جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه پناهنده با نام [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 82,810 بازدید, 227 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فاطمه پناهنده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۱۹
منم که از شدت استرسی که داشتم به زور نفس می‌کشیدم!
یه‌کم خودم رو جمع و جور کردم و دستم رو جلو بردم.
لرزش دست‌هام رو خودم می‌دیدم!
می‌خواستم انگشت هام رو روی گلوش بکشم، چیزی که بیشتر از یک سال بود آرزوش رو داشتم!
نزدیک سیبک گلوش که رسیدم ضربان قلبم تندتر شد!
همون‌موقع بود که شیطون رو لعنت فرستادم و به‌خاطر این‌که دستور خدام رو روی زمین نندازم پام رو روی هوسم گذاشتم؛ اما باید حداقل تیر خلاص رو می‌زدم!
دستم که به زنجیرم رسید، همراه با اون دکمه یقه لباسش رو هم باز کردم!
چشم‌هاش از فرط استرس سرخ شده بود و نفسش به زور بالا می‌اومد!
هیچ‌ک*س اون‌موقع نمی‌تونست تشخیص بده که ما چی‌کار می‌کردیم، چون فاصله‌مون از یه کف دست هم کمتر بود!
امیرعلی هنوز سر جاش مونده بود و تکون نمی‌خورد! بعد چند ثانیه انگار به خودش اومد. سرش رو انداخت پایین و با هر چی زور داشت آب دهنش رو قورت داد!
می‌دونستم سختشه!
برای آخرین بار سرش رو آورد بالا و به چشم‌هام زل زد و با چشم‌هاش چشم‌هام رو برانداز کرد! دستش رو از کنارم برداشت و با سرعت رعد از در حیاط خارج شد!
بعد رفتنش، انگار من‌هم چند ثانیه طول کشید تا به خودم اومدم!
اون وقت بود که متوجه شدم مهدیه و خاله مرضیه و همین‌طور امیرمحمد داشتن با دهن باز ما رو تماشا می‌کردن!
خجالت اون وقتی بود که نگاه خاله مرضیه روم ثابت شد!
چشم‌هاش داشت از حدقه بیرون می‌اومد!
حق هم داشت! پسر چشم و گوش بسته‌اش رو شنوا و بینا کرده بودم!
به خودم اومدم و روسریم رو درست کردم؛، هنوز تو شُک بودم، من ‌و این‌همه خوشبختی؟
خاله رو بهم گفت:
- سلام دخترم حالت خوبه؟
تازه یادم افتاد با خاله سلام هم نکردم!
- سلام خاله جان، شرمنده ببخشید اصلاً حواسم نبود!
با مهربونی لب زد:
- نه عزیزم فداسرت!
سعی می‌کرد نگرانیش رو توی لبخندش قایم کنه!
هر چی باشه مادر بود، می‌ترسید بچه‌اش هالی به هولی شده باشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۲۰
الان حواسم اومد سرجاش!
- مارِ کجا رفت؟
خاله مرضیه رو بهم گفت:
- دورت بگردم شرمنده دخترم!
این امیرمحمد گریه می‌کرد، می‌گفت اِلا و بِلاه من مار پلاستیکی می‌خوام! باباش هم دیگه واسش گرفت؛ الان هم تا می‌خواسته با تو شوخی کنه، زیر پای تو انداخته!
با دهن نیمه باز گوش می‌دادم!
وای از خنده‌هات امیرمحمد، وای!
از همون اول که وارد حیاط شدم زد زیر خنده، معلوم بود می‌خواد کاری دستم بده!
البته که من تا آخر عمرم مدیون این مار پلاستیکی بودم!
- بیا فاطمه جان، بیا داخل
همون‌موقع لب زدم:
- می‌بخشین مزاحم شدم.
خاله زود جواب داد:
- از این حرف‌ها نزن، والا من باید عذر خواهی بکنم.
لبخندی زدم و گفتم:
- عزیزین شما!
داخل شدیم و با مهدیه سمت اتاقش رفتیم.
- فاطمه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- جان
مهدیه با نگرانی رو بهم گفت:
- مطمئنی حالت خوبه؟ می‌خوای آب قند برات بیارم؟ رنگت هنوز پریده!
نمی‌دونم چرا، ولی بدجور بغضم گرفته بود!
- فاطمه؟ دورت بگردم چرا گریه می‌کنی؟ من رو نگاه کن!
کنترل اشک‌هام رو نداشتم! دستی‌دستی داشتم به مهدیه همه چیز رو می گفتم!
- مهدیه من برم!
چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت:
- به‌خدا مگه من می‌ذارم تو بری؟ عزیزدلم اگه کسی رو می‌خوای به حرفات گوش بده من هستم! قول میدم نگم واسه ک*سی... بگو دورت بگردم! بگو خودت رو خالی کن!
فکم داشت می‌لرزید!
- مهدیه... .
این رو گفتم و زدم زیر گریه!
- فاطمه، دورت بگردم چی‌شد؟
به زور جواب دادم:
- مهدیه تو رو خدا ول کن!
بعد از چند ثانیه لب زد:
- چی بگم آرومت کنه آبجیم؟! فاطمه؟
بینیم رو بالا کشیدم و گفتم:
- بله
با کمی مِن‌مِن کردن گفت:
- یه چیز بپرسم راستش رو می‌گی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بگو
مکثی کرد و گفت:
- عاشق شدی؟
فکم لرزید ولی چیزی نگفتم!
- پس عاشق شدی!
نمی‌دونستم کار درستیه که به مهدیه بگم یا نه ولی خیلی دلم هوسِ یکی که فقط بشنوه رو کرده بود! شایدهم یه هم‌درد!
«مرا دردیست اندر دل، که گر گویم زبان سوزد
و گر پنهان کنم ترسم، که مغز استخوان سوزد!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۲۱
با کنج‌کاوی به حرف اومد و گفت:
- حالا کی هست؟
این‌بار هم چیزی نگفتم ولی فکر کنم خودش فهمیده بود!
- می‌گم، اون‌هم دوست داره؟
دلم درد گرفت از حرفش به زورلب زدم:
- نمی‌دونم، شاید!
بعد از مکثی اَبروش رو بالا انداخت و گفت:
- اوم... اون امیرعلیِ؟
با اومدن اسمش اشک از چشم‌هام سرازیر شد!
- دورت بگردم، نمی‌دونم واقعاً چی بگم!
ولی امیرعلی مرد عاشق شدن نیست! یعنی خودش همیشه این‌جوری می‌گه!
اما از چند وقتی هست که منم شک دارم! چون بعضی وقت‌ها خودم هم نگاه های خیره‌اش رو روی تو می‌دیدم!
یه چیز دیگه هم که هست امیر از اون پسرها نیست که بخواد کسی رو اذیت کنه یا بازیش بده!
ولی این‌که اون‌هم این حس رو داشته باشه یا نه من هم نمی‌دونم!
آروم به حرف اومدم و گفتم:
- خودم هم بدجور توی دوراهی‌ام! خیلی سخته مهدیه... خیلی!
با مهربونی لب زد:
- دورت بگردم بیا بغ*لم ببینم.
رفتم توی بغ*لش! حس می‌کردم بوی تن امیرعلی رو می‌ده!
خواهرش بود، مطمئناً تا حالا تو بغ*ل هم بودن!
بعد چند دقیقه یه‌کم آروم شدم و یادم افتاد که اصلاً برای چی اومدم؛ واسه همین زود گفتم:
- مهدیه
با مهربونی جواب داد:
- جان
زود لب زدم:
- حالا بهتر شدی؟
خندید!
- خداروشکر بهترم که!
فاطمه من نمی‌دونم واقعاً عاشقِ کجای این داداش عبوس من شدی؟!
خندم گرفت!
- والا به‌خدا راست می‌گم! اون روز این‌قدر من رو کتک زده که دیگه نای نفس کشیدن نداشتم خواهر جان!
البته این هم هست که ممکنه رفتارش با زنش فرق کنه!
با گفتن جمله آخرش قری به کمرش داد و خندید. من اما فکرم درگیر این شده بود که... .
یعنی ممکن بود ک*سی غیر از من همسر اون...؟!
از فکر کردنش هم هراس داشتم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۲۲
- آخ راستی فاطمه، فردای همون روز که آقا عصبانیتش فروکش کرده و اصل ماجرا رو فهمیده و متوجه شده که اشتباه کرده، اومده چی‌کار کرده؟
جناب اومده یه پلاستیک بزرگ‌ ها هست ها، پر از هله هوله کرده واسم آورده؛
می‌گم این‌ها چیه؟
می‌گه حالا اگه من این‌ها رو بدم به تو، می‌بخشی من رو؟
می‌گم نه!
می‌گه چرا؟
می‌گم یعنی خودت نمی‌دونی؟
می‌گه حالا تو ولش کن، تو بهش فکر می‌کنی بدتر یادت می‌مونه!
نزدیک یک ساعت ناز می‌کردم و اونم نازم رو می‌خرید!
از حرفاش خنده‌ام گرفته بود!
- بخشیدیش حالا؟
لبخندی زد و گفت:
- چی بگم والا داداشمه، بعد این همه مدت بهش رسیدم، دلم نمیاد نبخشمش!
امیرعلی خیلی مهربونه، جوری که اصلاً نمی‌تونه تحمل کنه کسی ازش ناراحت باشه، اگه این‌جوری هم بشه زود میره از دلش در میاره حالا هر کی باشه! ولی خب بعضی وقت‌ها خیلی وحشی می‌شه! بیشتر اون وقت‌هاییه که به غیرتش بَر می‌خوره!
بهش حق می‌دادم!
تو همین حین بود که گوشیم زنگ خورد.
نگاهش که کردم مامانم بود؛
وای قتل عامم می‌کنه!
- اَلو
با عصبانیت گفت:
- فاطمه کجایی تو؟ یک ساعتی هست رفتی ها، قرار بود نیم ساعته برگردی مثلاً!
آروم لب زدم
- ببخشید مامان اصلاً حواسم نبود.
نفسی پشت گوشی کشید و گفت:
- پاشو همین الان برگرد بابات الان برمی‌گرده دعوات می‌کنه.
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- باشه
گوشی رو قطع کردم.
- مهدیه عزیزم من دیگه باید برم.
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- کجا بری دختر؟ همین الان اومدی!
به آرومی گفتم:
- نه عزیزم دیروقته بهتره برم! اومدم فقط حالی ازت بپرسم.
با مهربونی جواب داد:
- ممنونم عزیزم
بلند شدم و رفتم و از خاله هم خداحافظی کردم. تو راه فقط به رقص تانگومون فکر می‌کردم! خداییش چی‌شد ها!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۲۳
تو همین فکرها بودم که یهو جلوی چشمم ظاهر شد!
اون دوستش هم دوباره همراهش بود! یادم رفت از مهدیه بپرسم کیه؟!
مثل همیشه با نگاه خیره‌اش نگاه خیره‌ام رو استقبال کرد!
امشب چه شبی شد!
«دلم هوای تو را دارد
خداکند راست باشد که می‌گویند:
دل به دل راه دارد!»
رسیدم خونه.
- به‌به فاطمه خانوم! بر نمی‌گشتی هم مشکلی نبود!
ای خدا که حالا می‌خواد شبم رو خراب کنه!
سعی کردم باهاش کَل کَل نکنم.
- ببخشید اصلاً حواسم نبود!
این رو گفتم و رفتم اتاقم!
نمی‌تونستم چشم رو هم بزارم! بعد یه عالمه فکر نفهمیدم دیگه کی خوابم برد.
بعد از چند روز انتظار، بالاخره مراسمی که منتظرش بودم رسید!
به مناسبت بیست و دو بهمن، بسیج یه مراسم خیلی بزرگ گرفته بود!
مطمئن بودم امیرعلی هم میاد!
یه لباس شلوار ست آبی کاربنی پوشیدم و یه روسری سفید!
دستی به صورتم کشیدم و آماده شدم. همون‌موقع مهدیه بهم زنگ زد.
- دختر کجایی، دیر شد بیا بریم دیگه!
زود گفتم:
- اومدم‌اومدم
اون هم زود جواب داد:
- بدو در حیاطتون وایسادم
دوباره تند جواب دادم:
- اومدم
زود چادرم رو روی سرم فیکس کردم و کفشم رو پوشیدم.
- مامان من رفتم!
به آرومی گفت:
- برو به سلامت.
دویدم و رفتم در رو باز کردم‌.
- به به خانومی تشریف آوردن!
لبخندی زدم و گفتم:
- دورت خودت که باید دختر هارو بشناسی!
با خنده جواب داد:
- آره بابا خودم یکیش‌ام؛ حالا باید بدوییم تا برسیم!
با تعجب پرسیدم:
- بدوییم؟
زود جواب داد:
- آره بابا؛ مگه تو نمی‌دونی؟! امیرعلی تو تیم کاراته است، قراره قبل از مراسم اینا بیان وسط و یه‌کم نمایش بدن!
قلبم پرید تو دهنم! از خوشحالی یا استرس، نمی‌دونم!
همون‌موقع نفس کم آوردم!
مهدیه با نگرانی رو بهم گفت:
- فاطمه حالت خوبه؟
به زور آب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم!
- آره عزیزم خوبم بریم! راستی چرا زودتر نگفتی؟
پوفی کشید و گفت:
- والا من خودم‌هم امیرعلی همون‌موقع می‌خواست بره بیرون داشت به مامان می‌گفت شنیدم! وگرنه اون به من چیزی نمی‌گه!
اَبرویی بالا انداختم و گفتم:
- درست! حالا بدو بریم که اگه نرسیدیم می‌کشمت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۲۴
با خنده رو بهم گفت:
- بله! رقیب واسم پیدا شد!
هر دو با هم خندیدیم و قدم تند کردیم.
مراسم خیلی از خونمون دور نبود، تقریباً باید ده دقیقه‌ای رو راه می‌رفتی تا می‌رسیدی.
به محض این‌که جلوی درب ورودی رسیدیم، امیرعلی و دوستش جلومون ظاهر شدن!
چند ثانیه‌ای نگاه‌هامون توی هم گره خورد! نگاهی به لباسش انداختم؛ یه لباس کاراته مشکی که کمربندش هم هم‌رنگ لباسش بود!
پس اون شب خیلی جای تعجب نداشت؛ وقتی‌که امیرعلی کمربند مشکی داره، خب معلوم بود که می‌تونست دَخلِش رو بیاره!
- فاطمه؟
صدای مهدیه از جا پروندم.
- چی‌شده دختر؟ کجایی تو؟
با گیجی گفتم:
- نه، همین‌جام!
لبخندی زد و اَبروش رو بالا انداخت و گفت:
- خودت آره ولی حواست نه!
متقابلاً لبخندی زدم و لب زدم:
- می‌گم مهدیه اون پسری که همیشه همراه امیرعلی هست کیه؟
نگاهی بهم انداخت و خندید!
- هی دختر، حتما به عماد هم حسودیت شده که همیشه کنار امیرعلیِ!
در جوابش فقط لبخندی زدم.
پس اسمش عماد بود!
- عماد پسرخاله منه.
زود جواب دادم:
- جدی؟
مهدیه بعد از چند ثانیه گفت:
- آره، امیرعلی موقعی که اومد با هیچ‌ک*س دوست نمی‌شد!
با هیچ ک*س جز مامان بابام و بعضی وقت‌ها من حرف نمی‌زد! کلا آدم توداری بود!
ولی از همون‌وقتی هم که اومد، عماد می‌گفت الا و بلاه امیرعلی باید با من دوست بشه!
هر چی امیر پَسِش می‌زد اون دوباره می‌اومد جلو! تا بالاخره به اون چیزی که می‌خوست رسید!
امیرعلی و عماد از همون‌موقع رفیق صمیمی و فاب هم شدن.
همه‌چیز رو به هم می‌گن! وقتی می‌گم همه‌چیز یعنی همه چیز ها!
این‌جوری!
آهای خوشگله الان داری به عماد حسودیت می‌شه؟
با سوالش لبخند تلخی زدم و جواب دادم:
- چی‌بگم والا، حرف حق جواب نداره!
لبخندی زد و با مهربونی رو بهم گفت:
- دورت بگردم فاطمه غصه نخور! اگه قسمت هم باشین همه چی واستون جور می‌شه! باور کن!
بعدش هم تا وقتی که من رو داری غم نداری!
بیا بریم تو که الان مراسم شروع می‌شه!
زود جواب دادم:
- بریم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۲۵
رفتیم و یه جای مناسب رو پیدا کردیم که تو دید باشه و بشه همه‌چیز رو دید!
اول از همه یه قاری اومد و شروع کرد قرآن خوندن، بعد چند دقیقه که تموم شد مجری اومد و از گروه کاراته دعوت کرد که بیان وسط.
قلبم تو دهنم بود! نفس‌نفس می‌زدم و واسه دیدنش ثانیه شماری می‌کردم!
بالاخره اومدن.
دوربین گوشیم رو آماده کردم که همون‌موقع مهدیه گفت:
- فاطمه بده من بگیرم، تو نگاه کن!
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- آخه من کجا باید می‌گشتم یکی مثل تو رو پیدا کنم دختر!
- هیچ‌جا! بعدش‌هم گفتم که تا من رو داری غم نداری! به‌پا که شروع شد.
تمام چشم و حواسم رو دادم سمتش!
امیرعلی پسری بود که خیلی ها ممکن بود عاشقش باشن، ولی تو این دنیا فقط یه نفر می‌تونست آواره‌اش باشه، که اونم من بودم!
برنامه‌شون رو با یه موضوع طنز شروع کردن که یهو می‌رفت تو عمق دعوا!
بیشتر از همه هم امیرعلی خودنمایی می‌کرد! دونفری گروه شده بودن و هم رو کتک می‌زدن. امیرعلی و عماد هم توی یه گروه بودن.
یعنی این دو تا می‌تونستن دست رو هم بلند کنن؟ شک داشتم!
من اما بیشتر از هر چیزی به فکر این بودم که مبادا جان جانانم از این کتک کاری‌ها دردش بگیره!
ولی نه! انگار امیر از عماد ماهرتر بود!
پیچ و مهره های بچه بی‌چاره رو باز کرد از بس کتکش زد!
بعد تقریباً بیست دقیقه تموم شد؛ دوست داشتم بیشتر باشه، ولی چه فایده وقتی‌که وقتشون تموم شده بود!
- فاطمه؟
سمت مهدیه برگشتم که صدام زده بود:
- بله؟
با اخم اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- کجایی یه ساعته دارم صدات می‌کنم!
با تعجب گفتم:
- من رو صدا می‌کنی؟
لبخندی زد و گفت:
- بله تو رو! آقا گفتن عاشق کَر میشه، نه در این حد خداییش!
حرصی گفتم:
- مهدیه می‌کشمت!
باهم زدیم زیر خنده.
بعد از چند لحظه لب زدم:
- خب چی می‌خواستی بگی؟
صورتش رو سمتم برگردوند و گفت:
- ما فردا نذری آش رشته داریم، خوشحال می‌شم تو هم بیای.
لبخندی زدم و گفتم:
- به‌سلامتی عزیزم، خونه خودتون؟
همون‌موقع جواب داد:
- آره
بعد چند ثانیه لب زدم:
- ان‌شاءالله حتماً میام!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۲۶
بین همین حرف‌ها بودیم که امیرعلی با لباس‌هایی که عوض کرده بود، رو به روی ما طرف آقایون نشست!
چند دقیقه بعد هم عماد اومد و کنارش نشست؛ تا تموم شدن مراسم حتی یک‌ثانیه هم چشم ازش برنداشتم و همه حرکاتش رو زیر نظر داشتم!
طرفای ساعت یازده بود که مراسمشون تموم شد.
خورد و خسته، ولی خوشحال و شاداب به سمت خونه رفتیم.
خونه ما و مهدیه اینا فقط دو کوچه با هم فاصله داشت، ولی مراسم به خونه ما نزدیک‌تر بود. وقتی که رسیدیم در خونمون رو به مهدیه کردم و گفتم:
- می‌گم مهدیه نمی‌ترسی خودت تنهایی بری خونه؟ آخه دیروقته!
پوفی کشید و گفت:
- والا خودم‌هم بخوام اگه تنهایی برم امیر دعوام می‌کنه! زنگش بزنم ببینم کجاست، اگه شد که بیاد دنبالم، اگه نشد هم که دیگه خودم می‌رم.
رو بهش گفتم:
- می‌خوای برم به بابام بگم بیاد برسونتت؟
لبخندی زد وگفت:
- نه قربونت برم نیازی نیست.
متقابلاً لبخندی زدم و گفتم:
- هر جور راحتی!
وقتی‌که به امیرعلی زنگ زد انگار فهمید که دلم توی چه آشوبیه، به‌خاطر همین گوشی رو روی بلندگو گذاشت!
بعد از چند تا بوق صداش توی گوشی پیچید!
- الو
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- سلام امیر
جدی جواب داد:
- سلام
مهدیه با مِن‌مِن لب زد:
- می‌گم من می‌خواستم برم خونه، ولی گفتم تو دوست نداری تنهایی برگردم و بعدش هم دعوام می‌کنی؛ چه‌کار کنم برم یا بمونم؟
با تشر بهش توپید:
- مهدیه من الان هزارتا کار دارم!
مهدیه با بی‌خیالی جواب داد:
- خب خودم میرم.
امیرعلی پوف بلندی کشید که صداش تا این‌ور هم اومد و بعد از چند لحظه گفت:
- تو بگو من چی‌کارت کنم! از سالن بیا بیرون تا برسونمت بعدش دوباره برگردم، فقط زود!
مهدیه لبش رو گاز گرفت و آروم گفت:
- امیر من اون‌جا نیستم با یکی از دوستام تا نصف راه اومدم در خونه اونام.
آروم پرسید:
- کدوم دوستت؟
مهدیه اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- به نظرت کدوم دوستم؟ فاطمه دیگه!
زود جواب داد:
- اومدم.
این رو گفت و قطع کرد.
مهدیه با تعجب لب زد:
- وا... از کجا می‌دونست خونه شما کجاست؟ من که آدرس بهش ندادم؟!
با یاد آوردن خاطره اون شب قلبم تندتر ‌زد ولی نفسم آروم بیرون می‌اومد!
به مهدیه چیزی نگفتم، نمی‌خواستم مهدیه ماجرای اون شب رو بدونه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۲۷
ثانیه شماری می‌کردم واسه رسیدنش!
بعد تقریباً پنج دقیقه، موتورش از کوچه وارد شد.
قلبم داشت از س*ی*نه‌ام کنده می‌شد! دستم رو روش گذاشتم‌، نفسم توی گلوم گیر کرده بود و به زور بالا می‌اومد!
بعد از چند لحظه روبه روم ترمز کرد، باصدای لرزونی که معلوم بود از نفس‌نفس زدن بیرون میاد به صدا در اومد و لب زد:
- سلام
دستم رو روی قلبم گذاشتم شاید یه‌کم آروم‌تر بزنه ولی فایده نداشت بدتر شده بود!
یه‌کم که به خودم مسلط شدم جواب دادم:
- سلام، بفرمایین داخل!
همون‌‌جوری که سرش پایین بود لب زد:
- متشکرم مزاحم نمی‌شیم.
هه مزاحم؟! مراحم دل منه، بعد می‌گه مزاحم خودمه!
- اختیار دارین مراحمین شما.
مهدیه هاج و واج به ما خیره شده بود و دم نمی‌زد، که بالاخره امیرعلی به صدا در اومد و گفت:
- مهدیه نمی‌خواستی بری خونه؟ بیا سوار شو دیگه!
مهدیه که انگار از شُک درش اورده بودن گفت:
- چی؟ آها باشه بریم.
قبل از این‌که سوار شه، رو به من کرد و گفت:
- خوشگل فردا بیای ها منتظرتم.
لبخندی زدم و جواب دادم:
- عزیزدلم حتما، ان شاءالله‌.
امیر یه لحظه نگاه متعجبش یا شاید خوشحالی یا ممکنه ناراحتی، نمی‌دونم کدومش ولی چشم‌هاش رو بهم دوخت که با صدای مهدیه به خودش اومد:
- بریم دیگه امیر! کجا رو نگاه می‌کنی؟
امیرعلی که انگار یه‌کم هول شده بود و صورتش هم رنگ عوض کرده بود، می‌خواست جواب مهدیه رو بده، ولی انگار پشیمون شد و چیزی نگفت!
می‌دونستم مهدیه داره اذیتش می‌کنه و سعی می‌کنه هر جوری که هست، به من ربطش بده تا شاید امیرعلی نگاهی از اون زاویه بهم بندازه!
- می‌بخشین با اجازه.
این رو گفت و موتورش رو روشن کرد و از کوچه خارج شد!
تا رفتنش و محو شدنش از جلوی چشم‌هام یه لحظه هم پلک نزدم!
نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم به سلامی بسنده کردم وبه اتاقم رفتم.
این‌قدر به اتفاقات امروز و امیرعلی و کلماتی که شاید برای بقیه عادی بود فکر کردم و این‌قدر که برای فردا برنامه‌ریزی کردم، که نفهمیدم کی خوابم برد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,067
مدال‌ها
2
پارت ۲۸
وقتی چشم باز کردم و ساعت گوشیم رو که نگاه کردم، مثل برق‌گرفته ها از جا پریدم؛ آخه امروز ولادت آقا امام علی(ع) بود و می‌خواستم امروز رو روزه بگیرم و فقط پنج دقیقه مونده بود به اذان! آلارم گوشیم رو خاموش کردم که نزدیک نیم ساعت بود داشت می‌زد و من به‌خاطر خستگی اصلاً نفهمیده بودم!
بلندشدم و زود چند تا دونه خرما و یه لیوان آب خوردم که همون‌موقع اذون گفتن.
وضو گرفتم و نماز خوندم و یه ضرب خوابیدم!
وقتی که از خواب پاشدم نزدیک ساعت یازده بود، زود بلند شدم و آماده شدم.
باید زودتر از این می‌رفتم، خیلی دیر کردم!
یه لباس صورتی و یه روسری سِتش همراه یه شلوار راسته مشکی پوشیدم. دستی به صورتم کشیدم و یه رژ صورتی ملایم هم زدم.
رفتم پایین و با صد زور اجازه گرفتم و راه افتادم.
از در حیاط رفتم بیرون قدم تند کردم تا زودتر برسم.
وقتی که رسیدم در حیاطشون، هر چی به مهدیه زنگ زدم جواب نداد.
مجبور شدم در بزنم، چند ضربه به در زدم که همون موقع خاله در رو باز کرد.
- سلام فاطمه جان خوش اومدی عزیزم بیا تو.
لبخندی زدم و گفتم:
- سلام خاله متشکرم! می‌گم مهدیه کجاست؟ زنگش زدم جواب نداد.
نفسی کشید و گفت:
- مهدیه خوابه.
اَبرویی بالا انداختم و گفتم:
- خوابه؟ الان؟
سرش رو تکون داد وگفت:
- آره والا هر کاری می‌کنم بیدار نمی‌شه؛ تو هال خوابیده‌ها برو بیدارش کن... برو!
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه
رفتم داخل؛ مهدیه زیر پتو لم داده بود و سرش هم زیر پتو بود و غرق خواب بود.
چون دیروز تو مراسم یه شیشه آب روم ریخته بود باید تلافی می‌کردم!
لبخند بدجنسی روی لبم نشست و پاورچین‌پاورچین به سمتش رفتم، با تمام قوا خودم رو روش انداختم و شروع کردم به دست و پا زدن و غلغلک دادن و اجازه ندادم سرش رو از زیر پتو در بیاره.
مهدیه بی‌چاره که معلوم بود زهره‌اش ترکیده، زیر پتو ول می خورد و من بی‌خیال با خنده می‌گفتم:
- روی من آب می‌ریزی آره؟! بگو ببخشید تا از روت پاشم. بگو فاطمه معذرت می‌خوام، دیگه تکرار نمی شه! بگو زود باش!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین