جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [عقده‌های تحمیلی] اثر« آیناز کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط ادوارد کلاه به سر با نام [عقده‌های تحمیلی] اثر« آیناز کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,637 بازدید, 31 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع [عقده‌های تحمیلی] اثر« آیناز کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ادوارد کلاه به سر
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ادوارد کلاه به سر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
از لقمان پرسیدیم:
- ادب از که آموختی؟
گفت:
- از بی‌ادبان!
اما ما یادمان رفت از او بپرسیم لقمان حکیم! هنگامی که ادب نتیجه‌ای ندارد و تنها با داد و فریاد بی‌ادبی می‌توانیم کار خویش را پیش ببریم؛ چگونه ادب خود را حفظ کنیم؟!
زمانی که بی‌ادبی عادی شده است و ادب غیرعادی می‌ماند ما باید چه کنیم؟ از کدام انسان مودب بی‌ادبی را یاد بگیریم؟
لقمان ادب دیگر برای ما سودی ندارد! بگو میان این نامحترمان کدام یک مودب است که بی‌ادبی را از او یاد بگیریم؟ شاید لقمان بیچاره می‌دانست روزی بی‌ادبی شاه و ادب به گدا بدل می‌شود که راز جاودانگی را در دریا انداخت. شاید لقمان می‌دانست این انسان‌ها نمی‌توانند ادب را حفظ کنند. لقمان بازگرد و بی‌ادبانی که ازشان ادب یاد گرفتی را همراهت بیاور! این‌جا دیگر جهان ادب و احترام نیست! اصلا چه‌کسی گفت این‌ جهنم جهان است؟! این‌جا زورخانه‌ای بیش نیست!
لقمان بازگرد و به ما روش از پا درآوردن دشمن با زور و شیوه‌ی حیوانات را یاد بده که این انسان‌های سرشار از عقده‌ی ادب، سخن گفتن را هم یادشان رفته است. انسان‌هایی که حتی بیان کلمات را هم فراموش کرده‌اند می‌خواهند باادب باشند؛ اما دیگر نمی‌توانند. کنون ما بی‌ادب‌ها در جستجوی یک انسان متمدن با تلنباری از سوال‌های بی‌جوابی که از لقمان داریم در جای خود میخ‌کوب شدیم و به جان هم افتادیم. لقمان به راستی کجا رفتی دور از این عقده‌های تحمیلی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
شاید زهرآگین‌ترین عقده‌ی این دنیا عقده‌ی عشق باشد. زمانی که عاشق از معشوق خود دلسرد می‌شود و نسبت به او احساس یاس پیدا می‌کند، در باران شدید پاییزی بدون چتر به پارک می‌رود. هر زوجی که روی نیمکت‌های پارک نشسته‌اند، آغوش‌هایشان، ذکرهای محبت‌آمیزشان، نوازش‌هایشان، همه و همه اشک‌های روی گونه‌اش را بیشتر می‌کنند و رنگ صورتش را بیشتر می‌پرانند. در آن لحظه او از هر چه عشق و پیوند آسمانی است تنفر پیدا می‌کند و در جنگ ناعادلانه‌ی عدم و دیدن قرار می‌گیرد. او می‌بیند؛ اما هرگز نمی‌تواند تجربه کند. آیا این عادلانه است؟ او هم یکی از آن عشق‌های سمی است که معوشقش او را ساعت نه شب مقابل سطل آشغال قرار داد؟ مگر نمی‌گفتند عشق پادزهر تمام دردهاست؟ مگر نمی‌گفتند کافی است عشقی میان دو نفر باشد تا مکمل یک‌دیگر شوند و عیب‌های هم را بپوشانند؟ پس چرا این انسان‌های سمی فقط طرد و خودشیفتگی بلدند و هم‌دیگر را کامل نمی‌کنند؟
این آدم‌های سمی همگی به زهرآلود نبودنشان ایمان دارند و بدون اطلاع از این هم‌نوع خود، انسان سمی دیگری را ترک می‌کنند. این دنیا شبیه بازی مافیا شده است، همگان به سمی بودن دیگر ظن دارند! اما مطمئن هستند خودشان سمی نیستند. به یک‌دیگر رای خروج نه، بلکه مرگ می‌دهند؛ اما آدم سمی واقعی را نمی‌شناسند‌.
به راستی مافیای واقعی کجا پنهان شده است؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
چه‌کسی فکرش را می‌کرد روزی انسان‌ها به هم‌نوع‌های خویش آن‌قدر توهین کنند که عقده‌ی احترام به وجود بیاید؟ چه‌کسی به ذهنش می‌رسید روزی انسان‌ها برای کمی مقام‌ بالاتر حتی برادر خود را بکشند تا فقط کمی از اطرافیان خود احترام کسب کند؟ چه‌کسی از اندیشه‌اش می‌گذشت که در این جهان مملو از سنت پیر فقیر پشیزی ارزش نداشته باشد و مردم مقابل کودک خردسالی که چند تا خانه بیشتر به نامش می‌زنند تعظیم کنند؟ چه‌کسی می‌دانست در این آینده‌ی لعنتی شیطان ثروتمند احترام و والایی دارد و به فرشته‌ی تهی‌دست اهانت می‌شود؟
مگر این‌ها فرزندان بزرگ‌مردانی نیستند که می‌گفتند دنیای آباد و مقام‌های بالایش به ویرانی آخرت نمی‌ارزد؟
مگر نمی‌گفتند هر چه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بد کنی؟ پس چرا نیک کردیم و بد کرد؟
پس چرا نکشتیم و کشت؟ پس چرا عدالت‌مان به قوانین جنگل بدل شد؟ چرا ما که ادعای انسان بودن می‌کردیم از حیوانات هم بی‌قاعده‌تر شدیم؟
چه هنگام تمام قانون‌مان به چهار تا فلز و کاغذ پول‌ نام وابسته شد که خودمان را فراموش کرده‌ایم؟
چرا بد کردند و بدی ندیدند، خوب کردیم و خوبی ندیدیم؟ چه زمانی پول بدون هیچ گناه و اراده‌ای به دخالت در کار پروردگار و جهان پرداخت که خودش هم یادش نمی‌آید؟
فریادهای این اسکناس‌های لعنتی را از گاوصندوق‌های فلزی می‌شنوم که می‌گویند:
- به خدا قسم ما بی‌گناه هستیم، هر چه با خویش کردند، خودشان کردند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
عقده همانند ابلیس فریبنده است؛ جایی در گوشه‌ترین بخش روح ساکن می‌شود و به تدریج و آرامی طوری که حتی صاحب دل متوجه نشود همانند یک موخوره‌ی مزاحم از روح او بالا می‌رود و تک‌تک اجزایش را صاحب می‌شود؛ اما سیاست‌مدارتر از موخوره است و به محض تصاحب روح را از بین نمی‌برد. او آن‌قدر قدرت و عقده‌های کوچک پخش‌شده در دل را فراوان می‌سازد که دیگر دلی باقی نمی‌ماند‌. روح از شدت فشار اندوه و حسرت همانند یک لباس حریر پاره‌پاره می‌شود و درنهایت انسان توسط سیاست روح دست خویش را به قتل جسم خود آلوده می‌کند. عقده قاتلی نیست که به دست خود و آشکارا کسی را بکشد، این رفتار با سیاست او هم‌خوانی ندارد. او آن‌قدر نذری گلایه را میان اهالی دل انسان پخش می‌کند و دل او به دلیل تعارف نمی‌تواند دم بزند و تمام گلایه‌ها را در خود فرو می‌ریزد؛ آن‌قدر که این گلایه‌ها به قتل جسم می‌شتابند.
مردم جاهلی که نمی‌دانند با کوچک‌ترین گلبول سفید محبتی می‌توانند بسیاری از این میکروب‌های عقده‌گون را از بین ببرند. آن‌ها فکر می‌کنند سم عقده مسری است و شاید برای همین از انسان‌های سمی دوری می‌کنند. آن‌ها نمی‌دانند تا نداری‌های انسانی سمی را نداشته باشند؛ عقده‌ی او نیز کاری با آن‌ها ندارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
شاید تمام عقده‌ای‌های جهان هنگامی که این واژه‌ی ناعادلانه را بر علیه خود می‌شنوند؛ صورت‌شان از پرخاش و خشم گلایه‌های ناگفته و فروپاشی‌های درونی‌شان سرخ می‌شود و‌ دلشان می‌خواهد با کینه و آوای بلندی که حنجارهای صوتی‌شان را خراش می‌دهد، فریاد بزنند:
- ما این عقده‌ها را نمی‌خواستیم؛ اما مگر از ما اجازه خواستند؟! این عقده‌ها چیزی جز عقده‌های تحمیلی نیستند!
مردم از هشت سال جنگ تحمیلی سخن می‌گویند؛ اما شاید بهتر باشد آن را هشت سال عقده‌ی تحمیلی خطاب کنیم. عقده‌هایی که کرور کرور انسان بی‌گناه را در میدان نبرد آواره کردند و خون‌شان را ریختند.
اما آیا واقعاً آن انسان‌ها بی‌گناه هستند؟ از کجا معلوم آن‌ها هم انسانی سمی را از خود طرد نکرده‌ باشند؟ از کجا می‌دانیم که آن‌ها نیز کسی را تحقیر نکرده‌ باشند؟ از کجا آگاه هستیم که آن‌ها هم عقده‌های کسی را به او‌ سرکوب نکرده‌اند؟ ما تنها آغازکنندگان علنی جنگ‌های بزرگ را می‌بینیم و پیش خود فکر نمی‌کنیم شاید این قتل عام‌ها از عقده‌هایی کوچک پدید آمده‌اند. هیچ کدام از ما نمی‌دانیم به قدرت رسیدن عقده‌ای که هر کدام از ما درصدی از آن را داریم تا چه حد می‌تواند وحشتناک باشد. در ذهن ما بمب اتم و آدم فضایی‌ها تنها عوامل انقراض انسان هستند. از اندیشه کسی نمی‌گذرد شاید عقده‌ی فریبنده و چراغ‌ خاموش عامل پایان جهان باشد و در سکوت با یک ساز اسرافیلی تمام ما را به خواب مرگ ببرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
من اما عقده‌ی یک فنجان آرامش قبل از طوفان را دارم و دلتنگ یک مشت دعوا و بحث پیش نیامده هستم. دلم خروارها نومیدی و یاس همراه با چاشنی ریزی تنها یک قاشق مرباخوری از مرگ را می‌خواهد. اما وحشت ماجرا آن‌جا پدیدار می‌شود که فنجان‌های شکسته‌ی آرامش و ناامیدی‌های نداشته همگان بهانه‌‌ای هستند برای کسی که این‌ها را اجرا کند. همان کسی که نیست، همان کسی که نمی‌دانم کیست؛ اما در وضعیت وحشتناکی مرا تنها گذاشته است. همان کسی که نمی‌دانم اسمش چیست، اما دلم عاجزانه، خطاب کردنش را می‌خواهد. همان کسی که نمی‌دانم چشم‌هایش چه رنگی دارند، اما دلم به طرز دشواری، نگاه‌هایش را می‌خواهد. همانی که نمی‌دانم لب‌های نازکی دارد یا ضخیم، اما دلم خروج ذکرهای محبت‌آمیزش از آن لب‌های لعنتی را می‌خواهد. همان انسانی که نمی‌دانم فرشته است یا شیطان، اما می‌دانم او هم سرشار از عقده است. نمی‌دانم او هم از بوی تلخ اسپرسو خوشش می‌آید یا نه، اما دلم هم‌سفره‌ای همانندش را می‌خواهد. همانی که از شب‌زنده‌دار بودن یا نبودنش خبری ندارم، اما دلم هم‌نشینی همچون او را در این نصف شب‌های تاریک و سرشار از سیاهی را می‌خواهد. من به بار مثبت او میان این اقیانوس مالامال از عقده‌های منفی نیازمندم. نمی‌دانم تو عاشق شده‌ای یا نه، اما من از دوست داشتن خسته شده‌ام، دلم دوست داشته شدن می‌خواهد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
من اما عقده‌ی یک «ازت متنفرم» صادقانه دارم و حسرت یک «سیلی خالصانه» را می‌کشم. این روزها از هر چه «دوستت دارم» دروغین حالم به هم می‌خورد و به «نوازش‌های فریبنده» حساسیت پیدا کرده‌ام. شاید صداقت تنفر را بیشتر از دروغ عشق می‌پسندم، منی که این روزها از دوازده نیمه‌شب تا نزدیکی‌های پگاه قهوه می‌خورم و تمام قند و شکرهای سمی را ساعت نه شب در سطل زباله‌ قرار داده‌ام، کنون فقط تنفرهای صادقانه و تلخ کامم را شیرین می‌کنند و از هر چه عشق دروغین و شیرین است تنفر پیدا کرده‌ام. قند شیرین است؛ اما با همان طعم خوشش طوری فریبت می‌دهد که خودت هم نمی‌فهمی کی به بیماری مبتلا شدی و در بستر مرگ هستی. من از قندهای سمی زندگی‌ام متنفرم، از همان آدم‌هایی که با محبت‌های دروغین‌شان آهسته آهسته فریبم می‌دهند، منفعت خودشان را به دست می‌آورند و سپس طوری ترکم می‌کنند که از درد ابتلا به بیماری دلتنگی‌شان بمیرم‌. شاید کنون ترجیح می‌دهم با تناول سیانوری که می‌دانم سیانور است بمیرم تا با شکر فریبنده جانم را از دست بدهم. دلم می‌خواهد تا آخر عمر طعم زهرمار قهوه به دلم بشیند، تا این‌که شیرینی قند ذره‌ ذره مرا از بین ببرد.
ترجیح می‌دهم مرگ‌موش‌ها روراست، قاطع و با میل خودم مرا به کام مرگ ببرند تا این‌که قندها با دروغ و کلک از پشت خنجری بزنند و افتخار قتلم را به دست بیاورند. آن‌ها نمی‌دانند این زرنگی‌ای که در خیال خودشان فخرآمیزترین خصلت‌شان است، چیزی جز یک مشت دروغ و نیرنگ نیست. آن‌ها نمی‌دانند خودشان هم گول دروغ را خورده‌اند و آن‌قدر خود را به آن آغشته کرده‌اند؛ که کنون همگان چهره‌ی وسیم و فریبنده‌ی آن‌ها را می‌شناسند و بدون این‌که فریب‌شان را بخورند از آن‌ها می‌گریزند. آن‌ها با این دورویی‌ها فقط خودشان را از چشم انداختند؛ اما هنوز هم درکمال وقاحت ادعای سیاست می‌کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
شاید هم من عقده‌ی این را دارم که حداقل یک بار به تو فکر کنم و تپش قلبم بالا نرود، رنگم نپرد و دست و پایم همانند برف یخ نزنند. گاهی اوقات نیز آن‌قدر در خیال‌هایم دست‌و‌پا می‌زنی که با نظاره‌ی بیخیالی‌ و بی‌توجهی‌هایت شک می‌کنم نکند تو دارای قلب نیستی. بی‌عقلی و دیوانگی که برای من لحظات خوشی به ارمغان نیاورد، کنجکاوم بدانم با بی‌قلبی به تو چه می‌گذرد؟ یعنی تو هم عقده‌ی قلبی پراحساس را داری؟ نمی‌دانم... شاید تو هم قلبت برای کسی تند می‌تپد، شاید تو نیز با شنیدن نام کسی رنگ از صورتت می‌پرد، شاید هم همانند من تا صبح خیال او را می‌بافی تا خواب به چشمان خسته و سرخت بیاید؛ اما چه بی‌رحمانه که آن یک نفر من نیستم‌. یعنی تو هم به جرم عشق توسط کسی طرد شدی؟ در این چند سال کاملاً به جنون خویش پی بردم، اما اویی که تو را طرد کند، صد برابر من دیوانه است. دلبری که شاید معشوقی جز تو داشته باشد؛ اما معشوق او نیز عاشق فرد دیگری است. من این را زنجیره‌ی بی‌پایان عشق می‌نامم، زنجیره‌ای که هرگز قطع نمی‌شود. زنجیره‌ای که همه در آن به اجبار زجر می‌کشند و این عقده‌ی معشوق تحمیلی را تحمل می‌کنند. زنجیره‌ای که آهسته‌آهسته تمام عاشق و معشوق‌ها را از درد ابتلا به بیماری لاعلاج عشق به بستر مرگ روح می‌برد و کم‌کم راه بی‌رحمانه فراموشی و بیخیالی را به آن‌ها یاد می‌دهد. نمی‌دانم تو نیز همانند من عاشقی یا نه، اما آرزو می‌کنم معشوقت، معشوق دیگری جز تو نداشته باشد... .
 
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
من میان این مردم مرده‌پرست عقده‌ی مرگ دارم، مردمی که تا کسی نفس و ضربان قلبش قطع نشود، تا انسانی را بین صد متر کفن نپیچند و سرش را در تابوت نگذارند؛ برایش هیچ ارزش و محبتی قائل نیستند. مردمی که فقط بر سر مزار مرده‌ای از خوبی‌های آن مرحوم حسرت‌به‌دل سخن می‌گویند و اگر همان مرحوم کنون زنده باشد؛ با غیبت از بدی‌هایش سنگسارش می‌کنند، آن‌قدر سنگ این بدی‌ها را در سرش می‌کوبند که از شدت درد بی‌مهری بمیرد و هنگام مرگش هم گریه می‌کنند و سنگش را بر سی*ن*ه می‌زنند. این جانی‌های ناجی دیوانه انتظار مرگ یک انسان را می‌کشند تا بتوانند با او مهربان باشند و خودشان هم هدف خویش را از این کار درک نمی‌کنند. جای وحشتناک ماجرا این است که هنگام ضجه‌هایشان بر سر مزار او افسوس می‌خورند که چرا بیشتر به او محبت نکرده‌اند؛ اما در همین حال هنوز هم درحال مرده‌پرستی و افسوس‌سازی هستند و حتی کوچک‌ترین خبری از زنده‌هایی که فردا می‌میرند ندارند؛ اشکالی ندارد، آن‌ها نیز سرانجام روزی می‌میرند و نوبت دریافت محبت‌شان فرا می‌رسد. گویا تنفس و ضربان قلب عشق و عاطفه را دفع می‌کنند و برای این است که مرده‌ها این‌قدر عزیز هستند. شاید هم تا کسی نفس می‌کشد؛ حتی در اوج بی‌همه‌چیزی‌اش به اکسیژن‌هایی که برای خویش تصاحب می‌کند و اگر ریه‌هایمان کمی بیشتر جا داشت می‌توانست متعلق به ما باشد، حسودی می‌کنیم. این مردم عقده‌‌ی تصاحب مطلق جهان را دارند و حتی نمی‌توانند کسی را که کمی از اکسیژن‌های باقی‌مانده‌شان را در اوج بی‌کسی و بی‌چیزی می‌دزدد، دوست بدارند... .
 
موضوع نویسنده
طنزنویس
نویسنده حرفه‌ای
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
7,432
29,259
مدال‌ها
15
شاید من عقده‌ی لبخندی را دارم که سرشتش شادی و به اجبارِ تظاهر گره نخورده باشد؛ شاید هم دلتنگ نفسی هستم، که تنها ورود اکسیژن به ریه‌هایم نباشد.
خوشحال نبودن دشوار است، چون هنگامی که خوشحال نباشی با یک چرای بزرگ برای علتش مواجه می‌شوی و وقتی هیچ دلیلی پیدا نمی‌کنی، مجبور می‌شوی دوباره خوشحال باشی. حُسن شادی این است که هیچ دلیلی نمی‌خواهد؛ اما غم... حتی اگر دلیلی هم برایش بیابی نمی‌توانی توجیهش کنی. غم دلیل نمی‌خواهد، بهانه می‌خواهد. غم دل‌داری و بازجویی نمی‌خواهد، درک لازم دارد.
کسی که اشک از چشمانش روانه است؛ هیچ حرفی نمی‌خواهد، سکوت را می‌طلبد، سکوت مطلق مخلوط با نگاهی که کرور کرور سخن از آن خوانده می‌شود؛ اما در خاموشی فرو رفته است. شاید هم تعداد لبخندهایی که انسان با یک چشم اشک‌آلود می‌زند ترازویی هستند که میزان مقاومت او را آشکار می‌کنند. هنگام دل‌گرفتگی لبخند زدن و نریختن آن اشک‌های لعنتی و بی‌رنگ از گوشه‌ی چشم سهل نیست؛ چون بغض تضاد و تظاهر، ریا و دورویی نمی‌شناسد. شاید برای همین است که کسی نمی‌تواند نمایشی بغض کند؛ اما می‌تواند تظاهرگونه لبخند بزند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین