جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,840 بازدید, 170 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
پارمیس اخمی می‌کند و ویشگونی از دستم می‌گیرد:

- برو گمشو دختره‌ی بیشعور، من به ذوق این‌که حامله شدی اومدم دیدنت، نه که خیلی مشتاق دیدنتم.

همیشه همین بود، پارمیس همه‌چی‌اش با فحش بود.

ابراز علاقه‌اش و حتی عصبی بودن‌هایش، لگدی به ساق پایش می‌زنم و تک سرفه‌ای می‌کنم و نیم‌نگاهی به مردم که با تأسف بهمون خیره شدند می‌کنم.

- یک‌دقیقه زیپ دهنت رو بکش، گوسفند.

بعد دست پارمیس و آرتمیس را می‌کشم و به سمت صندلی‌های کافه کشاندم.
- این‌جا بشینید برایتون تعریف می‌کنم.

سرشون رو به نشانه‌ی تایید تکون می‌دهند و خانمانه روی صندلی می‌نشینیم.

آرتمیس نیشش را باز می‌کند و با هیجان می‌گوید:

- زود، تند، سریع، بگو چی‌شده توی این همه مدت.

نفسم رو فوت می‌کنم و به یک نقطه‌ی کور کافه زل می‌زنم.

- همون روزی که از عروسی‌ام با اون نکبت فرار کردم، موقعی که داشتم مثل سگ می‌دوییدم، یک ماشین جلویم ترمز کرد.

پارمیس با ذوق در کلامم می‌پرد.
- اسم ماشینش چی بود؟!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
اخمی می‌کنم و دستم را به نشانه‌ی خفه شید بالا بردم، همیشه بدم می‌اومد وقتی کسی وسط حرفم بپرد و همیشه موقع تعریف کردن چیزی با کسی شوخی ندارم(آرام باش خواهرم.)

- یک‌دقیقه از اون دهنت پشگل نریز بیرون، من چه بدونم چی بود؟ مگه من اون موقع حواسم به این چیزا بود؟

نفسم را فوت می‌کنم، پارمیس با حالت خنده‌داری ایش می‌گوید و گوش به حرف‌هایم می‌سپرد.

- داشتم می‌گفتم، یک‌ماشین جلوی پاهایم ترمز کرد، منم اونموقع هول کرده بودم و فقط بخاطر اینکه از دست عمو و بابا و سامیار و این عروسی نکبتی فرار بکنم، تا ترمز را زد سوار شدم. اصلا توجه نکردم به این‌که اون شخصی که جلوی پاهایم ترمز زد، کیه؟ فقط اون‌موقع هدفم فرار بود، تا نشستم تو ماشینش تند تند می‌گفتم حرکت کن و این‌ها من رو زنده نمی‌زارن، مثل اینکه اون هم مثل من عجله داشت و بدون این‌که بدونه من کی هستم، گاز داد و رفت.

چهره‌های پر تعجب آرتمیس و پارمیس برایم خنده دار شده بود، خواستم ادامه بدهم که...

با صدای گارسون سرم را بلند کردم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با دیدنش چشمانم را گرد می‌کنم و مثل چی از روی صندلی بلند می‌شوم.

اون هم از دیدنم تعجب کرده بود، رفیق چند‌ساله‌ام بود، ایلیا...

دستانش را باز کرد و توی بغلش پریدم.
- ایلیا دلم برایت تنگ شده بودد..

ایلیا قهقه‌ای می‌زند و توی هوا من را می‌چرخاند و روی زمین من را می‌گذارد.

- منم فنچول، کجا بودی ت..تو؟ اصلا نباید از رفیقت خبر می‌گرفتی؟!

لب و لوچه‌ام را اویزون می‌کنم، دستی برروی موهای فرفر‌ی‌اش می‌کشم، با یاد آوری حرف‌های آرشیدا سیخ می‌ایستم، یعنی...

ایلیا یک داداش داشت اسمش رضاست، پس بخاطر همین همش آرشیدا روی ایلیا تاکید داشت، چون ایلیا رو می‌شناخت.

نیشم را باز می‌کنم و دستم را توی موهای سیم ظرفشویی‌اش می‌کنم:

- برو برو بعدا بهت می‌گم، اول به خواهران احوال پرسی کن.

ایلیا حدود دوزاده سال با من رفیق بود، آرتمیس و پارمیس را میشناخت و باهاشون صمیمی بود، ولی نه اندازهٔ من.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
ایلیا نگاهش را به بچه ها انداخت و لبخند بزرگی توی صورتش ایجاد کرد و به سمت پارمیس رفت.

آروم پارمیس را توی بغلش می‌گیرد که پارمیس با ذوق می‌گه:
- ایلیای نامرد بیشعور، کجا بودی؟

ایلیا قهقه‌ای می‌زند و همین طور با ارتمیس احوال پرسی می‌کند.

ایلیا نگاهش رو به من می‌دوزد و روی صندلی کنار من می‌شیند.
- زود، تندد، سریع. تعریف کن از اول.

آهی می‌کشم و نگاهم رو به موج سیم تلفن موهایش می‌کشم و با سانسور تمام اتفاقاتی که توی این مدت برایم افتاده بود را توضیح دادم..

ایلیا محکم با دستش پس گردنی بهم زد و با حرص گفت:

- بلند شو ببینم دو ساعته داری زرزر می‌کنی و از عشق و حالی که کردی، تعریف می‌کنی، ولی واقعا برایت ناراحتم، یعنی مامانت فوت کرده؟

لبخند محوی می‌زنم، اون بهتر از هر کسی من را می‌شناخت و می‌دونست خیلی اسکلم و زود وا می‌دهم.

آرتمیس با دستمال کاغذی اشکی که از گوشه‌ی پلکش پایین اومده بود، را پاک می‌کند و با چشمان خوش‌رنگش، نگاهی پر تاسف، به من می‌کند.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- الهی بگردم، خدا رحمت کنه عمو را.
لبخنذ غمگینی می‌زنم، این اتفاقات گذشته مثل شمشیری برروی زخم‌های تازه‌ام بود، شاید باید کمی فکرم را از این ماجرا دور می‌کردم.

(یک ماه بعد)
لبخند غلیظی می‌زنم و مثل خری که بهش تیتاب داده باشند، ذوق می‌کنم و نگاهم و به پارمیس می‌دوزم:

- الان این چی گفت؟ گفت استاد مهدوی چه اتفاقی برایش افتاده؟
پارمیس نگاهش را به من دوخت و با خوشحالی زمزمه کرد:

- استاد مهدوی استعفا داده و دیگر نمیاد و باید منتظر استاد جدید باشیم.

مثل خر، ذوق کرده بودم.
شاید برایتون سوال شده باشد که من الان کجا هستم و قضیه‌ی استعفا و استاد مهدوی و خر ذوق شدن من و بقیه چیه؟!

من تو این یک‌ماه تو دانشگاه ثبت نام کردم و به دانشگاه می‌روم.

رضا (همونی که از آرشیدا خوشش میاد، داداش ایلیا) قرار شده دو هفته دیگه به خواستگاری بیاید.

چون آرشیدا گفته که تا چهلم مامان نباید به خواستگاری بیان، توی دانشگاه با دختری به اسم نیایش و فاطمه اشنا شدم، دخترای خیلی پایه‌و خوشگلی هستند.

خیلی به دل می‌شینند طوری که بهشون اعتماد کردم و البته باید بگم اون ها هم بهمون اعتماد کردند(من و پارمیس و آرتمیس) تمام اتفاقات زندگی‌هایمان را با هم در میان گذاشته بودیم.

تو این مدت کم فهمیدم نیایش به ایلیا علاقه داره، البته از این علاقه‌های دو سه روزه نه‌ها، حدودا هشت ساله که بهش علاقه داره..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
نگاهم را به فاطمه می‌دوزم و مشغول تجزیه کردن چهره‌اش می‌شوم.

قدش صد و شصت و هشت بود، موهای فرفری‌ خوشگلی که داشت خیلی بهش میومد.

دو تا داداش داره، بچه کوچیک خانوادشون فاطمه‌است.

چشمای قهوه‌ای روشن مایل به طلایی، لبهای ریز و کوچولو، پوست سفید سفیدی که داشت شبیه سفید برفی‌اش کرده بود.

فاطمه دختر خیلی حساس ولی خیلی خوش خنده است.

بعد نگاهم رو به نیایش می‌دوزم.
قدش صد و شصت بود.فاصله سنی نیایش و فاطمه یک ماه می‌باشد(هارهار)

تک فرزند خانواده، نیایش موهایش ترکیبیه، جلوی موهایش صافه، پشت موهایش فرفریه.

چشم‌های قهوه‌ای خوش‌رنگ، مردمک چشم سمت راستش دایره‌شکل نیست و به شکل اشک هست و این باعث تعجب خیلی ازماها شده.

لبهای گوشتی صورتی رنگ و چشم‌های کشیده ی بزرگ و مژه‌های پرش زیبایی‌اش را افزایش داده بود، نیایش دختر بسیار احساساتی‌است و بسیار مودی.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با صدای نیایش، دست از تجزیه‌کردن چهره‌هایشان بر می‌دارم و به چشمانش زل می‌زنم.

لبخندش روی لبش ماسیده شده بود و با چهره‌ای پوکر بهم زل زد؛ دستش رو به علاوه خاک بر سرمون شد بالا برد و با ناراحتی گفت:

- ما گفتیم دیگه استاد نداریم! مثل اینکه یکی خر تر از استاد مهدوی می‌خواد بیاد کلاسمون.

نگاهم را با ترس به پشت سر نیا دوختم، یا حسین.

این دیگه کیه؟ نیایش همین‌طوری داشت اون استاد بدبختی که می‌خواد به‌جای استاد مهدوی بیاد و تدریس کنه را به رگبار می‌بست.

یک پسر سی ساله، بیست و هشت ساله، پشت سر نیا ایستاده بود و هی علامت بهمون می‌داد تا ضایع بازی در نیاریم و ببینیم کی نیایش حرف‌هایش را تمام می‌کند.

صدرا یکی از بچه‌های پایه‌ی دانشگاه لبش را با خنده گاز گرفت و با انگشت به استاد پشت سر نیا اشاره می‌کرد، اما مگه نیایش متوجه می‌شد؟!

نیایش با گیجی سرش را تکان داد و به خودش یکم زحمت داد و کمی خودش را کج کرد و گفت:

- چتونه؟ پشت من چه خریه که....
با دیدن استاد پشت سرش که لبش را هی گاز می‌گرفت تا نخنده، فاتحه‌اش را خواند.

نیایش یا حسینی گفت و با ترس بهم پناه آورد، ادای گریه در اورد و با دست‌های لرزان گفت:

- توروخدا، این ترمم را نندازید، بچگی کردم.

استاد دیگر نتوانست خودش را کنترل بکند و قهقه‌اش اوج گرفت.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
چشم‌های مشکی استاد روی نیایش زوم شده بود.

نیایش خیلی خجالت کشیده بود و از طرفی دیگر، بسیار شگفت زده شده بود!
در پوست خود نمی‌گنجید.

صدرا تک خنده‌ای می‌زند و با خوشحالی می‌گوید:
- نیایش، سکته نکن! استاد از خودمونه بابا..

نیایش تازه به خود می‌آید و سری به زیر می‌اندازد، استاد تک سرفه‌ای می‌کند و روی صندلی‌اش می‌شیند و نگاه کوتاهی بهمون می اندازد.

- سلام به دانشجویان عزیز و گرامی، مجید احمدی هستم، حدود سه تا درستون با منه. پس سعی کنید بتوانید این ترمتون را با نمره‌های بالایی قبول شوید.

سارا یکی از دخترهای لوس کلاس، ذوق زده به استاد احمدی نگاه می‌کرد و زیر لب می‌گفت:
- وای موهاشو، وای چشاشو..

دیگر نتوانستم خودم را کنترل بکنم، زرتی زیر خنده می‌زنم، از خنده‌ی من، نیایش و فاطمه و پارمیس و آرتمیس زیر خنده می‌زنند.

استاد با چشم‌های گرد و پر تعجب بهمون نگاه می‌کرد و سارا پشت چشمی نازک کرد و دستش را بالا برد و رو به استاد گفت:
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- استاد اجازه؟! اینا چرا دارن به من می‌خندن؟

نگاهم را به استاد احمدی دوختم، اخمی کرده بود و به سارا زل زده بود.

- ببخشید شمایی که از من اجازه می‌خواستی، اجازه را بهتون دادم که صحبت می‌کنید؟!

بشکنی می‌زنم و با ذوق می‌گویم:
- جون، استاد هم مثل من آتیش پارست!

استاد تک‌خنده‌ای می‌کند و تا کوووچه‌های شهرِ سارا می‌سوزد.

سارا نگاه عاشقانه‌ی دوباره‌ای نصیب استاد احمدی می‌کند و تازه وقت می‌کنم که شروع به تجزیه کردن چهره‌ی استادمون بشم.

چشمان مشکی و دلبرانه‌ی دکتر(دمپایی‌ گل‌گلی‌ام رو می‌اورم براتا)هی سینگلی فشار آورده.

داشتم می‌گفتم، چشمان مشکی ومژه‌های پر پشت، قد خیلی بلند و جذاب.

بعد از تمام شدن این کلاس، خواستم به سمت بوفه بروم، با دیدن سارا که با نفرت، با قدم‌های شل و ول، به سمتم می‌آید.

نیشخندی می‌زنم و به بچه‌هامون با انگشت اشاره، سارا را نشان می‌دهم و زیر خنده می‌زنیم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
دخترک پسر ندیده!
سارا چشمان پر نفرت آبی رنگ متمایل به سبزش را بهم می‌دوزد و با دستش بر سی*ن*ه‌ام ضربه می‌زند.

عربده‌ی بلندی می‌زند و احساس بزرگی و قدرت می‌کند.

با صدای عربده‌اش خنده‌های اکیپمون، با اکیپ‌ پسرانه‌ی دیگری بلند می‌شود.

- ببــین! تو به چـــه جرعتـی توی کـلاس به من می‌خندی؟ ه.ر.ز.ه!

این چی گفت؟
به من گفت هـــرزه؟

پوزخندی می‌زنم و هولش می‌دهم، کمی تلو تلو می‌خورد و عقب می‌رود.

سگ شدن من را ندیده بود، باید نشونش می‌دادم.

بچه‌ها هر کدومشون عصبی شده بودند و دوست داشتند یقه‌ی سارا را پاره کنند، امـا من را شناخته بودند، هر چی که شده، باید خودم به او پاسخ می‌دادم.

منم مثل خودش صدایم را بالا بردم و عربده‌ام تمام بدنش را به لرزش در آروده بود، همه با تعجب به من نگاه می‌کردند.

هیچ‌وقت خوی سگ بودنم را بهشون نشون نداده بودم، البته پارمیس و آرتمیس منو دقیق می‌شناختند.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین