- Sep
- 262
- 1,067
- مدالها
- 2
پارت ۱۹
منم که از شدت استرسی که داشتم به زور نفس میکشیدم!
یهکم خودم رو جمع و جور کردم و دستم رو جلو بردم.
لرزش دستهام رو خودم میدیدم!
میخواستم انگشت هام رو روی گلوش بکشم، چیزی که بیشتر از یک سال بود آرزوش رو داشتم!
نزدیک سیبک گلوش که رسیدم ضربان قلبم تندتر شد!
همونموقع بود که شیطون رو لعنت فرستادم و بهخاطر اینکه دستور خدام رو روی زمین نندازم پام رو روی هوسم گذاشتم؛ اما باید حداقل تیر خلاص رو میزدم!
دستم که به زنجیرم رسید، همراه با اون دکمه یقه لباسش رو هم باز کردم!
چشمهاش از فرط استرس سرخ شده بود و نفسش به زور بالا میاومد!
هیچک*س اونموقع نمیتونست تشخیص بده که ما چیکار میکردیم، چون فاصلهمون از یه کف دست هم کمتر بود!
امیرعلی هنوز سر جاش مونده بود و تکون نمیخورد! بعد چند ثانیه انگار به خودش اومد. سرش رو انداخت پایین و با هر چی زور داشت آب دهنش رو قورت داد!
میدونستم سختشه!
برای آخرین بار سرش رو آورد بالا و به چشمهام زل زد و با چشمهاش چشمهام رو برانداز کرد! دستش رو از کنارم برداشت و با سرعت رعد از در حیاط خارج شد!
بعد رفتنش، انگار منهم چند ثانیه طول کشید تا به خودم اومدم!
اون وقت بود که متوجه شدم مهدیه و خاله مرضیه و همینطور امیرمحمد داشتن با دهن باز ما رو تماشا میکردن!
خجالت اون وقتی بود که نگاه خاله مرضیه روم ثابت شد!
چشمهاش داشت از حدقه بیرون میاومد!
حق هم داشت! پسر چشم و گوش بستهاش رو شنوا و بینا کرده بودم!
به خودم اومدم و روسریم رو درست کردم؛، هنوز تو شُک بودم، من و اینهمه خوشبختی؟
خاله رو بهم گفت:
- سلام دخترم حالت خوبه؟
تازه یادم افتاد با خاله سلام هم نکردم!
- سلام خاله جان، شرمنده ببخشید اصلاً حواسم نبود!
با مهربونی لب زد:
- نه عزیزم فداسرت!
سعی میکرد نگرانیش رو توی لبخندش قایم کنه!
هر چی باشه مادر بود، میترسید بچهاش هالی به هولی شده باشه!
منم که از شدت استرسی که داشتم به زور نفس میکشیدم!
یهکم خودم رو جمع و جور کردم و دستم رو جلو بردم.
لرزش دستهام رو خودم میدیدم!
میخواستم انگشت هام رو روی گلوش بکشم، چیزی که بیشتر از یک سال بود آرزوش رو داشتم!
نزدیک سیبک گلوش که رسیدم ضربان قلبم تندتر شد!
همونموقع بود که شیطون رو لعنت فرستادم و بهخاطر اینکه دستور خدام رو روی زمین نندازم پام رو روی هوسم گذاشتم؛ اما باید حداقل تیر خلاص رو میزدم!
دستم که به زنجیرم رسید، همراه با اون دکمه یقه لباسش رو هم باز کردم!
چشمهاش از فرط استرس سرخ شده بود و نفسش به زور بالا میاومد!
هیچک*س اونموقع نمیتونست تشخیص بده که ما چیکار میکردیم، چون فاصلهمون از یه کف دست هم کمتر بود!
امیرعلی هنوز سر جاش مونده بود و تکون نمیخورد! بعد چند ثانیه انگار به خودش اومد. سرش رو انداخت پایین و با هر چی زور داشت آب دهنش رو قورت داد!
میدونستم سختشه!
برای آخرین بار سرش رو آورد بالا و به چشمهام زل زد و با چشمهاش چشمهام رو برانداز کرد! دستش رو از کنارم برداشت و با سرعت رعد از در حیاط خارج شد!
بعد رفتنش، انگار منهم چند ثانیه طول کشید تا به خودم اومدم!
اون وقت بود که متوجه شدم مهدیه و خاله مرضیه و همینطور امیرمحمد داشتن با دهن باز ما رو تماشا میکردن!
خجالت اون وقتی بود که نگاه خاله مرضیه روم ثابت شد!
چشمهاش داشت از حدقه بیرون میاومد!
حق هم داشت! پسر چشم و گوش بستهاش رو شنوا و بینا کرده بودم!
به خودم اومدم و روسریم رو درست کردم؛، هنوز تو شُک بودم، من و اینهمه خوشبختی؟
خاله رو بهم گفت:
- سلام دخترم حالت خوبه؟
تازه یادم افتاد با خاله سلام هم نکردم!
- سلام خاله جان، شرمنده ببخشید اصلاً حواسم نبود!
با مهربونی لب زد:
- نه عزیزم فداسرت!
سعی میکرد نگرانیش رو توی لبخندش قایم کنه!
هر چی باشه مادر بود، میترسید بچهاش هالی به هولی شده باشه!
آخرین ویرایش: