جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه پناهنده با نام [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 82,807 بازدید, 227 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فاطمه پناهنده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۸۹
بابا بین حرفش پرید و گفت:
- زینب چرا این‌جوری می‌کنی؟ حالا اتفاقیه که افتاده! خداروشکر کن که ضربه‌ای به سرش نخورده.
بی‌حواس لب باز کردم و آروم نجوا کردم:
- پس چرا امیرعلی هیچی بهم نگفت؟!
بعد یادم افتاد که اون حتی شکستگی دستم رو هم بهم نگفته بود که مبادا من ناراحت بشم!
بابام که انگار حرف زیرلبی من رو شنیده بود زود گفت:
- امیرعلی کی باشه؟
بهت زده نگاهم رو سمتش دادم که ادامه داد:
- یا اون پسره که این‌جا بود! اون کی بود؟
زبونم بند اومده بود و نمی‌تونستم لب باز کنم و حرف بزنم که بلندتر از قبل گفت:
- هاه؟ مگه با تو نیستم؟
عصبانیت از سر و روش می‌بارید و هر لحظه امکان این رو می‌دادم که یه دعوای اساسی بشم! که مامانم نجاتم داد و زود گفت:
- رضا! اون پسره که این‌جا بود پسر حاج محمد تهرانیه! داداش مهدیه دوست فاطمه.
بابا زود لب باز کرد و گفت:
- آها! حالا پسر حاج محمد چرا باید این‌جا باشه؟
قبل از این‌که من جواب بدم مامان گفت:
- چرا این‌جا باشه نداره دیگه! این اردو از طرف بسیج بوده و آقایون هم هستن! امیرعلی هم خب بچه بسیجیه دیگه... چرا نباید باشه؟!
بابا سرش رو تکون داد و گفت:
- آره می‌دونم برنامه واسه بسیجه و اون‌هم بچه بسیجی! میگم این‌جا توی این اتاق چی‌کار می‌کنه؟!
مامان با ترس سرش رو طرفم برگردوند و گفت:
- این رو دیگه من نمی‌دونم! فاطمه تو خودت اگه می‌دونی بگو!
آروم لب باز کردم و با ترسی بیش از حد گفتم:
- خب... خب من وقتی افتاده بودم پایین... قبل از این‌که نیروی کمکی بیاد... امیرعلی... یعنی آقا امیرعلی اومد و من رو آورد بالا... همین! الان هم فقط به‌خاطر این این‌جا بود! که ببینه حالم خوب شده یا نه... .
بابام سرش رو تکون داد و گفت:
- آره آقا امیرعلی! اون‌وقت اگه هرک*س غیر تو اون پایین بود می‌رفت تا نجاتش بده؟
یه‌کم توی جام جا به جا شدم و بر خلاف حرف دلم گفتم:
- خب آره!
پوفی کشید و گفت:
- اون وقت هرک*س غیر تو این اتفاق واسش افتاده بود جوری گریه می‌کرد که کل صورتش قرمز بشه؟!
تپش قلبم بالا رفته بود و هر لحظه امکان داشت از جا در بیاد! که صداش این‌بار بیشتر ترسوندم:
- هاه؟ چرا جواب نمیدی؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
لب باز کردم تا حرفی بزنم که خانم جلالی و آقای رضوی با اجازه‌ای اومدن داخل و من رو از این سکته نجات دادن! همون‌موقع خانم جلالی اومد جلو و گفت:
- آقای مشکات لطفاً یه‌کم آروم‌تر! این‌جا بیمارستانه! ممکنه بیان اخطار بدن.
بابا پوفی کشید و رو به خانم جلالی و آقای رضوی گفت:
- من سوالی داشتم! این پسری که الان این‌جا بود... ‌
آقای رضوی حرفش رو قطع کرد و گفت:
- امیرعلی تهرانی هستن! ایشون وقتی دخترتون افتاده بود پایین به‌خاطر صحنه اضطراری ماجرا خودشون رفتن و آوردنشون بالا! الان هم به‌خاطر یه قضیه شخصی حالشون یه‌کم خوب نیست!
بابا که سعی داشت عصبانیتش رو کنترل کنه چندتا نفس عمیق کشید و لبخند محوی زد.
- دستش درد نکنه!
آقای جلالی سری تکون داد و همراه خانم رضوی از اتاق بیرون رفتن. بابا دوباره سرش رو سمتم برگردوند و دهن باز کرد تا چیزی بگه ولی مامان مانع شد و گفت که الان حالم خوب نیست و این قضیه رو بذاره واسه یه وقت دیگه! که در همین حال بابا یهو خودش رو نزدیک آورد و بو*سه‌ای روی پیشونیم زد و آروم لب زد:
- زود خوب شو دخترم! نمی‌تونم این‌جوری ببینمت!
تا به‌خودم اومدم و لب باز کردم زود بلند شد و به سرعت از در اتاق بیرون رفت! بهت‌زده به در خیره شده بودم و رفتارهاش رو با خودم مقایسه می‌کردم. مامان نفس بلندی کشید و کنارم روی صندلی نشست و همون‌موقع گفت:
- فاطمه مامان؟ چرا مواظب خودت نبودی؟ الان دستت... .
با گفتن همین جمله بغضش فوران کرد و سرش رو پایین انداخت. ای خدا من الان یکی رو نیاز داشتم که بهم روحیه بده ولی همه داشتن سرزنشم می‌‌کردن و انرژی منفی می‌دادن. البته به‌جز امیرعلی که تا با حرف‌هاش آروم شده بودم همه چیز خراب شد.
پوفی کشیدم و رو به مامان گفتم:
- مامانی تو رو خدا گریه نکن.
مامان سرش رو بالا آورد و همون‌طور که بینیش رو بالا کشید گفت:
- نه مامان گریه نمی‌کنم.
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- پس اشکتون واسه پیازه.
لبخند محوی زد که زود به حرف اومدم و گفتم:
- مامانی... من تشنمه... البته بیشتر از اون گشنمه!
چشم‌هاش رو سمتم برگردوند و گفت:
- نه مامان! الان نمیشه؛ یه‌کم صبر کن.
می‌دونستم که اصرار فایده‌ای نداره، واسه همین چشم‌هام رو بستم و سعی کردم بخوابم تا گرسنگیم یادم بره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
***
(امیرعلی)
بیش از حد حالم بد بود و بعد از شنیدن صدای بلند آقا رضا که توی اتاق بود زود خانم جلالی و آقای رضوی رو فرستادم داخل و اون‌ها هم وقتی فهمیدن دیگه آرومه اومدن بیرون ولی می‌گفتن همه‌اش به‌خاطر من بوده.
کلافه پوفی کشیدم و سرم رو روی صندلی تکیه دادم که در همین لحظه آقا رضا با سرعت در رو باز کرد و قبل از هر چیزی زود سمت جایی قدم تند کرد. صورتش پایین بود و نمی‌شد فهمید که الان اعصابش خورده یا نه؟!
بعد از چند دقیقه برگشت و با آقای رضوی حرف زد... چشمم رو که دادم سمتش آب توی دهنم ماسید! چه‌قدر صورتش قرمز شده بود. مطمئنم به‌خاطر گریه بود... . همون‌موقع نگاهی حواله‌ام کرد و بعد از لبخند محوی دوباره گرم صحبت با آقای جلالی شد. بهت زده به کارش و صورتش توی فکر رفتم و زمزمه‌وار گفتم:
- یعنی واقعاً گریه کرده؟
عماد که حرف زیرلبی من رو شنیده بود لب باز کرد و گفت:
- خب آره! به دامادش رفته... دلش نازکه!
چند ثانیه طول کشید تا حرفش رو تحلیل کنم که بعد از این‌کار سرم رو سمتش برگردوندم و تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- حالا هی دل من رو هوایی کن عماد! هی هواییش کن.
لبخندی زد و گفت:
- چشم هر جور امر کنین.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- دارم واست!
تک خنده‌ای کرد و زود سرش رو پایین انداخت و تندتند گفت:
- امیر‌! امیر! آقا رضا داره میاد سمت خودمون، حواست باشه!
تا به خودم اومدم دستی روی شونه‌ام گذاشته شد. سرم رو بالا آوردم و با چهره آقا رضا رو‌به‌رو شدم. زود بلند شدم وایسادم و سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم:
- درخدمتم!
لبخند محوی زد و گفت:
- شنیدم که شما دختر من رو از اون پایین آوردین بالا! ممنونم ازتون.
چی‌شد؟ این که همین الان داشت آتیش می‌خورد دود پس می‌داد... چی‌شد که یهو این‌جوری مهربون شد؟!
- خواهش می‌کنم آقا کاری نکردم.
لب باز کرد تا حرفی بزنه که با لبخندی حرفش رو خورد و بعد از این‌که دوتا به شونه‌ام زد سمت رو به رو قدم برداشت. رفتنش رو تماشا کردم و بعد از این‌که از دید خارج شد روی صندلی نشستم. سرم رو سمت عماد برگردوندم که با چهره قرمز از خند‌ه‌اش رو‌به‌رو شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
نگاهی به سر تا پاش انداختم و گفتم:
- چته دیونه؟ به سرت زده؟
به زور خنده‌اش رو خورد و تکرار کرد:
- درخدمتم!
ابروهام رو توی هم گره زدم و گفتم:
- چی‌میگی عماد؟ به زبون آدمی حرف بزن بفهمم چی‌میگی!
سرش رو سمتم برگردوند و گفت:
- یعنی وقتی به آقا رضا گفتی درخدمتم و جوری سرت رو پایین انداخته بودی که انگار می‌خوای زیر زمین فرو بری، حس کردم غلام حلقه به گوششی!
تک خنده‌ای کردم و پوفی کشیدم.
- دیونه‌ای به‌خدا عماد.
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- چاکر شماییم!
لبخندی زدم و سرم رو روی صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. ناخودآگاه چهره غنچه‌ام که داشت بی‌مهابا جلوم اشک می‌ریخت و می‌گفت دستم زشت شده اومد توی ذهنم. نمی‌گه خداروشکر به سرم ضربه نخورده، میگه دستم زشت شده! خوب بود که از چند تا خط محوی که توی صورتش افتاده بود چیزی بهش نگفتم وگرنه دیگه واویلا بود! همینم مونده بود که خودش دلش پر بود منم بیام بگم صورتت خط افتاده. آخ که وقتی گریه می‌کرد و می‌گفت گشنمه نمی‌دونستم واسش گریه کنم یا بخندم.
پوفی کشیدم و چشم‌هام رو باز کردم که متوجه شدم عماد کنارم نیست و آقا رضا هم تقریباً کنارم داره با آقای رضوی حرف می‌زنه! از حرف‌هاشون شنیدم که آقا رضا گفت فاطمه این غذاهای بیمارستانی رو نمی‌خوره و می‌خواد بره واسش غذا بگیره.
مثل برق گرفته‌ها از جام بلند شدم و رو بهشون گفتم:
- می‌بخشین اگه بیرون چیزی لازم دارین بگین من برم بگیرم.
آقا رضا نگاهی سمتم روانه کرد و با لبخندی که نمی‌دونستم پوزخنده یا واقعاً لبخند رو بهم گفت:
- مثلاً؟
بعد از چند ثانیه متوجه حرفش شدم و آروم لب زدم:
- ببخشید! کنار من وایساده بودین حرفتون رو شنیدم! من می‌خوام برم بیرون کار دارم اگه می‌خواین خودمم واسشون غذا می‌گیرم.
با جدیت بهم نگاهی کرد و گفت:
- نه پسر! نیازی نیست شما به زحمت بیفتی.
زود به حرف اومدم و گفتم:
- نه زحمتی نیست! خب می‌خوام برم بیرون اون رو هم می‌گیرم دیگه... .
تا لب باز کرد تا حرفی بزنه آقای رضوی به حرف اومد و گفت:
- کار خوبی می‌کنی علی جان! برو بگیر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- چشم.
بعدش‌ هم به سرعت قدم تند کردم که صدای آقا رضا که صدام کرد به عقب سر برگردوندم.
- علی آقا؟!
نگاهی بهشون کردم و گفتم:
- بله؟
نفسی کشید و گفت:
- حداقل بیا کارت رو ببر!
یه تای ابروم بالا رفت که همون‌موقع گفتم:
- نه نیازی نیست! هست.
قبل از این‌که چیزی بگه سرعتم رو زیاد کردم و از بیمارستان بیرون زدم. حالا من بیرون چی‌کار داشتم که گفتم بیرون کار دارم؟ آها فهمیدم، خودمم گشنم بود! داشتم خودم رو قانع می‌کردم که بیرون کار داشتم... هه!
زود یه دربست گرفتم و خودم رو به یه رستوران رسوندم. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. وارد رستوران بزرگی شدم و زود سمت میز پذیرشش رفتم.
- سلام وقتتون بخیر.
خانومی پشت میز بود که سرش رو از لبتابش گرفت و نگاهی حواله‌ام کرد و گفت:
- سلام متشکر! بفرمایین.
نفسی کشیدم و گفتم:
- هفت تا دست خوراک جوجه یا کوبیده می‌خوام.
چشم روی هم گذاشت و گفت:
- برای بیرون می‌خواین؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بله.
بعد از چند ثانیه گفت:
- چند لحظه صبر کنین الان آماده میشه فقط لطفاً اول حساب کنید.
کارتم رو در آوردم و بهش دادم.
- رمزتون؟
مکثی کردم و گفتم:
- هشتاد، هشتاد و سه
سری تکون دادم و بعد از این‌که حساب کرد، کارت و برگه واریزی رو سمتم گرفت.
توی جیبم گذاشتم و روی صندلی نشستم.
گوشیم رو در آوردم و به عماد زنگ زدم ببینم کجا رفته بود. چند تا بوق خورد که جواب داد:
- سلام داداش!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- سلام عماد! کجا رفته بودی یهو؟
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- دست‌شویی بودم! اومدم تو نبودی... از آقای رضوی پرسیدم گفت رفتی غذا بگیری.
نفسی کشیدم و گفتم:
- آره الان رستورانم... غذاها رو گرفتم میام.
چند تا سرفه کرد و گفت:
- باشه داداش بیا! منتظرم... یاعلی!
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و گفتم:
- یاحق!
گوشی رو قطع کردم و بعد از چند دقیقه صدام زدن و گفتن که آماده شده. بعد از این‌که برداشتمش زود بیرون رفتم و با در بست خودم رو به بیمارستان رسوندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
زود قدم تند کردم و خودم رو به بخش رسوندم.
همگی رو به روی اتاق ورودی روی صندلی نشسته بودن و هرک*س سرش توی لاک خودش بود!
خودم رو بهشون رسوندم و لب زدم:
- سلام!
همه سرشون رو سمتم برگردوندن و بعد از این‌که جوابم رو دادن رفتم سمت زینب خانوم و غذاها رو جلوش گرفتم.
- بفرمایین!
نگاه مهربونی حواله‌ام کرد و گفت:
- ممنون پسرم! ببخش به زحمت افتادی!
لبخندی از سر مهربونیش زدم و گفتم:
- خواهش میکنم کاری نکردم!
متقابلاً لبخندی زد و من بعد از این‌که دور و ورم رو برانداز کردم و صندلی خالی جز پیش زینب خانوم پیدا نکردم همون جا نشستم و سرم رو پایین انداختم.
بعد از چند ثانیه آروم لب زدم:
- ببخشید!
سرش رو سمتم برگردوند که گفتم:
- چرا الان هیچ‌ک*س پیشش نیست؟
لبخند محوی زد و گفت:
- دکتر الان بالای سرشه داره معاینه‌اش می‌کنه! به‌خاطر همین نمیشه ک*سی باشه!
سرم رو تکون دادم و با حواس پرتی زیر لب گفتم:
- آخ که الان چه‌قدر می‌ترسه!
صداش این‌بار مثل شک از جا پروندم!
- چی علی آقا؟
نگاهم رو سمتش دادم و گفتم:
- ببخشید... هیچی! با خودم بودم!
نگاهی بهم انداخت و سرش رو تکون داد.
پوفی کشیدم و سرم رو روی صندلی تکیه دادم.
بعد از دقیقه‌های طاقت فرسایی دکتر و چندتا پرستار از اتاق بیرون اومدن.
زودتر از همه سمتشون رفتم و گفتم:
- ببخشید آقا! چی‌شد؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- خداروشکر عملشون که موفقیت‌آمیز بوده! فقط این‌که... فکر کنم الان خیلی گشنشونه و گفتن که غذاهای بیمارستان رو هم نمی‌خورن!
آقا رضا لب باز کرد و گفت:
- از بیرون غذا گرفتیم براش!
دکتر سری تکون داد و گفت که می‌تونین برین داخل.
آقا رضا و زینب خانوم زود دوتا ظرف غذا رو برداشتن و داخل رفتن.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
منم رفتم پشت پنجره وایسادم و آروم تماشاش کردم!
خط لبخندش عجب دلبری می‌کرد!
سرش رو که سمتم برگردوند لبخندش عمیق‌تر شد!
لبخند محوی زدم و قبل از این‌که آقا رضا من رو پشت شیشه ببینه از اون‌جا دور شدم و روی یه صندلی کنار عماد نشستم.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- امیر غذا چی گرفتی؟
چپ نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم!
با چشم‌های حدقه‌زده‌اش بهم خیره شد و گفت:
- یعنی چی نمی‌دونی چی‌گرفتی؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- عماد! بهش گفتم یا کوبیده بزاره یا جوجه! حالا هم نمی‌دونم کدومه چون نگاهش نکردم!
نفسی کشید و گفت:
- امیر پول جوجه و کوبیده فرق می‌کنه! تو نمی‌دونی پول چی رو دادی؟
نگاهم رو سمتش دادم و گفتم:
- ولم کن عماد! هر چی هست باشه!
پوفی کشید و سراغ ظرف غذاها رفت و دوتاش رو برداشت و اومد کنارم نشست.
یه ظرف رو جلوم گرفت و گفت:
- بگیر بخور! می‌میری از گشنگی ها!
سرم رو سمتش برگردوندم و گفتم:
- ولم کن... فعلاً میل ندارم!
چپ نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بگیر بخور! اگه نخوری به خاله زنگ می‌زنم ها!
می‌دونست مامان رو غذا خوردن من بیش از اندازه حساسه و به‌خاطر همین الان داره با این من رو تهدید می‌کنه!
- هر کاری دوست داری بکن!
پوفی کشید و گفت:
- چون می‌دونس دوره و نمی‌تونه مجبورت بکنه بخوری این رو میگی دیگه؟!
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و گفتم:
- حالا هر چی!
نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
- خب اصلاً نخور! به من چه! بزار بمیری!
تک خنده‌ای کردم که اون هم بدون این‌که دوباره چیزی بگه ظرف غذاش رو باز کرد و شروع به خوردن کرد.
یهو یادم افتاد که نمی‌دونم مهدیه کجاست و اصلاً یادم رفته بود بهش زنگ بزنم!
گوشیم رو از جیب شلوارم در آوردم و با هفتاد تماس بی‌پاسخ که بیست‌تاش مال مامان بود و پنجاه‌تاش مال مهدیه رو به رو شدم.
زود اول به مهدیه زنگ زدم که همون‌موقع جواب داد و من بعد از این‌که همه چیز رو واسش تعریف کردم و به‌زور راضیش کردم تا این‌جا نیاد گوشی رو قطع کردم و بلافاصله به مامان زنگ زدم و اون‌رو هم از نگرانی در اوردم و کل ماجرا رو واسه اون‌هم تعریف کردم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
("فاطمه")
بعد از این‌که دکتر یه عالمه معاینه‌ام کرد و تا تموم شدنش مردم و زنده شدم از ترس بیرون رفت و همون‌موقع مامان بابا با دوتا ظرف غذا داخل اومدن و زود خودشون رو بهم رسوندن که در همون حال مامانم گفت:
- آخ دورت بگردم من! خداروشکر که به‌خیر گذشت!
لبخند محوی زدم که کنارم نشست... سرم رو سمت شیشه برگردوندم که با نگاه نافذ امیرعلی روبه رو شدم!
لبخندم پر رنگ‌تر شد که اون‌هم متقابلاً لبخندی زد و فکر کنم به‌خاطر حضور بابام زود از جلوی شیشه دور شد!
بیش از حد گشنم بود و اگه تا چند دقیقه دیگه غذا نمی‌خوردم ضعف می‌کردم که همون‌موقع سرم رو برگردوندم لب باز کردم و گفتم:
- میگم مامان اون غذاها واسه منه دیگه؟!
نگاهی به غذاهای توی دستش انداخت و با بابا زدن زیر خنده!
- آره واسه توهه!
یکی از ظرف غذاها رو سمتم گرفت که با هر چی زور داشتم نشستم و با دست سالمم برداشتمش و جلوم روی میز گذاشتم.
درش رو که باز کردم با دیدن کوبیده جلوم بزاقم شروع کرد به ترشح کردن! یعنی من هیچ غذایی رو به اندازه کوبیده دوست نداشتم!
لبم رو گاز گرفتم و آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:
- بابا می‌دونستی من کوبیده خیلی دوست دارم؟ ممنونم ازت!
بابا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- انگار یکی بهتر از من مزاجت رو می‌فهمه!
با تعجب بهش رو برگردوندم و گفتم:
- منظورت چیه بابا؟
نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
- جناب آقای امیرعلی تهرانی غذاها رو گرفتن!
بهت زده لب زدم:
- واقعاً؟
نفسی کشید و گفت:
- بله!
آب دهنم رو با هر چی زور داشتم قورت دادم.
بغض گلوم رو فشار می‌داد و دقیقه‌ای نگذشته بود که قطره اشک سمجی از گوشه چشمم چکید و توی ظرف غذام افتاد.
من چرا باید الان به بابام جواب پس می‌دادم که چرا امیرعلی با این‌که هیچ‌وقت ازم نپرسیده بود و مزاجم رو نمی‌دونست برام غذایی رو گرفته بود که دیونه‌اش بودم! چرا الان باید جواب پس می‌دادم که چرا امیرعلی بوده که بین این همه آدم اومد پایین و با هر سختی که بود من رو بالا آورد؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
چرا باید جواب پس می‌دادم که چرا امیرعلی با هر درد من درد می‌کشه و با قطره‌قطره اشکم اشک می‌ریزه و با خوشحالی و بغضم، خوشحال می‌شه و بغض می‌کنه؟ چرا وقتی درد من رو می‌بینه اون‌قدر واسش سخته که به گریه وادارش می‌کنه؟
همون‌طور که به سختی قاشق غذاها رو همراه با بغضم قورت می‌دادم با خودم می‌گفتم پس کی این‌ها تموم می‌شد؟ پس کی قرار بود امیرعلی پا جلو بذاره و این فراق رو با وصالمون تموم کنه؟ می‌فهمم، درک می‌کنم که خودش چه‌قدر توی سختی و عذابه و داره به هر دری می‌زنه که زودتر این درد تموم بشه!
ولی به‌خدا من بیشتر داشتم می‌کشیدم این‌که به‌خاطر هر اتفاق باید جواب پس می‌دادم این‌که واسه خاستگارهای رگباری که می‌اومدن باید هزارتا عذر و بهونه می‌آوردم و به‌زور ردشون می‌کردم! این‌که واسه یه لحظه دیدنش باید هزار تا دعا و التماس می‌کردم!
- فاطمه؟
با صدای بلند بابام از افکارم دراومدم و سرم رو برگردوندم.
- بله بابا؟
نگاه برزخیش رو بهم دوخت و گفت:
- نمی‌شنوی داریم صدات می‌کنیم؟ تو فکر چی‌ هستی تو؟
آب دهنم رو قورت دادم و آروم لب زدم:
- ببخشید... حواسم نبود!
نگاهی به سر تا پام انداخت و پوفی کشید و سمت در خروجی قدم تند کرد.
به محض بیرون رفتنش مامان رو بهم توپید:
- چرا این‌جوری می‌کنی فاطمه؟ تو خودت می‌دونی بابات امروز چه‌قدر عصبانیه هی دوباره روی اعصابش راه برو!
به تای ابروم بالا رفت که گفتم:
- من چه کار اشتباهی انجام دادم که باید عصبانی باشه؟ یا نه... به‌خاطر این‌ اعصابش خورده که امیرعلی...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- اول امیرعلی نه آقا امیرعلی! دوم هم دیگه نبینم اسم این پسره رو به زبون بیاری‌ها! مثلاً نامحرمته! حواست هست؟
نفسی کشیدم و خودم رو با غذام مشغول کردم... بدبختی من یکی دو تا نبود که... .
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
به دست گچ بسته‌ام نگاهی انداختم و ناخواسته بغض کردم... طولی نکشید که اشک از چشم‌هام جاری شد و مامان که کنارم نشسته بود حالم رو دید و زود چونه‌ام رو گرفت و سرم رو طرف خودش برگردوند و گفت:
- چته مامان؟ چرا گریه می‌کنی؟
بینیم رو بالا کشیدم و گفتم:
- مامان دستم رو نگاه کن... .
لبخند مهربونی زد و گفت:
- دیونه خب دو روز دیگه خوب میشه! گفتم ببینم چی‌شده خانومی آب‌غوره گرفته!
آروم لب باز کردم و گفتم:
- یعنی زشت نشدم؟
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- نه دیونه!
لبخند محوی زدم و مامان همون‌موقع غذای جلوم رو برداشت و روی پاش گذاشت... قاشق رو پر کرد و طرف دهنم آورد.
- خودم می‌تونم مامان!
چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و گفت:
- می‌دونم می‌تونی ولی خودم می‌خوام بهت بدم!
لبخند محوی زدم و دهنم رو باز کردم و مامان قاشق غذا رو توی دهنم گذاشت.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم چیزی که مال خیلی وقت پیش بوده دوباره واسم تکرار بشه و مامان بخواد قاشق غذا رو توی دهنم بذاره!
بعد از این‌که یه ظرف رو تموم کرد رو بهش گفتم:
- مامان من هنوز گشنمه!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- گشنته یا خوش‌گذشته بهت؟
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- دوتاش!
لبخندی زد و از روی صندلی کناری یه ظرف غذا دیگه رو برداشت و درش رو باز کرد.
اون رو هم تا ته به‌خوردم دادم و من هر چی بهش گفتم که خودش هم بخوره گفت امیرعلی غذا زیاد اورده بوده و اگه گشنش بشه می‌خوره!
بعد از خوردن دومین ظرف دوتا لیوان آب هم خوردم و خودم رو روی تخت انداختم.
آخ چه‌قدر شکمم درد می‌کنه! فکر کنم خیلی خورده بودم!
نگاهم رو به سمت شیشه دادم و امیرعلی رو دیدم که حتی من رو هم نگاه نمی‌کرد و مطمئنم فقط به‌خاطر این‌که نگران بود پشت شیشه وایساده بود و سرش هم پایین بود... چه نجابتی داری تو آخه!
موهای لختش با تکون خوردن سرش به حرکت در اومد و وقتی سرش رو به پشت برگردوند و مشغول صحبت با بابام شد زود سرم رو پایین انداختم تا واسه هیچ کدوممون شر نشه!
بعد از چند دقیقه که مامانم رفته بود بیرون تا هوایی عوض کنه یه پرستار اومد داخل و من با دیدن چیزی که دستش بود نفس کم آوردم!
یا خدا چی‌کار کنم؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین