جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه پناهنده با نام [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 82,824 بازدید, 227 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فاطمه پناهنده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۱۹
("فاطمه")
«زیبای من تمام راه‌های رسیدن را به تو خراب کردم
حق با تو بود از اول اشتباهی انتخاب کردم...
بی‌چاره من که روی تو حساب کردم...
در آتش عشقت خودم را ذره‌ذره آب کردم...
دیوانه‌ات بودم تو را دیونه جان خطاب کردم...
بی‌چاره من که روی تو حساب کردم...»
قرار بود امروز بریم مشهد حرم آقا امام رضا(ع)... تقریباً تمام این مدتی که بیشتر از هر وقت محتاجش بودم نتونستیم بریم! امسال انگار دیگه طلب کرده بود خداروشکر... .
سعی می‌کردم کم‌کم فراموشش کنم! بدی‌هاش رو جلوی چشمم می‌اوردم تا زودتر بتونم به هدفم برسم!
ولی چه می‌کردم که بدی‌هاش هم برای من توش عشق موج می‌زد! شاید بتونم بگم که «من قسمت تاریک اون رو دیدم و فهمیدم مشکی رنگ مورد علاقمه!»
ولی تا کی؟ تا کی باید با این شرایط گریه می‌کردم؟ باید خودم رو بر اساس شرایط وفق می‌دادم.
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم که ناخودآگاه چهره‌اش اومد توی ذهنم! پس کی قرار بود من با این خاطره‌ها خداحافظی کنم؟ نمی‌شد! به‌قرآن قسم نمی‌شد!
ک*سی که عاشق باشه تمام جهان نشانه‌های معشوقش رو داره! تمام جاها و چیزها تو رو یاد اون می‌اندازه! چه‌قدر دلم براش تنگ شده بود... .
بالاخره وقت رفتن رسید... سوار قطار شدیم و راه افتادیم.
توی راه کلاً سکوت می‌کردم و چیزی نمی گفتم! همه بهم می‌گفتن چته؟! ولی من جواب می‌دادم که نه خوبم و شوق رسیدن دارم!
نمی‌دونم چه مدت گذشته بود که قطار ایستاد.
به سمت بابا سر برگردندم که همون‌موقع خودش گفت:
- این‌قدر مشهد‌مشهد می‌کردی این هم مشهد! رسیدیم... آماده بشین تا پیاده شیم.
رسیدیم... به‌خدا رسیدیم! به محض این‌که از قطار پیاده شدیم و رفتیم هتل، زود غسل زیارت کردیم و سمت حرم قدم برداشتیم.
چشمم که به گنبد طلا افتاد قطره اشکی، ناقافل از گوشه چشمم سر خورد.
«آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده»
می‌خواستم برم به ضریح دست بزنم... باید می‌رفتم! رفتم داخل... لبخند نشست روی لبم... به گوشه‌ای نشستم روی زمین و بوسه‌ای به فلز ضریح زدم و سرم رو تکیه دادم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۲۰
دل‌تنگی که سر و ته نداشت! دلم براش تنگ شده بود... خیلی! زیر لب زمزمه کردم:
- حجت حق حاکم ملک قضا
یا علی‌ ابن موسی‌ الرضا
جان زهرا و علی و مرتضی،
یا علی‌ ابن موسی‌ الرضا
شمس نور ولا دل به تو مبتلا،
مشهدت بهر ما کعبه و کربلا
سیدی یا رضا... .
اشک می‌ریختم و می‌خوندم... می‌خوندم تا به نیاز دلم جواب بده... آرامشی به وجودم چنگ می‌زد که گفتی نبود!
آخر شب بود که با مامان به سمت هتل برگشتیم.
توی راه آروم واسه خودم می‌خوندم:
- هر از گاهی فانوس خیالت را میان این کوچه‌های بی‌چراغ و بی‌چلچله روشن می‌کنم! خیالت راحت! من همان منم! هنوز هم در این شب‌های بی‌خواب و بی‌خاطره میان این کوچه‌های تاریک پرسه می‌زنم... اما به هیچ ستاره‌ای دیگر سلام نخواهم کرد... خیالت راحت!
("امیرعلی")
دلم نمی‌خواست خبری از فاطمه داشته باشم... با عکس‌ها و خاطره‌هامون زندگی می‌کردم! هر شب غنچه‌ام رو توی خواب می‌دیدم... .
با این‌که به عماد جوری نشون داده بودم که ازش متنفرم ولی خدا می‌دونست که دقیقه به دقیقه عشقم بزرگ‌تر و زخمم عمیق‌تر می‌شد!
دلم که می‌گرفت... دل‌تنگ که می‌شدم... لا به لای آشفتگی‌های ذهنم، اون‌جا که دست نخورده‌ترین خاطراتم رو نگه داشته بودم، می‌گردم و می‌گردم تا پیدا کنم... خوشی لحظه‌هایی که زود گذشت... که سهم من از این روزها شده مرور آن روزها! و چه زود «این روز‌های» من شد «آن‌روزها»
گوشیم رو روشن کردم و رفتم سراغ عکس‌های غنچه‌ام!
خدا... ناخودآگاه تمام وجودم نامش رو فریاد زد! کارم این‌روزها تماشای عکس‌هاش شده بود... .
مخترع دوربین عکاسی اگه می‌دونست ساعت‌ها حرف زدن با یه عکس بی‌جون چه بلایی سر آدم میاره هیچ‌وقت دست به همچین اختراعی نمی‌زد!
البته که عکس‌هاش جون داشتن! این رو حال پریشان من میگه! وگرنه هیچ دیوانه‌ای صفحه موبایل رو نمی‌بو*سه و در آغو*ش نمی‌کشه!
این‌قدر دیوانه بودم که از عکس‌هاش عطرش رو استشمام می‌کردم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۲۱
من بیشتر از اون‌چه که فکرش رو می‌کردم تغییر کرده بودم!
شاید رسالت عشق بر این بود! «شدن اون‌چه که نیستی»
خیلی دلم گرفته بود... حالم روز به روز بدتر می‌شد... مامانم این‌روزها خیلی حواسش بهم بود! جوری که نمی‌تونستم بدون اجازه‌اش آب بخورم!
بالاخره رفتم و نشستم پیشش؛ شاید یکم درد و دل کردن و سفره دل وا کردن خوب باشه... ولی نه این‌که همش رو بگم، اما باید حرف می‌زدم! مادرم توی این روزها داشت آب میشد به‌خاطر من!
آب دهنم رو قورت دادم و لب زدم:
- مامان؟
سرش رو طرفم برگردوند و با لحن ناراحتی گفت:
- جانم!
سرم رو انداختم پایین و لب زدم:
- من رو می‌بخشی؟!
لبخند تلخی زد و گفت:
- عزیزدلم این چه حرفیه... چی‌کار کردی که ببخشمت... .
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- اون از نبودنم با عذابی که کشیدین... این هم از بودنم که بدتر دارین می‌کشین... .
چونه‌ام رو گرفت و سرم رو بالا آورد و گفت:
- تاج‌سرم! من فقط خدا رو شکر می‌کنم بچه‌ام رو بهم برگردوند! بعد از دیدن خوش‌حالی و دامادی‌اش دیگه چی می‌خوام از خدا؟!
کلافه لبم رو گاز گرفتم و ناخداگاه بغض کردم ولی سعی کردم طبیعی با یه لبخند رفتار کنم که همون‌موقع مامان گفت:
- چیه عزیزم؟ خب بگو.
آب دهنم رو قورت دادم و لب زدم:
- مامان من نمی‌تونم بگم چی‌شده... ولی بدضربه خوردم!
مامان لبخند تلخی زد و گفت:
- خب من مادرتم! بد تو رو که نمی‌خوام، فقط خوشیت نیست که می‌خوام... بگو بهم تا بهت کمک کنم خب!
هه... امیرعلی دیگه با خوشی خداحافظی کرده!
- نمی‌تونم الان بگم مامان... نمی‌تونم... به‌خدا نمی‌تونم... اصرار نکن!
نفسی کشید و گفت:
- باشه عزیزم... باشه! الان بگو من برات چی‌کار کنم وقتی چیزی رو هم نمی‌دونم؟!
چشم‌هام رو بستم و گفتم:
- کمکم کن فقط... .
چشم‌هاش رو با حرص بست و لب زد:
- عزیز من... خب من الان دقیقاً چی بگم که تونسته باشم کمکت کرده باشم؟ تو بگو من با جونم برات انجام میدم!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
چی‌کار کنم آروم بشم؟ به کی متوسل بشم بتونم حاجت دلم رو بگیرم؟ به کجا پناه ببرم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۲۲
بغضم گرفته بود و هرآن ممکن بود فوران کنه!
با طرز نگاهش متوجه شدم که فهمیده! ای‌خدا... .
سوالی پرسید که تمام وجودم رو لرزوند.
- امیرعلی مامان... عاشق شدی؟
خدایا چه جوابی می‌دادم؟
- نه مامان... نه!
سرش رو تکون داد و گفت:
- عزیزدلم هیچ مادری نیست که ندونه بچه‌اش چی ‌می‌خواد! تو می‌خوای بگی من نمی‌دونم؟!
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- مامان لطفاً نمی‌خوام راجبش حرف بزنیم... .
چونه‌ام رو گرفت و سرم را بالا آورد و گفت:
- پسر من... بگو بهم! قسم می‌خورم به دوتا چشم‌هات که دعوات نمی‌کنم و تا وقتی هم که خودت نخوای به ک*سی نمی‌گم.
بدجور دلم پر بود... انگار بعد این نونزده سال دلم بدجور بغ*ل مادرم رو می‌خواست! خودم رو انداختم روی پاش... سرم رو که توی بغ*لش گرفت اشکم جاری شد... .
برای چندمین بار بود که وقتی می‌خواستم توی بغ*لش گریه کنم مطمئن بودم که امن‌ترین جاست و به هیچ‌وجه منعم نمی‌کنه به‌خاطر گریه کردم!
تقریباً ده دقیقه بود که با هم گریه می‌کردیم که همون‌موقع مامانم گفت:
- چته مامان؟ چته عزیزم؟ بگو بهم.
لبم رو گاز گرفتم و سکوت کردم که همون‌موقع خودش گفت:
- اسمش رو بگو... اسمش چیه؟
به یادآوری اسمش‌هم تمام وجودم براش پر زد! چه برسه به دلم... .
آب دهنم رو قورت دادم و لب زدم:
- فا... فاطمه!
چشم‌هاش رو به‌چشم‌هام دوخت و صورتم را توی دستش گرفت و لب زد:
- فاطمه کی عمرم؟ مشکات؟!
از داخل لبم را گاز گرفتم و سرم رو تکون دادم و تمام ماجرا را براش تعریف کردم! بعد از این‌که همه چیز رو گفتم رو بهش لب زدم:
- مامان؟
نفسی کشید و گفت:
- بله مامان؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- چی‌کار کنم حالا؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- خیلی بد کردی امیر... خیلی!
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- می‌دونم.
مامان نفس عمیق کشید و گفت:
- الان می‌خوای چی‌کار کنی؟
چشم‌هام رو بستم و گفتم:
- نمی‌دونم مامان... .
سرش رو تکون داد و گفت:
- نمی‌دونم یعنی چی پسرم؟ راهت رو باید انتخاب کنی! همین الان‌هم باید انتخاب کنی! یا اون یا هر ک*سی غیر از اون! این‌که تو بگی من بعد از اون ازدواج نمی‌کنم که نشد حرف! پس چرا با خودش ازدواج نمی‌کنی؟ بعدش‌هم، دلیل تو برای پس‌زدنش اون‌قدر کوچیک بوده که اگه براش همه‌چیز رو توضیح بدی‌هم فکر نمی‌کنم ببخشتت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۲۳
معترضانه لب زدم:
- مامان تو نمی‌دونی من تو چه شرایطی بودم؟ تو که خودت بودی و دیدی با به‌هم خوردن این کار چه‌جوری زمین خوردم!
مامان چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و گفت:
- پسر من! تو تازه اول راهی! این‌ها چیه که میگی؟ می‌دونی بابات از بین این همه سال تجربه فقط چند بار نتیجه گرفته؟ یعنی هر وقت که شکست می‌خورد دیگه اون کار را انجام نمی‌داد؟ یا می‌اومد و من رو طلاق می داد؟ تو باید یاد بگیری این چیزها رو!
دنیا از این چیزها زیاد داره... الان هم انتخاب کن! می‌خوایش یا نمی‌خوایش؟!
نفسی کشیدم و گفتم:
- باید راجبش فکر کنم.
مامان سرش رو تکون داد و گفت:
- بهتره که فکر کنی چه جوری می‌تونی از دلش در بیاری و تیکه های قلبش را به هم وصل کنی!
از بس شرمنده بودم سرم رو پایین انداختم و همون‌موقع رفتم توی اتاقم.
نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود ولی تصمیمم رو گرفته بودم! من آدم نیمه راهی نبودم! باید ادامه راهم رو می‌رفتم... شده بود به قیمت شکستن غرورم!
همون‌موقع زنگ زدم به عماد و رفتیم بیرون.
بعد از قریب دوماه خودم بحث غنچه‌ام را پیش کشیدم.
- میگم عماد؟!
همون‌جوری که داشت تخمه می‌شکوند گفت:
- هوم؟
لبم رو از داخل گاز گرفتم و گفتم:
- من بزرگ‌ترین اشتباه زندگیم رو توی سن نونزده‌ ساله‌گیم مرتکب شدم... .
چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- راجب فاطمه خانوم حرف می‌زنی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- آره!
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- چه‌عجب! بعد از دوماه یادی ازش کردی!
چشم‌هام را روی هم گذاشتم و لب زدم:
- اون تمام این دو سال توی یادم بوده!
سرش رو تکون داد و گفت:
- این دو ماه چی؟
چشم‌هام رو آروم بستم و گفتم:
- این دو ماه بیشتر از اون دو‌سال!
ابروهاش رو توی هم کرد و گفت:
- مسخره کردی من رو؟!
سرم رو تکون دادم و لب زدم:
- گفتم که! اشتباه کردم!
چند ثانیه بعد به حرف اومد و گفت:
- می‌خوای چی‌کار کنی الان؟
آب دهنم رو قورت دادم و لب زدم:
- گفتم که! اشتباه کردم! اشتباهی این‌کارو کردم... با این‌که من آدم نیمه راهی نیستم ولی وقتی بدونم که کارم اشتباه بوده، حتی اگه فقط یه قدم به مقصدم مونده باشم برمی‌گردم! چون چیزی که از اول اشتباهه، تا آخرش اشتباهه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۲۴
- عماد؟
نفسی کشید و گفت:
- بله؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- یه‌جا بگم میای بریم یا تنهایی برم؟!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- کجا می‌خوای بری؟
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- جایی که حاجت دل‌ها رو بی‌منت میده! مشهد!
لبخندی زد و گفت:
- می‌خوای بری مشهد؟!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- تو نمیای؟
لبش رو گاز گرفت و گفت:
- نمی‌دونم... باید بپرسم!
تک‌خنده‌ای کردم و گفتم:
- حالا خوبه مال خودم‌هم هنوز قطعی نیست! باید اول بپرسم.
لبخندی زد و گفت:
- خبرم کن.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه... حالا برگردیم خونه؟
نفسی کشید و گفت:
- بریم!
بعد از این‌که به خونه رسیدم یه‌راست رفتم پیش مامانم و گفتم:
- مامان؟
مامان که داشت شام رو درست می‌کرد رو بهم لبخندی زد و گفت:
- جان عزیزم؟
لبم رو تر کردم و گفتم:
- می‌خوام برم مشهد!
ابروهاش رو توی هم گره زد و گفت:
- تنهایی؟ اون هم توی دوران مدرسه‌ها؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- مامان جوری می‌گین تنهایی انگار بچه پنج ساله‌ام! بیست سالمه‌ها! بعدش هم دانشگاه مجازیه!
سرش رو تکون داد و گفت:
- پسر من! تنهایی نمی‌شه! اگه مشکلی برات پیش اومد یکی باید همراهت باشه خب!
نفسی کشیدم و گفتم:
- چه ربطی داره مادر من؟! این همه آدم رفتن! اِلا باید یکی همراهشون باشه؟ بعدش‌هم فکر کنم با عماد برم.
لبخندی زد و گفت:
- عزیزمن تو به بابات گفتی؟
لبم را گاز گرفتم و گفتم:
- نه دیگه راضی کردن اون دست شما رو می‌بو*سه!
سرش رو تکون داد و گفت:
- ای پسر! همیشه کارهای سخت رو به من میدی! من باهاش حرف می‌زنم ولی احتمالش رو کم میدم اجازه بده‌ها... گفته باشم!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- حالا تو برو!
با صد زور و بلا بابام رو راضی کرد! حالا فقط منتظر جواب عماد بودم! شرط اجازه بابام همین بود!
همون‌موقع به عماد زنگ زدم که بعد از چند تا بوق جواب داد که زودتر از اون گفتم:
- چی شد؟
زود به‌حرف اومد و گفت:
- امیر فعلاً قطع کن در حال راضی کردنم.
پوفی کشیدم و گفتم:
- باشه‌باشه خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم و رو به آقا امام رضا(ع) گفتم:
- یا امام رضا! می‌دونی توی این سال‌ها چه سختی‌هایی کشیدم! حداقل برای ادامه زندگیم باید فاطمه رو در کنار خودم داشته باشم! من بدون اون نابودم!
همون موقع بود که تلفنم زنگ خورد! عماد بود.
زود جواب دادم و گفتم:
- چی‌شد عماد؟
تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- میام‌میام
نفسی کشیدم و گفتم:
- آخیش! خداروشکر! پس برم بلیط بگیرم؟
چند‌ثانیه بعد گفت:
- آره بگیر
بلیط رو برای فردا گرفتم و همون‌موقع‌هم رفتم و ساکم رو بستم و آماده شدم.
شب شده بود و امان از شب!
«حال شب‌های مرا همچو منی داند و بس!
تو چه دانی که شب سوختگان چون گذرد؟!»
مامانم وقتی که داشتم سفره دلم رو پیش باز می‌کردم یه دعا برام کرد! «خدا بی همتون نکنه»
و خدا می‌دونست که چقدر این جمله بس بود برای همه زندگی من!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۲۵
همه چیز یک گوشه از واهمه است... ببین کدام ماهی دل به ساحل می دهد که من به تو دلبرکم؟!
من خیلی غم داشتم... خیلی! این غمی که توی قلبم بود ریشه به جونم زده بود و داشت نابودم می‌کرد!
اون شب هم گذشت! صبح که بلند شدم زود آماده رفتن شدم و بعد از این‌که مامان از زیر قرآن ردم کرد من رو توی بغ*لش گرفت!
واقعا نمی‌دونستم آغو*شش چی داشت که این‌قدر آروم می‌کرد!
بعد از چند دقیقه دل کندیم و خداحافظی کردیم.
رفتم دنبال عماد و یه راست رفتیم ترمینال و سوار قطار شدیم.
نمی‌دونم چه‌قدر طول کشید تا رسیدیم ولی همون‌موقع خیلی به عماد اصرار کردم که همین الان بریم حرم اما مانع شد و گفت اول غسل زیارت کنیم بعد!
رفتیم یه هتل گرفتیم و غسل زیارت کردیم و راه افتادیم... نگاهم که به گنبد طلا می‌افتاد بدجور بغض گلوم را فشار می‌داد!
بالاخره به در اصلی رسیدیم... سرم رو پایین انداختم و زمزمه کردم:
- امام رضا قربون کبوترهات
یه نگاهی هم بکن به زیر پاهات
من اومدم پیش تو زانو زدم
خودم هم خوب می‌دونم خیلی بدم
خبر دارم از همه دل می‌بری
دل‌های شکسته رو خوب می‌خری
قرارمی... صاحب اختیارمی... واسه من همین بسه کنارمی... ‌.
زمزمه می‌کردم و اشک می‌ریختم! عماد حالم رو می‌فهمید و مانع من نمی‌شد!
همون‌جا کنار در ورودی روی زانوهام نشستم و به زمین بو*سه‌ای زدم.
پنج دقیقه‌ای توی اون حالت بودم... دلم ضربه خورده بود! یا باب الحوائج اومدم! من فقط اومدم پیش تو! تو رو به بزرگیت قسم ضامنم شو... .
رفتم سمت حرم... هر جوری بود باید الان به ضریح می‌رسیدم!
با این‌که خیلی شلوغ بود ولی بالاخره رسیدم! بو*سه‌ای با ضریح زدم و نذری کردم و اومدم بیرون. هنوز حالم بد بود و نم‌نم بارون بدتر دلم رو هوایی کرده بود!
خودم رو کنار سقاخونه رسوندم و به دیوارش تکیه دادم و همون‌جا بود که گریه‌ام اوج گرفت!
همون‌موقع که دستم رو که کنار دیوار سقاخونه گذاشته بودم متوجه شدم دستی کنارشه! اون شخص رو نمی‌دیدم چون اون‌هم تقریباً حس من رو داشت و اصلاً متوجه نبود! سرم رو که برگردوندم در عرض یک ثانیه چنان شُکی بهم وارد شد که شُک‌های الکتریکی اثرش بیشتر از این نبود!
خدایا چی داشتم می دیدم؟ خواب بودم؟
«حفره‌ای بود پر از خون وسط سی*ن*ه من
مهرت افتاد به قلبم ضربان شکل گرفت!»
فاطمه من بود؟ اون‌هم این‌جا بود؟ مگه میشد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۲۶
همون‌موقع بود که خودش‌هم سرش رو برگردوند و با نگاه عمیقم رو به رو شد!
از بس گریه‌ کرده بود دیگه نایی واسش نمونده بود! کل صورتش قرمز شده بود و از همون چند ثانیه فهمیدم که غنچه‌ام توی این دو ماه چی‌ها کشیده!
ناخواسته از درد، لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
به نفس‌نفس افتاده بودم و نم‌نم بارون هم ریتم قلب ما را میزد و هرچی زمان می‌گذشت تندتر میشد.
تقریباً خیس شده بودیم! نمی‌دونستم چی‌کار کنم! یعنی الان بهش بگم؟ نه! الان می‌گفت اگه من رو این‌جا نمی‌دیدی چه‌جوری بهم می‌گفتی!
سعی کردم سکوت کنم اما اون نتونست و جمله همیشگی‌اش رو تکرار کرد:
- از فراقت چشم‌هایم غرق باران می‌شود!
عاشق هجران کشیده زود گریان می شود... .
دوباره با جمله‌اش قالب تهی کردم و جیگرم با حرفش آتیش گرفت!
نتونستم جلوی اشک‌هام رو بگیرم و کنارش زانو زدم و دستم رو روی صورتم گذشتم و برای دلم زار زدم! تقریباً نگاه خیلی‌ها به ما بود ولی خب که چی؟ اون‌ها چی می‌فهمیدن معنی درد رو که می‌خواستن من رو قضاوت کنن؟!
سرم رو روی دیوار سقاخونه گذاشتم و آروم قطرات اشکم رو همراهی کردم.
همون‌موقع عماد رو که جلوم وایساده بود دیدم.
عماد هم بعد از دیدن فاطمه که کمی اون طرف‌تر از من وایساده بود شُکه شد! ولی همون‌موقع سمتم قدم تند کرد و کنارم نشست و زیرلب زمزمه وار گفت:
- امیر چته داداش؟ زشته جلوی مردم پاشو! مرد که گریه نمی‌کنه!
نفسی کشیدم و گفتم:
- نگو عماد... نگو! از بچگی توی گوش ما کردن که مرد گریه نمی‌کنه! تو دیگه نگو! مردی که نتونه گریه کنه از سنگینی دلش عالمی را به گریه می‌ندازه... .
سرش رو تکون داد و گفت:
- باشه داداش... باشه! حداقل جلوی فاطمه این کارو نکن! آتیش می‌گیره!
چشم هام رو روی هم گذاشتم و چیزی نگفتم که همون‌موقع هم فاطمه مجبور شد وقتی مادرش صداش میکرد بره.
بعد از رفتن فاطمه، عماد رو بهم گفت:
- امیر باهاش حرف زدی؟ چی گفت؟
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- حرف نزدیم!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چرا خب؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- چون نتونستم حرف بزنم! چون اگه حرف می‌زدم بغضم فوران می‌کردم!
تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- الان نکرده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۲۷
آروم اشک‌هام رو پاک کردم و با کمک عماد بلند شدم.
واقعاً چه‌قدر من با داشتن برادری مثل من خوشبخت بودم!
همون‌موقع به اصرار عماد راهی هتل شدیم ولی همه راه رو چشم‌چشم می کردم شاید بتونم ببینمش! چه‌قدر حالش بد بود! چه‌قدر زیر چشم‌هاش گود افتاده بود! مطمئنم به خاطر گریه بیش از حد بود... .
البته که شکی در اون نبود وقتی خودم داشتم با چشم‌های خودم می‌دیدم!
زیر لب زمزمه کردم:
- الهی امیرعلی به فدای اون چشم‌های نازنینت بشه نازنین من!
هر جوری شده بود باید فردا می‌دیدمش! باید راضیش می‌کردم و دلش رو به دست می‌آوردم! شده بود به قیمت له کردن غرورم... .
("فاطمه")
من آمیخته درتب عشق و جنون و عاشقی در دریای متلاطم چشمانت دست و پا می‌زنم تا رفته‌رفته غرق گردم در جادویی آن امواج سحر انگیز!
امروز دگرباره در مقابل آینه ایستاده و باز خود را در ورای آن تداعی کرده‌ام.
دلم برای خودم می‌سوزد که چه ساده از سر آن همه احساسی که ثمر نرسید می‌رود تا در گورستان سرد و خاموش فراموشی مدفون گردد گذشته‌ام!
من امشب یک بار دیگر به حال خود و به حال دل بی‌چاره‌ام سخت گریستم... .
مگر تا چه حد دشوار بود که هرگز نتوانستم واژه عشق را به زیر پاهایت تفسیر بکشم؟ مگر تا چه حد دشوار بود که فقط یک‌بار بی هیچ شرمی به عمق چشمان سیاهت خیره شوم و بچه گانه یا دخترانه نمی‌دانم... فقط بگویم... عزیزم... عشق من... می‌دانی... دوستت دارم!
امیرعلی من امروز داشتم جلوی چشم‌های من خون گریه می‌کرد! برای هزارمین بار از خودم پرسیدم یعنی چی شده بود؟ یعنی چرا داشت این‌جوری چشم‌های نازنینش را اذیت می‌کرد؟ کل شب رواز فکر و خیال و بغض و اشک نتونستم بخوابم!
رفتم توی پیام‌ها و از لیست سیاه خارجش کردم که همون‌موقع چشم‌هام اندازه نعلبکی شد وقتی فهمیدم که اون هم من رو از لیست سیاه خارج کرده! نمی‌دونم چه‌قدر به صفحه پیام‌هامون نگاه کردم که اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد!
صبح وقتی که با صدای اذان بلند شدم اولین چیزی که به سراغش رفتم موبایلم بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۲۸
انگار کف دستش رو بو کرده بود که از بلاکی درش آوردم! البته فقط یه آهنگ فرستاده بود:
«- هرگز نمی‌توانیم جدا‌جدا بمانیم
دو روح دوریم از هم یه جسم ناتوانیم
هرگز نمی‌توانیم از عاشقی نخوانیم
مثال عشق مجنون ما حرف دیگرانیم
رسوای این زمانیم... ‌.
هرگز‌هرگز نکنم نگهی به نگاه کسی
که اگر تو به داد دل من نرسی... می‌میرم!
هرگز‌هرگز از آن دلی که من مانده پیش دلت
برنگردد به من... برنگرد دلم می‌میرم بی تو می‌میرم»
با این‌که توی دلم هزارتا قربون‌صدقه بود که سر و تهش معلوم نبود فقط پیامش رو لایک کردم... .
فعلاً باید سرسنگین می‌شدم ببینم چی میشد!
یعنی از کارش پشیمون شده بود؟! یعنی فهمیده بود که اشتباه کرده؟! خب اصلاً هم می‌فهمید! فکر می‌کرد با چند بار عذرخواهی من می‌بخشیدمش؟! اصلاً برای چی با اون همه توهینی که به من کرد باید سمتش برمی‌گشتم؟ همه‌چیز بین من و امیرعلی تموم شده بود! همه‌چیز! ولی این‌بار دیگه نباید کوتاه می‌اومدم... هر اتفاقی هم که می‌افتاد من باید فراموشش میکردم... .
نزدیک ظهر شده بود که وضو گرفتیم و برای این‌که به حرم بریم آماده شدیم و راه افتادیم.
به‌خاطر شلوغی، تفتیش‌ها رو به زور رد کردیم... همون‌موقع سمت صحن انقلاب رفتیم که مامانم از من جدا شد و سمت ضریح رفت و من توی حیاط قدم می‌زدم که همون‌جا بود که یه پسر تقریباً بیست ساله جلوم سبز شد و همون موقع گفت:
- سلام می‌تونم وقتتون رو بگیرم؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- سلام بفرمایید چه کاری ازم برمیاد؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- راستش می‌خواستم یه چیزی ازتون بپرسم.
سری تکون دادم و گفتم:
- بفرمایید!
مکثی کرد و جواب داد:
- می‌خواستم بدونم نظرتون راجب من چیه؟!
لبم رو از داخل گاز گرفتم و گفتم:
- از چه لحاظ می‌پرسین؟
نفسی کشید و گفت:
- ازدواج! با من ازدواج می‌کنین؟
با این‌که از این پیشنهاد ناگهانیش جاخورده بودم ولی سعی کردم محکم باشم.
- من اصلاً نمی‌دونم شما کی هستین! بعد یه‌دفعه جلوی من سبز می‌شین و ازم می‌خواین که باهاتون ازدواج کنم؟!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین