- Sep
- 262
- 1,067
- مدالها
- 2
پارت ۱۸۹
بابا بین حرفش پرید و گفت:
- زینب چرا اینجوری میکنی؟ حالا اتفاقیه که افتاده! خداروشکر کن که ضربهای به سرش نخورده.
بیحواس لب باز کردم و آروم نجوا کردم:
- پس چرا امیرعلی هیچی بهم نگفت؟!
بعد یادم افتاد که اون حتی شکستگی دستم رو هم بهم نگفته بود که مبادا من ناراحت بشم!
بابام که انگار حرف زیرلبی من رو شنیده بود زود گفت:
- امیرعلی کی باشه؟
بهت زده نگاهم رو سمتش دادم که ادامه داد:
- یا اون پسره که اینجا بود! اون کی بود؟
زبونم بند اومده بود و نمیتونستم لب باز کنم و حرف بزنم که بلندتر از قبل گفت:
- هاه؟ مگه با تو نیستم؟
عصبانیت از سر و روش میبارید و هر لحظه امکان این رو میدادم که یه دعوای اساسی بشم! که مامانم نجاتم داد و زود گفت:
- رضا! اون پسره که اینجا بود پسر حاج محمد تهرانیه! داداش مهدیه دوست فاطمه.
بابا زود لب باز کرد و گفت:
- آها! حالا پسر حاج محمد چرا باید اینجا باشه؟
قبل از اینکه من جواب بدم مامان گفت:
- چرا اینجا باشه نداره دیگه! این اردو از طرف بسیج بوده و آقایون هم هستن! امیرعلی هم خب بچه بسیجیه دیگه... چرا نباید باشه؟!
بابا سرش رو تکون داد و گفت:
- آره میدونم برنامه واسه بسیجه و اونهم بچه بسیجی! میگم اینجا توی این اتاق چیکار میکنه؟!
مامان با ترس سرش رو طرفم برگردوند و گفت:
- این رو دیگه من نمیدونم! فاطمه تو خودت اگه میدونی بگو!
آروم لب باز کردم و با ترسی بیش از حد گفتم:
- خب... خب من وقتی افتاده بودم پایین... قبل از اینکه نیروی کمکی بیاد... امیرعلی... یعنی آقا امیرعلی اومد و من رو آورد بالا... همین! الان هم فقط بهخاطر این اینجا بود! که ببینه حالم خوب شده یا نه... .
بابام سرش رو تکون داد و گفت:
- آره آقا امیرعلی! اونوقت اگه هرک*س غیر تو اون پایین بود میرفت تا نجاتش بده؟
یهکم توی جام جا به جا شدم و بر خلاف حرف دلم گفتم:
- خب آره!
پوفی کشید و گفت:
- اون وقت هرک*س غیر تو این اتفاق واسش افتاده بود جوری گریه میکرد که کل صورتش قرمز بشه؟!
تپش قلبم بالا رفته بود و هر لحظه امکان داشت از جا در بیاد! که صداش اینبار بیشتر ترسوندم:
- هاه؟ چرا جواب نمیدی؟
بابا بین حرفش پرید و گفت:
- زینب چرا اینجوری میکنی؟ حالا اتفاقیه که افتاده! خداروشکر کن که ضربهای به سرش نخورده.
بیحواس لب باز کردم و آروم نجوا کردم:
- پس چرا امیرعلی هیچی بهم نگفت؟!
بعد یادم افتاد که اون حتی شکستگی دستم رو هم بهم نگفته بود که مبادا من ناراحت بشم!
بابام که انگار حرف زیرلبی من رو شنیده بود زود گفت:
- امیرعلی کی باشه؟
بهت زده نگاهم رو سمتش دادم که ادامه داد:
- یا اون پسره که اینجا بود! اون کی بود؟
زبونم بند اومده بود و نمیتونستم لب باز کنم و حرف بزنم که بلندتر از قبل گفت:
- هاه؟ مگه با تو نیستم؟
عصبانیت از سر و روش میبارید و هر لحظه امکان این رو میدادم که یه دعوای اساسی بشم! که مامانم نجاتم داد و زود گفت:
- رضا! اون پسره که اینجا بود پسر حاج محمد تهرانیه! داداش مهدیه دوست فاطمه.
بابا زود لب باز کرد و گفت:
- آها! حالا پسر حاج محمد چرا باید اینجا باشه؟
قبل از اینکه من جواب بدم مامان گفت:
- چرا اینجا باشه نداره دیگه! این اردو از طرف بسیج بوده و آقایون هم هستن! امیرعلی هم خب بچه بسیجیه دیگه... چرا نباید باشه؟!
بابا سرش رو تکون داد و گفت:
- آره میدونم برنامه واسه بسیجه و اونهم بچه بسیجی! میگم اینجا توی این اتاق چیکار میکنه؟!
مامان با ترس سرش رو طرفم برگردوند و گفت:
- این رو دیگه من نمیدونم! فاطمه تو خودت اگه میدونی بگو!
آروم لب باز کردم و با ترسی بیش از حد گفتم:
- خب... خب من وقتی افتاده بودم پایین... قبل از اینکه نیروی کمکی بیاد... امیرعلی... یعنی آقا امیرعلی اومد و من رو آورد بالا... همین! الان هم فقط بهخاطر این اینجا بود! که ببینه حالم خوب شده یا نه... .
بابام سرش رو تکون داد و گفت:
- آره آقا امیرعلی! اونوقت اگه هرک*س غیر تو اون پایین بود میرفت تا نجاتش بده؟
یهکم توی جام جا به جا شدم و بر خلاف حرف دلم گفتم:
- خب آره!
پوفی کشید و گفت:
- اون وقت هرک*س غیر تو این اتفاق واسش افتاده بود جوری گریه میکرد که کل صورتش قرمز بشه؟!
تپش قلبم بالا رفته بود و هر لحظه امکان داشت از جا در بیاد! که صداش اینبار بیشتر ترسوندم:
- هاه؟ چرا جواب نمیدی؟