جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه پناهنده با نام [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 82,818 بازدید, 227 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فاطمه پناهنده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۴۹
همون‌موقع رفتیم توی بازار و شروع کردیم.
اول رفتیم توی یه مغازه چادر فروشی... یه پارچه چادر مشکی و یه رنگی و یه سفید عروس گرفتیم و بعد از حساب کردنش خارج شدیم.
جای بعدی که رفتیم برای قرآن و جانماز صورتی رنگی بود که با تسبیحش ست بود!
بعد از خریدن کیف و کفش و لباس و چندتا خرت و پرت دیگه که کارتم رو خالی کرد به هتل برگشتیم.
ساعت حدود یک شب بود و من و عماد که از مغرب گرفتار خرید بودیم دیگه نا نداشتیم و به محض رسیدن بی‌هوش شدیم!
فرداش بعد از آخرین زیارت به سمت ترمینال رفتیم و این‌بار که بلیط هواپیما رو گرفته بودم زودتر رسیدیم.
به محض رسیدن بعد از خداحافظی به سمت خونه رفتم.
آیفون رو زدم که همون‌موقع مامانم برداشت و وقتی فهمید منم بعد از کلی قربون‌صدقه رفتن در رو برام باز کرد و به استقبالم اومد.
وسایلم رو گذاشتم و توی آغو*شم جاش دادم... .
- امیرعلی داشتم جون می‌دادم با نبودت عمرم!
تک خنده‌ای کردم و اشک‌هاش رو پاک کردم و لب زدم:
- من قربون مادر دل نازکم بشم که نمی‌تونه چند روز نبودنم رو تحمل کنه! دو روز دیگه می‌خواین چی‌کار کنین؟
چپ نگاهم کرد و گفت:
- اول این‌که دو روز نبوده یک هفته بوده! ثانیاً... کی گفته من الان می‌خوام پسرم رو از خودم دور کنم؟!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- یعنی انتظار دارین بنده خونه جدا نگیرم و بیام ور دل شما؟!
بینیش رو بالا کشید و گفت:
- خب مگه چی‌ می‌شه؟!
سرم رو کج کردم و گفتم:
- مادر من خودتون می‌دونین که من این‌کار رو نمی‌کنم! من به علاوه رضایت شما رضایت اون و خانواده‌اش رو هم می‌خوام... مگه نه؟ بعدش هم... جدا باشیم از همه لحاظ بهتره!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- یعنی میگی من توی زندگیتون دخالت می‌کنم؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- نه جون‌دلم! من به‌خاطر یه‌چیز‌های دیگه میگم که اگه الان بگم به‌خاطرش کت*ک می‌خورم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۵۰
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- خیلی منحرفی امیرعلی!
لبخندی زدم و گفتم:
- دیگه‌دیگه! حالا بیاین بریم داخل که مُردم از بس روی پا وایسادم!
هینی کشید و گفت:
- آخ من دورت بگردم حواسم نبود... بیا داخل جونم... بیا!
تک خنده‌ای کردم و دنبالش راه افتادم.
توی خونه که رسیدم مهدیه جلو سبز شد! از چشم‌هاش که بدجور قرمز شده بود و معلوم بود به‌خاطر گریه زیاده قلبم به درد اومد!
با صدای خش‌داری گفت:
- سلام داداش... خوش‌اومدی! زیارت قبول!
اشک توی چشم‌هاش جمع شد که همون‌موقع برگشت و می‌خواست بره که بازوش رو گرفتم و سمت خودم کشوندمش و توی بغ*لم گرفتمش!
- مهدیه... آبجی! چی‌شده؟ چرا گریه کردی؟ هوم؟ بهم بگو!
مهدیه که گریه‌اش اوج گرفته بود با صدایی که به‌زور می‌فهمیدم چی‌داره می‌گه لب زد:
- برای چی بهم زنگ نزدی؟ نمی‌گی یک هفته من دق می‌کنم تو رو نبینم؟ حداقل یه پیامک می‌ذاشتی بی‌مع*رفت!
بیشتر به خودم فشارش دادم و گفتم:
- دیونه‌ای به‌خدا آبجی! من رفتم سفر تو باید به من زنگ بزنی یا من به تو؟!
بینیش رو بالا کشید و گفت:
- نه‌که خیلی‌هم جواب تلفنت رو میدی! اصلاً چرا بیست و چهار ساعت گوشیت خاموشه؟! نمی‌گی شاید یکی کارت داشته باشه؟! یکی بخواد باهات حرف بزنه؟! یکی.... دل‌تنگت باشه؟!
لبخندی به دلِ مهربونش زدم و گفتم:
- شرمنده آبجی! راجب این دفاعیه‌ای ندارم! عماد که باهام بود هم از دستم عاصی شده بود!
دستم رو بردم جلو و اشک‌هاش رو پاک کردم... .
- حالا بیا بریم بشینیم ببین چی‌ها برات سوغاتی آوردم!
لبخندی زد و گفت:
- فقط اگه چیز ارزون آورده باشی!
همون‌جور که روی مبل نشستیم لب زدم:
- ارزون و گرونش که مهم نیست! مهم اینه که باشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۵۱
با چشم‌های به خون نشسته‌اش سمتم برگشت و گفت:
- امیر!
خندیدم و گفتم:
- شوخی کردم دیونه! همش مارکه!
لبخند خبیثی زد که معنی‌اش رو نفهمیدم! ولی بعد از چند ثانیه به حرف اومد و گفت:
- میگم اون چمدون صورتی که دخترونه است چی داخلشه؟! اصلاً مال کیه؟!
ابروهام دو در هم کردم و گفتم:
- فوضولی ممنوع!
خودش رو بهم نزدیک کرد و گفت:
- جان مهدیه بگو! به‌خدا به ک*سی نمی‌گم!
کنترل تلوزیون رو برداشتم و روشنش کردم و رو بهش گفتم:
- نچ! دهن‌لقی!
لبش رو آویزون کرد و گفت:
- جان عزیزم نمی‌گم!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- نفهمیدم چی‌گفتی؟ عزیزم؟ عزیزت کیه اون‌وقت؟!
از شدن شک دهنش باز موند که زود به خودش اومد و گفت:
- چی‌ میگی تو؟ خب عزیزم مثلاً تویی!
لبم رو از داخل گاز گرفتم و گفتم:
- مثلاً؟!
پوفی کشید و گفت:
- امیر تو رو خدا گیر نده! بگو مال کیه دیگه!
نفسی کشیدم و گفتم:
- قول دادی به ک*سی نگی‌ها!
سرش رو تکون داد که ادامه دادم:
- این چمدون و وسایل داخلش رو واسه "عزیزدلم" گرفتم! حالا هر وقت تو گفتی عزیزت کیه منم میگم عزیزم کیه!
همون‌موقع بلند شدم و چمدون‌ها رو برداشتم و طرفم اتاقم رفتم... می‌دونستم مهدیه الان داره توی دلش آتش می‌گیره! ولی حقش بود!
خودم رو به اتاقم رسوندم و جمله معروف ایرانی‌ها رو تکرار کردم!
- هیچ‌جا اتاق خودِ آدم نمی‌شه!
پوفی کشیدم و بعد از این‌که یه دوش کوتاهی گرفتم و لبا‌س‌هام رو پوشیدم و خودم رو روی تخت ولو کردم.
- دورت بگردم امام رضا! دورت بگردم ابوالفضل العباس! دورت بگردم سیدالشهدا! دورت بگردم مادرسادت! دورت بگردم مولام! دورت بگردم امام زمانم! دورتون بگردم معصومین... به‌خدا یادم نمیره چی بهتون گفتم! نوکری همه شما رو می‌کنم! تا ابد... قول میدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۵۲
نفس آسوده‌ای کشیدم و چشم‌هام رو بستم‌. ناخودآگاه همه خاطرات به سرم هجوم آورد و به لبخند تلخ وادارم کرد!
پوفی کشیدم و به زور خودم رو به خواب وادار کردم.
***
چند روزی از این ماجرا گذشته بود... امروز قرار بود با بسیج به اردوی جهادی شلمچه بریم! که از قضا این اردوی جهادی هم ویژه خواهران بود و هم برادران و اون‌جوری هم که از زیر زبون مهدیه کش رفته بودم فاطمه هم می‌اومد! به‌خاطر همین شوق وصف ناپذیری داشتم!
تقریباً این سفر یک هفته‌ای طول می‌کشید و به‌خاطر همین کوله‌ام رو پر از لباس کردم که جمع‌شون شد پونزده تا!
دیگه از بس روی هم انباشته کرده بودمشون که نمی‌شد حتی زیپش رو ببندم! ولی چی‌کار کنم می‌خواستم متنوع باشه!
بعد از اینکه وسایل شخصی و مهمم رو برداشتم رفتم سراغ اتاق مهدیه و بدون این‌که در بزنم در رو باز کردم که متوجه شدم جلوی آینه وایساده و... .
- یعنی اگه تو این‌ها رو به صورتت نما*لونی خوشگل نیستی؟
از ترس بالا پرید و گفت:
- اِ... امیرعلی ترسیدم! اول این‌که یه پسر وقتی می‌خواد بره تو اتاق یه دختر اول در می‌ز‌نه! دوم هم یه ریمل و یه رژ ساده که اصلاً معلوم نمی‌شه که بخواد جلب توجه نامحرم بکنه! آره بعضی از رژها هست رنگش خیلی تو ذوق می‌زنه ولی این‌ها این‌جوری نیست!
پوفی کشیدم و گفتم:
- من حریف شما دخترها نمی‌شم! زود راه بیفت بریم دیر میشه!
تکونی به خودش داد و گفت:
- چند دقیقه صبر کن الان تموم میشم!
نفسی کشیدم و گفتم:
- مهدیه متوجهی میگم دیرمون شده؟
جیغ خفه‌ای کشید و وسیله‌ای که توی دستش بود رو پرت کرد و چادرش رو روی سرش انداخت... اومد طرفم و با لحن ناراحتی گفت:
- بریم دیگه! مگه عجله نداشتی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آبجی چرا این‌قدر زود ناراحت میشی؟ چیزی نگفتم که!
انگار فقط همین جمله رو می‌خواست تا اشکش جاری بشه!
- مهدیه! نکن آبجی! تو گریه می‌کنی من آتیش می‌گیرم ها!
می‌خواست از کنارم رد بشه که توی بغ*لم کشوندمش و سرش رو بو*سیدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۵۳
بعد از چند دقیقه که بهتر شد آروم از توی بغ*لم درآوردمش و اشک‌هاش رو که الان با ترکیب ریملی که زده بود سیاه شده و صورتش رو بدجور بد کرده بود رو آروم با دستم پاک کردم و همون‌جور لب زدم:
- اِ... مهدیه نگاه کن! من تا حالا اشک سیاه ندیده بودم که الان مال سرکار خانوم رو دیدم!
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- دیونه!
لبخندی زدم و گفتم:
- آبجی خودمی!
لبش رو گاز گرفت و گفت:
- امیر یه کاری انجام بدم دعوام نمی‌کنی؟
ابروهام رو توی هم گره زدم و گفتم:
- چی‌کار مثلاً؟
لبخند شیطانی زد و گفت:
- هیچی همین‌جوری گفتم!
به محض این‌که می‌خواست از کنارم رد بشه دستش رو لای موهام فرو کرد و کلش رو که یک ساعتی بود گرفتارش بودم تا درست باشه رو به‌ یک باره نابود کرد!
لبش رو گاز گرفت و بعد از لبخند شیرینی که زد با چشم‌های من که از عصبانیت به خون نشسته بود پا گذاشت به فرار!
پوفی از این کله شقی دختر کشیدم و بعد از این‌که دوباره موهام رو با وسواس خاصی مرتب کردم کوله ها رو برداشتم و به سمت مامان رفتم.
مهدیه که پشت مامان قایم شده بود با دیدنم خندید و دندون‌هاش رو روی هم کشید که باعث شد ناخودآگاه خنده‌ام بگیره!
- بیا این‌ور کاریت ندارم!
سرش رو تکون داد و گفت:
- نمیام دروغ میگی! اگه بیام اون‌ور ک*تکم می‌زنی!
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- در هر صورت که تو با من می‌خوای بیای تا در اتوبوس! غیر از اینه؟
لبش رو آویزون کرد و گفت:
- داداش تو رو خدا... .
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- گفتم کاریت ندارم! بیا این‌ور!
آروم از پشت مامان اومد این‌ور و کنارم وایساد و وقتی که فهمید کاریش نداشتم زیر لب زمزمه کرد:
- نمی‌دونم چی به خوردش دادن که این‌قدر مهربون شده!
لبخند محوی زدم... مهدیه واقعاً راست می‌گفت! من قبل از این‌که به خودم قول نداده بودم که رفتارم رو حتی به‌خاطر فاطمه هم که شده عوض کنم خیلی تغییر کرده بودم و این تعجب همه رو برانگیخته بود!
با این حال چیزی بهش نگفتم و بعد از این‌که با مامان خداحافظی کردیم راه افتادیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۵۴
چون باید از همین در با اتوبوس می‌رفتیم دیگه موتورم رو با خودم نیاوردم و قرار بود بریم دنبال فاطمه تا با هم به جای مقرر که همون حسینیه علی‌اصغر همون‌جایی که اولین بار فاطمه رو دیدم بود بریم!
بعد از این‌که به خونشون رسیدیم مهدیه زنگ آیفون رو زد که همون‌موقع مامانش جواب داد و گفت که داره آماده میشه و الان میاد که مهدیه همون‌موقع رو به من کرد و گفت:
- دیدی همه دخترها طول میدن تا آماده بشن؟ فاطمه از یک ساعت و نیم قبل به من گفته بود که میره تا آماده بشه! ولی نگاه کن هنوز آماده نشده! بعد تو من رو که نیم ساعت نبود داشتم آماده می‌شدم دعوا کردی!
نفسی کشیدم و گفتم:
- واقعاً من شما دخترها رو درک نمی‌کنم! آخه دو ساعت می‌خواین چی‌کار کنین مگه؟! بعدش هم من کی دعوات کردم؟ فقط گفتم زود باش! همین!
سرش رو تکون داد و گفت:
- پس بزار بهت بگم که بدونی! اول میریم دوش می‌گیریم... بعدش لباس‌ها و چادرمون رو اتو می‌کنیم‌... بعدش موهامون رو شونه می‌کنیم و می‌بندیم و بافت می‌زنیم... بعد لباس‌هامون رو می‌پوشیم‌... بعد یه‌کم به سر و صورتمون می‌رسیم... بعد روسریمون رو فیکس می‌کنیم... بعد چادرمون رو فیکس می‌کنیم... بعد کفشمون رو واکس می‌زنیم... بعد...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- وای مهدیه سرم رفت! چه‌خبره؟! مگه می‌خواین برین عروسی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- عروسی رفتن مراحل خودش رو داره... مراحل اون رو هم بگم؟
سراسیمه لب زدم:
- نه تو رو قرآن دور چشم‌هات بگردم! مراحل معمولی رفتن به بیرون رو گفتی رو هنوز نتونستم هضم کنم!
خنده‌ای کرد که همون‌موقع در حیاط باز شد و فاطمه و مامانش که برای بدرقه‌اش تا دم در اومده بود نمایان شدن.
سلام کردیم و بعد از گذروندن نصیحت‌های مادرانه ایشون هم راه افتادیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۵۵
ولی همون‌موقع که مادرش من رو دید حس کردم از چیزی ناراحت شد! حالا این‌که چی بود فکر کنم به‌خاطر این بود که فکرش رو نمی‌کرد من هم همراهشون باشم!
نچی گفتم که توی سکوتی که داشتیم راه می‌رفتیم خیلی بلند بود!
دوتایشون با تعجب سمتم برگشتن و بعد از این‌که سری تکون دادم که یعنی چیه دوتاییشون سرشون رو پایین انداختن‌.
مهدیه بین من و فاطمه وایساده بود و نمی‌ذاشت این فاصله رو کم کنم! البته شاید کارش درست بود! من داشتم هیجانی تصمیم می‌گرفتم!
بعد از چند دقیقه که رسیدیم زود ازشون جدا شدم و سمت آقایون قدم برداشتم.
عماد که با بچه‌ها داشت چرت و پرت می‌بافت و پشتش به من بود طبق عادت همیشه‌گیم گفتم:
- پخ!
با این‌که زیاد این‌کار رو انجام می‌دادم ولی عماد همیشه می‌ترسید!
با این‌کارم دو متر از جا پرید برعکس دفعه قبل که بغ*لم کردم یه مشت محکم حواله شکمم کرد!
از درد آخی کشیدم و دستم رو روی شکمم که بدجور با ضربه‌ عماد درد می‌کرد گذاشتم و روی زانوهام ولو شدم و حالت رکوع توی نماز بهم دست داد!
عماد که حال من رو دید سریع نزدیکم شد و لب زد:
- داداش غلط کردم... داداش بی‌جا کردم... چی‌شد؟
آخی کشیدم و عماد رو پس زدم و به زور خودم رو به یه‌جایی که بشه نشست رسوندم.
عماد سریع سمتم دوید و کنارم نشست و دستش رو روی کمرم گذاشت و گفت:
- امیر غلط کردم! تو رو خدا بگو حالت خوبه! آخه چت شد یهو؟
پوفی کشیدم و حرصی نگاهش کردم و گفتم:
- به‌خاطر وحشی بازی جناب‌عالی قفسه سی*ن*ه‌ام خورد شد!
با استرس نفس‌های نامنظم می‌کشید که رو بهش گفتم:
- باشه حالا! چیزیم نیست... بهترم الان!
نفسی کشید و سرش رو پایین انداخت که رو بهش لب زدم:
- عماد؟ چیزیم نشد میگم! نارحت هم نشدم ازت! من به وحشی بازی‌هات عادت کردم‌.
لبخند محوی زد که مجبور شدم بغ*لش کنم.
بو*سه‌ای روی شونه‌ام زد که به خنده وادارم کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۵۶
- دیونه‌ای به‌خدا عماد!
لبخند محوی زد و گفت:
- داداش توام دیگه!
تک‌خنده‌ای کردم و گفتم:
- عماد...‌ خداییش خدا به همسر مبارکتون رحم کنه!
چپ نگاهی بهم انداخت و گفت:
- خیلی... .
حرفش رو تا نصفه خورد ولی من می‌دونستم منظورش چی بود!
پشت بند حرفش هر دوتامون زدیم زیر خنده و هر کی ما رو می‌دید با بهت نگاه‌مون می‌کرد!
بعد از چند دقیقه‌ای بلند شدیم و سمت فرمانده پایگاه رفتیم.
- آقای رضوی؟
سمتم برگشت و گفت:
- به‌به سلام آقا علی! اِ... آقا عماد! حالتون خوبه؟
نفسی کشیدیم و با هم گفتیم:
- خداروشکر
یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- مگه کوکتون کردن که با هم حرف می‌زنین؟
با گفتن این حرف صدای قهقه‌ی همه بچه‌ها بلند شد!
- حالا بی‌خیال مسخره بازی! بدویین بیاین برین پیش محمد و بقیه بچه‌ها کمکشون کنین.
رفتیم پیش محمد که داشت به هر ک*سی یه کاری رو می‌داد تا انجام بده.
تا ما رو دید لبخندی زد و بعد از سلام و احوال پرسی به عماد گفت که بره اسامی برادران رو بخونه تا سوار اتوبوس بشن و به من گفت برم طرف خانوم‌ها!
آخه آدم سالم یه دونه پسر مظلوم رو می‌فرسته بین این همه دختر؟
پوفی کشیدم و لیست رو برداشتم و طرف اتوبوس خواهران رفتم.
به ترتیب اسم‌ها رو خوندم و راهیشون کردم داخل اتوبوس.
به اسم غنچه‌ام که رسید مکثی کردم و بعد از چندتا نفس عمیق صداش زدم:
- خانوم فاطمه مشکات؟!
آروم جلو اومد و بعد از این‌که کارت ورود رو بهش دادم می‌خواست بره که رو بهش گفتم:
- مواظب خودت باش!
چشم‌هاش رو به چشم‌هام دوخت و بعد از لبخند شیرینی که زد سرش رو تکون داد و گفت:
- تو هم همین‌طور!
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم که اون هم داخل اتوبوس راهی شد‌.
پشت بند اسم فاطمه اسم مهدیه بود!
- مهدیه تهرانی؟
نزدیکم اومد و بعد از این‌که کارت ورود رو بهش دادم توی گوشم پچ زد:
- دیگه نیازی نیست اسم عزیزت رو بهم بگی! خودم فهمیدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۵۷
ابروهام رو توی هم گره زدم و بازوش رو گرفتم و لب زدم:
- منظورت از این‌ حرفت چیه؟
سری تکون داد و گفت:
- یعنی می‌خوای بگی اون فاطمه نیست؟!
کلافه دستم رو لای موهام فرو بردم که قبل از من به حرف اومد و گفت:
- ازم نپرس که چه‌جوری فهمیدم! چون همه حرکاتت داره داد می‌زنه که عاشقشی!
پوفی کشیدم و گفتم:
- مهدیه...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- داداشی... به ک*سی نمی‌گم! نگران نباش!
کلافه نفسی کشیدم و سرم رو برگردوندم که مهدیه هم همون‌موقع سوار اتوبوس شد!
اه... این از کجا فهمید؟ یعنی این‌قدر ضایع بودم توی این چند مدت؟
پوفی کشیدم و بعد از این‌که اسامی بقیه رو هم خوندم سمت اتوبوس برادران رفتم.
عماد که می‌دونست از بی‌مزه بازی‌های پسرها خیلی خوشم نمیاد یه جای دو نفرونه وسط گرفته بود که راحت باشیم.
رفتم پیشش نشستم که همون‌موقع لب زد:
- خسته نباشی!
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- سلامت باشی.
سرش رو سمتم برگردوند و گفت:
- چه‌خبر؟
چپ نگاهی بهش انداختم و با نیم‌چه لبخندی لب زدم:
- سلامتی!
سرش رو تکون داد و گفت:
- اون رو که دارم می‌بینم! فاطمه‌ خانوم رو میگم! دیدیش؟
تک‌ خنده‌ای کردم و گفتم:
- عماد به‌خدا که تو دیونه‌ای! ما با هم اومدیم‌ها!
چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت:
- چی؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- چی نداره برادر من! با مهدیه رفتیم دنبالش با هم اومدیم!
پوزخندی زد و به تمسخر گفت:
- مَردُمَن دیگه!
پوفی کشیدم و سرم رو روی پنجره گذاشتم که همون‌موقع اتوبوس راه افتاد‌.
مداحی‌هایی می‌ذاشتن که من همش از خودم می‌پرسیدم چرا من تا حالا این‌ها رو نشنیدم؟!
دو ساعتی بود که توی راه بودیم و عماد هم که از دیشب بدجور شوق اومدن داشت و به‌خاطر همین اصلاً نخوابیده بود داشت گیج می‌زد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۵۸
دستم رو دور کمرش کردم و به خودم نزدیک ترش کردم و توی گوشش لب زدم:
- من فدای داداشم بشم که چه‌قدر خسته شده!
تک خنده بی‌‌جونی زد که خودم سرش رو روی شونه‌ام گذاشتم و آروم موهاش رو لمس کردم‌.
اون‌قدر با موهاش بازی کردم که نفهمید کی خوابش برده!
وقتی که دیدم چشم‌هاش کامل بسته شده خم شدم و روی گونه‌اش بو*سه‌ آرومی زدم تا بیدار نشه!
عماد بیش از حد پسر خوشگلی بود و این رو همه می‌دونستن! و اگه به‌خاطر آوا نبود مطمئناً تا حالا ازدواج کرده بود چون عماد زیادی... طبعش گرم بود!
با حرف‌های خودم خنده‌ام گرفته بود!
بعد از چند ساعتی که گذشته بود همه خواب بودن و اگه ک*سی لب باز می‌کرد تا حرف بزنه با پا می‌رفتن تو حلقش!
نمی‌دونم که چند ساعت گذشته بود که اتوبوس وایساد و گفت که امشب رو این‌جا استراحت می‌کنیم، فردا که هوا روشن شد به راهمون ادامه میدیم.
نفسی کشیدم و رو به عماد که معلوم نبود چند ساعته روی شونه بدبخت من لم داده ‌کردم و گفتم:
- عماد... داداش پاشو! رسیدیم ها!
تکون آرومی به خودش داد و با صدای خواب‌آلودی لب زد:
- ولم کن امیر... خوابم میاد!
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- پاشو عماد شونه‌ام شکست! لازمش دارم‌ها!
یهو مثل مار از جاش بلند شد و گفت:
- می‌خوای باهاش چی‌کار کنی؟
بهت زده لب زدم:
- چی‌رو می‌خوام چی‌کار کنم؟
لبش رو گاز گرفت و گفت:
- شونه‌ات رو!
نفسی کشیدم و گفتم:
- خیلی پررویی عماد!
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- جانِ عماد بگو!
پوفی کشیدم و گفتم:
- اولاً که من مثل تو منحرف نیستم! ثانیاً می‌خوام وقتی خسته‌اش شده سرش رو بزارم روی شونه‌ام تا خسته‌گیش در بره و... .
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خسته‌گیش در بره و؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- ول کن تو رو خدا عماد! پاشو بریم پایین... پاشو!
به ناچار بلند شد و دنبالم راه افتاد.
می‌خواستیم از پله‌های اتوبوس پایین بریم که عماد که پشت سر من هم بود یهو بهم هجوم اورد و من هم که بدجور هل شده بودم به‌زور تعادلم رو حفظ کردم!
سرم رو سمتش برگردوندم و نگاه غضبناکی حواله‌اش کردم که از حال بدش فهمیدم سرش گیج رفته و روم افتاده!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین