- Sep
- 262
- 1,067
- مدالها
- 2
پارت ۴۹
- چرا امیرعلی اینقدر ل*بش قرمز شده بود؟!
همونموقع قهقهای زد و بعد از چند ثانیه لب زد:
- تو هم متوجهش شدی؟ والا مامانم هر کاری میکنه و هر چی بهش میگه، باز کار خودش رو میکنه؛ میگه دست خودم نیست!
با تعجب پرسیدم:
- چیرو؟
نفسی کشید و گفت:
- نگاه... امیرعلی هر وقت به محض اینکه لبش رو گاز بگیره این شکلی میشه! بیشتر وقتهایی که ناراحته یا اعصابش خورده یا بیش از حد خوشحاله اینکار رو میکنه و خودش هم متوجه نمیشه تا وقتی که یکی بهش بگه چرا اینجوری شده!
اَبرویی بالا انداختم و گفتم:
- عجب!
با مِنمِن کردن لب زد:
- راستی فاطمه؟
زود جواب دادم:
- جان
لبش رو گاز گرفت و گفت:
- متوجه شدی آرین هم اومده بود؟!
نفسی کشیدم و گفتم:
- واقعاً؟
آروم لب زد:
- اوهوم.
با تشر رو بهش گفتم:
- وای مهدیه! چرا همونموقع بهم نگفتی؟
با بیخیالی لب زد:
- نیازی نیست... چون همین الان جلومونِ!
سرم رو سمت رو به روم گرفتم و به پسری خیره شدم که پیاده جلوتر از ما بود!
قیافه چهارشونه و بلندی داشت و آستین لباس مشکیش رو بالا تا کرده بود.
سر برگردوندم و به چشمهای ذوق زده مهدیه خیره شدم.
چیزی نگفتم و سعی کردم احساسش رو بَر هم نزنم!
همونموقع بود که دیگه نزدیک خونه مهدیهاینا رسیدیم و وقتی که میخواستیم خداحافظی کنیم، چشمهام هفتتا شد!
آرین وارد چند تا خونه بعد از خونه مهدیهاینا شد.
- مهدیه مگه اقوامهای آرین خونشون اینوراست؟
تک خندهای کرد وگفت:
- نه دیونه! خونه خودشونه!
نفسی کشیدم و گفتم:
- وای خدا! همسایه هستین؟
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- فاطمه بهت گفته بودم که!
پوفی کشیدم و گفتم:
- حتما متوجه نشدم! حالا اشکال نداره... خب من برم... خداحافظ
آروم لب زد:
- خدانگهدار
قدم تند کردم سمت خونه در حالی که فکرم بهشدت درگیر بود.
وقتی رسیدم، زود لباسهام رو عوض کردم و رفتم پایین.
ظرف غذاها رو آوردم و شروع کردم.
با قورت دادن هر لقمه اش، خاطرات شیرین امشب رو هم هضم کردم!
- چرا امیرعلی اینقدر ل*بش قرمز شده بود؟!
همونموقع قهقهای زد و بعد از چند ثانیه لب زد:
- تو هم متوجهش شدی؟ والا مامانم هر کاری میکنه و هر چی بهش میگه، باز کار خودش رو میکنه؛ میگه دست خودم نیست!
با تعجب پرسیدم:
- چیرو؟
نفسی کشید و گفت:
- نگاه... امیرعلی هر وقت به محض اینکه لبش رو گاز بگیره این شکلی میشه! بیشتر وقتهایی که ناراحته یا اعصابش خورده یا بیش از حد خوشحاله اینکار رو میکنه و خودش هم متوجه نمیشه تا وقتی که یکی بهش بگه چرا اینجوری شده!
اَبرویی بالا انداختم و گفتم:
- عجب!
با مِنمِن کردن لب زد:
- راستی فاطمه؟
زود جواب دادم:
- جان
لبش رو گاز گرفت و گفت:
- متوجه شدی آرین هم اومده بود؟!
نفسی کشیدم و گفتم:
- واقعاً؟
آروم لب زد:
- اوهوم.
با تشر رو بهش گفتم:
- وای مهدیه! چرا همونموقع بهم نگفتی؟
با بیخیالی لب زد:
- نیازی نیست... چون همین الان جلومونِ!
سرم رو سمت رو به روم گرفتم و به پسری خیره شدم که پیاده جلوتر از ما بود!
قیافه چهارشونه و بلندی داشت و آستین لباس مشکیش رو بالا تا کرده بود.
سر برگردوندم و به چشمهای ذوق زده مهدیه خیره شدم.
چیزی نگفتم و سعی کردم احساسش رو بَر هم نزنم!
همونموقع بود که دیگه نزدیک خونه مهدیهاینا رسیدیم و وقتی که میخواستیم خداحافظی کنیم، چشمهام هفتتا شد!
آرین وارد چند تا خونه بعد از خونه مهدیهاینا شد.
- مهدیه مگه اقوامهای آرین خونشون اینوراست؟
تک خندهای کرد وگفت:
- نه دیونه! خونه خودشونه!
نفسی کشیدم و گفتم:
- وای خدا! همسایه هستین؟
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- فاطمه بهت گفته بودم که!
پوفی کشیدم و گفتم:
- حتما متوجه نشدم! حالا اشکال نداره... خب من برم... خداحافظ
آروم لب زد:
- خدانگهدار
قدم تند کردم سمت خونه در حالی که فکرم بهشدت درگیر بود.
وقتی رسیدم، زود لباسهام رو عوض کردم و رفتم پایین.
ظرف غذاها رو آوردم و شروع کردم.
با قورت دادن هر لقمه اش، خاطرات شیرین امشب رو هم هضم کردم!
آخرین ویرایش: