- Sep
- 262
- 1,067
- مدالها
- 2
پارت ۱۴۹
همونموقع رفتیم توی بازار و شروع کردیم.
اول رفتیم توی یه مغازه چادر فروشی... یه پارچه چادر مشکی و یه رنگی و یه سفید عروس گرفتیم و بعد از حساب کردنش خارج شدیم.
جای بعدی که رفتیم برای قرآن و جانماز صورتی رنگی بود که با تسبیحش ست بود!
بعد از خریدن کیف و کفش و لباس و چندتا خرت و پرت دیگه که کارتم رو خالی کرد به هتل برگشتیم.
ساعت حدود یک شب بود و من و عماد که از مغرب گرفتار خرید بودیم دیگه نا نداشتیم و به محض رسیدن بیهوش شدیم!
فرداش بعد از آخرین زیارت به سمت ترمینال رفتیم و اینبار که بلیط هواپیما رو گرفته بودم زودتر رسیدیم.
به محض رسیدن بعد از خداحافظی به سمت خونه رفتم.
آیفون رو زدم که همونموقع مامانم برداشت و وقتی فهمید منم بعد از کلی قربونصدقه رفتن در رو برام باز کرد و به استقبالم اومد.
وسایلم رو گذاشتم و توی آغو*شم جاش دادم... .
- امیرعلی داشتم جون میدادم با نبودت عمرم!
تک خندهای کردم و اشکهاش رو پاک کردم و لب زدم:
- من قربون مادر دل نازکم بشم که نمیتونه چند روز نبودنم رو تحمل کنه! دو روز دیگه میخواین چیکار کنین؟
چپ نگاهم کرد و گفت:
- اول اینکه دو روز نبوده یک هفته بوده! ثانیاً... کی گفته من الان میخوام پسرم رو از خودم دور کنم؟!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- یعنی انتظار دارین بنده خونه جدا نگیرم و بیام ور دل شما؟!
بینیش رو بالا کشید و گفت:
- خب مگه چی میشه؟!
سرم رو کج کردم و گفتم:
- مادر من خودتون میدونین که من اینکار رو نمیکنم! من به علاوه رضایت شما رضایت اون و خانوادهاش رو هم میخوام... مگه نه؟ بعدش هم... جدا باشیم از همه لحاظ بهتره!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- یعنی میگی من توی زندگیتون دخالت میکنم؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- نه جوندلم! من بهخاطر یهچیزهای دیگه میگم که اگه الان بگم بهخاطرش کت*ک میخورم!
همونموقع رفتیم توی بازار و شروع کردیم.
اول رفتیم توی یه مغازه چادر فروشی... یه پارچه چادر مشکی و یه رنگی و یه سفید عروس گرفتیم و بعد از حساب کردنش خارج شدیم.
جای بعدی که رفتیم برای قرآن و جانماز صورتی رنگی بود که با تسبیحش ست بود!
بعد از خریدن کیف و کفش و لباس و چندتا خرت و پرت دیگه که کارتم رو خالی کرد به هتل برگشتیم.
ساعت حدود یک شب بود و من و عماد که از مغرب گرفتار خرید بودیم دیگه نا نداشتیم و به محض رسیدن بیهوش شدیم!
فرداش بعد از آخرین زیارت به سمت ترمینال رفتیم و اینبار که بلیط هواپیما رو گرفته بودم زودتر رسیدیم.
به محض رسیدن بعد از خداحافظی به سمت خونه رفتم.
آیفون رو زدم که همونموقع مامانم برداشت و وقتی فهمید منم بعد از کلی قربونصدقه رفتن در رو برام باز کرد و به استقبالم اومد.
وسایلم رو گذاشتم و توی آغو*شم جاش دادم... .
- امیرعلی داشتم جون میدادم با نبودت عمرم!
تک خندهای کردم و اشکهاش رو پاک کردم و لب زدم:
- من قربون مادر دل نازکم بشم که نمیتونه چند روز نبودنم رو تحمل کنه! دو روز دیگه میخواین چیکار کنین؟
چپ نگاهم کرد و گفت:
- اول اینکه دو روز نبوده یک هفته بوده! ثانیاً... کی گفته من الان میخوام پسرم رو از خودم دور کنم؟!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- یعنی انتظار دارین بنده خونه جدا نگیرم و بیام ور دل شما؟!
بینیش رو بالا کشید و گفت:
- خب مگه چی میشه؟!
سرم رو کج کردم و گفتم:
- مادر من خودتون میدونین که من اینکار رو نمیکنم! من به علاوه رضایت شما رضایت اون و خانوادهاش رو هم میخوام... مگه نه؟ بعدش هم... جدا باشیم از همه لحاظ بهتره!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- یعنی میگی من توی زندگیتون دخالت میکنم؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- نه جوندلم! من بهخاطر یهچیزهای دیگه میگم که اگه الان بگم بهخاطرش کت*ک میخورم!
آخرین ویرایش: