- Sep
- 262
- 1,067
- مدالها
- 2
پارت ۱۱۹
("فاطمه")
«زیبای من تمام راههای رسیدن را به تو خراب کردم
حق با تو بود از اول اشتباهی انتخاب کردم...
بیچاره من که روی تو حساب کردم...
در آتش عشقت خودم را ذرهذره آب کردم...
دیوانهات بودم تو را دیونه جان خطاب کردم...
بیچاره من که روی تو حساب کردم...»
قرار بود امروز بریم مشهد حرم آقا امام رضا(ع)... تقریباً تمام این مدتی که بیشتر از هر وقت محتاجش بودم نتونستیم بریم! امسال انگار دیگه طلب کرده بود خداروشکر... .
سعی میکردم کمکم فراموشش کنم! بدیهاش رو جلوی چشمم میاوردم تا زودتر بتونم به هدفم برسم!
ولی چه میکردم که بدیهاش هم برای من توش عشق موج میزد! شاید بتونم بگم که «من قسمت تاریک اون رو دیدم و فهمیدم مشکی رنگ مورد علاقمه!»
ولی تا کی؟ تا کی باید با این شرایط گریه میکردم؟ باید خودم رو بر اساس شرایط وفق میدادم.
چشمهام رو روی هم گذاشتم که ناخودآگاه چهرهاش اومد توی ذهنم! پس کی قرار بود من با این خاطرهها خداحافظی کنم؟ نمیشد! بهقرآن قسم نمیشد!
ک*سی که عاشق باشه تمام جهان نشانههای معشوقش رو داره! تمام جاها و چیزها تو رو یاد اون میاندازه! چهقدر دلم براش تنگ شده بود... .
بالاخره وقت رفتن رسید... سوار قطار شدیم و راه افتادیم.
توی راه کلاً سکوت میکردم و چیزی نمی گفتم! همه بهم میگفتن چته؟! ولی من جواب میدادم که نه خوبم و شوق رسیدن دارم!
نمیدونم چه مدت گذشته بود که قطار ایستاد.
به سمت بابا سر برگردندم که همونموقع خودش گفت:
- اینقدر مشهدمشهد میکردی این هم مشهد! رسیدیم... آماده بشین تا پیاده شیم.
رسیدیم... بهخدا رسیدیم! به محض اینکه از قطار پیاده شدیم و رفتیم هتل، زود غسل زیارت کردیم و سمت حرم قدم برداشتیم.
چشمم که به گنبد طلا افتاد قطره اشکی، ناقافل از گوشه چشمم سر خورد.
«آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده»
میخواستم برم به ضریح دست بزنم... باید میرفتم! رفتم داخل... لبخند نشست روی لبم... به گوشهای نشستم روی زمین و بوسهای به فلز ضریح زدم و سرم رو تکیه دادم... .
("فاطمه")
«زیبای من تمام راههای رسیدن را به تو خراب کردم
حق با تو بود از اول اشتباهی انتخاب کردم...
بیچاره من که روی تو حساب کردم...
در آتش عشقت خودم را ذرهذره آب کردم...
دیوانهات بودم تو را دیونه جان خطاب کردم...
بیچاره من که روی تو حساب کردم...»
قرار بود امروز بریم مشهد حرم آقا امام رضا(ع)... تقریباً تمام این مدتی که بیشتر از هر وقت محتاجش بودم نتونستیم بریم! امسال انگار دیگه طلب کرده بود خداروشکر... .
سعی میکردم کمکم فراموشش کنم! بدیهاش رو جلوی چشمم میاوردم تا زودتر بتونم به هدفم برسم!
ولی چه میکردم که بدیهاش هم برای من توش عشق موج میزد! شاید بتونم بگم که «من قسمت تاریک اون رو دیدم و فهمیدم مشکی رنگ مورد علاقمه!»
ولی تا کی؟ تا کی باید با این شرایط گریه میکردم؟ باید خودم رو بر اساس شرایط وفق میدادم.
چشمهام رو روی هم گذاشتم که ناخودآگاه چهرهاش اومد توی ذهنم! پس کی قرار بود من با این خاطرهها خداحافظی کنم؟ نمیشد! بهقرآن قسم نمیشد!
ک*سی که عاشق باشه تمام جهان نشانههای معشوقش رو داره! تمام جاها و چیزها تو رو یاد اون میاندازه! چهقدر دلم براش تنگ شده بود... .
بالاخره وقت رفتن رسید... سوار قطار شدیم و راه افتادیم.
توی راه کلاً سکوت میکردم و چیزی نمی گفتم! همه بهم میگفتن چته؟! ولی من جواب میدادم که نه خوبم و شوق رسیدن دارم!
نمیدونم چه مدت گذشته بود که قطار ایستاد.
به سمت بابا سر برگردندم که همونموقع خودش گفت:
- اینقدر مشهدمشهد میکردی این هم مشهد! رسیدیم... آماده بشین تا پیاده شیم.
رسیدیم... بهخدا رسیدیم! به محض اینکه از قطار پیاده شدیم و رفتیم هتل، زود غسل زیارت کردیم و سمت حرم قدم برداشتیم.
چشمم که به گنبد طلا افتاد قطره اشکی، ناقافل از گوشه چشمم سر خورد.
«آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده»
میخواستم برم به ضریح دست بزنم... باید میرفتم! رفتم داخل... لبخند نشست روی لبم... به گوشهای نشستم روی زمین و بوسهای به فلز ضریح زدم و سرم رو تکیه دادم... .
آخرین ویرایش: