثلاً نیفتم!
این بار سوم بود که این‌جوری توی بغ*لش ولو می‌شدم و هیچ کاری از دستم بر نمی‌اومد!
کمکم کرد درست وایسم و من هم خودم رو جمع و جور کردم و بازوش رو ول کردم.
با صدایی لرزون که از ته چاه در می اومد لب زدم:
- ب... ببخشید... نفهمیدم چی شد که این‌جوری شد... یعنی...
حرفم رو قطع کرد و با لبخندی تلخ، که معلوم بود چقدر بغض پشتش خوابیده جواب داد:
- اشکال نداره... اذیت نکن خودت رو‌ پیش میاد!
همون‌موقع سر برگردوند و سمت حسینیه قدم‌های بلند برداشت و من خیره به مردی شدم که کل دنیام بود و این شب‌ها با هر کاریش، داشت بدجور این دل من رو هوایی می‌کرد!
یاد کار مهدیه افتادم و برگشتم سمتش، اون هم هنوز توی بُهت به سر می‌برد و رفتن امیرعلی رو نگاه می‌کرد.
- خب مهدیه خانم؟!
آب دهنش رو قورت داد و لب زد:
- فاطمه به‌خدا نفهمیدم... .
نفسی کشیدم و گفتم:
- می‌کشتمت!
با خنده جواب داد:
- غلط کردم!
همون‌طور که داشتم تهدیدش می‌کردم، همش خنده‌ام می‌گرفت و اون هم بدتر از من، لبش رو گاز می‌گرفت تا خنده‌اش رو کنترل کنه!
بالاخره بعد از چند دقیقه تهدیدهای جانانه، سمت حسینیه قدم برداشتیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۵۲
- می‌گم فاطمه... خیلی هم بد نشد ها؛ نه؟
سنگین سمتش سر بگردوندم و گفتم:
- مهدیه حرف نزن... من الان فقط به فکر تلافی کردنم!
لبش رو گاز گرفت و گفت:
- ای جونم تلافی! فاطمه تو رو خدا مثل بار قبل تلافی کن که اون‌جوری پریدی رو داداشم!
این رو گفت و زد زیر خنده! خودم هم ناخوداگاه با مرور خاطرت لبخندی روی لبم اومد، در حالی که هنوز وقتی به این موضوع فکر می‌کردم، نمی‌تونستم دیگه تو صورت امیرعلی نگاه کنم!
وقتی رسیدیم داخل، به زور جا واسه نشستن پیدا کردیم! امشب بیش از حد شلوغ شده بود.
همون‌موقع اعلام کردن سکوت رو رعایت کنن، چون می‌خوان حدیث کساء بخونن.
بعد از چند دقیقه که یه‌کم مجلس آروم‌تر شد، استرس عجیبی وجودم رو گرفت!
حدیث کساء که شروع شد قلبم محکم‌تر کوبید! زیر لب نالیدم:
- چته تو؟ چرا این‌جوری می‌کنی؟!
ثانیه‌ای نگذشته بود که چشم‌هام اندازه نعلبکی شد و رو به خودم توپیدم:
- خاک تو سرت دختر! الان باید بفهمی که ک*سی که داره حدیث کساء رو می‌خونه امیرعلیِ؟
قلبم به شدت تند می‌زد و نفسم به زور بالا می‌اومد!
همون‌موقع گوشیم رو برداشتم و ضبط صداش رو فعال کردم.
- مهدیه؟
آروم لب زد:
- هوم؟
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- اگه فهمیدی کی داره حدیث کساء رو می‌خونه؟
چند ثانیه مکث کرد ولی زود به حرف اومد و گفت:
- امیرعلیِ؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- آره!
چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- نه بابا! تو از کجا فهمیدی؟
چشم چرخوندم سمتش و گفتم:
- چه‌قدر تو دیونه‌ای آخه! من صدای امیرعلی رو نشناسم، کی می‌خواد بشناسه پس؟
لبخندی زد و گفت:
- بله! کی بهتر از فاطمه خانم صدای خان‌داداشم رو می‌شناسه!
اَبرویی بالا انداختم و گفتم:
- پس چی فکر کردی؟!
لبخندی زد و گفت:
- هیچ والا... من چه فکری راجب شما می‌تونم بکنم؟!
لبخندی زدم و گوشم رو دادم سمت صدا!
چنان آرامش‌بخش بود که مطمئن شدم تمام آرام‌بخش های دنیا رو ریختن داخلش!
بعد از چند دقیقه که تموم شد، روضه و مداحی رو هم شروع کردن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۵۳
این ایام فاطمیه هم داشت تموم می‌شد و من می‌موندم و انبوهی از انتظار تا ایام فاطمیه بعد، که معلوم نبود اصلاً هستم یا نه!
بعد از این‌که پذیرایی ها رو پخش کردن، با مهدیه سمت ماشین رفتیم.
وقتی‌که نزدیک شدیم امیرعلی و عماد کنار هم وایساده بودن و داشتن حرف می‌زدن.
به درِ ماشین که رسیدیم سلامی کردیم و با مهدیه توی ماشین نشستیم.
من هم که طبق معمول، پشت صندلی راننده نشستم.
چند دقیقه‌ای طول کشید تا امیرعلی اومد و البته همون‌موقع لب زد:
- می‌بخشین معطل شدین... با دوستم حتما باید راجب یه‌چیزی حرف می‌زدم!
آروم لب زدم:
- خواهش میکنم... اختیار دارین! شما ببخشین مزاحم شدیم.
پوفی کشید و گفت:
- می‌شه دیگه این‌کلمه رو تکرار نکنین؟
با تعجب لب زدم:
- کدوم رو؟
نفسی کشید و گفت:
- این‌که مزاحم من هستین رو! اذیتم می‌کنه... چون... ‌.
منتظر موندم حرفش رو تموم کنه، ولی دیگه چیزی نگفت و حرفی بینمون رد و بدل نشد.
بعد از این‌که نزدیک شدیم، اول مهدیه رو پیاده کرد.
هر دومون تعجب کردیم چرا امیرعلی این‌کار رو کرده ولی بدون این‌که چیزی بگیم با هم خداحافظی کردیم.
بعد از چند دقیقه که اول کوچه ما رسید، ترمز کرد و رو به من گفت:
- میشه لطفا بیاین جلو بشینین؟!
با تعجب گفتم:
- چه‌طور؟ چیزی شده مگه؟
بعد از چند ثانیه لب زد:
- راستش‌... می‌خواستم باهاتون راجب یه مسئله حرف بزنم! این‌طوری نمی‌تونم... یعنی... می‌خوام بدونم عکس‌العملتون چیه!
بهت زده به حرف‌هاش گوش می‌دادم.
یعنی چی می‌خواست بگه؟!
- اگه این‌جا نمیتونین و می‌گین که شاید ک*سی ببینه و بشناسه، تا بریم یه‌‌جا دیگه... آخه من حتما باید راجب این موضوع باهاتون حرف بزنم.
راست می‌گفت این‌جا نمی‌شد، ممکن بود کسی ببینه!
آب دهنم رو قورت دادم و آروم لب زدم:
- لطفاً برین یه‌جا دیگه!
مثل خودم آروم جواب داد:
- چشم!
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. تقریباً از خونه دور شده بودیم؛ همه فکر و ذهنم درگیر این بود که چی ‌می‌خواست بگه!
بعد از چند دقیقه کنار یه مسجد ترمز کرد و همون‌موقع لب زد:
- فکر کنم این‌جا خوب باشه؛ حالا میاین جلو؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۵۴
آروم لب زدم:
- چشم!
از ماشین پیاده شدم و رفتم جلو نشستم.
اگه هر ک*س دیگه‌ای جز امیرعلی بود، هیچ‌وقت حتی تا خونه‌هم همراهش نمی‌رفتم! ولی به امیرعلی اعتماد داشتم، جوری که هر وقت می‌دیدمش آرامشی بهم منتقل می‌کرد که توصیفش واقعاً سخته!
بعد چند ثانیه به حرف اومد و گفت:
- راستش... اِ... چیزه... .
نفس عمیقی کشید و دستش رو لای موهاش فرو برد!
بعد از چند ثانیه ادامه داد:
- نمی‌دونم چی بگم... یعنی نمی‌دونم چه‌جوری بگم!
به خودم جرئت دادم و لب زدم:
- چرا اذیت می‌کنین خودتون رو؟! راحت باهام حرف بزنین! همون‌جوری که می‌خواستین بگین!
به چشم‌هام زل زد! ثانیه‌ای نگذشت که سرش رو انداخت پایین و لبش رو گاز گرفت و دوباره دستش رو لای موهاش کرد!
آروم لب زد و گفت:
- آخه می‌ترسم وقتی که بگم... ناراحت بشی.‌.. یا بگی نه!
نفسی کشیدم و گفتم:
- خب حالا شما بگین! من جون به لب شدم خب!
با حرفم لبخند شیرینی زد و آروم لبش رو گاز گرفت!
داشتم از استرس می‌مردم و امیرعلی هم معلوم بود حالاحالاها نمی‌خواد حرف بزنه!
- از اولش بگم یا اصل مطلب رو؟
دوست داشتم از اولش بشنوم!
- از اولش بگین!
آب دهنش رو قورت داد و لب زد:
- نمی‌دونم چه‌جوری یا با چه لحنی بگم؟!
اصلا نمی‌دونم کاری که دارم می‌کنم درسته یا نه؟!
حتی نمی‌دونم که اگه بگم از چیزی که می‌خوام دور می‌شم یا نزدیک؟!
ولی به قول عماد اگه نگی پَر می‌شه، یعنی... از دستش میدم!
البته هنوز نمی‌دونم که مال منه که نگران از دست دادنش باشم یا نه!
ولی فاطمه... به‌خدا دیگه نمی‌تونم!
باورم نمی‌شد این امیرعلیِ که این‌جوری داره اسمم رو صدا می‌زنه!
با گفتن آخرین کلمه‌اش مکثی کرد و بعدش ادامه داد:
- قسم به خانم فاطمه زهرا، چیزهایی که می‌خوام بهت بگم حرف دلمه و قصد اذیت کردنت رو ندارم!
گفتی از اول بگم، چشم از اول می‌گم!
با این‌که واسم سخته... ولی می‌گم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۵۵
می‌دونی چرا می‌گم سخته؟!
واسه این‌که کل این مدت، سعی کردم حتی یک ثانیه‌ هم بهش فکر نکنم! شاید توی این مدت، محبت‌های خانواده‌ام باعث شده بود که من خیلی از چیزها روفراموش کنم، ولی خب به هر حال این گذشته منه!
خيلی می‌ترسم وقتی بهت بگم بزاری بری... ولی خب بالاخره که باید بدونی!
قصه کاملش رو از زبون مامانم شنیدم.
نزدیک هجده سال پیش، خانواده‌ای بودن که بعد از چند سال انتظار، منتظر یه کوچولو بودن... وقتی خانومه میاد و به شوهرش می‌گه که بارداره و البته پسر هم هست، هر دوتاشون جیغ میزدن از خوشحالی... همه چی خوب و عالی پیش می‌رفت، تا این‌که... .
وقتی به دنیا میاد، بچه رو میدن بغل پدر خانومه تا در گوشش اذان و اقامه بگه!
با خوش‌حالی خاصی واسش شناسنامه می‌گیرن و اسمش رومیزارن... بزار اسمش رو آخر سر بهت بگم!
سری تکون دادم که ادامه داد:
- تقریباً دو هفته‌ای از به‌دنیا اومدن بچه می‌گذشته که به شدت سرما می‌خوره! میبرنش بیمارستانی که اون‌جا به دنیا اومده بوده!
از قضا توی اون بیمارستان، پرستاری بوده که به خانواده‌ای دین بزرگی داشته و چک و سفته پیش اون‌ها داشته و ممکن بوده هر لحظه ازش شکایت بکنن و بندازنش زندان! چون وضعیت مالی خیلی خوبی نداشته و نمی‌تونسته چک هاش رو پاس کنه. اون خانواده هم که خیلی سال بوده بچه‌دار نمی‌شدن، پرستاره رو تهدید می‌کنن و البته یه پیشنهاد بهش می‌دن و میگن که، خب تو پرستاری و توی بیمارستان کار می‌کنی... اگه یه بچه جور کنی واسمون، همه چک و سفته‌هات رو پس میدیم!
پرستاره هم ازشون می‌پرسه که چرا نمیرین پرورشگاه و از اون‌جا بچه بگیرین؟! که از قضا اون آقاهه، قبلاً به‌خاطر دعوا و این‌جور چیز‌ها، رفته بوده زندان و پرورشگاه به همچین کسانی بچه‌ای تحویل نمیده!
پرستاره کاری جز دزدین یه بچه نداشته!
نقشه می‌کشن و خودشون رو آماده می‌کنن، که توی فلان تاریخ هر ک*سی اومد و بچه کوچیک داشت خب... اون رو بدزدن! واسه یک ساعت بعدش هم بلیط خارج کشور می‌گیرن که وقتی کارشون تموم شد فلنگ رو ببندن و الفرار!
از اون ور، اون خانواده‌ای که بچه‌شون مریض بوده توی همون روز و همون ساعت... وارد بیمارستان میشن و خودت دیگه بقیه‌اش رو حدس بزن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۵۶
نفس عمیقی کشید و بعدش ادامه داد:
تا چند ساعت بعد، بیمارستان با صدای جیغ‌های مادر اون بچه بی‌چاره، که متوجه می‌شن بچه‌شون نیست و دزدیده شده و هیچ‌ک*س ازش خبر نداره پُر می‌شه.
همه جای تهران رو می‌گردن، همه بیمارستان ها رو زیر و رو می‌کنن، به چندین آگاهی سر می‌زنن؛
ولی فقط یه جواب می‌شنون و اون هم این‌که، اون‌ها از ایران خارج شدن و هیچ کاری از دست هیچ‌ک*س بر نمیاد!
اون موقع ک*سی از نقش پرستار خبری نداشته و فکر می‌کردن که خودشون اون رو دزدین.
همه ناامید شده بودن و هرک*س خودش رو سرزنش می‌کرد... ولی دیگه همه چی تموم شده بود!
یک‌سال بعد از دزدین اون بچه، خانواده‌ای که بچه‌شون دزدیده شده بود، دوباره صاحب فرزند میشن... این‌بار اما دختر بود.
شاید بپرسی سر اون بچه‌ای که دزدیده بودنش چی اومد؟!
اون بچه، تا دو سال اول سوگلی اون خانواده بود و همه چی واسش فراهم می‌کردن... شاید بشه گفت زندگی خوبی داشت!
تا این‌که... بعد از این دو سال، اون خانواده خودشون صاحب فرزند شدن واز قضا پسر هم بود!
می‌دونی... وقتی که اون دنیا میاد، انگار یادشون میره که یه بچه دیگه هم دارن... البته نه که بچه خودشون، ولی خب اون‌ها دزدیدنش وباید اختیارش رو هم به عهده بگیرن.
همه چی بر عکس می‌شه و پسر اول می‌شه بدبخت عالم!
دیگه اون‌ها بچه خودشون رو داشتن.
می‌گفتن چرا محبت‌هامون رو خرج کسی کنیم، که مال ما نیست و خون ک*س دیگه‌ای توی رگ‌هاشه؟!
از اون روز به بعد، زندگی رقًت انگیز پسر قصه ما شروع می‌شه!
چندین سال با کتک و آزار بزرگ می‌شه!
جز بدبختی و جای زخم و کبودی توی بدنش، چیز دیگه‌ای نمی‌تونستی توی زندگیش پیدا کنی! بَلاهایی سرش میارن، که یه آدم ساد*یسمی به زور دلش میاد این‌کار ها رو بکنه!
خیلی چیزهای دیگه‌ای که ممکنه وقتی بهت بگم، سرت منفجر بشه!
خلاصه بعد چند سال، اون آقاهه ورشکست می‌شه و مجبور می‌شه به ایران برگرده.
به محض برگشتنشون، پرستاره میره سراغشون که ببینه اوضاع در چه حاله! چون تمام این مدت عذاب وجدان داشته وجودش رو داغون می‌کرده و فقط به این‌که اون‌ها می‌تونن اون پسر رو خوشبخت کنن آروم می‌شده! نمی‌فهمیده که چه ماجراهایی داشتن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۵۷
وقتی میره و وضع پسر بی‌چاره رو می‌بینه، می‌فهمه که ای دل غافل! تو با دست خودت زندگی این بچه رو نابود کردی و حالا راست‌راست داری واسه خودت راه میری و توی دلت می‌گی اون خوش‌بخته؟!
همون‌موقع میره پیش خانواده اصلی اون بچه و می‌گه که من از بچه شما خبر دارم، به شرطی که شما فکر کنین که من اصلاً توی این ماجرا نبودم و شکایتی صورت نگیره، من همه چیز رو به شما می‌گم!
اون خانواده هم که داشتن از خوشحالی بال در می‌آوردن قبول می‌کنن.
اون پرستاره هم میاد، همه چیز رو واسشون تعریف می‌کنه و آدرس خونشون رو بهشون میده.
اون‌ها هم همون‌موقع شال و کلاه می‌کنن و میرن آگاهی.
همه چیز رو واسه پلیس تعریف می‌کنن، پلیس بهشون می‌گه که که معلوم نیست اون پرستار راست گفته باشه و اون بچه شما باشه، به همین دلیل باید با اون بچه آزمایش دی ان ای بدین تا مشخص بشه بچه برای شماست یا نه!
اون‌ها قبول می‌کنن و با پلیس میرن سراغ آدرسی که اون پرستار بهشون داده بوده؛ با حکم پلیس مجبور میشن بچه رو بفرستن تا باهاشون بره.
جدا از این مسئله، این موضوع به حدی براشون بی‌اهمیت و بی‌ارزش بوده، که حتی خودشون هم با اون بچه نمیرن!
وقتی میرسن بیمارستان، اون پسر بچه خیلی می‌ترسیده که چه اتفاقی افتاده، با این‌که پلیس مختصر چیزهایی رو براش تعریف کرده بود، ولی اون فقط یه قسمتش رو گرفته بود و اون هم این‌که باید آزمایش بدی و این بچه‌هم که چه‌جور از آمپول می‌ترسیده!
لبخند دندون‌نمایی زد و بعد از چند ثانیه مکث، ادامه داد:
- وقتی که اون‌ خانمه متوجه می‌شه که ماجرا از چه قراره، خودش دست اون بچه رو می‌گیره و با مهربونی راضیش می‌کنه! بعد هم خودش روی صندلی می‌شینه و اون پسر بچه رو روی پاهاش می‌ذاره!
ولی فایده نداشت، اون می‌ترسید!
به‌خاطر همین تا وقتی که خون گیری تموم می‌شه، خودش رو جمع می‌کنه تو بغ*ل اون خانومه و آروم گریه می‌کنه!
بعد هم که تموم می‌شه، میرن بیرون می‌شینن تا جواب آزمایش بیاد... همون‌موقع خانمه پسر بچه رو روی پاهای خودش می‌خوابونه ویه حسی بهش می‌گه که آستینش رو بالا بکش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۵۸
اون خانمه هم میاد همین‌کار رو می‌کنه و آستین پسر بچه رو بالا می‌زنه؛ در کمتر از یک ثانیه با دیدن اون چیزی که می‌بینه، چنان قلبش تیر می‌کشه که نفس کشیدن واسش سخت می‌شه!
می‌دونی چی رو دیده بود؟ کبودی‌ها و زخم‌ها و سوزوندنی‌های نو و کهنه‌ای که هر ک*سی با دیدنش قلبش آتیش می‌گرفته!
همون‌موقع شوهرش رو صدا می‌زنه و بهش می‌گه که حتی اگه جواب آزمایش منفی هم دراومد، من این بچه رو می‌خوام خودم بزرگش کنم!
شوهرش وقتی ماجرا رو فهمید و خودش دست اون بچه رو دید، به خانومه حق داد، ولی گفت که به‌خاطر ترحمی که پیدا کردی داری این حرف رو می‌زنی!
ولی خانمه اصرار داشت که من به‌خاطر خودش می‌خوامش!
همون‌موقع جواب آزمایش میاد و... خب... جواب مثبت بوده!
خوش‌حالی و ذوقی داشتن که توصیفش رو من هم نمی‌تونم بکنم!
شاید بپرسی پس تکلیف اون بچه و دل‌بستگی که با اون خانواده داشته چی می‌شده؟!
جوابش خیلی ساده‌است!
اون‌ خانواده به قولی کوف*تی حتی اجازه نداده بودن اون بچه مامان و بابا صداشون بزنه و هر وقت هم می‌گفته، خب... کتک های خودش رو داشته!
اون بچه وقتی که می‌فهمه ماجرا از چه قرار بوده... شاید بشه گفت یه حس خنثی... یا... نمی‌دونم!
ولی فکر می‌کرده که این خانواده هم مثل اون‌ها قصد اذیت کردنش رو دارن!
خیلی مدت طول می‌کشه تا اون بچه با خانواده‌اش عادی میشه... اون‌موقع خاطرات تلخی که با اون خانواده داشته رو هر شب کابوسش می‌شده و مامانش مجبور می‌شده هر شب رو کنارش بخوابه تا نترسه!
خیلی از اسم‌ها می‌اومده که به شنیدنش حراس داشته!
خیلی ماجراهای دیگه، که اگه شد یه وقت دیگه واست تعریف می‌کنم!
اون یه بچه‌ای بود، که با هیچ‌ک*س دوست نمی‌شد و هر ک*سی که می‌رفت طرفش، فکر می‌کرد قصد اذیت کردنش رو داره!
ولی از قضا یه پسر خاله داشته که از وقتی این بچه رو می‌بینه بدجور پیله کرده بوده که باید با من دوست بشه و... این‌جور قضایا!
خیلی کارها انجام می‌داد و خیلی تلاش می‌کرد، تا بعد از چند ماه اون پسر بچه هم متوجه شد که واقعاً نیاز به یه دوست داره و از اون‌جا کم‌کم این دوتا پسر خاله با هم جوری صمیمی می‌شه که حتی بزرگ‌ترین رازهای زندگیشون که ک*سی از اون‌ها خبر نداشته رو به هم می‌گفتن! ولی هر دوتاشون تو یه چیز با هم تفاوت داشتن اون هم این‌که... .
نفسی کشید و ادامه داد:
- فاطمه قول میدی اینو به ک*سی نگی؟ آخه این موضوع راجب یه شخصی و یه رازیه که هیچ‌ک*س ازش خبر نداره!
سرم رو تکون دادم و آروم گفتم:
- چشم! قول میدم!
زیر لب زمزمه کرد:
- چشم‌هات سلامت!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین